mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
بسیاری از ساکنان آسایشگاه دیدگاه های قدیمی و کالسیک به زندگی همچون گذشته دارند.
هیزل 101 ساله است. او به ندرت بیش از یک کلمه به زبان می آورد اما دوم فوریه بی مقدمه
گفت:
پسرم دوگ در روز گرانهاگ به دنیا آمد.
او به تشویق کارکنان آسایشگاه داستان حیرت انگیزی درباره ی تولد دوگ تعریف کرد،داستان
جالبی درباره جمع شدن همسایه ها برای کمک به تولد بچه ی هیزل. آن موقع برف شدیدی گرفته بود و جورج، شوهر هیزل، باید شصت مایل را با اسب به الی کو می رفت، از کوه های رابی و جاده های پر شیب و بادخیز می گذشت، تا دکتر بیاورد.
در تمام راه از هر مزرعه ای که می گذشت اسب های تازه نفسی در انتظارش بودند. در بازگشت نیز همان رفتار محبت آمیز و دوستانه وجود داشت.
دکتر هود پیر را پیدا کرد؛ نه، نه تام جوان را، بلکه پدربزرگش را، یک کالسکه قرض کرد و راه بازگشت به مزرعه را در پیش گرفت. در تمام راه اسب های تازه نفس و کالسکه در انتظارشان بود. جورج و دکتر در هر مزرعه لباس عوض می کردند و به راه خود ادامه می دادند. از دیدن هر دو نفر خیلی خوشحال شدم. چند ساعت بیشتر طول نکشید تا پسر کوچولوی ما به دنیا آمد. پدرش خیلی به او افتخار می کرد.
زمانی که هلن یکی دیگر از ساکنان آسایشگاه که بچه ای ندارد، داستان هیزل را شنید، گفت:
_حتما زایمان طولانی داشتی.
ماریان هنگام پاسخ هیزل، لبخند می زد:
_ارزشش را داشت. پسر خوبی است.
هیزل 101 ساله است. او به ندرت بیش از یک کلمه به زبان می آورد اما دوم فوریه بی مقدمه
گفت:
پسرم دوگ در روز گرانهاگ به دنیا آمد.
او به تشویق کارکنان آسایشگاه داستان حیرت انگیزی درباره ی تولد دوگ تعریف کرد،داستان
جالبی درباره جمع شدن همسایه ها برای کمک به تولد بچه ی هیزل. آن موقع برف شدیدی گرفته بود و جورج، شوهر هیزل، باید شصت مایل را با اسب به الی کو می رفت، از کوه های رابی و جاده های پر شیب و بادخیز می گذشت، تا دکتر بیاورد.
در تمام راه از هر مزرعه ای که می گذشت اسب های تازه نفسی در انتظارش بودند. در بازگشت نیز همان رفتار محبت آمیز و دوستانه وجود داشت.
دکتر هود پیر را پیدا کرد؛ نه، نه تام جوان را، بلکه پدربزرگش را، یک کالسکه قرض کرد و راه بازگشت به مزرعه را در پیش گرفت. در تمام راه اسب های تازه نفس و کالسکه در انتظارشان بود. جورج و دکتر در هر مزرعه لباس عوض می کردند و به راه خود ادامه می دادند. از دیدن هر دو نفر خیلی خوشحال شدم. چند ساعت بیشتر طول نکشید تا پسر کوچولوی ما به دنیا آمد. پدرش خیلی به او افتخار می کرد.
زمانی که هلن یکی دیگر از ساکنان آسایشگاه که بچه ای ندارد، داستان هیزل را شنید، گفت:
_حتما زایمان طولانی داشتی.
ماریان هنگام پاسخ هیزل، لبخند می زد:
_ارزشش را داشت. پسر خوبی است.