به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
53
سکه
276
نام داستان:
گوتیگ دیزنی
نویسنده
dark dreamer رویا پرداز تاریک
ژانر:

تاریخی ترسناک تخیلی
خلاصه
الا سن زیادی نداشت، که پدرش رو از دست داد، همراه مادرخوانده و خواهرخوانده‌هایش بزرگ شد.
تا این‌که، از قصر شایعاتی مبنی بر ازدواج دوباره پرنس چارمینگ در همه‌جا پخش شد.
او شنیده بود، که پرنس در یک مهمانی شبانه به دنبال نیمه گمشده‌اش می‌گردد، اما پرنس در آن مهمانی دنبال چیز دیگری بود.


اقتباس از داستان سیندرلا، نوشته برادران گریم با اندکی تغییر

یک نکته
سیندرلا به معنای الای خاکستری هست، که خواهران ناتنی او برای تحقیر کردنش بهش داده بودند. برای همین اسم واقعی اون الا هست. در این داستان الا همون سیندرلا هست.
 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,602
مدال‌ها
4
سکه
28,088
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار فن‌فیکشن خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ادبیات داستانی]​
 

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
53
سکه
276
پارت۱
بانو ترمین دیوانه وار در سرسرای اتاق گام بر می‌داشت.
صدای قدم های او در این عمارت تو خالی در همه جا منعکس می‌شد.
لرزش دستانش مشهود بود و از استرسی که تحمل می‌کرد حکایت داشت.
استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود دخترانش الا و آناستازیا نیز کنار هم روی مبل نشسته بودند.
آن ها نیز حال روزشان چندان تفاوتی با مادرشان نداشت منتها با این تفاوت که مادر نگران شکست خوردن دخترش بود ولی خواهرانشان نگران بودند که نکند امشب او موفق شود و دل شاهزاده را به رباید.
صدای گام های بی قرار و عقربه ساعت در هم تنیده بود، تک تک اجرهای دیوار تمام اشیای خانه که شاید بی جان بودند اما می‌توانستد درک کنند که اعضای این خانواده شدیداً منتظر کسی هستند‌.
ترمین رو به دخترانش که کنار هم روی صندلی طلایی سه نفره نشسته بودند و همانند او نگران بودند انداخت و گفت:
- ساعت یک نیمه شبه دیگه برید بخوابید
الا آهی کشید و با اندوه پاسخ داد:
- به قدری نگران دیزیلا هستم که اگه برم روی تخت بازم خوابم نمیاد.
آناستازیا نیز در تأیید سخن او گفت:
- درسته مادر، من توان خوابیدن رو ندارم اگه کنار شما نباشم استرسم بد تر می‌شه.
با بلند شدن صدای کالسکه‌ای که دریزیلا هر دو از روی صندلی برخواستند و با سرعتی که باد را شگفت زده می‌کرد به سمت خروجی رفتند‌.
در را باز کردند هر دو خواهر به بیرون جهیدند، کالکسه خواهرشان دریزیلا، ایستاد و پیتر که خدمت کار این خانواده هست از پشت کالسکه پایین می پرد و در را برای بانویش باز می‌کند.
دریزیلا درحالی که دامن سبز روشنش که با گل های سفید و صورتی تزعین شده به تن کرده بود به آرامی با تمام وقار از کالسکه زیبایش پیاده شده.
اندوه در صورت زیبا و نجیبش نمایان بود، سرخی چشمانش از اشک های او حکایت می‌کردند و به قدری رنگ و رویش پریده بود که خبری از سرخی گونه هایش نبود، گویا یک مرده متحرک بود.
الا و آناستازیا با هیجان به سوی خواهرشان دویدند و بدون توجه به اندوهی که او را کاملا به تسخیر خود در آوردند بود در آغوش گرفتند.
الا با هیجان پرسید:
- مهمونی چطور بود؟ شاهزاده رو دیدی؟
آناستازیا نیز ادامه داد:
- شاهزاده ازت خوشت اومد؟ بهت نگاهی انداخت، بهت پیشنهاد رقص یا صحبت داد؟
دریزیلا با اندوه فراوانی پاسخ داد:
- شاهزاده از من درخواست کرد تا توی رقص باهاشون همراهی کنم اما... اما...
در همین حین بانو ترمین درحال تماشای دخترانش بود دچار بهت زدگی شد اصلا انتظار نداشت که این دختر توان ربودن دل پرنس چارمینگ داشته باشد اما نمی‌توانست درک کند که علت اندوه و نگرانی او چیست.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
53
سکه
276
پارت۲
دریزیلا نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد بغضش ترکید، و با عجله از خواهرانش جدا شد، دوان دوان به سمت در ورودی رفت از کنار مادر بهت زده‌اش رد شد، وارد عمارت شد.
بانو ترمین نیز دامن بنفشش را در دستش جمع کرد، بی‌خیال آداب و رسوم زنان اشرافی شد، دنبال او شتافت و گفت:
- دریزیلا! دریزیلا! چی شده؟ مگه شاهزاده باهات نرقصید.
دریزیلا اشک ریزان بدون توجه به مادرش، از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاقش شد، در را بست و پشت در نشست‌.
سوسوی نور شومینه‌ای که روشن بود تا حدودی فضای خفه کننده اتاقش را روشن کرده بود. صدای گریه‌های دریزیلا بلند شد، این صدا بر اندوه مادرش افزود.
الا و آناستازیا نیز با عجله به عمارت بازگشتند، همراه مادرشان بانو ترمین به سمت اتاق دریزیلا روانه شدند.
بانو ترمین که جلو‌تر از دخترانش ایستاده بود، سعی کرد در را باز کند، ولی دخترش در اتاقش را قفل کرده بود، این بی‌سابقه بود.
بانو ترمین با نگرانی‌ چند بار در ضربه زد، گفت:
- دریزیلا! در رو باز کن حالت خوبه چه اتفاقی افتاده؟ لطفاً بهم بگو!
دریزیلا درد شدیدی در ناحیه گردنش احساس می‌کرد، مخصوصا جایی که شاهرگ‌ حیاتی اش قرار داشت احساس سرگیجه بدی داشت، اما حافظه‌اش کاملا روشن و واضح تمام وقایع را در به یاد داشت.
صدای مادرش را می‌شنید، اما توان پاسخ دادن نداشت، چنان وحشت کرده بود قدرت تکلمش را دچار مشکل کرده بود.
دستی روی گردنبند زمردین خونی‌اش کشید، نمی‌توانست آن را در آورد.
به زخمی که روی گردنش بود فشار می‌آورد و دردش را شدید می‌کرد.
الا نیش‌خندی زد و با صدای بلندی گفت:
- حتماً شاهزاده بهش نگاهم نکرده، این طوری بهش برخورده، نمی‌دونستم دریزیلا این‌قدر حسود باشه.
سپس دستی رو موهای بلوندش کشید، با غرور گفت:
- نگران نباشید مادر جان، من بهتون قول می‌دم که فردا شب توی مهمونی شما رو سربلند کنم‌.
دریزیلا صدای خواهر بدجنسش را شنید در اتاقش را باز کرد و با لحنی سرشار از وحشت گفت:
- من کل شب را با شاهزاده رقصیدم.
لکنت عجیبی در تمام صحبتوهایش حس می‌شد.
این‌جا بر خلاف ورودی حیاط تاریک نبود، نور به لباسش تابید، راز دریزیلا را آشکار شد.
الا با دیدن انبوهی از خون که کل لباس سبز دریزیلا بود جیغ کشید، روی زمین افتاد.
آناستازیا هم از شدت ترس خشکش زده بود، نمی‌دانست چه کار کند، حنجره‌اش کاملا فلج شده بود، نمی‌توانست جیغ بکشد جریان خون از کناره گردنش آغاز شده بود و به آسترهای پایینش رسیده بود و به زمین می‌چکید.
بانو ترمین هم چیزی نمانده بود که از هوش برود.
دریزیلا بدون توجه به احوال آشفته آن سه نفر گفت:
- حتی اشتباهی دکمه شاهزاده رو کندم.
هر سه با دیدن دکمه‌ای که شاهد سخنان خواهرش بود، دچار حیرت شدند، اما همچنان در اسارت ترس بودند.
دکمه‌ای دور طلایی که با الماس آبی رنگ زیبایی تزعین شده بود، آن دکمه چنان زیبا بود که گویا یک جواهر بود نه یک دکمه پیراهن.
چشمان الا که به حال همچین الماسی ندیده بود و از شدت شوق می‌درخشید، که ناگهان آناستازیا که کلا خون روی لباس خواهرش را فراموش کرد و آن را ربود.
الا نیز سریعا همه چیز را فراموش کرد، با خشم غرید:
- آهای داری چی کار می‌کنی؟
آناستازیا درحالی که محو دکمه زیبایی دستش بود زمزمه وار گفت:
- این واقعاً زیباست، اصلا شبیه دکمه نیست، انگار نگین تاج... .
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
53
سکه
276
پارت ۳
در همین حین الا آن دکمه را از دست آناستازیا ربود، آناستازیا هم نیز به موهای الا حمله کرد، گیس و گیس کشی این دو خواهر شروع شد.
حین دعوا، دکمه از دست الا افتاد و غلت خوران خودش را به بانو ترمین رساند، بانو خم شد و آن را برداشت و با لحنی جدی گفت:
- فعلا تا وقتی همه چی معلوم بشه، این دست من می‌مونه.
سپس رو به آناستازیا کرد و گفت:
- برو از کمدم وسایل پانسمان رو بیار، الا تو هم برو اتاقت بخواب.
الا بدون هیچ اعتراضی شب بخیر گفت، درحالی که نمی‌توانست لبخند شرورانه‌اش را پنهان کند، به سمت اتاق خوابش روانه شد.
او به سمت پله‌ها رفت و به آرامی دامن آبی رنگش را داخل دستانش جمع کرد، با عشوه ناز از پله‌ها پایین آمد و به سوی اتاقش رفت.
از کودکی مشکل خواب داشت، باید اتاقش بدون پنجره باشد؛ تا بتواند به راحتی بخوابد برای همین در اتاق طبقه پایین می‌خوابد.
البته علت اصلی انتخاب این اتاق فقط مشکل خواب او نبود. این اتاق تنها جایی بود که می‌توانست با دوستان کوچکش حرف بزند، ولی چون نیمه شب بود همه آن ها در خواب فرو رفته بودند، امشب نمی‌توانست با آن ها صحبت کند برای همین با ناراحتی وارد تختش شد وارد، خوابی خوش و عمیق شد.
آناستازیا بعداز آوردن جعبه سفید نیز به اتاقش رفت.
بانو ترمین، به آرامی گردنبند را از گردن دخترش جدا کرد، چنان آرامشی داشت، که گویا به یک منبع انرژی تمام نشدنی وصل بود.
خودش را سریعا آرام کرده بود، چون به عنوان دکتر می‌دانست که اگر آرام نباشد بیمارش را خواهد کشت، چاره‌ای ندارد که به خودش مسلط باشد نگذارد دستانش بلرزد، حتی اگر بیمار دختر دلبندش باشد.
یک بار به خاطر همین عشق عزیزی را از دست داد، دستانش لرزید و نتوانست زخم گردن محبوبش را پانسمان بزند؛ به همین علت او را از دست داد نمی‌خواست، دخترش را هم این‌گونه از دست بدهد.
سپس لباس سبز رنگ دریزیلا را در آورد. داخل شومینه انداخت و بعداز روشن کرد شمع‌ها و روی صندلی تک نفره جلوی شومینه نشست، دخترش هم جلوی او روی یک صندلی کوچگ نشست.
بعداز پانسمان و ضدعفونی زخمش به او گفت:
- دریزیلا، تا نگی چی شده، جز سوزندن لباست نمی‌تونم کاری کنم، بهم بگو دقیقا چه اتفاقی افتاده.
دریزیلا درحالی که دچار لکنت شدیدی شده بود، شروع توضیح وقایع کرد:
- من کل شب توی مهمونی با شاهزاده رقصیدم. شاهزاده از همون اول از من خوشش اومده... .
سپس درحالی که شدیداً دچار بغض شده بود، نمی‌توانست چیزی که دیده بود هضم کند و زبان بیاورد، به قدری دچار وحشت شده بود، زبانش در دهانش نمی‌چرخید گویا زبانش فلج شده بود.
همه چیز دقیق یادش بود، اما نمی‌توانست چیزی بگوید همه چیز از جلوی چشمانش رد می‌شد، تن بدنش همانند یک انسان در معرض تشنج می‌لرزید چند بار هق هق کرد و روی زمین افتاد گفت:
- تو رو خدا مامان نزار الا به اونجا بره اون شاهزاده شاهزاده.
بانو ترمین با نگرانی درحالی که دخترش را در آغوش گرفته بود، گفت:
ـ شوکه شدی زیاد به خودت فشار نیار اگه خواب حالت رو خوب می‌کنه، سعی کن بخوابی فردا حرف می‌زنیم.
او یک اوهومی گفت از روی زمین بلند شد، به سمت تختش رفت و روی آن دراز کشید، گفت:
- مامان می‌ترسم لطفاً امشب پیشم بمون.
مادرش کنارش روی تخت نشست، درحالی که موهای مشکی و پریشان دخترش را نوازش می‌کرد گفت:
- نگران نباش من تا صبح پیشت می‌مونم تو سعی کن بخوابی بدنت خیلی ضعیف شده.
آن شب رخت بست، دوباره روشنی روز همه جا را فرا گرفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
53
سکه
276
پارت ۴
بعداز آنکه لباس خواب سفیدش را در آورد دامن توری سفیدش را تنش کرد
در آینه نگاهی به چهره دلربای خودش انداخت موهای زردش همانند ابریشم زیبا و نرم بودند
اندام اغواگری داشت که با کمک رژیم های سخت غذایی ساخته بود.
مقداری گردو از داخل کشویی بیرون آورد و آن را روی زمین کنار سوراخ گذاشت سپس از اتاقش خارج شد و درحالی که زیر ل*ب با خوشحالی آواز می‌خواند از پله ها بالا رفت.
بسیار خوشحال و سرحال بود‌‌. چون دیروز خواهرش زیبای رویش شکست خورده بود و قرار بود امروز او شانسش را برای ربودن قلب شاهزاده چارمینگ انجام دهد.
وارد عمارت اصلی شد و با صدایی مملو از شادی سلامی به همه داد.
اما فضای خانه چنان سنگین بود که جز مادرش کسی پاسخ نداد.
حتی امروز مستخدمین هم مرخص شده بود و در آن عمارت بزرگ خالی و روح مرده به نظر میرسید
دریزیلا حال خوشی نداشت چون کل شب را گریه کرده بود و نتوانسته بود بخواب یک دستمال سفید هم دور گردنش بسته بود و صورت بی رنگ رویش از کم خونی شدید و حکایت می‌کرد.
آناستازیا هم دست کمی از خواهرش نداشت، با ناراحتی آهی کشید و مقداری پنکیک داخل دهانش گذاشت.
خبری که از مادرش شنیده بود کل انرژی او را از بین برده بود و قوتی در بدن نداشت. چنان آشفته حال بود که حتی شیرینی جات هم توان خوشحال کردن او را نداشتند.
به قدری اندوهگین بود که طعم شیرین پنکیک در دهانش تلخ بود و چیزی نمانده بود که اشک بریزد.
الا با قدم های آهسته خودش را به میز کوچک ناهار خوری که کنار راهپله بود رساند و کنار مادر و رو به روی آناستازیا نشست.
بانو ترمین شدیداً نگران حال دخترانش بود و اشتهایی برای خوردن غذا نداشت و با اندوه بسیاری درحال بازی کردن با غذایش بود.
نمیدانست که اگر دوباره سر کله پرنس چارمینگ پیدا شود باید چه کار کند و چگونه در برابر آن مرد مرموز از دخترانش محافظت کند.
دریزیلا آناستازیا دوقلو بودند و در زیبایی رقیب نداشت موهای مشکی ابریشمی صورت صاف بدون چروک و ل*ب های درشت زیبا و چشمان مشکی معصومی داشتند.
نگاهی به الا انداخت، او دختر خونی او نبود اما آن دختر تنها یادگاری است که معشوقه مرحومش بود و الا را بسیار دوست دارد و در قلبش جایگاهی ویژه دارد.
الا بیشتر به پدرش شباهت دارد و این شباهت باعث شده بود که او موهبت قلب بانو ترمین را بدزدد.
چشمان آبی و موهای بلوند و صورت ظریف الا همتایی نداشت.
دیگر توان حضور در آن جمع را نداشت برای همین آخرین حرفش را گفت:
- الا تو امشب توی مهمونی شاهزاده شرکت نمیکنی.
قیافه الا کاملا در هم پیچید و با تعجب گفت:
- چی؟ چرا؟
همین یک قیافه اندوهگین از سوی الا کافی بود که قلب نازک بانو ترمین ترک بخورد بیش از اندازه او الا را دوست داشت و همانند الهه‌ای او را میپرستید طوری که حتی توان دیدن خم ابرویش را نداشت.

@ARNICA
 
بالا