امثال لاورنتی و یا حتی خود او، در پشت همین شعارهای تراژدیک، پا روی هر آنچه که مانده و نمانده بود، میگذاشتند. همان داستان آشنای جاسوسهای چند سازمان اطلاعاتی مختلف که هرکدامشان، انگیزه و وفاداریهای مبهمی دارند، چپ و راست به هم رودست میزنند و چیزی که در ظاهر به نظر میرسند، نیستند.
حق با لاورنتی بود؛ شاید اگر خودش هم در مسند تصمیمگیری قرار میگرفت، توفیری در نتیجه حاصل نمیشد اما دیگر اعتمادی در میانشان وجود نداشت.
فیالواقع مقامات دولتی، پازل جذابی ساختهاند که آدم از سر و کله زدن با آن، سرگرم میشود اما در این بین، یکجور داستانگویی پیچیده هم وجود دارد که در اصل پیچیده نیست، بلکه فقط ادای پیچیده بودن را در میآورد تا بقیه را گول بزند؛ اما او که بازیچه نیست، او یک سرباز است، سربازی که جانش را برای جمهوری فدا میکند!
باید آنقدر این جملات را با خودش تکرار میکرد که آرام بگیرد و این تکرار، آنقدر ادامه داشت که تا به خودش بیاید، روی تشک گرم و نرم تخت خواب اولگا خوابیده بود و عقربههای ساعت دیواری را میپایید.
غلتی در جایش زد و دستش را زیر بالشت گذاشت. اولگا، پشت میز تحریرش نشسته بود و با دستنوشتههای مرموزش، بازی میکرد. با آن همه لباس چرک و جعبههای پیتزا که دورش را احاطه کرده بودند، باز هم جای تحسین داشت که میتواند روی کارهایش تمرکز کند.
- هنوز نخوابیدی؟
دومینیکا در جایش نیمخیز شد و به بالشت زیر دستش تکیه کرد. معلوم شد که صاحبخانهی جدیدش، از پشت سر هم چشم دارد!
- خوابم نمیاد.
اولگا پوزخندی زد و کاغذ دیگری را مچاله کرد.
- شاید هم میترسی که با یه بالشت خفت کنم.
دومینیکا در جواب، به خندهی کوتاهی اکتفا کرد و موهایش را از روی پیشانی کنار زد. بیشتر افسران پایگاه یکاترینبورگ عقیده داشتند که شوخیهای اولگا در عین بینمک بودن، جدی از آب در میآیند! البته، گوشهای دومینیکا از این شایعات خندهدار پر بود. آنها از خود او چه ساخته بودند؟ یک لولوخورخورهی مسلح!
- به چی فکر میکردی؟
- هیچی.
اولگا عینکش را از چشم درآورد و آن را روی میز رها کرد.
- پس شاید چیز جالبی توی اون ساعت باشه.
به طرف دومینیکا برگشت و با اشاره به ساعت دیواری، ادامه داد:
- از کشف خارقالعادت برامون بگو.
دومینیکا پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
- دیوونه!
اولگا شانههایش را بالا انداخت و دو مرتبه، مشغول مرتب کردن برگههای روی میز شد.
- خب، من اونی نیستم که سه ساعت به دیوار خیره شده؛ حالا دیوونه کیه؟!
دومینیکا از جایش بلند شد و از میان آت و آشغالهایی که روی زمین ریخته بود، خودش را به بالای سر اولگا رساند. نگاهی به محتوای کاغذها انداخت و گفت:
- باز هم یه پروژهی دیگه؟
برگهای پر از اعداد و خطخوردگی از روی میز برداشت و مقابل صورتش گرفت.
- وضع اینها از این اتاق هم ناجورتره!
اولگا برگه را از دستش کشید و گفت:
- بگو ببینم، یه دختر وسواسی مثل تو، چطور افسر عملیاتی سازمان شده؟
دومینیکا به میز تحریر تکیه داد و دستانش را به سینه گره زد.
- شاید چون با دیدن خون روی دستام، غش نمیکنم.
اولگا پوزخندی زد و در حالی که به صفحهی لپتاپش خیره بود، گفت:
- جالبه.
- آره خب، خیلی سریع هم با آب تمیز میشه.
- که اینطور. این اتاق هم با یه سطل آب و تِی، تمیز میشه!
دومینیکا لبانش را جمع کرد و متفکرانه گفت:
- منطقیه.
ضربهی کمجانی به تودهی درهم پیچیدهی لباسهای زیر پایش زد و نفس عمیقی کشید.
- به نظر تو کدوم سختتره؟
اولگا دست از کار کشید، به پشتی صندلیاش تکیه زد و نگاه منتظرش را به او دوخت. دومینیکا اشارهای به کاغذهای مچاله شدهی روی میز کرد و گفت:
- این یا... .
انگشتان دستش را به حالت اسلحه درآورد، چشم چپش را بست و صورت اولگا را نشانه گرفت.
- این؟!
اولگا لپتاپش را بست و از جا بلند شد. به طرف تخت خواب رفت و روی آن نشست. چشمکزنان، سرش را تکان داد و گفت:
- فکر کنم جواب این سوال پیش ساعت جادوییمون باشه!
صدای اعتراض دومینیکا در میان خندههای پر سر و صدای اولگا گم شد. اولین چیزی را که به دستش آمد، از روی میز برداشت و به طرف اولگا پرتاب کرد.
- باید توی سیرک ثبتنام کنی، لگا!
اولگا، خودش را روی تشک رها کرد و همزمان با پاک کردن اشک جاری شده از چشمش، گفت:
- شاید بعد از بدرقهی تو، انجامش بدم.
- بدرقه؟
- سواحل باهاما؛ یادته؟
دومینیکا تکیهاش را از میز گرفت و همانند اولگا، خودش را روی تخت خواب انداخت.
- هنوز نمیدونم پروازم کجا مینشینه.
- فکر کردم که اون پسره دستور عمل ماموریتت رو... .
دومینیکا، دستهایش را زیر سرش گذاشت و خیره به سقف، ل*ب زد:
- نه.
اولگا هم مانند او، نگاهش را به نقاشی کج و معوج روی سقف که با نور آبی رنگ چراغ خواب، ترکیب شده بود، دوخت و گفت:
- دوسش داری؟
حق با لاورنتی بود؛ شاید اگر خودش هم در مسند تصمیمگیری قرار میگرفت، توفیری در نتیجه حاصل نمیشد اما دیگر اعتمادی در میانشان وجود نداشت.
فیالواقع مقامات دولتی، پازل جذابی ساختهاند که آدم از سر و کله زدن با آن، سرگرم میشود اما در این بین، یکجور داستانگویی پیچیده هم وجود دارد که در اصل پیچیده نیست، بلکه فقط ادای پیچیده بودن را در میآورد تا بقیه را گول بزند؛ اما او که بازیچه نیست، او یک سرباز است، سربازی که جانش را برای جمهوری فدا میکند!
باید آنقدر این جملات را با خودش تکرار میکرد که آرام بگیرد و این تکرار، آنقدر ادامه داشت که تا به خودش بیاید، روی تشک گرم و نرم تخت خواب اولگا خوابیده بود و عقربههای ساعت دیواری را میپایید.
غلتی در جایش زد و دستش را زیر بالشت گذاشت. اولگا، پشت میز تحریرش نشسته بود و با دستنوشتههای مرموزش، بازی میکرد. با آن همه لباس چرک و جعبههای پیتزا که دورش را احاطه کرده بودند، باز هم جای تحسین داشت که میتواند روی کارهایش تمرکز کند.
- هنوز نخوابیدی؟
دومینیکا در جایش نیمخیز شد و به بالشت زیر دستش تکیه کرد. معلوم شد که صاحبخانهی جدیدش، از پشت سر هم چشم دارد!
- خوابم نمیاد.
اولگا پوزخندی زد و کاغذ دیگری را مچاله کرد.
- شاید هم میترسی که با یه بالشت خفت کنم.
دومینیکا در جواب، به خندهی کوتاهی اکتفا کرد و موهایش را از روی پیشانی کنار زد. بیشتر افسران پایگاه یکاترینبورگ عقیده داشتند که شوخیهای اولگا در عین بینمک بودن، جدی از آب در میآیند! البته، گوشهای دومینیکا از این شایعات خندهدار پر بود. آنها از خود او چه ساخته بودند؟ یک لولوخورخورهی مسلح!
- به چی فکر میکردی؟
- هیچی.
اولگا عینکش را از چشم درآورد و آن را روی میز رها کرد.
- پس شاید چیز جالبی توی اون ساعت باشه.
به طرف دومینیکا برگشت و با اشاره به ساعت دیواری، ادامه داد:
- از کشف خارقالعادت برامون بگو.
دومینیکا پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
- دیوونه!
اولگا شانههایش را بالا انداخت و دو مرتبه، مشغول مرتب کردن برگههای روی میز شد.
- خب، من اونی نیستم که سه ساعت به دیوار خیره شده؛ حالا دیوونه کیه؟!
دومینیکا از جایش بلند شد و از میان آت و آشغالهایی که روی زمین ریخته بود، خودش را به بالای سر اولگا رساند. نگاهی به محتوای کاغذها انداخت و گفت:
- باز هم یه پروژهی دیگه؟
برگهای پر از اعداد و خطخوردگی از روی میز برداشت و مقابل صورتش گرفت.
- وضع اینها از این اتاق هم ناجورتره!
اولگا برگه را از دستش کشید و گفت:
- بگو ببینم، یه دختر وسواسی مثل تو، چطور افسر عملیاتی سازمان شده؟
دومینیکا به میز تحریر تکیه داد و دستانش را به سینه گره زد.
- شاید چون با دیدن خون روی دستام، غش نمیکنم.
اولگا پوزخندی زد و در حالی که به صفحهی لپتاپش خیره بود، گفت:
- جالبه.
- آره خب، خیلی سریع هم با آب تمیز میشه.
- که اینطور. این اتاق هم با یه سطل آب و تِی، تمیز میشه!
دومینیکا لبانش را جمع کرد و متفکرانه گفت:
- منطقیه.
ضربهی کمجانی به تودهی درهم پیچیدهی لباسهای زیر پایش زد و نفس عمیقی کشید.
- به نظر تو کدوم سختتره؟
اولگا دست از کار کشید، به پشتی صندلیاش تکیه زد و نگاه منتظرش را به او دوخت. دومینیکا اشارهای به کاغذهای مچاله شدهی روی میز کرد و گفت:
- این یا... .
انگشتان دستش را به حالت اسلحه درآورد، چشم چپش را بست و صورت اولگا را نشانه گرفت.
- این؟!
اولگا لپتاپش را بست و از جا بلند شد. به طرف تخت خواب رفت و روی آن نشست. چشمکزنان، سرش را تکان داد و گفت:
- فکر کنم جواب این سوال پیش ساعت جادوییمون باشه!
صدای اعتراض دومینیکا در میان خندههای پر سر و صدای اولگا گم شد. اولین چیزی را که به دستش آمد، از روی میز برداشت و به طرف اولگا پرتاب کرد.
- باید توی سیرک ثبتنام کنی، لگا!
اولگا، خودش را روی تشک رها کرد و همزمان با پاک کردن اشک جاری شده از چشمش، گفت:
- شاید بعد از بدرقهی تو، انجامش بدم.
- بدرقه؟
- سواحل باهاما؛ یادته؟
دومینیکا تکیهاش را از میز گرفت و همانند اولگا، خودش را روی تخت خواب انداخت.
- هنوز نمیدونم پروازم کجا مینشینه.
- فکر کردم که اون پسره دستور عمل ماموریتت رو... .
دومینیکا، دستهایش را زیر سرش گذاشت و خیره به سقف، ل*ب زد:
- نه.
اولگا هم مانند او، نگاهش را به نقاشی کج و معوج روی سقف که با نور آبی رنگ چراغ خواب، ترکیب شده بود، دوخت و گفت:
- دوسش داری؟