به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
چاقو‌ را درون دستش چرخاند و تکه‌ گوشت روی تخته را به قطعات کوچک‌تری تقسیم کرد. نیم نگاهی به حباب‌های آب داخل قابلمه انداخت و به سوت زدن، ادامه داد. عطر نعنا و رازیانه، مشامش را پر کرده بود و تاثیر مثبتی بر خلق و خوی عصرگاهی‌اش، می‌گذاشت. همیشه از استشمام این رایحه، لذت می‌برد و از آن سیر نمی‌شد. با شنیدن صدای جیرجیر تخت، لبخند محوی روی ل*ب‌هایش نشاند و سرعت دستش را پایین‌ آورد.
دومینیکا با انعکاس نور خورشید که مسیرش را از پنجره‌ی کوچک کنار تخت پیدا کرده و تا پشت پلک‌های او راه یافته بود، اخم‌‌هایش را درهم فرو برد و به بدنش تکانی داد. بلافاصله، درد شدیدی در استخوان پای زخمی‌اش پیچید و او را بر خلاف میلش، وادار به گشودن چشم‌هایش کرد. همه چیز را از پشت هاله‌ی اشک ناخواسته‌ای که در چشمانش جمع شده بود، تار می‌دید و حتی با خیره شدن به سقف، احساس سرگیجه گریبانش را می‌فشرد. در پی یافتن یک پاسخ روشن و واضح که به او بفهماند چه بلایی به سرش آمده است، چشمانش را روی هم فشرد و به صدای سوت‌های آهسته‌ای که در فضای خانه طنین انداخته بود، گوش سپرد. پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، با یادآوری اتفاقات شب گذشته، چشم‌هایش را تا آخرین حد توانش باز کرد و به اطراف خیره شد. به راحتی می‌توانست بوی خاک نمناک را از فضای سالن استشمام کند. کاناپه‌های رنگ و رو رفته‌ی قهوه‌ای در مرکز سالن، تلویزیون جیوه‌دار روبه‌رویش و پرده‌ی ضخیم و چرک‌موری که تنها پنجره‌ی آن‌جا را تا نیمه پوشانده بود، هرکدام به تنهایی می‌توانستند دلیلی بر اثبات بی‌کفایتی طراح دکور این خانه باشند!
در گوشه‌‌ای از سالن، یک یخچال نیم‌متری، چند کابینت زوار در رفته و یک اجاق گاز سه شعله‌، نقش آشپزخانه را در این خانه‌ی عجایب، ایفا می‌کردند. نگاهش، روی مرد نیمه‌ برهنه‌ای که در آشپزخانه، پشت به او ایستاده بود و توجهی به او نداشت، ثابت ماند. با آن قامت بلند و خالکوبی افعی سیاهی که روی ستون فقراتش نقش بسته بود، بیشتر از دیشب به خون‌آشام‌های هالیوودی شباهت پیدا کرده بود!
چشم از او گرفت و به تختی که روی آن خوابیده بود، زل زد. رد خون جاری از زخمش روی ملحفه‌های سفید، حس انزجار را در وجودش تحریک می‌کرد. تشت کوچک پر از خونابه و چند حوله‌ی خونین پایین تخت هم به این حس ناخوشایند، دامن می‌زد. در کنار آن‌ها، محتویات کیف‌دستی‌ای که دیشب به همراه داشت، کف زمین رها شده بود. می‌توانست حدس بزند که آن پسر، به امید پیدا کردن چیزی فراتر از یک پاسپورت جعلی، به جست‌و‌جو پرداخته و در آخر، یک ماتیک سرخ و چند عدد کارت تبلیغاتی نصیبش شده است.
پوزخندی زد و به آرامی، در جایش نیم‌خیز شد. چیزی جز یک پیراهن مردانه‌ی سفید رنگ که انتهای آن به خون آغشته شده بود، در تن نداشت و همین، برای آغاز داستان‌سرایی‌های بدبینانه‌اش کفایت می‌کرد.
- به موقع بیدار شدی؛ ناهارمون تقریبا آماده‌ست.
سرش را بلند کرد و با دیدن میگل که با چاقویی درون دست، به طرف او می‌آمد، زبانش را روی ل*ب‌های خشکیده‌اش کشید و با صدای گرفته‌ای گفت:
- این‌جا کجاست؟
میگل، صندلی چوبی کنار تخت را برداشت و برعکس، روی آن نشست. هردو آرنج دستش را روی تکیه‌گاه صندلی گذاشت و با نوک چاقو، اشاره‌‌ای به پای زخمی دومینیکا کرد.
- انتظار داشتی این‌جوری ببرمت هتل؟ همین‌ حالا هم پلیس کل محدوده‌ی اطراف عمارت اون عتیقه فروش رو زیر نظر داره که این، شامل پنت‌هاوس چهارصد یورویی تو هم میشه!
دومینیکا، دست‌هایش را ستون بدنش کرد و به آرامی، خودش را بالا کشید. نفسش بعد هر تکان نامحسوسی که می‌خورد، به واسطه‌ی درد ناشی از زخم عمیق گلوله، به شماره می‌افتاد.
- گلوله رو درآوردم. خیلی خوش‌شانسی که شاهرگت رو پاره نکرده بود وگرنه باید ازت به عنوان یه جنازه یاد می‌کردن.
دومینیکا پوزخند تلخی زد و جواب داد:
- اسمت چی بود؟ پطروس فداکار؟!
میگل، چانه‌اش را روی دست‌هایش گذاشت و آه غلیظی کشید.
- خودم رو برای یه تقدیر و تشکر جانانه آماده کرده بودم.
- من اگر به جای تو بودم، خودم رو برای دیدار با امواتم آماده می‌کردم چون... .
قهقهه‌های پسر، مانع اتمام جمله‌اش شدند. طوری به او و حرف‌هایش می‌خندید که گویا شاهد عینی یک نمایشنامه‌‌ی طنز فی‌البداهه بوده است. میگل، در حالی که چاقو را در دستش می‌چرخاند و با تفریح به چهره‌‌ی غضبناک او خیره شده بود، دست از خنده برداشت و گفت:
- اما من، اون کسی نیستم که یه گلوله‌ی هشت میلی‌متری سوراخش کرده!
دومینیکا، دستی به موهای گره خورده‌اش کشید و جواب داد:
- بدتر از این هم داشتم.
- آره خب، این چیزها جزو اتفاقات روزمره‌ی یه توریست هستش، مگه نه؟
بی‌توجه به طعنه‌ی کلام پسر، به دنبال پیدا کردن تلفن همراهش، نگاهی به اطرافش انداخت و ملحفه‌ی زیر دستش را در مشت گرفت.
- دنبال چی می‌گردی؟
- باید یه تلفن بزنم.
- اوه! حتما خیلی نگرانت شدن.
دومینیکا چشم غره‌ای به او رفت و ل*ب زد:
- آدم وراجی هستی!
 
امضا : HADIS

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
میگل، تکیه‌ی دستانش را از روی صندلی برداشت و کمان ابروهایش را درهم کشید. زمانی که دیگر لبخند نمی‌زد، خستگی چشم‌هایش مشهودتر بود. چشمانی آبی و بزرگ؛ آن‌قدر که میشد همه چیز را از نگاهش خواند. آن‌ها زیبا بودند؛ به طوری که پیرزن‌های شهر، آرزو می‌کردند که ای کاش دیرتر به دنیا می‌آمدند!
دومینیکا، سرش را به زیر انداخت و به ناخن‌های لاک‌ خورده‌اش، خیره شد. انگار که آن پسر، تمام افکارش را مو به مو می‌شنید؛ حتی فرض این مسئله هم مو به تنش سیخ می‌کرد. یک جفت چشم ناقابل است دیگر؛ این‌قدرها هم تعریف و تمجید ندارد!
با صدای جدی و رسای میگل، زنجیره‌‌ی افکارش را درهم پیچید و به تاریک‌ترین نقطه‌ی مغزش، انتقال داد.
- بیشتر از این که درمورد هویتت کنجکاو باشم، دلم می‌خواد بدونم که چرا برای مرگ دی ژلدرود، با کوزا نوسترا¹ اتفاق نظر داشتی؟!
دومینیکا سرش را بالا گرفت و بدون توجه به شکسته شدن قلنج گردنش بر اثر حرکت سریعش، پرسید:
- از چی حرف می‌زنی؟
- فکر می‌کنی اون‌هایی که دیشب اومدن و همه رو به رگبار بستن، کی بودن؟
چشم‌هایش را ریز کرد و به چهره‌‌ی خونسرد میگل زل زد.
- تو می‌دونستی.
- نمی‌تونم ادعا کنم که از وجود تو خبر داشتم.
- چرا باید اون‌جا باشی وقتی می‌دونستی که چه اتفاقی میفته؟
میگل، از جایش بلند شد و در حالی که به طرف آشپزخانه می‌رفت، جواب داد:
- من بلدم که چطور از خودم دفاع کنم و در ضمن، همیشه سرم برای دردسر، درد می‌کنه!
همان جمله‌ی معروف که ورد زبان تمام افسران سازمان بود و به گفتن آن، افتخار می‌کردند. فقط یک روسی متعصب با افکار میهن‌پرستانه از پس اعتقاد به چنین خزعبلاتی، برمی‌آمد. با این وجود، دومینیکا مایل‌ها با خانه فاصله داشت و اعتماد به هرکس و هرچیزی، غیر ممکن به نظر می‌رسید. با تردید، به قامت پسر جوان چشم دوخت و ناخودآگاه زمزمه کرد:
- تو یه جاسوسی... .
میگل با شنیدن این حرف، ابروهایش را بالا انداخت و از حرکت ایستاد. با چشم‌پوشی از سوء ظن ذاتی‌اش به عالم و آدم، می‌توانست حدس بزند که با یک افسر روسی رو در رو شده است و اگرچه از میزان هیجان‌انگیز بودن ماجرا کاسته میشد اما بهترین حالت ممکن برای اتفاقات پیش آمده، همین بود.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و به چهره‌‌ی زرد و چشمان گود افتاده‌‌ی دختر، خیره شد. دردش آن‌قدر عمیق به نظر می‌رسید که ته چشم‌هایش گیر کرده بود و اگر گریه هم می‌کرد، یا اشک از پشت چشمش در می‌آمد و یا اصلا اشکی در کار نبود. به راحتی میشد فهمید که نگاه مردد و پژمرده‌اش، منتظر شنیدن یک جمله‌ی متقاعدکننده است. راستی، چرا تا به حال به چهره‌اش دقت نکرده بود؟ با آن نگاه خاکستری خمارآلوده‌ در زیر سایه‌‌ی مژه‌های فر خورده‌اش، بینی سربالا و گونه‌های برجسته‌، موهای پرپشت و ژولیده‌ که از ریشه، طلایی بودند و در ادامه به سیاهی شب می‌رسیدند، رد یک زخم بسیار کهنه روی هلال ابروی چپش و پوست شیری رنگش، مجموعه‌ای از زیبایی زنانه را به رخ می‌کشید. او زیبا بود؛ به زیبایی آهنگ محزونی که آخر شب‌ها به آن گوش می‌داد و این زیبایی، به گونه‌ای بود که وادارش می‌کرد که چشم‌هایش را ببندد و رویا ببافد!
با پس زدن افکارش، سرش را تکان داد و به قصد تایید جمله‌ی او، گفت:
- یه متفق!
دومینیکا، نفس عمیقی کشید و رویش را به طرف پنجره برگرداند. آیا می‌توانست با یک شعار خشک و خالی، تن به بار سنگین اعتماد بدهد؟ هرکسی می‌توانست آن را از دهان اعضای سازمان شنیده باشد و طوطی‌وار، تکرارش کند.
با فرو رفتن تشک تخت و پیچیدن رایحه‌ای سرد در بینی‌اش، در خودش جمع شد. در ماه فوریه، رخنه کردن سرما در مغز استخوان، یک واقعه‌ی نامتوازن بود مگر آن که خون زیادی از دست رفته باشد و حال، میزبان اجباری‌اش می‌توانست به راحتی لرزش اندامش را نظاره کند. فقط امیدوار بود که آن را پای ترس نگذارد؛ هیچ‌‌کس قادر به ترساندن او نبود، به جز خودش!

۱. اتحادیه‌ی جنایت‌های سازمان یافته که تحت عنوان مافیای سیسیل شناخته می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
او تا به حال با چیزی زنده بود که دیگران، از آن می‌مردند؛ تنهایی! گاهی در همین تنهایی مسرت‌بخش، صورتش را به پس پنجره می‌چسباند؛ شوق می‌آمد، دست در گردن احساس می‌انداخت و فکر، بازی می‌کرد اما حالا اثری از آن تنهایی باقی نمانده بود و چنگال تیز افکارش، در شیارهای مغزش فرو می‌رفت. او مانده بود و یک غریبه‌ی مرموز که سر از کارهایش در نمی‌آورد. آیا نشستن یک گلوله بر سینه‌اش منصفانه‌تر نبود؟!
ل*ب برچید و باز هم چشم در چشم پسر دوخت. فقط سکوت بود که در بینشان قدم می‌زد و چشم‌ها، به یکدیگر گره خورده بودند. سرانجام این نگاه‌های افسرده چه بود؟ جز این که مطمئن شود که قرار نیست به این زودی دست از دنیا و وقایع اعتیادآورش بکشد!
- هنوز اسمت رو بهم نگفتی.
- برای چی می‌خوای اسمم رو بدونی؟
میگل با یک نفس عمیق، عطر خون‌آلود او را مهمان ریه‌هایش کرد و گفت:
- می‌خوام بدونم دارم به کی نگاه می‌کنم.
- باور کن که دلت نمی‌خواد بدونی.
خندید و خودش را عقب کشید. بی‌تردید، استقامت دختر مقابلش را تحسین می‌کرد. بدون آن که حرفی بزند، از جا برخاست و با قدم‌های بلند، به طرف آشپزخانه رفت. دو بشقاب تمیز از کابینت بیرون کشید و در حالی که مشغول ریختن تکه‌های پاستا درون آن‌ها بود، بی‌هوا پرسید:
- من می‌ترسونمت؟
دومینیکا که با دقت به دستان او زل زده بود، گفت:
- این دیگه چه سوالیه؟
- یه سوال صادقانه.
پوزخندی زد و جواب داد:
- چرا باید من رو بترسونی؟
میگل، همراه با دو بشقاب فارفاله¹ از آشپزخانه بیرون آمد و دو مرتبه، روی تخت نشست. یکی از بشقاب‌ها را جلوی او گذاشت و گفت:
- چون دارم چهره‌‌ی واقعیت رو می‌بینم.
دومینیکا، نگاهی به پاستاهای‌ پروانه‌ای داخل بشقاب که در سس سفید و تکه‌های سبزی غوطه‌ور بودند، انداخت و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- واقعا؟
میگل سرش را تکان داد و چنگالش را در دل انبوه پروانه‌های داخل بشقابش، فرو برد. مقداری از غذا را برداشت و مقابل صورتش گرفت. خیره به رقص بخار معلق در هوا، گفت:
- پشت نقابت رو می‌بینم.
دومینیکا، چینی به پیشانی‌اش انداخت و پرسید:
- کدوم نقاب؟
- اوه! صدتا نقاب داری.
یک تای ابرویش را بالا انداخت، دست‌هایش را روی سینه گره زد و گفت:
- و چرا باید من رو بترسونه؟
میگل، چنگال دیگری برداشت و قبل از آن که آن را داخل دهانش بگذارد، شانه‌هایش را بالا انداخت.
- هنوز نمی‌دونم، کاراکال.
نگاه کردن به پسر و اطوار پر اشتهایش، هر آدمی را گرسنه می‌کرد؛ چه برسد به او که از دیروز تا به حال چیزی نخورده بود. با تردید به محتویات بشقاب لعاب‌دار زیر دستش خیره شد. عطر رازیانه، حالش را دگرگون می‌کرد.
- بخور. من ترجیح میدم با گلوله کار کنم، نه زهر!
پس حق با خودش بود؛ این پسر، صدای درون مغزش را می‌شنید. البته که هر احمقی هم با دیدن این ادا و اطوارهای شکاکانه، پی به اصل ماجرا می‌برد!
هنوز به بشقاب خیره مانده بود که میگل، دست از غذا کشید و چنگال جدیدی برداشت. بی‌هوا، دست او را گرفت و چنگال نقره را لای انگشتانش گذاشت. بدون آن که رهایش کند، مقداری از غذا را برداشت و به طرف دهانش برد.
- حتما نباید برای این که حوصله‌ی کسی رو سر ببری، آدم بدی باشی. آدم‌های خوب هم می‌تونن حوصله‌ی آدم رو سر ببرن! این کارها برای چیه؟ من اگه می‌خواستم بلایی سرت بیارم، همون دیشب تمومش کرده بودم.
با نوک انگشتش، ضربه‌ی آرامی به روی پیشانی دومینیکا زد و ادامه داد:
- از این‌جا کار بکش، کاراکال!
دومینیکا متعجب از حرکت ناگهانی او، خودش را جابه‌جا کرد و با بی‌میلی، دهانش را باز کرد. تلفیق طعم گوشت و سبزیجات در زیر زبانش، اشتهای از دست رفته‌اش را به او برگرداند و برای برداشتن دومین لقمه، خودش دست به کار شد. حتی شی هم نمی‌توانست به این خوبی آشپزی کند و بیشتر مواقع، روی یک خروار کرم مریض و وارفته، نام پاستا را می‌گذاشت!
در حالی که زیر چشمی میگل را می‌پایید، تک سرفه‌ای کرد و پرسید:
- کاراکال؟
- باید یه‌جوری صدات بکنم یا نه؟
چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و زیر ل*ب، زمزمه کرد:
- من هم می‌تونم عوضی صدات کنم!
میگل پوزخندزنان، بشقاب نیمه‌‌ خالی‌اش را کنار گذاشت و با لحن سردی گفت:
- هرطور راحتی.

۱. نوعی پاستای‌ ایتالیایی به شکل پروانه
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
این پسر، واقعا آدم عجیبی بود. هر دقیقه‌ای که کنار او می‌گذشت، تشخیص رفتار و اهدافش سخت‌تر میشد؛ گویا مدت زیادی است که ثبات شخصیت را از او ربوده‌اند!
- اصلا برای چی من رو این‌جا آوردی؟
- چطوره سر نوبت خودت سوال بپرسی؟
دومینیکا دست از بشقاب کشید و چنگال را رها کرد.
- باید خیلی احمق باشی که فکر کنی از من، چیزی بهت می‌رسه.
- باید خیلی احمق باشی که فکر کنی می‌تونی برگردی خونه!
- من خودم می‌دونم که چط... .
هنوز جمله‌اش را کامل نکرده بود که میگل، به میان حرفش پرید و با اشاره به کیف دستی‌اش، گفت:
- من که هیچ بلیطی پیدا نکردم.
از جایش بلند شد و ادامه داد:
- شک ندارم که برای یه مأموریت بی‌سر و صدا برنامه ریخته بودی اما حالا چی؟ هفتاد نفر قتل‌عام شدن!
- مرگ اون آدم‌ها به من ربطی نداره.
خندید و سرش را با تأسف تکان داد.
- باید این رو به دادستان بگی؛ حتما باورت می‌کنه.
به طرف کاناپه‌های وسط سالن رفت، کنترل تلویزیون قدیمی را برداشت و روشنش کرد. بلافاصله، تصویری بی‌کیفیت از زنی در حال خواندن گزارش اخبار به زبان مجاری روی صفحه‌ی آن نمایان شد. چند ثانیه بعد، تصاویری از عمارت دی ژلدرود و سپس، فیلمی از دوربین مداربسته‌ی آن‌جا به نمایش در آمد که هردوی آن‌ها را با نقابی که بر چهره داشتند، به همراه دیگر افراد داخل مهمانی نشان می‌داد.
- صد سال یک‌بار هم چنین پرونده‌‌ای به دست دادستان این‌جا نمی‌رسه؛ پس حالا فکرش رو بکن چقدر می‌تونن برای پیدا کردن تنها مظنون‌های این فیلم، انگیزه داشته باشن.
دومینیکا بدون آن که چشم از صفحه‌‌ی تلویزیون بردارد، سرش را تکان داد و گفت:
- یه فیلم تو رو ترسونده؟ فقط کافیه از این‌جا بریم.
- اون هدف تو هستش که الآن توی سردخونه خوابیده؛ من هنوز این‌جا کار دارم.
نگاه بی‌روحش را چرخاند و با ابرویی بالا رفته، جواب داد:
- چرا باید نگران کارهای تو باشم؟
میگل، روی کاناپه ولو شد و پاهایش را روی هم انداخت. دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و خیره به سقف، گفت:
- الان فقط باید نگران خودت باشی.
اعتماد به نفس، از تک به تک کلماتش می‌ریخت. این پسر در خونسرد بودن، دست او را هم از پشت بسته بود. چطور می‌توانست تا این حد آرام باشد؟ گویا اوقات فراغتش را در اذهان مردم می‌گذراند و همه چیز را قبل از وقوع آن، پیش‌بینی می‌کرد.
- خدای من! آخه یه نفر چقدر می‌تونه خوش‌شانس باشه؟
با شنیدن صدای میگل، از فکر بیرون آمد و سوالی، نگاهش کرد. مقصودش با او بود؟ البته که خوش‌شانس است؛ وگرنه تا به حال صدها بار داخل تابوت خوابیده بود!
میگل، سرش را چرخاند و در ادامه‌ی حرفش گفت:
- یه راست باید بیای بخوری به من!
دومینیکا با چشمان گرد شده، دستش را روی میز کنار تخت کشید و بعد از برداشتن یک آباژور قدیمی، آن را به طرف میگل پرتاب کرد و صدایش را بالا برد:
- من؟! تو بودی که یه‌کاره پریدی وسط و قهرمان‌ بازیت گل کرد.
میگل، از جایش پرید و آباژور را روی هوا گرفت. دو مرتبه، خودش را روی کاناپه انداخت و با خنده گفت:
- فیلم زیاد می‌بینی، نه؟ این عتیقه‌ست دیوونه!
- خودت و تمام عتیقه‌هات، برید به جهنم!
برخلاف انتظارش، نه تنها خنده‌ از لبان پسر پر نکشید، بلکه صدای مجری تلویزیون در میان قهقهه‌هایش، گم شد.
- ظاهرا به تو بیشتر از من حق مأموریت میدن که این‌قدر دست و دلبازی!
قبل از آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، لبخندش را قورت داد و اخم طریقی روی پیشانی نشاند.
- حتی اون‌ها هم به محض این که بفهمن چه افتضاحی به بار اومده، تمام تلاششون رو می‌کنن تا مطمئن بشن که دیگه زبونت توی اون دهن خوشگلت نمی‌چرخه!
- تو هیچی نمی‌دونی، عوضی.
چهره‌‌ی پسر برخلاف چند دقیقه‌‌ی قبلش، گرفته و درهم بود. انگار که در دنیای دیگری، فراتر از چهار دیواری این اتاق سیر می‌کرد. در همان حال، ل*ب‌هایش را به زحمت از هم گشود و گفت:
- می‌دونم؛ خودم هم اون‌جا بودم.
- کجا؟
سرش را چرخاند و به چشمان منتظر دومینیکا خیره شد.
- بِسلان. برای اولین‌بار بود که توی زندگیم، اون همه جسد رو یک‌جا می‌دیدم؛ بیشترشون بچه‌های زیر ده سال بودن.
