به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
در حالی که این فکر در ذھنش میچرخید به طرف تختش رفت.
شاید به خاطر دارو ھا بود. یا شاید ھم توانایی اش را از دست داده بود.
برای خودش ھم تعجب آور بود که این موضوع به اندازه ای که باید اذیتش نمیکرد.

با توجه به زندگی قبلیش و کارھایی که انجام می داد، ناتوانی اش شاید باید باعث وحشتش می شد.
او ھمیشه از این نظر در بھترین حالتش بوده.

شب یا روز اھمیتی نداشت.
ھمیشه آماده بود. اما حالا حتی شبکه ی تلویزیونی بزرگسال محبوبش ھم در او ھیچ حسی ایجاد نمی کرد.

مارک رو تختی ھای ضخیم را از روی تخت کنار زد و روی تخت خوابید. حالا
او فقط جسم پوچی از مردی که قبلا بود ، بود.

انقدر رقت انگیز که امکان داشت دستش را به طرف بطری قرص ھایی که روی پاتختی اش بود دراز کند و به تمام این مسائل خاتمه دھد.

فقط اگر این کار از وضعیت کنونی اش رقت انگیزتر نبود.
اگر فقط این کار به معنای بدبختی و ضعفش نبود.

مارک ھرگز در برابر ھیچ چیز احساس ضعف نکرده بود. از احساس ضعف متنفر بود و این یکی از دلایلی بود که متنفر بود از اینکه یک پرستار دور و برش باشد، نبضش را چک کند و مواظب باشد داروھایش را سر وقت بخورد.

در عرض چند دقیقه قرص خواب آور اثر کرد و به خوابی آرام و عمیق فرو رفت و تنھا
رویایش تا ابد را خواب دید.

صدای غرش جمعیت آمیخته با صدای برخورد چوب ھای سربی به یخ و صدای صاف و بی نقص شششش شششش تیغ ھای تیز و برنده ی اسکیت ھا را می شنید.
بوی ورزشگاه مشامش را پر کرد، عرق و چرم، یخ و گاه گاھی بوی ھات داگ و آب جو.
میتوانست آدرنالین و خستگی را در ماهیچه ھایش حس کند در حالیکه قلبش و پاھایش روی یخ سنگینی میکرد و پاک کنار برآمدگی چوبش بود.

میتوانست ھوای سردی که به گونه ھایش می خورد را به خوبی حس کند، فلز کلاه محافظش روی چانه اش و عرق سرد روی سینه اش.

صدھا جفت چشم درحال تماشای او بودند.
نگاه ھا فقط روی او قفل شده بودند. میتوانست حس کند که انتظار چه چیزی را میکشند.
در حالی که اسکیت کنان از ھمه بازیکنان می گذشت میتوانست ھیجان را در صورت ھای محوشان ببیند.

در رویاھایش، او برگشته بود.
دوباره خودش بود.
یک مرد.

حرکاتش نرم و بی نقص بودند بدون ھیچ دردی.
بعضی شب ھا خواب می دید درحال بازی گلف است یا دیسک فریسبی را برای سگش پرت میکند.
سگش بیبی.

بیبی پنج سال پیش مرده بود، ولی مھم نبود چون در خواب ھایش ھردوی آن ھا سر ریز از زندگی بودند.
اما با تابیدن اولین اشعه از خورشید صبحگاھی ھمیشه با واقعیت زندگی له و لورده اش روبرو می شد.
اینکه زندگی ای که ھمیشه میشناخت به پایان رسیده.
زیرو رو شده. عوض شده. و ھمیشه غرق در درد با ماهیچه ھایی گرفته و استخوان ھایی دردناک چشمانش را باز میکرد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
آفتاب صبحگاھی از شکاف پرده گذشته و پرتویی از نور روی انتھای تخت خواب شاھانه ی مارک گسترانده بود.
مارک چشمانش را باز کرد و اولین موج درد از بدنش گذشت.
نیم نگاھی به ساعت روی پاتختی اش انداخت.
ساعت ھشت و سی دقیقه ی صبح بود.

