به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
570
سکه
3,549
قرارِ اروند

اثر @Liza
ژانر‌های اصلی: عاشقانه-تراژدی-تاریخی
ناظر: @حوراء
مقدمه رمان:
خاموشی ل*ب‌هام یادت هست
تو عصر فروردین بی برگشت
با نامه‌ای که پشت در اومد
بعد از غروب کربلای هشت
از تو چه پنهون عاشقت بودم
از دل نه از سلول‌سلولم
با تو جهانم تازه‌تر میشد
از روزهای طبق معمولم
تو زنده‌تر بودی و کوچک سال
با دامن گلدار و کوتاهت
گفتم بمونم با تو گفتی نه
گفتم خدا گفتی که همراهت
گفتی برو این کوچه‌ها فردا
شب پرسه‌های روزگار ماست
دشمن رسیده تا ل*ب اروند
فردا همین ساعت قرار ماست
عشق منو این خاک همراهت
خندیدم و دل کندم از دنیا
رفتم که برگردم به آغوشت
رفتم که برگردم به رویاها
خون رفت و آتش رفت و من موندم
بی‌قلب عاشق زیر خاک سرد
عشق تو قطره‌قطره بیرون زد
از چشمهای عاشقم با درد
نفرین به هرکی تو لباس من
قلب تو رو با بددلی آذرد
نفرین به دنیایی که خالی شد
نفرین به رویایی که بی من مرد
تو چشم‌های عکس من گاهی
با گوشه‌ی چشمت تماشا کن
لعنت به این ترسی که بین ماست
من عاشقت بودم تو‌ حاشا کن
من عاشقت بودم؛ تو حاشا کن
تا این قبار خسته بنشینه
من عاشقت بودم، این را*ب*طه این عشق
بین من و تو شیرینه

«عبدالجبار کاکایی»
 
آخرین ویرایش:
امضا : Liza

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
94
سکه
465

1681550318664-2_sfmn.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!



از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:




◇| قوانین تایپ آثار |◇







‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:






بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:






برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:





بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:




برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:




پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!



پس در تایپک زیر اعلام کنید:





برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:





‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
570
سکه
3,549
مرگ... آن‌طور که همیشه می‌گفتند، نبود.
نه به آن سردی که در داستان‌ها از آن می‌گفتند، نه به آن تاریکی که مردم همیشه از آن می‌هراسند.
مرگ، ترسناک نیست؛ اما... خاموش است، شبیه خواب عمیقی‌ست که ناگهان بیدارت می‌کند.

آدم‌ها می‌گفتند مرگ مثل سایه آرام‌آرام نزدیک می‌شود؛ نه! مرگ، وقتی که بخواهد، مثل گلوله‌ای ناگهانی و بی‌رحم از راه می‌رسد و هیچ‌کس فرصت نمی‌کند از آن فرار کند، من هم نکردم.
مرگ برای من در یک لحظه اتفاق افتاد، لحظه‌ای که حتی اگر خودم می‌خواستم هم توان گریز و فرار از آن را نداشتم.
مرگ ناگهان از دستانم و خونی که از آن می‌چکید آغاز شد و من فقط نگاه کردم و فقط نگاه کردم.
من فقط نگاه کردم به خونی که از تنم و روحی که جانم و دردی که روزگارم میرفت.
من فقط نگاه کردم به تن بی‌جانم که روی خاک افتاده بود و به لباس خاکی‌ام که حالا بوی خون گرفته بود.
بی‌اختیار به روی خاک افتادم، خاکی که می‌دانستم هست اما حس‌اش نمی‌کردم.
و دست‌هایی که دیگر هیچ‌گاه قرار نبود دست پدر و مادرم را برای بوسه زدن به سمت صورتم بیاورد.
از دور به چشم‌هایی که دیگر باز نمی‌شدند نگاه کردم و آن نگاه‌ها آخرین چیزهایی بودند که قبل از مرور تمام عمرم قادر بودم ببینم؛
سپس همه‌چیز دوباره شروع شد... یا شاید هم هیچ‌وقت تمام نشده بود.
در میان مرور خاطرات‌ام از گوشه‌ی لحظات‌ام، کنار او برای ثانیه‌ای گذر کردم.
همان لحظات و همان روزهایی که صدای خنده‌هایش لابه‌لای پرسه‌های یک روز گرم فروردین در گوش و چشمانم نشست و دیگر بیرون نرفت.
چشم‌هایم بسته بود، اما هنوز او را می‌دیدم، او را در خاطره‌هایم در روزهایی که دیگر هیچ‌وقت باز نخواهند گشت می‌دیدم.
چشم‌هایم باز نمی‌شد، شاید خودم نمی‌خواستم باز شوند چون وقتی بسته بودند تصویرش آنجا بود، محکم‌تر از همیشه، مثل خاطره‌ای که از روز ازل در جانم ریشه دوانده باشد.
مرگ پایان نبود؛ فقط آغاز دوباره خاطراتی بود که با هر ضربه دردی تازه می‌آورد و من؛ که درست به مانند دیگران بدون هیچ‌چیز با این جهان و زندگی‌ام، مادرم، پدرم، خواهرم، دوستانم و عشق زندگی ام وداع کردم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
570
سکه
3,549
از همان کودکی، وقتی مادرم برایم قصه‌های کربلا را می‌گفت، احساس می‌کردم چیزی درونم شعله می‌کشد. قلبم با هر کلمه‌اش می‌لرزید و این واقعه‌ی بزرگ مرا به وجد می‌آورد. آن روزها نمی‌فهمیدم چرا حسین (ع) به جنگ رفت، اما می‌دانستم اگر جای او بودم، چیزی جز این نمی‌کردم.
خانه‌‌ی ما همیشه گرم بود، پر از بوی نان تازه و صدای قرآن. زندگی‌مان ساده می‌گذشت، اما چیزی کم نداشتیم. هر جمعه، پدرم مرا به مسجد می‌برد. وضو گرفتنش، نمازش، حتی دعا کردنش را با دقت نگاه می‌کردم و گاهی فکر می‌کردم پدرم با خدا حرف می‌زند. همین شد که تصمیم گرفتم این کار را امتحان کنم و بعد از آن به چنان آرامش و وابستگی رسیدم و کم‌کم خدا برایم مثل یک دوست نزدیک شد. دوستی که همیشه هست، حتی وقتی دنیا ساکت و تاریک می‌شود.
از همان نوجوانی فهمیدم که دنیا پر از ظلم است، نمی‌توانستم نگاه کنم و چیزی نگویم. اگر دو نفر در محله‌مان دعوا می‌کردند، من اولین کسی بودم که جلو می‌رفتم. مادرم همیشه می‌گفت:
- حامد، نترس، اما عاقل باش
و من هربار می‌خندیدم و می‌گفتم:
- چشم، مادر؛
اما نمی‌توانستم آرام بمانم. حس می‌کردم هر ظلمی که می‌بینم، زخمی در قلبم می‌شود.
مدرسه که می‌رفتم، معلم‌هایم مرا دوست داشتند و می‌گفتند درسخوان و با‌ادب هستم؛ اما بیشتر از آن به ایمانم افتخار می‌کردند. هر وقت کاری برای کسی می‌کردم، لبخندشان مرا پر از امید می‌کرد. یک‌بار یکی از معلم‌هایم گفت:
- حامد، تو روزی کار بزرگی می‌کنی
آن روزها نمی‌دانستم منظورش چیست، اما آن جمله همیشه در ذهنم ماند.
من هر شب، وقتی همه خواب بودند، بلند می‌شدم و نماز شب می‌خواندم، حتی گاهی وسط روز هم دور از چشم دیگران وضو می‌گرفتم و در گوشه‌ای از اتاقم شروع به عبادت خدا می‌کردم و معتقد بودم که احوال پرسی با خدا زمان و مکان ندارد.
گاهی دعا می‌کردم خدا به من نشان بدهد که باید چه کنم و او نیز هربار جوابم را میداد من را در راه درست قرار میداد.

