mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
روزی در یک سخنرانی برای جماعتی بزرگ به ماجرای بخشودن پدرم و تمام رویدادهای اسرار آمیزی که برای یافتن قبر پدرم با آن رو به رو شدم اشاره کردم. پس از ذکر این ماجرا نوری فروزان تمام وجودم را انباشت و در نهایت این پیام را در اختیارم گذاشت که عفو و گذشت، کلید رهایی از این درد و رنج است. خشم و کینه جویی ممنوع، فقط گذشت. در آن لحظه بر تمام احساس ها و هیجان های کشنده ناشی از آن حکم قضایی خط بطلان کشیدم.
آن شب، نخستین شبی بود که پس از مدت های مدید از خوابی آرام و روح نواز بهره مند شدم.
صبح روز بعد، پس از آن که بیدار شدم خود را شاد و سبکبار یافتم. تصمیم گرفتم فرآیند بخشودن را به طور کامل پیگیری کنم. از این رو بر خطای افرادی که ناعادلانه بر علیه من نزد محاکم قضایی عارض شده بودند، قلم عفو کشیدم.
با خود گفتم دیگر هرگز این اندیشه جانفرسا را به ذهن راه نمی دهم و در مسایلی که سر راهم قرار می گیرند غوطه ور نمی شوم؛ در عوض دقت و توجه خود را به افرادی معطوف می کنم که در این گونه مسایل پایشان در میان است. چنین شد که افکار خشم آلود را از ذهن زدوده و قلبم را به روی آنان گشودم. آن روز صبح برای آنان گل و تعدادی از کتاب هایم را فرستادم. به وکیلم هم اطلاع دادم که این پرونده از نظر من خاتمه یافته است و از او تقاضا کردم که در این زمینه کوچکترین فعالیتی نکند. افکارم که آکنده از خشم و انتقامجویی بود، ظرف چند لحظه از عشق و صمیمیت سرشار شد.
در باطن حس کردم که می توانم در قبال جزییات این پرونده پاسخگو باشم و همه چیز بر وفق مرادم خواهد بود.
آن شب، نخستین شبی بود که پس از مدت های مدید از خوابی آرام و روح نواز بهره مند شدم.
صبح روز بعد، پس از آن که بیدار شدم خود را شاد و سبکبار یافتم. تصمیم گرفتم فرآیند بخشودن را به طور کامل پیگیری کنم. از این رو بر خطای افرادی که ناعادلانه بر علیه من نزد محاکم قضایی عارض شده بودند، قلم عفو کشیدم.
با خود گفتم دیگر هرگز این اندیشه جانفرسا را به ذهن راه نمی دهم و در مسایلی که سر راهم قرار می گیرند غوطه ور نمی شوم؛ در عوض دقت و توجه خود را به افرادی معطوف می کنم که در این گونه مسایل پایشان در میان است. چنین شد که افکار خشم آلود را از ذهن زدوده و قلبم را به روی آنان گشودم. آن روز صبح برای آنان گل و تعدادی از کتاب هایم را فرستادم. به وکیلم هم اطلاع دادم که این پرونده از نظر من خاتمه یافته است و از او تقاضا کردم که در این زمینه کوچکترین فعالیتی نکند. افکارم که آکنده از خشم و انتقامجویی بود، ظرف چند لحظه از عشق و صمیمیت سرشار شد.
در باطن حس کردم که می توانم در قبال جزییات این پرونده پاسخگو باشم و همه چیز بر وفق مرادم خواهد بود.