به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
بسیاری از ساکنان آسایشگاه دیدگاه های قدیمی و کالسیک به زندگی همچون گذشته دارند.

هیزل 101 ساله است. او به ندرت بیش از یک کلمه به زبان می آورد اما دوم فوریه بی مقدمه
گفت:

پسرم دوگ در روز گرانهاگ به دنیا آمد.

او به تشویق کارکنان آسایشگاه داستان حیرت انگیزی درباره ی تولد دوگ تعریف کرد،داستان
جالبی درباره جمع شدن همسایه ها برای کمک به تولد بچه ی هیزل. آن موقع برف شدیدی گرفته بود و جورج، شوهر هیزل، باید شصت مایل را با اسب به الی کو می رفت، از کوه های رابی و جاده های پر شیب و بادخیز می گذشت، تا دکتر بیاورد.

در تمام راه از هر مزرعه ای که می گذشت اسب های تازه نفسی در انتظارش بودند. در بازگشت نیز همان رفتار محبت آمیز و دوستانه وجود داشت.

دکتر هود پیر را پیدا کرد؛ نه، نه تام جوان را، بلکه پدربزرگش را، یک کالسکه قرض کرد و راه بازگشت به مزرعه را در پیش گرفت. در تمام راه اسب های تازه نفس و کالسکه در انتظارشان بود. جورج و دکتر در هر مزرعه لباس عوض می کردند و به راه خود ادامه می دادند. از دیدن هر دو نفر خیلی خوشحال شدم. چند ساعت بیشتر طول نکشید تا پسر کوچولوی ما به دنیا آمد. پدرش خیلی به او افتخار می کرد.

زمانی که هلن یکی دیگر از ساکنان آسایشگاه که بچه ای ندارد، داستان هیزل را شنید، گفت:

_حتما زایمان طولانی داشتی.

ماریان هنگام پاسخ هیزل، لبخند می زد:

_ارزشش را داشت. پسر خوبی است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
دوگ پسر هیزل الان هشتاد و دو سال سن دارد و آنها پس از تایپ کردن این داستان، آن را به او دادند.

آدم هر چقدر هم که پیر باشد باز هم دوست دارد بداند که پدرش به او افتخار می کرده، و مادرش فکر می کند که درد زایمان ارزشش را داشته.

ماریان پس از دادن داستان به دوگ با کارکنان بیمارستان صحبت کرد و آنها تصمیم گرفتند موردی را به فهرست وظایف خود اضافه کنند. ماریان شرح داد:
_ما قانوناً باید یک دفتر ثبت روزانه داشته باشیم که بیشتر به گزارش وقایع روز به یکدگیر اختصاص دارد. به کارکنان آسایشگاه گفتم بیایید این دفتر را به یک دفتر ثبت واقعی تبدیل کنیم. بیایید گفت و گوهای کوتاه و بامزه ای که اتفاق می افتد یا چیزهای اندوهناکی که می شنویم را یادداشت کنیم.

حالا در فهرست وظایف ما سه هدف اصلی بیان شده است. انجام مراقبت های جسمی، ایجاد فضای گرم خانوادگی و سوم، نوشتن خاطرات این افراد که گنجینه های ملی به حساب می آیند.

آنها نیاز دارند و شایسته این هستند که داستان های خود را تعریف کنند.

برنامه این است که آنها را تشویق به گفتن داستان هایشان کنیم. آنها را بنویسیم و به صورت جزوه در اختیار بستگان آنها بگذاریم.
دانستن اینکه ارزشش را دارد یکی از بهترین نتایج این کار، به گفته ماریان، پاسخی است که از طرف مردم گرفته اند.

_بسیاری از مردم می گفتند در این شهر کوچک تا حالا هیچ اتفاق خوبی نیفتاده است. و حالا این کار ما ثابت می کند که در اینجا هم اتفاقات خوب می افتد. مردم از کار ما حمایت کرده و به آن علاقه نشان داده اند. زمانی که وارد ساختمان می شوند نفس شان بند می آید چون خیلی
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
زیباست. انتظار نداشتند بتوانیم این کار را انجام دهیم. من از این بابت نمی توانم آنها را سرزنش کنم. چون خودم هم هرگز فکر نمی کردم این کار شدنی باشد.

ماریان به خوبی می داند که این مسؤولیت قم.ار خطرناکی است. آنها حتی تا آخرین پنی پولشان را در این کار سرمایه گذاری کردند. او نگران است که مبادا نتواند درآمدی کسب کند یا حتی در آخر ورشکست شوند.

_خودم می خواستم این کار را بکنم، اما از آن زمان تا حالا بارها خودم را به خاطر این تصمیم
سرزنش کرده ام.

یک شب، پس از ساعت ها، اتفاقی افتاد که ماریان را به درست بدون کارش متقاعد کرد.
اتفاقی که به سختی می توان در قالب کلمات گفت:

_یک غروب، سرانجام موفق شدم مادرم را به رختخواب بفرستم. او زیاد نمی خوابد و زیاد هم نمی نشیند؛ مدام در حال حرکت است. کنار تختش زانو زدم تا همراه او دعا بخوانم. بعد به
اتاق هلن رفتم و از او پرسیدم که آیا می توانم با او دعا بخوانم، و این کار را کردم.

یک روز یکی دیگر از ساکنان آسایشگاه به نام آنجال خیلی ناآرام بود. دائما درها را باز و بسته
می کرد، با بچه گربه ها و افرادی از گذشته خود گفت‌وگوهای تخیلی داشت و لکه های نامریی روی سینک دست شویی را با وسواس پاک می کرد.

آن شب ماریان برای اینکه آنجال را آرام کند و دلداری بدهد کمی بیشتر پیش او ماند و همین کار را برای تک تک ساکنان
آسایشگاه انجام داد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
_ با تک تک آنها حرف زدم، به نیازهای آنها گوش کردم و با آنها درباره ی احساسات شان و چیزهای ازلی و ابدی صحبت کردم. زمانی که از آخرین اتاق بیرون آمدم و وارد هال شدم فقط چراغ های کم نور راهرو روشن بودند. در آن لحظه چنان آرامشی احساس کردم که در تمام زندگی ام سابقه نداشت. گویی بازوانی گرم و صمیمی تمام ساختمان را در آغوش گرفته بودند.

ماریان سریع به شوهرش زنگ زد.
_با او تماس گرفتم و گفتم هر اتفاقی بیفتد ارزشش را داشت. حتی اگر مجبور شویم تا یک
هفته دیگر در آن ببندیم. همین یک تجربه، ارزش آن همه تلاش را داشت.

و او همچنان این احساس را دارد که ارزشش را داشت و اینکه ریسک بزرگی است.
_در عین حال بارها از آن متنفر شده ام چون دائما نگرانم و برخی روزها خیلی خسته می شوم و از پا در می آیم. درست مثل مادری که چند بچه ی کوچک داشته باشند. اما در نهایت فکر می کنم کار فوق العاده ای بود و از اینکه انجامش دادیم خوشحالم.

نوشتن چرخ ها را به حرکت می اندازد اگر چه روال اتفاقات، ماریان را حیرت زده کرد اما اصلا متعجب نمی شود اگر بشنود نوشتن بخشی از فرآیندی بود که چرخ ها را به حرکت می آورد. او درباره تأثیر نوشتن می گوید:

_ زمانیکه چیزی را می نویسی، دانسته های خود و خواسته های خود را مشخص می کنی. تا
ندانی چه می خواهی نمی توانی به آن بری. نوشتن سبب می شود تصویر روشنی از خواست
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
خود پیدا کنی. ماریان می گوید خدا می تواند چیزی را که می خواهی به تو بدهد اما خودت
باید به روشنی بدانی که چه می خواهی.

و نوشتن به او فهماند که اولین گام را خودش باید بردارد. ماریان از دفتر یادداشدت به عنوان
جایی برای گردآوری نشانه ها و علائمی استفاده می کند که نشان می دهند همه چیز خوب پیش می رود و این کار ارزشش را داشت. این کار شهامت لازم برای عمل کردن را به او می دهد. با این آگاهی که اگر خطر را با جان بخرد از او پشتیبانی خواهد شد.

_ این یکی دیگر از مزایای نوشتن است؛ این به من کمک می کند تا بفهمم چه اتفاقی دارد می افتد و قدر آن را بدانم. زمانی که نمی نویسم گاهی پیروزی های کوچک خود را نادیده می گیرم و فراموش می کنم به خاطر آنها سپاسگزار باشم.

نوشتن به او شهامت عمل کردن داد. صفحات پیش گویانه با توجه به کار بزرگ ماریان، خواندن این قطعه از دفتر یادداشت های او، که دو سال پیش از پیشنهاد دامادش نوشته شده، مرا به وحشت می اندازد:

_ دوست دارم آسایشگاه کوچک مانند یک خانه احداث کنم که کارکنان آن بتوانند از سالمندان مراقبت کنند، با آنها چنان گرم بگیرند و غذا بخورند که گویی والدین و پدربزرگ و مادربزرگ خودشان هستند. تزیینات محل شاد و سرزنده، رنگارنگ و گرم باشد و آنها را به یاد روزهای خوش گذشته، زمانی که جوان و فعال بودند، بیندازد. جایی که به خاطرات سالمندان گوش بدهند و چه بسا آنها را ثبت کنند. جایی که در آن، وقت غذا را کسی زیر نظر داشته باشد که
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
همه را تشویق به حرف زدن و را*ب*طه خوب و شاد کند؛ جایی که ناتوانی ها به حداقل می رسند و توانایی ها تقویت می شوند. جایی که پرستاران چیزی بیش از کارمندان باشند، افرادی که دلشان پر از عشق و محبت است و می دانند مراقبت از کسانی که تا این حد به آنها نیاز دارند باعث می شود در زندگی شخصی خود نیز سعادتمند شوند. چون که آنها با دل و جان خدمت می کنند و می دانند که نیازهای دوران پیری خودشان هم با لطف و محبت تمام برآورده خواهد شد. و زمانی که به دنیایی می روند که پیر و جوان ندارد، تمام کسانی که از آنها مراقبت کرده اند به پیشوازشان خواهند آمد. شاید خودم هم پیرو و ناتوان شده ام یا فرض می کنم که چنین آرزویی می کنم.

اگر چه ماریان به هیچ وجه خیالاتی نشده بود. بلکه در نوشته خود چیزی را بیان کرد که ذهنش از آن بی خبر بود. اما با تمام وجود می دانست. او در آرزوی خود، واقعیت را پیش از
اینکه اتفاق بیفتد پیش بینی کرد. و نادانسته، نقش خود را نیز در این کار نشان داد.

تقریبا چهار سال پیش از افتتاح آسایشگاه لانه ی زنبور، ماریان مطلب پیش گویانه دیگری را در دفتر یادداشت های خود نوشته بود:
حالا بهترین استفاده ای که از زندگی خودم می توانم داشته باشم چیست؟ بالاترین خوبی کدام است؟ این سؤال را از درون جوانی پرسیده ام و هنوز پاسخ آن را نمی داندم.

زمانی فکر می کردم کار بزرگی خواهم کرد که مردم از آن نفع زیادی خواهند برد و نام مرا در کتاب های تاریخ ثبت خواهد کرد. با گذشت زمان، خیلی زود این فکر خودخواهانه را کنار گذاشتم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
می دانم هر کاری که بکنم در راه خدمت به دیگران خواهد بود و پاداش آن آرامش و صلح درونی است که از این کار به دست می آید.


شهر ولز از ایالت نوادا با جمعیت 1000 نفر، با یک فروشگاه کوچک که هم خواروبار فروشی است و هم داروخانه، حالا یک چیز دیگر هم آنجا هست:

_ یک آسایشگاه نگه داری سالمندان که دست های بزرگی آن را در آغوش گرفته است.


حالا شما


دفعه بعد که دستاورد کامل برنامه خود را به صورت نوشته شده شرح می دهید، یک گام دیگر
به جلو بردارید و پاسخ این پرسش ها را نیز بنویسید:

_جای من در این معادله کجاست؟
_ برای کمک به تحقق این هدف چه کاری از دست من ساخته است؟


به گفت و گوهای دور و بر خود به دقت گوش کنید و نشانه ها و علائمی را گردآوری کیند که شما را وا می دارند ابتکار عمل را به دست گیرید.

پر جادویی وجود ندارد؛ این شما هستید که می توانید پرواز کنید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
فصل 15

نامه نوشتن به خدا

مردم خاورمیانه اصطلاحی دارند " خدا از زبانت بشنود! " یعنی " باشد که خدا دعای شما را بشنود." که من می گویم :" خدا را از قلبت بشنود. " چرا نه؟
نوشتن دعا بر روی کاغذ راهی است برای حضور خداوند در زندگی شما، درخواست کمک، و سپاسگزاری. به یکی از دفترهای یادداشت من یک دستمال کاغذی از شرکت هواپیمایی یونایتد چسبانده شده که جمله ای در کنار آن نوشته شده است. زمانی که در هواپیما بودم و فیلم خواننده‌ی عروسی را نگاه می کردم، این دستمال مناسب ترین چیزی بود که برای نوشتن‌ در کنارم بود این فیلم شیرینی است، اما من توجه چندانی به آن نداشتم تا اینکه در صحنه غم انگیز قهرمان فیلم در غم از دست دادن نامزدش، متوجه این بیت روی تصویر شدم:

( من به خدای مداخله جو اعتقاد ندارم.)
او اعتقاد نداشت اما خدا به هر صورت مداخله کرد و او به دختری که به دنبالش بود نرسید.
من به خدای مداخله جو باور دارم، خدایی که شخصا از من نگه داری می کند. گاهی هنوز این فکر احمقانه به نظر می رسد، به خودم می گویم مسلما خدای متعال کارهای به مراتب‌
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
مهم تری از پیدا کردن دفتر یادداشت گم شده ی من دارد، من به خودم می گویم مانند جنگ،
قحطی، بمب گذاری های تروریستی و مردمی که رنج می کشند، جسمی و روحی.

این نامه ها به کجای بهشت می روند؟

خدای عزیز،
لطفا به من کمک کن یادداشت های گم شده ام را پیدا کنم. مطالب خیلی مهمی در آن نوشته ام. آن دفتر جایی در دنیای توست: آیا آن را در یک کافی شاپ گذاشته ام؛ آیا آنها با من تماس
نمی گیرند؟ یا آن را داخل کشویی می اندازند و منتظر تماس من می مانند؟ خداوندا، لطفا
کمکم کن. تو می دانی آن کجاست.

حتما در بهشت جایی برای اشیای گمشده وجود دارد، یا شاید هم خدا یک مامور رده پایین تر را مسؤول این کار کرده است. من نمی دانم. تمام چیزهایی که می دانم؛ زمانی که به خدا نامه می نویسم، هر چقدر هم که کسل کننده باشد، خدا به آن نامه جواب می دهد.

اجازه بدهید قلم پاسخ گو باشد.

بعضی اوقات جوابم در میان نوشته هایم است، به طوری که دارند با من گفتوگو می کند. من معمولا شب ها پیش از خواب برای خداوند نامه می نویسم و بعد، اولین چیزی که در صبح انجام می دهم، در حالی که هنوز در خواب و بیداری هستم، هر دو سوی مکالمه ای را می نویسم که درون ذهن خواب آلودم می گذرد.

کلمات را با سریع ترین شکلی که به من می رسند می نویسم بدون اینکه برای ویرایش یا تحلیل آنها توقف کنم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
سؤال شب پیش را تکرار میکنم و بعضی وقت ها صریح بودن جواب مرا متحیر می کند.

خداوندا، نامه ی کارگردان برنامه کجاست؟
نامه درون یک کیف است، یک کیف سیاه زیر میز.
بعضی وقت ها جواب آن چیزی نيست که انتظار داشتم، اما هميشه سرشار از محبت و
دلسوزی است مانند دوست داشتن والدین، که هم حمایت می کنند و هم هشدار می دهند:
آیا دفترم در صندوق عقب ماشین کنار لپ تاپ دستی است؟
نه، آنجا نیست. از تو می خواهم نوشتن این کتاب را تمام کنی. این کار را برای تو راحت و روان می کنم. اجازه نده چیزی سد راهت شود –هیچ چیز- از جستجوی دفتر دست بکش؛ دیگر نگران و دلواپس آن نباش.

به کافه ویواچی برو و بنویس! تو می توانی این کار را انجام دهی- و پس از اینکه به آن فرصت بدهی جاری خواهد شد- این تنها چیزی است که شما نیاز دارید. گم شده ات را زمانی خواهی یافت که قدرت های خود را پس بگیری و دوباره قدرت خود را کشف کنی: تمام چیزی که تو نیاز داری در درون توست، تنها بنویس.

آیا هیچ شانسی وجود دارد که فالپی را پیدا کنم؛ میدانم خیلی چیزها را بر روی آن ثبت کرده ام.
آن به سوی تو خواهد آمد. با جستجوی آن وقت خود را هدر نده.
کاری که گفته شده بود را انجام دادم و برگشتم سر نوشتن خودم.

با خوش شانسی من چند روز بیشتر طول نکشید که دفترم پیدا شد.
 
بالا