نفس عمیقی کشید و با صدای خش‌داری ادامه داد:
- اوایل سپتامبر ۲۰۰۴ بود. من و هفت نفر دیگه از اعضای جوخه، توی مقر فرماندهی بودیم که خبر حمله‌ی چچنی‌ها به یه دبستان توی بسلان، بهمون رسید. ما و تمام اعضای جوخه‌های اسپتسناز¹ به محل اعزام شدیم. اون‌ها هزار و صد نفر رو گروگان گرفته بودن. بعد از سه روز، دستور گرفتیم که وارد حصار دشمن بشیم. توی اون عملیات، بیست و یک نفر از نیروهای ویژه رو از دست دادیم؛ پنج نفرشون، از اعضای جوخه‌ی من بودن. بوگدان، رایدمیر، ایگناتین، ویساروین و نیکاندر. ایگناتین تازه پدر شده بود؛ هنوز درخواست مرخصیش رو امضا نکرده بودم. توی ب*غل خودم جون داد.
دومینیکا به حالت نمایشی، گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و با صدایی که از ته گلویش در می‌آمد، گفت:
- متاسف... .
- دولت بعد از اون مأموریت، برای این که روی مرگ چهارصد نفر سرپوش بذاره، تمام بازمانده‌های اسپتسناز رو محاکمه کرد. من برات قصه تعریف نکردم. فکر می‌کنی براشون مهمه که مقصر واقعی کیه؟ اون‌ها فقط می‌خوان که یک نفر برای تموم شدن غائله، فدا بشه؛ فرقی نمی‌کنه که اون یه نفر، کیه.
دستی به موهایی که روی پیشانی‌اش ریخته بود، کشید و با جدیت اضافه کرد:
- حتی یک ثانیه هم فکر نکن که با سهل‌انگاری، پای فدراسیون رو به این ماجرا باز کنی. من نمی‌خوام سرم بره بالای دار؛ نه برای مرگ دی ژلدرود.
دومینیکا، بی‌اراده سرش را تکان داد و ل*ب زد:
- چی توی سرته؟
- باید یکی رو فدا کنیم.

۱. نیروهای عملیات ویژه‌ فدراسیون روسیه
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
دستکش‌های نایلونی را در دست کرد و خیره به تصویری که درون آینه‌ی بخار گرفته‌‌ی حمام نقش بسته بود، تکه‌ای از موهایش را در دست گرفت و مقداری از مواد رنگ مو را با برس، روی آن‌ها مالید.
در سومین روز از زندگی غیر معمولش در کنار یک تکاور سابق اسپتسناز، جنبه‌های متفاوتی از عقاید و رفتار از او دیده بود که هیچ‌گاه از آدم‌های اطرافش، سر نمی‌زد. او می‌خندید، وقتی هیچ مایه‌ی خنده‌ای وجود نداشت و می‌رقصید، وقتی هیچ موسیقی‌ای شنیده نمی‌شد! در میان احوالات سرخوشانه و بیگانه‌ی میگل، جایی برای خشک‌مزاجی‌های خودش نبود؛ اگرچه این موضوع حتی به چشم صاحب‌خانه‌ی اجباری‌اش هم نمی‌آمد. او کار خودش را می‌کرد؛ بدون آن که توضیحی به کسی بدهد.
همه چیز مشخص بود؛ آن‌ها در کمال خوش‌شانسی در کنار هم قرار گرفته بودند. می‌توانست به جای او، در دستان یکی از افسران سرویس‌های امنیتی آمریکایی یا اعضای مافیا که به قول میگل، تعدادشان در این شهر از ملخ‌های مزارع کانتابریا¹ هم بیشتر است، اسیر شود. البته این یک دیدگاه خوش‌بینانه است؛ چراکه به محض برخورد با هرکدامشان، مجبور به بلعیدن قرص‌های سیانورش میشد.
با تمام این‌ها، اعتماد چیزی نیست که به راحتی بتواند حرفش را پیش بکشد. آن پسر، یک معمای زنده بود که به هیچ‌کدام از سوال‌هایش، جواب درستی نمی‌داد. در عمارت دی ژلدرود چه می‌خواست؟ برای چه چیزی به بوداپست آمده بود؟ یک نیروی سابق نظامی، از جان این همه عتیقه‌ی گران‌بها چه می‌خواهد؟ چرا با وجود اطلاع از نقشه‌‌ی قتل دی‌ ژلدرود، باز هم سر و کله‌اش در مهمانی پیدا شد؟ اصلا از کجا می‌دانست که پای ایتالیایی‌ها به این شهر باز شده است؟ و از همه مهم‌تر، چرا به او کمک می‌کند؟!
شاید اگر جای میگل بود، یک تیر در س*ی*نه‌ی خودش می‌کاشت، پایش از این ماجرا بیرون می‌کشید و در اولین فرصت، از این شهر می‌رفت. باز هم از خوش‌شانسی‌‌اش‌ بود که جای او و آن پسر را عوض نکرده‌اند!
پس از سی دقیقه، دست‌هایش را به لبه‌ی سینک سرامیکی تکیه داد و سرش را زیر آب سرد فرو برد. هنوز ضعف ناشی از خون‌ریزی در جانش می‌لولید و بوی رنگ، معده‌اش را دگرگون کرده بود. بعد از شست‌وشوی موهایش، کمرش را صاف کرد و با برداشتن حو‌له‌ی کوچکی از داخل کمد زیر سینک، لنگ‌‌زنان از حمام خارج شد.
میگل در حالی که دستش را به کمر زده بود، روبه‌روی دیواری که بر روی آن چند عکس و تعداد زیادی نقشه و تکه‌های روزنامه خودنمایی می‌کردند، رژه می‌رفت. این شاهکاری بود که در طی سه روز اخیر خلقش کرده بود و مدام دور و برش می‌پلکید اما درموردش، توضیح خاصی نمی‌داد.
حوله را روی موهای خیسش کشید و از پشت سر، به او نزدیک شد. نیم نگاهی به چهره‌های ناشناس داخل عکس‌ها انداخت و بینی‌اش را بالا کشید. میگل به محض اطلاع از حضور او، از حرکت ایستاد؛ سرتاپایش را برانداز کرد و نگاهش، روی موهای طلایی رنگ و خیس دومینیکا، ثابت ماند.
- این بهت بیشتر میاد.
دومینیکا، حوله را به گوشه‌ای انداخت و بدون آن که چشم از عکس‌های روبه‌رویش بردارد، گفت:
- یادم نمیاد که گفته باشم نظرت برام مهمه... .
از گوشه‌ی چشم به میگل نگاه کرد و ادامه داد:
- ع*و*ضی!
میگل، پوزخندی زد و در حالی که به او نزدیک میشد، دست در جیب شلوار جینش فرو برد و شانه به شانه‌اش ایستاد. قبل از آن که دهانش را باز کند، با صدای زنگ تلفنش، سرش را چرخاند و به طرف میز کنار تخت رفت. حتما چشم دومینیکا را دور دیده بود که گوشی را آن‌جا رها کرده و خودش در این طرف خانه می‌چرخد! در این چند روز، آن‌قدر اعتماد بینشان موج می‌زد که میگل، اسلحه و تلفن همراهش را یک لحظه هم از خودش جدا نمی‌کرد تا مبادا دلش برای آن‌ها، تنگ شود!
- هی مرد! از آخرین‌ باری که هم رو دیدیم خیلی می‌گذره.
دومینیکا، سرش را برگرداند و به او خیره شد. چند نفر از افسران سرویس امنیتی بودند که سنت‌شکنی کرده و به جای آن کت چرمی معروف، پیراهن هاوایی به تن می‌کردند؟! او یک‌تنه، تمام تفکراتی را که مردم بعد از تماشای چند سریال جنایی درمورد جاسوسان دولتی داشتند، بر هم می‌زد. میگل بیشتر شبیه به یک نوجوان دبیرستانی بود که هرروز با پورشه‌ی پدرش به مدرسه می‌رود و مورد تحسین دانش‌آموزان دیگر قرار می‌گیرد!
- راستش رو بخوای، این‌جا اون‌قدر بهم خوش می‌گذره که تصمیم گرفتم رزرو هتل رو تمدید کنم.
دومینیکا پوزخندی زد و روی نزدیک‌ترین صندلی نشست. هنوز برای ایستادن در مدت زمان طولانی، دچار زحمت بسیاری میشد. میگل نیم نگاهی به او کرد و با خنده، رو به مخاطب پشت تلفنش گفت:
- ونتسل، این منطقیه. تو یه جونوری رفیق!

۱. بخشی از اسپانیای سبز که در نوار باریک بین دریا و کوه‌های شمالی این کشور قرار گرفته است.
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
چشم از او برداشت و دستی بر موهای نیمه خیسی که روی سینه‌اش ریخته بود، کشید. علاقه‌ای به شنیدن مکالمه‌‌های بی‌سر و ته نداشت. می‌توانست قسم بخورد که هیچ‌گاه از تماس‌های تلفنی دوستانش، تا این حد ذوق‌زده نشده بود اما درمورد میگل، همه‌ چیز فرق می‌کرد. به راحتی میشد برق درون چشمانش را از بالای طبقه‌ی پنجم همین آپارتمان، تشخیص داد. معلوم بود که شخص پشت تلفن، برایش اهمیت بسیاری دارد و را*ب*طه‌شان بسیار نزدیک است. اگر نام آن فرد را در بین مکالماتشان نشنیده بود، حدس می‌زد که پای یک دختر در میان باشد؛ به هر حال که از ادا و اطوار این پسر، مشخص است که را*ب*طه‌ی خوبی هم با زنان دارد!
- به چی فکر می‌کنی؟
با صدای میگل، از فکر بیرون آمد و سرش را بلند کرد. او درست بالای سرش ایستاده بود و با همان نگاه براق، تماشایش می‌کرد. قبل از آن که جوابی بدهد، میگل دستش را بلند کرد و انگشتانش را لای موهای خیس او، فرو برد.
- هی!
بی‌توجه به اعتراضش، موهایش را به هم ریخت، صندلی‌اش را چرخاند و پشت سرش قرار گرفت. دست‌هایش را روی شانه‌ی دومینیکا گذاشت، سرش را پایین آورد و با اشاره به دیوار روبه‌رویشان، ل*ب زد:
- بازی تموم شد. این‌جا رو نگاه کن کاراکال.
دومینیکا، شانه‌هایش را به قصد رها شدن از دستان او، بالا انداخت و نفسش را به بیرون فوت کرد. تکه‌های درهم پیچیده‌ی موهایش، به هوا برخاستند و دو مرتبه، روی صورتش پخش شدند. میگل، تک‌خنده‌ی کوتاهی سر داد و به طرف دیوار، قدم برداشت.
- از بین تمام این آدم‌ها، باید دو نفر رو انتخاب کنیم که به جای من و تو، تراژدی عمارت دی ژلدرود رو گردن بگیرن.
- این‌ها رو از کجا پیدا کردی؟
- بیشترشون یا دلال مواد هستن یا توی خیابون‌های پایین شهر، دله دزدی می‌کنن.
به عکس دختر جوانی اشاره کرد و ادامه داد:
- اولنا تایوینز، بیست و یک ساله؛ یه جیب‌بر آمریکایی‌الاصله. از نظر قد و هیکل خیلی شبیهته، نه؟
دومینیکا، دست‌هایش را روی سینه گره زد و ابرویش بالا انداخت.
- جیب‌بر؟ اصلا به این بچه‌ها می‌خوره که از چنین زد و خوردی، جون سالم به در ببرن؟ هیچ احمقی باور نمی‌کنه!
- برای ما مهم نیست که پلیس باور کنه یا نه؛ فقط باید تا زمانی که این‌جا هستیم، مسیر تحقیقات رو منحرف کنیم. مگه یه نقاب، چقدر می‌تونه دوام بیاره؟ درضمن، این آدم‌ها به خاطر پول، هرکاری می‌کنن.
دومینیکا، اخم‌ ظریفی روی پیشانی‌اش نشاند و گفت:
- چطوری می‌خوای به دی ژلدرود ربطشون بدی؟
- اون پیرمرد لعنتی، علاقه‌ی زیادی به معامله با خلافکارهای خرده‌پا داشت. همون داستان همیشگی پول نقد و مغزهای رویاپرداز کوچیک!
دومینیکا سرش را تکان داد و از جایش برخاست. در حالی که پای زخمی‌اش را روی زمین می‌کشید، چند قدمی جلو آمد و کنار میگل ایستاد. دستی به عکس دختر کشید و ل*ب زد:
- ظاهرا فکر همه‌جا رو کردی؛ به جز این که... .
سرش را برگرداند و در فاصله‌ای چند سانتی از صورت پسر، پوزخندی زد و ادامه داد:
- اون‌ها هیچ‌‌وقت به خاطر پول، اعتراف نمی‌کنن.
میگل لبخند کجی روی ل*ب نشاند و نزدیک‌تر آمد. هم‌زمان با تلفیق نفس‌هایشان با یکدیگر، برای جبران فاصله‌ی قدشان، سرش را کج کرد و خیره به چشمان خمار آلوده‌ی دختر، ل*ب زد:
- مرده‌ها حرف نمی‌زنن کاراکال!
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
کیف پول سرقتی را از جیبش درآورد، اسکناس‌های مچاله‌ شده‌ی درون آن را بیرون کشید و شروع به شمردن کرد.
- پنج هزار، ده هزار، ده هزار و بیست فورینت¹.
- به یه بانک خالی دست‌برد زدی.
اولنا، یک اسکناس پنج فورینتی جدا کرد و آن را روی صورت چرک‌مور و آفتاب‌ سوخته‌ی پسر مقابلش، کوبید.
- خفه خون بگیر، کاروی!
کاروی، اسکناس را روی هوا قاپید و با لبخند دندان‌نمایی، زیرپله‌ی نمور و تاریک را ترک کرد. اولنا آهی کشید و روی پله‌ی شکسته‌ی پایین پایش، نشست. بی‌توجه به بوی جلبک‌های رشد کرده در دریچه‌‌ی کانال فاضلاب، ساندویچ نیم‌خورده‌ای را که امروز صبح از یخچال یکی از همان مغازه‌های سر راهش، دزدیده بود، از جیبش بیرون کشید و گ*از بزرگی به آن زد. از طعم ژامبون خوک و پنیر ماسیده‌، عوقش گرفت و بی‌معطلی، ساندویچ را به گوشه‌ای از دخمه، پرتاب کرد. صدای موش‌هایی که در تاریکی زیر پله در رفت‌‌وآمد بودند، با برخورد ناگهانی تکه‌های نان و ژامبون بر روی سرشان، به هوا برخاست و هرکدام به طرفی رفتند.
اولنا، دست‌‌هایش را با پیراهن مندرس مشکی رنگش پاک کرد و از جایش بلند شد. با نوک کفش، ضربه‌ای به پار‌ه‌های آهن زنگ‌زده‌ای که برای فروش، جمعشان کرده بود، زد. زندگی در این سگ‌دانی، هرروزش جهنم بود اما از وقتی که یادش می‌آمد، در همین جهنم پرسه می‌زد. برای آدم بی‌کس و کاری مثل او، فرقی نمی‌کرد که شب‌ها را در کدام دخمه به صبح برساند و یا دستش را در جیب کدام یک از آدم‌های پیاده‌رو فرو ببرد؛ تنها چیزی که اهمیت داشت، پول بود و بس!
او به این زندگی عادت کرده بود. بقیه‌ی بی‌خانمان‌هایی که در مسیر کانال‌های فاضلاب شهری جمع شده بودند هم مانند او، با این سبک زندگی انگل مانند کنار آمده بودند. از هیچ‌کدام از کارهایش شرمنده نبود؛ تا به الآن هم با همین پول‌هایی که با دزدی و تن‌فروشی به جیب می‌زد، زنده مانده بود!
از حفره‌ی زیر پله، سیگار نیم‌سوخته‌ای بیرون کشید و آن را با استفاده از فندکی که از جیب یکی از مشتری‌های چند شب پیشش زده بود، روشن کرد. سیگار را گوشه‌ی ل*بش گذاشت و با بی‌میلی، کف زمین سنگلاخی و نمناک دخمه، دراز کشید. شیفت جیب‌بری امروزش تمام شده بود و حال می‌بایست پس از کمی استراحت، به چهارراه مشتریان می‌رفت؛ این نامی بود که برای خیابان راکوتسی، با تمام زرق و برق‌های مدهوش‌کننده‌اش، در نظر گرفته بود.
چشمانش را بست و پک عمیقی به سیگار زد. صدای چکه کردن قطره‌های آب از سقف، گوش‌هایش را آزار می‌داد و روانش را بر هم می‌ریخت. ناخودآگاه، خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و پاهایش را روی زمین کشید. تمام آدم‌های اطرافش، او را به عنوان یک روانی می‌شناختند.
در همان حال، با صدای فشرده شدن سنگ‌ریزه‌‌های کف دخمه در زیر کفش‌های یک فرد ناشناس و افتادن سایه‌اش بر روی صورتش، ل*ب‌هایش را از هم باز کرد و گفت:
- بزن به چاک کاروی! حوصله ندارم.
برخلاف انتظارش، خبری از نق زدن‌های پسرک دستیارش، نبود. چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن کاروی که با د*ه*ان بسته و خون جاری شده از بینی‌اش، در آستانه‌ی ورودی دخمه ایستاده بود، از جا پرید. بلافاصله، چشمش به زنی غریبه که یقه‌ی کاروی را از پشت چسبیده بود، افتاد. موهای بلوندش را بالای سرش جمع کرده بود و اسلحه‌ی درون دستش، زیر نور خورشید می‌درخشید. چشمان خاکستری زن، خالی از هرگونه احساسی بود و نگاهش، رعشه بر اندام اولنا می‌انداخت اما او آدمی نبود که به راحتی، ضعفش را نشان دهد.
- تو اولنایی؟
خیره به چهره‌‌ی خون‌آلود کاروی، ل*ب زد:
- آره.
زن، سرش را تکان داد و هم‌زمان با بالا آوردن اسلحه‌اش، گفت:
- خوبه.
اسلحه را روی سر پسرک گذاشت و بی‌‌معطلی، شلیک‌ کرد. خون کاروی، روی دیوار سنگی دخمه پاشید و جسد بی‌جانش، بلافاصله روی زمین و در مقابل پای اولنا سقوط کرد.

۱. واحد پول مجارستان
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
نفس‌نفس‌زنان، وارد خیابان شد و شروع به دویدن کرد. با بی‌دقتی، تنه‌ی محکمی به یکی از عابران پیاده‌رو زد و تعادلش را از دست داد.
- بگیریدش!
بی‌توجه به جیغ و فریاد زنی که نایلون میوه‌هایش بر اثر برخورد با او پاره شده بود، از جایش برخاست و سراسیمه، مقصد نامعلومی را در پیش گرفت. به ندرت پیش می‌آمد که مأموران پلیس، موفق به شناسایی‌اش شوند و این‌گونه تعقیبش کنند؛ حتما کار یکی از همان طلبکارانی بود که جنسشان را تحویل نداده است!
با وجود بسته‌های کوکائین درون جیبش، اگر دستشان به او می‌رسید، بی‌شک راهی زندان ایالتی میشد و قاضی، حکم به حبس ابد می‌داد. آن‌ها درست در میان معامله‌ی مواد امروزش، سر رسیده بودند و کارش را خ*را*ب کردند.
با رسیدن به انتهای خیابان، وارد محدوده‌ی تردد ماشین‌ها شد و بی‌توجه به سبز بودن چراغ عبور، خودش را میان ترافیک انداخت. هنوز به سمت دیگر خیابان نرسیده بود که با توقف یک موتور کروزر در مقابلش، از حرکت ایستاد و با وحشت، به پشت سرش نگاه کرد.
- بپر بالا!
در آن لحظه‌، موتورسوار ناشناس حکم فرشته‌‌ی نجات را داشت. با عجله، روی ترک موتور نشست و دستش را دور کمر مرد ناشناس، حلقه کرد.
- برو، برو.
موتورسوار، تکیه‌ی پایش را از روی زمین برداشت، به سرعت از بین ماشین‌های خیابان لایی کشید و از آن‌جا دور شد.
بریجر، به محض محو شدن مأموران پلیس از محدوده‌ی دیدش، نفس راحتی کشید و سرش را به کتف مرد تکیه داد.
- اوه پسر! فکر می‌کردم که این‌بار کارم تمومه.
کمرش را صاف کرد و خیره به آینه‌ی کوچک موتور، رو به مرد ناشناس گفت:
- هی! من تو رو می‌شناسم؟
موتورسوار سیاه‌پوش، بدون آن که حفاظ روی صورتش را بالا بزند، جواب داد:
- از طرف یه مشتری همیشگی اومدم.
- کی؟
- مارک، مارک دی ژلدرود.
بریجر، دستی به موهای مشکی برهم ریخته‌اش کشید و گفت:
- خیلی وقت بود که کسی رو نفرستاده سراغم.
- امروز شانس باهات یار بود؛ به نظر نمی‌رسید که اون پلیس‌ها بخوان دست از سرت بردارن.
ضربه‌ی آرامی به بازوی مرد زد و گفت:
- یکی طلبت، پسر!
- می‌تونی میگل صدام کنی.
بریجر، ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- اهل این‌طرف‌ها نیستی، نه؟ لهجه‌‌ی پرتغالی داری.
میگل، خندید و خیره به جاده‌ی منتهی به خارج از شهر، سرش را تکان داد. از داخل آینه، نیم نگاهی به چشمان آبی رنگ بریجر انداخت و با صدای بلندی گفت:
- اون می‌خواد ببینتت. از یه پیشنهاد منصفانه حرف می‌زد.
- هه! حرف‌های اون پیرمرد همیشه از کارهاش جالب‌تره.
از اتوبان خارج شدند و در مسیر کارخانه‌ای متروکه قرار گرفتند. بریجر، نگاهی به اطرافش انداخت و در حالی که از برخورد ضربات باد به صورتش بر اثر سرعت زیاد موتور، به ستوه آمده بود، گفت:
- من این‌جا رو می‌شناسم.
- واقعا؟
- آره، اون ع*و*ضی چند ماه پیش هم من رو به این‌‌جا کشونده بود.
چند دقیقه‌ی بعد، ساختمان کارخانه از دور نمایان شد. میگل، به سرعتش افزود و به محض رسیدن به دروازه‌ی فلزی ورودی محوطه‌‌، روی ترمز زد. گرد و خاک ناشی از ترمز ناگهانی‌اش، به هوا برخاست و سکوت وهم‌انگیز کارخانه را شکست.
- پیاده شو.
بریجر، از موتور پایین آمد و در حالی که به ساختمان غول‌پیکر مقابلش خیره شده بود، گفت:
- این‌جا باید شب‌های ترسناکی داشته باشه.
میگل، دستکش‌های چرمش را درآورد و از موتور پیاده شد.
- یکی دیگه از طرفدارهای آروین راسل¹، نه؟
بریجر خندید و به طرف او برگشت.
- ازش خوشم میاد.
میگل، کلاه کاسکت مشکی‌اش را از روی سر برداشت و دستش را لای موهای نامرتبش، فرو برد. لبخند مرموزی روی ل*ب نشاند و رو به پسر بیست ساله‌ی مقابلش که با کنجکاوی به او خیره شده بود، گفت:
- از این طرف، رفیق.
اشاره‌ای به جاده‌ی خاکی منتهی به پشت ساختمان کرد و ادامه داد:
- امیدوارم خیلی دیر نکرده باشیم؛ اون اعصاب درست و حسابی‌ای نداره.
بریجر شانه به شانه‌ی او ایستاد و حرفی نزد. بعد از پشت سر گذاشتن ساختمان اصلی، به یک گاراژ قدیمی با درب‌های آهنی و زنگ‌زده رسیدند. روبه‌روی گاراژ، یک اوکتاویای مشکی رنگ پارک شده بود. بریجر با دیدن ماشین، به سمتش رفت و با هیجان، دستی بر کاپوت براقش کشید.
- خدای من، این‌جا رو باش! این لعنتی صد میلیون فورینت می‌ارزه!
- تو یه دلال موادی یا ماشین؟ راه بیفت پسر!
با چند قدم کوتاه، خودش را به مقابل کرکره‌ی آهنی گاراژ رساند و میگل، پشت سر او ایستاد. بدون مکث، خم شد و با یک حرکت کرکره را بالا کشید. قبل از آن که چشمان بریجر به منظره‌ی داخل گاراژ بیفتد، او را به داخل هل داد و اسلحه‌اش را از پشت کمرش برداشت.
- هی! داری چه غلط... .
قبل از نشستن نوک اسلحه بر روی گردنش، چشمش به دختر نیمه هوشیاری که در میان فضای تاریک گاراژ روی صندلی بسته شده بود، افتاد و حرفش را خورد.

۱. اشاره به فیلم « شیطان تمام‌وقت » محصول ۲۰۲۰ آمریکا
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
بریجر، دست‌هایش را بالا برد و قدمی به جلو برداشت. گویا از چاله بیرون آمده و در چاه افتاده بود؛ چاهی که هرچقدر هم که گردن می‌کشید، انتهایش را نمی‌دید. یک گاراژ متروکه، صدای قژقژ پره‌های هواکش آهنی، نور ضعیفی که از لابه‌لای آن‌ها به داخل راه یافته بود و دختری خون‌آلود که سرش، روی گردنش سنگینی می‌کرد؛ این منظره چیزی از دکور اتاق وحشت کم نداشت؛ به راستی که پایش را در وسط یک فیلم سینمایی ترسناک گذاشته بود!
میگل، با بیرون آمدن قامت دومینیکا از سایه‌های انتهای گاراژ، اسلحه‌اش را روی گردن پسر فشار داد و در حالی که به او نزدیک میشد، اشاره‌ای به اولنا کرد و گفت:
- این همه خشونت لازم بود؟
دومینیکا، دستش را روی کمرش گذاشت و بالای سر دخترک نیمه هوشیار که روی یک صندلی فلزی زنجیر شده بود، ایستاد.
- چطوره توی کار همدیگه فضولی نکنیم؟
میگل، شانه‌هایش را بالا انداخت و قبل از آن که بریجر دهان باز کند، با انتهای کلت درون دستش، ضربه‌ای به پشت گردنش زد. پسرک بخت برگشته، خیره به صورت بی‌تفاوت دومینیکا، چشمانش را بست و روی زمین افتاد.
- خیلی طولش دادی.
میگل، اسلحه‌اش را پشت کمرش گذاشت و در حالی که به سمت اولنا می‌رفت، جواب داد:
- پلیس‌ها دنبالش بودن.
دستش را زیر چانه‌ی اولنا گذاشت و سرش را بلند کرد. با دیدن چشمان متورم و نیمه‌باز او، ل*ب‌هایش را به هم فشرد، جلوی پایش زانو زد و از جیب هودی مشکی رنگش، دستمالی بیرون کشید. آن را زیر بینی خون‌آلود دختر گذاشت و رو به دومینیکا گفت:
- مشکلی که پیش نیومد؟
- چشم‌های یکی از همین موش‌های فاضلابی، بیشتر از چیزی که باید، دیده بود. مطمئن شدم که دیگه هیچ چیز یادش نمیاد!
دست میگل با شنیدن این حرف، از حرکت ایستاد و اخم‌هایش درهم فرو رفتند.
- به اندازه‌ی کافی دورمون پر از جنازه شده... .
دومینیکا دستانش را روی سینه گره زد و در میان حرفش پرید.
- ولش می‌کردم که بره؟ مثل این که دلت نمی‌خواد این مسخره‌بازی تموم بشه.
- قرار نیست برای تموم شدنش، هرکی که جلوی راهت سبز شد رو بفرستی اون دنیا!
دومینیکا پوزخندی زد و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- ببین کی این‌جاست؛ کشیش اعظم نیروهای ویژه!
صندلی را دور زد، کنار میگل ایستاد و ادامه داد:
- طوری متهمم می‌کنی که انگار یه سوسک رو کشتم؛ آدم بود، به سزاش رسید!
دور از چشم دومینیکا، لبخند محوی روی ل*ب‌های میگل، جا خوش کرد. تا به حال چنین بهانه‌ای را از دهان کسی برای توجیه قتل، نشنیده بود؛ چقدر شیطانی و در عین حال، خلاقانه!
با صدای ناله‌ی اولنا، چشم به صورت کبودش دوخت و گفت:
- اوه، متاسفم دخترجون! همکار من یکم خشنه.
اولنا، به سختی سرش را بلند کرد و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد، پرسید:
- شما... شما کی... هستین؟
قبل از آن که پاسخی بدهد، دومینیکا موهایش را از روی صورتش کنار زد، چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- پرچم‌دارهای پدر مقدس یا جیره‌خورهای ابلیس؛ چه فرقی برای یه مرده‌‌ می‌کنه؟
چشمان میگل، به خراش‌های خون‌مرده‌ی روی پیشانی‌اش افتاد و خنده‌اش گرفت. از قرار معلوم، یک دوئل دخترانه را از دست داده بود! هنوز چشم از دومینیکا نگرفته بود که بی‌هوا، ضربه‌ای از طرف اولنا به صورتش برخورد کرد و بلافاصله، خون از بینی‌اش جاری شد. روی زمین نشست و دستش را به طرف صورتش برد. صدای خنده‌ی دومینیکا با نفس‌نفس زدن‌های اولنا درهم آمیخت. دخترک یاغی، با رد خون در پیشانی‌اش و چشمانی پر از نفرت، به او خیره شده بود.
- با این قلب مهربونت، باید دنبال یکی رام‌تر از این می‌گشتی.
میگل، نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و از جایش بلند شد. رد خون روی صورتش را با پشت دست پاک کرد و لبخند مرموزی روی ل*ب نشاند؛ انگار نه انگار که اتفاقی رخ داده باشد!
با چند قدم کوتاه، خودش را به پشت صندلی دخترک رساند و دست‌هایش را روی شانه‌‌اش گذاشت.
- باید شبیه به خودت می‌بود... .
بی‌هوا، موهای مشکی و به‌هم ریخته‌ی اولنا را چنگ زد و سرش را عقب کشید. با همان لبخندی که روی لبانش جا خوش کرده بود، چاقوی ضامن‌داری را که همیشه به ساق پایش می‌بست، از غلاف بیرون آورد و زیر گلوی دختر گذاشت. خیره به چشمان دومینیکا، سرش را کج کرد و در حالی که به آرامی گلوی او را می‌برید، ادامه داد:
- این‌جوری سرگرم‌کننده‌تر میشد، کاراکال.
اولنا، شروع به کشیدن پاهایش روی زمین کرد و چشمانش، تا آخرین حد ممکن باز شده بود. صدای خرخر در میان تق‌تق پایه‌های صندلی، لبخند را به سرعت از روی لبان دومینیکا ربود‌. فواره‌ی خون از لای انگشتان میگل بر روی زمین می‌ریخت و دخترک بی‌چاره، آخرین تکان‌هایش را زیر دستان او می‌خورد. صحنه‌ی غم‌انگیزی بود؛ اما هردوی آن‌ها به این چیزها عادت داشتند. یک بهای لازم و ضروری برای زنده ماندن؛ اهمیتی نداشت که برای جبرانش، می‌بایست در آتش جهنم می‌سوختند. چه کسی می‌خواست مدعی عدالت باشد؟
 
آخرین ویرایش:
  • متحیر گشتم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Flare

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
میگل، دست از تن بی‌جان اولنا کشید و با انزجار، دست‌هایش را با پیراهن دختر پاک کرد. به ندرت تن به چنین کثیف‌کاری‌هایی می‌داد. چشمان باز جنازه، به سقف گاراژ خیره مانده بود و قطرات خون، از انگشتان آویزانش بر روی زمین می‌چکیدند.
دومینیکا، چشم از جسد روبه‌رویش گرفت و چند قدمی از آن‌جا دور شد. برای تماشای سیرک که نیامده بود؛ به خوبی می‌دانست که آن دختر هیچ گناهی در قبال او مرتکب نشده بود که بخواهد به این شکل، تاوان دهد. سر از کارهای میگل در نمی‌آورد. آیا نمی‌توانست یک مرگ راحت‌تر برایش در نظر بگیرد؟ یا شاید هم این، فقط یک تسویه حساب کوچک بود؟ به هرحال دیگر اهمیتی نداشت.
اطرافش را از نظر گذراند و با دیدن کارتن‌های بسته‌بندی شده‌ی گوشه‌ی سالن، ابروهایش را بالا انداخت. با آن ورود جنجالی میگل، به کل این‌ها را از یاد برده بود. قبل از آن که پسرها از راه برسند، تمامی آن‌ها را تفتیش کرده بود.
- این‌ها عتیقه‌های دی ژلدرود نیستن؟
- موقع بازرسی اذیت که نشدی، هوم؟
نگاه چپی به میگل انداخت و پرسید:
- این‌جا چی کار می‌کنن؟
- باور کن، خودم هم دلم نمی‌خواد که این‌جا باشن؛ ولی باید یک‌جوری خیال پلیس‌ها رو راحت کرد.
در حالی که بدن بریجر را روی زمین می‌کشید و آن را کنار جسد اولنا می‌انداخت، ادامه داد:
- من واقعا قلب بزرگی دارم که راضی به سوختن این همه اسکناس شدم!
- پس برای همین دور و بر دی ژلدرود پرسه می‌زدی.
میگل، شانه‌هایش را بالا انداخت، جنازه‌ی دختر را از روی صندلی باز کرد و آن را در کنار بریجر قرار داد.
- زندگی آدمی مثل من، خیلی خرج داره.
دومینیکا پوزخندی زد و چشم از کارتن‌های عتیقه گرفت. قدم‌زنان، به طرف میگل رفت و هم‌زمان با گره زدن دست‌هایش روی سینه، گفت:
- پس هیچ‌وقت قرار نبود اون صد میلیون یورو رو به دی ژلدرود بدی.
میگل، کمرش را صاف کرد و دستی به پیشانی‌اش کشید.
- اون فقط یه نمایش پر زرق و برق بود. همه چیز داشت طبق نقشه پیش می‌رفت؛ البته تا قبل از این که پای تو بیاد وسط.
- تو یه دزد آموزش دیده‌ای! می‌تونستی همون‌جا دخلم رو بیاری و... .
میگل، ابرویش را بالا انداخت و با چشمان ریز شده‌اش، گفت:
- تو چی گفتی؟ دزد آموزش دیده؟ هاه! جالب شد.
پوزخند دومینیکا عمیق‌تر شد. ظاهراً او اصلا خودش را دزد نمی‌دانست. اگر هرکدام از مقامات بالا رتبه‌ی سازمان از این کارهای زیرپوستی میگل چیزی می‌فهمیدند، قطعا تیربارانش می‌کردند. این پسر به تنهایی، مایه‌ی آبروریزی و برباد رفتن تمام افتخارهای فدراسیون بود!
- ببین عوضی، لااق‍... .
میگل در واکنشی پیش‌بینی نشده، اخم‌هایش را درهم کشید و از میان دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- من اسم دارم؛ حالیت که هست؟
با قدم‌های بلند، خودش را به دومینیکا رساند و سینه‌ به سینه‌اش ایستاد. اشاره‌ای به جسد روی زمین کرد و با صدایی که سعی در کنترلش داشت، ل*ب زد:
- اگه ولت کرده بودم، الآن اون دختره داشت نفس می‌کشید؛ با این تفاوت که یه جنازه‌ی روسی که از قضا یه افسر امنیتی بود، می‌رفت توی سردخونه‌ی دولت مجارستان و اون‌وقت چی میشد؟ یه پرونده‌ی محرمانه تشکیل می‌دادن و مأموری که چندین ماهه روش کار کردم تا اطلاعاتش رو بگیرم، به محض فهمیدن این قضیه، از ترس جونش فرار می‌کرد.
نفس عمیقی کشید و قدمی به عقب برداشت. برای دومینیکا واضح بود که پسر مقابلش، تا چه حد سعی در کنترل خشمش دارد. برای او که در طی هفته‌ی اخیر، چیزی جز لبخند و خونسردی از میگل ندیده بود، جای تعجب داشت که حالا در چشمان سرخش زل زده و چهره‌ی دیگری از او را می‌بیند. حتی تا چند دقیقه‌ی قبل هم به شیوه‌ی ذبح یک گوسفند، دخترک را جلوی چشمانش قربانی کرد و خم به ابرو نیاورد اما حالا گره‌ی پیشانی‌اش، بسیار کورتر از هر زمانی دیگری بود. شاید واقعا در حقش زیاده‌روی کرده بود؛ تا به حال تمام حرف‌ها و اقداماتش با حقیقت مطابقت داشتند و در این بین، دومینیکا فقط از پس ایفا کردن نقش یک دختربچه‌‌ی نق‌نقو برآمده بود!
میگل، تنه‌ی محکمی به او زد و در حالی که از کنارش رد میشد، لحن سردی به خود گرفت.
- اگه بهت یاد ندادن قدردان چیزی باشی، پس لااقل خفه شو! این رو که می‌تونی.
و بی‌معطلی، به طرف فلکه‌ی گاز درون محفظه‌‌ی آهنی گوشه‌ی گاراژ رفت و آن را باز کرد. صدای فس مانندی از لوله‌ی گاز بیرون آمد و ابر مه‌آلودی از کربن مونو اکسید، وارد فضای گاراژ شد. این گاز، بوی قابل استشمامی نداشت، با یک تلنگر کوچک آتش می‌گرفت و همه چیز را به خاکستر تبدیل می‌کرد؛ یک انتخاب هوشمندانه‌ای دیگر!
میگل، بشکه‌ی پنج لیتری بنزین را از روی زمین برداشت و در حالی که به طرف خروجی گاراژ می‌رفت، گفت:
- مشکلی که با رانندگی نداری؟
دومینیکا، سرش را به طرفین تکان داد و بدون حرف، از گاراژ بیرون رفت. با احتیاط، سوار ماشین شد و دستش را به آرامی روی زخم پایش کشید. با در نظر گرفتن داروها و مسکن‌هایی که مصرف می‌کرد، دردش نسبت به روزهای گذشته قابل تحمل‌تر شده بود و این هم یکی دیگر از قرض‌هایی بود که باید به میگل، می‌پرداخت.
از پشت شیشه، به او چشم دوخت که بشکه را جلوی درب گاراژ رها کرد و به سرعت از آن‌جا فاصله گرفت. دومینیکا، دکمه‌‌ی استارت را فشرد و پایش را روی پدال گذاشت. به محض سوار شدن میگل، فرمان را چرخاند و ماشین به حرکت درآمد.
- هروقت بهت گفتم، گاز بده.
میگل، اسلحه‌اش را درآورد و پنجره‌ی سمت خودش را پایین کشید. سرش را بیرون برد و بشکه‌ی بنزینی را که پشت سرشان بود، هدف گرفت.
- حالا!
هم‌زمان با سرعت گرفتن ماشین و بلند شدن گرد و خاک از زیر تایرها، ماشه را چکاند. بلافاصله بعد از برخورد گلوله با بشکه‌ی بنزین، شعله‌های آتش از جلوی درب گاراژ زبانه کشیدند و در کسری از ثانیه صدای انفجار مهیبی، سکوت کارخانه را شکاند.
- یوهو!
سرش را عقب کشید و به صندلی‌اش تکیه داد. دومینیکا از آینه، نگاهی به گاراژ در حال سوختن و آتش گرگرفته‌ی پشت‌ سرشان انداخت و گفت:
- تموم شد.
- تموم شد.
سرش را چرخاند و به میگل نگاه کرد. دیگر اثری از عصبانیت در چهره‌اش نبود و چشم‌های آبی رنگش، برق می‌زد. ناخودآگاه از هماهنگی حرف‌هایشان، خنده‌شان گرفت و با گره خوردن نگاهشان به یکدیگر، صدای قهقهه‌هایشان بالا رفت.
 
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: Flare
بالا