mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
در حالی که این فکر در ذھنش میچرخید به طرف تختش رفت.
شاید به خاطر دارو ھا بود. یا شاید ھم توانایی اش را از دست داده بود.
برای خودش ھم تعجب آور بود که این موضوع به اندازه ای که باید اذیتش نمیکرد.
با توجه به زندگی قبلیش و کارھایی که انجام می داد، ناتوانی اش شاید باید باعث وحشتش می شد.
او ھمیشه از این نظر در بھترین حالتش بوده.
شب یا روز اھمیتی نداشت.
ھمیشه آماده بود. اما حالا حتی شبکه ی تلویزیونی بزرگسال محبوبش ھم در او ھیچ حسی ایجاد نمی کرد.
مارک رو تختی ھای ضخیم را از روی تخت کنار زد و روی تخت خوابید. حالا
او فقط جسم پوچی از مردی که قبلا بود ، بود.
انقدر رقت انگیز که امکان داشت دستش را به طرف بطری قرص ھایی که روی پاتختی اش بود دراز کند و به تمام این مسائل خاتمه دھد.
فقط اگر این کار از وضعیت کنونی اش رقت انگیزتر نبود.
اگر فقط این کار به معنای بدبختی و ضعفش نبود.
مارک ھرگز در برابر ھیچ چیز احساس ضعف نکرده بود. از احساس ضعف متنفر بود و این یکی از دلایلی بود که متنفر بود از اینکه یک پرستار دور و برش باشد، نبضش را چک کند و مواظب باشد داروھایش را سر وقت بخورد.
در عرض چند دقیقه قرص خواب آور اثر کرد و به خوابی آرام و عمیق فرو رفت و تنھا
رویایش تا ابد را خواب دید.
صدای غرش جمعیت آمیخته با صدای برخورد چوب ھای سربی به یخ و صدای صاف و بی نقص شششش شششش تیغ ھای تیز و برنده ی اسکیت ھا را می شنید.
بوی ورزشگاه مشامش را پر کرد، عرق و چرم، یخ و گاه گاھی بوی ھات داگ و آب جو.
میتوانست آدرنالین و خستگی را در ماهیچه ھایش حس کند در حالیکه قلبش و پاھایش روی یخ سنگینی میکرد و پاک کنار برآمدگی چوبش بود.
میتوانست ھوای سردی که به گونه ھایش می خورد را به خوبی حس کند، فلز کلاه محافظش روی چانه اش و عرق سرد روی سینه اش.
صدھا جفت چشم درحال تماشای او بودند.
نگاه ھا فقط روی او قفل شده بودند. میتوانست حس کند که انتظار چه چیزی را میکشند.
در حالی که اسکیت کنان از ھمه بازیکنان می گذشت میتوانست ھیجان را در صورت ھای محوشان ببیند.
در رویاھایش، او برگشته بود.
دوباره خودش بود.
یک مرد.
حرکاتش نرم و بی نقص بودند بدون ھیچ دردی.
بعضی شب ھا خواب می دید درحال بازی گلف است یا دیسک فریسبی را برای سگش پرت میکند.
سگش بیبی.
بیبی پنج سال پیش مرده بود، ولی مھم نبود چون در خواب ھایش ھردوی آن ھا سر ریز از زندگی بودند.
اما با تابیدن اولین اشعه از خورشید صبحگاھی ھمیشه با واقعیت زندگی له و لورده اش روبرو می شد.
اینکه زندگی ای که ھمیشه میشناخت به پایان رسیده.
زیرو رو شده. عوض شده. و ھمیشه غرق در درد با ماهیچه ھایی گرفته و استخوان ھایی دردناک چشمانش را باز میکرد.
شاید به خاطر دارو ھا بود. یا شاید ھم توانایی اش را از دست داده بود.
برای خودش ھم تعجب آور بود که این موضوع به اندازه ای که باید اذیتش نمیکرد.
با توجه به زندگی قبلیش و کارھایی که انجام می داد، ناتوانی اش شاید باید باعث وحشتش می شد.
او ھمیشه از این نظر در بھترین حالتش بوده.
شب یا روز اھمیتی نداشت.
ھمیشه آماده بود. اما حالا حتی شبکه ی تلویزیونی بزرگسال محبوبش ھم در او ھیچ حسی ایجاد نمی کرد.
مارک رو تختی ھای ضخیم را از روی تخت کنار زد و روی تخت خوابید. حالا
او فقط جسم پوچی از مردی که قبلا بود ، بود.
انقدر رقت انگیز که امکان داشت دستش را به طرف بطری قرص ھایی که روی پاتختی اش بود دراز کند و به تمام این مسائل خاتمه دھد.
فقط اگر این کار از وضعیت کنونی اش رقت انگیزتر نبود.
اگر فقط این کار به معنای بدبختی و ضعفش نبود.
مارک ھرگز در برابر ھیچ چیز احساس ضعف نکرده بود. از احساس ضعف متنفر بود و این یکی از دلایلی بود که متنفر بود از اینکه یک پرستار دور و برش باشد، نبضش را چک کند و مواظب باشد داروھایش را سر وقت بخورد.
در عرض چند دقیقه قرص خواب آور اثر کرد و به خوابی آرام و عمیق فرو رفت و تنھا
رویایش تا ابد را خواب دید.
صدای غرش جمعیت آمیخته با صدای برخورد چوب ھای سربی به یخ و صدای صاف و بی نقص شششش شششش تیغ ھای تیز و برنده ی اسکیت ھا را می شنید.
بوی ورزشگاه مشامش را پر کرد، عرق و چرم، یخ و گاه گاھی بوی ھات داگ و آب جو.
میتوانست آدرنالین و خستگی را در ماهیچه ھایش حس کند در حالیکه قلبش و پاھایش روی یخ سنگینی میکرد و پاک کنار برآمدگی چوبش بود.
میتوانست ھوای سردی که به گونه ھایش می خورد را به خوبی حس کند، فلز کلاه محافظش روی چانه اش و عرق سرد روی سینه اش.
صدھا جفت چشم درحال تماشای او بودند.
نگاه ھا فقط روی او قفل شده بودند. میتوانست حس کند که انتظار چه چیزی را میکشند.
در حالی که اسکیت کنان از ھمه بازیکنان می گذشت میتوانست ھیجان را در صورت ھای محوشان ببیند.
در رویاھایش، او برگشته بود.
دوباره خودش بود.
یک مرد.
حرکاتش نرم و بی نقص بودند بدون ھیچ دردی.
بعضی شب ھا خواب می دید درحال بازی گلف است یا دیسک فریسبی را برای سگش پرت میکند.
سگش بیبی.
بیبی پنج سال پیش مرده بود، ولی مھم نبود چون در خواب ھایش ھردوی آن ھا سر ریز از زندگی بودند.
اما با تابیدن اولین اشعه از خورشید صبحگاھی ھمیشه با واقعیت زندگی له و لورده اش روبرو می شد.
اینکه زندگی ای که ھمیشه میشناخت به پایان رسیده.
زیرو رو شده. عوض شده. و ھمیشه غرق در درد با ماهیچه ھایی گرفته و استخوان ھایی دردناک چشمانش را باز میکرد.