به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 100.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
فصل سوم

با احساس صدای وز‌وز مگز، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانی‌ای که بر دماغ کشیده‌اش وارد شد، درد طاقت‌فرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آن‌قدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آن‌دو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت:
- گمشو اون‌طرف، سرت چرا این‌قدر سفته؟ مثل سنگ می‌مونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلک‌هایش را تکان دهد. وحشت‌زده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشم‌هایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمن‌زاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبیه بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را می‌دید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گوله برفی که در آن می‌خندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگز و پشه‌ها هم او را رها نمی‌کردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیل‌رام. گیج و حیران دستی به پوست صورت‌شان زد. واقعی بودند! بهت‌زده به حرف آمد:
- وای خدا اینجا چه خبره؟ هوی بلند شین خیر سرتون بلند شین!
سر و صدای بلند پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیم‌خیز شود. دستش را روی چمن‌های زیرش نهاد و گفت:
- چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس می‌کردم مگز داره توی گوشم راه میره.
پناه دستی بر صورتش کشید و نگران زمزمه کرد:
- خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگز زیاد داره.
آرزو چشم‌هایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشم‌هایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمن‌زار زیبا دید. جیغ زد و نشست، وحشت‌زده با آن چشم‌های بزرگ پف کرده اطراف را می‌دید. نیل‌رام نیز بخاطر سر و صدای آن‌دو بیدار شده بود. غمیازه‌ای کشید و دست‌هایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمن‌ها او را شوکه کرد. با بهت گفت:
- پناه از کی تا حالا تختت جوونه می‌زنه؟
آرزو مستاصل زمزمه کرد:
- از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟
پناه بی‌خبر از همه‌جا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- خب داریم خواب می‌بینیم. خیلی جالبه!
هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان می‌کرد آن‌دو در خوابش هستند و آن‌دو نیز هر کدام گمان می‌کردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیده‌ای بود. آرزو از روی چمن‌ها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذت می‌برد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درخت‌های انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آن‌دو بازگشت و گفت:
- فکر کنم باید به اون سمت بریم.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
دستش را به طرف غرب دراز کرده بود. پناه گیج به او نگاه کرد و نیل‌رام متمسخر گفت:
- که چی بشه؟ چهار صبح خوابیدیم. نهایتا باید دوازده بیدار بشیم. من که حوصله ندارم توی خواب راه برم. یهو از در خونه پناه اینا سر در میارم.
پناه خسته اطراف را دید، دلهره‌ی عجیبی داشت. چرا اینجا حس خوبی به او نمی‌داد؟ برعکس آرزو به شدت ذوق داشت. می‌دانست اینجا سرزمین رویاهایش است. پس اصرار کرد و آن‌دو را را وا داشت تا دنبالش بروند. همان‌طور که آن‌دو را می‌کشید و به طرف جاده‌ی خاکی می‌برد، گفت:
- گوش کنید، در هر حال که خوابیم کم پیش میاد بتونیم توی خواب باهم حرف بزنیم. بیاین اینجا نوشته به طرف پارسه. باید بریم یکم اطراف رو ببینیم. شاید شهرش از ضمیر ناخود‌آگاهتون شکل گرفته!
نیل‌رام ابرویش را بالا انداخت و همان‌طور که کشیده میشد، پرسید:
- پارسه؟ کجا خوندی؟
آرزو با ذوق پاسخ داد:
- یه تابلو اون‌طرف بود، میخی نوشته. خب من زبان میخیم خوبه یادت نرفته که؟ فکر کنم این از ضمیر خودم بوده.
پناه متمسخر خندید و پاسخ داد:
- آره اون کلاس‌های فشرده‌ی مسخره برای تاریخ رو یادم نمیره.
نیل‌رام نیز سرش را تکان داد و هر دو ناچار همراه آروز راه رفتند تا به آن پارسه‌ای که روی تابلوی چوبی بود، برسند. بیست دقیقه گذشت اما هنوز به جایی نرسیده بودند. نیل‌رام خسته به یک درخت انگور تکیه داد و گفت:
- بسه دیگه نمی‌تونم، نمی‌دونستم توی خواب هم خسته میشم!
پناه نیز موافق سرش را تکان داد و به داربست انگور دیگری تکیه داد. آروز اما چیزی نگفت و گذاشت کمی استراحت کنند، زیرا خودش هم خسته شده بود. آیا این واقعا یک خواب بود؟ سکوت کرد و حدسش را به زبان نیاورد. فعلا برای تحلیل علنی زود بود. توجه بیشتری به انگورها کرد، آن‌ها حرص شده‌ بودند. به خوبی آبیاری شده و میوه‌های پرباری داشتند. نگاهش را به پایین داد، حتی جوب هم دارند! خب به حتم در یک خواب قرار نبود جزئیات از یک مکان جدید آن‌قدر زیاد باشد!
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- زود باشین مطمئنم نزدیکیم.
راه افتاد و به آن‌ها مجال گِله کردن نداد. اگر درست حدس زده بود، اگر واقعا اینجا سرزمینی بود که پارسه نام داشت، باید این اطراف شهری وجود داشته باشد. باید جایی باشد وگرنه این انگورها الکی این‌طوری نروییده‌اند! مگر اینکه کار جادو... یا توهم ضمیر ناخودآگاه باشد!
با رسیدن به یک دروازه‌ی بزرگ از حرکت ایستاد. شوکه به دیوار های آن دروازه‌ی بزرگ که از خشت‌وگل ساخته شده بود نگاه کرد. دروازه دو برج دیده‌بانی داشت و یک طاق بزرگ به عنوان ورودی میان‌شان قرار داشت. بهت‌زده به آن خیره بود که نیل‌رام زمزمه کرد:
- یه شهر؟
پناه جلوتر آمد و در سمت دیگر آرزو ایستاد. گیج پرسید:
- و اون پرچم‌ها چین؟
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
آرزو آب دهانش را قورت داد، پرچم‌های آبی با نشان یک گاو بالدار بر دیوارها آویزان بودند... درفشا![1] آن پرچم به حتم نماد پارسیان باستان ایران زمین بود! عکس‌های زیادی ازش دیده بود اما واقعی‌اش... چیز دیگری بود! آه که اگر اینجا واقعا همان پارسه باشد. اینجا گذشته است. آرزو حدس زد اینجا باید چندین هزار سال پیش از زمان زندگی آن‌ها باشد. اینجا در واقع همان ایران است نه سرزمین خواب و پریان! گیج قدمی جلو نهاد، ضربان قلبش آن‌قدر تند میزد که حرف‌های چرت و پرت آن‌دو را نمی‌شنید. او واقعا به گذشته سفر کرده بود؟ این خواب نیست، نه نمی‌تواند باشد!
با قدم‌های متزلزل به طرف طاق ورودی رفت، هرچقدر نیل‌رام و پناه او را صدا زدند پاسخی نداد. آن‌ها او را درک نمی‌کردند، عمیقا داشت به آن‌جا جذب میشد، به یک چیز بسیار عظیم جذب میشد که خودش هم نمی‌دانست چیست. با رسیدن به ورودی آن دروازه‌ی بزرگ، آن طاق مربعی عظیم خشت و گلی، نوشته‌ای توجه اش را جلب کرد. یک تابلوی چوبی که بر روی آن نوشته بود: به پارسه خوش آمدید.
نیل‌رام و پناه دنبالش آمده بودند و آن نوشته را دیدند. نیل‌رام کلافه گفت:
- عجب خواب مضخرفی. پارسه دیگه کجاست؟
پناه سکوت کرد و توجه‌اش را به درون آن طاق معطوف کرد. مردم بدون توجه به آن سه نفر زندگی می‌کردند. پیر و جوان، زن و مرد همه مشغول کار‌های روزانه بودند. کودک‌ها نیز با تاس و تخته‌نرد بازی می‌کردند. کسی انگار آن‌ها را نمی‌دید.
نیل‌رام که دیگر داشت بهم می‌ریخت و نمی‌توانست این خواب مضخرف را بیشتر از این تحمل کند، خشمگین گفت:
- ضمیرناخودآگاه کدومتون همچین جایی ساخته؟ تخته نرد؟ یکم نمی‌تونستین هیجانی‌تر فکر کنین؟
پناه نیم‌نگاهی به آروز انداخت، انگار می‌دانست همچین اتفاقات عجیبی فقط افکار آرزو را می‌طلبید. آرزو نفس عمیقی کشید و به روی خود نیاورد. هنوز زود بود حدسش را بیان کند. پس خندید و گفت:
- بیاین بریم تو ببینیم چه خبره، دیگه باید بیدار بشیم زود باشین!
جلوتر راه افتاد و آن‌دو را مجبور کرد دنبالش بروند. با ورودشان به شهر، برخلاف انتظار مردم از حکرت ایستادند و به آن سه نفر نگاه کردند. پناه و نیل‌رام هر دو به آرزو چسبیدند. زمزمه‌ی پناه به گوش رسید:
- چ... چی شد؟ مگه ما رو می‌بینن؟
نیل‌رام بغض داشت، انگار چیزی در اینجا او را آزار می‌داد. نگران گفت:
- حس... خوبی ندارم!
آرزو ل*ب گزید و آهسته سرش را تکان داد. خواست حرفی بزند که در کمال تعجب، مردم دوباره به کار و بار خودشان رسیدند و دیگر به آ‌ن‌ها توجهی نشان ندادند! هر سه متعجب شدند هرچند آرزو از نگاه کودکان فهمید که هنوز هم مرئی هستند، زیرا آن‌ها زیرچشمی آن سه را کاووش می‌کردند. منتهی مردم برایشان مهم نبود! مگر می‌شود؟ به حتم اگر در زمان خودش کسی از گذشته یا آینده می‌آمد، با آن طرز پوشش خیلی کنجکاو میشد تا بفهمد از چه زمان و چه مکانی آمده است. پناه نفس عمیقی کشید و مضطرب گفت:
- خب انگار دوباره نامرئی شدیم.


[1] Derfsha
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
نیل‌رام سکوت کرد، انگار مشکلی داشت زیرا چهره‌اش از اضطراب رو به سرخی می‌رفت. نفس‌های عمیقش گواه حال بدش را می‌داد. آرزو مچ دست آن‌دو را محکم گرفت و با ذوق گفت:
- بیاین دیگه!
و آن‌ها را بی‌محابا به درون جمعیت شلوغ شهر عجیب کشاند. مردم راحت از کنارشان رفت‌وآمد می‌کردند. آن پوشش‌های زیبا، توجه آرزو را به خود جلب کرده بود. لباس‌های کاملا ایرانی، پوشش‌های محلی و حتی ساری و هانبوک‌های کره‌ای! این نشان می‌داد واقعا در گذشته تمام ملت‌ها یکی بوده‌اند. الان در اینجا چینی و کره‌ای، هندی و پاکستانی نداریم. اینجا همه اهل پارسه هستند! آرزو ذوق زده به عمارت‌ها نگاه کرد، عمارت‌هایی که با چوب‌های جدید رنگی و آخرین مواد روز ساخته شده بودند. ام‌دی‌اف و پُلی‌استر! از همه مهم‌تر، چیزی که زیبایی عمارت‌ها را بیشتر می‌کرد آن درختانی بود که با عمارت ادغام شده بودند. یک‌طرف درخت کاج در میان یک خانه‌ی طوسی رنگ بالا رفته بود. در طرف دیگر، یک اقاقیای بزرگ، خانه‌ی سبز یشمی را زیر سایه‌اش پناه داده بود. روبه‌روی آن‌ها در اولین پیج جاده یک عمارت بزرگ به رنگ قرمز دیده میشد. نه رنگ اصلی‌اش نبود بلکه رنگ گل‌های رزی بود که از آن بالا رفته بودند! اینجا... شهر رویاهاست!
آرزو که دیگر داشت دست‌وپایش می‌لرزید، نگاهش را به سمت راست داد و تابلویی به زبان فارسی دید. جلوی تابلو ایستاد و گیج به آن نگاه کرد. اگر اینجا پارسه بود، از زبان میخی استفاده میشد. نوشتاری میخی و گفت‌و‌گوی سومری. پس اکنون زبان فارسی اینجا چه می‌گوید؟ دلش هوری پایین ریخت، نکند واقعا خواب است؟ سرش را برگرداند و به عمارت‌های زیبا نگاه کرد. پُلی‌استر، فولاد... حتی فایبرگلاس! درخت‌های هماهنگ با ساختمان‌ها، آه بله شاید تنها یک خواب است. به حتم در تاریخ چیزی از پُلی‌استر و فولاد، از عمارت‌های شاهکار جادویی نخوانده بود. اما آن پرچم‌ها... خب انگار همه‌و‌همه از ضمیر خودش ترکیب شده بودند. آهی کشید و سرش را برگرداند. صدای نیل‌رام در کنار گوشش آوای اعصاب‌خوردکنی برایش داشت.
- اول غذا میل کنید، رایگان است!
پناه قهقه‌ای زد و گفت:
- لعنتی این خصلت آرزو حتی اینجا هم هست! خسیس بودنت باعث شده توی خواب رایگان غذا بخوریم!
خنده‌هایش برای آرزو انگار بی‌پایان بودند. روی اعصابش خط می‌انداخت. او دوست داشت پارسه واقعی باشد. می‌خواست اینجا حقیقی باشد... آهی کشید و بی‌توجه به آن‌دو، روی اولین میز غذاخوری نشست. میزها مثل غذاخوری‌های معمولی بودند. چوبی و رزین خورده که برق می‌زدند.
نیل‌رام و پناه نیز روبه‌رویش نشستند و به اطراف نگاه کردند. پناه با ذوق گفت:
- از اون‌جایی که رمان فانتزی می‌خونی و سریال تخیلی زیاد می‌بینی، تاریخ هم زیاد می‌خونی اینجا تشکیل شده. خب ترکیبی از این‌سه واقعا جالب شده.
نیل‌رام نیز سرش را تکان داد و گفت:
- فقط برام جالبه که اون حجاب‌شون از روی اجبار توی ذهنت بوده یا نه.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
آرزو حواسش جای دیگری بود. پارسه... آه که اگر واقعی می‌بود. اگر اینجا به راستی وجود داشت. توهم زده است، خودش هم می‌داند که انتظار بی‌جایی داشت. به یک‌باره امید را از دست داده بود و برای همین سخت میشد بازگردد و دوباره روحیه بگیرد. کاش زودتر از این خواب بیدار میشد.
آهی کشید که یک گارسون از آن پشت‌مشت‌ها به سمت‌شان آمد. لباس‌هایش کاملا ایرانی بودند. سر تا پا سفید با چکمه‌های قهوه‌ای چرمی و کمربندی همچون پهلوانان، آن کلاه نمدی هم ظاهر تپلویش را تکمیل ‌می‌کرد. با لحن زیبایی گفت:
- به پارسه خوش اومدین بانوان زیبا، چی میل دارید؟
نیل‌رام نگاهی اجمالی به آن انداخت و چیزی نگفت، پناه اما با ذوق گفت:
- از اون‌جایی که رایگانه هر چیزی دارین برامون بیارین.
گارسون لبخند گرمی زد و اطاعت کرد. با رفتن گارسون، نیل‌رام خطاب به پناه زمزمه کرد:
- واقعا می‌خوای توی خواب غذا بخوری؟ مگه قبل خواب چیزی نخوردی؟
پناه دستی در هوا برایش تکان داد و بیخیال گفت:
- مگه چندبار خواب می‌بینی که غذا رایگانه و این‌قدر حس واقعی بودن داره؟
نیل‌رام شانه‌ای بالا انداخت، خب منطقی بود. در نهایت هر سه منتظر ماندند تا غذا آماده شود. آرزو نیز همچنان در سکوت به اطراف نگاه می‌کرد. قلبش هنوز هم درد داشت، انگار چیزی در وجودش شکسته بود.
ده دقیقه بعد، وقتی آن‌ها واقعا دیگر گرسنه شده بودند، گارسون غذا‌ها را آورد. هربار که گارسون می‌رفت و بازمی‌گشت و سینی مسی غذای جدید را روی میز چوبی می‌گذاشت، هر سه حتی آرزو به وجد می‌آمدند. این یک شوخی بود دیگر! ته دیگ زعفران، قرمه سبزی، جوجه‌ی کباب شده، کباب گوسفندی، سالاد شیرازی و از همه مهم‌تر، دوغ گازدار آبعلی!
پناه که دلش به قاروقور افتاده بود، سریع بشقاب رِزین کاری شده‌اش را برداشت و برای خودش یک عالمه برنج کشید. با ذوق گفت:
- فقط ذهنم می‌دونه چقدر هوس جوجه کرده بودم! وای!
یک سیخ جوجه را برداشت و آن‌ را درون بشقابش خالی کرد. نیل‌رام دو به شک به پناه خیره شد، وقتی پناه اولین قاشق غذایش را با ولع خورد فهمید که قرار نیست بمیرد یا هرچیز دیگری، پس او نیز یک کباب برداشت و با نان سنگک شروع به خوردن کرد. آرزو گیج به غذاها نگاه کرد، نه یک چیزی اینجا درست نیست! او... هرگز قرمه‌سبزی دوست نداشت! پس چرا در منو بود؟ اگر غذا‌ها هم طبق ضمیرش بودند پس باید فسنجون و آبگوشت می‌بودند. نه، کباب و جوجه و قرمه‌سبزی را اصلا دوست نداشت!
در لحظه مردمک‌هایش لرزیدند. یعنی خواب نبود؟ بوی غذا، خیلی واقعی به نظر می‌رسید. دستش را روی بخار برنج گرفت، داغ بود. اگر الان دستش را روی برنج می‌گذاشت یعنی می‌سوخت؟ در فکر بود که صدای پناه او را به خود آورد:
- وای دختر یه لیوان از اون دوغ بده، دارم می‌ترکم.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
آرزو یک لیوان دوغ برایش ریخت و آن را به دست پناه داد. با دقت واکنش آن‌دو را بررسی کرد. انگار واقعا گرسنه بودند و با غذا خوردن داشتند سیر می‌شدند! جوجه را برداشت و آن را جلوی چشم‌هایش بررسی کرد. محتاط کمی از آن‌ را گاز زد. طعم خوبی داشت. واقعی بود! آب دهانش را قورت داد، دوباره به اطراف چشم دوخت. واقعی بودند؟
در نهایت گیج از افکار درهم، شروع به خوردن جوجه‌ها کرد و خود را به بیخیالی زد. زیرا گرسنگی دیگر داشت او را متوهم جلوه می‌داد. اول سیر شود، اگر از خواب بیدار نشد آن‌وقت نتیجه می‌گیرد که شاید اینجا واقعی باشد. به هر حال که نمی‌توانست کاری انجام بدهد.
ده دقیقه بعد، وقتی تمام غذاها را خوردند و شکم‌هایشان ورم کرد، به صندلی‌ها تکیه دادند. نیل‌رام که به زور می‌توانست حرف بزند گفت:
- دستشویی دارم. چرا بیدار نمی‌شیم؟ خودم رو خیس نکنم!
پناه متقابلا سرش را تکان داد و نگران گفت:
- وای منم، احساس می‌کنم دارم می‌ترکم!
آرزو که دیگر باورش شده بود اینجا واقعی است، لبش را با زبان خیس کرد و گفت:
- بچه‌ها... چیزی به نظرتون عجیب نیست؟
پناه و نیل‌رام هر دو به همدیگر نگاه کردند. چه قرار بود عجیب باشد؟ آرزو کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت:
- احساس گرسنگی داریم. خسته می‌شیم. دستشویی داریم... اینجا انگار واقعیه!
نیل‌رام و پناه هر دو به آرزو خیره ماندند. ده ثانیه بعد صدای قهقه‌ی آن‌دو تا کوچه‌های اطراف شنیده میشد. پناه بخاطر فشار خده آخرش به گریه افتاد، با تمسخر گفت:
- بس کن آرزو خواهش می‌کنم. دیوونه شدی داری هذیون میگی! آخه چیه اینجا واقعیه؟
نیل‌رام بلند‌تر خندید و در میان خنده گفت:
- عمارت‌های درختیش واقعی به نظرت رسیده یا این پوشش و غذاهای خوش‌مزه؟
پناه دستش را در هوا تکان داد و در جواب گفت:
- شایدم اون پرچم‌هاش و خط میخیش!
آرزو کلافه دستش را محکم روی میز زد تا آن‌دو را متوجه‌ی جدی بودن موضوع کند. خشمگین گفت:
- مسخره بازی بسه دارم جدی میگم. کِی تا حالا توی خواب احساس گرسنگی و تشنگی می‌کنین؟ کِی تا حالا غذا خوردن توی خواب سیرتون می‌کنه و بعد دستشویی‌تون میگیره؟
نیل‌رام و پناه در لحظه ساکت شدند. حالا که فکرش را می‌کنند... بله واقعا کِی شده است؟ پناه همیشه خواب غذا می‌دید اما هر چقدر می‌خورد سیر نمی‌شد. نیل‌رام نیز همیشه خواب می‌دید یک عالمه هیولا دنبالش می‌کنند و او دستشویی دارد. اما هرگز خوابی با همچین آرامشی ندیده بود.
هر سه در سکوت به همدیگر خیره بودند که صدایی، آن‌ها را شوکه‌تر از قبل کرد. پسری که اکنون کنارشان ایستاده بود با لبخند و نگاه نافذش گفت:
- درود خداوند بر شما ایرانیان. به پارسه، سرزمین جادو خوش آمدید!
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
فصل چهارم

آروز، نیل‌رام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوش استایل نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک کت آبی رنگ با نوارهای طلایی که از یقه به پایین می‌آمدند را پوشیده بود. شلوار مشکی‌اش نیز باعث شده بود عضله‌ی پاهایش به خوبی نمایان باشند.
نگاه پناه به عضله‌ی روی بازویش افتاد، آن آستین‌های آبی، که خطوط ظریفی از نوارهای طلایی روی‌شان کار شده بود، باعث شده بودند تا او با شکوه‌تر به نظر برسد. نیل‌رام خیلی نامحسوس آب دهانش را قورت داد و از میان آن‌دو زبان باز کرد:
- شما کی باشی؟
پسر با حفظ همان لبخند گرم، به نیل‌رام که اولین نفر در نزدیکش بود نگاه کرد، با احترام پاسخ داد:
- بانوی زیبا، اخلاق‌تان هم باید مثل خودتون زیبا باشد. عنوان من ریوندِ. ریوند بِلخی فرزند شاهان بِلخی و مهربانو مَه‌رُخ چشم‌آذر است.
هر سه از حرف‌هایش گیج شده بودند. ریوند کمی بخاطر آن نگاه‌های متمسخر معذب شد اما با اعتماد به نفس بیشتری گفت:
- به پارسه خوش آمدید. من جادوگر رَهنمای شما مهربانوان هستم.
نیل‌رام بخاطر آن لحجه‌ی عجیب ناخواسته به خنده افتاد. چرا این‌چنین عجیب صحبت می‌کرد؟ گاهی عامیانه، گاهی ادبی و گاهی کشیده‌های بی‌جا و حروف صداداری تاکیددار! آروز که دیگر کاملا باورش شده بود، با شوک از روی صندلی برخاست. آن‌قدر سریع که صندلی عقب افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. مردم از حرکت ایستادند تا او را ببینند اما برای آرزو اهمیتی نداشت. زیرا که به طرف ریوند قدم برداشت، جلوی آن پسر خوش‌اندام و زیبا که ایستاد، زمزمه کرد:
- شما باید عرب باشید.
ریوند ابرویش را بالا انداخت و گیج، پاسخ داد:
- مهربانوی زیبا، اینجا پارسه است و ما همگی از مردم پارسه هستیم.
آروز بخاطر آن تنووع گویشی که در لحنش بود خندید و با آرامش خاطر عجیبی پرسید:
- چی باعث شده این‌چنین حرف بزنید؟ نوع گویش جالبی دارید.
ریوند که بخاطر باشعوری آرزو احساس راحتی کرد، سرش را آهسته تکان داد و با لبخند گفت:
- آشنایی با شما باعث افتخارم است. اگه اجازه بدید، در راه رسیدن به مقصد بهتون بگویم.
آروز راضی سرش را تکان داد و نگاهی به دوست‌هایش انداخت. آن‌دو هنوز گیج و بهت‌زده بودند اما وقتی ریوند و آروز به سمت شمال حرکت کردند، آن‌ها ناچار دنبال‌شان رفتند. آرزو در کنار ریوند قدم برمی‌داشت؛ نیل‌رام و پناه نیز پشت سرشان می‌رفتند. به خوبی صحبت‌های ریوند را می‌شنیدند و حقیقتا نمی‌دانستند هنوز خوابند یا بیدار؛ باورش سخت بود.
آرزو مشتاق به تمام حرف‌های ریوند گوش سپرد. ریوند همان‌طور که به سمت مقصد می‌رفت، دستش را به طرف خانه‌ها دراز کرد و گفت:
- اینجا شوش، پایتخت پارسه است. مردمِ اینجا از اهالیِ قبایلِ شمال، جنوب، شرق و غرب پارسه‌اند و برای همین تنوع طوایف در اینجا زیاده هست.
آرزو سرش را راضی تکان داد، درست است، زیرا او در تاریخ خوانده بود که ایران در گذشته شامل قبایل زیادی بوده است که هم اکنون ما با عناوین کشورهای جدا آن‌ها را می‌شناسیم. ریوند با رسیدن به یک پایه‌ی سنگی که یک حوض کوچک رویش قرار داشت ایستاد. درون آن حوض اندکی آب تمیز قرار داشت. نیل‌رام کنجکاو پرسید:
- وسط هوا و زمین چرا یه حوض پایه‌دار گذاشتن؟
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
آرزو و پناه نیز کنجکاو به ریوند نگاه کردند. ریوند دستش را به طرف حوض دراز کرد و با آرامش عجیبی گفت:
- در واقع این آب جادویی هست. برای ارتباط با روح جادو از آن استفاده مِشه.
نیل‌رام ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مِشه" شوکه شد. بهت‌زده زمزمه کرد:
- چطور می‌تونه از لحجه‌ی یزدی استفاده کنه؟!
آرزو سرش را به سمت او کج کرد. انگار برای خودش نیز سوال بزرگی بود. ریوند که تعجب آن‌دو را بخاطر لحجه‌اش دید، لبخند زد و ابهام را بر طرف کرد:
- عذرخواهیه مرا قبول کنید. شما اولین کسانی نیستید که از آینده به پارسه اومده‌اید. هر یک یا دو ماه افرادی از ایران آینده به پارسه میایند تا با جادو و قدرت خدای اون آشنا بشوند. شما منتخب‌های این دوره‌ هستید. به پارسه خوش آمدید.
پناه که دیگر داشت صبرش تمام میشد، جیغ بلندی کشید و خشمگین خطاب به ریوند گت:
- دیگه اون جمله‌ی مضخرف رو نگو! خواهش می‌کنم!
سپس صورت سُرخ شده‌اش را با دست‌هایش پوشاند و بغض‌آلود گفت:
- لطفا بذارین بیدارشم. نمی‌خوام اینجا باشم. من... من...
ناگهان اشک‌هایش سقوط کردند و او شروع به خود*زنی کرد. انتظار داشت این‌چنین بیدار شود. اما ریوند نگاهی به آرزو انداخت و ملایم گفت:
- لطفا مانع ایشان بشوین. فایده‌ای ندارد تنها خودشان آسیب می‌بینند.
آرزو سرش را تکان داد و همراه با نیل‌رام سعی کردند پناه را آرام کنند. پناه شدیدا وابسته‌ی مادر و پدرش بود برای همان باور آن‌که به سرزمین دیگری رفته است، آن‌که به گذشته سفر کرده است او را روانی می‌کرد. دست‌های پناه که میان دست‌های دوست‌هایش اسیر شدند، صورتش متورم و قرمز شده بود. ریوند اما خون‌سرد، انگار که اولین‌بارش نبود همچین واکنشی می‌دید، دستش را بطرف آن حوض پایه‌دار دراز کرد و گفت:
- این برای ارتباط جادو است. اهالی شهر هرگاه مشکلی داشته باشند با روح جادو این‌چنین ارتباط مِگیرن. دست‌شان را درون آب گذاشته و جادو را فرامی‌خونن.
نیل‌رام و آرزو سرشان را تکان دادند اما پناه اصلا حوصله نداشت و بی‌رمغ در میان دست‌های آن‌دو گیر افتاده بود. ریوند مجدد به حرکت در امد؛ به سمت آن‌طرف جاده پیچید و گفت:
- من جادوگر محقق هستم. وظیفه دارم تا زمانی که شما عزیزان در اینجا حضور دارین مراقب‌تان باشم.
آرزو کنجکاو پرسید:
- این نوع صحبت کردن شما ربطی به بقیه‌ یا افرادی داره که به اینجا اومدن؟
ریوند نیم‌نگاهی به آرزو انداخت و سرش را تکان داد. مجدد به حرف آمد:
- در واقع مهربانوی زیبا، ما اون‌ها را میهمان می‌خوانیم. افرادی که چند ماهی در خانه‌ی ما هستن و سپس به سرزمین خود باز می‌گردند. بنده این‌چنین با شما صحبت می‌کنم تا بهتر متوجه‌ی حرف‌هام بشوید.
آرزو با این‌حرف به خود لرزید، نه نمی‌خواست برود! نیل‌رام نیز نامحسوس چهره‌اش تغییر کرد اما پناه شاد سرش را بالا آورد. پرتوی نور در مردمک‌های عسلی‌اش مشخص بود. پرسید:
- پس می‌تونم برگردم؟
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. همان لحظه به یک خانه‌ی بزرگ رسیدند. عمارتی با شکوه که تمام دیوارهایش پنجره بودند. یک عمارت سه طبقه که تمام حیاط جلویش پر از گل‌های شاه‌پسند بود. ریوند آن‌ها را به خانه‌ی خوش ساخت دعوت کرد و گفت:
- اینجا عمارت من است. لطفا بفرمایین. به پارسه...
ناگهان سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. نیل‌رام و آرزو نفس آسوده‌ای کشیدند و پناه اخم‌آلود به ریوند خیره شد. با وارد شدن به آن خانه، تجملاتی که انتظارش را داشتند در کار نبود. نیل‌رام بهت‌زده زمزمه کرد:
- یه خونه‌ی ایرانی!
آن عمارت برخلاف ظاهر تخیلی و رویایی‌اش، اما داخلش همچون خانه‌های ایرانی دلنشین و گرم بود. یک سالن نسبتا بزرگ با یک فرش زرشکی اصل ایرانی در مرکز آن، یک میز کار بزرگ که به حتم آن برگه‌ها و ریخت‌و‌پاش‌هایش برای ریوند بود. در طرف راست سالن هم راه پله‌‌ی پیچ به طبقات بالا می‌رفت. ریوند جلوتر آمد و شرمده گفت:
- عذرمی‌خواهم. اومدن‌تان ناگهانی بود برای همون نتوانستم اینجا را سامون دهم.
نیل‌رام سرش را آهسته تکان داد. تازه داشت انگار برایش جالب میشد. آرزو مشتاق خانه را بررسی کرد که ریوند دوباره به حرف آمد:
- امروز را استراحت کنید. پاسی از فرارسیدن شب نمانده است. فردا روز زیبایی در انتظار شما است.
سپس دستش را به طرف راه‌پله دراز کرد و گفت:
- از پله‌ها که بالا بروید، اولین اتاق برای هرسه‌ی شما در نظر گرفته شده است. هر سه دختر سری تکان دادند و راه افتادند تا به اتاق‌شان بروند. آرزو همان‌طور که از پله‌های چوبی بسیار زیبا بالا می‌رفت گفت:
- اینا باید کار جادو باشه! محاله یه معمار حرفه‌ای هم بتونه یه خونه‌ی این‌جوری بسازه.
نیل‌رام موافق سرش را تکان داد زیرا آن انحناهای جزئی در پله‌ی چوبی محال بود کار دست یک انسان باشد. با رسیدن به اولین اتاق؛ پناه عصبانی وارد آن شد اما آرزو کنجکاو رفت تا جاهای دیگر خانه را ببیند. نیل‌رام ولی همان‌جا ایستاد و به نرده تکیه داد. در میان نرده‌ها فضای خالی وجود داشت که گل و بوته‌های زیادی از پایین به بالا روییده بودند. باغچه‌های کوچکی نیز کنار نرده‌ها قرار داشت. به طوری که اکنون جلوی صورت نیلرام یک گل نیلوفر آبی روییده بود. عجیب نبود؟ نیلوفرآبی تنها در مرداب رشد می‌کرد اما اینجا که تنها خاک بود! منظره‌ی جلویش انگار در یک مانهوای کره‌ای جادویی بود نه در واقعیت. آرزو که بازگشت با ذوق گفت:
- وای دختر اتاقاشون عالیه! من اتاق آخریه رو برمی‌دارم از همه باحال‌تره.
سپس دست نیل‌رام را گرفت و گفت:
- بیا بریم توی اتاق فکر کنم پناه داره سکته می‌کنه. تو چقدر آرومی!
نیل‌رام چیزی نگفت و هر دو وارد اتاق شدند. آرزو درست گفته بود، پناه روی تخت داشت گریه می‌کرد و صدایش واضح به گوش می‌رسید. آرزو کنارش نشست و سعی کرد لحنش غمگین باشد. گفت:
- دختر چرا گریه می‌کنی؟ ریوند گفت می‌تونیم برگردیم.
نیل‌رام مسکوت در گوشه‌ی دیگر تخت جای گرفت. ترجیح داد فقط شنونده باشد. پناه سرش را بالا گرفت، چشم‌های اشکی‌اش را به آرزو دوخت و گفت:
- نگفت کِی، نگفت!
آرزو خندید و خون‌سرد پاسخ داد:
- غمت نباشه فردا ازش می‌پرسیم.
نیل‌رام اما این‌بار به حرف آمد. بلند شد و کنار آرزو در سر تخت نشست. گفت:
- شاید هنوز خواب باشه کسی چه می‌دونه. وقتی بخوابیم فردا صبح باز روی تخت خودمونیم.
پناه با این نظریه بیشتر موافق بود پس سرش را تند‌تند تکان داد. آرزو اخم کرد می‌خواست باور کند اما چاره‌ای نداشت. پس همراه با آن سه روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد. که به قول آن‌ها به واقعیت باز گردد اما نه، امیدوار بود همه‌چیز واقعی باشد. پس وقتی چشم‌هایش کم‌کم گرم میشد، ل*ب زد:
- لطفا واقعی باش...
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
فصل پنجم

وقتی عقربه‌ی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقی‌ای آرامش‌بخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن می‌کرد تا به آن گوش فرا بدهد. نیل‌رام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد. گیج روی تخت نشست و اطراف را دید. پنجره‌ی بزرگ اتاق که همچون طاق‌های پیوسته بود را دید و ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند!
ل*ب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق بودند. نیل‌رام با احتیاط اما این‌بار دقیق‌تر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر پوشیده شده بود. دیوارهای داخلی‌اش با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگل‌های کار شده در دیوار ها و گچ‌بری‌های زیبا در حاشیه‌های آن. شیشه‌های براق و تمیز توجه نیل‌رام را بیشتر به خود جلب کرد. به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از... جادو؟
مردم مشغول رفت‌و‌آمد روزانه‌ی خود بودند. اسب‌هایشان را تمیز می‌کردند، مرغ‌هایشان را دان می‌دادند. کودکان در گوشه‌و‌کنار سایه‌ی درختان نشسته و صبحانه می‌خوردند. قلبش از این‌همه آرامش لرزید. مجدد نیم‌نگاهی به دوست‌هایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند اینجا واقعی است به حتم فروپاشی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند. پس به طرف در اتاق قدم برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد.
مجدد نگاهش به گل‌های نیلرفرآبی افتاد. زیبا و خوش‌بو. نرده‌های سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ضرافت و انحنای عجیبش، آن شیشه‌رنگی‌های زیبا واقعا باعث آرامش عجیبی در این عمارت بودند. نرده‌ها انگار در هوا معلق هستند، زیرا پایه‌ای چیزی نیست که آن‌ها را نگه دارد.
نیل‌رام که به پایین پله‌ها رسید، صدای تق‌و‌توق چیزی به گوشش خورد. به دنبال صدا راه افتاد تا آن‌که ریوند را در یک اتاق پشت راه‌پله دید. انگار آشپزخانه بود. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچ‌بری‌های زیبای ایرانی مثل بت‌جقه. ریوند از دیدن نیل‌رام کمی شوکه شد اما همان‌طور که داشت با تنور سر و کله می‌زد گفت:
- عذرمی‌خواهم داشتم برایتان نان می‌پختم.
نان پخته شده را که از تنور بیرون آورد، نیل‌رام کنارش ایستاده بود. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و ل*ب زد:
- خب، ممنونم.
ریوند شرمنده دستی پشت گردن عرق کرده‌اش کشید و گفت:
- واقعا عذرمی‌خوام. نمی‌خواستم این‌طوری بشه! مدتی‌ست که برای کسی نون با دست‌های خودم نپخته بودم‌.
نیل‌رام سرش را تکان داد و با کمی تردید ل*ب باز کرد.
- میشه لطفا به لحجه‌ی خودتون حرف بزنید؟ این‌طوری یکم سخته که روی حرف‌هاتون تمرکز کنم.
ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آن‌دختر حرف دلش را بیان کرده بود خوشش آمد. سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد:
- بنابراین شما را به سمت میز دعوت می‌کنم مهربانوی زیبا. جادو برای‌مان غذا می‌پزد.
نیل‌رام کنجکاو حرکتی نکرد و مجدد پرسید:
- جادو؟ می‌تونم ببینم؟
ریوند ابتدا سکوت کرد اما با تاخیر سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
 
امضا : سادات.82
بالا