سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد و تا نیلرام بنشیند. با نشستن نیلرام ناگهان چاقوها، بشقابها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیلرام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام اینها بود و چهرهاش را در خنثیترین حالتی که سعی داشت نگه دارد، منتظر ماند تا کارشان تمام شود. نمکدان و فلفلدان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به ل*ب گفت:
- یک نیمروی عالی.
نیلرام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت:
- شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیلرام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از کنار ریوند گذشت و همانطور که بیرون میرفت گفت:
- به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغهای؟
ریوند بهتزده به رفتنش خیره شد. آن دختر ناگهان چرا آنقدر تغییر کرد؟ نیلرام بیحوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصلهی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پلهها پایین آمدند. نیلرام ایستاد و چشمهای پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همانطور که حدس زده بود. آرزو با رسیدن به پایین پلهها زمزمه کرد:
- توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود!
پناه خشمگین آرزو را کاووش کرد و گفت:
- شما دو تا احمقین.
نیلرام پاسخی نداد و آرزو شانهاش را بالا انداخت. خونسرد گفت:
- تو اینطوری فکر کن.
سپس خواست اطراف خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیلرام بود. آن تغییر ناگهانی خلقوخوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی ل*بهایش نشست و گفت:
- میهمانان عزیز، متاسفانه امروز نمیتوانم شما را برای گشتوگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانهاش باز میگردد و شما را برای دیدن شوش همراهی میکند.
هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. ادامه داد:
- قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. میتوانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آنکه چرا اینک در اینجا به سر میبرید.
سه دختر همزمان مشتاق شدند. حتی نیلرام. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچهای را روی میز پهن کرد. پارچهای از چرم، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات آن پارچه جیغ بلندی کشید و با ذوق گفت:
- این نقشهی پارسه است؟ وای خدا بچهها ببینید ایران درست مرکز این نقشه هست!
نیلرام و پناه که بیشتر دقت کردند، گربهی نشستهی ایران آینده را درون پارسه دیدند. پناه بغض کرد و گفت:
- ایران آینده مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان...
- یک نیمروی عالی.
نیلرام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت:
- شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیلرام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از کنار ریوند گذشت و همانطور که بیرون میرفت گفت:
- به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغهای؟
ریوند بهتزده به رفتنش خیره شد. آن دختر ناگهان چرا آنقدر تغییر کرد؟ نیلرام بیحوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصلهی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پلهها پایین آمدند. نیلرام ایستاد و چشمهای پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همانطور که حدس زده بود. آرزو با رسیدن به پایین پلهها زمزمه کرد:
- توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود!
پناه خشمگین آرزو را کاووش کرد و گفت:
- شما دو تا احمقین.
نیلرام پاسخی نداد و آرزو شانهاش را بالا انداخت. خونسرد گفت:
- تو اینطوری فکر کن.
سپس خواست اطراف خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیلرام بود. آن تغییر ناگهانی خلقوخوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی ل*بهایش نشست و گفت:
- میهمانان عزیز، متاسفانه امروز نمیتوانم شما را برای گشتوگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانهاش باز میگردد و شما را برای دیدن شوش همراهی میکند.
هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. ادامه داد:
- قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. میتوانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آنکه چرا اینک در اینجا به سر میبرید.
سه دختر همزمان مشتاق شدند. حتی نیلرام. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچهای را روی میز پهن کرد. پارچهای از چرم، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات آن پارچه جیغ بلندی کشید و با ذوق گفت:
- این نقشهی پارسه است؟ وای خدا بچهها ببینید ایران درست مرکز این نقشه هست!
نیلرام و پناه که بیشتر دقت کردند، گربهی نشستهی ایران آینده را درون پارسه دیدند. پناه بغض کرد و گفت:
- ایران آینده مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان...