mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
به تازگی زن جوانی به نام هلی در یکی از دوره هایم شرکت کرد. او بیست و یک سال داشت و چون به دلیل افسردگی نمی توانست به زندگی خود رسیدگی کند، در خانه با مادرش زندگی می کرد. در آغاز دوره، هلی ساکت نشسته بود و به پایین نگاه می کرد و از رو در رو نگریستن به افراد اجتناب می نمود. او ایـن عـادت عصبی را داشت که با انگشتانش بر میز ضربه می زد و در نتیجه حواس افرادی را که در نزدیکی وی نشسته بودند، پرت می کرد.
اغلب اوقات در طول تنفس هـا هلی روی زمین می نشست و حالت جنین به خود می گرفت. روز اول از همه خواستم با کسی غـذا بخورند، اما هلی تنها نشست. روز دوم نزد او رفتم و پرسیدم، آیا دچار حالت «مـن یی چاره» است؟ هلی با لبخندی ناشی از تعجب پرسید: «من؟!» نتوانستم جلو خنده ام را بگیرم. پیام بی کلام این زن جوان چنان بلند بود که به فریاد شباهت داشت. در کنار او نشستم و پرسیدم که فکر می کند چه پیامی به جهان می دهد؟ هلی گفت، او خودش را به صورت «من بی چاره» نمی بیند.
در واقع او نسبت به مردمی که حالت «مـن بی چاره» را داشتند، احساس بیزاری می کرد و مادرش یکی از این اشخاص بـود. هنگامی که من و دستیارم راشل، رفتار هلی را به او گوشزد کردیم، كـل معما زندگی اش حل شد. این زن جوان سرانجام گفت که در اعماق وجود خود باور داشت که دوست داشتنی نیست. «من بی چاره» راهی برای جلب توجه بود و چون مادرش رفتار و حتی گفتاری کودکانه داشت، هلی در حین بزرگ شدن آموخته بود که باید برای جلب توجه با وی به رقابت بپردازد.
این باور عمیق که دوست داشتنی نیست کاملاً از هلی پنهان مانده بود، زیرا آن را بـه مـادرش فرافکنی کرده بود.
اغلب اوقات در طول تنفس هـا هلی روی زمین می نشست و حالت جنین به خود می گرفت. روز اول از همه خواستم با کسی غـذا بخورند، اما هلی تنها نشست. روز دوم نزد او رفتم و پرسیدم، آیا دچار حالت «مـن یی چاره» است؟ هلی با لبخندی ناشی از تعجب پرسید: «من؟!» نتوانستم جلو خنده ام را بگیرم. پیام بی کلام این زن جوان چنان بلند بود که به فریاد شباهت داشت. در کنار او نشستم و پرسیدم که فکر می کند چه پیامی به جهان می دهد؟ هلی گفت، او خودش را به صورت «من بی چاره» نمی بیند.
در واقع او نسبت به مردمی که حالت «مـن بی چاره» را داشتند، احساس بیزاری می کرد و مادرش یکی از این اشخاص بـود. هنگامی که من و دستیارم راشل، رفتار هلی را به او گوشزد کردیم، كـل معما زندگی اش حل شد. این زن جوان سرانجام گفت که در اعماق وجود خود باور داشت که دوست داشتنی نیست. «من بی چاره» راهی برای جلب توجه بود و چون مادرش رفتار و حتی گفتاری کودکانه داشت، هلی در حین بزرگ شدن آموخته بود که باید برای جلب توجه با وی به رقابت بپردازد.
این باور عمیق که دوست داشتنی نیست کاملاً از هلی پنهان مانده بود، زیرا آن را بـه مـادرش فرافکنی کرده بود.