***
« مسکو، روسیه »
پنجمین روز فوریه برای ساکنان پایتخت، مانند همیشه و با روال عادی خود آغاز شده بود. مردم، در زیر نگاه تیزبین مجسمهی پتر کبیر¹، عجله داشتند تا خود را به ادارات مختلف برسانند. بسیاری از آنها در مناطق تجاری شهر به عنوان کارگزاران بورس و مدیران اجرایی در ساختمانهای مربوط به امور سهام کار میکردند. عدهای هم وکیل و بانکدار بودند؛ مشاغلی که در صدر لیست توصیههای والدین به فرزندانشان برای ورود به دانشگاه، قرار داشتند.
کرکرهی مغازههای شیک خیابان مالایا بالا رفته و کسب و کار به راه بود. در همان ساعتهای ابتدایی صبح، دلالهای بنگاههای معاملات املاک، خریداران بالقوه را با خود همراه میکردند تا ملکهای در دسترس را به آنها نشان دهند و توضیح میدادند که حتی با وجود افزایش قیمت، خریدن خانه یک سرمایهگذاری سودآور است!
دومینیکا، پس از امضای قراردادی شش ماهه در یکی از همین دفاتر معاملات، حال روبهروی آپارتمان اجارهای دو طبقهاش ایستاده و یک جعبه پر از خرت و پرتهای شخصیاش را در آغوش گرفته بود. اولگا، پس از برداشتن چمدان کوچک او از صندوق عقب گرانتای سفید رنگش، پشت سرش ایستاد و نگاهی به نمای آجری ساختمان انداخت.
- تو واقعا مطمئنی، نیک؟
دومینیکا، از سنگفرشهای خیس مقابل آپارتمان رد شد و جواب داد:
- طوری حرف نزن که انگار تازه هجده سالم شده.
جعبه را دست به دست کرد تا بتواند درب را باز کند. موهایش را که به واسطهی باد سرد زمستانی روی صورتش ریخته بود، با یک حرکت آرام گردن، کنار زد و کلید را در قفل چرخاند. خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود و به راحتی میتوانست بوی نم پارکتهای چوبی زیر پایش را استشمام کند. به دنبال کلید برق در دیوارهای مجاور درب ورودی، عطسهای کرد و دستش را روی دیوار کشید. با روشن شدن چراغ لامپ، غبارهای معلق در فضای اتاق نشیمن به او دهانکجی کردند.
- من که هنوز هم فکر میکنم یکی از همون سوییتهای سازمان برات مناسبتر بود. تو که کارهات معلوم نیست؛ شاید مجبور شدی همین فردا به یکاترینبورگ برگردی.
- سوییتهای سازمان؟ دلم نمیخواد یک نفر مدام زیر نظرم داشته باشه.
هردو در سرسرای خانه که تنها مبلمانش، یک کاناپهی دونفرهی قدیمی و زیبا که گویا متعلق به دورهی ویکتوریا بود، ایستادند. وقتی برای اولین بار خانم پتروونا، صاحب اصلی خانه را برای امضای توافقنامهی دوهزار روبلی اجاره خانه ملاقات کرده بود، زن میانسال با لبخندی بیفروغ، گفته بود:« من عاشق این کاناپهام! باور کن حال به خصوصی به آدم میده؛ به قدری گود و راحته که وقتی کسی روی اون میشینه، دیگه دلش نمیخواد که بلند بشه!»
- اینجا به یه تغییر اساسی نیاز داره.
دومینیکا، نفسش را با کلافگی بیرون داد و راهی آشپزخانه شد. پنجرهی بزرگ آشپزخانه، مشرف به محوطهی خالی پشت آپارتمان بود و از پشت پردهی نازک حریرش، میتوانست دانههای سفید برف را که به تازگی از آسمان خاکستری شهر سرازیر شده بودند، ببیند. او قطعا میتوانست به راحتی با این فضای کوچک و قدیمی که فقط متعلق به خودش بود، کنار بیاید؛ البته اگر اولگا از غرغرهای زیرلبیاش دست میکشید، میتوانست حس بهتری به خانهی جدیدش پیدا کند.
حدود یک هفته از زمانی که به مسکو برگشته بود، میگذشت. در طی این مدت، مفیدترین کاری که توانسته بود انجام دهد، تهیهی یک گزارش رسمی از جزئیات مأموریتش برای دادگاه نظامی و اجاره کردن همین آپارتمان بود. او نمیتوانست تا زمانی که در مسکو اقامت دارد، وبال گردن اولگا شود. در ثانی، در این شهر شانس بیشتری برای انجام تحقیقات نامحسوسش دربارهی پدرش، دیمیتری و آن فایل ویدیویی داشت که نباید از آنها غافل میشد؛ اینجا، به نیمهی دیگر اطلاعات تراشه و میگل، نزدیکتر بود تا یکاترینبورگ.
از زمانی که در فرودگاه مسکو با یکدیگر خداحافظی کردند، خبری از میگل نداشت. او، به همان سرعتی که بر سر راهش سبز شد و خودش را به او نزدیک کرد، حالا گم و گور شده و از زندگیاش بیرون رفته بود.
ناخودآگاه، اخمهایش را درهم کشید و لبانش را به هم فشرد. کابینتهای زیادی در دسترسش نبودند اما با جستوجو در همان تعداد محدود، چیزی جز چند قوطی کنسرو با تاریخ مصرف گذشته، عایدش نشد. با این اوصاف، اوضاع یخچال نیممتری کنارش هم نمیتوانست بهتر از این باشد و واقعا هم حدس درستی بود!
دستش را لای موهای نامرتبش فرو برد و زیر چشمی، به اولگا که مشغول تنظیم کردن آنتن تلویزیون چهل و سه اینچی روبهروی کاناپه بود، نگاه کرد. باید در اولین فرصت، چند مبل راحتی میگرفت و کنار شومینه، روبهروی هم میگذاشت.
درب یخچال را بست و دو مرتبه، به منظرهی برفی پشت پنجره خیره شد. از دودکش آپارتمان مقابلشان، تودهی سیاه رنگی بر شیروانی سرخ خانه سایه انداخته بود و در بین ابرهای مرطوب آسمان، میلولید. آن دودکش میتوانست متعلق به یک شومینهی زینتی و یا اجاق روشن یک آشپزخانه باشد.
او، در هیچ مقطعی از زندگیاش نتوانسته بود اجاق گاز و کارد آشپزخانه را با خودش آشنا کند؛ البته عدم توانایی در اجرای قوانین طبخ غذا، بهترین بهانهای بود که دومینیکا را از این چهاردیواری دردسرساز، دور نگه میداشت. باید یک فکر اساسی برای روزهای بازنشستگیاش میکرد؛ هرچند اگر تا آن زمان زنده میماند و میتوانست چهرهی دوران پیریاش را در آینه ببیند!
۱. مجسمهی یادبود با ۹۸ متر ارتفاع که در سمت غربی محل تلاقی رودخانه مسکو و کانال وودوتودنیدر قرار دارد و به مناسبت بزرگداشت سیصدمین سالگرد تاسیس نیروی دریایی به دست پتر کبیر ساخته شده است.
« مسکو، روسیه »
پنجمین روز فوریه برای ساکنان پایتخت، مانند همیشه و با روال عادی خود آغاز شده بود. مردم، در زیر نگاه تیزبین مجسمهی پتر کبیر¹، عجله داشتند تا خود را به ادارات مختلف برسانند. بسیاری از آنها در مناطق تجاری شهر به عنوان کارگزاران بورس و مدیران اجرایی در ساختمانهای مربوط به امور سهام کار میکردند. عدهای هم وکیل و بانکدار بودند؛ مشاغلی که در صدر لیست توصیههای والدین به فرزندانشان برای ورود به دانشگاه، قرار داشتند.
کرکرهی مغازههای شیک خیابان مالایا بالا رفته و کسب و کار به راه بود. در همان ساعتهای ابتدایی صبح، دلالهای بنگاههای معاملات املاک، خریداران بالقوه را با خود همراه میکردند تا ملکهای در دسترس را به آنها نشان دهند و توضیح میدادند که حتی با وجود افزایش قیمت، خریدن خانه یک سرمایهگذاری سودآور است!
دومینیکا، پس از امضای قراردادی شش ماهه در یکی از همین دفاتر معاملات، حال روبهروی آپارتمان اجارهای دو طبقهاش ایستاده و یک جعبه پر از خرت و پرتهای شخصیاش را در آغوش گرفته بود. اولگا، پس از برداشتن چمدان کوچک او از صندوق عقب گرانتای سفید رنگش، پشت سرش ایستاد و نگاهی به نمای آجری ساختمان انداخت.
- تو واقعا مطمئنی، نیک؟
دومینیکا، از سنگفرشهای خیس مقابل آپارتمان رد شد و جواب داد:
- طوری حرف نزن که انگار تازه هجده سالم شده.
جعبه را دست به دست کرد تا بتواند درب را باز کند. موهایش را که به واسطهی باد سرد زمستانی روی صورتش ریخته بود، با یک حرکت آرام گردن، کنار زد و کلید را در قفل چرخاند. خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود و به راحتی میتوانست بوی نم پارکتهای چوبی زیر پایش را استشمام کند. به دنبال کلید برق در دیوارهای مجاور درب ورودی، عطسهای کرد و دستش را روی دیوار کشید. با روشن شدن چراغ لامپ، غبارهای معلق در فضای اتاق نشیمن به او دهانکجی کردند.
- من که هنوز هم فکر میکنم یکی از همون سوییتهای سازمان برات مناسبتر بود. تو که کارهات معلوم نیست؛ شاید مجبور شدی همین فردا به یکاترینبورگ برگردی.
- سوییتهای سازمان؟ دلم نمیخواد یک نفر مدام زیر نظرم داشته باشه.
هردو در سرسرای خانه که تنها مبلمانش، یک کاناپهی دونفرهی قدیمی و زیبا که گویا متعلق به دورهی ویکتوریا بود، ایستادند. وقتی برای اولین بار خانم پتروونا، صاحب اصلی خانه را برای امضای توافقنامهی دوهزار روبلی اجاره خانه ملاقات کرده بود، زن میانسال با لبخندی بیفروغ، گفته بود:« من عاشق این کاناپهام! باور کن حال به خصوصی به آدم میده؛ به قدری گود و راحته که وقتی کسی روی اون میشینه، دیگه دلش نمیخواد که بلند بشه!»
- اینجا به یه تغییر اساسی نیاز داره.
دومینیکا، نفسش را با کلافگی بیرون داد و راهی آشپزخانه شد. پنجرهی بزرگ آشپزخانه، مشرف به محوطهی خالی پشت آپارتمان بود و از پشت پردهی نازک حریرش، میتوانست دانههای سفید برف را که به تازگی از آسمان خاکستری شهر سرازیر شده بودند، ببیند. او قطعا میتوانست به راحتی با این فضای کوچک و قدیمی که فقط متعلق به خودش بود، کنار بیاید؛ البته اگر اولگا از غرغرهای زیرلبیاش دست میکشید، میتوانست حس بهتری به خانهی جدیدش پیدا کند.
حدود یک هفته از زمانی که به مسکو برگشته بود، میگذشت. در طی این مدت، مفیدترین کاری که توانسته بود انجام دهد، تهیهی یک گزارش رسمی از جزئیات مأموریتش برای دادگاه نظامی و اجاره کردن همین آپارتمان بود. او نمیتوانست تا زمانی که در مسکو اقامت دارد، وبال گردن اولگا شود. در ثانی، در این شهر شانس بیشتری برای انجام تحقیقات نامحسوسش دربارهی پدرش، دیمیتری و آن فایل ویدیویی داشت که نباید از آنها غافل میشد؛ اینجا، به نیمهی دیگر اطلاعات تراشه و میگل، نزدیکتر بود تا یکاترینبورگ.
از زمانی که در فرودگاه مسکو با یکدیگر خداحافظی کردند، خبری از میگل نداشت. او، به همان سرعتی که بر سر راهش سبز شد و خودش را به او نزدیک کرد، حالا گم و گور شده و از زندگیاش بیرون رفته بود.
ناخودآگاه، اخمهایش را درهم کشید و لبانش را به هم فشرد. کابینتهای زیادی در دسترسش نبودند اما با جستوجو در همان تعداد محدود، چیزی جز چند قوطی کنسرو با تاریخ مصرف گذشته، عایدش نشد. با این اوصاف، اوضاع یخچال نیممتری کنارش هم نمیتوانست بهتر از این باشد و واقعا هم حدس درستی بود!
دستش را لای موهای نامرتبش فرو برد و زیر چشمی، به اولگا که مشغول تنظیم کردن آنتن تلویزیون چهل و سه اینچی روبهروی کاناپه بود، نگاه کرد. باید در اولین فرصت، چند مبل راحتی میگرفت و کنار شومینه، روبهروی هم میگذاشت.
درب یخچال را بست و دو مرتبه، به منظرهی برفی پشت پنجره خیره شد. از دودکش آپارتمان مقابلشان، تودهی سیاه رنگی بر شیروانی سرخ خانه سایه انداخته بود و در بین ابرهای مرطوب آسمان، میلولید. آن دودکش میتوانست متعلق به یک شومینهی زینتی و یا اجاق روشن یک آشپزخانه باشد.
او، در هیچ مقطعی از زندگیاش نتوانسته بود اجاق گاز و کارد آشپزخانه را با خودش آشنا کند؛ البته عدم توانایی در اجرای قوانین طبخ غذا، بهترین بهانهای بود که دومینیکا را از این چهاردیواری دردسرساز، دور نگه میداشت. باید یک فکر اساسی برای روزهای بازنشستگیاش میکرد؛ هرچند اگر تا آن زمان زنده میماند و میتوانست چهرهی دوران پیریاش را در آینه ببیند!
۱. مجسمهی یادبود با ۹۸ متر ارتفاع که در سمت غربی محل تلاقی رودخانه مسکو و کانال وودوتودنیدر قرار دارد و به مناسبت بزرگداشت سیصدمین سالگرد تاسیس نیروی دریایی به دست پتر کبیر ساخته شده است.