به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
70
این‌ دفعه دیگه بهتر از دفعه‌های قبل می‌تونستم سرعتم رو کنترل کنم و از این بابت خداروشکر می‌کردم.
هنوز خیلی از اون دو موجود گنده و مرموز دور نشده بودم که یه صدای انفجار مانند از اون‌جا بلند شد.
با شتاب پاهام رو روی زمین کوبیدم و این بار برخلاف دفعهٔ قبل به جلو پرت نشدم و این رو مدیون هوش بالا و قدرت یادگیری زودم بودم... یعنی این‌که خیلی زود همه چیز رو یاد می‌گرفتم و بارها هم به دوست‌ها و معلم‌هام گفته بودم که من یه نابغه‌ی به تمام عیارم. خنده‌ای کردم و حواسم رو جمع اطراف کردم!
سرم رو یواش به پشت برگردوندم تا اگه نیاز به فراری چیزی بود آماده باشم؛ چشم‌هام رو کمی ریز کردم تا بین اون همه دودی که اون‌جا رو فرا گرفته بود هر موجود زنده‌ای رو کشف کنم.
با ناپدید شدن سریع دود و ملاقات با دو عدد گرگ بزرگ و تیز پا که به سمتم می‌دویدن، چشم‌هام کمی گشاد شده و توی جام میخ‌کوب شدم.
این چطور ممکنه؟ درسته من گفتم هر موجود زنده‌ای؛ ولی دلیل نمی‌شه حتماً راست گفته باشم که، تف تو این شانس!
الان به‌جای دوتا گرگ باید اون دوتا مرد کثیف می‌بودن.
همون‌جور با چشم‌های گشاد و دهن باز از روی ناباوری، شونه‌هام کمی خم شده و پاهام نیز شل شد و خیره خیره به اون دو گرگ زل زدم.
نه نه نه، به خودت بیا ملی، الان وقت هنگ کردن نیست؛ الان فقط باید فرار کنی تا نیومدن و تیکه و پارت نکردن.
با فکرهایی که توی سرم چرخ می‌خورد و می‌گفت که باید فرار کنم دیگه چشم‌هام بیشتر از این گرد نمی‌شدن... یا خدا، این‌ها که خیلی نزدیکن.
توی دو قدمیم بودن که پاهام خود به خود و از روی ترس به حرکت در اومدن و دِ برو که رفتیم.
همین‌جور می‌دویدم و به پشت سرم توجه نمی‌کردم که یه وقت حواسم پرت اون‌ها نشه.
با صدای غرش یکی از گرگ‌ها که درست از نزدیکی گوشم بلند شد، ناخودآگاه مغزم دستور ایست داد و پاهام شل و بی حرکت ثابت موندن.
همه‌چیز ناگهانی و غیر منتظره بود به طوری که خودم هم از این حرکت و قدرت؛ شگفت زده و ناباور موندم... پاهام که انگار یکی دیگه به غیر از من قدرت کنترلشون رو داشت، سریع به پشت برگشته و رو به گرگ‌ها قرار گرفتم.
دست‌هام سریع بالا اومده و از دو طرف باز شدن... ناگهان دست‌هام روی هوا تکونی خورده و انگار که داشتن هوا رو جمع می‌کردن و بعد به صورت دایره وار دور یکدیگر چرخیده و یک‌هو به سمت اون دو تا جهش یافتن.
صحنه‌ی عجیبی بود... انگار که واقعاً دست‌هام هوا رو جمع کرده بودن، چون وقتی به سمت جلو و رو به گرگ‌ها هدایت شدن، انگار که یه باد شدید و تند وزید و اون‌ها رو به پشت، خیلی دورتر از جایی که من ایستاده بودم پرتاب کرد.

« ناظر عزیز: @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
70
همه‌چیز برام غیرقابل حضم و باور بود.
