فصل سوم
با احساس صدای وزوز مگز، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانیای که بر دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آنقدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت:
- گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبیه بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را میدید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گوله برفی که در آن میخندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگز و پشهها هم او را رها نمیکردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیلرام. گیج و حیران دستی به پوست صورتشان زد. واقعی بودند! بهتزده به حرف آمد:
- وای خدا اینجا چه خبره؟ هوی بلند شین خیر سرتون بلند شین!
سر و صدای بلند پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیمخیز شود. دستش را روی چمنهای زیرش نهاد و گفت:
- چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس میکردم مگز داره توی گوشم راه میره.
پناه دستی بر صورتش کشید و نگران زمزمه کرد:
- خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگز زیاد داره.
آرزو چشمهایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشمهایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمنزار زیبا دید. جیغ زد و نشست، وحشتزده با آن چشمهای بزرگ پف کرده اطراف را میدید. نیلرام نیز بخاطر سر و صدای آندو بیدار شده بود. غمیازهای کشید و دستهایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمنها او را شوکه کرد. با بهت گفت:
- پناه از کی تا حالا تختت جوونه میزنه؟
آرزو مستاصل زمزمه کرد:
- از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟
پناه بیخبر از همهجا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- خب داریم خواب میبینیم. خیلی جالبه!
هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان میکرد آندو در خوابش هستند و آندو نیز هر کدام گمان میکردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیدهای بود. آرزو از روی چمنها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذت میبرد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درختهای انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آندو بازگشت و گفت:
- فکر کنم باید به اون سمت بریم.
با احساس صدای وزوز مگز، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانیای که بر دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آنقدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت:
- گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبیه بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را میدید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گوله برفی که در آن میخندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگز و پشهها هم او را رها نمیکردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیلرام. گیج و حیران دستی به پوست صورتشان زد. واقعی بودند! بهتزده به حرف آمد:
- وای خدا اینجا چه خبره؟ هوی بلند شین خیر سرتون بلند شین!
سر و صدای بلند پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیمخیز شود. دستش را روی چمنهای زیرش نهاد و گفت:
- چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس میکردم مگز داره توی گوشم راه میره.
پناه دستی بر صورتش کشید و نگران زمزمه کرد:
- خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگز زیاد داره.
آرزو چشمهایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشمهایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمنزار زیبا دید. جیغ زد و نشست، وحشتزده با آن چشمهای بزرگ پف کرده اطراف را میدید. نیلرام نیز بخاطر سر و صدای آندو بیدار شده بود. غمیازهای کشید و دستهایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمنها او را شوکه کرد. با بهت گفت:
- پناه از کی تا حالا تختت جوونه میزنه؟
آرزو مستاصل زمزمه کرد:
- از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟
پناه بیخبر از همهجا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- خب داریم خواب میبینیم. خیلی جالبه!
هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان میکرد آندو در خوابش هستند و آندو نیز هر کدام گمان میکردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیدهای بود. آرزو از روی چمنها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذت میبرد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درختهای انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آندو بازگشت و گفت:
- فکر کنم باید به اون سمت بریم.