من حامدم. پسری از یک خانه‌ی ساده. کسی که یاد گرفت عشق به خدا یعنی جنگیدن برای عدالت و انسانیت.
من از همان روز اول، نه فقط زندگی‌ام، که جانم را در راه خدا گذاشتم و یقین دارم اگر هزار بار بمیرم و دوباره متولد شوم بازهم این کار را تکرار می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
570
سکه
3,549
بعد از دبیرستان، زندگی برایم رنگ و بوی تازه‌ای پیدا کرد. دیگر پسری نبودم که تنها در خانه بنشیند و قصه‌های مادرش را گوش دهد. حالا مردی شده بودم که دنیا را جور دیگری می‌دید.
بعد از دبیرستان، تصمیم گرفتم به بسیج بپیوندم. پدرم مخالفتی نکرد و مادرم هم مثل همیشه، اشک ریخت؛ اما این‌بار اشک‌هایش فرق داشت. وقتی نگاهم کرد، چیزی در چشمانش دیدم؛ افتخار، همراه با دلهره‌ای مادرانه.
در بسیج، زندگی‌ام معنای دیگری پیدا کرد. یاد گرفتم که زندگی فقط برای خودم نیست. تمرین‌های سخت، شب‌های بی‌خوابی و فریاد فرمانده‌ها، همه برایم شیرین بود. حس می‌کردم هر قطره عرقی که از صورتم می‌ریزد، هر زخمی که روی دست‌ها و پاهایم می‌افتد، مرا به هدفم نزدیک‌تر می‌کند.
دوستان زیادی پیدا کردم؛ پسرهایی که مثل خودم از خانه‌های ساده آمده بودند، با قلب‌هایی بزرگ و ایمانی قوی. هر شب کنار هم می‌نشستیم و از آینده حرف می‌زدیم از اینکه روزی زندگی شاد و موفقی خواهیم داشت.
همه‌مان هدف‌های بزرگ برای خودمان و کشورمان داشتیم و می‌گفتیم، ما می‌توانیم کشورمان را دوباره بسازیم.
اولین باری که به جبهه رفتم، حس کردم پا در دنیای دیگری گذاشته‌ام. خاک، خون، و صدای فریادهایی که هرگز فراموش نخواهم کرد. اما در میان تمام این‌ها، چیزی بود که مرا آرام می‌کرد؛ حس نزدیکی به خدا، حسی که هرگز مثل آن را تجربه نکرده بودم.
زندگی‌ام دیگر به همان خاک و سنگرها گره خورده بود. هر بار که به خانه برمی‌گشتم، مادرم مرا محکم در آغوش می‌گرفت و می‌گفت:
- دیگه نرو حامد؛
اما می‌دانستم که خودش هم می‌داند جواب من چیست.

جوانی‌ام در همان خاک‌ها جا ماند. در شب‌هایی که زیر آسمان پرستاره دعا می‌کردیم، در روزهایی که با دست‌های لرزان، پلاک دوستانمان را از میان خاک برمی‌داشتیم؛ اما هیچ‌کدام از این‌ها باعث نشد ایمانم کم‌رنگ شود. برعکس، هر روز قوی‌تر می‌شدم چون می‌دانستم راهی که انتخاب کرده‌ام، راه درستی است.
 
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
570
سکه
3,549
پدرم همیشه می‌گفت:
- حامد، مرد باید مثل ستون باشه، نه برای خودش؛ بلکه برای همه.
من هم تلاش می‌کردم حرفش را به گوش جان بشنوم.
قبل از پایان دبیرستان روزها به مدرسه می‌رفتم و شب‌ها کار می‌کردم. شاگرد مغازه‌ی بقالی محله‌مان بودم، جایی که هر روز مردم می‌آمدند و می‌رفتند، و هرکدامشان چیزی به من یاد می‌دادند و مرا دوست داشتند.
شب‌ها، وقتی به خانه برمی‌گشتم، مادرم سفره کوچکی پهن می‌کرد و با همان دست‌هایی که عمرش را پای ما گذاشته بود، برایم غذا می‌ریخت. چشمانش همیشه نگران بود، انگار می‌دانست که پسرش قرار است روزی فراتر از این کوچه و خیابان‌ها قدم بردارد.
من اما سعی می‌کردم زندگی‌ام را ساده نگه دارم. صبح‌ها زود بیدار می‌شدم، نماز می‌خواندم و برای روزی که پیش رویم بود دعا می‌کردم. کارهای خانه را کمک می‌کردم، درس‌هایم را مرور می‌کردم یا کتابی می‌خواندم و هر از گاهی به خواهر کوچکم در درس‌هایش کمک می‌کردم
و او همیشه می‌گفت:
- داداش حامد، تو خیلی باهوشی
من هم می‌خندیدم و می‌گفتم:
- اگه من باهوشم، تو نابغه‌ای.

بعد از دبیرستان، روزهایم پر شد. علاوه بر کار و درس، در مسجد محله فعالیت می‌کردم. از همان اول هم ایمانم بخشی از زندگی‌ام بود. نمازهایم را به‌موقع می‌خواندم و سعی می‌کردم هر روز بخشی از قرآن را مرور کنم. مادرم همیشه می‌گفت:
- پسرم، این دنیا بالا و پایین زیاد داره؛ اما کسی که به خدا وصل باشه، هیچ‌وقت نمی‌افته
این حرف‌هایش همیشه در گوشم بود و به من آرامش می‌داد.
دوستانم می‌گفتند که زیادی سخت می‌گیرم. یکی از آن‌ها، سعید، همیشه می‌گفت:
- حامد، تو انگار برای یه دنیای دیگه ساخته شدی آدم این‌قدر جدی باشه، زود پیر می‌شه!
من هم همیشه می‌خندیدم و می‌گفتم: - سعید، اگه قرار باشه فقط بخندیم و همه‌چیز رو ساده بگیریم پس زندگی‌مون و اهداف جدی‌مون چی می‌شه؟
اما راستش را بخواهید، گاهی دلم می‌خواست کمی شبیه سعید باشم. او هیچ‌وقت چیزی را جدی نمی‌گرفت، اما من، انگار همیشه باری روی شانه‌هایم بود که نمی‌توانستم زمین بگذارم.، شاید به‌خاطر پدرم و خانواده‌ام بود، شاید هم به‌خاطر خودم.

زندگی برایم همیشه معنای عمیق‌تری داشت، هر کاری که می‌کردم، به این فکر بودم که چه تاثیری می‌گذارد. حتی وقتی به کارهای ساده‌ام نگاه می‌کردم، مثل اینکه چطور به مادرم کمک کنم، یا چطور با خواهرم حرف بزنم، سعی می‌کردم بهترین خودم باشم. این شاید همان چیزی بود که مرا از دیگران متمایز می‌کرد؛ باورم به اینکه حتی کوچک‌ترین کارها هم می‌توانند دنیا را تغییر دهند، دنیایم را تغییر داد.
 
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
570
سکه
3,549
روزی که شاه رفت را خوب به خاطر دارم. من هنوز نوجوانی بیش نبودم! اما آن روزها چیزهایی در هوا بود که هر کسی می‌توانست حسش کند.
صدای مردم، شعارها، راهپیمایی‌ها. انگار که همه‌چیز یک‌باره عوض شده بود.
پدرم همیشه می‌گفت:
- حامد، تاریخ که اتفاق می‌افته آدم نمی‌فهمه. بعداً که برمی‌گردی و نگاه می‌کنی می‌فهمی توی چه روزهایی زندگی کردی؛ اما من می‌فهمیدم. شاید نه با همه پیچیدگی‌هایش، اما می‌دانستم که یک فصل تازه شروع شده است.
در آن روزها خانه‌مان مثل همیشه نبود. پدرم بیشتر در مسجد بود، مادرم جلوی رادیو می‌نشست و به اخبار گوش می‌داد. حتی خواهرم، که همیشه سرش توی درس و مشق بود، انگار یک‌جورهایی حواس‌پرت شده بود. من اما بیشتر به پدر نگاه می‌کردم. او مردی بود که کمتر حرف می‌زد، اما وقتی چیزی می‌گفت، همه گوش می‌دادند.
یادم هست یک روز عصر، وقتی پدر از مسجد برگشت، به مادرم گفت:
- دیگه تموم شد، شاه رفت.
مادرم فقط به او نگاه کرد، انگار نمی‌دانست چه بگوید. من هم به آن‌ها نگاه می‌کردم، پدرم با خوشحال نفس عمیقی کشید و گفت:
- این یه شروع جدیده، یه فرصته که باید قدرشو بدونیم.
آن روزها در ذهنم نقش بسته‌اند. تصویر مردم که پرچم‌ها را بالا می‌بردند، صدای شعارهایی که از کوچه‌ها به گوش می‌رسید و نگاه‌های پدرم که گاهی نگران بود و گاهی پر از امید.
وقتی شاه رفت، پدرم بیشتر کار می‌کرد. می‌گفت حالا وقت ساختن است. من هم بیشتر از قبل به او کمک می‌کردم. وقتی در خانه حرف از سیاست می‌شد، گوش می‌دادم، اما چیزی نمی‌گفتم. شاید چون نمی‌دانستم کجا ایستاده‌ام، شاید هم چون فکر می‌کردم هنوز برایم زود است.
 
امضا : Liza
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
570
سکه
3,549
گاهی دلم برای شاه می‌سوزد.
فکرش را بکنید، در مرحله‌ای از زندگی قرار بگیرید که حتی مردم کشورتان، همان‌هایی که سال‌ها برایشان حکومت کرده‌اید، دیگر دوستتان نداشته باشند.
این‌که هر تصمیم، هر اقدام و هر کلامتان تبدیل شود به بهانه‌ای برای سرزنش و اعتراض. انگار تمام آنچه ساخته‌اید، فرو بریزد. حتی اگر باور داشته باشید که کارهای بزرگی انجام داده‌اید؛ اما نگاه مردم چیز دیگری باشد.
شاید این‌جاست که تنهایی به سراغ انسان می‌آید. تنهایی‌ای که هیچ قدرتی نمی‌تواند پرش کند، نه تاج، نه تخت، نه ارتش.
این سرنوشت، عجیب تلخ است.
گاهی به شاه فکر می‌کنم و زندگی‌اش را مرور می‌کنم. قدرت داشت، شکوه و جلالی که شاید برای خیلی‌ها فقط رؤیا باشد؛ اما آخرش چه شد؟ همه‌چیز از او گرفته شد. به‌تنهایی تبعید شد و در غربت جان داد. اینجاست که آدم می‌فهمد هیچ چیز در این دنیا ماندگار نیست، نه قدرت، نه ثروت، نه حتی حمایت مردم و تاج و تخت.
من اما همیشه در عمیق‌ترین لایه‌های قلبم یک چیز را باور داشتم: مردم مهم‌ترین سرمایه‌ی این دنیا و هر حکومتی هستند. اگر پشتت را به مردم گرم نکنی، حتی اگر روی تخت طلایی بنشینی، باز هم سردت می‌شود. شاید شاه این حقیقت را دیر فهمید، شاید هم هیچ‌وقت فرصت نکرد که آن را درک کند.
وقتی شاه رفت، من نوجوانی بیشتر نبودم؛ اما آن روزها را خوب به یاد دارم. پدرم می‌گفت:
- هر حکومتی که صدای مردمش را نشنود، فرو می‌ریزد. تاریخ این را ثابت کرده و هر حکومتی که پایه‌هایش روی ترس و بی‌عدالتی بنا شود، محکوم به سقوط است.
پدرم از آن مردانی بود که همیشه حرف‌هایش به دل می‌نشست. مردی مهربان، آرام و اهل خانواده. او اعتقاد داشت که ما نباید هیچ‌گاه از ایمان و انسانیت فاصله بگیریم. در خانه ما، نماز اول وقت از هر چیز دیگری مهم‌تر بود. حتی اگر وسط کار مهمی بودیم، همه‌چیز را کنار می‌گذاشتیم و در کنار هم می‌ایستادیم برای نماز. مادرم می‌گفت این نمازهاست که ما را کنار هم نگه می‌دارد.
شاید همین تربیت باعث شد که همیشه در زندگی‌ام به یک چیز پایبند باشم: درست زندگی کردن. این را از پدر و مادرم یاد گرفتم. خانواده‌ام ساده بودند، اما همین سادگی زندگی‌مان را زیبا می‌کرد.
خانه‌ای کوچک، اما پر از عشق.
پدرم همیشه می‌گفت:
- ثروت واقعی، رضایت خداست و زمانی که خلق خدا از تو راضی باشند، خدا هم از تو راضی خواهد بود.
این جمله آن‌قدر در گوشم تکرار شد که دیگر بخشی از وجودم شد.
زندگی من در کودکی شاید شبیه به همه بچه‌های دیگر بود. بازی‌هایمان در کوچه، صدای خنده‌های دوستانم و حس امنیتی که همیشه در کنار خانواده‌ام داشتم. اما چیزی که در وجودم همیشه قوی‌تر از هر حسی بود، ایمان بود. ایمان به خدا، به عدالت، به اینکه اگر درست زندگی کنی، خدا هم به تو برکت می‌دهد.
حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم همان روزهای ساده، همان بازی‌های کودکانه و آن تربیت مذهبی و همان قدم های کوچک بنیان زندگی‌ام را ساختند. شاید خیلی‌ها در دنیا درگیر زرق‌وبرق زندگی شوند؛ اما من همیشه در قلبم به یک چیز بسیار ایمان داشتم: زندگی بدون خدا و مردم، هیچ ارزشی ندارد.
 
امضا : Liza
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
570
سکه
3,549
پدرم همیشه می‌گفت:
- مرد، باید ناموس‌دار باشه، اگر غیرتش رو از دست بده، چیزی دیگه براش نمی‌مونه.
این حرف مثل یک چراغ راه همیشه جلوی چشمم بود. از همان کودکی یاد گرفتم که چطور از خواهرم، مادرم، و حتی دخترهای محله‌مان مراقبت کنم. هر وقت می‌دیدم کسی حتی نگاه چپ به یکی از آن‌ها می‌اندازد، خونم به جوش می‌آمد.
خیلی‌ها می‌گفتند که حامد زیادی سرسخت است؛ اما من این را وظیفه می‌دانستم. غیرت برای من فقط یک کلمه نبود، یک اصل بود. اصلِ زندگیِ من.
در خانواده ما، پسر باید سر به زیر باشد. پدرم می‌گفت:
- چشم آدم، دروازه دلشه و اگر از اون محافظت نکنی، همه‌چیز رو از دست میدی. شاید همین تربیت بود که همیشه باعث می‌شد نگاه‌هایم را کنترل کنم. از همان نوجوانی سعی می‌کردم احترام همه را نگه دارم. هر وقت وارد جمعی می‌شدم، اول از همه نگاهم را پایین می‌انداختم. مادرم هم همیشه لبخند می‌زد و می‌گفت:
- پسرم شبیه پدرش شده.
شاید برای همین بود که همه در محله به من اعتماد داشتند. هر وقت مشکلی پیش می‌آمد، می‌دانستند که اگر حامد آنجا باشد، کسی جرات نمی‌کند بی‌حرمتی کند. این اعتماد برایم یک افتخار بود، اما از آن مهم‌تر، یک مسئولیت بود.
نوجوانی‌ام پر از این لحظه‌ها بود؛ لحظه‌هایی که احساس می‌کردم باید مثل یک سپر جلوی خانواده و اطرافیانم بایستم. حتی اگر کسی چیزی نمی‌گفت، من باید مراقب می‌بودم و اعتقاد داشتم:
غیرت آدم را نمی‌کشد، بی‌غیرتی است که جان آدم را می‌گیرد.
حامد بودن برای من یعنی وفادار بودن به اصولی که از کودکی یاد گرفتم. همیشه سعی می‌کردم خودم را از دردسر دور نگه دارم؛ اما اگر پای عزت و ناموس به میان می‌آمد، دیگر نمی‌توانستم ساکت بمانم. شاید همین سخت‌گیری‌ها باعث می‌شد که خیلی‌ها بگویند حامد همیشه جدی است، اما من این جدیت را برای حفظ عزت و آبرویم می‌خواستم.

خانواده‌ام برایم همه‌چیز بودند. پدرم، مردی که غیرت‌اش را تا لحظه آخر حفظ کرد، مادرم که همیشه از حقایق زندگی با آرامش صحبت می‌کرد و خواهرم که هیچ‌وقت نمی‌خواستم حتی سایه‌ای از غصه روی چهره‌اش بیفتد. این‌ها دنیای من بودند.
در همان سال‌ها بود که فهمیدم غیرت فقط به معنای مراقبت از ناموس نیست؛ غیرت یعنی به خودت، به زندگی‌ات و به ایمان‌ات پایبند باشی. غیرت یعنی سر خم نکنی، نه در برابر ظلم و نه در برابر وسوسه.
 
امضا : Liza
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا