به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
به تازگی زن جوانی به نام هلی در یکی از دوره هایم شرکت کرد. او بیست و یک سال داشت و چون به دلیل افسردگی نمی توانست به زندگی خود رسیدگی کند، در خانه با مادرش زندگی می کرد. در آغاز دوره، هلی ساکت نشسته بود و به پایین نگاه می کرد و از رو در رو نگریستن به افراد اجتناب می نمود. او ایـن عـادت عصبی را داشت که با انگشتانش بر میز ضربه می زد و در نتیجه حواس افرادی را که در نزدیکی وی نشسته بودند، پرت می کرد.

اغلب اوقات در طول تنفس هـا هلی روی زمین می نشست و حالت جنین به خود می گرفت. روز اول از همه خواستم با کسی غـذا بخورند، اما هلی تنها نشست. روز دوم نزد او رفتم و پرسیدم، آیا دچار حالت «مـن‌ یی چاره» است؟ هلی با لبخندی ناشی از تعجب پرسید: «من؟!» نتوانستم جلو خنده ام را بگیرم. پیام بی کلام این زن جوان چنان بلند بود که به فریاد شباهت داشت. در کنار او نشستم و پرسیدم که فکر می کند چه پیامی به جهان می دهد؟ هلی گفت، او خودش را به صورت «من بی چاره» نمی بیند.

در واقع او نسبت به مردمی که حالت «مـن بی چاره» را داشتند، احساس بیزاری می کرد و مادرش یکی از این اشخاص بـود. هنگامی که من و دستیارم راشل، رفتار هلی را به او گوشزد کردیم، كـل معما زندگی اش حل شد. این زن جوان سرانجام گفت که در اعماق وجود خود باور داشت که دوست داشتنی نیست. «من بی چاره» راهی برای جلب توجه بود و چون مادرش رفتار و حتی گفتاری کودکانه داشت، هلی در حین بزرگ شدن آموخته بود که باید برای جلب توجه با وی به رقابت بپردازد.

این باور عمیق که دوست داشتنی نیست کاملاً از هلی پنهان مانده بود، زیرا آن را بـه مـادرش فرافکنی کرده بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
هلی نمی توانست خود را به روشنی ببیند، زیرا تمامی انرژی اش صرف آن می شد تا به خود بقبولاند همون مادرش نیت. اما هنگامی که به اون نشان دادیم چه رفتاری دارد، که حالات وی نتیجه مستقیمی از مشاهده رفتار مادرش است. هلی با پذیرفتن و در آغوش کشیدن «من بی چاره» و آگاه شدن از رفتار کودکانه خود، اجـازه داد که متضاد این رفتار در وجودش پدیدار شود.

آن چه در او رشد کرد این بود که: «مـن زن مسؤولی هستم.» پس از چند ماه هلی کار گرفت و به آپارتمان خودش نقل مكـان کرد. او که اینک احساس اعتماد به نفس می کرد، توانست پس از سـال هـا رابطـه صمیمانه ای برقرار کند.

به محض آن که هلی تصمیم گرفت آن بـاور اصـلی که زندگی اش را اداره می کرد ببیند و آن را صادقانه بررسی کند، این آزادی را پیدا کرد که شیوه جدیدی برای زندگی خود برگزیند.
ما نا آگاهانه اعتقادات بسیاری را از خانواده برمی گیریم و گزینش های زندگی مان را تحت تأثیر آن ها شکل می دهیم و بی آن که از خود بپرسیم که «آیا این باور هـا من را نیرومند می کنند، یا نه؟» صرفاً رفتار افراد خانواده مان را تقلید می کنیم.

البته اگر اعتقادی که بر می گیرید موجب شادمانی شما است، اشکالی ندارد، اما اگر چنین نیست آن را بررسی کنید. تعصب ها، درد و رنج ها، احساس گناه و خجالت از نسلی به نسـل بعد منتقل می شود. آیا مسائل شما متعلق به خودتان است و یا آن ها را از نسل پیش به ارث برده اید؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
مادر‌‌ بزرگم دچار دل شوره مزمن است و فکر اصلی او این است که: «حتماً حادثـه ناگواری روی می دهد!» مادرم اصلا فرد نگرانی نیست، اما من اضطراب مادر بزرگم را کسب کرده ام و اغلب افکاری شبیه به او دارم. من و مادربزرگم نگرانی ها مشترکی درباره سلامتی و ایمنی پسرم داریم.

هر چند اکنون بسیار واضح به نظر می رسد، اما سال ها طول کشید تا متوجه شدم که من این حالت را از مادربزرگم گرفته ام که او نیز آن را از پدرش کسب کرده است. اکنون هر گاه متوجه می شوم که مضطرب هستم، درنگ می کنم و از خود می پرسم، آیا واقعاً نگران هستم یا صرفاً بر اساس اعتقادات ریشه دار گذشته رفتار می کنم؟ هنگامی که متوجه می شوم. جای نگرانی نیست و مـن باز هم گرفتار الگو خانوادگی شده ام، می توانم حقیقت وجود خود را مشخص کنم.

هر بار که با بررسی خود، واکنش های خود به خودی را درهم می شکنم، آگاهی ام را ارتقا می دهم و می توانم از گذشته ام رها شوم.
هر چند بسیاری از افراد تصمیم گرفته اند که همانند پدر و مادرشان نباشند، اما همگی ما باید اقرار کنیم، که سال ها به جذب خصوصیات مثبت و منفی والدین خود مشغول بوده ایم. پدر و مادر ما با در نظر گرفتن گذشته شان بهترین کار ها را برای ما کرده اند و هر چند نمی توانیم راه و روش بزرگ شدن خود را تغییر دهیم، اما اگر مشتاق باشیم تا از تجربه هایی که گذرانده ایم درس بیاموزیم متوجه خواهیم شد که هر رویداد برای ما امکان یادگیری و رشد را فراهم آورده است.

یکی از نزدیک ترین دوستانم که سال ها مورد تج*وز پدربزرگش قرار گرفته بود، یک بار به من گفت: «خدا را برای سوء استفاده هایی که گذشته از من شده است شکر می کنم، چون اکنـون یکی از مبتکر‌ ترین و مدبر ترین افراد این سیاره هستم. من یاد گرفتم چگونه با آن همه درد و رنج و سوء استفاده ها روبه رو شوم و در نتیجه به این جا رسیدم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
تمامی رویداد ها منفی زندگی گشایشی در بر دارند. برخی از ما بر می گزینیم، با این توهم زندگی کنیم که در پس رویداد ها شر هیچ خیری وجود ندارد، در حالی که هر درد و رنجی هدفی در بر دارد. درد و رنج به ما می آموزد و ما را به سطوح والا تر آگاهی هدایت می کند. شبی پس از آن که شاهد دستگیری پنج شش مرد جوان در کنار دریا بودم، حین مراقبه از خدا پرسیدم: «چرا در این شب زیبای تابستانی بایـد ایـن جوان ها در ساحل آتش روشن می کردند تا دستگیر شوند؟»

ندایی درون من گفت: «این روح القدس بود که این مردان جوان را به سرمنزل مقصـود هـدایت کرد. ایـن گرفتاری در واقع از طرف نیروی الهی درون آن ها و دعوتی به بیداری بود.» اغلب در زندان ها می بینم که مردان جوان و خشن انجیل می خوانند و در مراسم مذهبی شرکت می کنند. مردانی که پیش از آن حتی یک ساعت از وقت خود را هم صرف تفکر درباره خدا نکرده بودند، اکنون در اعماق وجودشان در پی پاسخ هستند.

دشواری هـا زندگی می توانند بینشی به ما بدهند تا خود را از گذشته ای که شور و شوقمان را خفه کرده و ما را از کانون معنویمان دور نگه داشته است، رها سازیم.
حکمتی باستانی می گوید: «جهان برای خردمندان به منزله آموزگار و برای نادانان همچون دشمن است.» هیچ رویدادی به خودی خود دردناک نیست، نکتـه مهـم چگونگی نگرش به آن است. این نکته مهم است که درک کنیم، همه چیز در جهان، در هر لحظه، همان گونه که باید روی می دهد.

هیچ اشتباه و هیچ تصادفی در کار نیست؛ جهان هم بهشت است و هم دوزخ! هنگامی که درک کنیم نمی توانیم یکی را بدون دیگری داشته باشیم، پذیرش جهان همان گونه که هست ساده تر می شود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
به گذشته خود نگاه می کنم و می بینم که آکنده از دروغ، نیرنگ، رنج، را*ب*طه جنسی و مواد مخدر بود، اما در عین حال می بینم که بدون تمامی این تجربه ها و تمامی این تاریکی ها که مدت ها با خود حمل کردم، ممکن نبود بتوانم این گونه آموزش دهم. هر رویدادی در گذشته من، هر شبی که به بی خوابی گذشت و همه اشک هایی که ریختم مرا در مسیر سفر روحم به پیش برده است.

هیچ کس آن چه را من می گویم، همانند من نمی گوید و هیچ کس کار ها مرا درست مثل من انجام نمی دهد. من، مـن هستم و شـما، شـما سیزده ساله هستید! هر کدام از ما بی همتا هستیم و سفر خاص خود را پیش رو داریم. بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند و من سال ها از این بابت رنج کشیدم. زمان تعطیلات که فرا می رسید، غمگین و افسرده می شدم و آرزو می کردم این دوران هر چه زود تر به پایان برسد تا زندگی ام به روال عادی بازگردد.

تا آن که یک شب به ادراک خاصی رسیدم و دلیل ناراحتی خود را فهمیدم. همواره تعطیلات را با مادرم می گذراندم، تا شبی متوجه شدم از این که پدرم ایام شکرگزاری را بدون فرزندانش می گذراند، ناراحت می شوم و از آن ناراحت کننده تر این بود که مـن هـم تعطیلات را دور از پدرم سپری می کردم. در آن وضعیت غم انگیز باقی مانـدم، زیرا می دانستم نمی توانم شرایط را تغییر دهم و در حالی که احساس ناتوانی و بی ارزشی پس می کردم به این نتیجه رسیدم که گذشته تمام شده است و با صدای بلند اعلام کردم:

«من این کار را می کنم، من این شرایط را ایجاد می کنم تا بتوانم رشد کنم و اگر واقعیتی را که پیش رو دارم، دوست ندارم، باید واقعیت دیگری ایجاد کنم!» سپس برن برنامه ها گوناگونی را پیش خود مجسم کردم: شاید بتوانم سر شب با پدرم شام بخورم و کمی از آن با مادرم شام بخورم، یا شاید فقط به دیدن پدرم بروم و مادرم را نبینم، اما همه این برنامه ها غم انگیز بود. تا آن که فکری به نظرم رسید؛ به مادرم که همیشه مراسم شام شکرگزاری را در خانه خود برپا می کرد، تلفن زدم و گفتم، امسال من ايـن مراسم را برگزار می کنم. او مشتاقانه گفت که فکر خیلی خوبی است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
آن گاه به آرامی اضافه کردم که مایلم پدرم و خانواده اش را هم دعوت کنم. به او گفتم، برایم خیلی مهم است که همگی دور هم جمع شويم. مادرم ابتدا سکوت کرد و من تصور کردم که تلفن را قطع کرده است، اما پس از مدتی گفت: « اگر دلت این طور می خواهد، باشد.» با خوشحالی به پدرم تلفن کردم و او و خانواده اش را نیز برای شام شکر گزاری به خانه ام دعوت کردم.

پدر متعجب شد و پرسید که مادرم چه خواهد کرد. توضیح دادم که مادر هم با خانواده اش می آید و او پذیرفت. در مدتی کوتاه شرایطی را ایجاد کردم که هیچ گمان نمی کردم عملی باشد. هنگامی که به خواهر و برادرم تلفن کردم و گفتم همه برای شکرگزاری به خانه من می آیند، ابتدا با ناباوری پذیرفتند، اما سرانجام همـه آمدند. برنامه موفقی بود. چند تن از دوستانم و خانواده هایشان را هم دعوت کردم تا از تنش و سنگینی جو بکاهم و میز غذا خوری بزرگی چیدم تا همـه راحت باشند.

سی و سه نفر آمدند و هر کدام غذای مورد علاقه و روحیه شاد و مخصوص عید را با خود به همراه آوردند. تا سه سال بعد که خانه ام را فروختم و به غرب کشور نقل مكـان کردم، هر سال مهمان دار این مراسم بودم و خانواده ام نیز از هر دو سو می آمدند. با پذیرفتن این مسؤولیت توانستم واقعیت جدیدی را شکل دهـم، واقعیتی که حتی امروز هم همچون معجزه ای به نظرم می رسد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
برای دستیابی به خرد و رهایی از گذشته خود باید مسؤولیت تمامی رویداد های زندگی تان را بپذیرید. مسؤولیت پذیرفتن، یعنی آن که بتوانید به خود بگویید: «مـن این کار را کردم.» بین آن چه دنیا با شما می کند و آنچه خودتان به خودتان می کنید تفاوت عمده ای وجود دارد. هنگامی که برای رویداد های زندگی خود و تعبیر هایی که از آن رویداد ها دارید، مسؤولیت می پذیرید، از دنیای کودکی خارج شـده، به مرحله بزرگسالی گام می نهید.

با پذیرفتن مسؤولیت برای انجام یا عدم انجام کاری، داستان «چرا من؟» را به: «این رویداد برای من روی داد، زیرا به درسی نیاز داشتم. این هم بخشی از سفرم است» تبدیل می کنید.
نیچه گوید: «آرزو برای نابود شدن گذشته مان به منزله آرزو برای از بین رفتن وجودمان است.» تقریباً غیر ممکن است که زندگی مان را در مسیر جدیدی پیش ببریم، مگر آن که با گذشته خود به صلح رسیده باشیم. هر رویداد مهم زندگی نگرشی را که نسبت به جهان و خود داریم، دگرگون می کند.

تصور بازنگری تمامی گذشته مان اغلب توانکاه است، اما بخش اصلی و مهمی از روند تکامـل مـی باشـد. گذشته موهبتی است که ما را هدایت می کند و‌ آموزش می دهد و همراه با پیام های منفی، پیام ها مثبت بسیاری نیز در بر دارد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
روزی دوستی به من تلفن کرد و از زندگی اش شکوه سر داد. هر روز که نانسی به آینه نگاه می کرد، می دید که بدنش پیرتر و صورتش بیش تر شبیه مادرش می شـود. او می گفت که می تواند رد پای همه فشار ها، نگرانی ها و نا امیدی های زندگی را بر چهره خود ببیند. نانسی از من پرسید که چگونه می تواند با دوران یائسگی و چهره غمگین و آویزان خود روبه رو شود؟

او گفت، متوجه شده برای آن کـه بـه جـوانی از دست رفته اش بچسبد، نا خودآگاه وزن اضافه کرده است تا حامله به نظر آید. نانسی و مـن برنامه ای را با هم طراحی کردیم که او مدت بیست و هشت روز روزانه به یادداشت مطالب، مراقبه و کار رهاسازی خشم بپردازد. او نیاز بدان داشت که با گذشته اش راحت شود و تمامی احساسات انباشته شده خود را رها سازد.

نانسی مشتاقانه وجـود خود را گشود و در حالی که بر واژه های پیر، چاق، بی چاره و زشت که دوست نداشت، متمرکز بود با راکت بر بالش کوبید. او پس از بیست و هشت روز کار رها سازی خشم احساس کرد که راحت شده است.

البته در ایـن مـدت مشکلات گوناگونی برایش پیش آمد ولی او به خود فرصت کافی داد تا این موارد را یادداشت کند و برای هر یک تعبیر جدیدی ابداع نماید. هر چند آن ماه برای نانسی بسیار کنـد گذشت، اما در پایان کاملاً آماده بود تا خود را دوست بدارد و مراقب خود باشد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
بیست و هشت روز بعد را او به دوست داشتن تمامی جنبـه هـای خـود گذراند. نانسی گفت که در آن هنگام احساس می کرد نیاز دارد در آغوش گرفته و نوازش شـود و از این رو خود را در آغوش می گرفت و نوازش می کرد. او خود را به طور کامـل بخشید و سرانجام به آرامش رسید. به تازگی نانسی به من تلفن کرد و گفت که تصمیم گرفته است صورتش را جراحی کند. او گفت، چون «پیر بودن» را پذیرفته است، اکنون می تواند «جـوان بـودن» را در سطح كاملاً جدیدی پذیرا گردد.

نانسی می خواست بداند، آیا من گمان می کنم که او هنوز هم از پیر بودن فرار می کند؟ مدتی با هم گفت و گو کردیم و آشکار بود که نانسی به جراحی نیاز ندارد، اما چون متخصص زیبایی و آرایش چهره است، این کار بر زندگی خصوصی و کارش تأثیر مثبتی می گذارد. به او توضیح دادم که افراد بسیاری خود را همان گونه که هستند دوست دارند، اما انتخاب می کنند که برای نمونه موها صورتشان را از بین ببرند. مـا ایـن کار ها را می کنیم تا زیبا تر به نظر بیاییم و مادامی که این صرفاً یک انتخاب باشد و به آن دلیل نباشد که از خود بیزار هستیم، اشکالی ندارد.

نانسی گفت که همه چیز به طرز معجزه آسایی پیش آمد. روزی که در مطب جراح پلاستیکی که وی به صورت نیمه وقت در آن جا کار می کند، پرستار ها از او پرسیدند، آیا مایل است با کمک کامپیوتر چهره ای را که دوست دارد به تصویر درآورد. نانسی به صورت تفریحی این کار را کرد و از چهره طراحی شده خوشش آمد، اما پس از آن دیگر هیچ گاه به طور جدی درباره جراحی صورتش فکر نکرد. تا آن که ماه ها بعد این ماجرا را برای شوهرش بازگو کرد و او بی مقدمه گفت که اگر نانسی بخواهد، مخـارج جراحی صورتش را می پردازد. نانسی صورتش را جراحی کرد و حالا هم از نتیجه آن بسیار راضی است.

او می گوید تا هنگامی که از خود احساس رضایت نکرده بود، حتی نمی توانست درباره جراحی زیبایی فکر کند. درد و رنج نانسی، وی را به سوی کار بر درون هدایت کرد و او در پی تحول وجود درونی خود توانست وجود بیرونی اش را دگرگون سازد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
درد و رنج می تواند بزرگ ترین آموزگار ما باشد. درد و رنج، ما را به مکان هایی هدایت می کند که امکان ندارد به خودی خود برویم. چه کسی حاضر نیست به ازای بیست سال درد و رنج، از خواسته روح خود باخبر شود و در مسیر سفر حقیقی اش قرار گیرد؟

اگر به دلیل درد و رنج بسیار نبود، شاید هنوز نشئه بر قایقی در سواحل میامی در آفتاب لم می دادم و به خود ستایی مشغول بودم.
رویداد‌ ها مثبت و منفی زندگی مرا به این جایی رساند که هستم. آیا حاضرم یک بار دیگر تمامی آن درد و رنج را تحمل کنم تا به آن چه اکنون دارم برسم؟ پاسخ مثبت است! من گذشته و درد و رنج خود را دوست دارم و برای آن شکر گزارم، اما پیش از پذیرفتن جنبه های تاریک خود از آن بیزار بودم. من از درد و رنج متنفـر بـودم و از افرادی که ظاهراً بدون درد و رنج زندگی می کردند، بدم می آمد.

مدت بسیاری طول کشید تا بتوانم مسؤولیت کار ها خود را بپذیرم، زیرا پیش از آن به شدت تلاش می کردم که به هیچ وجه هیچ گونه مسئولیتی را نپذیرم. آن هنگام که آمادگی پیدا کردم تا زندگی والا تری را برای خود در نظر بگیرم، متوجـه شـدم خداوند می خواست درسی به من بیاموزد و من هدیه گران بهایی به دست آورده ام که دستیابی به آن فقط با گذر از تاریکی امکان پذیر بود. امروز تلاش می کنیم با پذیرش مسؤولیت کامل تمامی رویداد های گذشته، درس های لازم برای رسیدن به مقصد بیاموزم.
 
بالا