ریوند مشتاق منتظر پاسخ آرتان ماند. میتوانست با اضافه کردن خانوادهی آرتان به میز برکت بیشتری بگیرد. آرتان گردنش را تکانی داد و پوزخند زد، کنایهآمیز گفت:
- فضول را بردند جهنم پرسید سیبی که خوردهایم سبز بوده است یا زرد! بهتر است همانجا در غزیوی بمانند. هرچه دور تر از همدیگر باشیم آرامش بیشتری در محیط برقرار است.
مهیار قهقهزنان سرش را تکان داد و اصلا از کنایهی آرتان ناراحت نشد. پناه از کنجکاوی خواست سئوالی بپرسد اما آرتان سریع به حرف آمد و فرصتی به او نداد، انگار نمیخواست دیگر در موردش حرف بزند.
- مهران کجاست؟ او را نمیبینم.
مهیار ناگهان اخم غلیظی کرد و به صندلی تکیه داد. آنقدر ناگهانی که پایههای صندلی متزلزل شدند. همه خیره به مهیار منتظر حرف زدنش بودند که او خشمگین به حرف آمد:
- مردک احمق، الماس کبودم را برداشته است و به دختری از یزت داده است. دخترک نیز الماس را گرفته و رفته است. تُفی هم به صورتش نیانداخته.
همه با اتمام حرفش خندیدند که آرزو اینبار به حرف آمد. متعجب به چشمهای زمردی مهیار نگاه کرد و پرسید:
- الماس کبود؟
مهیار سرش را به نشانهی بله تکان داد که شهبانو با ذوق به حرف آمد:
- مهیار علاقهی بسیاری به جواهرات دارد. او در عمارتش کلکسیونی از جواهرات جادویی دارد که از سفرهای زیادش در پارسه به دست آورده است. یادتان باشد شما را به آنجا ببرم. دیدنش همچون رویا میماند.
پناه سرش را تکان داد ولی آرزو یکهو توی خودش رفت. نیلرام هم که برایش مهم نبود. البته که نگاه حسادتآمیز آرتان به مهیار و شهبانو و حرص خوردنش از نگاه نیلرام دور نماند. پوزخند زد که ریوند متوجهی آن شد. آهسته به گونهای که تنها او بشنود پرسید:
- چه چیزش به نظرت مسخره آمد؟
نیلرام نگاهی به ریوند با آن چشمهای سیاهش انداخت. دهانش را باز کرد تا جوابی درخور یک فضول به او بدهد که ناگهان سر و صدای شهر بالا گرفت. ریوند سریع از جایش برخاست و گردن دراز کرد تا ببیند موضوع چیست، اوه شاهدخت پارسه آمده بود!
لبخند مصلحتی بر ل*ب راند و با رسیدن شاهدخت به جلوی عمارتش، تعظیم کرد. همه تعظیم کردند. شاهدخت که تنها برای بازدید آمده بود به تکان دادن سر اکتفا کرد و گذشت. با رفتنش ریوند با چهرهای نسبتا خنثی به جای خود بازگشت که پناه پرسید:
- اون کی بود؟ لباسهاش به شدت تجملاتی بودن. ملکه بود؟ اصلا مگه اینجا پادشاه و ملکه داره؟
شهبانو او را به سکوت دعوت کرد و از لیوان آبی که به لطف جادوی مهیار مدام پر میشد نوشید. با صاف کردن گلویش نگاهی به ریوند انداخت و گفت:
- ملکه و پادشاه هرگز از کاخ بیرون نمیآیند. شاهدخت نیز برای آنکه بگوید ما پشت مردم هستیم آمده است. اما همهی اعضای سرای جادوگران میدانند آنها ترسوهایی هستند که تنها برای ثروت و طلاهای درون خزانهی پارسه آن بالا نشستهاند.
مهیار ل*ب گزید و خمشگین لیوانش را در دست فشرد. گفت:
- و جادوگران حیوانات جادوییشان را میآورند. وگرنه او لایق داشتن یک لاماسو نیست.
آرزو ناگهان در جایش تکان خورد. لاماسو؟ چشمهایش لرزیدند وقتی به مهیار خیره شد و پرسید که لاماسو واقعا اینجا هست یا خیر؟ و وقتی مهیار سرش را تکان داد آرزو دیگر سخت میتوانست احساسات و افکارش را تحمل کند. انگار بار سنگینی بر روی قلبش نشسته بود.
- لاماسو به شدت کمیاب است. اما آنها طماع هستند. لاماسو باید برای جادوگری باشد که قدرتی برابر با قدرت آن موجود دارد نه کسانی که تنها به لطف طلاهای خزانه قدرت دروغین و نمادین دارند.
ریوند که متوجهی حال ناخوش آرزو شده بود، لیوان آبی را به سمتش هل داد. دلسوزانه ل*ب زد:
- شاید بهر باشد بروی و کمی هوا بخوری...
- فضول را بردند جهنم پرسید سیبی که خوردهایم سبز بوده است یا زرد! بهتر است همانجا در غزیوی بمانند. هرچه دور تر از همدیگر باشیم آرامش بیشتری در محیط برقرار است.
مهیار قهقهزنان سرش را تکان داد و اصلا از کنایهی آرتان ناراحت نشد. پناه از کنجکاوی خواست سئوالی بپرسد اما آرتان سریع به حرف آمد و فرصتی به او نداد، انگار نمیخواست دیگر در موردش حرف بزند.
- مهران کجاست؟ او را نمیبینم.
مهیار ناگهان اخم غلیظی کرد و به صندلی تکیه داد. آنقدر ناگهانی که پایههای صندلی متزلزل شدند. همه خیره به مهیار منتظر حرف زدنش بودند که او خشمگین به حرف آمد:
- مردک احمق، الماس کبودم را برداشته است و به دختری از یزت داده است. دخترک نیز الماس را گرفته و رفته است. تُفی هم به صورتش نیانداخته.
همه با اتمام حرفش خندیدند که آرزو اینبار به حرف آمد. متعجب به چشمهای زمردی مهیار نگاه کرد و پرسید:
- الماس کبود؟
مهیار سرش را به نشانهی بله تکان داد که شهبانو با ذوق به حرف آمد:
- مهیار علاقهی بسیاری به جواهرات دارد. او در عمارتش کلکسیونی از جواهرات جادویی دارد که از سفرهای زیادش در پارسه به دست آورده است. یادتان باشد شما را به آنجا ببرم. دیدنش همچون رویا میماند.
پناه سرش را تکان داد ولی آرزو یکهو توی خودش رفت. نیلرام هم که برایش مهم نبود. البته که نگاه حسادتآمیز آرتان به مهیار و شهبانو و حرص خوردنش از نگاه نیلرام دور نماند. پوزخند زد که ریوند متوجهی آن شد. آهسته به گونهای که تنها او بشنود پرسید:
- چه چیزش به نظرت مسخره آمد؟
نیلرام نگاهی به ریوند با آن چشمهای سیاهش انداخت. دهانش را باز کرد تا جوابی درخور یک فضول به او بدهد که ناگهان سر و صدای شهر بالا گرفت. ریوند سریع از جایش برخاست و گردن دراز کرد تا ببیند موضوع چیست، اوه شاهدخت پارسه آمده بود!
لبخند مصلحتی بر ل*ب راند و با رسیدن شاهدخت به جلوی عمارتش، تعظیم کرد. همه تعظیم کردند. شاهدخت که تنها برای بازدید آمده بود به تکان دادن سر اکتفا کرد و گذشت. با رفتنش ریوند با چهرهای نسبتا خنثی به جای خود بازگشت که پناه پرسید:
- اون کی بود؟ لباسهاش به شدت تجملاتی بودن. ملکه بود؟ اصلا مگه اینجا پادشاه و ملکه داره؟
شهبانو او را به سکوت دعوت کرد و از لیوان آبی که به لطف جادوی مهیار مدام پر میشد نوشید. با صاف کردن گلویش نگاهی به ریوند انداخت و گفت:
- ملکه و پادشاه هرگز از کاخ بیرون نمیآیند. شاهدخت نیز برای آنکه بگوید ما پشت مردم هستیم آمده است. اما همهی اعضای سرای جادوگران میدانند آنها ترسوهایی هستند که تنها برای ثروت و طلاهای درون خزانهی پارسه آن بالا نشستهاند.
مهیار ل*ب گزید و خمشگین لیوانش را در دست فشرد. گفت:
- و جادوگران حیوانات جادوییشان را میآورند. وگرنه او لایق داشتن یک لاماسو نیست.
آرزو ناگهان در جایش تکان خورد. لاماسو؟ چشمهایش لرزیدند وقتی به مهیار خیره شد و پرسید که لاماسو واقعا اینجا هست یا خیر؟ و وقتی مهیار سرش را تکان داد آرزو دیگر سخت میتوانست احساسات و افکارش را تحمل کند. انگار بار سنگینی بر روی قلبش نشسته بود.
- لاماسو به شدت کمیاب است. اما آنها طماع هستند. لاماسو باید برای جادوگری باشد که قدرتی برابر با قدرت آن موجود دارد نه کسانی که تنها به لطف طلاهای خزانه قدرت دروغین و نمادین دارند.
ریوند که متوجهی حال ناخوش آرزو شده بود، لیوان آبی را به سمتش هل داد. دلسوزانه ل*ب زد:
- شاید بهر باشد بروی و کمی هوا بخوری...