دلیما یه ویرایش خیلی سنگین داشته. باید بگم ویرایشش، سختترین و طولانیترین ویرایشی بود که انجام دادم. اصلاً نمیدونستم از پسش بر میام یا نه، ولی مثل اینکه خوب از پسش براومدم. خبر خوب اینه که پارتها و قسمتهای قبلی تغییر آنچنانی نکردن و فقط توصیفاتشون بیشتر شده. در را*ب*طه با داستان قبل، یه بازنگری صورت گرفته و ادامه رمان، قرار نیست اون چیزی باشه که قبلاً خوندید. این پارت و پارتهای بعد، جدیدترین پارتهای دلیما محسوب میشن. امیدوارم بابت این همه تأخیر عذرم رو پذیرا باشید و همچنان از خوندن دلیما، لذت ببرید.
چشمانم بهآرامی باز میشوند، اما تاریکی مطلق اتاق، برای لحظهای نفسم را در سی*ن*ه حبس میکند. قلبم کمی تندتر میزند. دستم را روی تخت میکشم، بهدنبال چیزی آشنا، چیزی که این حس غریب را از بین ببرد. انگشتانم بالاخره دکمهی آباژور صدفی را پیدا میکنند.
چند لحظه بعد، نور ملایمش اتاق را روشن میکند و از هجوم سنگین تاریکی میکاهد. نفس عمیقی میکشم، انگار که روشنایی، پناهی باشد در برابر ترسهای بیدلیلم. دستم را بر سرم میگذارم. چیزی درونم میجوشد.
بلند میشوم. گامهایم کمی سست هستند، بدنم هنوز بیدار نشده است. درِ دستشویی کوچک اتاق را باز میکنم، چراغ را میزنم و بیدرنگ در آینهی طلایی خیره میشوم.
پنج ثانیه و شوکی عظیم. هیولایی در آینهست که از تشخیصاش عاجزم. چشمانم، سرخِ سرخ. صورتم پفکرده، انگار که ساعات گذشته در نبردی خاموش شکست خوردهام. آب را با عجله باز میکنم، دستانم زیر جریانش میلغزند و بعد، صورتم را در آغوش گرمایش فرو میبرم.
اما احساس بد، فروکش نمیکند. حالت تهوع، ناگهانی و سنگین.
آب را بهسرعت میبندم، در دستشویی را تقریباً محکم میکوبم. نفسم به شماره افتاده است. دستهایم را روی شقیقههایم فشار میدهم، چطور این سرگیجهی لعنتی را از خودم دور سازم؟ هوا… خفه است. بیش از حد گرم.
با حرکتی عصبی، خودم را به پنجره میرسانم و بدون فکر، آن را باز میکنم. ناگهان، هوای سرد به تنم خیمه میزند. پوست تنم مورمور میشود و نفسهایم لرزانتر. به همان سرعت که پنجره را باز کردهام، دوباره آن را میبندم.
چیزی در آن کلهپاچه بوده؟ نکند مسموم شدهام؟
با یادآوری پاسخ نگاهم به تصویر درهمم میخ میشود. نه این، چیزی دیگر است. چیزی که خیلی زودتر از انتظارم اثر کرده است. کمی جا خوردهام. انقدر سریع؟
از اتاق بیرون میروم و به سختی، هر پله را یکییکی پشت سر میگذارم تا خود را به طبقهی بالا برسانم. ضربان قلبم در گوشم میپیچد، نه از خستگی، بلکه از چیزی که نامش را حس ناآرامی میگذارم. شاید هم از همان کنجکاوی مهارناپذیری است که مثل خاری در ذهنم فرو رفته.
در سکوت راهرو میایستم. نگاهم از روی درهای بسته سر میخورد. تعدادشان بیشتر از چیزی است که انتظار داشتم؛ چهار اتاق خواب. کدامیک متعلق به آدونیس است؟
نگاه سرگردانم در تاریکی راهرو، به دری نیمهباز میرسد. قهوهایرنگ با لولایی که انگار از استفادهی زیاد، دیگر توانایی بستهشدن کامل را از دست داده است. باید همین باشد. با تردید قدمی به جلو برمیدارم، انگشتانم را روی در میگذارم و آهسته میکوبم.
- اجازه هست بیام داخل؟
انتظار صدای بم و گویندهگونهی آدونیس را دارم، اما صدای دیگری، با لحنی بیتفاوت و خالی از تعجب پاسخ میدهد:
- بله، بفرمایید.
چشمانم بهآرامی باز میشوند، اما تاریکی مطلق اتاق، برای لحظهای نفسم را در سی*ن*ه حبس میکند. قلبم کمی تندتر میزند. دستم را روی تخت میکشم، بهدنبال چیزی آشنا، چیزی که این حس غریب را از بین ببرد. انگشتانم بالاخره دکمهی آباژور صدفی را پیدا میکنند.
چند لحظه بعد، نور ملایمش اتاق را روشن میکند و از هجوم سنگین تاریکی میکاهد. نفس عمیقی میکشم، انگار که روشنایی، پناهی باشد در برابر ترسهای بیدلیلم. دستم را بر سرم میگذارم. چیزی درونم میجوشد.
بلند میشوم. گامهایم کمی سست هستند، بدنم هنوز بیدار نشده است. درِ دستشویی کوچک اتاق را باز میکنم، چراغ را میزنم و بیدرنگ در آینهی طلایی خیره میشوم.
پنج ثانیه و شوکی عظیم. هیولایی در آینهست که از تشخیصاش عاجزم. چشمانم، سرخِ سرخ. صورتم پفکرده، انگار که ساعات گذشته در نبردی خاموش شکست خوردهام. آب را با عجله باز میکنم، دستانم زیر جریانش میلغزند و بعد، صورتم را در آغوش گرمایش فرو میبرم.
اما احساس بد، فروکش نمیکند. حالت تهوع، ناگهانی و سنگین.
آب را بهسرعت میبندم، در دستشویی را تقریباً محکم میکوبم. نفسم به شماره افتاده است. دستهایم را روی شقیقههایم فشار میدهم، چطور این سرگیجهی لعنتی را از خودم دور سازم؟ هوا… خفه است. بیش از حد گرم.
با حرکتی عصبی، خودم را به پنجره میرسانم و بدون فکر، آن را باز میکنم. ناگهان، هوای سرد به تنم خیمه میزند. پوست تنم مورمور میشود و نفسهایم لرزانتر. به همان سرعت که پنجره را باز کردهام، دوباره آن را میبندم.
چیزی در آن کلهپاچه بوده؟ نکند مسموم شدهام؟
با یادآوری پاسخ نگاهم به تصویر درهمم میخ میشود. نه این، چیزی دیگر است. چیزی که خیلی زودتر از انتظارم اثر کرده است. کمی جا خوردهام. انقدر سریع؟
از اتاق بیرون میروم و به سختی، هر پله را یکییکی پشت سر میگذارم تا خود را به طبقهی بالا برسانم. ضربان قلبم در گوشم میپیچد، نه از خستگی، بلکه از چیزی که نامش را حس ناآرامی میگذارم. شاید هم از همان کنجکاوی مهارناپذیری است که مثل خاری در ذهنم فرو رفته.
در سکوت راهرو میایستم. نگاهم از روی درهای بسته سر میخورد. تعدادشان بیشتر از چیزی است که انتظار داشتم؛ چهار اتاق خواب. کدامیک متعلق به آدونیس است؟
نگاه سرگردانم در تاریکی راهرو، به دری نیمهباز میرسد. قهوهایرنگ با لولایی که انگار از استفادهی زیاد، دیگر توانایی بستهشدن کامل را از دست داده است. باید همین باشد. با تردید قدمی به جلو برمیدارم، انگشتانم را روی در میگذارم و آهسته میکوبم.
- اجازه هست بیام داخل؟
انتظار صدای بم و گویندهگونهی آدونیس را دارم، اما صدای دیگری، با لحنی بیتفاوت و خالی از تعجب پاسخ میدهد:
- بله، بفرمایید.
آخرین ویرایش: