به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
41
سکه
207
نام داستان:
گوتیگ دیزنی
نویسنده
dark dreamer رویا پرداز تاریک
ژانر:

تاریخی ترسناک تخیلی
خلاصه
الا سن زیادی نداشت که پدرش را از دست داد و همراه مادرخوانده اش و دو خواهر نانتی اش یعنی دریزیلا و آناستازیا زندگی خوبی داشت تا آنکه خبری در همه جا پیچید که شاهزاده قصد دارد هر شب مهمانی برگزار و همه دختران باید به این مهمانی بیاید تا شاهزاده بتواند نیمه گمشده خودش را پیدا کند.

اقتباس از داستان سیندرلا نوشته برادران گریم با اندکی تغییر

یک نکته
سیندرلا به معنای الای خاکستری هست که خواهران ناتنی او برای تحقیر کردنش بهش داده بودند برای همین اسم واقعی اون الا هست و در این داستان الا همون سیندرلا هست
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار فن‌فیکشن خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ادبیات داستانی]​
 

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
41
سکه
207
پارت۱
بانو ترمین دیوانه وار در سرسرای اتاق گام بر می‌داشت.
صدای قدم های او در این عمارت تو خالی در همه جا منعکس می‌شد.
لرزش دستانش مشهود بود و از استرسی که تحمل می‌کرد حکایت داشت.
استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود دخترانش الا و آناستازیا نیز کنار هم روی مبل نشسته بودند.
آن ها نیز حال روزشان چندان تفاوتی با مادرشان نداشت منتها با این تفاوت که مادر نگران شکست خوردن دخترش بود ولی خواهرانشان نگران بودند که نکند امشب او موفق شود و دل شاهزاده را به رباید.
صدای گام های بی قرار و عقربه ساعت در هم تنیده بود، تک تک اجرهای دیوار تمام اشیای خانه که شاید بی جان بودند اما می‌توانستد درک کنند که اعضای این خانواده شدیداً منتظر کسی هستند‌.
ترمین رو به دخترانش که کنار هم روی صندلی طلایی سه نفره نشسته بودند و همانند او نگران بودند انداخت و گفت:
- ساعت یک نیمه شبه دیگه برید بخوابید
الا آهی کشید و با اندوه پاسخ داد:
- به قدری نگران دیزیلا هستم که اگه برم روی تخت بازم خوابم نمیاد.
آناستازیا نیز در تأیید سخن او گفت:
- درسته مادر، من توان خوابیدن رو ندارم اگه کنار شما نباشم استرسم بد تر می‌شه.
با بلند شدن صدای کالسکه‌ای که دریزیلا هر دو از روی صندلی برخواستند و با سرعتی که باد را شگفت زده می‌کرد به سمت خروجی رفتند‌.
در را باز کردند هر دو خواهر به بیرون جهیدند، کالکسه خواهرشان دریزیلا، ایستاد و پیتر که خدمت کار این خانواده هست از پشت کالسکه پایین می پرد و در را برای بانویش باز می‌کند.
دریزیلا درحالی که دامن سبز روشنش که با گل های سفید و صورتی تزعین شده به تن کرده بود به آرامی با تمام وقار از کالسکه زیبایش پیاده شده.
اندوه در صورت زیبا و نجیبش نمایان بود، سرخی چشمانش از اشک های او حکایت می‌کردند و به قدری رنگ و رویش پریده بود که خبری از سرخی گونه هایش نبود، گویا یک مرده متحرک بود.
الا و آناستازیا با هیجان به سوی خواهرشان دویدند و بدون توجه به اندوهی که او را کاملا به تسخیر خود در آوردند بود در آغوش گرفتند.
الا با هیجان پرسید:
- مهمونی چطور بود؟ شاهزاده رو دیدی؟
آناستازیا نیز ادامه داد:
- شاهزاده ازت خوشت اومد؟ بهت نگاهی انداخت، بهت پیشنهاد رقص یا صحبت داد؟
دریزیلا با اندوه فراوانی پاسخ داد:
- شاهزاده از من درخواست کرد تا توی رقص باهاشون همراهی کنم اما... اما...
در همین حین بانو ترمین درحال تماشای دخترانش بود دچار بهت زدگی شد اصلا انتظار نداشت که این دختر توان ربودن دل پرنس چارمینگ داشته باشد اما نمی‌توانست درک کند که علت اندوه و نگرانی او چیست.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
41
سکه
207
پارت۲
دریزیلا نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد بغضش ترکید، و با عجله از خواهرانش جدا شد و دوان دوان به سمت در رفت از کنار مادر بهت زده اش رد شد، وارد عمارت شد.
ترمین دنبال او شتافت و گفت:
- دریزیلا! دریزیلا! چی شده؟ مگه شاهزاده باهات نرقصید.
دریزیلا اشک ریزان از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد در را بست و پشت در نشست‌.
سوسوی بخاری که روشن بود تا حدودی فضای خفه کننده اتاقش را روشن کرده بود. صدای گریه های دریزیلا بلند شد این صدا بر اندوه مادرش افزود.
الا و آناستازیا نیز با عجله به عمارت بازگشتند و همراه مادرشان بانو ترمین به سمت اتاق دریزیلا روانه شدند.
بانو ترمین که جلو تر از دخترانش گام بر می‌داشت سعی کرد در را باز کند ولی دخترش در اتاقش را قفل کرده بود و چند بار بهش ضربه زد و گفت:
- دریزیلا! در رو باز کن حالت خوبه چه اتفاقی افتاده؟ لطفاً بهم بگو!
دریزیلا درد شدیدی در ناحیه گردنش احساس می‌کرد، مخصوصا جایی که شاهرگ حیاتی اش قرار داشت احساس سرگیجه بدی داشت اما حافظه اش کاملا روشن و واضح تمام وقایع را در به یاد داشت.
صدای مادرش را می‌شنید اما توان پاسخ دادن نداشت چنان وحشت کرده بود قدرت تکلمش را دچار مشکل کرده بود.
دستی روی گردنبند زمردینش کشید نمی‌توانست آن را در آورد.
به زخمی که روی گردنش بود فشار می‌آورد و دردش را شدید می‌کرد.
الا نیشخندی زد و زمزمه وار گفت:
- حتماً شاهزاده بهش نگاهم نکرده این طوری بهش برخورده، نمی‌دونستم دریزیلا این‌قدر حسود باشه.
سپس دستی رو موهای بلوندش کشید و با غرور گفت:
- نگران نباشید مادر جان من بهتون قول می‌دم که فردا شب توی مهمونی شما رو سربلند کنم‌.
دریزیلا صدای خواهر بدجنسش را شنید در اتاقش را باز کرد و با لحنی سرشار از وحشت گفت:
- من کل شب را با شاهزاده رقصیدم
لکنت عجیبی در تمام صحبت هایش حس می‌شد. اما نمی‌توانست سکوت کند باید آنچه دیده بود را می‌گفت تا خواهرش الا را نجات دهد.
سپس دستش را باز کرد و گفت:
- حتی اشتباهی دکمه شاهزاده رو کندم.
هر سه با دیدن دکمه‌ای که شاهد سخنان خواهرش بود دچار حیرت شدند.
دکمه‌ای دور طلایی که با الماس آبی رنگ زیبایی تزعین شده بود، آن دکمه چنان زیبا بود که گویا یک جواهر بود نه یک دکمه پیراهن.
چشمان الا تا به حال همچین الماسی ندیده بود و از شدت شوق می‌درخشید، که ناگهان آناستازیا آن را ربود.
الا با خشم غرید:
- آهای داری چی کار می‌کنی؟



آناستازیا درحالی که محو دکمه زیبایی دستش بود زمزمه وار گفت:
- این واقعاً زیباست، اصلا شبیه دکمه نیست، انگار نگین تاج ...
در همین حین الا آن دکمه را از دست آناستازیا ربود، آناستازیا هم نیز به موهای الا حمله کرد و گیس و گیس کشی این دو خواهر شروع شد.
دکمه از دست الا افتاد و غلت خوران خودش را به بانو ترمین رساند و بانو خم شد و آن را برداشت و با لحنی جدی تند، گفت:
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
41
سکه
207
پارت ۳
- فعلا تا وقتی همه چی معلوم بشه این دست من می‌مونه، دریزیلا بهم دقیق توضیح بده چه اتفاقی اونجا افتاده؟
دریزیلا شروع توضیح وقایع کرد:
- من کل شب توی مهمونی با شاهزاده رقصیدم. شاهزاده از همون اول از من خوشش اومده...
سپس درحالی که شدیداً دچار بغض شده بود نمی‌توانست چیزی که دیده بود را به زبان بیاورد، به قدری دچار وحشت شده بود زبانش در دهانش نمی‌چرخید گویا زبانش فلج شده بود.
همه چیز دقیق یادش بود اما نمی‌توانست چیزی بگوید همه چیز از جلوی چشمانش رد می‌شد و تن بدنش می‌لرزید چند بار هق هق کرد و روی زمین افتاد گفت:
- تو رو خدا مامان نزار الا به اونجا بره اون شاهزاده شاهزاده.
بانو ترمین با نگرانی درحالی که بازو های دخترش را گرفته بود گفت:
ـ شوکه شدی بریم تو یکم استراحت کنیم فردا حرف می‌زنیم،
سپس رو به هر دو دخترش کرد گفت:
- شما هم برید به اتاق‌هاتون دیر وقته
آناستازیا با گفتن چشم اولین نفر از آنان جدا شد و درحالی که دامن بنفشش را داخل دستش جمع کرده بود به اتاقش رفت.

الا نیز به سمت پله‌ها رفت و به آرامی دامن آبی رذنگش را داخل دستانش جمع کرد و از پله ها پایین آمد و به سوی اتاقش رفت.
از کودکی مشکل خواب داشت باید اتاقش بدون پنجره باشد تا بتواند به راحتی بخوابد برای همین در اتاق طبقه پایین می‌خوابد.
البته علت اصلی انتخاب این اتاق فقط مشکل خواب او نبود. این اتاق تنها جایی بود که می‌توانست با دوستان کوچکش حرف بزند ولی چون نیمه شب بود همه آن ها در خواب فرو رفته بودند و امشب نمی‌توانست با آن ها صحبت کند برای همین با ناراحتی وارد تختش شد وارد خوابی خوش و عمیق شد.
آن شب رخت بست و دوباره روشنی روز همه جا را فرا گرفت.
الا مثل همیشه از خواب بیدار شد و درحالی که موهای طلایی شما را شانه می‌زد زیر ل*ب آواز می‌خواند چون امشب به یک مهمانی دعوت شده است و حضورش در این مهمانی بسیار اهمیت زیادی دارد، طبق گفته یکی از آشنایان بانو ترمین که در قصر زندگی می‌کند هر سال امپراطور به مناسبت فرا رسیدن کریسمس ده شب جشنی بزرگ برپا می‌کند و تمام اشراف زادگان و وزرا و سران مجلس در آن مهمانی حضور پیدا می‌کنند اما امسال این جشن شبانه یک مهمان ویژه دارد که برای یافتن نیمه‌ گمشده‌اش هر شب در آن جشن شرکت می‌کند او کسی نیست جز پرنس چارمینگ.
پرنس چارمینگ چندین بار ازدواج کرده بود اما از بخت بد روزگار همچین پرنس جذابی هیچوقت نتوانسته بود طعم خوش زندگی با یک بانوی زیبا رو را داشته باشد همه همسران پرنس به طرز مشکوکی بیمار می‌شدند و از دنیا می‌رفتند عده‌ای شایعه پخش کردند که پرنس باعث مرگ همسرانش می‌شود.
ولی امکان ندارد آدمی همانند پرنس چارمینگ که هر سال در فصل زمستان به افراد فقیر و بی‌خانمان کمک می‌کند و به آن ها سر پناه و غذا می‌دهد دست به قتل عزیزان خود بزند.
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
41
سکه
207
پارت ۴
بعداز آنکه لباس خواب سفیدش را در آورد دامن توری سفیدش را تنش کرد
در آینه نگاهی به چهره دلربای خودش انداخت موهای زردش همانند ابریشم زیبا و نرم بودند
اندام اغواگری داشت که با کمک رژیم های سخت غذایی ساخته بود.
مقداری گردو از داخل کشویی بیرون آورد و آن را روی زمین کنار سوراخ گذاشت سپس از اتاقش خارج شد و درحالی که زیر ل*ب با خوشحالی آواز می‌خواند از پله ها بالا رفت.
بسیار خوشحال و سرحال بود‌‌. چون دیروز خواهرش زیبای رویش شکست خورده بود و قرار بود امروز او شانسش را برای ربودن قلب شاهزاده چارمینگ انجام دهد.
وارد عمارت اصلی شد و با صدایی مملو از شادی سلامی به همه داد.
اما فضای خانه چنان سنگین بود که جز مادرش کسی پاسخ نداد.
حتی امروز مستخدمین هم مرخص شده بود و در آن عمارت بزرگ خالی و روح مرده به نظر میرسید
دریزیلا حال خوشی نداشت چون کل شب را گریه کرده بود و نتوانسته بود بخواب یک دستمال سفید هم دور گردنش بسته بود و صورت بی رنگ رویش از کم خونی شدید و حکایت می‌کرد.
آناستازیا هم دست کمی از خواهرش نداشت، با ناراحتی آهی کشید و مقداری پنکیک داخل دهانش گذاشت.
خبری که از مادرش شنیده بود کل انرژی او را از بین برده بود و قوتی در بدن نداشت. چنان آشفته حال بود که حتی شیرینی جات هم توان خوشحال کردن او را نداشتند.
به قدری اندوهگین بود که طعم شیرین پنکیک در دهانش تلخ بود و چیزی نمانده بود که اشک بریزد.
الا با قدم های آهسته خودش را به میز کوچک ناهار خوری که کنار راهپله بود رساند و کنار مادر و رو به روی آناستازیا نشست.
بانو ترمین شدیداً نگران حال دخترانش بود و اشتهایی برای خوردن غذا نداشت و با اندوه بسیاری درحال بازی کردن با غذایش بود.
نمیدانست که اگر دوباره سر کله پرنس چارمینگ پیدا شود باید چه کار کند و چگونه در برابر آن مرد مرموز از دخترانش محافظت کند.
دریزیلا آناستازیا دوقلو بودند و در زیبایی رقیب نداشت موهای مشکی ابریشمی صورت صاف بدون چروک و ل*ب های درشت زیبا و چشمان مشکی معصومی داشتند.
نگاهی به الا انداخت، او دختر خونی او نبود اما آن دختر تنها یادگاری است که معشوقه مرحومش بود و الا را بسیار دوست دارد و در قلبش جایگاهی ویژه دارد.
الا بیشتر به پدرش شباهت دارد و این شباهت باعث شده بود که او موهبت قلب بانو ترمین را بدزدد.
چشمان آبی و موهای بلوند و صورت ظریف الا همتایی نداشت.
دیگر توان حضور در آن جمع را نداشت برای همین آخرین حرفش را گفت:
- الا تو امشب توی مهمونی شاهزاده شرکت نمیکنی.
قیافه الا کاملا در هم پیچید و با تعجب گفت:
- چی؟ چرا؟
همین یک قیافه اندوهگین از سوی الا کافی بود که قلب نازک بانو ترمین ترک بخورد بیش از اندازه او الا را دوست داشت و همانند الهه‌ای او را میپرستید طوری که حتی توان دیدن خم ابرویش را نداشت.

@ARNICA
 
بالا