حوالی چهار عصر، بعد از صرف یک بشقاب خوراک صدف چینی که طعم آن در نظرش از گوشت خوک هم فاجعهبارتر بود، همراه با شِی به آپارتمان مشترکشان برگشته و روی کاناپهی نه چندان راحتی که روبهروی تلویزیون قرار داشت، صفحات روزنامهی صبح را ورق میزد.
تصویر شووالوف در یکی از صفحات اصلی روزنامه نقش بسته بود و خبرنگاران، ماجرای اتفاق شب گذشته را با آب و تاب فیلمهای جیمز باند، مکتوب کرده و به چاپ رسانده بودند. یکاترینبورگ به قدر کفایت شاهد وقایع اینچنینی نبود چراکه اغلب سوژههای سرشناس و مورد علاقهی سازمان، مستقیما به مسکو میرفتند. از همین رو، اتفاقات مشابه دیشب در نگاه روزنامههای محلی، یک فرصت ایدهآل برای فروش و محبوبیت بیشتر در بین مردم بود.
شِی همراه با فنجانهای قهوه، وارد اتاق نشیمن شد و بالای سر دومینیکا ایستاد. نگاه کوتاهی به صفحهی روزنامه انداخت و گفت:
- باورم نمیشه که مردم هنوز دنبال اینجور داستانها باشن.
دومینیکا، فنجان قهوهاش را از دست او گرفت و روزنامه را روی میز رها کرد.
- اینجا شانگهای نیست که مردم فقط دربارهی تجارت و اقتصاد حرف بزنن، شِی.
- اوه بس کن! تو حتی یکبار هم اونجا نبودی. از کجا میدونی چه حرفهایی رد و بدل میشه؟
- فقط میدونم که مقصد گرم و نرم تمام گفتوگوهای جمعی جهان، لای پ... .
- نیکا!
دومینیکا شانههایش را بالا انداخت و جرعهای از قهوهاش را نوشید. طولی نکشید که از طعم تلخ غالب آن، به سرفه افتاد و فنجان را روی میز کوبید. شِی، بعد از برداشتن روزنامهی آغشته شده به قطرات قهوه، با خونسردی گفت:
- شکر نداشتیم.
او به خوبی میدانست که همخانهاش، همانقدر از قهوهی تلخ نفرت دارد که خودش، از نوع شیرین آن؛ اما سهلانگاریهای ناخواستهاش، تمامی نداشت. در اصل فراموش کرده بود که به قهوه، شکر اضافه کند.
دومینیکا بعد از آخرین سرفه، ناخنهای سوهان خوردهاش را در نزدیکترین بالشت کنارش فرو برد و آن را به طرف شِی پرتاب کرد.
- لعنت بهت.
شِی، بدون دست کشیدن از خواندن روزنامه، ضربهی بالشت را مهار کرد و قهوهاش را یکنفس، سر کشید. بعد از چند ثانیهی کوتاه، فنجان و روزنامه را کنار گذاشت و در حالی که سنجاق موهایش را محکم میکرد، گفت:
- سرقت مسلحانه؟ من اگر جای میخائیل بودم، این دزدها رو استخدام میکردم.
- نظرت در مورد صندلی سردبیر دفتر روزنامه چیه؟ شاید دروغهای مدرنتری چاپ کنی و مردم، بیشتر از میخائیل تشویقت کنن!
شِی، انگشت اشارهاش را به طرف دومینیکا گرفت و گفت:
- و تو میشی خبرنگار بخش طنز روزنامه!
دومینیکا اعتنایی به طعنهی تمسخرآمیز او نکرد، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست. هنوز پلکهایش به یکدیگر نرسیده بودند که شِی، بیمقدمه پرسید:
- فکر میکنی کار لاورنتی باشه؟
بدون تغییر در حالتش، اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- چرا باید اینطور فکر کنی؟
- ترور وسط بزرگراه؟ اینجور خلاقیتهای ریسکدار برای یکاترینبورگ زیادیه.
چشمانش را باز کرد، انگشتانش را روی دستهی کاناپه گذاشت و نیمچه آهنگی نواخت. بیحوصله، سرش را تکان داد و با چرخاندن تیلههای خاکستریاش در حدقه، جواب داد:
- خلاقیتهای ریسکدار، هه!
- قبلاً از شیوهی کارش تعریف میکردی.
- قبلاً اینقدر احمق نبودی!
- کار تو بوده؟
با دیدن سکوت دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:
- حتی نمیخواستی به من بگی.
- تو تازه برگشتی.
شِی، خندهی هیستریکی سر داد و دستهایش را بر روی سینه گره زد.
- پس حالا شدی آدمکش رسمی سازمان.
- بهتر از سالها در خفا زندگی کردن و جاسوسیه.
- این قراره برای تو هیجانانگیزتر باشه؟
دومینیکا پوزخندزنان، نیمنگاهی به چهرهی جدی و درهم رفتهی او میاندازد.
- کلکته به اندازهی کافی هیجانانگیز بود، شِی.
- محض رضای خدا! اون ماجرا دیگه تموم شده.
نگاه چپی به او انداخت و از جایش برخاست. به طرف چمدانی که گوشهی سالن قرار داشت، رفت و دکمههای پیراهنش را باز کرد. از نظر جاسوسی مثل شِی که بیشتر عمرش را نقش بازی کرده تا مقامات هدف را گول بزند و جلب اعتماد کند، اغلب مسائل فاقد اهمیت بودند و به راحتی از کنارشان عبور میکرد اما برای او، همهچیز فرق داشت. با این وجود، علاقهای به بحث و جدل بیهوده نداشت و از ادامه دادن موضوع، سر باز زد.
- به نظر میاد که از رفتن به مصر خیلی خوشحالی.
شِی، خیره به اندام او، نیشخندی زد و دستش را زیر چانهی نوک تیزش گذاشت.
- به من نمیاد که یه پژوهشگر باستانی باشم؟
سرش را تکان داد و همزمان با باز کردن موهای مشکی رنگش، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و جواب داد:
- ما سحر و جادو بلد نیستیم، مراقب باش که دچار نفرین فرعون نشی!
صدای قهقههی شِی، همزمان با بلند شدن زنگ گوشی دومینیکا، در سالن پیچید.
پیراهنش را به گوشهای پرتاب کرد و تلفن را از روی کنسول برداشت. با دیدن اسم نیکولای، اخم ظریفی روی پیشانی نشاند.
- کیه؟
تصویر شووالوف در یکی از صفحات اصلی روزنامه نقش بسته بود و خبرنگاران، ماجرای اتفاق شب گذشته را با آب و تاب فیلمهای جیمز باند، مکتوب کرده و به چاپ رسانده بودند. یکاترینبورگ به قدر کفایت شاهد وقایع اینچنینی نبود چراکه اغلب سوژههای سرشناس و مورد علاقهی سازمان، مستقیما به مسکو میرفتند. از همین رو، اتفاقات مشابه دیشب در نگاه روزنامههای محلی، یک فرصت ایدهآل برای فروش و محبوبیت بیشتر در بین مردم بود.
شِی همراه با فنجانهای قهوه، وارد اتاق نشیمن شد و بالای سر دومینیکا ایستاد. نگاه کوتاهی به صفحهی روزنامه انداخت و گفت:
- باورم نمیشه که مردم هنوز دنبال اینجور داستانها باشن.
دومینیکا، فنجان قهوهاش را از دست او گرفت و روزنامه را روی میز رها کرد.
- اینجا شانگهای نیست که مردم فقط دربارهی تجارت و اقتصاد حرف بزنن، شِی.
- اوه بس کن! تو حتی یکبار هم اونجا نبودی. از کجا میدونی چه حرفهایی رد و بدل میشه؟
- فقط میدونم که مقصد گرم و نرم تمام گفتوگوهای جمعی جهان، لای پ... .
- نیکا!
دومینیکا شانههایش را بالا انداخت و جرعهای از قهوهاش را نوشید. طولی نکشید که از طعم تلخ غالب آن، به سرفه افتاد و فنجان را روی میز کوبید. شِی، بعد از برداشتن روزنامهی آغشته شده به قطرات قهوه، با خونسردی گفت:
- شکر نداشتیم.
