الئونور را روی زمین و دستش را روی دیوار سنگی و نمناک پل گذاشت. نفس عمیقی کشید و هوای مرطوب را با تمام وجود، بلعید. آب رودخانه تا روی ساق پاهایش بالا آمده و چکمههای مخملیاش را خیس کرده بود.
زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشمهای نمدار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت.
- الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟
دخترک ل*بهای صورتی رنگش را جمع کرد و با بغض جواب داد:
- اونها کی هستن؟
- آدمهای بد.
- اونها، پاپا رو کتک زدن؟
لرزش صدای دختربچه، بغض نشسته بر گلوی بیانکا را تشدید میکرد. او نمیتوانست با وجود الئونورا، سربازان را گمراه کند و ناچار بود که برای مدتی، خواهر کوچکش را ترک کند؛ البته امیدوار بود که این جدایی، برای مدت کوتاهی پابرجا باشد.
لبخند نصفه نیمهای زد و گونهی الئونور را نوازش کرد.
- نه عزیزم نه، هیچکس نمیتونه پاپا رو اذیت کنه اما ما باید از اونها دور بشیم. باشه؟
- پس رامون کجا رفت؟ اون با ما نمیاد؟
حتی خودش هم جواب این سوال را نمیدانست. او به یکباره کجا رفت و ناپدید شد؟
نفس عمیقی کشید، خواهرش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
- تو باید اینجا قایم بشی و نذاری هیچکس پیدات بکنه، متوجه شدی؟
الئونورا سرش را تکان داد و گفت:
- بلدم، وقتی با فلیس بازی میکردیم، اون هیچوقت من رو پیدا نمیکرد.
- نباید صدایی ازت در بیاد وگرنه میبازی و اگه ببازی، خبری از جایزه نیست، باشه؟
- تو هم با من قایم میشی؟
بیانکا گوشهی لبش را گزید، از دخترک جدا شد و موهای طلایی بههم ریختهاش را از روی صورتش کنار زد.
- من جای دیگهای قایم میشم، ولی تو نباید بیای دنبالم، خب؟ وگرنه جفتمون میبازیم.
الئونور پلکهایش را روی هم فشرد، دست کوچکش را بالا آورد و روی گونهی خیس بیانکا گذاشت.
- چرا داری گریه میکنی؟ از اون آدمهای بد، میترسی؟
بیانکا، لجوجانه اشکهایش را پس زد و با خندهی غمآلودی، دست کوچک او را در دست گرفت و ل*ب زد:
- فکر کنم ترسیدم ولی تو خیلی شجاعی، مگه نه؟ ببین، دیگه گریه هم نمیکنی.
- نترس. اگه باختی، من جایزه رو باهات تقسیم میکنم بیانکا.
بیانکا سرش را تکان داد و ب*وسهای بر روی دست الئونورا زد.
- برمیگردم پیشت.
قبل از آن که زمان بیشتری از دست بدهد، از او روی گرفت و به سرعت، راهی که آمده بود را، برگشت.
به محض این که روی پل قدم گذاشت، سربازان از پشت دیوارهای چوبی انبار گذشتند و با دیدن او، اولین گلوله را به طرفش شلیک کردند.
پس از چند ثانیه، گویا رگبار گدازه بر روی سرش، شروع به باریدن کرده بود؛ در همان حین که نجات را در پنهان شدن بین درختان باغ روبهرویش میدید، آتش یکی از گلولهها در استخوان پایش شعلهور شد. درد، آنچنان جانش را خراش میداد که دنیا را در مقابل چشمانش، به تیرگی موهای آشفتهاش میدید.
سقوط را در برابر خودش، حتمی میدانست اما محض خاطر الئونور هم که شده، باید آنها را از رودخانه، دور میکرد.
مسیرش را از باغ جدا کرد و لنگانلنگان، راه جاده و ریل قطار را در پیش گرفت.
زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشمهای نمدار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت.
- الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟
دخترک ل*بهای صورتی رنگش را جمع کرد و با بغض جواب داد:
- اونها کی هستن؟
- آدمهای بد.
- اونها، پاپا رو کتک زدن؟
لرزش صدای دختربچه، بغض نشسته بر گلوی بیانکا را تشدید میکرد. او نمیتوانست با وجود الئونورا، سربازان را گمراه کند و ناچار بود که برای مدتی، خواهر کوچکش را ترک کند؛ البته امیدوار بود که این جدایی، برای مدت کوتاهی پابرجا باشد.
لبخند نصفه نیمهای زد و گونهی الئونور را نوازش کرد.
- نه عزیزم نه، هیچکس نمیتونه پاپا رو اذیت کنه اما ما باید از اونها دور بشیم. باشه؟
- پس رامون کجا رفت؟ اون با ما نمیاد؟
حتی خودش هم جواب این سوال را نمیدانست. او به یکباره کجا رفت و ناپدید شد؟
نفس عمیقی کشید، خواهرش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
- تو باید اینجا قایم بشی و نذاری هیچکس پیدات بکنه، متوجه شدی؟
الئونورا سرش را تکان داد و گفت:
- بلدم، وقتی با فلیس بازی میکردیم، اون هیچوقت من رو پیدا نمیکرد.
- نباید صدایی ازت در بیاد وگرنه میبازی و اگه ببازی، خبری از جایزه نیست، باشه؟
- تو هم با من قایم میشی؟
بیانکا گوشهی لبش را گزید، از دخترک جدا شد و موهای طلایی بههم ریختهاش را از روی صورتش کنار زد.
- من جای دیگهای قایم میشم، ولی تو نباید بیای دنبالم، خب؟ وگرنه جفتمون میبازیم.
الئونور پلکهایش را روی هم فشرد، دست کوچکش را بالا آورد و روی گونهی خیس بیانکا گذاشت.
- چرا داری گریه میکنی؟ از اون آدمهای بد، میترسی؟
بیانکا، لجوجانه اشکهایش را پس زد و با خندهی غمآلودی، دست کوچک او را در دست گرفت و ل*ب زد:
- فکر کنم ترسیدم ولی تو خیلی شجاعی، مگه نه؟ ببین، دیگه گریه هم نمیکنی.
- نترس. اگه باختی، من جایزه رو باهات تقسیم میکنم بیانکا.
بیانکا سرش را تکان داد و ب*وسهای بر روی دست الئونورا زد.
- برمیگردم پیشت.
قبل از آن که زمان بیشتری از دست بدهد، از او روی گرفت و به سرعت، راهی که آمده بود را، برگشت.
به محض این که روی پل قدم گذاشت، سربازان از پشت دیوارهای چوبی انبار گذشتند و با دیدن او، اولین گلوله را به طرفش شلیک کردند.
پس از چند ثانیه، گویا رگبار گدازه بر روی سرش، شروع به باریدن کرده بود؛ در همان حین که نجات را در پنهان شدن بین درختان باغ روبهرویش میدید، آتش یکی از گلولهها در استخوان پایش شعلهور شد. درد، آنچنان جانش را خراش میداد که دنیا را در مقابل چشمانش، به تیرگی موهای آشفتهاش میدید.
سقوط را در برابر خودش، حتمی میدانست اما محض خاطر الئونور هم که شده، باید آنها را از رودخانه، دور میکرد.
مسیرش را از باغ جدا کرد و لنگانلنگان، راه جاده و ریل قطار را در پیش گرفت.
آخرین ویرایش: