با تعجب به دیوارهای خاکستریرنگ و کمد کهنه گوشهٔ اتاق خیره بودم، یک چند دقیقهای از زمانی که بههوش اومده بودم میگذشت و من هیچچیزی رو به یاد نداشتم.
بهشدت احساس کمبود میکردم، انگار یک چیز، یک چیزی که وجودش توی زندگی من خیلی مهمه، رو به یاد نمیآوردم.
اینرو میدونستم که یه چیزی رو فراموش کردم؛ ولی اینکه اون چیز چی بوده رو به یاد نمیآوردم.
همهی اتفاقهای قبل از بیهوش شدنم توی جنگل رو، بهطور کامل بهیاد داشتم و به طرز عجیبی همهی اون چیزهایی که باعث بیهوشی و شوک عصبی من شده بودن، اصلاً برام اهمیتی نداشتن.
میگم شوک عصبی، چون برام یه امر طبیعیه و قبلاً بهخاطر کتکهای زیادی که نوشجان میکردم، این درد به سراغم اومده بود و هر وقت که شوکه میشدم، شوک عصبی بهم دست میداد.
من همیشه به خونآشامها علاقهی خاصی نشون میدادم و عاشق خونآشام شدن بودم.
گرگینه شدن رو هم دوست داشتم؛ ولی خونآشام برای من یه چیز دیگه بود.
من همیشه به وجود این موجوداتِ خونخوار و گرگنما اعتقاد کامل داشتم و الان که از وجودشون به طور کلی مطمئن شدم، چرا باید خودمرو اذیت کنم و ازشون بترسم؟!
و اگه اینها منرو توی گروه خودشون راه بدن و منرو عضوی از گروهشون بدونن، بدون هیچ رحم و دلتنگیای، از خانوادهام دست میکشم و به این موجودات که شاید از خانوادهام برام دلسوزتر باشن، میپیوندم.
منکه یهبار میخواستم از اون خونهی شوم و آدمهای نحسی که داشت فرار کنم؛ پس چرا الان بعد از چند روز برگردم و رسماً گور خودمرو، با دستهای خودم بِکَنم؟
ولی مطمئنم دلم بهشدت برای مامانِ خوشکل و عزیزم تنگ میشه.
اون تنها کسی بود که قبل از یاسمن، خیرخواه و دلسوز من بود و توی اون خونه، منرو عاشقانه دوست میداشت.
دلم برای یاسمن، دوست عزیز و بیادبم، که گذاشت اون معلم روانی منرو از مدرسه خارج کنه هم تنگ میشه.
نمیدونم چند دقیقه و یا چند ساعت بود که توی افکارِ مشوشم دست و پا میزدم؛ ولی بعد اطمینان کامل از اینکه، من همینجا میمونم حتیٰ اگه اونها منرو نخوان، از جام بلند شدم و با قدمهای آهسته و آروم به طرف در اتاق، حرکت کردم.
آروم و یواش دستگیرهی در رو توی مشتم گرفتم و اون رو به سمت پایین خم کردم، بعد از باز شدن در، دستگیره رو بهسمت خودم کشیدم که در از درگاهش جدا شد و به سمت من اومد؛ آهسته سرم رو از لای در بیرون بردم و اطراف رو با نگاه ریز شدهام کنکاش کردم.
درسته که وجود گرگینهها و خونآشامها رو دوست دارم؛ ولی دلیل نمیشه که استرس یا ترس نداشته باشم، هرچند که خیلی به خودم تلقین کرده باشم ازشون نترسم؛ امّا من تاحالا یه گرگینهی واقعی رو از نزدیک ندیدم و نمیدونم که برخوردشون با یه آدمیزاد چطوریه؟ پس باید محتاط عمل کنم از قدیم هم گفتن احتیاط شرط عقله.
بعد از اطمینان کامل که هیچکس توی راهرو نیست، از اتاق بیرون اومدم و دوباره در رو آهسته و بیسروصدا بستم.
به راهروی عریض سمت چپم خیره شدم و بعد از اینکه انتهاش رو از توی اونهمه رنگ مشکی و تیره نتونستم تشخیص بدم، به سمت راستم نگاه کردم، سمت راستم راهروی کوچیکتری بود و آخرش به پلههای پیچدرپیچ و خاکستریرنگی میرسید.
اینجا یهجوری بود؛ در همهی اتاقها، به علاوهی راهپله، خاکستریرنگ بودن و همهی دیوارها هم به علاوهی نردهی پلهها، مشکیرنگ بودن.
تنها چیزی که اینجا میشد دید، خاکستری و مشکی بود.
دیوارها از بس رنگِ روشون مشکیه خالص بود، که مثل قیر میموندن و حس میکردی اگه به اون دیوار و سیاهیِ خالصش نزدیک بشی، توشون غرق میشی، توی سیاهی محضشون.
بهشدت احساس کمبود میکردم، انگار یک چیز، یک چیزی که وجودش توی زندگی من خیلی مهمه، رو به یاد نمیآوردم.
اینرو میدونستم که یه چیزی رو فراموش کردم؛ ولی اینکه اون چیز چی بوده رو به یاد نمیآوردم.
همهی اتفاقهای قبل از بیهوش شدنم توی جنگل رو، بهطور کامل بهیاد داشتم و به طرز عجیبی همهی اون چیزهایی که باعث بیهوشی و شوک عصبی من شده بودن، اصلاً برام اهمیتی نداشتن.
میگم شوک عصبی، چون برام یه امر طبیعیه و قبلاً بهخاطر کتکهای زیادی که نوشجان میکردم، این درد به سراغم اومده بود و هر وقت که شوکه میشدم، شوک عصبی بهم دست میداد.
من همیشه به خونآشامها علاقهی خاصی نشون میدادم و عاشق خونآشام شدن بودم.
گرگینه شدن رو هم دوست داشتم؛ ولی خونآشام برای من یه چیز دیگه بود.
من همیشه به وجود این موجوداتِ خونخوار و گرگنما اعتقاد کامل داشتم و الان که از وجودشون به طور کلی مطمئن شدم، چرا باید خودمرو اذیت کنم و ازشون بترسم؟!
و اگه اینها منرو توی گروه خودشون راه بدن و منرو عضوی از گروهشون بدونن، بدون هیچ رحم و دلتنگیای، از خانوادهام دست میکشم و به این موجودات که شاید از خانوادهام برام دلسوزتر باشن، میپیوندم.
منکه یهبار میخواستم از اون خونهی شوم و آدمهای نحسی که داشت فرار کنم؛ پس چرا الان بعد از چند روز برگردم و رسماً گور خودمرو، با دستهای خودم بِکَنم؟
ولی مطمئنم دلم بهشدت برای مامانِ خوشکل و عزیزم تنگ میشه.
اون تنها کسی بود که قبل از یاسمن، خیرخواه و دلسوز من بود و توی اون خونه، منرو عاشقانه دوست میداشت.
دلم برای یاسمن، دوست عزیز و بیادبم، که گذاشت اون معلم روانی منرو از مدرسه خارج کنه هم تنگ میشه.
نمیدونم چند دقیقه و یا چند ساعت بود که توی افکارِ مشوشم دست و پا میزدم؛ ولی بعد اطمینان کامل از اینکه، من همینجا میمونم حتیٰ اگه اونها منرو نخوان، از جام بلند شدم و با قدمهای آهسته و آروم به طرف در اتاق، حرکت کردم.
آروم و یواش دستگیرهی در رو توی مشتم گرفتم و اون رو به سمت پایین خم کردم، بعد از باز شدن در، دستگیره رو بهسمت خودم کشیدم که در از درگاهش جدا شد و به سمت من اومد؛ آهسته سرم رو از لای در بیرون بردم و اطراف رو با نگاه ریز شدهام کنکاش کردم.
درسته که وجود گرگینهها و خونآشامها رو دوست دارم؛ ولی دلیل نمیشه که استرس یا ترس نداشته باشم، هرچند که خیلی به خودم تلقین کرده باشم ازشون نترسم؛ امّا من تاحالا یه گرگینهی واقعی رو از نزدیک ندیدم و نمیدونم که برخوردشون با یه آدمیزاد چطوریه؟ پس باید محتاط عمل کنم از قدیم هم گفتن احتیاط شرط عقله.
بعد از اطمینان کامل که هیچکس توی راهرو نیست، از اتاق بیرون اومدم و دوباره در رو آهسته و بیسروصدا بستم.
به راهروی عریض سمت چپم خیره شدم و بعد از اینکه انتهاش رو از توی اونهمه رنگ مشکی و تیره نتونستم تشخیص بدم، به سمت راستم نگاه کردم، سمت راستم راهروی کوچیکتری بود و آخرش به پلههای پیچدرپیچ و خاکستریرنگی میرسید.
اینجا یهجوری بود؛ در همهی اتاقها، به علاوهی راهپله، خاکستریرنگ بودن و همهی دیوارها هم به علاوهی نردهی پلهها، مشکیرنگ بودن.
تنها چیزی که اینجا میشد دید، خاکستری و مشکی بود.
دیوارها از بس رنگِ روشون مشکیه خالص بود، که مثل قیر میموندن و حس میکردی اگه به اون دیوار و سیاهیِ خالصش نزدیک بشی، توشون غرق میشی، توی سیاهی محضشون.
آخرین ویرایش: