به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
18
سکه
90
رمان: شکست جادو
نویسنده: سارینا الماسی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @Elaheh_A
خلاصه: در شهری پوشیده از مه ظلم و ستم، جایی که آوازه‌ای از زمان به گوش نمی‌رسد و قصه‌ی عشق پریان دهان به دهان نمی‌چرخد، دختر پادشاه نالایق روی پرتگاه سرنوشت می‌ایستد. او تنها امید مردمی است که آرزوهایشان را دفن کرده‌اند. آیا می‌تواند با نیروی عشق، این طلسم ظالم را بشکند؟ یا این سفر، او را گرفتار جادویی کشنده‌تر خواهد کرد؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,287
مدال‌ها
4
سکه
26,491
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
18
سکه
90
مقدمه:
درون این دنیا، به تنهایی ایستاده‌ام. میان این طلسم تاریک، احساسات گذشته‌ام را از دست داده‌ام.
نجواهای گوناگون، قلبم را فرا می‌خوانند و من، نمی‌دانم کدام را برگزینم؛ عشق یا نفرت؟ خیال‌های مغزم یا آن‌چه جلوی چشمان کورم عیان است؟
در پایان جدال‌های مغز و قلبم تنها به یک جواب می‌رسم؛ تو!
 

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
18
سکه
90
با چشمان حیرت‌زده‌اش، به کالبد بی‌جان مقابلش چشم دوخت. چطور، چطور ممکن بود؟ چگونه به او صدمه رسانده؟
اشک در چشمان آسمانی‌اش، مانند یک چشمه می‌جوشید. زانوانش دیگر تحمل وزنش را نداشتند؛ سقوطش روی خاک سیاه و فرو رفتن سنگ ریزه‌ها درون پاهایش، دیگر کم‌ترین اهمیتی برایش نداشتند. برایش مهم نبود دامن سپیدش به سرخی خون درآمده و یا زیر باران خیس می‌شود. نمی‌خواست به این که دیگر چتری بالای سرش نیست فکر کند.
دست‌های لرزانش را به سمت دست یخ‌زده‌ی او برد. دستش را در میان دستان خود اسیر کرد و به سمت گونه‌اش آورد. دست بی‌جانش را به صورت خودش چسباند و مانند یک دیوانه زمزمه کرد:
- نه! نه! نمرده! نمرده! من نکشتمش! من... .
دیگر رقص قطرات باران روی موج‌های طلایی مویش را حس نمی‌کرد. سر بلند کرد؛ باران هنوز هم به حالش می‌گریست؛ پس چرا؟
روی برگرداند و پشت پرده‌ی نازک اشک‌هایش دو گوی سبز رنگ را که خیلی وقت بود از یادش رفته بودند را مشاهده کرد.
پشیمان بود؛ خیلی! باورش نمی‌شد بازگشته باشد.
دستش را به سوی دخترک ماتم‌زده دراز کرد و گفت:
- گفته بودم که هیچ‌وقت نباید اشک بریزی، نه؟
دو دل بود؛ تا به حال این مرد را به یاد نیاورده بود! در واقع فرصتی برای این کار نداشت. در روزمرگی‌هایش غرق شده و فرشته‌اش را به دست فراموشی سپرده بود.
سعی در مهار کردن لرزش دستش داشت. به آرامی دستش را درون دست ناجی‌اش گذاشت و روی دو پایش ایستاد.
دخترک را در آغوش گرفت و با تأسف به پسری که مانند برادرش بود، چشم دوخت. با این که نبودنش برای خودش هم سخت میشد، ل*ب زد:
- می‌دونی که هیچ چیز واقعی نبوده؛ مگه نه؟
مهار کردن بغضی که هر لحظه گلویش را سنگین‌تر می‌کرد؛ کار راحتی نبود.
- اون هیچ گناهی نداشت! کاش راهی بود که میشد... .
او را از آغوشش جدا کرد. درون چشمانش خیره شد و ل*ب زد:
- هست!
جوانه‌ی امید، در قلبش شروع به رشد کردن کرد. در حالی که با آستین لباسش، اشک‌هایش را پاک می‌کرد، گفت:
- چ، چی؟
- خب ببین... .
***
«سه سال قبل»
درب اتاق را به شدت باز کرد و موقع بستن آن، تمام خشمی که در وجودش بود را سر درب سپید بی‌نوا خالی کرد.
کفش‌های سرخش را از پایش درآورد و به گوشه‌ای پرتاب کرد. با بغض به سمت تختش رفت و در آغو*ش گرم و نرمش پناه گرفت.
دیگر کسی نبود که اشک‌هایش را ببیند؛ پس به آن‌ها اجازه‌ی باریدن داد. با گوشه‌ی چشمان خیسش، به تصویر قاب گرفته‌ی خانوادگیشان خیره شد. اعتراف می‌کرد بیش از هر چیز دلش برای این خانواده تنگ شده بود؛ البته! اگر پسر عمه‌اش فیلیکس را نادیده می‌گرفت.
دستی روی صورت مادرش کشید. همیشه برایشان عجیب بود؛ چرا که چشم و گیسوان مادرش، به سیاهی شب بودند؛ اما او گیسوانی طلایی و چشمانی آبی به عمق دریا داشت.
با شنیدن نجوایی که نامش را می‌خواند، قاب عکس را روی عسلی چوبی گذاشت و از جایش برخاست. با آستین لباس سرخش، اشک‌هایش را پاک کرد.
- می‌تونی بیای تو.
اما هیچ‌کس وارد نشد!
 
آخرین ویرایش:

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
18
سکه
90
برایش عجیب بود. درب اتاق را باز کرد و نگاهی به اطراف اتاقش انداخت تا شاید باز هم جیمز برای آزار دادنش آمده باشد؛ اما حتی مگس هم درون آن راه‌رو پر نمی‌زد. شانه‌ای بالا انداخت و به اتاقش بازگشت؛ اما آن نجوا باز هم گوشش را آزار می‌داد. دیگر داشت می‌ترسید.
- کی... کی هستی؟
با دنبال کردن منبع صدا، به زیر تختش رسید. به یاد داستان‌هایی که فیلیکس و جیمز در کودکی کنار آتش می‌خواندند افتاد؛ اما نه! محال است چنین داستان‌هایی واقعی باشند.
آب دهانش را فرو فرستاد و با دو دلی زیر تختش را نگاه کرد. یک آدمک کوچک و بانمک زیر تخت به او خیره شده بود. لبخندی زد.
- هی! من رو ترسوندی.
کف دستش را به سمت آدم کوچک برد و با لبخند نگاهش کرد. مردد دست کوچک سبز رنگش را روی دست کلارا گذاشت.
با اطمینان چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
- بیا دیگه!
با تردید پایش را روی دست دخترک گذاشت. برای بالا آوردن پای دیگرش دو دل بود؛ کاملاً به او اعتماد نداشت. با این که همه می‌گفتند تنها امیدشان است! ترس را کنار گذاشت و روی دست دخترک سوار شد.
لبخندی شیرین روی ل*ب‌های سرخ کلارا مهمان شد و او را بالا آورد.
- سلام کوچولو؛ اسمت چیه؟ تو یه ترولی درسته؟
اما هیچ چیز نمی‌گفت و در سکوت، با چشمان سرخش به کلارا خیره شده بود. به یکباره به خفاش مبدل شد و جلوی چشمان متعجب کلارا پر زد. بوسه‌ای روی نوک بینی دخترک کاشت و از پنجره خارج شد.
می‌خواست لبخند بزند؛ اما سردردی که گریبان گیرش شد، فرصت این کار را به او نداد.
لحظه‌ای بعد، دیگر درون اتاقش نبود. این‌جا، کجا است؟ خلسه؟ با چشمانش دنبال چیزی به جز سپیدی می‌گشت؛ اما هیچ چیز نبود. همه جا سپیدی بود و سپیدی!
چشمانش را بست و باز دیده گشود. درون اتاقش بود؛ اما یک تفاوت وجود داشت. یک شی‌ء که نمی‌دانست چه نامی برایش بگذراد درون دستانش بود. می‌دانست باید با چه کسی درباره‌اش صحبت کند. او مورد اعتمادترین آدمی بود که می‌شناخت؛ مخصوصاً این که آن قهرمان آتشین، یعنی پرومتئوس هم خودش بود.
به سمت درب اتاقش قدم برداشت. دستگیره‌ی طلایی را پایین کشید. هم‌زمان با گشایش درب، قامت دایه‌اش سلنا جلویش نمایان شد. لبخندی روی ل*ب‌هایش نشست.
- سلنا!
با لبخندی جوابش را داد.
- سلام دخترکم!
دستش را گرفت و به داخل هدایتش کرد. با مهربانی او را روی مبل نشاند و در مقابلش نشست. مدتی درون سکوت به یک‌دیگر خیره شده بودند. چقدر سلنا تغییر کرده بود! موهای پر کلاغی‌اش، حال جوگندمی هستند؛ کنار چشمانش کمی چروک افتاده بود؛ اما این‌ها به پای تغییرات دخترک هجده ساله نمی‌رسد. هشت سال گذشته است!
- می‌دونی چقدر دلتنگت بودم؟
با دلتنگی موهای دخترک را نوازش کرد و بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت.
- من هم دلتنگت بودم دخترم؛ بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی؛ اما خب... یک خواهر که بیشتر نداشتم... .
با تأسف سرش را پایین انداخت. تمام عمرش را صرف خدمت به رابرت کرده و از تنها عضو خانواده‌اش غافل شده بود.
- متأسفم... .
لبخندی مهربان زد و دستان سلنا را به گرمی فشرد.
- می‌دونی؟ اون هنوز هم هست؛ فقط تو نمی‌بینیش. دقیقاً چیزیه که روز مرگ مادرم بهم گفتی و من واقعاً بهش ایمان دارم.
 
آخرین ویرایش:

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
18
سکه
90
لبخندی به دلیل اجبار زد. سکوتی شکست‌ناپذیر، میانشان برپا شده بود. کلارا برای شکست این جو سنگین پیش قدم شد.
- راستی، جیمز رو دیدی؟ مطمئناً اون هم خیلی دلتنگته.
سپس بدون آن که منتظر جوابی از سوی او باشد، از جایش برخاست. دامن سرخش را با دستش تکاند و دو لنگه کفشی که هر کدام را به سویی پرتاب کرده بود، برداشت و پوشید. به سمت درب رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت و گفت:
- من میرم دنبالش.
دستگیره را پایین کشید و درب را باز کرد و از اتاق خارج شد. ریه‌اش را با هوای تازه پر کرد؛ خودش بهتر می‌دانست خبر کردن جیمز، تنها یک بهانه بوده و دلیل اصلی، صحبت با ماریا است.
از پله‌های قصر پایین رفت. اتاق جیمز یک طبقه پایین‌تر بود و او، درک نمی‌کرد که چرا؟
به درب اتاق رسید. دستش را برای کوبیدن درب مشت کرد و بالا آورد. شنیدن صداهای ناواضح ماریا و جیمز باعث شد دستش در هوا معلق بماند. جیمز که می‌گفت علاقه‌ای به او ندارد؛ پس چه شده است؟
نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. در همین حین، جیمز در حالی که کمربندش را محکم می‌کرد، از اتاقش خارج شد.
با دیدن موهای بهم ریخته و صورت عرق کرده‌اش و از همه مهم‌تر، چشمان سبزش که تعجب در آن‌ها موج می‌زد، خنده‌اش به قهقهه تبدیل شد.
با دیدن چشمان خشمگین جیمز، خنده‌اش را قورت داد و گفت:
- خواستم بگم سلنا برگشته؛ توی اتاق... .
قبل از آن که فرصت تمام کردن جمله‌اش را به دست بیاورد، جیمز با سرعت راه افتاد؛ اما در میان راه پایش لیز خورد و روی زمین پهن شد! تلاش‌های دخترک برای نخندیدن بی‌ثمر ماند و منفجر شد!
ماریا با شنیدن صدای خنده‌های کلارا سرش را بیرون آورد و با جیمزی که روی زمین افتاده است و برای بلند شدن تلاش می‌کند، روبه‌رو شد. برای لکه دار نشدن غرور جیمز، به اتاقش بازگشت و خنده‌ی کوتاهی کرد.
با بلند شدن جیمز، کلارا هم داخل اتاق شد. ماریا که روی تخت نامرتب نشسته بود، موهای رنگ شبش را به پشت گوشش هدایت کرد و ل*ب تر کرد:
- مشکلی پیش اومده؟ فکر می‌کردم فقط می‌خواستی جیمز رو خبر کنی.
کنارش روی تخت نشست. دمی عمیق را وارد ریه‌اش کرد و ل*ب گشود:
- راستش آره! پیش اومده.
کمی برای گفتن مشکلی که داشت طفره رفت؛ اما در نهایت نفس گرفت و شروع کرد.
- من... چیزی رو پیدا کردم؛ اما حتی نمی‌دونم چیه، فقط می‌دونم جادوییه. فکر کردم باید در جریان باشی.
ماریا به فکر فرو رفت. با این‌ که از زمانی که به یادش می‌آمد با جادو آشنا بود؛ نمی‌توانست بفهمد چرا باید یکی از آن‌ها سر از دست‌های کلارا پیدا کند. ممکن است این جواهر همان باشد؟
پس از سکوتی طولانی به سمت کلارا بازگشت و زبان تر کرد:
- می‌تونم ببینمش؟
می‌خواست موافقت کند که سلنا را به یاد آورد.
- فعلاً نمی‌تونم؛ یعنی جایی نیست که بتونم الان بیارمش. یعنی... .
حرفش را قطع کرد و گفت:
- باشه! باشه! مشکلی نیست؛ فقط، یادت باشه بهم نشونش بدی.
با تکان دادن سرش، حرف او را تأیید کرد و خودش هم به فکر فرو رفت.
 

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
18
سکه
90
پس از چند لحظه‌ی سرشار از سکوت، از جایش برخاست و خطاب به ماریا گفت:
- من میرم پیش جیمز و سلنا، برمی‌گردم.
ماریا به لبخندی اکتفا کرد و شاهد رفتن او شد. زنگ‌های خطر زیادی در گوشش به صدا درآمدند؛ اگر این جواهر همانی باشد که کل مدت گمش کرده بودند، چه اتفاقی می‌افتاد؟ نمی‌توانست درست فکر کند و راهی بیابد.
صدای قهقهه‌های جیمز، کلارا و دایه‌شان سلنا، به گوشش رسید. پوزخندی روی ل*ب‌های سرخش نشست. آن‌ها چه می‌دانستند باعث چه دردسری شده‌اند؟ فارغ از تمام مشکلاتی که این دختر برای امنیت آن دو نفر متحمل شده است، می‌خندند و شادی می‌کنند. اگر آن اتفاقی که در ذهن آشفته‌ی ماریا نقش بسته است بیفتد، دیگر این خنده‌ها را در خواب و رویا هم نمی‌توانند تجربه کنند.
شاید باید همه چیز را به او می‌گفت؛ اما در این صورت، چه بر سر کلارا می‌آمد؟
سرش را میان دستانش اسیر کرد و چنگی به موهای سیاهش انداخت.
- چی‌ کار کردی کلارا؟! چی کار کردی؟!
با اظطراب دور تا دور اتاق قدم برمی‌داشت و دنبال یک چاره بود. نمی‌فهمید ساعت چگونه می‌گذرد که جامه‌ی سیاه شهر، او را به خودش آورد.
حال وقت انتخاب فرا رسیده است. دیگر وقتی برای خوش‌گذرانی نیست. با به یادآوردن صبح، لبخند غمگینی روی ل*ب‌هایش جان گرفت و زمزمه‌وار گفت:
- متأسفم... .
تنها چمدانی که با خودش آورده بود را از زیر تخت بیرون کشید و آن را بازگشایی کرد. چقدر از جیمز ممنون بود که هیچ‌گاه درمورد این چمدان از او سؤالی نپرسیده بود.
به سختی لرزش دستش را مهار کرد و شنل سیاه رنگش را برگزید. نگاهی گذرا به اصلحه‌های داخل ساک انداخت؛ اما پشیمان شد. همین حالا هم زیادی در حق این خانواده ظلم کرده بود.
پس از بستن موهایش، شنل را بر روی دوشش انداخت و کلاهش را تا جای ممکن جلو آورد. برای اطمینان جهت شناسایی نشدنش، پارچه‌ای مشکی روی دهان و بینی‌اش بست.
اگر از درب خروج می‌کرد، قطعاً دستگیر میشد. پس تصمیمش را به خروج از راه پنجره تغییر داد.
روی لبه‌ی پنجره ایستاد و به پایین پرید.
این‌ بار به خوبی همیشه فرود نیامد و مچ پایش پیچ خورد؛ اما وقتی برای مداوا شدن نداشت. همان‌طور لنگ‌لنگان از جایش برخواست و به سمت اسطبل رفت.
آذرخش اسب شاهزاده فیلیکس، تندترین اسب درون قصر بود. دستی به یال قهوه‌ای اسب کشید و با مهربانی زمزمه کرد:
- میشه ازت بخوام من رو تا جایی ببری؟ باور کن مجبورم.
قدرت‌هایی که از او گرفته بود، باعث شد بتواند روی اسب تأثیر بگذارد و او را به فرمان خودش دربیاورد. سرش را به پوزه‌ی اسب چسباند و زمزمه‌ی بی‌جانی کرد.
- ازت ممنونم... .
- تو کی هستی؟!
 

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
18
سکه
90
دستش را مشت کرد و از لای دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
- گندش بزنن!
با یک تصمیم ناگهانی، جهشی کرد و روی اسب نشست و به او دستور حرکت داد. به این امید که شاید بدون آن که کسی آسیب ببیند، این مکان را ترک کند؛ اما فیلیکس مصمم بود جلوی این جنایتکار ناشناس را بگیرد.
ماریا با بی‌چارگی، وردی زیر ل*ب خواند که باعث به خواب رفتن او شد. سپس به سرعت آن‌جا را ترک کرد. دیگر آن شاهزاده‌ی مزاحم، دنبالش نمی‌آمد؛ اما برای دمیدن نفس آسودگی زود است؛ چون فیلیکس آخرین فردی نبود که باید باهاش مقابله می‌کرد. نگهبان‌های قصر بر سرش ریختند و برای او چاره‌ای جز جنگیدن نگذاشتند.
از اسب پایین پرید و به دل جنگ رفت. لگدی به پای اولین نگهبانی که به سمتش آمد زد و از غافل شدن او استفاده کرد. شمشیر را از غلاف دور کمر سرباز بیرون کشید و مشغول جنگیدن با نگهبانان دیگر شد.
تعدادشان هر لحظه بیشتر میشد و این خطر را به خوبی نشان می‌داد.
به اجبار، پس از گذشت سال‌ها اجازه داد افرادی چهره‌ی حقیقی او را ببینند.
چشم‌های آبی‌اش به سرخی خون درآمدند، دندان‌های نیشش رشد کردند و دست‌هایش به پنجه‌ی گرگ مانند شدند. بدنش در صدم ثانیه رشد کرد و در لحظه‌ای بعد، یک دورگه -خون آشام و گرگینه- جلوی نگهبان‌ها حضور داشت.
همیشه از این که فرد عادی‌ای نیست نفرت داشت؛ اما در این زمان، تنها صلاح دفاعی‌اش بود. نعره‌ای کشید که لرز به تن همگان انداخت. از ترس قدمی به عقب برداشتند؛ اما یک نفر زیادی شجاع بود و به جلو آمد! از جایش برخاست و دست سیاهش را در سینه‌ی نگهبانی که به جلو می‌آمد فرو کرد و هشدار داد:
- اگه می‌خواین زنده بمونه برین عقب!
دیگر افراد که از ترس قالب تهی کرده بودند، قدمی دیگر به سمت عقب برداشتند. ماریا به قولش عمل کرد و مرد بی‌چاره را به حال خودش رها کرد.
شنل سیاهش را از روی زمین بلند کرد و بی‌خیال آذرخش، از قصر خارج شد.
پشت دیوارهای بلند قصر به کالبد انسانی‌اش بازگشت و سعی کرد با نفس‌های عمیق، خودش را کنترل کند.
- من نکشتمش! اون نمرده! نمرده... .
در دلش به مسئول تک‌تک این اتفاقات لعنت فرستاد و راهی شد. خیلی وقت نداشت و باید فردا هنگامی که جیمز به اتاقش می‌آید، در قصر باشد. پوزخندی زد و با خودش گفت:
- اگه بیاد!
با رسیدن به درخت بید سالخورده، ایستاد و گردنبندش را از گردنش خارج کرد و بر روی تنه‌ی درخت گذاشت.
- بازی داره شروع میشه.
لحظه‌ای بعد زمین زیر پایش شروع به لرزش کرد. پوسته‌ی درخت ترک برمی‌داشت و دودهای سیاهی را از خود خارج می‌کرد.
سرگیجه به سراغش آمد و لحظه‌ای بعد روی خاک سیاه زیر پایش افتاد.
- لعنتی! بعد از اون اتفاق، من اجازه‌ی ورود ندارم.
 

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
18
سکه
90
دیده‌اش تار شد و از هوش رفت.
***
قصر در هیاهو بود. دیشب یک دو رگه به قصر حمله کرده، خواهر زاده‌ی پادشاه زخمی و ملکه‌‌ی آینده‌ی کشور ربوده شده.
این حجم از اتفاق فشار زیادی روی دوش حکومت گذاشته؛ اما مانند هر زمان دیگه‌ای، تنها چیزی که برای مثلاً پادشاه کشور مهم شده؛ درد و دل کردن با تصویر همسرش امیلی بود.
قاب عکس چوبی کوچک امیلی را در دست گرفته و با غم، دلتنگی، حسرت و پشیمانی به آن نگاه می‌کرد. اگر هنوز هم خبر مرگش را می‌شنید، باورش نمی‌شد. قطره‌ی اشک مزاحمی، از گوشه‌ی چشمش چکید و گونه‌اش را نوازش کرد.
- امیلی! تو بگو چی درسته و چی غلط، خودت بهتر از هر کَسی می‌دونی چرا بچه‌ها رو محدود می‌کنم؛ اما نمی‌دونم چجوری منظورم رو بهشون برسونم که از من دور نشن.
قطره‌ی اشک، روی تصویر نشست و روی صورت امیلی نیز رقصید و به پایین افتاد.
میان این خلوت عاشقانه، درب اتاق به شدت باز شد و قامت خواهرش هلن که اشک چشمان سیاهش را خیس کرده بود، نمایان شد. رابرت پوزخندی زد و به عکس امیلی نگاه کرد.
- فکر کنم من یه پادشاهم و برای وارد شدن باید در بزنی!
با شنیدن این جمله، ناراحتی هلن به خشم تبدیل شد و خطاب به پادشاه تعظیمی کرد و با کنایه گفت:
- بله سرورم! پوزش من رو بپذیرین، اشتباه از من بود که فکر می‌کردم می‌تونم روی شما به عنوان برادرم حساب کنم!
اهمیتی به کنایه‌اش نداد و از جایش بلند شد. هلن نیشخندی زد و گفت:
- چی انتظار داشتم؟ تنها چیزی که برای تو مهم شده زن مردته! برات مهم نیست بقیه‌ی افراد چه حالی دارن. برات مهم نیست که خواهر زاده‌ات... .
با بالا آوردن دستش، او را به سکوت اجبار کرد؛ اما هلن دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت. گریه‌کنان ادامه داد:
- سکوت نمی‌کنم! دیگه سکوت نمی‌کنم. از روزی که ادوارد مرد و اومدم پیش تو، هیچی برات مهم نبوده. الان من دارم پسرم رو از دست میدم رابرت... .
سپس فریاد زد:
- می‌فهمی یا نه؟!
عرق از پیشانی‌اش می‌چکید و نفس‌نفس می‌زد. به راستی که در وجود برادرش ذره‌ای درک و انسانیت یافت نمی‌شود. قلبش تندتند در سینه‌اش می‌کوبید و پوست گندمی‌اش، از شدت خشم به رنگ سرخ درآمده بود.
صبر رابرت حدی داشت و هلن به خوبی بلد بود کاسه‌ی صبر او را بشکند و کاملاً خالی‌اش کند.
- نامزد ولیعهد کشور گم شده؛ می‌فهمی یعنی چی؟ چیزی هست که بتونی... .
با فریاد رابرت صحبتش نصفه ماند.
- خفه شو!
انتظارش را داشت. از این رابرت هیولا هیچ چیز بعید نبود؛ او هم مانند ادوارد یک شیطان صفت بود. پوزخندی زد و نمایشی سر تعظیم فرود آورد.
- بله حتماً عالی‌جناب!
به سمت درب راهی شد و هنگامی که فقط یک قدم به خروج از آن اتاق باقی مانده بود، ل*ب زد:
- به محض به هوش اومدن فیلیکس از این‌جا می‌ریم.
***
چشم‌هایش را باز کرد. هیچ چیز نمی‌دید و اعضای بدنش سنگینی می‌کردند. چندبار پلک زد تا به تاریکی عادت کند.
با دیدن میله‌های زندان و اتاق سنگی نم گرفته، اتفاقات این چند وقت در ذهنش تداعی شدند. خوب می‌دانست در کجا قرار دارد و راه فرار را هم به خوبی بلد بود.
تنها نگرانی‌اش حضور نداشتش در قصر است و در دل دعا می‌کند که هنوز هم شب باشد؛ اما چه زمان شانس به او روی آورده که بار دوم باشد؟
از جایش بلند شد و خاک روی دامن سیاهش را تکاند؛ سپس صدایش را بلند کرد.
- کسی اون‌جا هست؟ باید استیکس رو ببینم.
قامت نفرت‌انگیز استیکس پشت میله‌های زندان نمایان شد که با لبخندی مضحک به او چشم دوخته بود.
- چی شده که می‌خوای من رو ببینی؟
کمی مکث کرد و با لحنی که نفرت ماریا را چندین برابر می‌کرد، ادامه داد:
- خواهر عزیزم.
اصلاً تغییر نکرده! هنوز هم یک هیولای موذی و گربه صفت است.
دست‌هایش از فرط خشم مشت شدند و در دلش هزاران ناسزا بارش کرد. با نهایت تنفر به چشمان قهوه‌ای پسر نگاه کرد و با انزجار ل*ب زد:
- از داشتن هر نوع نسبتی با تو متنفرم! پس لطفاً تکرارش نکن.
 

Sarina

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-29
نوشته‌ها
18
سکه
90
استیکس پوزخندی زد و گفت:
- جالبه! ولی فراموش نکن، الان اسیر منی دختر جون... .
دستش را از لای میله‌های آهنین رد کرد و با گیر انداختن یقه‌ی ماریا، او را از روی زمین بلند کرد و جلو کشید. صورتش را نزدیک برد و ادامه داد.
- بهتره بیشتر حواست رو جمع کنی!
ماریا به زور تحمل می‌کرد و در تلاش برای راضی کردن خودش بود که روی صورت نفرت‌انگیز این آدم تف نیندازد.
پوزخندی به چشم‌های سرشار از نفرت خواهرش زد و یقه‌اش را رها کرد و کم‌ترین اهمیتی به پرت شدنش روی زمین سنگی نداد.
- هر کاری که داری برام مهم نیست! حرف آدم خیانتکار ذره‌ای ارزش نداره.
به سمت عقب گرد کرد و ادامه داد:
- البته! راجع به اون دختر... .
در تصمیمی ناگهانی به سمتش بازگشت. مانند یک شبح از بین میله‌ها عبور کرد؛ گردن ماریا را گرفت و به دیوار سنگی پشتش فشرد.
قدرت استیکس همیشه از ماریا بیشتر بوده و هر گونه تقلایی صرفاً یک تلاش بی‌ارزش به شمار می‌آمد.
چشم‌های قهوه‌ای استیکس به رنگ خون شد و طلسم سیاه، از بدن او به بدن ماریا انتقال یافت.
- این جادو رو به بدن اون دختر منتقل می‌کنی. اگه بخوای بهم خیانت کنی، نابود کردن خودت و نامزدت برام کاری نداره!
می‌دانست حق با او است. همه جا جاسوس داشت و اگر می‌خواست حتی خود رابرت هم به خدمتش درمی‌آمد؛ اما این میان گناه کلارا چیست؟
خون دیگر به مغزش نمی‌رسید و نفس‌هایش به شمارش افتاده بودند؛ اما چهره‌ی استیکس کاملاً خونسرد بود. گویا اهمیتی به حتی مرگ تنها عضو خانواده‌اش هم نمی‌دهد؛ البته! این موضوع قبل از این هم مشخص بود. پس از پوزخند مزخرف همیشگی‌اش، رهایش کرد. بدون آن که به نفس‌نفس زدن‌ها و صورت سرخ ماریا توجهی کند، به سمت درب میله‌ای زندان گرد کرد.
درب را باز کرد و گفت:
- یک ساعت وقت داری گم شی و از این‌جا بری.
درب زندان را باز گذاشت و خودش آن‌جا را ترک کرد.
خونی که داخل دهانش جمع شده بود را تف کرد و برای لحظه‌ای حسادت وجودش را گرفت. وقتی را*ب*طه‌ی خودش و استیکس را با کلارا و جیمز مقایسه می‌کرد، از این که در دنیا وجود دارد پشیمان میشد.
سرش را تکان داد و این افکار بی‌سر و ته را از ذهنش دور کرد. با سرگیجه از جایش بلند شد و راه خروج را در پیش گرفت. هر قدمی که برمی‌داشت، خودش را به افتادن نزدیک‌تر می‌دید و اگر دیوارها نبودند، سقوطش حتمی بود؛ اما باید از این مکان شوم و نحس خارج میشد.
***
- ولی جیمز! اون نامزدته؛ نمی‌تونی همین‌جوری ولش کنی.
جیمز که از کلارا عصبی‌تر بود، چنگی درون موهای بورش انداخت و فریاد زد:
- فکر می‌کنی برای من مهم نیست؟ درسته که می‌گفتم حسی بهش ندارم؛ ولی باور کن خودم هم عقلم می‌رسه. باور کن به مرگش راضی نیستم.
از نظر کلارا این حرف‌ها بیشتر از بهونه نبودند. پوزخندی به این همه مهر و محبت میان این دو نفر زد.
- پس چرا هیچ‌ کاری نمی‌کنی؟!
جیمز با ناامیدی روی صندلی راحتی قرمز رنگ نشست و ل*ب زد:
- می‌خوام؛ نمی‌تونم. وقتی بابا اجازه نده کدوم یکی از ما می‌تونه کاری انجام بده؟
- من!
لبخند تلخی به خیالات خام خواهرش زد و جواب داد:
- دیوونگیه! ممکنه بابا فقط چون بدون اجازه‌اش این کار رو انجام میدی برای همیشه طردت کنه.
 
آخرین ویرایش:
بالا