نه . ساعت به آرامی و عمیقا خوابیده بود اما ھنوز ھم احساس خستگی میکرد. ماهیچه ی پشتش میزد و ماهیچه ھای پاھایش گرفته بود.
به آرامی خودش را بلند کرد و در حالیکه به آرامی حرکت میکرد تا لبه ی تخت بنشیند تمام سعیش را میکرد تا از درد ناله نکند.
مجبور بود قبل از اینکه ماهیچه ھایش منقبض شوند حرکت کند اما اگر با سرعت حرکت میکرد ماهیچه ھایش مثل درد خنجر شکنجه اش میدادند.

بطری قرص ھای مسکنش را از کنار میز برداشت و چندتایی از آن ھا را به زور
قورت داد. با احتیاط بلند شد و عصای طبی آلومینیومی اش را برداشت. بیشتر روزھا احساس یک آدم فلج را داشت اما فقط مواقع قبل از اینکه صبح ھا ماهیچه ھایش را گرم کند.

آرام و ثابت از روی فرش ضخیم بژی گذشت و به طرف حمام رفت.
صدای تق تق عصای طبی اش روی کف پوش مرمری در فضا پیچیده بود. بیشتر دوران زندگیش او ھرصبح با کمی درد بیدار میشد. معمولا به خاطر ضربه ھای وحشيانه ای که در بازی شب قبل خورده بود یا به خاطر مصدومیت ھای ورزشی دیگر.
تقریبا به آن عادت داشت و با آن کنار آمده بود. درد ھمیشه قسمتی از زندگی اش بوده. اما با چیزی که حالا داشت با آن دست و پنجه نرم میکرد قابل مقایسه نبود. حالا او به دارویی خیلی قوی تر از استامینوفن نیاز داشت تا در طول روز سرپا نگھش دارد.

در حالی که جلوی دستشویی ایستاده بود گرمای سیستم گرمایشی زیر کف پوش
انگشتان پایش را گرم میکرد. امروز صبح یک قرار ملاقات با دکتر دستش داشت. معمولا او از قرار ملاقات ھای بی پایان دکترھا متنفر بود. تمام وقتش در کلینیک فقط صرف نشستن و منتظر ماندن می شد و مارک ھرگز آدم صبوری نبوده.

اما امروز امیدوار بود خبر ھای خوبی بگیرد، از اینکه دیگر نیازی به بستن آتل روی دستش ندارد.
شاید این چیز ناچیزی برای امیدوار بودن باشد اما باز ھم نشانه ی پیشرفت بود.
موھایش را از جلوی چشمش کنار زد و آب را بست. او به یک وقت برای کوتاھی
موھایش ھم نیاز داشت.
قبلا یکبار آن ھا را در بیمارستان کوتاه کرده بود. و حالا باز ھم موھایش کلافه اش میکردند.
واقعیت اینکه دیگر نمیتوانست سریع سوار ماشینش شود و به طرف آرایشگاه مردانه براند ذھنش را پر کرد و ناامیدی مثل یک رعد از سرش گذشت و به او یاد آوری کرد که چقدر به دیگران وابسته است.

شلوارش را از پاھایش در آورد و زخم بزرگ صورتی رنگ روی ران و زانوی
پای چپش را نمایان کرد.
از بین تمام چیزھای که از زندگی قبلیش دلش برای آن ھا تنگ شده بود، رانندگی در بالای لیست اولین گزینه بود.
متنفر بود ازینکه نمیتوانست سوار یکی از ماشین ھایش شود و در شھر بگردد. برای پنج ماه تمام از بیمارستان به بیمارستانی دیگر منتقل شده و حالا تقریبا یک ماه بود که به خانه برگشته بود و احساس یک زندانی را داشت .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
عصای طبی اش را کنار توالت گذاشت دست سالمش را روی دیوار گذاشت و
وارد حمام بزرگش شد.
شیر آب را باز کرد و منتظر ماند تا قبل از اینکه زیر دوش برود آب گرم شود.
بعد از ماه ھا حمام کردن با اسفنج در بیمارستان، عاشق ایستادن زیر دوش روی دوپایش بود.

به غیر از آسیب دیدگی دست راستش و ترک خوردگی جزئی روی درشت نی اش،
بیشتر صدمات تصادف را قسمت چپ بدنش متحمل شده بود.

توانایی رانندگی کردن چیزی بود که دکترھا به او اطمینان داده بودند دوباره به دستش خواھد آورد.
به روزھایی فکر کرد که برای ھیچ کاری نیازمند کمک کسی نبود.
آب گرم روی سینه اش پاشید و سرش را زیر فشار آب قوی نگه داشت.
تقریبا مطمئن بود که از دست پرستار با موھای دورنگ و لباس pucci اش خلاص شده.

در حالیکه نفس ھای تند تند و رسوا کننده ی او را بیاد می آورد آب گرم از انحنای
لبخندش به پایین سرید.
آن‌طور که او با آن لحن گفته بود « puccy 》مارک حدس زده بود که حتما باید اسم یک برند گران قیمت باشد.

لحن او درست مثل لحن ھمسر سابقش
بود وقتی که می گفت: « این مارک شنله ». مارک ھیچوقت اھمیت نمیداد که قیمت یک چیز چقدر باشد وقتی چیز زشتی را میدید دیگر زشت بود.

موھایش را شست ،به بدنش صابون زد و سپس دوش متحرک حمام را روشن کرد
و شروع به ماساژ دادن بدنش کرد.
فشار آب گرم را به طرف کمر و پشتش گرفت و اجازه داد آب پدری از ماهیچه ھایش در آورد.
دردش نفس گیر بود اما او را از درد کشنده رھا میکرد.
وقتی کارش تمام شد خودش را خشک کرد دندان ھایش را مسواک زد.
ته ریشی یک روزه سایه ای روی گونه ھا و فکش انداخته بود. به جای تراشیدنشان به طرف کمد دیواری بزرگش که بی شباھت به یک اتاق پذیرایی نبود رفت و یک شلوار ورزشی آبی و یک تی شرت سفید ساده پوشید.
یک کفش ورزشی بدون بند مارک نایک را انتخاب کرد چون بستن بند کفش واقعا اعصاب خورد کن بود.
دیروز صبح قبل از کنفرانس خبری به اندازه ی یک عمر طول کشیده بود تا توانسته بود دکمه ھای پیراھن و بند کفشش را ببندد.
خوب، شاید نه یک عمر، اما تمام
کارھایی که قبلا غریزی و از روی عادت نجام میداد حالا نیازمند فکر و زحمت بودند.

قبل از اینکه عصای طبی اش را از روی کاناپه جایی که شب قبل نشسته بود بردارد آتل را روی دست راستش گذاشت و محافظش را محکم کرد.

صاحب‌خانه ھای قبلی یک آسانسور مخصوص خدمتکاران درون یک کمد بزرگ
انتھای ھال نصب کرده بودند.
با کمک عصای طبی اش مارک از اتاق خواب بیرون آمد و از جلو پله ھای مارپیچ که ھمیشھ عادت داشت دوتا دوتا از آن ھا پایین بیاید گذشت.
ھمینطور که به طرف آسانسور میرفت نگاھش را به نرده ھای بزرگ و آھنی که اشکال مزین شده و اشرافی داشت دوخت .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
نور آفتاب از پنجره ھای بزرگ با طرح
مشبک راھرو شکل ھندسی تیره ای روی کفپوش مرمر انداخته بودند.

در کمد دیواری را باز کرد، وارد آسانسور شد و دکمه ی پایین را زد. آسانسور در آشپزخانه ایستاد و مارک از آن بیرون آمد. کاسه ای از گندم صبحانه و شیر برای خودش آماده کرد و پشت میز آشپزخانه آن را خورد چون باید چیزی وارد معده ی خالی اش می کرد وگرنه داروھایی که خورده بود باعث حالت تھوعش می شدند.

تا جایی که می توانست به یاد آورد صبحانه ھمیشگی اش این بوده.
شاید چون این تنھا چیزی بود که پدرش توانایی خرید آن برای تغذیه کردن پسرش را داشت.
گاھی نمیتوانست به یاد بیاورد ھفته گذشته چه کارھایی انجام داده، اما روزھایی که پشت میز آشپزخانه قدیمی مادربزرگش می نشست را به خوبی به یاد داشت.

کاسه ای سفید وسط یک رومیزی زرد رنگ که ھرروز قبل از مدرسه در آن صبحانه ی غلات گندم اش را میخورد.

به خوبی یکی از صبح ھای سال ١٩٨٠ را به یاد داشت، وقتی که مادربزرگش جعبه ی نارنجی رنگ تغذیه اش را روی میز گذاشت و مارک به عکس تیم ھاکی المپیک که روی آن بود خیره شده بود.

قلبش ناگھان از حرکت ایستاده بود.

ھمینطور که به عکس Broten Neil, Silk Dave و بقيه ی اعضای تیم نگاه میکرد گلویش خشک شده بود.
او آنموقع ھشت سالش بود و از ھمان موقع آن ھا تبدیل به قھرمانانش شدند.
مادربزرگش گفته بود که وقتی بزرگ شد میتواندھرچیزی را که بخواھد داشته باشدو ھرکسی که بخواھد باشد.
مارک حرفش را باور کرده بود.
در تمام زندگیش چیزھای زیادی وجود نداشتند که مارک باورشان داشته باشد اما به مادربزرگ برسلرش اعتماد داشت.

او ھرگز به مارک دروغ نگفته بود. حتی حالا.

حتی زمانی که دروغ گفتن راحت ترین راه بود.
وقتی او یک ماه بعد از تصادف از کما
بیدار شد. صورت مادربزرگش اولین چیزی بود که دید.
ایستاده کنار پدرش روی تخت خم شده بود و در مورد تصادف به او گفت. تمام آسیب دیدگی ھایش را برای مارک شمرد از شکستگی جمجمه اش گرفته تا ترک انگشت بزرگ پایش.
تنھا چیزی که نگفت این بود که دیگر ھرگز نمیتواند ھاکی بازی کند. اما احتیاجی ھم نبود.
مارک خودش از لیست آسیب دیدگی ھایش و نوع نگاه در چشمان پدرش فھمیده بود.

از بین دو بزرگسالی که در زندگیش وجود داشتند، نقش مادربزرگش ھمیشه پررنگتر بوده.

کسی که ھمیشه ھمه چیز را درست می کرد. اما آن روز در بیمارستان او خسته و لاغر به نظر می رسید.
بعد از اینکه تمام آسیب ھایش را یکی یکی برای مارک برشمرده بود به او گفته بود که باز ھم میتواند ھرکسی که بخواھد باشد و ھرچیزی را که بخواھد داشته باشد.

اما نه مثل آن روز صبح سی سال پیش .

مارک این بار حرف مادربزرگش را باور نکرد. او ھرگز دوباره ھاکی بازی نخواھد کرد و ھردوی آن ھا میدانستند که این تنھا چیزی بود که مارک می خواست.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
در حال شستن کاسه اش بود که زنگ در ورودی به صدا در آمد.
او ھنوز با راننده اش تماس نگرفته بود پس فکرش فقط یک نفر میرسید که چنین صبح زودی سرو کله اش پیدا شود.

عصایش را برداشت از آشپزخانه خارج شد و از ھال به طرف در ورودی رفت.
قبل از اینکه به در ورودی برسد میتوانست از پشت شيشه ی کدر در ورودی رنگین
کمانی از رنگ ھا را تشخیص دھد. پشت در روی دوپا ایستاد و تعادلش را حفظ کرد و در را با دست سالمش باز کرد.

پرستار خانگی با موھای بلوند و دم قرمزش در حالیکه عینک آفتابی بزرگی به چشم داشت در ورودی خانه اش ایستاده بود. ماشین Honda ی درب و داغان و اوراقی اش ھم پشت سرش روی سنگفرش ورودی پارک شده بود.

- بازم برگشتی.
با لبخندی بزرگ در پھنای صورتش جواب داد:
- صبح بخیر آقای برسلر.
انگار خود را در دریایی از پرھای رنگارنگ پوشانده بود. مثل یک طاووس. چطور دیروز متوجه بالا تنه اش نشده بود!؟ شاید به خاطر دردی که تحملش میکرد، شاید ھم بیشتر به خاطر کت نارنجی زشتی که پوشیده بود.

- از این بلوز خوشت میاد؟
نگاھش را به طرف نگاه پرستار بالا برد و گفت:
- فقط واسه اذیت کردن من پوشیدیش.
لبخندش بزرگ تر شد و جواب داد:
- خوب اینجا یه سوال پیش میاد، چرا باید بخوام اذیتت کنم؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
فصل سوم


چلسی عینکش را بالای سرش گذاشت و از پایین به بالا مردی که پشت به نوری
که از راھرو بیرون می‌تابید ایستاده بود را برانداز کرد.
موھای خیسش با دست به طرف بالا شانه شده بود. و انتھای آن اطراف گوش و یقه ی تی شرت سفیدش فر خورده بود. از پشت ابروھای تیره اش با اخم به او زل زده بود.

نشانه ھایی از خشم و اذیت که در چشمانش می درخشید حس مارک نسبت به خودش را برایش روشن کرد.
صورتش را نتراشیده بود و ته ریشی سایه وار گونه ھا و فک و چانه ی قوی و برجسته اش را تیره کرده بود.

این مرد کاملا مقتدر، بزرگ و بد به نظر می رسید.
سرتا پا تیره و ممنوعه. و اگر او بلندترین مژه ھایی که در یک مرد دیده بود را نداشت مطمئنا کمی از او می ترسید. مژه ھایش انقدر در صورت خوش تراش و
ماهیچه هایش برجسته بودند که چلسی ناخودآگاه لبخند زد.
چلسی پرسید:
- نمیخوای دعوتم کنی تو؟
- اگه نکنم ازینجا میری؟
- نه.
قبل از اینکه مارک پشتش را به او کند و از کفپوش مرمری بگذرد برای چند لحظه با نگاھی سخت به او خیره شد. ھمانطور که دیروز ھم متوجه شده بود، مارک آرامتر
از مردان ھمسنش قدم برمیداشت. عصا خیلی نرم و راحت در دست چپش بود.

چیزی که متوجھ نشده بود این بود که او عصا را در دست چپش نگه داشته بود. در قسمت اشتباه. این را از یکی از فیلم ھایی که دیده بود یاد گرفته بود شایدنویسندگان آن فیلم اشتباه کرده بودند اما حدس زد مارک برسلر عصایش را در دست اشتباه نگه داشته چون نوعی آتل آلمینیومی با محافظ ھای آبی به دست راستش بسته شده بود.

مارک از کنار شانه اش گفت:
- کاری نیست که امروز انجام بدی. برگرد خونه ت.
- من برنامه ی روزانه تو دارم.
چلسی در را پشت سرش بست و درحالی که او را به طرف سالنی بزرگ پر از یادگاری ھا و وسایل ھاکی بود دنبال می کرد صندل پاشنه سه اینچی اش درون سالن اکو می انداخت.

- شما امروز ١٠ و سی دقیقه صبح یه وقت با دکتر ارتوپدی وساعت یک یک مصاحبه با خبرنگار روزنامه Illustrated Sportدر Spitfireدارین.

مارک عصای طبی اش را به میز عظیم چوبی تکيه داد و برگشت تا با او روبرو
شود.
- نمیخوام امروز با Illustrated Sport مصاحبه کنم.
چلسی برای آدم ھای دم دمی مزاج زیادی کار کرده بود. این شغل او بود که آن ھا را ھرجا که باید باشند ببرد، حتی اگر خودشان نخواھند.
- تا الان دو بار این قرارو عقب انداختی.
- الانم میشه سه بار.
- چرا؟
مارک نگاھش را به چشمانش دوخت و گفت:
- چون به یه کوتاھی مو نیاز دارم.
یا او یک دروغگوی بد بود یا ھم برایش اھمیت نداشت که چلسی میداند او دروغ میگوید.
چلسی تلفن ھمراھش را از کیف دستی اش بیرون آورد و گفت:
- ھیچ پیشنھادی چیزی به نظرت میرسه؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
- برای چی؟ کوتاھی مو؟
شانه ای بالا انداخت و به آرامی روی صندلی چرمی بزرگ لم داد.
چلسی شماره ی خواھرش را گرفت و وقتی بو گوشی را برداشت گفت:
- یه سالن یا یه آرایشگاه خوب بھم معرفی کن.
- اوپس.. نمیدونم.. صبر کن از جولز میپرسم الان کنارم ایستاده.

چلسی به طرف پنجره بزرگ رفت و پرده ابریشمی کلفت و سنگین را کنار زد تا
به بیرون نگاه کند. جروبحثی که شب قبل با خواھرش داشته بود ھنوز ھم اذیتش می کرد.
اگر تنھا کسی که در تمام زندگیش عاشقش بود فکر می کرد که او یک بازنده است چه ... واقعا بازنده بود؟
بو با نام و شماره تلفن یک سالن در خیابان Belltown روی خط برگشت. چلسی
گوشی را قطع کرد و شماره تلفن را شماره گیری کرد و درحالی که به طرف اتاق برگشت گفت:

- خوب نباید ناامید شیم.
مارک در حالی که یکی از کشو ھای میز را باز می کرد غرغرکنان گفت:
- داری وقتتو ھدر میدی... در ھرصورت امروز مصاحبه نمیکنم.
چلسی ھمینکه سالن تلفن برداشته شد انگشتش را به نشانه سکوت بلند کرد.

- سالن آرایشی Luis John .آیسیس ھستم بفرمایید.
- سلام آیسیس من چلسی راس ھستم و برای مارک برسلر کار میکنم. ایشون امروز بعد از ظھر یک مصاحبه و عکس برداری خیلی مھم با مجله Sport Illustrated دارن. فک میکنی امکانش باشه یه قرار برای کوتاھی و سشوار بذارین؟

مرد بد اخلاق و اخمویی ک پشت میز نشسته بود به غرغرکردنش ادامه داد و گفت:
- کوتاھی و سشوار؟ ای خدااا..
آیسیس با لحنی که منشی ھای مغرور و پر افاده سالن ھای آرایشی معمولا استفاده میکردند گفت:

- ببینم چیکار میتونم بکنم.
- ممنون میشیم اگه....
اما منشی عوضی تلفن را درحالت انتظار گذاشته بود.
مارک باز ھم ادامھ داد:
- حتی اگه موھامو ھم درست کنم بازم مصاحبه نمیکنم.
چلسی تلفن را از جلو دھانش کنار برد و پرسید:
- دیگه بھانه ت چیه؟
- لباس مناسب ندارم.
اما چلسی میدانست که این ھم یک دروغ دیگر است. ھیچ ایده ای نداشت که چرا او نمیخواھد مصاحبه کند، اما شک داشت که دلیلش ارتباطی با ظاھرش داشته باشد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
چلسی ھم اعتراف می کرد که مارک حتی در لباس ساده ی خانگی ھم که مردھا خوش قیافه ھم در آن ھا مثل پخمه ھا به نظر می رسیدند کاملا خوشتیپ به نظر میرسید.
اما بد شد چون او یک عوضی به تمام معنا بود.
- خوب اونجایی که این یه مصاحبه ی ساده ست نه عکس برداری، فکر نمیکنم
مشکلی داشته باشه.
- تو که الان پشت تلفن گفتی عکس برداری.
- آره میخواستم یکم پیاز داغ شو زیاد کنم.
- تو دروغ گفتی.
آیسیس پشت خط برگشت و چلسی تلفن را به جلو دھانش گرفت.

- ما یه جای خالی ساعت دو داریم.
- من ایشونو دقیقا سر ساعت دوازده و چھل و پنج دقیقه با موھای کوتاه شده و
سشوار زده جلوی در آماده ی رفتن میخوام.
- خوب، پس فک نمیکنم بتونیم کمکمتون کنیم.
- بذار با رئیست صحبت کنم چون تقریبا مطمئنم ایشون صد در صد میخوان که
مسئول خوشتیپ به نظر رسیدن کاپتان تیم چینوک ھا در روزنامه‌ای که میلیون ھا
خواننده در سراسر دنیا داره باشه...

چلسی از گوشه ی اتاق به پوستر بزرگ مارک برسلر در لباس محافظش و در
حال ضربه زدن به پاک بود نگاه کرد. و ادامه داد:

-... یا ھم به ھمین آسونی میتونم یه سالن دیگه رو انتخاب کنم اگه شما....
چلسی با عصبانیت گوشی از از کنار صورتش کنار گرفت و گفت:

- دختره ی لعنتی بازم اینکارو کرد.
با خشم این را گفت و به طرف پوستر که تمام دیوار را پوشانده بود رفت. مرد در
پوستر چنان تفاوتی با مارکی که حالا پشت میز نشسته بود نداشت. شاید کمی بدجنس تر به نظر میرسید و چشمان قھوه ایش از پشت کلاه محافظی که به سر داشت لبریز از اشتیاق بود.
چشمانش را بیشتر بررسی کرد و سپس از کنار شانه اش به او نگاه کرد تا خودش را بررسی کند. اما ھمینکه دید او درحال شماره گیری تلفن روی میز است گفت:

- داری چیکار میکنی؟
- زنگ میزنم تا راننده بیاد.
- نیازی نیست. وظیفه ی منه که تو رو ببرم سر قرارات. من میرسونمت.
- اونوقت با چی؟
- ماشینم.
مارک با گوشی تلفن به طرف در ورودی اشاره کرد و گفت:
- منظورت اون آھن غراضه ست که جلو ورودی خونم پارک شده؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
ھمینکه آیسیس دوباره پشت خط برگشت انگشتش را بالا گرفت.

- ما میتونیم امروز ساعت ١٢ آقای برسلر رو بپذیریم.
- عالیه. آدرستون کجاست؟
به طرف میز رفت چیزھایی روی یک کاغذ یادداشت نوشت و گوشیش را قطع کرد و درون کیفش انداخت.

- باشه حالا که از Honda خوشت نمیاد مشکلی نداره. خودت چه ماشینی تو گاراژت داری؟
مارک تلفن را سر جایش گذاشت و پرسید:
- میخوای ماشین منو برونی؟
این جمله برای چلسی اصلا نا آشنا نبود. قبلا تمام وقت ماشین ھای رئیس ھایش را میراند. ھرچه بازیگرھا سطح پایین تر بودند بیشتر میخواستند اینطور به نظر بیاید که یک راننده شخصی دارند.

- البته.
- باید عقلتو از دست داده باشی که فکر کنی اجازه میدم ماشینمو برونی. اون تو
رفتگی ھا و خشای روی ماشینتو دیدم.
- اونا بھای پارکینگای عمومی یه. درضمن مگه ماشینت بیمه نیست؟
مارک به پشتی صندلی تکيه داد و بازوھایش را روی سینه ھای پھنش قفل کرد

- معلومه که ھست.
- و برات راحت تر نیس که رو من به عنوان راننده ت حساب کنی تا اینکه ھمیشه برای رسیدن یه راننده سرویس منتظر باشی؟

مارک ھیچ چیز نگفت، فقط اخم کرد.
چلسی به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد:
- ساعت از ده گذشته وقت اینو نداری که منتظر یه راننده بشینی تا بیاد دنبالت.
مارک با اعتماد به نفس مردی که عادت داشت ھمه ی دنیا در انتظارش باشند
گفت:

- میتونم دیرتر برم.
- من دارم فرصتی برای راحت تر کردن زندگیتو بھت پیشنھاد میدم و تو بی ھیچ
دلیل منطقی کله شق بازی درمیاری. مگه اینکه بخوای به راننده تاکسیا وابسته بشی.
- تفاوت وابسته شدن به راننده تاکسی و وابسته شدن به تو چیه ھا؟ غیر از اینکه تو آزار دھنده تری.

چلسی سه انگشت دستش را بالا گرفت و شروع به شمردن کرد.
- جذابم... مجبور نیستی بھم انعام بدی.. و من درحال حاضر اینجام.
مارک برای چند لحظه ی طولانی به او خیره شد، سپس به آرامی ایستاد و عصایش را برداشت.
- انقدرام جذاب نیستی. اگه رو ماشینم خش بیفته می کشمت .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
چلسی لبخند زد و او را دنبال کرد. نگاھش به شانه ھای پھن مارک افتاد از تیغه ی
ستون فقراتش گذشت و به کمرش رسید. جیب شلوار راحتی اش به خاطر کیف پولی
که در آن بود باد کرده بود. مردانی بودند که وقتی لباس راحتی و ورزشی می پوشیدند
و مثل پخمه ھا می شدند، مردھایی ھم بودند مثل مارک که با پاھای بلند و عضلانی اش باعث میشدند حتی لباس راحتی ھم شیک به نظر برسد. تصادف شش ماه پیش ممکن است تصادفی سخت و جدی بوده باشد، اما بدن او ھنوز ھم از یک عمر تمرین ھای سخت سفت و محکم بود.

- با زندگی کردن تو خونه ی به این بزرگی احساس تنھایی بھت دست نمیده؟
- نه....

طرز راه رفتنش، عصای طبی و آتل روی دستش کاملا با ھاله ی قوی مقتدرانه ای
که از وجودش ساطع میشد در تضاد بود. برخورد خیره کننده ای از قدرت و آسیب
پذیری که به نوعی جذاب بود، البته رفتار ھای دور از ادب و شخصیت نچسبش
ھمه چیز را خراب کرده بود.
مارک اضافه کرد:

- اخیرا خیلی کم اینجا بودم. تو این چندسال آخر قصد داشتم اینجا رو بذارم برای فروش. ازش خوشت اومده؟

- البته. قیمت پیشنھادیت چنده ؟
- حداقلش اونقدر که براش دادم.
ھردو از آشپزخانه وسیع، مجھز و کلاس بالا با کاشی کاری ھای پیچیده خارج شدند. از اتاق غذاخوری و رخت شوی خانه گذشتند. بالای میزی که ھمجنس ساختمان بود و با آن ساخته شده بود دو کلید از حلقه آویزان بود. یکی از آن ھا نشان مرسدس بنز داشت. و دیگری بدون شک کلید یک ماشین ھمر بود.

مارک در حالی که با انگشت شست و سبابه ی دست شکسته اش کلید مرسدس بنز را برمیداشت زیر ل*ب زمزمه کرد:

- مطمئنم آخرش پشیمون میشم..
چلسی مارک را دور زد و درپشتی خانه را باز کرد و برای او نگه داشت و مارک
با احتیاط از در گذشت. یک مرسدس بنز سدان S550 طلایی براق وسط گاراژی که
گنجایش ٥ ماشین دیگر را داشت پارک شده بود. با زدن دکمه ی روی سویچ چراغ ھا چشمک زدند و قفل ھا غیر فعال شدند.

یکی از رئیس ھای قبلیش یک S550 داشت. اما قدیمیتر. این لعنتی جدیدترین مدل مرسدس بنز بود.
چلسی در را پشت سرشان بست و با شگفتی گفت:

- اوفف بیا پیش مامانی عروسک..
- آروم میرونی دیگه،مگه نه؟
لوک برگشت و چلسی تقریبا به او خورد .
 
بالا