به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
الئونور را روی زمین و دستش را روی دیوار سنگی و نمناک پل گذاشت. نفس عمیقی کشید و هوای مرطوب را با تمام وجود، بلعید. آب رودخانه تا روی ساق پاهایش بالا آمده و چکمه‌های مخملی‌اش را خیس کرده بود.
زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشم‌های نم‌دار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت.
- الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟
دخترک ل*ب‌های صورتی رنگش را جمع کرد و با بغض جواب داد:
- اون‌ها کی هستن؟
- آدم‌های بد.
- اون‌ها، پاپا رو کتک زدن؟
لرزش صدای دختربچه، بغض نشسته بر گلوی بیانکا را تشدید می‌کرد. او نمی‌توانست با وجود الئونورا، سربازان را گمراه کند و ناچار بود که برای مدتی، خواهر کوچکش را ترک کند؛ البته امیدوار بود که این جدایی، برای مدت کوتاهی پابرجا باشد.
لبخند نصفه نیمه‌ای زد و گونه‌ی الئونور را نوازش کرد.
- نه عزیزم نه، هیچ‌کس نمی‌تونه پاپا رو اذیت کنه اما ما باید از اون‌ها دور بشیم. باشه؟
- پس رامون‌ کجا رفت؟ اون با ما نمیاد؟
حتی خودش هم جواب این سوال را نمی‌دانست. او به یک‌باره کجا رفت و ناپدید شد؟
نفس عمیقی کشید، خواهرش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
- تو باید این‌جا قایم بشی و نذاری هیچ‌کس پیدات بکنه، متوجه شدی؟
الئونورا سرش را تکان داد و گفت:
- بلدم، وقتی با فلیس بازی می‌کردیم، اون هیچ‌وقت من رو پیدا نمی‌کرد.
- نباید صدایی ازت در بیاد وگرنه می‌بازی و اگه ببازی، خبری از جایزه نیست، باشه؟
- تو هم با من قایم میشی؟
بیانکا گوشه‌ی لبش را گزید، از دخترک جدا شد و موهای طلایی‌ به‌هم ریخته‌اش را از روی صورتش کنار زد.
- من جای دیگه‌ای قایم میشم، ولی تو نباید بیای دنبالم، خب؟ وگرنه جفتمون می‌بازیم.
الئونور پلک‌هایش را روی هم فشرد، دست کوچکش را بالا آورد و روی گونه‌ی خیس بیانکا گذاشت.
- چرا داری گریه می‌کنی؟ از اون آدم‌های بد، می‌ترسی؟
بیانکا، لجوجانه اشک‌هایش را پس زد و با خنده‌ی غم‌آلودی، دست‌ کوچک او را در دست گرفت و ل*ب زد:
- فکر کنم ترسیدم ولی تو خیلی شجاعی، مگه نه؟ ببین، دیگه گریه هم نمی‌کنی.
- نترس. اگه باختی، من جایزه رو باهات تقسیم می‌کنم بیانکا.
بیانکا سرش را تکان داد و ب*وسه‌‌ای بر روی دست الئونورا زد.
- برمی‌گردم پیشت.
قبل از آن که زمان بیشتری از دست بدهد، از او روی گرفت و به سرعت، راهی که آمده بود را، برگشت.
به محض این که روی پل قدم گذاشت، سربازان از پشت دیوار‌های چوبی انبار گذشتند و با دیدن او، اولین گلوله را به طرفش شلیک کردند.
پس از چند ثانیه، گویا رگبار گدازه بر روی سرش، شروع به باریدن کرده بود؛ در همان حین که نجات را در پنهان شدن بین درختان باغ روبه‌رویش می‌دید، آتش یکی از گلوله‌ها در استخوان پایش شعله‌ور شد. درد، آن‌چنان جانش را خراش می‌داد که دنیا را در مقابل چشمانش، به تیرگی موهای آشفته‌اش می‌دید.
سقوط را در برابر خودش، حتمی می‌دانست اما محض خاطر الئونور هم که شده، باید آن‌ها را از رودخانه، دور می‌کرد.
مسیرش را از باغ جدا کرد و لنگان‌لنگان، راه جاده و ریل قطار را در پیش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
امضا : HADIS

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
لعنت به روزهای یکشنبه! تعداد دفعاتی که این جمله را در طول زندگی‌اش به کار برده است، از دستش در رفته بود. در گذشته، برای سخت‌گیری‌های مادرش و حالا، برای نبود مردمی که شاید حضورشان، نجاتش می‌داد.
به هرحال هیچ‌کدام از اهالی، دست از سر کلیسای دهکده برنمی‌داشتند تا حال، به فریاد دخترک بی‌چاره برسند؛ گویی صدای دعای آن‌ها، بلندتر از شیون‌های او بود تا به گوش خدا برسد.
در همین حین، صدای سوت قطار در گوش‌هایش پیچید. به راه آهن رسیده بود؟ جوانه‌ی امید در دلش، سر از خاک بیرون آورد. اگر به موقع از ریل رد میشد، دیگر نمی‌توانستند به او برسند و نجات پیدا می‌کرد. بعد از همه‌ی این‌ها، به سمت الئونور باز می‌گشت و با یکدیگر، به طرف مالاگا می‌رفتند، شاید هم بیتوریا. از مادرش شنیده بود که دایی کوچک‌ترش، خاویر، پس از سال‌ها کار در شرکت کشتی‌رانی، در آن‌ شهر خانه‌ای ویلایی و گران‌قیمت خریده و با تازه عروسش، زندگی می‌کند.
با همین افکار، آخرین نیروی خودش را معطوف پای زخمی‌اش کرد و به طرف ریل، دوید‌. به یاد نداشت که از رنگ مشکی خوشش بیاید اما غبار سیاهِ دودکش قطار، در آن لحظه زیباترین رنگِ زندگی‌اش بود.
- نذارید رد بشه.
نمی‌دانست صدای کدام یک از آن جلادها بود که در هوای متعفن‌ آنسو معلق شد و به گوش‌هایش رسید. تنها چیزی که ذهنش را به تلاطم وا می‌داشت، گذشتن از ریل قطار بود.
پایش را روی میله‌ی براق ریل گذاشت و می‌خواست قدم بعدی‌اش را هم‌زمان با دومین سوت قطار، بردارد که ناگهان، عبور دردناک شئ تیزی را از پشت تا بیرون از قفسه‌ی س*ی*نه‌اش، حس کرد.
برای لحظه‌ای کوتاه، تمام صداهای اطراف کم‌رنگ شده و تنها گردش خون در قلب سوراخ شده‌‌اش را می‌شنید. چیزی مابین تیک‌تاک ساعت دیواری اتاقش زمانی که می‌خواست بخوابد، یا فرو رفتن سنگ‌ریزه‌هایی که هنگام ماهی‌گیری، درون دریاچه می‌انداخت.
همه‌چیز، در واحد ثانیه رخ داده بود. دیگر پاهایش، تحمل وزنش را نداشتند و بیانکای شانزده ساله، در اوج امیدواری خود، به روی سنگ‌ریزه‌های ریل فرود آمد.
نفس‌هایش مانند تپش قلبش، به شماره افتاد و تصویر مات قطار که از نزدیک‌ترین پیچ رد میشد، در مردمک خون‌مرده‌ی چشمانش، نقش بست.
این‌جا دیگر آخر خط بود. آیا به قدری زمان داشت تا بتواند چند خاطره‌ی خوب را مرور کند؟ آیا رامون هم در ساعتی قبل، تشنه‌ی داشتن چنین فرصتی بوده؟ مادر و پدرش چه؟ فلیس؟ او به تازگی نوه‌دار شده بود.
به آرامی، سرش را چرخاند و قبل از آن که صورتش، آغوش زمخت ریل راه‌آهن را لمس کند، به سربازانی که نزدیک‌تر شده بودند، نگاه کرد. سرفه‌ای دردناک سر داد و لبان خون‌آلودش را به لبخند تلخی، از هم گشود. موفق شده بود، هرگز دستشان به او نرسید!
قبل از آن که روی زمین بیفتد، چشمانش را بست و ل*ب زد:
- یک... دو... .
این آخرین صدای سوت قطار بود و سپس، تاریکی.
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
« یکاترینبورگ، روسیه، ۲۰۲۰ »
- شارون¹. به نظر میاد که امشب، شب تو نیست پسر!
قالب گچ را برداشت و در حالی که سر چوب را به آن آغشته می‌کرد، میز بیلیارد را دور زد. قبل از اجرای نوبتش، نگاه کوتاهی به نیکولای انداخت و ل*ب‌های براقش را به لبخند شرورانه‌ای باز کرد. گره‌ی ابروهای پرپشت پسر جوان، آن‌چنان کور بود که دومینیکا، گمان نمی‌کرد که اگر بتواند شارِ² شماره‌ی هشت را هم بزند، تغییری در احوالاتش ایجاد شود؛ به هرحال این دومین راندی بود که بازی را می‌باخت!
روی میز خم شد و قبل از ضربه زدن به شار قرمز رنگ مقابلش، با حرکت آهسته‌ی گردن، موهای مزاحم روی صورتش را کنار زد. زیر ل*ب با متن ترانه‌ی روسی محبوبش که اتفاقی از استیج بار³ در حال پخش بود، شروع به هم‌خوانی کرد و در نهایت دقت، ضربه را زد. گوی قرمز رنگ، روی صفحه‌ی سبز مخملی میز غلتید و چند ثانیه بعد، داخل حفره افتاد.
چشمان خاکستری دومینیکا، برق زد و همراه با چوب درون دستش، روی پاشنه‌ی پا چرخید. این‌بار با صدای بلند‌تری متن ترانه را می‌خواند و دست‌هایش را به نشانه‌ی پیروزی، در هوا تکان می‌داد‌.
توجه میزهای اطراف به حرکاتش جلب شده بود اما اهمیتی نمی‌داد. او همیشه این نگاه‌های مزاحم را پیش‌بینی می‌کرد. گاهی آن‌هایی که م*س*ت بودند، می‌توانستند قابل تحمل‌تر از کسانی باشند که هوشیارترند؛ فرقش در طول مدت زمان خیره ماندن آن‌ها به او بود!
نیکولای، نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و با چند قدم کوتاه، در جای قبلی دومینیکا ایستاد.
- یه شام مجانی تا این حد هم شادی نداره، نیک.
دومینیکا، به میز بیلیارد تکیه داد و دور از چشم نیکولای، پوزخند تلخی زد. مکانیسم ذهن این پسر برای شناختن او، بسیار ساده و شاید احمقانه بود. چه مدت از زمان اولین دیدارشان در کلوپ می‌گذشت؟ حتی این را هم درست به یاد نمی‌آورد.
لیوان نوشیدنی‌اش را از لبه‌ی میز برداشت و بدون تغییری در حالت خود، جواب داد:
- در واقع، من از باختن تو به وجد میام.
نیکولای، به قدری روی ضربه‌اش تمرکز کرده بود که گویا اصلا متوجه‌ی حرف دومینیکا، نشد.
او امیدوار بود که با دعوت دختر به یک دوئل دیگر، بتواند غرور خدشه‌دار شده‌اش را ترمیم کند، البته به خوبی می‌دانست که دومینیکا همیشه یک بهانه برای به سخره گرفتن کارهایش پیدا می‌کند و عجیب بود که از همین اخلاقش هم خوشش می‌آمد.
دومینیکا، نگاه خاکستری‌اش را از روی نیکولای برداشت و در بین میزهای روبه‌‌رویش چرخاند. با دیدن پسر جوان و سیاه‌‌پوستی که پشت یکی از انتهایی‌ترین میزهای کلوپ نشسته و با جدیت به او خیره شده بود، لبخند مرموزی روی ل*بش نشاند. پسر، سرش را تکان داد و با حرکت نامحسوسی، به میزهای ویژه‌ی طبقه‌ی دوم اشاره کرد. دومینکا کمی سرش را بلند کرد و مردان شیک‌پوشی را که دور میز و کنار نرده‌های آب طلا نشسته بودند، از نظر گذراند. دو مرتبه به پسر نگاه کرد و آهسته، پلک زد.
- همینه!
با صدای نیکولای، چشم از روبه‌رو برداشت. به نظر می‌رسید که او این‌بار، ضربه‌ی خوبی را زده باشد. تکیه‌اش را از میز گرفت، آخرین جرعه‌ی نوشیدنی تلخش را سر کشید و چوب را در دستش چرخاند. روی میز خم شد و با دیدن شارِ شماره‌ی هشت، ابرویی بالا انداخت.
- پایه‌ای بعدش یه دست پوکر بزنیم؟
دومینیکا، ضربه‌ی آرامی به گوی زد و کمرش را صاف کرد. در حالی که به حرکت نرمِ گوی روی میز خیره بود، جواب داد:
- امشب نه. شِی توی خونه تنهاست.
- اوه، بیخیال دختر! تو داری خیلی سخت می‌گیری، اون که بچه نیست... .
خندید و با شیطنت ادامه داد:
- تو همیشه مزاحم خلوتش با ایگور میشی.
دومینیکا با یادآوری ماجرای احمقانه‌ی شب چهارشنبه که مسبب اصلی‌اش شِی بود، چشمانش را در حدقه چرخاند. ایگور، تنها یکی از سرگرمی‌های موقت شِی به حساب می‌آمد که اتفاقا در آن شب، نقش بسیاری در شوکه کردن او و نیکولای که زودتر از موعد به آپارتمان اجاره‌ای مشترکش با شِی رفته بودند، ایفا کرد. هرچند که این دومینیکا بود که به ندرت به آپارتمان می‌رفت و شِی اصلا انتظار حضورش را نداشت‌.
به محض افتادن گوی درون حفره‌ی گوشه‌ی میز، به طرف نیکولای چرخید. چوب را به آرامی روی سینه‌ی ستبرش کوبید و با جدیت ل*ب زد:
- امشب نه.

۱. اصطلاحی در بیلیارد است برای زمانی که توپ سفید به یک شار برخورد کرده و شار مورد نظر به یک شار دیگر ضربه زده و داخل سوراخ میفتد.
۲. توپ‌های رنگی بیلیارد
۳. سکوی اجرای موسیقی زنده
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
هم‌زمان با برداشتن کت چرمش از روی صندلی، پیک نوشیدنی نیکولای را با یک حرکت سریع از دستش ربود، باقی‌مانده‌ی آن را یک‌نفس سر کشید و پیک خالی را روی میز کوبید.
- می‌بینمت، بازنده.
چشمک شرارت‌آمیزی نثار چهره‌ی متعجب پسر کرد و در مقابل نگاهِ کدر و آبی رنگش، از میز بیلیارد دور شد. پس از چند قدم فاصله، کنار میزِ مرد سیاه‌‌پوست، مکث کوتاهی کرد. در همین حین، از پشت سرش صدای نیکولای به گوش رسید.
- بهت زنگ می‌زنم.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و به طرف نیکولای برگشت.
- برای لمس اون علامت سبز لعنتی، لحظه‌شماری می‌کنم!
هم‌زمان با بلند شدن خنده‌ی نیکولای در جوابش، صندلی مرد کنارش به عقب کشیده شد و او، به آرامی از جایش برخاست.
- هفت. دوازده. بیست‌ودو. تمومش کن.
سیاه‌پو*ست بعد از خارج شدن اصوات زمزمه مانندی از دهانش، بدون توجه به دومینیکا از کنارش رد شد و در بین جمعیت رقصنده‌ی میان سالن، جای گرفت. دومینیکا کتش را پوشید و بدون مکث، از کلوپ بیرون رفت.
خیابان‌ به نسبت ساعت‌های قبل، خلوت‌تر بود اما در کنار لیموزین‌ مشکی روبه‌روی کلوپ، چندین مرد بلند قامت و هیکلی ایستاده بودند و اطراف را تحت نظر داشتند. یکی از آن‌ها به محض دیدن او، سد راهش شد‌‌.
دومینیکا، لبخند مضحکی روی ل*ب‌هایش نشاند. عدم ثبات تعادلش و لبخند‌های دندان‌نمایی که یک‌سره از آن‌ها استفاده می‌کرد، از او یک لکاته‌ی ثروتمند و خمار ساخته بود؛ البته که به خوبی می‌دانست که این کلوپ، جای چطور آدم‌هایی است. شاید باید خدا را شکر می‌کرد که بین او و نیکولای را*ب*طه‌ی به‌خصوصی وجود ندارد و خودش هم اهمیتی به این مسائل پیش پا افتاده نمی‌دهد؛ وگرنه آن پسر اگر شب را در همین کلوپ بماند، بدون شک حرف‌های زیادی برای پنهان کردن از پارتنرش خواهد داشت!
بدون کم‌رنگ کردن لبخندش و همراه با سکسکه‌‌ای تصنعی، کارت طلایی رنگی را از جیب کتش بیرون آورد.
- هی هی پسر، آروم‌تر! من عضو باشگاهم.
بادیگارد، کارت را از دستش کشید و نگاهی به آن انداخت‌. به واسطه‌ی لحن کش‌دار و اطوار ناموزونش، حالا دیگر حواس تمام آن‌ بادیگاردها را به خودش جلب کرده بود‌. موهای بلند مشکی رنگش را پشت گوش فرستاد و لبانش را به دندان گرفت. رو به پسر بلوندی که عقب‌تر ایستاده بود، چشمکی زد و بی‌صدا ل*ب زد:
- ازت خوشم میاد.
- بزن به چاک!
چشمانش را چرخاند و کارت عضویت کلوپ را از میان انگشتان زمخت مرد مقابلش، بیرون کشید. در دل باید ساعت‌ها به این احمق‌ها می‌خندید. آن‌ها به ورود افراد اهمیت نمی‌دادند، بلکه فقط خروجشان را چک می‌کردند؛ یک حقه‌ی قدیمی و مضحک دیگر، برای متحیر کردن بیچاره‌های ناهوشیاری که هرچیزی از دهانشان بیرون ریخته و فاش می‌شود!
دو مرتبه به طرف بادیگارد بلوند برگشت، انگشتانش را روی ل*ب گذاشت و بوسه‌ای نامرئی در هوا فرستاد.
- شب‌ بخیر آقایون.
بی آن که انتظار جواب خاصی را از طرف آن‌ها داشته باشد، دستانش را در جیب کت فرو برد و همراه با تلوتلو خوردن‌های نمایشی، راهی طرف دیگر خیابان شد.
بعد از فاصله گرفتن از دوربین‌های کلوپ، نگاه مختصری به اطرافش انداخت و داخل اولین کوچه‌ی فرعی، پیچید‌.
ساعت از نیمه‌ی شب گذشته و چراغ‌های اکثر خانه‌ها، خاموش بود. نیم‌نگاهی به پنجره‌ها انداخت و کنار موتور سی.بی.آر مشکی رنگش ایستاد.
علاقه‌ی چندانی به مأموریت‌های یک‌ شبه نشان نمی‌داد اما گاهی بدشانسی آورده و قرعه به نام او می‌افتاد. به هرحال، هیچ‌کدام از افسران بالارتبه‌ی سازمان، توجه خاصی به علایق مأمور‌های زیر دست خود، نشان نمی‌دادند. وظیفه‌ی اصلی مشخص بود؛ انگار که تمام کائنات از قبل، آن را برای بچه‌های « یتیم‌خانه‌ی چرنیشف » مقدر کرده بودند.
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
اخم‌هایش را درهم کشید، گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و به دیوار آجری پشت سرش تکیه داد. هر زمان که به آن یتیم‌خانه فکر می‌کرد، اخلاقش غیرقابل تحمل میشد؛ البته این فقط یکی از نظریه‌های احمقانه‌ی شِی بود.
رمز گوشی را باز کرد و نقشه‌ی خیابانی که در آن قرار داشت، روی صفحه‌‌ی گوشی نمایان شد. بعد از تایپ عددهای کد موردنظرش، ردیاب کوچکی را که چند دقیقه‌ی قبل به یونیفرم بادیگارد عبوس چسبانده بود، فعال کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و با کلافگی نفسش را به بیرون فرستاد.
- شیفت نگهبانیت شروع شده، نیک!
پاکت سیگار را از جیبش بیرون کشید و یک نخ از آن را برداشت. فندک را مقابل صورتش روشن کرد، سیگارش را آتش زد و کام عمیقی گرفت.
- حالا بهتر شد.
با همان سیگار گوشه‌ی ل*ب، خم شد و از پشت اگزوز موتورش، نایلون مشکی‌ رنگی را که جاسازی کرده بود، برداشت. یک گاوصندوق کوچک رازآلود!
از نظر او، این یک مأموریت پیچیده نبود که ارزش ریسک کردن داشته باشد اما این شغل دوست داشتنی، بدون وجود هیجان معنا نداشت. مدت‌ زیادی از زمان اولین مأموریتی که با عنوان تازه‌اش در سازمان انجام داده بود، نمی‌گذشت اما حتی جزئیاتش را دقیق به خاطر نمی‌آورد. شاید هم در حوالی سی‌‌وسه سالگی، هرچیزی که مربوط به دهه‌ی بیست سالگی‌اش بود، برایش دور و قدیمی به حساب می‌آمد.
به یاد داشت که حتی در آن روزهای اول، رویایش این بود که به عنوان یک تک تیرانداز به نیروهای ارتش بپیوندد. حتی زمانی که نقش یک جاسوس خرده پا را داشت، زحمت بسیاری برای تقویت مهارت تیراندازی‌اش می‌کشید اما تمام این حرف‌ها، مشتی خاطره‌‌ی فاقد اهمیت از گذشته‌ها بودند.
حلقه‌ی دود را از بین لبانش بیرون راند و قطعات اسلحه را از نایلون بیرون کشید. یک کلت برتای¹ سبک و خوش دست، برای ترورهای رو در رو مناسب بود!
ایگوور شووالوف؛ شاید حتی نامش را هم درست تلفظ نمی‌کرد. مرد میان‌سالی که کمتر کسی او را در بین فدراسیون روس می‌شناخت اما در مورد گروه‌های مافیایی سیسیل، موضوع به طور کامل فرق می‌کرد. یک جاسوس خائن یا یک میهن‌پرست با تفکرات کمونیستی؟ به هرحال که دوره‌ی آن‌ها خیلی وقت است که تمام شده!
در نظرش، ایگوور با آن چهره‌ی سرزنده و بشاشش، بیشتر شبیه به یک هنرپیشه‌ی مکزیکی بود تا یک جاسوس روسی؛ لااقل موهای مجعد مشکی و چشمان میشی رنگش، یک تداخل ظاهری بین نژادی محسوب میشد.
بعد از مجهز کردن اسلحه به صدا خفه‌کن، خشابش را چک کرد و آن را به پشت کمرش بست. با بلند شدن صدای زنگ تلفنش، نگاهی به صفحه‌اش انداخت و بعد از دیدن علامت سبز ردیاب، سیگار نیم‌سوخته‌اش را روی زمین انداخت.
- برای رفتن به خونه خیلی زوده، آقای شووالوف.
موهایش را زیر یقه‌ی کت جای داد و بعد از گذاشتن کلاه کاسکت روی سرش، سوار موتورش شد.
سی دقیقه‌‌ی بعد، زیر نور پروژکتورهای بزرگ‌راه یکاتربنبورگ، لیموزین مشکی هدفش را زیر نظر گرفته بود و لبانش را به هم می‌فشرد. او که قصد سفر شبانه به یک شهر دیگر را نداشت؟ آن هم با یک لیموزین جلب توجه‌کننده و چند بادیگارد بداخلاق!
پس از چند کیلومتر تعقیب نامحسوس، با نمایان شدن تابلوهای خروج از شهر، لعنتی زیر ل*ب فرستاد، سرعتش را بیشتر کرد و در نزدیکی لیموزین قرار گرفت. نیم‌نگاهی به پنجره‌ی نیمه باز ماشین انداخت و نیشخندی زد. در واقع انتظار وقوع دردسرهای بیشتری را داشت اما به نظر می‌رسید که مأموریت امشب، به سادگی خوردن یک پودینگ شکلاتی، به اتمام می‌رسد و شووالوف برای ملاقات فرشته مرگ، لحظه‌شماری می‌کند!
با نزدیک شدن به تابلوی خروجی بزرگ‌راه، از سرعت لیموزین کاسته شد و دومینیکا به راحتی در کنار پنجره‌ی هدفش قرار گرفت. در کسری از ثانیه، اسلحه را بیرون کشید و پیشانی چروکیده‌ی شووالوف را که هوشیار به نظر نمی‌رسید و چرت می‌زد، نشانه گرفت و قبل از آن که اجازه‌ی حرکت نامربوطی را به طعمه‌اش بدهد، ماشه را چکاند. بدون معطلی دسته‌‌ی فرمان موتور را فشرد و قبل از آن که بادیگارد‌ها به خودشان بجنبند، با سرعت زیادی از لیموزین فاصله گرفت.
- هفت. دوازده. بیست‌ودو. تموم شد.

۱. سلاح کمری سازمانی ارتش آمریکا
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
شقیقه‌هایش از شدت درد، نبض می‌زد و دیگر تمایلی به ادامه دادن این خواب مصنوعی‌، نداشت. صدای نفس‌های کشدار و عمیق کنار گوشش، برای چند ثانیه حس حسادت را در وجودش شعله‌ور ساخت. چند ساعت بود که به این صدا گوش می‌داد؟
از زمانی که یادش می‌آمد، منتظر رسیدن روزهای تعطیلی بود که هیچ‌گاه در تقویم او وجود نداشتند؛ هرچند که پس از سال‌ها دیدن کابوس‌‌های بی سر و ته و سپس بی‌خوابی، عادتِ انتظار از او گرفته شده بود‌.
نیم‌نگاهی به آسمان گرگ‌ومیش بیرون از پنجره انداخت و در جایش نیم‌خیز شد. دستش را روی کنسول کنار تخت کشید و با دیدن میز خالی، لعنتی زیر ل*ب فرستاد‌. باید از لابه‌لای لباس‌هایی که کف اتاق را پوشانده بودند، تلفنش را پیدا می‌کرد.
ملحفه‌ی تخت را کنار زد و از جا بلند شد. چنگی به لباس‌هایش انداخت و پس از پیدا کردن گوشی، صفحه‌اش را روشن کرد.
شش‌وپانزده دقیقه‌ی صبح روز یکشنبه. می‌دانست که اولین برنامه‌ی امروز چیست، باید به پایگاه رفته و گزارش جزئیات مأموریت دیشبش را به مافوقش می‌داد؛ به همین خاطر بود که اغلب یکشنبه‌ها برای او، فرقی با روزهای دیگر هفته نداشتند.
بی‌توجه به پیغام تماس‌های از دست‌ رفته‌ی شِی، گوشی را روی کنسول گذاشت و به طرف حمام رفت. درد استخوان‌هایش به قدری بود که گویا به تازگی از رینگ بوکس برگشته است. در هر صورت، فعالیت‌های اضافه بر سازمان دیشب، چنین عواقبی را هم داشت!
طبق انتظارش، به محض رقصیدن قطرات آب روی پوستش، سرخوشی کوتاه مدتی در وجودش سرازیر شد. چشمانش را بست و دست‌هایش را لابه‌لای موهای خیسش فرو برد.
درگیری‌های چندماه اخیر آن‌قدر فراتر از پیش‌بینی‌اش بود که به ندرت زمانی برای استراحت باقی می‌ماند. نتیجه‌اش این بود که باید از کوچک‌ترین منابع لذت، حتی اگر محدود به دوش آب گرم باشد، نهایت استفاده را ببرد.
بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه اما مسرت‌بخش، از حمام بیرون آمد و حوله‌ی کوتاهی از رخت‌آویز برداشت و دور خودش پیچید.
مردک خوش‌خواب، با وجود تمام سر و صداهایی که دومینیکا به راه انداخته بود، هنوز از جایش تکان نخورده و دست از خواب نکشیده بود.
دومینیکا، چشمانش را چرخاند و بالای سرش ایستاد. قبل از آن که لهجه‌ی شرقی‌اش او را لو بدهد، موهای‌ خرمایی رنگ و پوست سبزه‌اش اولین چیزهایی بودند که دومینیکا را یاد روزهای اقامتش در کُلکَته می‌انداخت.
از روی زمین، لباس‌های او را برداشت و در حالی که ملافه را از روی سرش می‌کشید، آن‌ها را روی صورتش انداخت و غرید:
- پاشو، مهمونی تموم شد!
و بی‌توجه به چهره‌ی وحشت‌زده‌ی پسر، از کشوی کنسول پاکت سیگاری برداشت و روی صندلی کنار پنجره نشست‌.
پسر سرجایش نشست و در حالی که چشمان سرخ شده‌اش را می‌مالید، با طعنه گفت:
- دیشب خوش‌اخلاق‌تر بودی!
پوزخندی زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت. چند درصد از مردم آن‌قدر خوش شانس بودند تا او را در خلق و خوی آرام ببینند؟ این پسر، قطعا جزو همان درصد محدود میشد.
پسر در حالی که لبا‌س‌هایش را می‌پوشید، با کنجکاوی به دومینیکا خیره شد و پرسید:
- کِی دوباره می‌تونم ببینمت؟
دومینیکا، سرش را عقب برد و دود غلیظ سیگار را در هوای اتاق، فوت کرد.
- گفتی اسمت چیه؟
- هیتندرا.
بعد از کمی مکث ادامه داد:
- هزینه هتل رو پرداخت می‌کنم.
دومینیکا سرش را تکان داد و بدون حرف دیگری، رویش را به سمت پنجره برگرداند. اغلب سوال‌هایی که از او می‌پرسیدند، برای همیشه بی‌جواب می‌ماندند.
چند دقیقه‌ی بعد، صدای باز و بسته شدن درب، خبر از رفتن هیتندرا می‌داد‌. دومینیکا، به باقی‌مانده‌ی سیگار درون دستش نگاهی انداخت و ل*ب زد:
- هیتندرا.
این نامی بود که خانواده‌اش برای او انتخاب کرده بودند؟ واقعا تلفظ دخترانه‌ای داشت!
او در جایگاهی که قرار داشت که می‌توانست با هزاران اسم و هویت زندگی کند و می‌دانست که بسیاری از مردم، به این وضعیت او حسادت می‌کنند اما زندگی کردن در زیر سایه‌ی سازمان، در حالی که خاطرات کودکی‌اش در هاله‌ای از ابهام قرار داشت، دومینیکا را به اختلال تجزیه‌ی هویت مبتلا کرده بود. شاید باید یک روز به کلیسا رفته، در حضور پدر روحانی به گناهانش اعتراف می‌کرد و بعد، مقابل صلیب مقدس زانو زده و خداوند را بابت این که نامش هیتندرا یا هرچیزی شبیه به آن نیست، ستایش می‌کرد!
از افکار بچگانه‌ای که به ذهنش می‌آمدند، خنده‌اش گرفت و برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، صدای قهقهه‌اش در اتاق پیچید.
به یاد نمی‌آورد آخرین باری که در یک مراسم مذهبی حضور داشته است، چه زمانی بود و اصراری هم برای مذهبی نشان دادن خودش، نداشت. دومینیکا از تنوع و تضاد رفتار و افکارش با یکدیگر لذت می‌برد و به منزله‌ی همین، در شغلش موفق بود اما گاهی حتی خودش هم نمی‌توانست با ذهنش کنار بیاید و به قدری هم خوش‌شانس نبود که بتواند با کسی درباره‌ی خلاء نهفته در افکارش حرف بزند.
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
از طرف دیگر، زابکوف، اهمیت دادن به چنین چیزهایی را بیهوده می‌دانست‌. بزرگ شدن در کنار چنین استاد و مافوق سخت‌گیری، کابوس بزرگی برای اغلب افسران انتخابی از یتیم‌خانه بود که دومینیکا، در کارنامه‌ی مأموریت‌های خود، باید به داشتن آن، می‌بالید. آن پیرمرد، او را متعهد به سازمان و تا ابد وفادار به کشور بار آورده بود؛ چه اهمیتی داشت که بتواند انجیل را از حفظ بخواند یا نه؟!
با طلوع آفتاب، از هتل بیرون آمد و زمانی که عقربه‌های ساعت، عدد ده را نشان می‌دادند، روبه‌روی ساختمانی با نمای‌ شیشه‌ای که از آن به عنوان پایگاه اداری یکاترینبورگ یاد می‌کردند، از ماشین پیاده شد.
دستی به یقه‌ی شل شده‌ی یونیفرمش کشید، کراوات مشکی رنگش را محکم کرد و نگاهی به تصویر خودش در شیشه‌ی دودی ماشین انداخت تا از مرتب بودن ظاهرش، مطمئن شود.
- نیک، تو این‌جایی؟
به طرف صدا برگشت. با دیدن شِی، ابروهایش بالا پرید و جواب داد:
- فکر می‌کردم هنوز توی مرخصی باشی.
دروغ بود. از تماس‌های از دست رفته‌ی شب گذشته، می‌توانست حدس بزند که او، به یکاترینبورگ برگشته است.
شِی با چند قدم کوتاه، خودش را به دومینیکا رساند و در حالی که از پاکت کوچک درون دستش به عنوان بادبزن استفاده می‌کرد، گفت:
- بد نبود اگه یه نگاه به گوشیت می‌انداختی.
کلافگی و ضعف پس از ابتلا به سرماخوردگی، از صورت رنگ‌پریده و چشمان بادامی‌اش می‌بارید. او یک دورگه‌ی روس و چینی بود که هیچ‌گاه تحمل سرمای ماه‌ ژانویه را در یکاترینیورگ نداشت و از طرفی به راحتی بیمار میشد؛ دست‌کم با هجده سال زندگی در یک خانه‌ی امن، دومینیکا به احوالات این دوست و همکار قدیمی، بسیار واقف بود‌.
شِی، پاکت را به طرف دومینیکا گرفت. گیره‌ی موهای شرابی‌رنگ و کوتاهش را باز کرد‌ و ماسکش را پایین کشید؛ برایش مهم نبود که هنوز هم در محوطه‌ی پایگاه قرار دارد.
دومینیکا پاکت را گرفت و نگاهی به داخلش انداخت‌. درون آن، یک بلیط یک‌طرفه به مقصد قاهره و یک شناسنامه‌ی جدید، قرار داشت. اخم‌هایش را درهم کشید و پاکت را به شِی بازگرداند‌.
- تو مطمئنی که کاملا خوب... .
شِی پوزخندزنان، دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زد. نیم‌نگاهی به ساختمان پشت سر دومینیکا انداخت و میان حرفش پرید:
- البته که آره، اون‌ها تشخیص کرونا نداده بودن! هرچند که برای باقی‌مونده‌ی مرخصیم، نقشه‌های خوبی داشتم. مثلا یک تور یک هفته‌ای به تایلند یا همچین چیزی.
دومینیکا خندید و سرش را تکان داد. شوخ‌طبعی‌ شِی، شاید بارزترین خصوصیت اخلاقی‌‌اش بود که البته خودش، هرگز آن را قبول نداشت؛ بیشتر دلش می‌خواست که در چشم اطرافیان، یک زن خشن و بی‌رحم باشد.
- بهتره که دهنت رو ببندی! وضعیت تو هم بهتر از من نیست.
دومینیکا چشمان پرسش‌گرش را به او دوخت و منتظر ادامه‌ی حرف‌هایش شد.
- میخائیل، سراغت رو می‌گرفت. من که هیچ خوشم نمیاد دور و بر اون پیرمرد بپلکم ولی امروز جلوی راهم سبز شد، همین هم برای مزخرف بودن کل امروز، کافیه.
شانه‌هایش را بالا انداخت و با سر، اشاره‌ای به ساختمان پایگاه کرد و ادامه داد:
- برو دیگه، برای شام میای خونه؟
قبل از آن که ل*ب‌های دومینیکا برای جواب دادن به سوالش باز شود، خودش جواب داد:
- البته که میای، اون بلیط لعنتی برای فرداست. نمی‌خوای که بی‌خداحافظی برم، دوباره؟!
کلمه‌ی « دوباره » را با غیظ، از میان دندان‌های صدفی‌اش بیرون فرستاد. هر دو به خوبی می‌دانستند که دومینیکا، هیچ‌وقت نتوانسته بود یاد بگیرد که برای آدم‌های اطرافش، وقت بگذارد و لااقل آن‌ها را تا گیت فرودگاه، بدرقه کند.
- بهت زنگ می‌زنم.
شِی، سرش را تکان داد، ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی دومینیکا زد و در مقابل چشمان خاکستری و بی‌روح دومینیکا که خستگی را فریاد می‌زدند، از محوطه‌‌ی پایگاه بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
با قدم‌های بلند، سنگ‌فرش‌های تراش‌خورده‌‌ی محوطه را طی کرد و پس از گذشتن از پرچم‌های نشان‌دار سازمان که در نسیم صبحگاهی می‌رقصیدند، وارد ساختمان شد. به محض ورود، نظرش به خدمه‌ی میان سالن که مشغول جابه‌جایی کارتن‌های بزرگی بودند، جلب شد. ابروهایش را بالا انداخت، کنار پیشخوان تحویل مدارک، ایستاد و در حالی که اسلحه‌اش را روی سنگ صیقل‌خورده‌ی پیشخوان می‌گذاشت، گفت:
- اثاث‌کشی داریم؟
کریل، با شنیدن صدای او سرش را بلند کرد و از جا برخاست. بدون حرف، اسلحه را از روی پیشخوان برداشت و به طرف یکی از قفسه‌های پشت سرش رفت.
- می‌خوای کمک کنی؟ پس بذار کتت رو هم برات نگه دارم!
دومینیکا خندید و آرنج‌هایش را به پیشخوان تکیه داد. کریل با پیشانی گره خورده، اسلحه را درون قفسه گذاشت و قفلش را چرخاند. به طرف دومینیکا برگشت و نگاهی به سر تا پایش انداخت.
- دیشب رو نخوابیدی.
دومینیکا ل*ب‌هایش را به داخل د*ه*ان کشید و با چهره‌‌ی متفکری جواب داد:
- مچم رو گرفتی.
پسر، پوزخندی زد و در حالی که کشوی زیر دستش را باز می‌کرد، گفت:
- تا کی باید ساعت ورود و خروجت رو دست‌کاری کنم؟ بالاخره یه روز هم خودت و هم من رو به دردسر میندازی، باربی!
سرش را با تأسف تکان داد و کارت پرسنلی دومینیکا را از کشوی پیشخوان بیرون آورد. دختر جوان، دستش را برای گرفتن کارت دراز کرد و گفت:
- یک بار دیگه بهم بگو باربی تا اون صورت خوشگلت رو نقاشی کنم!
کریل، خودش را عقب کشید و همراه با لبخند موذیانه‌ای جواب داد:
- هر طور که تو بخوای، باربی!
کارت را روی سنگ گذاشت و چشمکی به چهره‌ی غضبناک او زد. سپس، به طرف افسر جدیدالورودی که از درب اصلی عبور می‌کرد، قدم برداشت. هرچند که خط و نشان‌هایی که دومینیکا با چشمانش می‌کشید، از نگاهش دور نماند و لبخند مضحکش برجسته‌تر شد.
- عوضی!
دومینیکا تکیه‌اش را از پیشخوان گرفت و به طرف آن دو نفر رفت. بدون آن که نگاهی به افسر همکارش بیندازد، رو‌به‌روی کریل ایستاد و با دو انگشت، ضربه‌ی نه چندان محکمی به بالای بینی پسر زد. بلافاصله، خون تازه از بینی کریل جاری شد و لبخند رضایت‌بخشی بر لبان ماتیک‌ خورده‌‌ی دومینیکا نشست.
- خدای من! داری چی‌ کار می‌کنی؟
کریل، دستش را زیر بینی‌اش گرفت و بدون حرف، نگاه خصمانه‌اش را به او دوخت.
دومینیکا دستمالی از جیب کتش بیرون آورد و در حالی که به طرف کریل می‌گرفت، رو به افسر همکارش گفت:
- باید بلد باشی که به کجا بزنی.
نگاهی به صورت خون‌آلود کریل انداخت و ادامه داد:
- قرمز بهت میاد.
قبل از گرفتن جواب از سوی آن دو نفر، عقب‌گرد کرد و از پله‌های شیشه‌ای وسط سالن، بالا رفت.
راهروی طبقه‌ی بالا، متشکل از چندین اتاق متعلق به پرسنل اداری بود که در انتها، به دفتر مدیریت زابکوف ختم میشد.
با شنیدن صدای کوبیدن پاشنه‌های کفش بر پارکت‌های براق کف راهرو، نیم‌نگاهی به پشت سرش انداخت.
- صبح بخیر، لادا.
لادا، مچ دستش را به آرامی چرخاند و با نگاه به ساعتش، جواب داد:
- ظهر بخیر، نیک.
دومینیکا با او هم قدم شد و هر دو به سمت انتهای راهرو حرکت کردند. لادا، با چهل‌وپنج سال سن، بسیار زیبا و باوقارتر از آن بود که فقط نقش یک منشی دفتر را بازی کند. او با موهای بلوند کوتاه و لبان همیشه سرخش، تجسمی از مرلین مونرو در پایگاه بود.
- امروز خلوته، موضوع چیه؟
لادا بدون آن که نگاهش را از روبه‌رو بردارد، پوشه‌ی کاغذی درون دستش را به طرفش گرفت و گفت:
- و این هم نتیجه‌ی شرکت نکردنت توی جلساته!
دومینیکا نگاهی به محتوای پوشه انداخت و با دیدن گزارش چاپ‌ شده‌ی خودش که نسخه‌ی دست‌نویسش را برای لادا فرستاده بود، سرش را تکان داد.
- دیدن اون صورت‌های عبوستون وقتی سرزنشم می‌کنید، از تماشای راگبی هم سرگرم‌کننده‌تره!
- پس مسابقات راگبی رو هم دنبال می‌کنی.
دومینیکا پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
- برای کارهای مهم‌تر از این به دنیا اومدم.
لادا از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت. دستی به کراوات دومینیکا کشید و در حالی که اجزای صورتش را از نظر می‌گذراند، گفت:
- کارهایی که برای افتخار می‌کنی.
- کارهایی که برای افتخار می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
لادا لبخند محوی روی ل*ب‌های نازکش نشاند و گفت:
- کریل هم شامل این افتخار میشه؟
با دیدن نگاه گنگ دومینیکا، سرش را چرخاند و دو مرتبه به راهش ادامه داد.
- نمایش کوچیکت رو دیدم.
شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- خب، سالن ورودی مثل انجمن اشباح بود.
لادا خندید و دستش را روی دست‌گیره‌ی درب اتاقش گذاشت و گفت:
- و تو هم از فرصت استفاده کردی.
دومینیکا نیشخندی زد و پوشه‌ی گزارشش را در آغوش گرفت.
- شغلم همینه.
لادا سرش را تکان داد و با اشاره به داخل اتاقش گفت:
- قهوه؟
- همین حالا هم خیلی دیر کردم.
- پس یه فنجون اضافی به نفعم شد.
دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چه خوش شانس!
- می‌بینمت، نیک.
به تکان دادن سر اکتفا کرد و بدون حرف، راهی اتاق‌کار افسر مافوقش شد.
نیم ساعت بعد، پس از توضیحات تکمیلی پرونده‌ی مأموریت شب گذشته و جزئیات کارش، حال روبه‌روی اتاق دیگری ایستاده بود. بر روی درب چوبی و صیقل‌خورده‌ی اتاق، نام " میخائیل زابکوف " را حک کرده‌ بودند. تقه‌ی آرامی به درب زد و بعد از شنیدن صدای زمخت مرد، وارد شد.
طبق عادت همیشه، برای یافتن استادش، نگاهی به میز محبوب زابکوف که نقشه‌ی جهان را به آن چسبانده بود، انداخت و پیرمرد را همان‌جا در حال پیپ کشیدن، پیدا کرد. یونیفرم نظامی سبز رنگش و درجه‌هایی که به سینه‌اش سنجاق شده بود، برای او به عنوان سرپرست این پایگاه، منبع غنی ابهت تلقی میشد‌.
زابکوف، سرش را بلند کرد و با دیدن دومینیکا، ابروهای پرپشت و نامرتبش را درهم کشید.
- دیر کردی، بوردیوژا.
- باید شرح گزارش می‌دادم... .
صدایش را پایین‌تر آورد و با تردید ل*ب زد:
- آقا.
زابکوف، از جایش بلند شد و به طرف یخچال کوچک گوشه‌ی اتاق رفت. بعد از برداشتن دو قوطی نو*شی*دنی، روبه‌روی دومینیکا ایستاد و یکی از آن‌ها را به طرفش گرفت.
- اون چینی، پیغام‌رسان خوبیه.
دومینیکا، قوطی را گرفت و دستانش را پشت سرش، به‌هم گره زد. هنوز هم نمی‌دانست که چرا زابکوف، او را به این‌جا خواسته است. چنین ملاقات‌هایی به ندرت پیش می‌آمد. از آن‌جایی که عادت به مقدمه‌چینی نداشت، سوالش را با صدای بلندتری پرسید.
پیرمرد قهقهه‌ای سر داد و جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌اش را مزه کرد. این دختر از همان کودکی، سرگرم‌کننده بود و البته، سرکش!
- قبلاً بیشتر به خانواده علاقه‌مند بودی.
پوزخند تلخ دومینیکا، از نگاهش دور نماند‌. سازمان با تمام مزایایی که داشت، اصلاً شبیه به خانه نبود که آدم‌هایش بخواهند حکم خانواده را داشته باشند. همه‌ی آن‌ها می‌دانستند که او هیچ علاقه‌ای به حضور در این ساختمان ندارد، حتی آن‌هایی که سرزنشش می‌کردند!
- هنوز هم هستم اما زمان اجازه نمی‌ده که زیاد به دیدنت بیام.
زابکوف نگاه معناداری به او انداخت و دستش را مشت کرد.
- همه‌ی این زمان رو کجا هدر میدی دختر؟
دومینیکا، نگاهش را از او برداشت و به نمای پنجره‌ی پشت سرش خیره شد. از همان اول هم می‌توانست حدس بزند که برای یک بازجویی مثلاً دوستانه، به این‌جا فراخوانده شده است.
- مجازات اتلاف وقت، مرگه. خودت این رو به من یاد دادی.
زابکوف قوطی نوشیدنی درون دستش را روی میز کوبید.
- پس چرا تا به حال نمردی؟!
در مقابل چشمان خالی از ترس و اضطراب دختر جوان، پرونده‌ای را از کشو بیرون کشید و آن‌ را روی میز انداخت. دومینیکا با یک نگاه کوتاه، می‌توانست بفهمد که آن پرونده، در واقع پرونده‌ی پدرش است که هفته‌های قبل‌تر، آن را از بایگانی برداشته و قوانین را زیر پا گذاشته بود اما باز هم با خواندنش، چیزی عایدش نشده بود. تمام اطلاعات ثبت شده، تکراری بودند. او فقط پدری بود که نظام، به عنوان یک خائن می‌شناختش و البته، را*ب*طه‌ای بین او و دومینیکا نمی‌دید.
سکوتش، پیرمرد را بی‌حوصله‌تر از قبل می‌کرد؛ هرچند که بیشتر روزهای عمرش را این‌گونه سپری کرده بود. انگشت اشاره‌اش را تهدیدگونه بالا گرفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- بهت گفته بودم که دست از این موضوع برداری و زندگیت رو بکنی. می‌خوای همه بفهمن که چه کسی هستی؟
پیشانی دومینیکا، از شدت کور بودن گره‌ی اخم‌هایش، نبض می‌زد‌. پرونده را از روی میز برداشت و گفت:
- فقط... .
زابکوف، مشتش را روی میز کوبید و اجازه‌ی کامل کردن جمله‌اش را نداد‌.
- چرا پشیمونم می‌کنی از این که حقیقت رو بهت گفتم؟
پیرمرد از جایش بلند شد و رویش را به طرف پنجره برگرداند‌. دستش را درون جیب شلوارش فرو برد و با صدای آرامی ل*ب زد:
- بارها این داستان رو شنیدی اما هنوز هم دنبال حرف تازه‌‌ای می‌گردی. تمام ماجرا همینه. دنبال چی هستی؟
- همیشه دلم می‌خواست بشناسمش.
زابکوف پوزخندی زد و با تمسخر به او چشم دوخت.
- یک خائن رو بشناسی؟ باشه، از کجا شروع کنم؟ ما با هم وارد ارتش سرخ شدیم. اون زمان فقط هجده‌ سالم بود و دیمیتری... اوه! پدرت حتی بیشتر از من، مشتاق حضور در حزب بود اما خب، سرانجامش چی شد؟
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
287
مدال‌ها
7
سکه
1,327
نگاه گذرایی به دومینیکا انداخت و ادامه داد:
- همه‌ی ما می‌میریم اما خودمون انتخاب می‌کنیم که چطور اتفاق بیفته. پدرت، خیانت رو انتخاب کرد و خودش و مادرت رو به کشتن داد.
دومینیکا، توجهی به نفس حبس شده در سینه‌اش نکرد و با صدایی که از عمق چاه در می‌آمد، گفت:
- هیچ‌‌وقت نگفتی که می‌خواستی جلوش رو بگیری.
زابکوف ابروهایش را بالا انداخت و دو مرتبه، پشت میزش نشست‌.
- ما افراد زیادی رو در فروپاشی نظام سابق از دست دادیم اما تاریخ، از همه‌ی قهرمان‌ها به یک شکل یاد نمی‌کنه دختر، تو این رو خوب می‌دونی.
نفس عمیقی کشید و انگشتان چاق و زمختش را به‌هم گره زد.
- دیمیتری دوست من بود، حتی شاید از نوع بهترینش! ولی خیلی دیر شده بود؛ برای همین تو رو پیدا کردم و بهت زندگی جدیدی دادم. ازش درست استفاده کن، مثل یک وطن‌پرست.
دومینیکا، سرش را تکان داد و قدمی به عقب برداشت‌. کلماتی که از ل*ب‌های ترک‌خورده‌ی زابکوف بیرون می‌آمدند، به هیچ وجه برایش خوشایند نبود‌ اما از ابراز افکارش هم سر باز می‌زد و دیگر تمایلی به ادامه‌ی این بحث نداشت. بزرگترین وحشت زندگی او، متهم شدن نامش به خیانت بود، نمی‌خواست مانند پدرش باشد؛ پدری که هرگز ندیده بود.
گاهی به شدت از او متنفر میشد و او یا مادرش را مقصر تمام اتفاقات تلخی که در کودکی تجربه کرده بود، می‌دانست‌. گاهی زابکوف را پدر بهتری برای خود می‌دید، هرچند که همه‌ی لطف‌های او را تمام و کمال، به قیمت کل زندگی‌اش جبران کرده بود و قابل کتمان نیست که این زندگی، هیچ‌وقت آن‌قدرها هم باب میلش نبوده است.
با این که کسی جز او و زابکوف از این واقعیت مطلع نبود و همه، دومینیکا را به چشم یک میهن‌پرست حقیقی می‌دیدند اما باز هم هیچ‌ چیز نمی‌توانست هضم این حقیقت را آسان‌تر کند. همیشه بار داشتن یک تبار خیانت‌کار، بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد.
نفس عمیقی کشید و قوطی نو*شی*دنی دست نخورده‌ را همراه با پرونده، روی میز گذاشت. چشمان پیرمرد، به لرزش نامحسوس انگشتان کشیده‌ی دختر افتاد‌. حدس می‌زد که نتواند مانند اغلب مواقع، خونسرد بماند. امیدوار بود که این بار، اتفاقات گذشته‌ را قبول و سپس باور کند اما چشم‌های سرد دخترک برعکس زبانش، حرف‌های دیگری برای گفتن داشت.
دومینیکا دستی به موهایش کشید و می‌خواست حرفی بزند که زابکوف، پیش‌دستی کرده و بی‌مقدمه گفت:
- اون‌ها می‌خوان که به مسکو بری، بدون فوت وقت.
پاکتی مشابه با پاکتی که به شِی داده بودند را از کشو درآورد و روی میز، رهایش کرد.
- پروازِ ساعت هشت. معطل نکن.
- اما من... .
ادامه دادن حرفش، بی فایده بود چراکه قبل از پایان جمله‌اش، زابکوف قاطعانه دستش را به نشانه‌ی مرخصی، بالا آورد.
دومینیکا، سرش را تکان داد و پاکت را از روی میز برداشت. زمانی که پای افسران بالارتبه‌ی مسکو به زندگی‌اش باز می‌شد، می‌توانست حدس بزند که باید مدت‌ها از خانه دور بماند اما نمی‌دانست که چطور می‌شود که زابکوف، این‌قدر ناگهانی مقدمات رفتنش را فراهم کند؛ شاید هم خود زابکوف مایل به ادامه‌ی بیشتر این دیدارهای چند هفته یک‌بار نبود، درست مانند خودش.
با چند قدم کوتاه، مقابل درب اتاق قرار گرفت و قبل از خارج شدن، نگاه کوتاهی به زابکوف که دوباره مشغول پیپ کشیدن بود، انداخت. هیچ‌کدام اهمیت نمی‌دادند که شاید این دیدار کذایی، ملاقات آخرشان باشد، چراکه زندگی همه‌ی آن‌ها به دور از هرگونه عاطفه یا تعلق خاطری سپری میشد و فقط گاهی، حرفش را می‌زدند تا از یکدیگر، جا نمانند.
 
آخرین ویرایش:
بالا