او به خوبی میدانست که همخانهاش، همانقدر از قهوهی تلخ نفرت دارد که خودش، از نوع شیرین آن؛ اما سهلانگاریهای ناخواستهاش، تمامی نداشت. در اصل فراموش کرده بود که به قهوه، شکر اضافه کند.
دومینیکا بعد از آخرین سرفه، ناخنهای سوهان خوردهاش را در نزدیکترین بالشت کنارش فرو برد و آن را به طرف شِی پرتاب کرد.
- لعنت بهت.
شِی، بدون دست کشیدن از خواندن روزنامه، ضربهی بالشت را مهار کرد و قهوهاش را یکنفس، سر کشید. بعد از چند ثانیهی کوتاه، فنجان و روزنامه را کنار گذاشت و در حالی که سنجاق موهایش را محکم میکرد، گفت:
- سرقت مسلحانه؟ من اگر جای میخائیل بودم، این دزدها رو استخدام میکردم.
- نظرت در مورد صندلی سردبیر دفتر روزنامه چیه؟ شاید دروغهای مدرنتری چاپ کنی و مردم، بیشتر از میخائیل تشویقت کنن!
شِی، انگشت اشارهاش را به طرف دومینیکا گرفت و گفت:
- و تو میشی خبرنگار بخش طنز روزنامه!
دومینیکا اعتنایی به طعنهی تمسخرآمیز او نکرد، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست. هنوز پلکهایش به یکدیگر نرسیده بودند که شِی، بیمقدمه پرسید:
- فکر میکنی کار لاورنتی باشه؟
بدون تغییر در حالتش، اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- چرا باید اینطور فکر کنی؟
- ترور وسط بزرگراه؟ اینجور خلاقیتهای ریسکدار برای یکاترینبورگ زیادیه.
چشمانش را باز کرد، انگشتانش را روی دستهی کاناپه گذاشت و نیمچه آهنگی نواخت. بیحوصله، سرش را تکان داد و با چرخاندن تیلههای خاکستریاش در حدقه، جواب داد:
- خلاقیتهای ریسکدار، هه!
- قبلاً از شیوهی کارش تعریف میکردی.
- قبلاً اینقدر احمق نبودی!
- کار تو بوده؟
با دیدن سکوت دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:
- حتی نمیخواستی به من بگی.
- تو تازه برگشتی.
شِی، خندهی هیستریکی سر داد و دستهایش را بر روی سینه گره زد.
- پس حالا شدی آدمکش رسمی سازمان.
- بهتر از سالها در خفا زندگی کردن و جاسوسیه.
- این قراره برای تو هیجانانگیزتر باشه؟
دومینیکا پوزخندزنان، نیمنگاهی به چهرهی جدی و درهم رفتهی او میاندازد.
- کلکته به اندازهی کافی هیجانانگیز بود، شِی.
- محض رضای خدا! اون ماجرا دیگه تموم شده.
نگاه چپی به او انداخت و از جایش برخاست. به طرف چمدانی که گوشهی سالن قرار داشت، رفت و دکمههای پیراهنش را باز کرد. از نظر جاسوسی مثل شِی که بیشتر عمرش را نقش بازی کرده تا مقامات هدف را گول بزند و جلب اعتماد کند، اغلب مسائل فاقد اهمیت بودند و به راحتی از کنارشان عبور میکرد اما برای او، همهچیز فرق داشت. با این وجود، علاقهای به بحث و جدل بیهوده نداشت و از ادامه دادن موضوع، سر باز زد.
- به نظر میاد که از رفتن به مصر خیلی خوشحالی.
شِی، خیره به اندام او، نیشخندی زد و دستش را زیر چانهی نوک تیزش گذاشت.
- به من نمیاد که یه پژوهشگر باستانی باشم؟
سرش را تکان داد و همزمان با باز کردن موهای مشکی رنگش، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و جواب داد:
- ما سحر و جادو بلد نیستیم، مراقب باش که دچار نفرین فرعون نشی!
صدای قهقههی شِی، همزمان با بلند شدن زنگ گوشی دومینیکا، در سالن پیچید.
پیراهنش را به گوشهای پرتاب کرد و تلفن را از روی کنسول برداشت. با دیدن اسم نیکولای، اخم ظریفی روی پیشانی نشاند.
- کیه؟
آخرین ویرایش: