به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 100.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
85
سکه
525
با رفتن پناه، ریوند نگاهش را از بی‌کران گرفت و به نیل‌رام نزدیک شد. خسته از آن همه کار مداوم کنارش روی مبل نشست. ناخواسته خمیازه دیگری کشید و خیره او را کاووش کرد. چهره‌اش خنثی بود. نفس می‌کشید اما آرام، آن‌قدری که اگر دقت نمی‌کرد شاید اصلا متوجه‌ی زنده بودنش نمیشد.
ریوند لبش را با زبان خیس کرد و نفس عمیقی کشید. آهسته گفت:
- برای شب آماده شو مهربانو. یک ساعت دیگر؛ وعده‌ی ما همین جا است.
از روی مبل برخاست و به سمت اتاق خودش در زیر پلکان درست کنار آشپزخانه رفت. در حین دور شدن، ایستاد و نگاه دیگری به نیل‌رام انداخت. هنوز تکان نخورده بود. لباس صبحی هنوز در بدنش خودنمایی می‌کرد و حقیقت اینکه ریوند واقعا از آن لباس در آن بدن خوشش می‌آمد... انکار ناپذیر بود.

فصل بیستم

بر فراز کوهستان‌های آمل، هوا سردتر از دیگر مناطق بود. خورشید به تازگی چشم بسته و اکنون تاریکی شب، آسمان بزرگ و پهناور سرزمین پارسه را در آغوش گرفته است. ستارگان چشمک زنان از آن دوردست‌ها به پایین نگاه می‌کنند. به نظرم آن‌ها از همه‌چیز با خبر هستند. صدای سکوت باد حس آرامش‌بخشی را القا می‌کند. صدای هوهوی جغدان معمولی که تنها حیوانی ساده هستند، از لا‌به‌لای کوهستان به گوش می‌رسد.
یک ساعت بعد از آن گفت‌وگو میان ریوند و دو دختر میهمانش، آن‌ها درست در کنار یک تخته سنگ بسیار بزرگ که وابسته به کوه صخره‌ای مورد نظر بود، ظاهر شدند. آن‌ها با آن‌پیمایی عنصر خاک ریوند، سر از یک روستای متروک، بالاتر از شهر فعلی آمل در آوردند. بله، اینجا قبلا روستا به حساب می‌آمد و فقط پروردگار می‌داند چقدر منظره‌ی زیبایی در هنگام طلوع و غروب خورشید داشته است.
ریوند نفس زنان از فشار زیادی که با حمل دو نفر رویش آمده بود، دستش را از روی خاک برداشت و همان‌جا روی زمین و شن‌های بسیار تیزش، نشست. خستگی امروز دیگر تا جایی که می‌توانست به او فشار آورده بود، آن‌قدری که همچنان پشت سرهم خمیازه می‌کشید و در آرزوی یک خواب کوتاه بود. بخاطر بی‌خوابی حتی چشم‌هایش متورم شده و رو به سُرخی می‌رفتند.
نیل‌رام با رسیدن به یک زمین سفت زیر پایش، سریع خودش را از آن‌دو دور کرد و با فاصله ایستاد. بعد از آنکه چندی پلک زد تا تهوعی که بخاطر آن‌پیمایی به او دست داده بود از بین برود، سرش را بالا آورد تا اطراف را ببیند. قطعا از روی کنجکاوی نبود، بلکه از سر بیکاری بود. هنوز بعد از آن جیغ و داد چیزی نگفته بود اما حداقل حالت صورتش تا حدودی پویاتر از قبل شده بود و خب این جای امیدواری داشت.
پناه نیز پس از صرفه‌های پی‌درپی و آرام گرفتن روده و معده‌اش، صاف ایستاد و نگاهی از سر اشتیاق به کوهستان انداخت. تا چشم کار می‌کرد فقط کوه بود و کوه و آسمان پر ستاره‌ی شب، یک لحظه لرزه‌ای بر اندامش افتاد. این عظمت هرگز خواب نبود. ولی اگر گم می‌شدند، اگر زخمی می‌شدند؛ امیدوار بود ریوند راه بازگشت را بلد باشد و البته که سالم بماند. وگرنه به حتم بعدا با دیدن همچین تصاویری به وحشت می‌افتاد و کابوس می‌دید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
85
سکه
525
دست‌هایش را بالا آورد و خود را در آغوش گرفت. ریوند راست گفته بود، وقعا امشب هوا خیلی سردتر از چند شب گذشته است و خب اینکه اینجا کوهستان است چیزی را عجیب نشان نمی‌دهد. همان‌طور که اطراف را کنکاش می‌کرد و از منظره طبیعی جلویش لذت می‌برد، نگاهش در دوردست، سمت شمال کوهستان متوقف شد.
یک هاله‌ی خیلی ضعیفی از نور در آن سوی دیده میشد. خیلی‌خیلی کم بود انگار روستایی چیزی آنجا قرار داشت، زیرا آسمان آن سمت همچون لحظه‌ای می‌مانست که در یک کویر، روشنایی شهر‌های بزرگ را از دور می‌بینی و در مقایسه با سهابی‌های کهکشانی پر نور بالای سرت، با خود می‌گویی قدرت خدا را ببین. سرش را خم کرد و جلو آورد، با چشم‌هایی ریز شده برای دید بهتر، پرسید:
- ریوند اون نورا مال شمع‌های زیادیه درسته؟ شهری چیزی اون طرفه؟
ریوند بدون آنکه نگاهی به آن‌سوی بیاندازد تنها سرش را تکان داد. سوزش چشم‌هایش تمرکز را از او گرفته بودند. برای همان آن‌ها را بسته بود تا کمی نیرویش بازگردد و بتواند این ساعات پایانی شب را دوام بیاورد. هرچند که خسته بود زمزمه کرد، صدایش خیلی ملایم بود اما بخاطر سکوت نسبی کوهستان انگار داشت عادی صحبت می‌کرد و واضح به گوش می‌رسید.
- آن نور شهر آمل است. جمعیت زیادی ندارد اما کم نیستند.
پناه با پاسخ ریوند ابرویش را بالا انداخت و به ریوند نزدیک‌تر شد، با آنکه نوری در آنجا نبود اما دیدم که چهره‌اش به وضوح روشن‌تر شد. خوشحال گفت:
- چه جالب، می‌دونی ریوند ماهم توی ایران آینده، شهر آمل داریم. اتفاقا خیلی هم جای خوب و با صفاییه.
ریوند بدون آنکه هیجان‌زده شود تنها سرش را تکان داد، این را می‌دانست زیرا همین آمل در واقع همان آمل بود. هوای سرد، با وزش باد سوز بیشتری به بدن هایشان تحمیل کرد. پناه که از سرما محفوظ بود، زیرا لباس‌های چرمی قهوه‌ای سوخته و شنل قرمزش پناه بدن گرمش بود. اما نیل‌رام بخاطر آنکه هنوز همان لباس‌های نازک صبحی را بر تن داشت، لباس‌هایی از جنس حریر و ساطن، بالاخره تکانی به خود داد و دست‌هایش را بالا آورد، خود را در آغوش گرفت تا به خیال خودش کمی گرم شود. هرچند که هوا هم طوری نبود که با این کارش گرم شود. قطعا امشب یخ میزد.
چشم‌های ریوند هنوز هم بسته بودند اما این دلیل نمی‌شد تا حرکت دست‌ها و لرزش بدن نیل‌رام از چشم‌های خاموش او، دور بماند. بنابراین بالاخره پس از پنج دقیقه از جایش برخاست. لباس‌هایش را که خاکی شده بود، با دست تکاند و به سمت نیل‌رام چرخید. تنها چهار قدم بلند ریوند کافی بود تا به نزدیکی دخترک سرما زده برسد.
ریوند در نهایت خونسردی و کاملا مسکوت، شنل اضافه‌ای که روی لباس‌های زخیم چرمی مشکین خودش پوشیده بود را از جلوی سینه‌‌اش باز کرد و آن را دور شانه‌های نحیف نیل‌رام انداخت. همان‌طور که مشغول بستن شنل قهوه‌ای رنگ روی شانه‌ی نیل‌رام بود، با سرزنش زمزمه کرد:
- گفته بودم که هوا سرد است، چرا به حرف‌هایم گوش نمی‌دهی نیل‌رام بانو؟
نگاه لرزان و معذب نیل‌رام در نگاه سیاه ریوند قفل شد و نتوانست چیزی بگوید. اما لازم نبود واقعا حرف بزند، زیرا ریوند به خوبی در نگاهش حرف‌های زیادی برای شنیدن دید. پسرک باستانی با بستن بند شنل، نگاهش را از لباس زیبای فیروزه‌ای حریر با ترکیبی از رنگ قرمز جیغ ساطن نیل‌رام گرفت، در دلش می‌دانست که چقدر عاشق این لباس و ترکیب رنگش بود و خب، تنها یک‌بار در بدن خواهرش آن را دیده بود. اما ناخواسته امروز صبح دلش خواست بداند در بدن نسبتا رو فرم و توپر نیل‌رام چگونه می‌شود و البته که وقتی به او گفت اصلا این لباس به او نمی‌آید، چرت گفته بود.
نگاه خیره‌اش، دو دختر را متمرکزتر از قبل کرد. سنگینی نگاه خیره‌س پناه و نیل‌رام، یکهو ریوند را به خود آورد و احساس کرد قلبش بی‌دلیل تندتر می‌زند. خیلی نزدیک نیل‌رام ایستاده بود، شاید بخاطر همین قلبش هشدار می‌داد!
سرفه‌ای کرد و سریع سه قدم از نیل‌رام فاصله گرفت. در آن سرما، پیشانی‌اش عرق کرده بود. خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و سریع روی زانویش نشست تا بند کفشش را ببندد، البته که چکمه‌اش بند داشت اما مطمئن هستم که باز نبود. خودش را سرزنش کرد، لبش را گزید و بندهای بیچاره را محکم فشرد. احساس حماقت می‌کرد. آخر این چه کار مسخره‌ای بود؟
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
85
سکه
525
پناه که کاملا متوجه‌ی موقعیت شده بود، ریز خندید و خود را به نفهمی زد و کلا پشت به آن‌ها کرد. مثلا داشت از منظره لذت می‌برد ولی می‌دانم که تمام شش دنگ حواسش این طرف بود. به نظرم ریوند اگر در ایران آینده زندگی می‌کرد قطعا از رفتار همه‌ی مردم خجالت زده میشد. زیرا در آینده دیگر کسی آن‌قدر به فاصله‌ی میان دختر و پسر اهمیت نمی‌دهد. درست می‌گویم دیگر... نکند می‌دهند؟
جو به شدت سنگین بود و ریوند همچنان در تلاش بود تا بند‌های منظم کفشش را ببندد تا آنکه پناه بالاخره به حرف آمد و لطف بزرگی در حق ریوند کرد.
- ریوند هوا خیلی سرده، بیا زودتر کار رو تموم کنیم و برگردیم.
ریوند نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت. ایستاد و بالاخره انگار هوای آزاد وارد ریه‌هایش شد. البته قبلا هم وارد شده بود، ولی انگار درون یک قفس از شرم حبس مانده بود. زانویش را تکاند و خنده‌ای به شدت مسخره و معذب تحویل نیل‌رام و پناه داد. دستی درون موهای مشکی خوش‌فرمش کشید و عرق‌هایش را زدود. در نهایت نگاهش را به سمت غرب چرخاند و دستش را بالا برد. انگشت اشاره‌اش که یک کوه بزرگ در غرب را نشان داد، پناه لحظه‌ای به خود لرزید. وحشت‌زده گفت:
- نگو که باید از این کوه بالا بریم!
نیل‌رام نیز دست ریوند را دنبال کرد و با دیدن آن کوه بزرگ، این‌پا و آن‌پا شد. ریوند اما خندید، نه قرار نبود از آن کوه بالا بروند. به سمت پناه چرخید و ملایم گفت:
- آن کوهی است که هُما‌های زیادی در حاشیه‌های آن زندگی می‌کنند، نزدیک‌تر که بشویم، کار شما شروع می‌شود.
پناه سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و هر دو به دنبال ریوند راه افتادند. از شیب کوهی که رویش بودند پایین رفتند و به حاشیه‌ی کوه کناری‌اش رسیدند. همان‌طور که به سختی از سنگلاخ‌های کوه‌ها عبور می‌کردند، ریوند نگاه دیگری به نیل‌رام انداخت و در نهایت پرسید:
- وقتی به مکان مناسب رسیدیم بی‌کران را صدا بزنید نیل‌رام بانو، باید این را امشب تمرین کنید تا کنترل بهتری روی او داشته باشید.
نیل‌رام قدمی از روی یک سنگ بزرگ برداشت و با خستگی، بالاخره پس از ساعت‌ها سکوت جواب داد:
- بی‌کران خوابیده نمی‌خوام بیدارش کنم.
ریوند نفسش را حبس کرد و خیره به رفتن نیل‌رام در جایش ایستاد. نیل‌رام خونسرد از کنار ریوند گذشت و پشت سر پناه جلو رفت. ریوند نفهمید چرا اما لبخند گرمی روی لبش نشست. بالاخره داشت از آن پیله‌ی افسردگی بیرون می‌آمد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد، به خودت بیا پسر، الان وقت وارد شدن به هپروت و رویا پردازی نیست. مرهبا. مجدد به راه افتاد و خود را به آن دو دختر رساند. همان‌طور که سعی داشت هم پای نیل‌رام از سنگ‌های بزرگ و کوچک و به شدت تیز کوه عبور کند گفت:
- خب در واقع آشوزوشت همیشه هوشیار است فقط حالت خوابیدن به خود می‌گیرد. بنابراین از تو می‌خواهم وقتی به جای مناسبی رسیدیم، همراه پناه او را احضار کنی.
نیل‌رام از اصرار و تکرار ریوند اخم کرد. اصلا خوشش نیامده بود اما ذره‌ای برای ریوند اهمیتی نداشت.
با رسیدن به یک منطقه‌ی نسبتا صاف در دامنه‌ی سه کوه آن‌طرف‌تر، بالاخره ریوند از حرکت ایستاد و صدایش همچون ناقوس آزادی برای آن دو نفر می‌مانست.
- بسیارخب، پناه همین‌جا بهترین مکان است.
پناه با عرق‌های زیادی که روی صورت سرخ‌ شده‌اش نشسته بود، سرش را تکان داد و روی زانو خم شد تا نفسی تازه کند. نیل‌رام نیز همین وضعیت را داشت، پاهایش می‌لرزیدند از بس که اشتباهی روی سر تیز سنگ‌ها نهاده بود. ریوند باز وضعش بهتر بود. خب هرچه نباشد او جادوگر بود قطعا باید فرقی میان یک جادگر و یک فرد جادو ندیده باشد.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
85
سکه
525
ریوند خود را به پناه که جلوتر از همه بود رساند و رو‌به‌رویش قرار گرفت. با کنترل نفس هایش، به حرف آمد:
- اینجا بنشین و زانوانت را روی زمین بگذار. به گونه‌ای که مچ پاهایت روی همدیگر قرار بگیرند و به زمین نخورند. متوجه شدی؟
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، همانجا روی خاک‌ها نشست و خسته از کوهنوردی، سعی کرد کاری که ریوند گفته بود را انجام بدهد. کمی سخت بود اما بالاخره توانست. سرش را بالا گرفت و پرسید:
- خب، بعدش چی کار کنم؟
ریوند راضی دو قدم عقب‌تر رفت و گفت:
- بسیارخب، خوب است. اکنون دست‌هایت را روی زمین بگذار، باید خاک را لمس کنی. پس از آنکه خاک را به خوبی در کف دست‌هایت حس کردی، آتش را فرا بخوان. تا جایی که می‌توانی سعی کن آتشت قدرت داشته باشد. هرچه قدرت آتش بیشتر باشد، هُمای قوی‌تری به دست می‌آوری.
نیل‌رام که کم‌کم داشت واکنش بیشتری به کار ها نشان می‌داد، آرام پرسید:
- خب اون‌وقت چطور میشه؟
ریوند روی زانو خم شد و یک کیسه‌ی کوچک از کمربند شلوارش آزاد کرد. پناه گمان کرده بود ان کیشه خوراکی است اما انگار اشتباه می‌کرد. ریوند کیسه را باز کرد، مشتش را درونش برد و پودر سفیدی از آن بیرون آورد. همان‌طور که دور تا دور پناه را یک ذوزنقه می‌کشید، گفت:
- آن‌گاه نسبت به قدرتی که پناه دارد، هُمای مناسبی به او جذب می‌شود.
با پایان رسم ذوزنقه، دست روی زانوانش نهاد و ایستاد؛ بند کیسه را بست و مجدد به کمربندش آویزان کرد. پناه و نیل‌رام هر دو به او خیره بودند و گیج با چشم‌های قلمبه نگاهش می‌کردند که خندید و خونسرد گفت:
- این پودر ترکیبی از لوبیای قرمز، سفید و ابلغ است که سابیده شده‌اند تا به کنترل کنندگان عنصر آتش کمک کنند. بعدا ملزومات این‌ها را می‌گویم.
دست‌هایش را تکاند تا گرد لوبیای سابیده شده بریزد، سپس مجدد رو‌به‌روی پناه ایستاد، اینبار یک گچ از جیب شلوارش بیرون آورد و خم شد. روی زمین چیز عجیبی کشید، ابتدا یک مثلث تو پر متساوی الساقین کشید و سپس مشابه همان، چسبیده به ضلع بالایی مثلث، یکی دیگر روی زمین سنگی رسم کرد. وقتی کارش تمام شد انگار دومین مثلث بر روی آن یکی نشسته بود. بالاخره برخاست و همان‌طور که گچ را مجدد توی جیب شلوارش می‌گذاشت نگاهش را به پناه داد و عادی گتف:
- شروع کنید بانو. تمرکز از اصلی‌ترین رکن جذب موجود جادویی است. امیدوارم موفق باشید.
پناه سرش را به معنای باشه تکان داد و نگاهش را از آن دو نفر که پشت سرش ایستاده بودند گرفت. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. دست‌هایش که خاک را لمس کردند، طولی نکشید که آتش‌های ریز و نورانی از کف دست‌هایش، نمایان شدند و از میان انگشت‌هایش بیرون زدند.
نیل‌رام با دیدن این کار پناه دهانش باز ماند، باورش نمیشد تنها در عرض یک روز به این سطح رسیده باشد. ریوند اما راضی و خوشحال، دستش را جلو گرفت و لحظه‌ای بعد، حصاری آینه‌ای از جنس آب، دور پناه را همچون حباب در برگرفت. حباب که صابت شد، صدای امواج دریا را به گوش‌های پناه هدیه داد. ریوند دستش را پایین آورد و به سوی نیل‌رام چرخید. جدی گفت:
-بسیارخب، تا پناه در سکوت آرامش‌بخش حباب هُمای خودش را پیدا می‌کند، شما هم بی‌کران را صدا کن.
نیل‌رام کلافه پُفی کرد و خیره در نگاه قیر مانند ریوند گفت:
- اصلا حوصلش رو ندارم، یه امشب رو ولم کن.
 
امضا : سادات.82
بالا