به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 100.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
هر سه دختر همچون شترمرغ گردن دراز کردند تا درختی بیابند. نه چیزی نبود! تا چشم کار می‌کرد عمارت‌های خشت‌و‌گلی با آن بادگیرهای عظیم‌شان بودند. آرزو که خبر نبود درخت را به شه‌بانو داد، مهربانوی زیبا سر تاسفی تکان داد و خشمگین ل*ب زد:
- پس برای همان است که شخصی در ظهر درون شهر پر نمی‌زند، حداقل باید به سرا خبر می‌دادند تا این‌چنین غافلگیر نشویم.
شه‌بانو سریع اطراف را بررسی کرد، خوشبختانه دیو دیگری نبود پس در محاصره قرار نداشتند. دستش را مصمم‌تر به سمت دیو سپید گرفت و فریاد زد:
- اهریمن بازگرد زیرا جادوی من به تو رحمی نخواهد کرد.
همه ترسان به دیو خیره بودند، به جز شه‌بانو که بیشتر برای حفظ جان آن‌سه نفر نگران بود. دیو سپید با آن دندان‌های کثیف و یال‌های بزرگش، پاهای گاو مانندش را جلوتر آورد و نعره کشید. انگار ترسی از جادو نداشت. البته که او نیز می‌فهمید شه‌بانو ضعیف‌تر از خودش است. احمق که نبود. شه‌بانو قدمی ناخواسته با جلو آمدن دیو به عقب برداشت و به سینه‌ی آرزو برخورد کرد. چشم‌هایش بخاطر خیره شدن به دیو می‌سوختند. با صدای مستاصل زمزمه کرد:
- تا سه می‌شمارم. هر گاه به عدد سه رسیدم نیل‌رام به راست، پناه به چپ و آرزو به عقب فرار کنید. متوجه گشتید؟
آرزو سریع بازوی شه‌بانو را به چنگ گرفت، مردد زبان باز کرد:
- نه خطرناکه نباید تنها بمونی.
شه‌بانو که بخاطر فشار زیاد عصبانی شده بود سریع دستش را از چنگال آرزو بیرون کشید و محکم‌تر گفت:
- همان که گفتم، با عدد سه فرار خواهید کرد.
سپس چیزی را سریع زیر ل*ب زمزمه کرد، انگار کسی را فرا می‌خواند. آرزو وقتی گوشش را نزدیک‌تر برد، توانست صدایش را بشنود.
- ای‌مرغ بهمن، به کجا سفر کرده‌ای؟ فوری نزد من بیا که در چنگ اهریمنی سپید گرفتار شده‌ایم.
آرزو نگران پرسید:
- از دست یه جفد چه کاری بر میاد؟
شه‌بانو محلی به او نداد؛ افکارش درگیر تر از آن بود که اکنون به سوالات ساده‌ی یک مهمان جواب بدهد. پس خیره به دیو شمارش را شروع کرد. یک، نیل‌رام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. منتظر بودند ببینند او قصد فرار دارد یا نه، زیرا پناه که به حتم آماده بود تا با رسیدن به عدد سه پاهایش را حرکت بدهد. نیل‌رام نیز همین قصد را با شنیدن عدد دو و نعره‌ی دیو داشت. دو، آرزو کمی از شه‌بانو فاصله گرفت، نگاهش مستقیم به شال زیبای شه‌بانو بود، اگر برود و او کشته شود... اگر برود و او... فریاد سه گفتن شه‌بانو و هجوم‌اش به طرف دیو، ناگهان آرزو را به خود آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
نیل‌رام و پناه هر دو رفته بودند و آرزو بود که حیران میان یک جاده ایستاده بود. شه‌بانو متوجه‌ی حضورش شد اما کاری از دستش بر نیامد. جادویی از کف دستش احضار کرد؛ جادو با شتابی بسیار به سمت دیو روانه شد و به صورتش برخورد کرد. نعره‌ی عصبانی دیو و هجومش به سمت شه‌بانو آن‌قدر سریع بود که آرزو هنوز نمی‌فهمید باید فرار کند وگرنه کشته می‌شود.
پناه از پشت دیوارهای آن سمت جاده صدایش زد. جیغ‌های پناه آرزو را ناگهان به خود آورد. انگار که آب یخ رویش پاشیده باشند.
- فرار کن آرزو فرار کن.
آرزو نفهمید چگونه اما دید که پاهایش دارند به عقب می‌دوند. سرش را چرخاند و دید لحظه به لحظه دارد از شه‌بانو دورتر می‌شود. آن‌قدر دوید تا آن‌که وقتی صدای هیاهوی نبرد دیگر به گوشش نرسید از حرکت ایستاد. شه‌بانو باری دیگر جادو را روانه‌ی پاهای گاو مانند دیو سپید کرد، ضربه‌هایش قوی بودند اما متقابلا دیو هم هربار عصبانی‌تر از قبل هجوم می‌آورد. اگر یک لحظه غفلت می‌کرد کارش تمام بود. عرق از سر و رویش می‌چکید. خسته شده بود، شاید دو دقیقه از شروع نبرد گذشته بود اما انگار سال‌ها داشت مبارزه می‌کرد. شه‌بانو باری دیگر از هجوم آن دیو رد شد و جادوی چوب را فراخواند. این‌بار به جای روانه کردن خود جادو، چوب عظیمی در دستش ظاهر شد. با آن همچون شمشیر به سمت دیو هجوم آورد. آن‌قدر سریع اهریمن را میزد که خود دیو دیگر وقتی برای هجوم پیدا نمی‌کرد. فقط مدام سعی داشت ضربه‌های شه‌بانو را خنثی کند. طولی نکشید که شه‌بانو خسته‌تر از قبل، صد اَرَش آن‌طرف‌تر متوقف شد. دیو فرصت را غنیمت شمرد، آن‌قدر سریع به سمت شه‌بانو هجوم برد و دست‌هایش را بر سینه‌ی دخترک زد که شه‌بانو نتوانست کاری انجام بدهد.
با ضربه‌ی شدیدی بر زمین سقوط کرد و دیو رویش خیمه زد. دندان‌های دیو درست جلوی صورتش بودند، آن‌قدر نزدیک که بوی خونی که شاید چندی پیش خورده بود به مشامش رسید. تهوع و درد شدیدی در دلش ایجاد شد، پنجه‌های دیو بزرگ بودند و بدتر از آن، هیکل عظیمی بود که روی شه‌بانو افتاده بود. دیو نعره کشید، صدایش به قدری بلند بود که گوش‌های شه‌بانو سوت کشیدند. چشم‌هایش را سریع بست، نخواست صحنه‌های آخر عمرش را ببیند. تا به حال این‌چنین به دست یک دیو اسیر نشده بود. ضربان قلبش شدیدا بالا رفته است. دیو سرش را جلو آورد، پنجه‌اش را بالا برد و با خوشحالی به سینه‌ی شه‌بانو کوبید. ناخن‌هایش باعث شد لباس‌های شه‌بانو پاره شوند و بدنش نمایان گردد. شه‌بانو اشک ریزان همان‌طور که چشم‌هایش هنوز بسته بود فریاد زد:
- چشم‌هاتون رو ببندین، لطفا.
سه دختر که شاهد صحنه بودند؛ حیران، شوکه و وحشت‌زده متوجه‌ی منظور شه‌بانو نشدند. نتوانستند چشم بسته و صحنه‌ی حادثه را نگاه نکنند. یعنی چه؟ واقعا قرار بود خورده شود؟ آن‌هم جلوی چشم‌شان؟ نیل‌رام بهت‌زده دست‌هایش را جلوی دهانش گرفته بود. چشم‌های پناه انگار هر آن ممکن بود از حدقه بیرون بزنند. آرزو، او تکان نمی‌خورد و هیچ واکنشی نداشت. تنها با دهانی باز، ابروانی بالا پریده و چشم‌هایی متورم، شاهد صحنه بود.
دیو سپید خندان زبانش را بر گونه‌ی عرق کرده و زخمی شه‌بانو کشید. طعم خون، شوری آن دیو را به شور آورد. خونی که از قفسه‌ی سینه‌اش جریان پیدا کرده بود نیز باعث شد دیو بدون کنترل سینه‌اش را با آن زبان زبرش لیس بزند. شه‌بانو با لمس آن زبان زبر بر سینه‌اش به هق‌هق افتاد. بدنش می‌لرزید، دیگر نمی‌توانست این شرم را تحمل کند. به هق‌هق افتاد و دست آزادش را به زیر گلوی دیو نهاد. با درد در ذهنش یک درخت تصور کرد، می‌خواست درختی پدید آورد تا هم خودش و هم دیو را درجا بکشد. این کارش خودکشی بود. اشک‌هایش همان‌طور که از گونه‌اش می‌چکیدند، چشم باز کرد و به دیو خیره شد. چهره‌ی خندان دیو، احساس تج*وز را در او تشدید کرد. جادو را که در دستش به جریان در آورد، سر چرخاند و به آرزو خیره شد. در دیدرسش بود. ل*ب زد:
- چشم‌هایت را ببند... .
 
آخرین ویرایش:
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
دیو از روی شه‌بانو برداشته و به سمت دیوارها پرتاب گشت. ثانیه‌ای طول کشید تا همه بفهمند چه شد؛ تا شه‌بانو بفهمد نباید جادوی درخت را اجرا کند. جادو تا کف دستش بالا آمده بود، می‌درخشید اما به درون بدنش بازگشت. شه‌بانو، او مردی را دید که بالای سرش ایستاده و نگران به او خیره است. تنها به صورتش، نه به اندام غیر پوشیده‌اش.
مهیار، نگران در چشم‌های نقره‌ای رنگ شه‌بانو خیره شد و ل*ب زد:
- خداوندا شکرت.
شه‌بانو این‌بار گریه‌اش شدت گرفت. نه از خجالت بلکه از زنده ماندن. آن‌قدر ترسیده بود که دیگر نمی‌دانست باید اولویتش چه باشد! سه دختر پنهان شده با نجات شه‌بانو به سمتش دویدند. نیل‌رام می‌لرزید اما دلیل نمیشد نگران شه‌بانو نباشد. پناه بیشتر از همه وحشت کرده بود اما به سختی خود را به بالای سر شه‌بانو رساند. آرزو شانه‌های شه‌بانو را گرفت و بلندش کرد. نیم‌خیز او را به خود تکیه داد و با گریه گفت:
- باورم نمیشه اگر... اگر اون نرسیده بود واقعا د... داشتی می‌مردی! وای خدایا شکرت شه‌بانو خوبی؟ من... من...
گریه به او اجازه نداد تا بیشتر حرف بزند. آن سه دختر تا به حال همچین صحنه‌هایی را به چشم ندیده بودند. پس عجیب نبود که آن‌قدر شوکه شوند. مهیار با دیدن وضعیت نامناسب شه‌بانو چرخید و پشت به آن‌ها کرد تا معذب نشود. سپس کمی صبر کرد تا همه از شوک بیرون بیایند. پناه بر زمین سوقط کرد و کنار پای نیل‌رام افتاد. پاهایش دیگر از شوک توان نگه داری او را نداشتند. نیل‌رام شانه‌های پناه را در آغوش گرفت و با‌هم‌دیگر گریستند. شه‌بانو از صدای آن‌ها لبخند سردی بر روی ل*ب‌هایش نهاد. زمزمه کرد:
- خوبم... برای من هم اولین‌بار بود.
نگاهش را به مهیار داد و ل*ب زد:
- مهیار، در وقت رسیده‌ای... شانس بوده است یا چه.
مهیار مردی با چشم‌های زمردی، در حالی که به دیوار عمارت روبه‌رویش خیره بود گفت:
- خواست خداوند بود که توانستم به موقع برسم. نقره‌فام مرا تا اینجا راهنمایی کرد.
شه‌بانو به معنای متوجه شدن؛ سرش را تکان داد که جیغی آشنا از آسمان به گوش رسید. آشوزوشت زیبایش به سرعت کنار شه‌بانو فرود آمد و جیغ‌جیغ‌کنان احوالش را جویا شد. شه‌بانو هنوز هم بدنش در شوک بود و از درد کرخت بود، اما به سختی دستش را بالا آورد و سر جغد را نوازش کرد. ل*ب زد:
- کمک‌هایت همیشه با ارزش هستند.
شه‌بانو خسته بیشتر خود را به آرزو تکیه داد. ل*ب زد:
- قفسه‌ی سینه‌ام درد بسیاری دارد. به لطف جادوست که شیون نمی‌کنم. انگار شکسته است.
مهیار سرش را تکان داد و در نهایت خون‌سردی گفت:
- به محض آن‌که طلانقش لباسی برایت بیاورد، تو را نزد طبیب خواهم برد.
شه‌بانو سکوت کرد که آرزو نگران به جسد دیو خیره شد. آن دیو با یک ضربه مرده بود؟ خیره به سینه‌ی‌ دیو دید که بله دیگر نفس نمی‌کشد! مستاصل ب مهیار چشم دوخت، اگر آن‌قدر قدرت داشت... پس این مرد باید خیلی از شه‌بانو قوی‌تر باشد. شه‌بانو وقتی نگاه خیره‌ی آرزو را روی مهیار دید، آب دهانش را به سختی قورت داد و ل*ب زد:
- او مهیار است. دوست صمیمی ریوند و من. او جزو جادوگران محافظ شوش است.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
آرزو سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و چیزی نگفت. پس برای همان آن‌قدر قوی بود! نگران سرش را پایین آورد و به سینه‌ی شه‌بانو چشم دوخت، بوی خون در دماغش پیچیده است اما اینکه زخم بند نمی‌آمد واقعا نشانه‌ی خوبی نیست. زمزمه کرد:
- چطور باید خون رو بند بیارم؟ من... بلد نیستم.
شه‌بانو با ل*ب‌های خشکیده‌اش خندید و به سختی سخن گفت:
- لباس که بیاید، ما به طبابت‌خانه می‌رویم. چیزی برای نگرانی وجود ندارد.
سپس سرش را سمت مهیار چرخاند و با درد گفت:
- مهیار، ریوند را فرابخوان. باید با مهمان‌هایش باشد. تنهایی در اینجا خطر داد.
مهیار سرش را تکان داد و شانه‌های بزرگ و پهنش لرزیدند.
- خود آن‌ها را به عمارت ریوند می‌برم.
شه‌بانو به سرفه افتاد، بعد از ده صرفه‌ی پیاپی خسته پرسید:
- چگونه؟ آبی در اینجا نیست ما...
مهیار دستش را به طرف یک جوب دراز کرد و گفت:
- شاید حواست پرت بوده است که جوب به این طویلی را ندیده‌ای شه‌بانو!
شه‌بانو دیگر چیزی نگفت. درد داشت در تمام بدنش پخش می‌شد و دیگر تسکین جادو فایده‌ای نداشت؛ زیرا جادو بخاطر زخم‌ها و خون‌ریزی زیادش داشت توانش را از دست می‌داد. چشم‌هایش را به آرامی بست و زیر فشار درد، ل*ب زد:
- شاید.
آرزو نگران سرش را بالا آورد و خطاب به مهیار گفت:
- از هوش رفت!
مهیار خواست بچرخد اما پناه سریع جیغ کشید:
- برنگرد!
مهیار دستی بر پیشانی عرق کرده‌اش کشید و مجدد طلانقش را فراخواند. چرا آن‌قدر دیر کرده بود؟ کمی مضطرب به حرف آمد:
- نبض می‌توانید بگیرید؟ باید به من بگویید وضعیت قلبش چگونه است.
نیل‌رام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. آرزو سرش را به چپ و راست تکان داد، مستاصل با صدای لرزان گفت:
- نه. نه بلد نیستیم.
مهیار آهی کشید و آمد که بازگردد اما صدایی آشنا در گوشش پیچید. طلانقش رسیده بود. آشوزوشت سفید و طلایی بر روی شانه‌ی مهیار نشست. اندازه‌ی متسوطی داشت همچون یک عقاب می‌مانست. پارچه‌ای بر منقارش بود که مهیار آن را ربود و با چشم بسته روی اندام شه‌بانو انداخت. سپس دست شه‌بانو را گرفت و خطاب به آن سه نفر گفت:
- دست‌هایتان را خیس کنید و بیایید. سریع باشید زیرا زمان می‌گذرد و ما غافل می‌شویم.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
هر سه دختر گیج و وحشت‌زده به حرف‌های مهیار گوش دادند. شاید چون می‌دانستند قوی‌تر از شه‌بانو است قصد کلکل کردن با او را نداشتند. شاید چون قیافه‌ی جدی و اخم‌آلودش گویای بی‌اعصاب بودنش بود. با خیس کردن دست‌هایشان، میهار دست دیگرش را جلو برد و از آن‌ها خواست دستش را بگیرند. هر سه دست روی دست مهیار که بالای شکم شه‌بانو بود، نهادند. در لحظه‌ای دیگر، مهیار دستش را سریع عقب کشید و جدی گفت:
- ریوند داخل است؛ او را پیدا کنید.
و ناگهان با شه‌بانو که در آغوشش غرش شده بود، ناپدید گشت.
فصل نهم
ریوند درون سالن پشت میز کارش مشغول بود که در باز شد و سه دختر آشنا وارد عمارت شدند. از پشت میز برخاست و متعجب جلو آمد. با لبخند گفت:
- شه‌بانو چه زود شما را بازگرداند. گمان می‌کردم تا پاسی از شب بیرون با...
هنگامی که متوجه‌ی چهره‌ی وحشت‌زده و نگران آن سه دختر شد بیخیال ادامه‌ی حرفش گشت و نگران پرسید:
- چه شده است؟ شه‌بانو را نمی‌بینم. بحر کاری شما را رها کرد؟
نیل‌رام خیره به ریوند اولین نفری بود که توانست حرف بزند.
- اون... اون با مهیار رفت. ط... طبابت خانه.
آرزو بهت‌زده دست‌های خونین‌اش را بالا آورد و به ریوند نشان داد. ل*ب زد:
- یه... یه دیو سفید بزرگ ب... بهمون حمله کرد.
ریوند تا نام دیو و رنگ سفیدش را شنید متوجه‌ی همه‌چیز شد. اخم غلیظی روی ابروانش نشست و خشمگین گفت:
- مجدد گزارش نداده‌اند! بسیارخب بیاید و بنشینید.
آن‌ها را به نشستن روی مبل‌های سنتی چرمی دعوت کرد که رو‌به‌روی میزش ظاهر شده بودند. سه دختر آن‌قدر شوکه بودند که دیگر با ظاهر شدن مبل‌ها حیرت نکردند. روی مبل که نشستند، ریوند بشکن دیگری زد و سه چای نبات جلویشان پیدا شد، معلق در هوا. آرزو اولین نفری بود که چای را گرفت و سعی کرد آن را بنوشد، اما داغ بود. نیل‌رام مردد آن را در هوا گرفت و پناه با تاخیر چای را قبول کرد.
ریوند جلویشان به میز تیکه داد. دست در جیب شلوارش فرو کرد و پرسید:
- وضعیت شه‌بانو وخیم است؟
نیل‌رام به رفتار و حرکات ریوند توجه کرد. چرا مستاصل نبود؟ چرا مضطرب نبود؟ چرا آن‌قدر خون‌سرد رفتار می‌کند؟ آرزو جرعه‌‌ی دیگری نوشید و ل*ب زد:
- قفسه‌ی سینه‌ش خون‌ریزی داشت. من... نتونستم کمکی بکنم.
ریوند سرش را راضی تکان داد و تکیه‌اش را از میز گرفت. به پشت میزش رفت و مجدد روی صندلی نشست. در سکوت مشغول کاری شد که پیش از آمدن آن‌ها داشت انجامش می‌داد. نیل‌رام با این واکنش او ابرویش را بالا انداخت و خشمگین به حرف آمد:
- چرا نمیری دنبال خواهرت؟ اون زخمی شده ممکن بود بمیره!
ریوند نگاهی به نیل‌رام انداخت. لبخند گرمی زد و مجدد نگاهش را به جلویش داد، گفت:
- خودت داری می‌گویی ممکن بود بمیرد. بنابراین دیگر نمی‌میرد. نه زمانی که مهیار او را نزد طبیب برده است.
صفحه‌ای از کتاب رو‌به‌رویش را ورق زد و عینک گردش را به چشم زد، انگار یادش رفته بود. ادامه داد:
- البته که اگر عنصر خواهرم چوب نبود به حتم نگرانش می‌بودم. اما چوب قابلیت ترمیم دارد. پس جای نگرانی نیست.
نیل‌رام خواست مجدد اعتراض کند که لحظه‌ای بعد متوجه‌ی منظور ریوند شد. بله درختان رشد می‌کردند. ترمیم می‌شدند. برای همان آن‌قدر نگران نبود! آهی کشید و جرعه‌ای دیگر از چایش نوشید. خیره به بخار چای زمزمه کرد:
- اما باز هم خواهرت بود.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
ریوند ترجیح داد ساکت بماند، زیرا مهمان‌هایش درک نمی‌کردند او چرا نگران نیست. اگر مهیار نزدش نبود به حتم تگران میشد اما مهیار که باشد، ریوند بود و نبودش فرقی ندارد. شه‌بانو همان که مهیار را ببیند بهبود پیدا می‌کند. با فکرش پوزخدی زد که نیل‌رام سریع واکنش نشان داد. گمان کرد به او می‌خندد. اخم‌آلود گفت:
- شاید اینجا جادو داشته باشین اما عقل و شعور و درک ندارین!
ریوند سرش را بالا گرفت و گیج به نیل‌رام خیره شد. بحر چه این‌چنین حرف میزد؟ منظورش ریوند بود؟ آرزو زانویش را به پای نیل‌رام کوبید تا به او بفهماند بهتر است چیزی نگوید. نیل‌رام اما خشمگین چایش را روی میز ریوند کوبید و برخاست. به سمت پله‌ها رفت و تند‌تند از آن‌ها بالا رفت و از دیدرس خارج شد. ریوند با بهت به آرزو خیره شد و پرسید:
- رفتارش بحر چه این‌چنین عصبناک بود؟
پناه در سکوت چایش را نوشید و از جای خود برخاست. به دنبال نیل‌رام رفت و محلی به ریوند نداد. آرزو سر تاسفی برای رفتار بی‌شرمانه‌ی آن‌دو تکان داد و ل*ب زد:
- چیزی نیست، فقط زیادی شوکه شده‌اند، من هم همین‌طور.
بابت چای از ریوند تشکر کرد و دنبال آن‌ها به طبقه‌ی دوم رفت. ریوند اندکی به پله‌ها خیره شد و سپس مجدد کارش را ادامه داد. انگار نیل‌رام براش حکم یک حیوان وحشی را داشت. هر لحظه آماده‌ی حمله، گاهی آرام و گاهی خطرناک. پر قرمز از پنجره رسید و روی میز فرود آمد. آتشش را مهار کرد تا کاغد های ریوند را همچون دو دفعه‌ی قبل نسوزاند. ریوند نگاهی به او انداخت و مجدد توجه‌اش را به نشوشته‌های روی کتاب داد.
- حالش چطور است؟
ققنوس زیبا صدای جالبی از خود تولید کرد و ریوند راضی سرش را تکان داد.
- بسیارخب، به مهیار بگو آیا برای شب باید آماده شوم یا به لطف زخمی شدن شه‌بانو نیازی به حضور در جشن نیست؟
ققنوس بدون آن‌که پرواز کند تا سوال را ببرد، مجدد صدایی از خود بیرون داد که ریوند اخم کرد. البته آن لبخند کم‌رنگ هم روی ل*ب‌هایش بود. سرش را آهسته تکان داد و گفت:
- به حق که شه‌بانوست. با آن‌که سینه‌اش شکافته شده است اما بیخیال من و جشن نمی‌شود. بسیارخب پرقرمز به خواهرم بگو تا شب استراحت کند. لباس‌های خود و مهمانان را آماده می‌کنم.
ققنوس سرش را تکان داد و مجدد چیزی گفت. ریوند این‌بار نگاه از کتاب برداشت و ققنوس را خشمگین دید. ل*ب گزید و با حرص گفت:
- بسیارخب! لطفا پرقرمز، لطفا همچون خواهرم رفتار نکن. بگو آرتان بیاید. ما را کشت با آن نکته‌هایش. انگار نه انگار که زخمی‌ست. بعد آن دخترک نیل‌رام نگران وضعیت اوست!
از جایش برخاست که پرقرمز ترسید و سریع پرواز کرد و مجدد از طرف پنجره بیرون رفت. ریوند خسته دستی بر موهایش کشید. ل*ب زد:
- تنها یک‌بار آرتان لباس خوبی پوشید و اکنون شه‌بانو گمان می‌کند او بهترین هماهنگ کننده‌ی لباس‌های جشن است.
کتاب را عصبانی بست و به طرف اتاقش قدم برداشت. اتاقش در طبقه‌ی سوم بود. همان‌طور که پله‌ها را بالا می‌رفت در افکارش نسبت به آرتان حسودی کرده و قصد داشت او را بزند. خندیدم و به رفتنش خیره شدم. می‌رفت تا اندکی استراحت و حمام کند، زیرا با آمدن آرتان محال بود بتواند بخوابد.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
فصل دهم

نیل‌رام با گذشت دقایقی بسیار، هنوز هم غمگین بر گوشه‌ای از تخت نشسته و در سکوت زانوانش را در آغوش گرفته بود. چیزی نمی‌گفت، در بحث آن دو نفر مشارکت نمی‌کرد. فقط و فقط فکر می‌کرد. اما چه چیزی افکارش را آن‌قدر دیگر کرده است؟ شاید داشت به بی‌توجهی ریوند به خواهرش فکر می‌کرد. آیا اگر روزگاری برادر می‌داشت، او نیز آن‌قدر به نیل‌رام بی‌توجه بود؟ گاهی فکر می‌کرد اگر یک فرزند دیگر در خانواده بود، اگر خواهر یا برادری داشت شاید پدرش همسر دومی نمی‌گرفت... شاید.
آرزو خشمگین ضربه‌ای به پشت سر نیل‌رام زد و گفت:
- به چی فکر می‌کنی؟ دو دقیقه حواست رو بده من ببین دارم چی میگم!
نیل‌رام بی‌روح سرش را بالا گرفت. خیره در نگاه آرزو منتظر ماند تا حرفش را بزند. آرزو کلافه دستی بر صورتش کشید و خسته گفت:
- بیاین بریم دیدن شه‌بانو، نگرانشم.
نیل‌رام ناخواسته پوزخند زد. هنوز بیست و چهار ساعت هم از آشنا شدن با شه‌بانو نمی‌گذشت، آن‌وقت او نگرانش میشد! جوگیر نَدید بَدید. سرش را پایین انداخت و مصمم پاسخ داد:
- نمیام. برام مهم نیست.
پناه که سرش پایین بود، با این حرف نیل‌رام نگاهی به او انداخت. نگران زمزمه کرد:
- باز رفتی توی خودت؟ افسردگیت گل کرد؟ الان وقتش نیست.
آرزو خشمگین فریاد زد:
- نیل‌رام لطفا به خودت بیا! الان وقت این مسخره بازی‌هایه من انرژی ندارم، من امید ندارم، اصلا چرا زنده ام نیست!
نیل‌رام خنثی به هر دویشان نگاه کرد و چیزی نگفت. دیگر حوصله‌ی حرف زدن هم نداشت. دیگر نمی‌خواست دهان باز کند. افسردگی‌اش گل کرده بود. شاید ریوند آن تلنگر را به زندان افسرده‌اش زد. پناه کلافه برخاست و به طرف آرزو رفت. گفت:
- شروع شد.
آرزو خشمگین به طرف در قدم برداشت، آن را گشود و در حینی که از اتاق خارج میشد حق‌ به جانب گفت:
- نمی‌خوام بودنم توی سرزمین جادو رو با یه افسرده‌ی روانی هدر بدم!
در را کوبید و رفت. پناه خیره به در آهی کشید و کنار نیل‌رام جای گرفت. دستش را صمیمانه در حصار گرم دست‌های خودش گذاشت، آهسته ل*ب زد:
- به خودت بیا. باهام حرف بزن دختر. موضوع چیه؟
پناه غمگین به نیل‌رام خیره بود. احساس کرده بود که داشت مجدد تغییر وضعیت می‌داد. آن خونسرد بودن‌هایش، آن سکوت‌هایش در طول گردش در شوش و و یزت نشان از بازگشت افسردگی‌اش می‌داد. اما اکنون، شاید بگو مگو هایش با ریوند باعث فعال شدن این وضعیت شده بود.
نیل‌رام پاسخی به او نداد. هیچ واکنشی. پناه خسته از منتظر ماندن ل*ب باز کرد که صدایی از بیرون توجه‌اش را جلب کرد.
- پناه نیل‌رام بیاین لباس برای جشن انتخاب کنین!
صدای آرزو بود. صدایش آن‌قدر شاد و پر انرژی بود که انگار نه انگار دوستش در افسردگی حاد به سر می‌برد. پناه دست نیل‌رام را فشرد و برخاست. به طرف در رفت و زمزمه کرد:
- من بیرون منتظرتم، زود بیا.
پناه که رفت نیل‌رام همچنان در سکوت به پتوی روی تخت خیره بود. برایش مهم نبود. ریوند چقدر بی‌مهر است. خواهرش در بستر مرگ است و او نگران لباس جشن مهمانان‌اش است. جشن؟ اصلا شادی نیاز است؟ بهر چه باید شاد بود؟
خودش را لغزاند و روی تخت دراز کشید. به زیر پتو خزید و سعی کرد چشم‌هایش را ببندد. در ذهنش حرف‌ها و تحلیل‌های زیادی در حال شکل گرفتن بود. انگار صد ها نفر در سرش حرف می‌زدند. یکی گله می‌کرد، یکی نصیحت، دیگری پاسخ می‌داد. آن یکی فریاد می‌کشید. دیگری سکوت کرده و آن‌ها را می‌نگریست. دخترکی گریه می‌کرد اما هیچ‌کس به فکر نیل‌رام نبود. همه نیل‌رامی دگر بودند که برای خود می‌زیستند.
در باز شد، کسی وارد گشت و به آرامی در را بست. نزدیک که آمد بوی عطری به مشام نیل‌رام رسید. یک عطر دلپذیر. یک عطر... آشِنا. صدایش پشت آن عطر به گوش رسید.
- دوست‌هایت پایین منتظر تو هستند.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
صدای شه‌بانو باعث نشد نیل‌رام باز هم واکنشی نشان بدهد. شه‌بانو لباسی از حریر کرم رنگ پوشیده بود و سعی داشت زیاد صاف حرکت نکند زیرا زخمش هنوز کمی درد داشت. مجدد به حرف آمد:
- من حالم خوب است. ریوند گفت با او بابت بیخیالی‌اش دعوا کرده‌ای. ممنون تو هستم.
نیل‌رام تکانی خورد و این از نگاه شه‌بانو پنهان نماند. دست جلو برد و پتویش را کشید. خیره به چشم‌های باز نیل‌رام گفت:
- جشن امشب حالت را خوب می‌کند.
صدای نیل‌رام شه‌بانو را به حرف زدن بیشتر امیدوار کرد. داشت جواب می‌داد.
- نیازی به جشن ندارم. حالم خوبه.
شه‌بانو ل*ب‌های صورتی رنگش را تکان داد و با انرژی بیشتری گفت:
- بهتر می‌شوی.
بیشتر پتو را کنار زد و دست نیل‌رام را گرفت. او را وادار به نشستن کرد و خیره در نگاهش گفت:
- امشب تمام مردم جشن می‌گیرند. خوب نیست یکی در عمارت ما تنها و غمگین باشد. ننگ بر ما اگر او را تنها بگذاریم.
نیل‌رام کلافه پوفی کرد و به شه‌بانو چشم دوخت. زخم روی سینه‌اش توجه او را جلب کرد. ل*ب زد:
- چقدر زود خوب شدی!
شه‌بانو لبخند بر ل*ب دستی بر سینه‌اش کشید و پاسخ داد:
- درد دارد اما خوشخبتانه سمی در بدنم نبود. آن دیو اگر سم را به من منتقل می‌کرد به حتم زنده نمی‌ماندم.
آهی کشید و ل*ب زد:
- همیشه آن‌قدر خوشحال نیستیم.
نیل‌ر‌‌ام به شه‌بانو خیره ماند. نگاهش، چیزی می‌گفت. چیزی که در اعماق دلش نهفته بود. ل*ب زد:
- فقط تو و ریوند هستین؟ بقیه‌ی خانوادتون کجان؟
شه‌بانو با این سوال نیل‌رام سرش را پایین انداخت. لبخندش کم‌کم محو شد. زمزمه کرد:
- آن‌ها به دست دیوهای مازندران کشته شده‌اند. سال هاست که می‌گذرد.
نیل‌رام با شنیدن این حرف ابرویش را بالا داد. انتظار نداشت آن‌ها مرده باشند. شه‌بانو از روی لبه‌ی تخت برخاست و سعی کرد خودش و احساساتش را کنترل کند. گفت:
- بیا، دوست‌هایت منتظر هستند. لحظه را باید قدر دانست. از جشن که بازگشتیم هر چقدر می‌خواهی شب تا صبح را زانوی غم در آغوش بگیر.
نیل‌رام خسته از جایش برخاست که شه‌بانو دستش را گرفت. مصمم در نگاه عسلی نیل‌رام گفت:
- اگر اجازه بدهی اندکی جادو به تو منتقل کنم. حالت را خوب می‌کند.
نیل‌رام سریع دستش را پس کشید. مخالفتش کاملا واضح بود. به طرف در رفت و جدی گفت:
- جادو رو قبول ندارم.
شه‌بانو گیج و متعجب به رفتنش خیره شد. مگر نه آن‌که دید چگونه سینه‌اش شکافته شده بود و اکنون خوب است. پس چطور می‌توانست جادو را باور نکند؟
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
فصل یازدهم

با گذر پاسی از غروب خورشید در پارسه، مردم به جاده‌های خاکی شهر آمدند و میز و صندلی هایشان را در گوشه‌و‌کنار شهر چیدند. از انارهایی که داشتند و جمع کرده بودند تا گندم و جویی که برایشان از کشت تابستانی باقی‌مانده بود؛ از سیب‌زمینی و آجیل‌های تابستانه تا گوشن بریانی و مرغ، پیاز که جزوی از اصل غذا‌ها بود. همه و همه را برای این روز و جشن به میان آورده و روی میز هایشان نهاده بودند. زیبایی این شهر با هیاهوی مردمش بیشتر شده بود. سر و صدای کودکان در تمام رده‌های سنی انرژی بیشتری به شهر می‌داد. صدای موسیقی را که دیگر نگویم. نوای نت‌های موسیقی...
صدای سنتور و قانون بر روی بام‌های خانه‌ها به گوش می‌رسید. نوازندگانی که هماهنگ نوت‌ها را می‌نواختند و جادویی که صدا را منعکس می‌کرد. به گونه‌ای که در تمام شوش مردم صدای موسیقی را به یک اندازه می‌شنیدند. نوایی بسیار آرامش‌بخش و ملایم که در آسمان تیره‌ی شب همچون لالایی می‌مانست.
در جلوی عمارت ریوند نیز میز و صندلی‌هایی تدارک دیده شده بود. ریوند و شه‌بانو ایستاده بودند تا هر مهمانی که از آشنایان بود را دعوت کنند که بیاید و بر سر میز بنشیند. اینجا رسم جالبی داشت گویا هر میزی که در نیمه‌ی شب شلوغ‌تر بود، برکت سالش بیشتر میشد. برای همین صاحب عمارت‌ها مهمان‌نوازی بیشتری می‌کردند، زیرا ماه آخر سال قدیمی بود. جشن سپندار آخرین جشن سال فعلی به حساب می‌آمد.
نیل‌رام خیره به سیل مهمان‌ها که با شه‌بانو صحبت می‌کردند، در افکارش غرق بود. داشت به بازگشت فکر می کرد، وقتی بازگردد باید چه کاری انجام بدهد؟ صدای پناه در کنار گوشش به صورت زمزمه‌وار طنین انداخت:
- این لباس خیلی بهت میاد.
نیل‌رام نگاه از شه‌بانو که با دختری صحبت می‌کرد گرفت. خودش را دید، لباسی به رنگ سبزآبی پوشیده بود با مروارید‌های نقره‌ای که بر روی آن ماهرانه کار شده بودند. طرح بادوم بته‌جقه درون دامن لباس نیز زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. البته که با اصرار شه‌بانو این را پوشیده بود. خودش ترجیح داد اصلا نیاید، اما اصرار شه‌بانو را که بر سر ریوند دید فهمید مقاومت در برابر خواسته‌ی شه‌بانو فایده‌ای ندارد. انگار این جشن برای شه‌بانو ارزش دیگری داشت که آن‌قدر بر حضور همه در جشن مصمم و جدی بود.
نگاهش را از لباس خود گرفت و به پناه داد. لباس پناه نیز زیبا بود. یک لباس با دامن بلند حریر به رنگ آبی آسمانی که از زیر سینه تا پایین دامن را نوارهای طلایی در برگرفته بود. انگار که رگ‌های خونی یک بدن بودند. می‌درخشیدند و جلب توجه می‌کردند. نیل‌رام لباس پناه را زیبا خطاب کرد و پناه خوشحال تشکری زیر ل*ب زمزمه کرد، زیرا سلیقه‌ی خودش بود. اما آرزو؛ چرا چیزی نمی‌گفت؟ پناه نیم‌نگاهی به آرزو که جلویشان نشسته بود انداخت. پشت این میز بلند افراد جدید نشسته بودند اما آرزو بدون کوچک‌ترین واکنشی به آن‌ها خیره به رومیزی ترمه‌ی آبی رنگ در فکر بود.
پناه لگدی به پایش زد. صدایش زد اما افکارش شدیدا درگیر بود. لگد محکم‌تری از زیر میز به پایش کوبید و صدایش بلند‌تر به گوش رسید:
- آروز چه مرگته؟ چرا یهو جنی شدی؟
صدایش به گوش ریوند که آن‌طرف‌تر ایستاده بود هم رسید. پشت آرزو بود اما سرش را برگرداند و آرزو را نگاه کرد. حالت چهره‌اش مرموز بود. موضوع چست؟ انگار او می‌دانست مشکل آرزو بهر چه است. آهی کشید و مجدد به مهمان‌ها سلام کرد. پناه آرزو را دید که گیج سرش را بالا آورد و پرسید چه شده است؟! عجیب بود. آرزو مشتاق بود تا جشن شروع شود که بتواند افراد جادویی را ببیند، اما اکنون چه مرگش شده است؟
شه‌بانو از مهمانان جدید فاصله گرفت و به این سوی آمد. کنار آرزو نشست و دستش را روی شانه‌ی دوست جدیدش نهاد. با لبخندی بر ل*ب گفت:
- آرتان را دیدید؟
آرزو آهسته سرش را تکان داد. مغموم پاسخ‌اش را زیر ل*ب زمزمه کرد:
- توی خونه دیدیمش. همونی که لباس‌هاش کم‌و‌بیش پوست‌ماری بودن؟
پناه مورمورش شد و سریع اضافه کرد:
- و البته چندش!
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
شه‌بانو خندید و کمی روی میز خم شد. آهسته خطاب به پناه زمزمه کرد:
- این را جلویش نگو، لطفا. آرتان اندکی ظرفیت شوخی‌اش پایین است. شاید ناراحت شود و برود.
نیل‌رام بی‌حوصله نگاهش را به شه‌بانو داد و با تمسخر گفت:
- مگه جادوگر نیست؟ بی‌جنبه بودن یکی از صفات مهم منفی برای جادوگرها به حساب نمیاد؟ مثلا یهو بی‌جنبه‌گیش اوت کنه و بزنه الکی یکی رو بدبخت کنه. جادو هم به چه کسایی داده میشه!
شه‌بانو از تغییر وضعیت ناگهانی نیل‌رام تعجب کرد اما شانه‌اش را بالا انداخت. پناه راضی از حرف‌های نیل‌رام لبخند بر ل*ب داشت. خوب بود. واکنش نشان دادن به معنای تغییر موضع افسردگی‌اش بود. دقیقا همین‌قدر مودی و ناگهانی. افسردگی با کسی شوخی ندارد، هرگز نباید آن را بی‌اهمیت جلوه داد.
پاسخ شه‌بانو هر سه را کنجکاو کرد.
- خب آرتان شرایط خاصی دارد. او در میان یک خانواده‌ی هفت نفره تنها کسی است که توانست جادوگر شود. طبیعی است که اندکی جدی برخورد کند، زیرا مسئولیت سنگینی بر روی دوش اوست.
پناه کنجکاو جلوتر آمد و با آن چشم‌های براقش پرسید:
- یعنی چی؟ مسئولیت چی رو داره؟
شه‌بانو محتاط اطراف را بررسی کرد. وقتی از عدم حضور آرتان مطمئن شد ل*ب باز کرد:
- خراجی که سرای جادوگران به ما می‌دهد اندازه‌ی خوبی دارد اما برای آرتان که خانواده‌اش کشاورز هستند و تعداد افرادشان زیاد است خیلی کفایت نمی‌کند. برای همان مجبور است بیشتر کار کند تا خراج بیشتری بگیرد. خب زندگی خرج دارد.
نیل‌رام متمسخر آه کشید و ل*ب زد:
- حتی اینجا هم درگیر پول در آوردن و خورد و خوراک هستن!
پناه غمگین سرش را تکان داد که ریوند در کنار نیل‌رام جای گرفت. نیل‌رام سریع تکانی خورد، انگار معذب شده بود اما به روی خود نیاورد. ریوند نیم‌نگاهی به نیل‌رام انداخت و خطاب به شه‌بانو گفت:
- خواهر لطفا از زندگی خصوصی دیگران صحبت نکنید. شاید نباید چیز‌هایی گفته شود.
بدون نگاه کردن به شخص خاصی ادامه داد:
- شاید دوست‌هایمان جنبه نداشته باشند و اشتباه برداشت کنند.
نیل‌رام که سریع حرف ریوند را به خود گرفت خشمگین ل*ب گزید و گفت:
- اگه زودتر می‌گفتی که خواهرت حالش خوب میشه و جادو این‌قدر سریع عمل می‌کنه شاید اون‌طوری رفتار نمی‌کردم! مقصر رفتار من فقط و فقط بخاطر بی‌خیالی جناب‌عالی بود!
ریوند ابرویش را بالا انداخت. کمرش را به عقب تکیه داد و سرش را کامل به سمت نیل‌رام چرخاند. حق به حانب گفت:
- عجب رویی داری، و تو می‌گفتی که جادو را باور نداری، غیر از این است؟
نیل‌رام که دیگر از شدت خشم قرمز شده بود؛ خواست دهان باز کند که صدای پناه مانع‌اش شد.
- جادو قدرت زیادی داره. اما سوالی اینجاست که چرا ما جادو نداریم؟ چرا جادو توی آینده نیست اما توی گذشته هست؟
ریوند و نیل‌رام هر دو خشمگین هم‌دیگر را دیدند و روی از هم گرفتند. نیل‌رام کمی پشتش را به سمت ریوند چرخاند تا آن قیافه‌ی از خود متشکرش را نبیند. ریوند پوزخندزنان پاسخ پناه را داد:
- دلایل‌اش مشخص نیست. اما خوشحال هستم که شما وجودیت آن را قبول کرده‌اید.
پناه لبخند بر ل*ب، اطراف را دید. آن صفا و مهربانی را و مجدد زمزمه کرد:
- شاید جادو رو هنوز عمیقا قبول نکرده باشم اما این گرمی و صفا رو قبول دارم. سال‌هاست توی ایران دیگه مردم این‌قدر صمیمی نیستن.
شه‌بانو غمگین انگار که از ماجرا و منظور حرفش خبر داشته باشد، سرش را تکان داد.
- به لطف جادوست که اکنون آرامش در پارسه بر قرار است. اگر آن نبود به حتم شما نیز در اینجا نبودید.
پناه، نیل‌رام و آرزو هر سه سرشان را به طرف صاحب صدا چرخاندند. آرتان مجدد آمده بود. نزدیک غروب برای لباس‌های ریوند و دخترها به عمارت آمد و پس از همکاری با شه‌بانو رفته بود. کجایش را نمی‌دانم. صندلی کنار شه‌بانو را عقب کشید و رویش نشست. پاهایش را روی هم گرداند و دست‌هایش را در سینه‌اش قفل کرد. شه‌بانو خندان سرش را تکان داد و گفت:
- به لطف نگهبانان آرامش در اینجا برقرار است.
ریوند خندان به میان‌شان پرید.
- و البته به لطف یاری پروردگار.
همه سرشان را تکان دادند جز نیل‌رام که موافق حرف‌هایشان نبود. اخم‌آلود به حرف‌هایشان گوش می‌داد که مهیار نیز به جمع پیوست. او کنار پناه جای گرفت، رو‌به‌روی شه‌بانو، همان‌طور که لیوان آبی از جادوی خودش بر روی میز ظاهر شد و آن را یک نفس نوشید، گفت:
- آرتان خانواده‌ات را نیاوردی؟
 
امضا : سادات.82
بالا