به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 100.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد و تا نیل‌رام بنشیند. با نشستن نیل‌رام ناگهان چاقوها، بشقاب‌ها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیل‌رام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام این‌ها بود و چهره‌اش را در خنثی‌ترین حالتی که سعی داشت نگه دارد، منتظر ماند تا کارشان تمام شود. نمکدان و فلفل‌دان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به ل*ب گفت:
- یک نیمروی عالی.
نیل‌رام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت:
- شعبده‌بازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیل‌رام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیل‌رام خنثی از کنار ریوند گذشت و همان‌طور که بیرون می‌رفت گفت:
- به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغه‌ای؟
ریوند بهت‌زده به رفتنش خیره شد. آن دختر ناگهان چرا آن‌قدر تغییر کرد؟ نیل‌رام بی‌حوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصله‌ی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پله‌ها پایین آمدند. نیل‌رام ایستاد و چشم‌های پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همان‌طور که حدس زده بود. آرزو با رسیدن به پایین پله‌ها زمزمه کرد:
- توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود!
پناه خشمگین آرزو را کاووش کرد و گفت:
- شما دو تا احمقین.
نیل‌رام پاسخی نداد و آرزو شانه‌اش را بالا انداخت. خون‌سرد گفت:
- تو این‌طوری فکر کن.
سپس خواست اطراف خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیل‌رام بود. آن تغییر ناگهانی خلق‌و‌خوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی ل*ب‌هایش نشست و گفت:
- میهمانان عزیز، متاسفانه امروز نمی‌توانم شما را برای گشت‌وگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانه‌اش باز می‌گردد و شما را برای دیدن شوش همراهی می‌کند.
هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. ادامه داد:
- قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. می‌توانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آن‌که چرا اینک در اینجا به سر می‌برید.
سه دختر هم‌زمان مشتاق شدند. حتی نیل‌رام. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچه‌ای را روی میز پهن کرد. پارچه‌ای از چرم، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات آن پارچه جیغ بلندی کشید و با ذوق گفت:
- این نقشه‌ی پارسه است؟ وای خدا بچه‌ها ببینید ایران درست مرکز این نقشه ‌هست!
نیل‌رام و پناه که بیشتر دقت کردند، گربه‌ی نشسته‌ی ایران آینده را درون پارسه دیدند. پناه بغض کرد و گفت:
- ایران آینده‌ مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان...
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
آرزو با شادی وصف‌ناپذیری پاسخ داد:
- الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره.
ریوند که دید پناه مجدد در آستانه‌ی فروپاشی احساس است، ملایم گفت:
- ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارت‌های خشت‌و‌گِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیده‌اند. مایل هستید آن‌ها را ببینید؟
هر سه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی گفت:
- بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را می‌گویم. این نقشه‌ی پارسه است. همان‌طور که دوست‌تان گفت ایران آینده را درون آن می‌بینید. در پارسه جادو همه‌چیز را جلو می‌برد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده می‌کنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند.
آرزو کنجکاو پرسید:
- همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟
ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:
- حتی میهمانانی که از آینده می‌آیند نیز شامل برکت جادو می‌شوند اما ملاک بر جادوگر بودن آن‌ها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است.
آرزو سرش را راضی از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه پرسید:
- اصلا چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟
ریوند با کمی تاخیر پاسخش را داد:
- اندکی صبر کنید مهربانوی عزیز. جادو در تمام دوره‌های زمانی وجود داشته است اما گاهی تاریخ به گونه‌ای پیش می‌رود که در یک قسمت‌ زمانی جادو از بین می‌رود. در گذشته‌ی ما هنوز جادو وجود دارد اما در آینده‌ی شما جادو متوقف شده است. متاسفانه در آینده جادو لحظه‌به‌لحظه به فراموشی سپرده می‌شود. باور مردم‌تان به جادو دارد از بین می‌رود. بنابراین مدتی است که از آینده افراد بی‌اعتقاد و خداناباور به اینجا آورده می‌شوند. جادو پذیرای باور شما است. به امید آن‌که هرگز جادو فراموش نشود.
آرزو نگران به میان حرف ریوند پرید:
- داری میگی اگر فراموش بشه از بین میره؟
ریوند لبخند کم‌رنگی زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت:
- خیر جادو منبع واضحی دارد، خداوند یکتا. اما با باور نداشتن جادو اهریمن است که قدرت می‌گیرد. جان دیگری به او داده می‌شود و این‌چنین هرگز این نبرد خیر و شر پایانی نخواهد داشت. آرزومند هستیم که با باورپذیری آیندگان، این اهریمنان پایان ابدی یابند.
سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار چیزهای زیادی در مورد اهریمن می‌دانست اما سعی کرد بحث را تغییر بدهد. مجدد لبخند روی ل*ب‌هایش عمیق شد.
- اما پارسه معجزه‌ی دیگری نیز دارد. اینجا در پارسه ما حیوانات جادویی داریم. آشوزوشت به نظر من آشناترین موجود جادویی است اما برای شما ایرانیان آینده این‌طور نیست. به گفته‌ی یک دوست عزیز مهتاب از اصفهان، شما سی‌مرغ را از شاهنامه و ققنوس را از داستان هِری‌پاتر بیشتر می‌شناسید.
آرزو که انگار دیگر نفسش بالا نمی‌آمد، جیغ کشید و دوباره بلند و هیجان‌زده پرسید:
- سی‌مرغ؟ اینجا سی‌مرغ هم دارین؟ وای هری‌پاتر ققنوس داشت، آره! وای خدا شیردال چی؟ اونم هست؟
ریوند بخاطر شادی آرزو قهقه‌ای زد و پاسخ داد:
- البته، اما شیردال و سی‌مرغ نسبت به حیوانات دیگر واقعا محدود و کمیاب هستند. آن‌ها موجوداتی بزرگ و مقدس به حساب می‌آیند. اما آشوزوشت در اینجا فراوان‌ترین است. به آن مرغ‌بهمن نیز می‌گویند.
آرزو ناگهان بشکنی زد و راضی و مغرور از هوش خود گفت:
- درسته! مرغ بهمن همون جغدی هست که طبق داستان‌ها ناخن می‌خوره و اهریمن رو می‌کشه!
ریوند راضی از اطلاعات آرزو سرش را تکان داد و مرهبایی به او گفت. دستش را به طرف پنجره گرفت و گفت:
- هر حیوان جادویی شرایطی برای ارتباط گرفتن با جادوگر خود دارد که بعدا آن‌ها را می‌گویم. اما چطور است با پر قِرمز آشِنا شوید؟
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیه‌های بعد ققنوسی زیبا از پنجره‌ها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت بخاطر همان آن‌ها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس زیبا کشید و گفت:
- پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند.
پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یک‌باره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز می‌مانست. آن چشم‌های شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. آرزو که دیگر دست از پا نمی‌شناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود، پس پر قرمز سرش را خم کرد. یک نوازش روح‌بخش... آرزو که به سختی نفس می‌کشید، ل*ب زد:
- باورش خیلی سخته!
ریوند با یک لبخند ملیح به او خیره ماند و کمی بعد گفت:
- عملکرد جادو در پارسه اندکی قوانین دارد. کنترل جادو به یک تلنگر نیست. باید ملزوماتی همراه‌تان باشد اما علاوه‌براین ضرورتی نیست. اما بدانید که شش عنصر در پارسه با جادو همراه هستند. آب، خاک، آتش، چوب، فلز و باور.
دستش را به سمت یک چوب ایستاده دراز کرد و ققنوس فهمید باید برود و روی آن جایگاه مخصوص خودش بنشیند. آرزو همان‌طور که کنارش ایستاده بود پرسید:
- پس باد چی؟‌
ریوند خم شد و پارچه‌ی دیگری از زیر میزش بیرون آورد. آن را که پهن کرد شش دایره‌ی زیبا درون آن به تصویر کشیده شده بود. دستش را روی اولین نماد، یک دایره‌ی نقره‌ای رنگ گذاشت. گفت:
- باد به کمک عنصر آب ایجاد می‌شود پس خودش قدرتی ندارد. این عنصر فلز است. لطفا حواستان را جمع کنید. دانستن و شناخت عناصر برای شما بسیار مهم است. این یکی، چوب است.
نیل‌ر‌‌ام دقت بیشتری برای حفظ کردن عناصر به خرج داد. دایره‌ی عنصر چوب رنگ قهوه‌ای داشت که خطوط درخت‌ها درونش برق می‌زد. عنصر بعدی را ریوند خاک معرفی کرد که همچون کویری در حال حرکت بود. آتش را همه می‌شناختند، همان دایره‌ای که قرمز و مواد مذاب در آن موج میزد. بعد از آن عنصر آب بود. امواج دریا درونش می‌رقصیدند و اما آخری، دایره‌ای از تمام رنگ‌ها که انگار دو باد درون آن می‌چرخیدند. رنگین‌کمانی زیبا با هاله‌ای بسیار عجیب. ریوند آن را عنصر باور معرفی کرد.
- عنصر باور قوی‌ترین عنصر جادوی پارسه است. محدود افرادی به آن دست پیدا کرده‌اند. شاید تنها دو نفر.
هر سه گیج و حیران سرشان را تکان دادند. ریوند پارچه را بست و خواست چیز دیگری بگوید که دختری از در عمارت وارد شد. صدایش کل خانه را سریع‌تر از باد در برگرفت:
- ریوند کجا هستی؟ ریوند... ریوند... اِ این‌جا هستی!
ریوند کلافه چشم‌هایش را چرخاند و گفت:
- خواهر عزیزتر از جانم، شه‌بانو من همیشه اینجا هستم.
شه‌بانو قهقه زد و با دیدن میهمانان ریوند، پرانرژی به حرف آمد:
- دوست دارم نامت را بلند صدا بزنم زیرا آوای جالبی دارد. اوه دوستان جدید به پارسه خوش آمدید!
ریوند مضطرب به پناه نگاهی انداخت، اما خوشبختانه واکنش بدی نداشت زیرا بیشتر از دیدن انرژی زیاد شه‌بانو شوکه شده بود تا آن‌که بخواهد حواسش به جمله‌ی حساسی که گفت باشد.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
شه‌بانو صمیمی جلو آمد، خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سه‌ی آن‌ها را در آغوش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آن‌ها که نمی‌دانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کار های شه‌بانو بودند. شه‌بانو آخرین بوسه‌ی آب‌دارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. خوشحال و سرحال گفت:
- بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم.
نیل‌رام گیج و سرگردان سرش را تکان داد، آرزو اما طولی نکشید که با شه‌بانو راحت‌تر از قبل کنار آمد، زیرا جلو رفت و خوشحال گفت:
- شه‌بانو، بی‌صبرانه منتظرم تا گردش رو شروع کنیم.
شه‌بانو خندان سرش را تکان داد و نگاهی به آن‌دو دختر انداخت. پناه درهم بود و چیزی نمی‌گفت. نیل‌رام نیز در سکوت تنها مشاهده می‌کرد. شه‌بانو ناگهان معذب شد وقتی آن‌قدر گرم برخورد کرد و آن‌ها هنوز سرد هستند، نیم‌نگاهی به ریوند انداخت. هرچند وقتی که برادرش نامحسوس سرش را تکان داد و اشاره کرد تا کارش را انجام بدهد، فهمید این‌دو دختر از آن‌هایی هستند که با آمدن به سرزمین جادو هنوز کنار نیامده‌اند. برخلاف آرزو البته.
شه‌بانو دامن زیبای صورتی رنگش را تکاند؛ البته که خاکی رویش نبود صرفا برای اینکه معذب نباشد. شال روی سرش که به زیبایی با آن پیشانی‌بندهای جواهر نشان بسته بود را درست کرد، البته که آن‌هم بهم‌ریخته نبود. سپس دستش را به طرف در عمارت دراز کرد و گفت:
- همراهم بیایید. پارسه چیز‌های زیادی برای نشان دادن دارد. تا پاسی از شب طول خواهد کشید.
آرزو شاد و شنگول دنبالش راه افتاد، پناه بی‌حوصله دستش توسط آرزو کشیده شد و آخرین نفر نیل‌رام، قبل از رفتن نگاهی به ریوند انداخت. نگاهشان که درهم گره‌خورد، ل*ب گزید و نگاه از او دزدید. سریع به راه افتاد و پشت سر بقیه از در عمارت خارج شد. ریوند کمی مردد به در خیره ماند سپس در نهایت شانه‌ای بالا انداخت و مشغول کار خود شد.

فصل ششم
شه‌بانو همان‌طور که در مسیر سنگ‌فرش شده‌ی جاده‌ی میان شهر عبور می‌کرد، اول گذاشت هر سه هرچیزی که باید را ببینند. از عمارت‌های بزرگ و زیبا گرفته، تا درخت‌هایی که انگار قرن‌ها قدمت داشتند. درخت‌های کاج و سپیداری که در میان خانه‌ها، در میان استخرها و در میان سقف‌ها روییده بودند و مثل یک کوه سایه انداخته بودند. اما هنوز هم زیبایی آفتابی که بر روی جاده‌ی سنگ‌فرش شده افتاده بود، شوش را رویایی‌تر از قبل می‌کرد.
با رسیدن به یک نجاری که همه در پارسه صاحبش را به خوبی می‌شناختند، از حرکت ایستاد. جلوی نجاری دستش را به سمت اولین دکوری دراز کرد و گفت:
- استاد مهربان داریوش را به شما معرفی می‌کنم. بهترین نجار در شوش و شاید در پارسه هستند.
آرزو کنجکاو به داخل مغازه نگاه کرد. انواع مجسمه‌ی حیوانات، نمونه‌های کوچک از خانه‌های بسیار زیبا که پر از جزئیات بود، حتی گل‌هایی چوبی که اگر رنگ داشتند به حتم با واقعی‌اش مو نمی‌زدند. آرزو مشتاق وارد مغازه شد تا چیزهای دیگر را ببیند اما توجه شه‌بانو به رفتار پناه جلب گشت. غم‌زده به طرف یک صندلی که کنار جاده قرار داشت رفت و روی آن نشست. بی‌رمغ سرش را پایین انداخت و به سنگ‌فرش‌ها خیره شد. نیل‌رام را بررسی کرد، رفتارش کاملا معمولی، خنثی و بدون هیچ علامتی بود. اصلا نمی‌توانست بفهمد آیا این دختر راضی است یا خیر، چه برداشتی می‌توان کرد؟
به طرف پناه قدم برداشت و کنارش نشست. نیم‌نگاهی به صورت پناه، او را متوجه‌ی حال خرابش کرد. آهسته گفت:
- وقتی به جادو مسلط بشوی می‌توانی برگردی. این را می‌دانی؟
پناه با مکثی طولانی پاسخ داد:
- ریوند بهم گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
آهی کشید و مجدد سکوتی سنگین میان‌شان حکم‌فرما شد. شه‌بانو لبخند گرمی بر ل*ب نشاند. مجدد به حرف آمد:
- خانواده‌ات دوری تو را حس نمی‌کنند. جادو کاری می‌کند تا آن‌ها گمان کنند تو هنوز آن‌جایی. پس... نگرانشان نباش. از بودن در اینجا لذت ببر.
پناه سرش را بالا آورد و بی‌حوصله به شه‌بانو نگاه کرد. زمزمه‌گویان گفت:
- موضوع این نیست، بلکه چیزی اینجا نیست که بخوام بهش توجه کنم. جادو جالبه شاید، اما نه برای من.
نگاهش را به اطراف شهر داد. به مردمی که داشتند کارشان را می‌کردند، به زن‌هایی که از بازاز خرید می‌کردند، به کودکان و پیرمرد هایی که تخته‌نرد بازی می‌کردند. آه کشید و گفت:
- اینجا هیچ‌چیز عادی نیست. فقط... فقط می‌خوام برگردم.
شه‌بانو متعجب ل*ب زد:
- چه چیز اینجا برایت عادی نیست؟ تو که هنوز جادو را ندیدی.
پناه خسته و کلافه اخم کرد، نگاهش را به شه‌بانو داد و عصبانی گفت:
- میشه ولم کنی؟
شه‌بانو که از این نوع رفتار زیاد هم شوکه نشد، سرش را آهسته تکان داد و برخاست. از پناه فاصله گرفت و به طرف آرزو رفت. وقتی نیل‌رام شه‌بانو را کنار آرزو دید که با او گرم گرفته و حرف می‌زند، از کنار آن گلدان چوبی عبور کرد و به طرف پناه قدم برداشت. پناه که حضور نیل‌رام را از عطرش احساس کرد خشمگین گفت:
- تو هم می‌خوای دلداریم بدی؟
نیل‌رام در سکوت کنار پناه نشست. خیره به مردم زمزمه کرد:
- نه.
نگاهش به آن کودکانی افتاد که داشتند با توپ بازی می‌کردند. مدتی بعد ادامه داد:
- ببین توپ بازی، یا همون فوتبال هم اینجاست. شاید قرن‌ها سال به عقب برگشتیم ولی چیز‌هایی از زمان ما اینجا هم هست. به خصوص ساختمون هاشون.
پناه کلافه سرش را چرخاند و به کودکان خیره شد. باز هم عصبانی به حرف آمد:
- خب که چی؟ مگه نگفتی یه خوابه؟ چرا بیدار نمی‌شیم؟
نیل‌رام سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.
- هنوز هم میگم. فقط این خواب شاید کمی واقعی‌تر باشه. می‌دونی که جادو... هرگز واقعی نیست.
پناه نفسی از سر آسودگی کشید و خیره به اسبی که از جلویش می‌گذشت گفت:
- خداروشکر که می‌بینم یکی‌مون فقط عقلش رو از دست داده. آرزو انگار دیوونه شده. هرچی اون پسره گفت باور کرد!
نیل‌رام در سکوت سرش را تکان داد. آن ققنوس... آن‌هم شعبده بازی بود؟ افکارش را خنثی کرد. او جادو را دیده بود، دید که چگونه جادو برایش صبحانه آماده کرد اما باز هم انکارش می‌کند! شه‌بانو و آرزو خندان به سمت آن‌ها آمدند. آرزو با رسیدن به دوست‌هایش ذوق‌زده دستش را جلو آورد و گفت:
- ببینید.
درون دستش یک آویز گل نیلوفر آبی بود. با شادی آویز را جلوی چشم آن‌دو تکان‌تکان داد و گفت:
- نیلوفر آبی، سنبل پارسه. وای خیلی طبیعی و قشنگه محاله توی آینده کسی بتونه همچین چیزی درست کنه! جادو شگفت‌انگیزه.
نیل‌رام و پناه هر دو خنثی به او خیره ماندند تا آن‌که شه‌بانو گفت:
- همراهم بیایید. باید چای‌خانه را به شما نشان بدهم. مکانی بسیار مفرح و زیبا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
فصل هفتم
به راه افتاد و آن سه به دنبالش همچون مورچه آمدند. ده دقیقه بعد به یک عمارت زیبا با معماری سنتی آبی فیرزوه‌ای رسیدند. داخل عمارت نیز پر بود از درخت‌های کاج که همگی سر به فلک کشیده بودند. با رسیدن به عمارت، آرزو با دقت نوشته‌ی میخی روی تابلوی سر درش را خواند.
- چایخانه‌ی پروین‌بانو؟
پناه همچنان ناراضی به آن عمارت خیره بود ک شه‌بانو مفتخر گفت:
- اینجا برای دختر خاله‌ام پروین‌بانوست. او عاشق موسیقی و چای است برای همان هنگامی که آیندگان به اینجا آمدند و حرف‌هایی از تاریح جلوتر از ما و پیشین خودشان گفتند، پروین‌بانو ایده‌ی یک چای خانه به ذهنش رسید. او عاشق جادوی موسیقی است.
به طرف در رفت و از آن‌ها دعوت کرد تا وارد شوند. سه دختر محتاط وارد چای خانه شدند، از سنگ‌فرش‌های زیبای کف عمارت تا دیوارهای آجری و فیروزه‌ای رنگ آن توجه‌شان را شدیدا جلب کرد. نورهای درخشان و شکوهمند، شمعدان‌های زیبای آویزدار جواهر نشان، حوض‌های درون حیاط و ماهی‌های قرمز درونش، همه‌و‌همه حتی تخت‌های سنتی با طرح مربع مادر بسیار زیبا بودند. شه‌بانو آن‌ها را به نشستن بر روی یک تخت دعوت کرد. آرزو با ذوق دستش را روی پارچه‌ی تخت کشید و گفت:
- ترمه‌ی اصیل ایرانی!
پناه کلافه ل*ب گزید و روی اولین‌ترمه نشست. نرم و گرم... نیل‌رام نیز کنار پناه جای گرفت. دقیق که به طرح‌های دور تخت توجه کرد، دید شکل‌های هندسی به شکل واقعا جادویی هماهنگ و نرم هستند. انگار با جادو کار شده بودند، البته که کار دست یک نجار نبود. شه‌بانو برای همه چای درخواست کرد و سپس روبه‌روی آن‌دو نشست. آرزو میان بقیه جای گرفت و با ذوق گفت:
- وای حال و هوای دوره‌ی قاجار رو داره.
شه‌بانو راضی سرش را تکان داد و مجدد به حرف آمد:
- بله دوستی از همان دوره به اینجا آمد. آه چقدر با پروین‌بانو دوستی صمیمی شده بود. افسوس که آخرش باید می‌رفت.
نیل‌رام پس از مدت‌ها به حرف آمد. با احتیاط پرسید:
- ریوند... اینجا دقیقا چی کار می‌کنه؟
شه‌بانو از سوال ناگهانی نیل‌رام کمی شوکه شد اما بخاطر آن‌که بلاخره به حرف آمده بود، خوشحال شد. شاید داشت کم‌کم دفاعش را زمین می‌گذاشت. پس لبخند بر ل*ب پاسخ داد:
- او جادوگر محقق است. علاقه‌ی زیادی به کشف کارایی‌های جادو دارد. برای همین خود داوطلبانه روی جادو کار می‌کند.
آرزو سرش را تکان داد و گفت:
- بله، ریوند گفت داره روی تئوری دنیاهای موازی کار می‌کنه!
شه‌بانو سرش را تکان داد و دامنش را سروسامان داد. گفت:
- بله. همچنین روی سنگ‌های زینتی و عقب راندن همیشگی اهریمن او حسابی مشغول است.
پناه با شنیدن نام اهریمن، به خود لرزید و پس از مدت‌ها به حرف آمد:
- اینجا اهریمن هم هست؟ انسان‌ها رو می‌کشن؟
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
شه‌بانو غمگین سرش را تکان داد و مغموم ل*ب زد:
- اهریمن‌های زیادی هستند. هرچند جای شما در شوش امن است، زیرا در اینجا جادوگان بسیاری در حال نگهبانی هستند.
نیل‌رام که اکنون کنجکاو شده بود پرسید:
- تو هم جادوگری؟
شه‌بانو سرش را تکان داد که آرزو سریع پرسید:
- می‌توانم حیوان جادویت را ببینم؟ ققنوس ریوند مرا واقعا متحیر کرد.
پناه و نیل‌رام هر دو با اخم آرزو را دیدند. چرا این‌چنین حرف می‌زد؟ شه‌بانو که از یادگیری آرزو خوشحال شده بود سریع گفت:
- لحجه‌ی ما را به زیبایی می‌گویی. بله البته. آه ای مرغ بهمن به کجا رفته‌ای؟
همه در سکوت اطراف را دیدند. شه‌بانو نیز خنثی نشسته بود و به تخت خیره بود. قرار نبود دستش را دراز کند یا مثلا کاری کند که حیوان احضار شود؟ هر سه گیج بودند که ناگهان صدای جالبی به گوش رسید. صدای جیغ ناز و محکم و سپس جغدی به اندازه‌ی یک بره‌ی بزرگ، از آسمان به طرف تخت حجوم آورد. با دقتی فراوان روی نرده‌ی تخت نشست و با سرش به شه‌بانو تعظیم کرد.
آرزو با دیدن جغد سفید نقره‌ای، جوشش هیجان را در تک‌تک سلول‌هایش احساس کرد. دستش را جلو برد تا او را نوازش کند که شه‌بانو سریع مانعش شد. با نگرانی گفت:
- اوه دوست عزیز او از لمس خوشش نمی‌آید. اگر مانع شما نشده بودم، اکنون دستی نداشتید!
آرزو از صراحت کلام شه‌بانو ترسید، آیا واقعا همان‌قدر خطرناک بود؟ دستش را می‌خورد؟ گوشت‌خوار است مگر؟ آرزو سوالش را مطرح کرد و شه‌بانو، کاملا معمولی انگار که اصلا چیز عجیبی نیست سرش را تکان داد. پیش‌خدمت چای آورد، عطری عالی از چای ایرانی. لیوان‌های مینا کاری شده که جلویشان قرار گرفت، آرزو اولین لیوان را برداشت و بالا آورد. با حیرت گفت:
- مینا کاری اونم چندین قرن قبل از زمان ما... باورش سخته.
شه‌بانو راضی خندید و چایش را برداشت، آن را با لذت بویید و گفت:
- موجودات جادویی خیلی خطرناک هستند. شما را همچون دشمن خود می‌بیند جز صاحبش را. بدون اجازه‌ی صاحب شما برای او همچون اهریمن می‌مانید. البته نقره‌فام کلا اخلاق خوبی ندارد. او نوازش را ترجیح نمی‌دهد حتی گاهی من هم هنگامی که او را نوازش می‌کنم آسیب می‌بینم.
آرزو متفکر سرش را تکان داد که پناه آهسته گفت:
- اون... آشوزویشنته؟
شه‌بانو اول سکوت کرد و به پناه خیره ماند، بالاخره داشت با اینجا کنار می‌آمد؟ پلک زد و گفت:
- بله، در واقع آشوزوشت درست است. او ناخن می‌خورد و اهریمن شکار می‌کند.
پناه فقط سرش را تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. شه‌بانو توجه‌اش را به نیل‌رام داد. حواسش جای دیگری بود، داشت اطراف را می‌د‌‌ید. انگار در مورد مسائل جادو کمتر کنجکاو بود. با گذشت چندین دقیقه، وقتی همه در افکار خودشان غرق بودند شه‌بانو لیوان چایش را درون سینی میناکاری شده که خیلی زیبا بود گذاشت. از روی تخت پایین آمد و دامنش را تکاند تا چروکش بیرون رود. با لبخندی کاملا واقعی گفت:
- بسیارخب، ریوند به من گفت خواسته‌اید به یزت بروید. درست است؟
آرزو سریع‌تر از آن‌که دو دوستش بتوانند واکنش نشان دهند سرش را تکان داد. شه‌بانو بلندتر خندید و گفت:
- بسیارخب، برخیزید به یزت راهی می‌شویم.
هر سه از روی تخت پایین آمدند و به دنبال شه‌بانو از آن عمارت زیبا خارج شدند. شه‌بانو به طرف اولین درخت که یک نارون بزرگ بود رفت. هر سه دنبالش رفتند اما شدیدا کنجکاو بودند بدانند چرا به یک درخت توجه خاصی نشان داده است. با رسیدن به درخت، شه‌بانو دستش را روی کنده‌ی درخت نهاد و به آن‌ها روی کرد. با اعتماد به نفس عجیبی گفت:
- دوست‌های عزیز، دست‌هایتان را روی درخت بگذارید.
آرزو گیج دستش را روی درخت گذاشت اما پرسید:
- برای چی؟
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
شه‌بانو منتظر به آن‌دو نفر خیره شد و پاسخ داد:
- برای طی کردن سریع‌تر مسیر، این‌جا پارسه سرزمین جادوست. آیا آن‌قدر زود این را فراموش کرده‌اید؟
نیل‌رام و پناه هر دو مردد همدیگر را بررسی کردند و بعد دست‌هایشان را روی درخت نهادند. شه‌بانو لبخند زد و گفت:
- می‌دانید گاهی وقتی به آینده‌، به زمان شما فکر می‌کنم، برایم عجیب است جادو نباشد. انگار ممکن است بدون جادو جان بدهم. گویی همچون هوا برای تنفس است.
نیل‌رام پوزخند زد، پناه سکوت کرد و آرزو با بغض گفت:
- در واقع می‌خواهم تا ابد اینجا بمانم. جهان با جادو زیباتر است.
شه‌بانو راضی سرش را تکان داد و یکهو دستش را برداشت. خون‌سرد به هر سه خیره شد و گفت:
- بسیارخب، به یزت خوش آمدید. می‌توانید دست‌هایتان را بردارید.
با این حرفش هر سه شوکه اطراف را بررسی کردند. راست می‌گفت، دیگر در آن شهر زیبا با عمارت‌های ترکیبی مدرن سنتی نبودند. اکنون در حاشیه‌ی یک شهر دیگر قرار داشتند. دشت‌های سرسبز گندم را می‌دیدند که کشاورزان در آن‌ها مشغول کشت‌وکار بودند. نیل‌رام گیج به درخت نارون نگاهی انداخت، تغییر زیادی کرده بود، آن درخت نارون در شوش بسیار بزرگ بود اما این درخت، انگار تنها دو سال سن داشت. پناه گیج گفت:
- چطور؟ من... هیچی نفهمیدم!
آرزو جیغ بلندی کشید، شاداب گفت:
- تله‌پورت! وای! عالی بود حتی تهوع هم بهم دست نداد! وای خدا چطوری این‌طوری میشه شه‌بانو؟ توی رمان‌ها همیشه میگن تله‌پورت پر از توهم و توده‌های گرد و مارپیچ و چِمی‌دونم سرگیجه ایناست. یا انگار داری از ارتفاع میوفتی و از این‌حرف‌ها.
شه‌بانو دستش را صمیمانه پشت کمر آرزو نهاد و او را به طرف مسیری هدایت کرد. آن‌دو نیز دنبال‌شان راه افتادند. شه‌بانو خندان گفت:
- ما به آن، آن‌پیما می‌گوییم. یعنی در آنی جای دیگری هستیم.
آرزو شاداب سرش را راضی تکان داد.
- در واقع در آینده آن را طی‌الارض یا تله‌پورت می‌نامند. همان معنا را دارد.
شه‌بانو سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد که پناه مجدد از پشت سرشان به حرف آمد:
- چطور... این اتفاق می‌افتد؟ چرا با یک درخت؟ تا به حال در داستان‌ها این‌چیز را ندیده بودم. همیشه دست هم رو می‌گرفتن و بعد چشم‌هاشون رو می‌بستن.
شه‌بانو سرش را چرخاند و راضی از سوال‌های به جای پناه، پاسخ داد:
- اینجا این‌چنین نیست. پارسه به جادو، محبت خداوند پارس وصل است. برای همان طبق عناصر خودمان می‌توانیم از آن‌پیما استفاده کنیم. جادوگرهای ضعیف‌تر نمی‌توانند این کار را بکنند و البته که محدویت دارد. به‌طور مثال بیشتر از پانصد هزار اَرَش را نمی‌توانیم با آن برویم. یزت تا شوش حدود دویست هزار اَرَش است. التبه این برای جادوگران چندین ساله یا جادوگر عنصر باور فرق می‌کند.
آرزو سریع‌تر از آن‌که شه‌بانو بتواند نفسی تازه کند گفت:
- طبق چیزی که خوانده‌ام اَرَش واحد اندازه‌گیری طول در ایران باستان بوده است. پس اگر هر اَرَش معادل صد و چهار سانتی‌متر باشد به قولی ما اکنون در کمتر از چند ثانیه دویست و هشت کیلومتر را طی کرده‌ایم! یک مسیر دو ساعته را دو ثانیه طی کردیم، وای!
نیل‌رام و پناه هر دو با ابروان بالا رفته به حساب‌وکتابی که آرزو آن را سریع انجام داده بود فکر کردند، درست می‌گفت؟ چطور ممکن بود؟ شه‌بانو مفتخر گفت:
- حسابت واقعا عالی است. اابته این آن‌پیما بسته به نوع عنصر سرعت کم و زیادی دارد. من عنصر چوب را دارم و از بین همه، سرعت دوم را دارد. البته که خاک اول است.
آرزو گیج خواست سوالی بپرسد که پناه زودتر به حرف آمد:
- چرا؟ مگه به چی وابستس؟ جادو محدودیت نداره، البته به ما که این‌جوری گفتن!
پناه داشت بیشتر از پیش به پارسه واکنش نشان می‌داد و به راستی که جای خوشحالی دارد. انگار داشت کم‌کم با شرایط کنار می‌آمد. کنجکاوی‌اش که این را می‌گفت. شه‌بانو پاسخ داد:
- راستش هرچیزی محدودیتی دارد. اما جادو محدود نیست، بلکه کسی که از آن استفاده می‌کند محدود است. من نمی‌توانم زمان زیادی از جادوی بی‌نهایت استفاده کنم زیرا بدنم خسته می‌شود. برای همان بسته به عنصر جادویی و توانایی جسم می‌توان از جادو استفاده کرد. آن‌پیمایی بسته به عنصر عمل می‌کند. ما اکنون به کمک ریشه‌ی درختان مسیر زیاد را پیمودیم زیرا عنصر من چوب است. افراد عنصر خاک سریع‌تر عمل می‌کنند زیرا خاک پیوسته همه‌جا است اما تعداد درختان در مکانی کم و در مکانی زیاد است. به کمک ریشه‌ها ما پیمایش می‌کنیم زیرا همه‌جا پراکنده‌اند.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
پناه سرش را راضی تکان داد. برایش جالب شده بود، اما نیل‌رام هنوز هم خنثی مانده است. آرزو به حرف آمد:
- یعنی جادوگر عنصر آتش نمی‌تونه آن‌پیمایی کنه؟
شه‌بانو سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و دستش را به طرف شهر دراز کرد. بلند گفت:
- به یزت خوش آمدید. اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است.
آرزو خیره به یزت، سکوت کرد و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیل‌رام و پناه کنارش ایستادند. پناه حیرت‌زده گفت:
- واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره!
نیل‌رام زمزمه کرد:
- و غذاهای شیراز خودمون؟
شه‌بانو مجدد حرکت کرد و همان‌طور که سمت شهر و یک مکان جدید می‌رفت گفت:
- شما را به یک اشکنه و آش‌ماست دعوت می‌کنم. البته که اگر کوفته‌ی نخودچی دوست داشته باشید آن‌هم موجود است. یک مهمان‌خانه آن‌طرف است.
منظورش از مهمان‌خانه همان رستوران بود. نیل‌رام همان‌طور که از کنار مردم زیادی می‌گذشتند، توجه‌اش به یک دختر بچه جلب شد. داشت روی زمین حروفی به زبان میخی می‌کشید. علامت هایی همچون یک ستون و دو کوه، شه‌بانو که نگاه خیره‌ی او را دید، توضیح داد:
- آن‌ها حروف جادو هستند. کودکان علاقه‌ی زیادی به یادگیری سریع‌تر آن‌ها دارند برای همان روی زمین‌ها تمرین می‌کنند.
نیل‌رام تنها سرش را تکان داد که شه‌بانو زیاد خوشش نیامد. در نهایت به مهمان‌خانه که همان نزدیکی بود رسیدند و مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. شه‌بانو شدیدا با آرزو ارتباط گرفته بود اما پناه و نیل‌رام، در واقع خودشان هنوز نمی‌خواستند با او همراه شوند. پس چه کاری از دستش بر می‌آمد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
79
سکه
388
فصل هشتم
با اتمام زمان استراحت، شه‌بانو پیشنهاد داد تا برای دیدن عمارت‌های خشت و گلی یزت، به درون شهر بروند. یزت برخلاف شوش هیاهوی کمتری را در خود جای داده بود. با آن‌که جزو شهرهای پر تردد پارسه بود اما در ظهر عجیب سوت و کور بود و شاید این بی‌گمان از یک دلیل خبر می‌داد. شه‌بانو همان‌طور که مشغول قدم زدن در جاده‌های خاکی بود، گفت:
- امشب جشن سپندار است. بی‌تردید مردم برای همان ظهر امروز را زودتر به خانه رفته‌اند.
نیل‌رام و پناه دوشادوش هم‌دیگر می‌آمدند و آرزو بود که عقب‌تر می‌آمد زیرا داشت دقیق همه‌چیز را بررسی کرده و به یاد می‌سپرد. با رسیدن به یک پیچ، شه‌بانو مسیرش را به راست تغییر داد و گفت:
- برای شب لباسی در نظر دارید؟
سرعتش را کمتر کرد و نگاهی به لباس‌های مدرن آن سه انداخت. آرزو که با شنیدن عنوان یک جشن سروپا گوش بود سریع به حرف آمد:
- البته، با این لباس‌ها که نمی‌توانیم به جشن برویم. گفتی نام جشن چه بود؟
شه‌بانو لبخند پهنی روی ل*ب نشاند و گفت:
- شما را به بهترین پارچه فروشی شهر خواهم برد. سپندار، روز پنجم ماه سپندارمذ را جشن سپندار گویند.
آرزو سرش را متفکر تکان داد، همان‌طور که به شه‌بانو نزدیک میشد و بادگیر عمارت بالای سرشان را بررسی می‌کرد گفت:
- مهرگان و تیرگان را می‌شناسم. کم و بیش هنوز در آینده برگذار می‌شوند.
شه‌بانو که انگار انتظار این یکی را نداشت، به وجد آمد و مشتاق پرسید:
- به راستی؟ آذرگان و امردادگان و دیگرها چه؟
آرزو غمگین سرش را پایین آورد و به شوق درون چهره‌ی شه‌بانو خیر شد. سرش را به پچ و راست تکان داد و گفت:
- دیگر نه، متاسفانه مهرگان و تیرگان نیز دارن فراموش می‌شوند. آن‌هم نه به دلیل هماهنگی روز و ماه بلکه به دلیل داستان‌های شاهنامه هنوز پابرجا هستند.
شه‌بانو غمگین روی برگرداند و مجدد به مسیرش ادامه داد. پناه و نیل‌رام متوجه‌ی گفت‌وگوی آن‌دو نشدند و خب برایشان انگار مهم هم نبود. آرزو بی‌حوصله‌تر از قبل دنبال آن سه و عقب‌تر از همه راه افتاد. همان‌طور که حواسش بحر عمارت‌های خشت‌وگلی باشکوه بود، ناگهان صدایی بسیار ترسناک، خرناسی به بلندی موتور یک هواپیما، در پشت سرش به گوش رسید. آن‌قدر وحشت کرد که تنها توانست رویش را بازگردانده و عقب را ببیند.
هیولایی سفید رنگ، با دندان‌های فراوان و گوش‌های گاو مانند به او نگاه می‌کرد. نه، در واقع به آن‌ها نگاه می‌کرد. شه‌بانو سریع از کنار آرزو گذشت و جلویش ایستاد. کف یک دستش را به طرف دیو و دیگری را به طرف مهمانان گرفت. آرزو رفتارهای شه‌بانو را بررسی کرد، ترسیده بود اما دست‌وپایش را گم نکرده است. پناه جیغ بلندی کشید و پشت نیل‌رام پناه گرفت، صدای وحشت‌زده‌اش در آن سکوت خوفناک شهر طنین‌انداز شد:
- یک... دیو.
آرزو آب دهانش را وحشت‌زده قورت داد، گمان می‌کرد پارسه سرزمین رویاهاست اما چرا یادش رفته بود هر رویایی کابوسی دارد؟ نگران لباس شه‌بانو را کشید و ل*ب زد:
- ب... باید چی‌کار کنیم؟
شه‌بانو نگران به آرزو چشم دوخت، نمی‌توانست با آن دیو مقابله کند و متاسفانه این را تنها خودش می‌دانست. با تردید گفت:
- آن دیو سپید است. متاسفانه از روی اندام و قدش مشخص است که سن زیادی دارد. شاید نتوانم با آن مقابله کنم.
آرزو مجدد آب دهانش را به سختی قورت داد، نیل‌رام و پناه نیز وضعیت بهتری نسبت به او نداشتند. شه‌بانو مستاصل ل*ب زد:
- درختی این نزدیکی می‌بینید؟ باید آن‌پیما کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سادات.82
بالا