همون‌جور بِر و بِر به اون دوتا زل زده بودم و به این قدرت شگفت انگیزم که نمی‌دونستم از کجا اومده بود، افتخار می‌کردم.
تو هپروت به سَر می‌بردم که ناگهان جسم سنگینی رو روی خودم حس‌کردم؛ اون‌قدر سنگین بود که استخون‌هام در حال پودر شدن بودن... با درد لای پلک‌هام رو باز کردم که با دوتا چشم چاله مانند روبه‌رو شدم، سیاهی خالص بود؛ برق عجیبی رو توشون حس می‌کردم.
با توجه به این‌که اون هم در حال کنکاش صورت منه، بدون لحظه‌ای درنگ با پا اون جسم سنگین که از قضا گرگ بود رو به دو متری خودم پرت کردم.
بدون هیچ واکنشی، تنها با خِس‌ خِسی که از سینه‌ی پر پشم‌اش خارج میشد و آتشی که درون نگاهش طوفان به پا کرده بود، به سمت جلو و رو به من حرکت کرد.
صدای غرش بلندی که توی فضای تاریک و ترسناک جنگل پخش شد توجه من رو به خودش جلب کرد؛ از شانس بد من انگاری اون دوتا گرگ بی سرو پا هم، سرپا شده بودن و می‌خواستن به این عزرائیل بپیوندن.
استپ کن، استپ کن! اگه اون دوتا هنوز اون‌جا هستن و توی خماری به سر می‌برن، یعنی اینی که روبروی منه یه گرگ دیگه‌ست؟
یا خدا، یا جدسادات، خودتون کمک‌ام کنین، یعنی چندتا دیگه از این هیولاها در این‌جا هستن؟
سعی کردم افکار جمع شده‌ی تو سرم رو پراکنده کنم تا یه وقت کار دستم ندادن و نموندم رو دست ننه‌ام.
با چشم‌هایی ریز شده به اون سه موجود گرگ‌نما خیره شدم، البته بماند که نزدیک بود از ترس شلوارم رو خیس کنم و هم‌چنان داشتم از درون می‌لرزیدم.
سعی می‌کردم خودم رو قوی و نترس جلوه بدم؛ ولی انگار اون‌ها ترسم رو به خوبی متوجه شده بودن و این از نگاه پیروز مندانه‌شون که برق عجیبی رو
حمل می‌کردن معلوم بود.
هیچ‌کاری نمی‌کردن و این به شدت برام تعجب آور و گیج کننده بود که آیا الان نباید به من حمله کنن؟
بدون توجه به من، حلقه‌ای سه نفره تشکیل دادن و ناگهان دوباره همون صدای انفجار مانند بلند شد؛ بعد از ثانیه‌ای، دودی که بر اثر انفجار بلند شده بود سریع و سه ناپدید شد و این دفعه به‌جای سه گرگ وحشی و درنده، همون دوتا مرد ایوان و درایان نام، به همراه یه دختر جلوم ظاهر شدن.

« ناظر عزیز @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
70
ناگهان حرف‌هایی توی سرم به چرخش در اومدن و من هنگ کرده، چشم‌هام گشادتر و پاهام نیز شل‌تر می‌شدن:
(- خون آشام‌ها که بخاطر طلسم ابدی نمی‌تونن از خط مرزی عبور کنن، انسان‌ها هم که اصلاً نمی‌تونن این‌جا رو رویت کنن دیگه چه برسه به ورودشون، گرگینه هم که خودمون هستیم و هیچ‌کس دیگه‌ای گرگینه این‌جا زندگی نمی‌کنه.)
خون آشام؟ طلسم ابدی؟ خط مرزی؟ گرگینه؟
خودشون گرگینه هستن؟
ال... الان همه چیز رو متوجه میشم؛ معنی حرف‌هاشون رو، گفتنِ گرگینه، گفتنِ خون آشام، گفتنِ اون حرف‌ها.
همه‌شون وجود دارن، گرگینه‌ها واقعی‌أن، خون آشام‌ها وجود دارن.
این‌ها گرگینه‌ هستن.
وجود دارن و ما آدم‌ها چه‌قدر احمق هستیم که فکر می‌کنیم همه‌شون فانتزی و ساخته‌ی ذهن انسان‌هاست.!
دیگه کافیه، دیگه ذهنم تحمل این همه ابهام و شوک رو نداره.
به‌خدا که برای امروز کافیه.
خسته‌ام، از همه و همه‌چیز خسته‌ام.
از این زندگیِ کوفتی، از کتک‌های گاه‌ و بی‌گاهی که از داداشم می‌خورم، از کتک‌های شبونه‌ای که از دست بابام نوش‌جان می‌کنم، از نادیده گرفته شدنم توسط عزیزهام.
و حالا از این همه شوک و ابهام! اول ورودم به این‌جا، دوم که فرار از دست جنه و ملاقات با اون روح سرزمین نارنیا، سوم هم فرار از گرگ و دیدن دوتا نره غول و شنیدن حرف‌هاشون.
بعد سرعت خیلی زیادم، شنوایی بسیار تیزم، بعدش هم اون حرکتی که اون دوتا گرگینه رو به عقب پرتاب کرد و در آخر فهمیدن وجود گرگینه‌ها و این‌که الان توی چنگ‌شون اسیر شدم.
می‌خوام همه‌ی این چیزها رو توی یک کلمه خلاصه کنم، و اون هم اینه که تنها چیزی که از اول تولدم و تا الان دلم خواست و الان وجودش بیشتر شده "مرگه"!
این‌که بمیرم و از شر این زندگی کوفتی خلاص بشم!.
ناگهان زیر پاهام خالی شد و با درموندگی روی زمین پهن شدم، چشم‌هام کم کم داشتن روی هم فرود می‌اومدن که قبل از بی‌هوشیِ کامل آرزو کردم "کاش این آخرین بیداری عمرم بوده باشه" تا دیگه بیدار نشم و به اون خونه‌ی وحشت و این زندگی تاریک پا نذارم.
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
70
«لیانا»
با غش کردن دختر روبرومون که انگار خیلی بهش فشار اومده بود و نتونست تحمل کنه، هرسه نگاهی به هم‌دیگه انداخت‌ایم.
درایان که سمت چپ‌ام قرار داشت، باتوجه به بانمک‌ بازیش زر زد:
- اِوا خاک به سرم، این چرا غش کرد؟ اِ اِ چه نازک نارنجی.
صداش رو نازک کرده بود و با لحن زنونه‌‌ حرف میزد که یهو دست ایوان از ناکجاآباد با ضرب روی گردن‌اش فرود اومد و من هم که پایه، با ذوق و چشم‌هایی براق، دست زنان صدام رو بردم بالا:
- دمت جیز ایوی، یکی دیگه‌ام به‌جای من بزن.
ایوان با این‌که شخصیت جدی و سخت‌گیری داشت، اغلب پیش ما شوخ و طنز می‌شد.
یه چشمک بهم زد و دست‌اش رو که برای یه ضربه‌ی دیگه آماده کرد، صدای لارا که از نزدیک به گوش می‌خورد پارازیت انداخت توی همه‌چی.
لارا که روبرومون قرار گرفت، تبدیل به آدم شد.
باتوجه به شخصیت جدی و تلخ‌اش، اول با نگاه تیز و ریزبینش همه‌جا رو از نظر گذروند.
اون چشم‌ها وقتی به ما رسید، از خطی صاف تبدیل به دوتا توپ بسکتبال شد و تازه وقتی از روی ما کنار رفت و به دختر غش کرده کنارمون رسید قسم می‌خورم چشم‌هاش از کاسه اومدن بیرون، ما درگیر گردن درایان بودیم و اون دختره هم بی‌هوش شده بود و چی از این بدتر که لارا رو کُفری کنه؟
قدم‌هاش رو به سمت دختر تند کرد و وقتی به دو قدمی‌اش رسید، روی زانو‌هاش خم شد و با کلافگی مشغول وارسی کردن اون دخترک شد.
با صدای بلند و غرش مانندی رو به ما سه‌تا اسکل تقریباً نعره زد:
- جمع کنید خودتون رو پیره خرا، ایوان از تو دیگه توقع نداشتم، فکر می‌کردم تو دیگه عقل تو اون سر وامونده‌ات داری؛ ولی انگار نه‌، هه! گورتون و گم کنین بیاین این دختر بدبخت رو جمع کنید تا چیزی‌اش نشده.
ایوان با لحن جدی و تمسخرآمیزی که معلوم بود بهش برخورده، ل*ب زد:
- هوشَه! صدات رو بیار پایین، کَر که نیست‌ایم می‌شنویم؛ نمی‌خواد از اون صدای عتیقه‌ات برای مسخره کردن‌مون استفاده کنی، چرا دستور میدی؟ رئیس‌مون که نیستی لارا خان.
حالا این دختره رو کجا می‌خوای ببری که الکی هارت و پورت می‌کنی؟
لارا بدون توجه به حرف‌های ایوان همون‌طور که درگیر دختره بود و داشت برش می‌گردوند سمت خودش تا صورت‌اش رو ببینه، اخمی کرد و با فوت کردن نفس‌اش به بیرون، به حرف اومد:
- تو این مدت که شما درگیر زجر دادن این بی‌چاره بودین من داشتم به آلفر درمورد ملورین می‌گفتم؛ اون هم گفت که ببریم‌اش خونه تا بعد درموردش یه تصمیم جدی بگیریم.
بی‌اهمیت به بقیه گفته‌هاش، یه راست رفتم سر چیزی که کنجکاویم رو تکون داده بود:
- اَه، تو از کجا فهمیدی اسم‌اش ملورین هست؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و با ترش‌رویی و کمی حرص گفت:
- اگه شما هم یکم به فکر این بنده خدا بودین می‌فهمیدین اسم‌اش اینه.
جیب‌های مانتوش رو که گشت‌ام یه برگه دیدم، بالاش نوشته بود ملورین.
درایان پشت چشمی نازک کرد و مثل این خاله زنک‌ها دست‌اش رو چند بار با ناز روی هوا بالا پایین کرد و با لحنی مسخره گفت:
- حرف‌ها می‌زنی‌ها خواهر، خب ممکنه اسم یکی دیگه باشه، ای بابا؛ ایش!
لارا که انگار یکم از بدخلقی‌اش کم شده بود، برگه‌ی توی دست‌اش رو به سمت‌مون پرت کرد و با لحن ملایم‌تری حرف زد:
- خودتون نگاه کنین، انگار که خاطرات‌اش رو تو این برگه نوشته؛ نمی‌دونم، شاید این برگه رو از دفتر خاطرات‌اش کنده چون خیلی زیاد نیست، حتی نصف برگه هم پر نشده.
درایان برگه رو توی هوا با پنجه‌هاش گرفت و با صدای بلند شروع کرد به خوندن‌اش:
ـ ملورین!
امروز روز تولد هجده سالگی من است و من با خود عهد کرده‌ام که در این روز، از این خانه و آدم‌هایش فرار کنم و دیگر پا به این‌جا نگذارم.
( یکم مکث کرد و بعد از برگردوندن برگه که انگار لارا متوجه‌اش نشده بود، دوباره ادامه داد: )
تمام تلاش‌ام رو کردم، بعد از خوابیدن خانواده می‌خواستم بدون توجه به همه‌چیز و همه‌کس از این‌جا فرار کنم؛ امّا نتوانستم جلوی دلم را برای دوباره دیدن مادرم و خداحافظی با آن بگیرم؛ آروم پا به داخل اتاق‌اشان گذاشتم و بعد از بوسیدن پیشانیِ مادرم، یک راست به سمت حیاط کوچک‌مان به حرکت درآمدم.
به بیرون از خانه پا گذاشتم و به سمت انتهای کوچه‌ی باریک‌مان قدم برداشت‌ام که همان لحظه سردیِ نوک اسلحه‌ای را بر روی شقیقه‌ام احساس کردم، آن‌قدر با اسلحه کار کرده و تهدید شده بودم که با چشم‌های بسته‌ هم می‌توانستم تشخیص‌اش بدهم.
با تردید نگاهی به سمت راست‌ام انداختم که پدرم را اسلحه به دست جلویم و برادرم را اسلحه گذاشته بر روی سرم دیدم.
انگار همه‌چیز تمام شده بود، نه من دیگر راه فراری داشتم و نه آنان به راحتی از من می‌گذشتند.
بعد از خوردن کتک‌هایی که هر شب و هر صبح مهمون‌اشان بودم به خوابی عمیق فرو رفتم، جوری که انگار مرده‌ام. تا دو روز در تب و بی‌هوشی به سر می‌بردم.
کتک‌های آن شب بدتر از همیشه بود چون این‌بار به‌جای سگک کمربند مرا به فلک کشیده و تا صبح شلاق را مهمان تن و پاهایم کردند.
بعد از آن روز، هربار که استرس می‌گیرم و در شرایط حساس و فشارآور قرار می‌گیرم، خون بالا می‌آورم!.
با ابروهای بالا رفته به چیزهایی که درایان می‌خوند گوش می دادم.
یعنی چه‌قدر بهش فشار آوردن که می‌خواسته فرار کنه؟
بی‌چاره، بدبخت، خدازده و... تمام کلماتی بودن که بعد از شنیدن اون جملات درباره‌ی ملورین توی سرم به چرخش در‌ اومدن.
با ناراحتیِ فراوان به اون سه‌ نفر که هر کدوم بعد از شنیدن این حرف‌ها واکنش‌های مختلفی نشون می‌دادن خیره شدم.
درایان غمگین بود و می‌خواست قطره اشکی که توی چشم‌هاش جمع شده رو کنترل کنه تا نریزه.
از بچگی خیلی دل نازک بود، مخصوصاً موقعی که می‌خواست‌ایم از اون نامردها جدا بشیم.
ایوان که انگار ملورین ناموس خودش بوده و کتک‌اش زدن، جوری دندون‌هاش رو روی هم فشار می‌داد که نزدیک بود دندون‌هاش توی دهن‌اش خورد بشن.
همیشه روی خانوم‌ها غیرت خاصی داشت، خصوصاً وقتی که عشق‌اش اون‌ها رو و یا شاید هم علاقه‌اش رو به خودِ ایوان ترجیح داد!
لارا هم که خشم‌گین و عصبی یه نگاه به ملورین و یه نگاه به برگه‌ی تو دست درایان می‌انداخت.
از قبل جدا شدن‌مون از اون‌ها خیلی دختر شوخ‌طبع و آرومی بود؛ ولی وقتی از هم جدا شدیم بدخلق و عصبی شد و تنها کمی از شخصیت شوخ‌اش توی وجودش باقی مونده.
من هم که ناراحت و غمگین اون‌ها رو نگاه می‌کردم و واکنش‌هاشون رو آنالیز می‌کردم.
از بچگی خیلی زود به همه وابسته می‌شدم و به اون نامردها خیلی وابسته بودم؛ ولی از وقتی که ازشون جدا شدیم، تنها این چهار نفر و حس‌هاشون برام مهم هستن.
بیشتر با دیدن واکنش عصبی، ناراحت، گریون، خشم‌گین و... اون‌ها خشم و ناراحتی توی وجودم شعله می‌کشه و یه جورهایی انگار حس‌های مختلف اون‌ها به من هم سرایت می‌کنه.

« ناظر عزیز: @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا