What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
177
Reaction score
1,345
Time online
3d 7h 24m
Points
188
Age
23
سکه
1,091
  • #51
نگهبان‌ها به محض شنیدن دستور لحظه‌ای سر جایشان ایستادند، سپس با نگاهی متعجب به یک‌دیگر نیزه‌ به دست و برخلاف خواسته‌شان با قدم‌های محکمی به من نزدیک شدند، بازو‌هایم را که آرام‌آرام در حال سوختن بود محکم گرفتند و کشان‌کشان مرا جلوی چشم مادر و پدرم و آن جادوگر دیوانه از اتاق خارج کردند. داخل ذهنم به جادوگر و میتراندیل بد و بیراه گفتم و... .
***
با ناپدید شدن تصاویر در حالی که سرم را به چپ و راست تکان می‌دادم و کف دستم را به پیشانی خشک و خیسم چسبانده بودم چهره بهت‌زده‌‌ام را روی صورت تاریک و چشمانِ سرخِ راهبِ داس به دست قفل کردم و زیر ل*ب ناباورانه گفتم:
- تو... تو اون جادوگرِ پیر... .
پیش از آن که سخنم را کامل کنم با علامت سر نیشخند‌زنان دستش را به طرفم دراز کرد و با صدای ترسناکی گفت:
- به من بپیوند تبار گمشده! بیا پیش من... بیا تا... .
بلند به او تشر زدم:
- منظورت از این حرف چیه؟
بی‌توجه به سوالم حرفش را پشت سر هم و با لحن اصرار‌آمیزی تکرار کرد:
- بیا پیش من تبار گمشده! بیا پیش من!
سوالم را چندبار تکرار کردم اما او باز هم با ادامه دادن سخنش به حرف‌هایم توجهی نشان نداد.
بی‌محلی‌ها و تکرار پشت سر همِ حرف‌هایش باعث شد تا از سر خشم فریاد بلندی سر بدهم و با قدم‌های تندی به او نزدیک شوم تا تبرم را به داخل سرش فرو کنم اما پیش از آن که قدمی بردارم او با سرعت در مقابل چشمانم ناپدید شد.
با برخوردم به دیوارِ ترک‌برداشته که با لکه‌های قهوه‌ای‌رنگِ خون و پوستِ اجساد تسخیر شده بود چند قدم عقب رفتم و ناباورانه به اطرافم نگاهی انداختم.
هیچ اثری از دو راهی و مسیری که به سمت چپ منتهی می‌شد نبود.
فقط یک مسیر مستقیم وجود داشت که در میانه راه به طور مارپیچ‌مانند به سمت راست حرکت می‌کرد.
یک‌مرتبه‌ چه اتفاقی افتاد؟ چرا هر بار که این راهب داس به دست را می‌بینم باید یک‌مرتبه موقعیت مکانی یا محیط اطرافم دگرگون شود؟ برای چه باید چنین خاطره‌هایی از گذشته‌یِ گنگم ببینم؟! او کیست و چرا مدام مقابل چشمانم ظاهر می‌شود؟ چرا... .
به ناگاه صدای خنده‌های شیطانی توجه‌ام را به خود جلب کرد، با چرخاندن سر و برخورد نگاهم به منبع صدا دوباره راهب داس به دست را دیدم که مقابلم در هوا معلق و صاف ایستاده بود و داسِ بلندش را بر روی شانه‌اش حمل می‌کرد.
هم‌زمان با برخورد نگاهم مثل یک روح به لکه‌های ابر‌مانند سیاهی تبدیل شد و با سرعت مسیر مقابلم را طی کرد.
رفتارش به گونه‌ای بود که انگار می‌خواست چیز مهمی را به من نشان بدهد.
سریع قدم‌هایم را تند و در حالی که راهب را تعقیب می‌کردم نفس‌نفس‌زنان خطاب به او فریاد زدم:
- وایسا، گفتم وایسا... کجا داری میری؟ تو با کمک خواهرم برام پاپوش درست کردی؟! تو من رو به هم‌چین چیزی تبدیل کردی لعنتی؟ با تو‌ام... گفتم وایسا... .
بی‌توجه به حرف‌هایم با سرعت به مسیرش ادامه داد، هر از گاهی در دور و اطرافم اجسادِ خونینی مقابل چشمانم پدیدار می‌شدند.
برخی از آن‌ها سوخته و برخی هم به طور کامل با اره یا شیئ تیزی پاره‌پاره شده بودند.
نور سبز‌رنگِ فسفری که گاهی اوقات آبی‌رنگ می‌شد هم‌چنان در اطرافم می‌تابید و با هر قدمی که به قصد تعقیب راهب برمی‌داشتم شدت آن مدام بیشتر و بیشتر می‌شد.
به ناگاه در میانه راه تصاویر روح‌مانندی مقابل چشمانم قرار گرفت.
پای چپِ یکی از اجساد توسط زبان‌ تیغی‌شکل و نازک‌مانندی به کنار دیوار سمت راستم کشیده میشد و هم‌زمان با این اتفاق صدایی حشره‌مانند گوش‌هایم را آزار می‌داد.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
177
Reaction score
1,345
Time online
3d 7h 24m
Points
188
Age
23
سکه
1,091
  • #52
با نزدیک شدن جسد به ترکی که روی دیوار بود دو پای دراز و کشیده بیرون آمد و با سرعت جسد مقابلم را همراه خود به درون دیوار سمت راستم فرو کرد.
با ناپدید شدن تصاویر برای لحظه‌ای کوتاه خواستم سر جایم با‌ایستم و محتاطانه با نزدیک شدن به ترک دیواری که پا‌ها و زبانِ تیغ‌شکل از درون آن بیرون آمده بودند درون آن را که در تاریکی فرو رفته بود بررسی کنم اما با فکر به این که با این کار ممکن بود راهب را در میانِ مسیر گم کنم از تصمیمم منصرف شدم. به احتمال در گذشته موجود خطرناکی در داخل دیوار‌ها کمین می‌کرده و کارش هم شکار کردن اجساد زندانیان بوده‌. شاید هنوز هم جایی در داخل این دیوار‌ها برای من یا اجساد باقی‌مانده کمین کرده باشد. فکر کردن به این مسئله باعث شد تا سعی کنم فاصله‌ام را با دیوار‌هایی که در دو طرفم قرار داشتند حفظ کنم.
***
با نزدیک شدنم به دریچه آهنی که راهب با عبور از آن ناپدید شده بود سپس باز کردنش وارد محیطِ نیمه‌تاریکی شبیه به تالار مخفی شدم.
خزه‌های سبز دیوار‌ها و ستون‌های سنگی را تسخیر کرده بودند و آتش‌دان‌ها بر روی بدنه‌شان مقابل چشمانم رژه می‌رفتند.
کپه‌های کوچک و بزرگی از اجساد داخل و بیرون گودال‌ها و ماسه‌های نرم روی هم افتاده و به حال خود رها شده بودند. ترک‌های عمیقی به دیوار‌ها چنگ زده بودند و مقابلم تختی ساخته شده از اسکلت انسان قرار داشت که بالای آن پرچمی نیمه‌پاره به رنگ سیاه از سقف به پایین سرازیر شده بود.
پوست خشک‌شده با ترکیبی از خونِ قربانیانش بر روی بخشی از دیوار‌‌ها و ستون‌های اطرافم خودنمایی و سر‌های اسکلت‌مانندی با نوک‌تیز نیزه در دور و اطرافشان آویزان شده بودند.
سنگ‌های کوچک و بزرگ در اطرافِ ستون‌ها روی ماسه نرم خوابیده بودند و صدای وزش باد از بین ترک‌های دیوار‌ها به سختی شنیده میشد.
هوا سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و گاهی اوقات به سختی می‌توانستم نفسم را از شدت بوی گند اجسادِ دور و اطرافم بیرون بدهم.
قدم‌های کوتاهی برداشتم، بی‌توجه به صدای برخورد کفِ چکمه‌های مشکی‌رنگم به روی گوشت یا استخوانِ لِه شده از کنار اجساد عبور کردم و به منبع نور فسفر‌مانند و سبز‌رنگ مقابلم که از دل دیواری ترک‌برداشته و پوست‌های خشکیده‌یِ اجسادِ چسبیده به آن در اطرافم تابیده می‌شد نگاهی انداختم.
با نزدیک شدنم به آن اورکاس را دیدم که پشت به من و در حالی که دستبند اشرافی‌یِ طلایی‌رنگ را در دست گرفته بود داشت به آرامی چیزی را زیر ل*ب زمزمه می‌کرد.
رفتارش جوری بود که انگار توجهی به اطرافش نداشت اما با این وجود می‌دانستم که حضور مرا در نزدیکی‌اش حس می‌کرد.
محتاطانه سر جایم ایستادم، تبرم را با حالتی تهدید‌آمیز سمتش گرفتم و خواستم چیزی بگویم اما پیش از آن که دهانم برای حرف زدن باز شود او خنده‌کنان و با لحنی تند زودتر از من وارد عمل شد:
- اومدی این‌جا... که فا...نوس رو ببینی شاهدخت؟
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
177
Reaction score
1,345
Time online
3d 7h 24m
Points
188
Age
23
سکه
1,091
  • #53
صدایش پژواک عمیقی داشت، آرام دستش را به سمت دیوار مقابلش دراز کرد و با کنار زدن بخشی از پرده‌یِ پوست خشک‌شده خشمگینانه گفت:
- ببین شاهدخت، خب بهش نگاه کن و ببین... که چه چی...زی تو رو به این روز انداخت.
با کنار رفتن پرده نور شدیدی که سبز‌رنگ و کمی مایل به آبی بود چشمانم را آزرد و مرا وادار کرد تا کفِ دستِ چپم را برای در امان ماندن از تابش شدید نور به سمت آن و نزدیک به چشم‌ها و صورتم بگیرم.
در میانه نور فانوس با بدنه‌یِ استخوانی‌اش را می‌دیدم که شعله‌ای شبیه به شعله‌یِ آتش به همراه دودِ خاکستر از بدنه‌یِ آن به بیرون فوران کرده بود و در میانِ شعله‌های ترسناکِ و آتشینش چهره‌یِ چوبی‌یِ خودم را به من نشان می‌داد.
چیز‌هایی شبیه به سرِ‌های اسکلت‌مانند و جمجمه‌های به هم چسبیده‌ی اجساد انسان یا حیوانی درنده در جایی‌جایِ بدنه و بازو‌‌هایِ تلسکوپی آن ایجاد شده بودند و جعبه‌یِ شیشه‌ای و کوچکش کمی خراش برداشته بود.
آتش به آرامی و شعله‌کنان از داخل حفره‌ها‌یِ سیاه و همه‌جای بدنه‌اش بیرون زده بود و چیزی شبیه به آینه قلب‌مانند که با خون سرخ‌رنگی ترکیب شده بود در درون آن جولان می‌داد.
برای لحظه‌ای با دیدن تصویر چهره‌ خودم که بر روی آینه‌اش نقش بسته بود تصاویری روح‌مانند و ضعیف از خاطراتی که چند لحظه پیش دیده بودم در مقابل چشمانم نمایان سپس به همان سرعتی که پدیدار شده بودند ناپدید شدند.
بهت‌زده و نفس‌زنان فانوس را بررسی و نگاه متعجبم را روی آن قفل کردم. چرا این خاطرات را با مشاهده فانوس دوباره دیدم؟! آیا این فانوس داشت ذهنم را می‌خواند؟ چرا و چگونه با خاطرات گذشته من در ارتباط بود؟! شاید... .
به ناگاه اورکاس با خنده‌های بلندش افکارم را به هم ریخت، سریع فانوس را درون پرده‌های پوست خشک شده پنهان کرد و قهقهه‌زنان با لحن تمسخر‌آمیزی که به حسادت و خود‌خواهی شباهت داشت سرش را به سمتم چرخاند و در حالی که سعی داشت دردِ ناشی از زخمِ شکمش را تحمل کند خطاب به من گفت:
- تو لیا...قت روشن کردن فانوس رو نداری شاهدخت فراری!
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
177
Reaction score
1,345
Time online
3d 7h 24m
Points
188
Age
23
سکه
1,091
  • #54
طلبکارانه با لحنی تنفر‌آمیز خطاب به او گفتم:
- چرا؟! چون مثل تو یه بزدل نیستم؟!
در حالی که چشمانِ سرخش روی من قفل شده بود غرش بلندی سر داد و معترضانه از سر خشم فریاد کشید:
- نه، چون تو فقط عروسکِ خیانتکارِ مادرِ نالایقت بودی و مهم‌تر از هر چیز... تو الان چیزی جز یه هیولایِ... وحشی نیستی! هیولایی درمونده... که منتظرِ تا لحظه‌یِ مرگش فرا برسه!
خشمی آتشین رگ‌های سبز و چوبی‌ام را داغ کرد. چطور جرئت می‌کرد در مورد گذشته من چنین حرف‌های توهین‌آمیزی را به زبان بیاورد؟
عصبانیت شدید باعث شد تا اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک کنم، تبرم را با تهدید به سمتش بگیرم و نعره‌زنان خودم را برای حمله به طرفش آماده کنم.
هم‌زمان با نعره‌ام احساس می‌کردم که ریشه‌های تیغ‌داری که با از بین بردن موجودات اسکلت‌مانند به جای‌جایِ بدنم چسبیده بودند به آرامی و با صدا‌هایی شبیه به کنده شدن پوست درخت از زیر آستین لباس و پاچه‌های شلوار مشکی‌رنگم بیرون می‌آمدند تا خود را برای حمله‌ای دردناک نشان دهند.
اورکاس بدنش را به سمتم چرخاند و با ناله‌‌ای کوتاه دستی به زخم شکمش که اکنون در حال بند آمدن بود کشید.
نگاهی به زخم شکمش انداختم و فریاد زدم:
- خودت که انگار از من به لحظه‌یِ مرگت نزدیک‌تری.
در حالی که با انگشتان کشیده و استخوانی‌ که ناخن‌های تیزی از سرشان بیرون زده بودند خون قیر‌مانند پاشیده شده به شکمش را بررسی می‌کرد نگاهی به من انداخت و گفت:
- شاید اما نه به اندازه تو... شاهدخت فراری!
تشر‌زنان به او گفتم:
- منظورت از این حرف چیه؟
با لحن سردی گفت:
- شاید تو هیولا باشی اما هیولا‌هایی به مراتب وحشتناک‌تر از تو هم وجود دارن! نمی‌خوایی با یکیشون آشنا بشی تا... .
کنترل خشمم را از دست دادم، با سرعت و بی‌اراده با دست چپم که خالی بود ریشه‌های تیغ‌مانند را با حرکتی که به مشت زدن شبیه بود از لای آستین دستم بیرون دادم و آن‌ها را به سمت اورکاس نشانه گرفتم.
به محض این اتفاق ریشه‌های تیغ‌مانند با سرعتی بالا به سمتش یورش بردند، با عبور از کنار چهره‌اش خراش‌های کوچک و بزرگی را روی بدنه کلاه‌خودِ کورینیتی که به سر کرده بود ایجاد کردند، بخشی از پوست‌های خشکیده و دیوار پشت سرش را خرد کردند و سریع به سر جای خود در زیر آستین لباس مشکی‌رنگم بازگشتند.
اورکاس با ناله‌های کوتاهی خراش‌های کلاه‌خودش را بررسی کرد و خنده‌کنان گفت:
- خوبه، قدرت‌هات خیلی خب دارن خودشون رو بهت جذب می‌کنن... انگار عطش زیادی واسه استفاده کردن ازشون داری شاهدخت! مثل مادرت خب داری از هیولای درونت پیروی می‌کنی تا... .
خشمگینانه فریاد کشیدم:
- خفه شو... خودت هیولایی جونور کثیف!
نگاهی به ترک ایجاد شده بر دیوار پشت سرش که توسط ریشه‌های تیغ‌مانند ایجاد شده بود انداخت سپس قهقهه‌زنان فریاد زد:
- تو احمق‌تر از مادرتی! این رو می‌دونستی شاهدخت؟!
دیگر تحمل حرف‌هایش را ندارم، تبرم را به سمتش نشانه رفتم و دوان‌دوان به طرفش یورش بردم تا با او درگیر شوم اما پیش از آن که قدمی بردارم صدایی ترسناک و غرش‌مانند شبیه به صدای حشره‌مانندی که در حین آمدن به این مکان و در میانه راه در آن خاطره روح‌مانند شنیده بودم در گوش‌هایم طنین انداخت، مرا از حمله منصرف و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
صدا شبیه به صدای موجودی بود که اجساد را در لای دیوار‌ها با دو پای بلندش شکار می‌کرد.
به ناگاه با کنار رفتن اورکاس دیوارِ پشت سرش با ترک‌های عظیمی فرو ریخت و موجودی نسبتاً غول‌پیکر شبیه به حشره و با بدنی انسانی،سیاه‌رنگ و پوشیده شده از خَز و مویِ گرگ که لکه‌های خون و زخم‌های کهنه‌ای سر تا پایش را تسخیر کرده بود نزدیک به من بیرون پرید و کنارِ ستون سنگی که نیمی از آن به داخل ماسه‌ها فرو رفته بود روی زمین فرود آمد.
دندان‌های خونین، نیزه‌مانند و تیزی از فکش بیرون زده بود و چهره‌ای انسانی شبیه به چهره اخم‌آلودِ یک زنِ مرده و نفرین شده را داشت.
چشمانش مثل دو کاسه‌یِ خون سرخ و حالت نگاهش به من ترسناک و تهدید‌آمیز بود.
زیر ل*ب با لحن نفرت‌آمیز و متعجبی گفتم:
- این..‌. این دیگه چیه؟
اورکاس نیشخند تلخی به لبانش نشاند و گفت:
- مرگ تو شاهدخت... این موجود کسیه که به زندگی ننگینت در این مکان پایان میده! حالا خودت رو برای مرگی دردناک آماده کن!
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
177
Reaction score
1,345
Time online
3d 7h 24m
Points
188
Age
23
سکه
1,091
  • #55
به محض پایان حرفش سرش را بالا برد و صدای حشره‌مانندی از گلویش بیرون داد.
سپس با پرشی کوتاه طنابی که سر آن چنگک بزرگ و برنده‌ای وصل بود را از پشت کمرش بیرون آورد، آن را در هوا تکان داد و محکم به شانه‌یِ بالاتنه‌‌یِ هیولای نیمه‌انسانی و عنکبوت‌شکل مقابلم متصل کرد.
هم‌زمان با این کار هیولای مقابلم بدنش را طوری که انگار بخواهد به رئیسش سواری بدهد نیم‌خیز کرد، بی‌توجه به دردِ ناشی از چنگکِ طناب نعره بلندی سر داد و در حالی که هوا را بو می‌کشید با خشم دور و اطرافش را رصد کرد.
به محضِ قرار گرفتن اورکاس و نشستنش بر روی شانه‌های خونین و نیمه‌زخمی‌یِ خود کمرش را صاف کرد، سر جایش ایستاد و با پا‌های دراز، نوک‌تیز و خونینش قدم‌های بلندی به سمتم برداشت.
در چند قدمی‌ام به خودش گارد گرفت، با حالتی تهدید‌آمیز دندان‌هایش را خرخر‌کنان نشان داد و خودش را برای حمله به طرفم آماده کرد.
اورکاس در حالی که طناب دراز و خونینی را به دورِ دهانِ هیولای مقابلم انداخته بود و فریاد‌زنان با صدا‌های حشره‌مانندی او را هدایت می‌کرد چیزی شبیه به شلاق را از پشت کمرش بیرون برد، آن را در هوا با ضربات دردناکی تکان داد و با نگاهی موزی به چهره‌یِ اخم‌آلودم فریاد زد:
- ببینم با این می‌خوایی چیکار کنی، شاهدخت فراری!
به محض پایان حرفش محکم به سر و دهانِ خونینِ هیولای‌ِ نیمه‌انسانی شلاق زد و فریاد کشید:
- زود باش آراخِنیا! زود باش اون لاشه‌یِ لعنتی رو شکار کن و از شامِت لذت ببر!
هم‌زمان با این اتفاق هیولای مقابلم جیغِ بلندی سر داد، با بو کردن هوا چشمانِ بدونِ مردمک و خونی‌اش را روی من قفل کرد، سپس در حالی که خون از دهانش به بیرون سرازیر می‌شد نیش‌هایش را باز و بدون اتلاف وقت با چند قدم کوتاه به طرفم شیرجه‌ زد.
سریع خودم را عقب کشیدم، به سمتی رفتم و با جاخالی دادن حمله‌اش را دفع کردم.
پشت سرم با سرعت می‌تپید و نفرت و خشم بالایی بدنم را می‌سوزاند. جز احساس خشم یا نفرت ترسی در درونم پیدا نمی‌کردم. انگار پس از تبدیل شدنم به هیولا تنها همین دو احساس در بدنم جان گرفته‌ بودند.
هیولایِ نیمه‌انسانی که آراخِنیا خطاب شده بود به کمک پا‌های عنکبوت‌شکل و نیزه‌مانندش با سرعت بالایی از کنارم رد شد، خودش را به ستون سنگی نزدیک کرد، دوان‌‌دوان از آن بالا رفت و در حالی که بالای سرم به سقف چسبیده بود خودش را به روی من انداخت.
سریع و دوان‌دوان به سمت روبه‌رو جهیدم و حمله دوباره‌اش را دفع کردم.
از جایم بلند شدم و در حالی که سعی داشتم فاصله‌ام را با آن هیولا حفظ کنم نگاهی به محل اختفای فانوس انداختم.
خواستم به سمت فانوس بروم اما اورکاس به کمکِ هیولایِ دست‌آموزش با پرش بلندی مقابلم قرار گرفت و راهم را سد کرد.
قدمی عقب رفتم، با حالتی گارد گرفته تبرم را به او نشان دادم و بلند با صدای هیولا‌مانندم فریاد زدم:
- من اون فانوس رو گیر میارم، حتی اگه لازم باشه با تو و سگ دست‌آموزت درگیر بشم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
177
Reaction score
1,345
Time online
3d 7h 24m
Points
188
Age
23
سکه
1,091
  • #56
اورکاس نیشخند‌زنان خطاب به من گفت:
- پس بیا امتحان کنیم شاهدخت!
با پایانِ حرفش آراخِنیا هوا را بویید، نگاه ترسناک و اخم‌‌آلودش را روی من قفل و به مانند دفعه قبل با سرعت و وحشیگری بالایی به سمتم یورش برد.
با نزدیک‌ شدنش سعی کردم حملاتِ پا‌های نیزه‌مانند و بلندش را با جاخالی دادن یا به کمک تبرم دفع کنم اما حرکاتش پیش از آن چیزی که تصورش را کرده بودم سریع بود و در میانه درگیری ناچار شدم دوان‌دوان عقب بروم و فاصله‌ام را با او حفظ کنم.
به ناگاه در حین عقب‌نشینی‌ام با ضربات محکمی تعدادی از سنگ‌ها و ستون‌ها را به کمک دو دست لاغر، تکیده و انسانی‌اش بلند کرد، آن‌ها را بی‌هدف و بدون نشانه‌گیری سریع به طرفم پرتاب کرد و نعره‌یِ حشره‌مانند بلندی سر داد‌.
سریع با کنار زدن خودم حملات ستون‌ها و سنگ‌های کوچک و بزرگ و ترک‌برداشته را دفع کردم و نگاه تندی به هیولای نیمه‌انسانی مقابلم انداختم.
تعدادی از ستون‌ها و سنگ‌ها با اختلاف کمی از کنارم عبور کردند و تعداد دیگر هم با برخورد به دیوار‌ها و کفِ زمین ترک‌ها و لرزش‌های خفیفی را به وجود آوردند.
آرخِنیا نعره‌زنان گلویش را صاف سپس با پرتاب کردن گلوله‌های سفید‌رنگ و تار‌مانندی که به سمتم شلیک می‌شدند مرا وادار کرد تا نزدیک به او و پشت ستون سنگی نیمه‌ ایستاده‌ای پناه بگیرم.
با پایان یافتن شلیک گلوله‌های تار‌مانند محتاطانه سرم را بیرون بردم تا فاصله‌ام را با فانوس که چندان از من، اورکاس و سگِ دست‌آموزش دور نبود را بسنجم اما به جز فانوس اثری از اورکاس و هیولای وحشی‌اش نیافتم.
با تردید و قدم‌های کوتاهی از پشت ستون سنگی که بدنه‌یِ جلویی آن توسط گلوله‌های تار‌مانند تسخیر شده بود بیرون رفتم، اطرافم را بررسی کردم و زیر ل*ب گفتم:
- کجا رفتن؟
ناگهان صدایی حشره‌مانند از پشت و بالای سرم توجه‌ام را به خود جلب کرد. احساس کردم که اگر سر جایم بمانم چیزی جز مرگ نسیبم نمی‌شود، با سرعت خودم را روبه جلو انداختم و حمله اورکاس و هیولای خون‌خوارش که از بالای سقف به طرفم یورش برده بودند را دفع کردم.
سپس بی‌توجه به نعره‌های بلند هیولا و خنده‌های تمسخر‌آمیز و شیطانیه اورکاس سریع از جایم بلند شدم و با چرخاندن سر و بدن چوبی‌ام تبرم را با تهدید به طرفشان نشانه گرفتم.
اورکاس خنده‌کنان فریاد زد:
- تو هیچ شانسی مقابل من نداری، به نفعته که خیلی زود این‌جا رو ترک کنی چون دلرحمیم زیاد دووم نمیاره شاهدخت!
با چرخاندن سرم به چپ و راست مخالفت کردم و با صدایی که جدی به نظر می‌رسید فریاد زدم:
- نه بدون اون فانوس!
اورکاس نگاه خونینش را روی من قفل کرد، سپس شلاقِ بلندش را در هوا تکان داد و با ضربه‌ای به شِکَمِ سگِ مطیعش آراخِنیا در حالی که همراهِ او به سمتم حمله‌ور شده بود و مرا تعقیب می‌کرد فریاد کشید:
- پس حالا که انقدر مایلی باشه، غذای خوبی برای این هیولا میشی!
آرخِنیا با قدم‌های تندی از پشت سر مرا تعقیب کرد و چندین بار با نزدیک شدنش به چند قدمی‌ام تلاش کرد به کمک دستان مشت‌شده‌اش ضربه‌زنان مرا لِه کند اما هرگاه که در رسیدن به هدفش شکست می‌خورد خشمش بیشتر فوران می‌کرد و بر شدت حملاتش می‌افزود.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
177
Reaction score
1,345
Time online
3d 7h 24m
Points
188
Age
23
سکه
1,091
  • #57
به ناگاه در میانه‌یِ حملاتش برخوردِ محکمِ تیغه‌یِ تبرم به کفِ دستِ راستش او را وادار کرد تا از سر درد نعره ترسناک و بلندی سر بدهد.
تقلا‌کنان و با زحمت زیادی به دسته‌یِ چوبی‌یِ تبرم فشار آوردم، تیغه‌یِ آن را کمی در لای پوست و گوشتِ کفِ دستِ لاغرِ آرخِنیا جابه‌جا و بی‌توجه به ناله‌ها و فریاد‌های کر‌کننده‌اش تیغه‌یِ تبرم را بیرون کشیدم.
هم‌زمان با این اتفاق ترکیبی از خون سیاه و آبی‌رنگ از لای زخم کوچکی که بر روی کفِ دستش ایجاد شده بود به بیرون ریخت و هم‌زمان با این اتفاق تعدادی استخوان یا جمجمه‌ی خرد شده شبیه به دست و پا یا جمجمه‌یِ انسان از لایِ زخم ایجاد شده همراهِ قطرات خون به پایین سرازیر شد و کفِ زمینِ ماسه‌ای را آلوده کرد.
آرخِنیا در حالی که از درد به خودش می‌پیچید با چرخاندن چشمانِ خون‌آلودش به سمتم نعره‌زنان دست دیگرش را در هوا تکان داد، با حرکت سریعی مرا از کف زمین بلند کرد و با نزدیک کردنم به دهان خونینش دندان‌های نیزه‌مانندش را تهدید‌کنان نشان داد.
هم‌زمان با این اتفاق اورکاس با لحنی دستوری داد زد:
- زود باش، کارش رو تموم کن!
به محض پایان حرفش آرخِنیا دهانش را تا آخر باز و مرا آرام‌آرام به دندان‌های نیشش نزدیک کرد تا بدنم را لای دندان‌هایش دو نیم کند.
بوی خون و گوشت فا*سد از لای دندان‌ها و زبانش خشمم را مدام و هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌کرد.
با تقلایی بالا دستی را که به کمک آن تبرم را حمل می‌کردم از لای انگشتانِ بلند و استخوانی دستش بیرون کشیدم، سپس تیغه‌یِ تبرم را به هوا بلند و محکم روی بخشی از انگشتان دستِ آرخِنیا فرود آوردم.
سپس هم‌زمان با برخورد تبرم به انگشتان دستش بی‌توجه به نعره‌های کر‌کننده‌ای که از خودش پخش می‌کرد دست دیگرم را هم تقلا‌کنان بیرون کشیدم و با پرتاب کردن شاخه‌های تیغ‌مانند از لای آستین لباسم به بخشی از نیمه‌یِ چپِ چهره‌یِ مرده و ترسناکش آسیب زدم و خراش‌های کوچکی را در جایی‌جایِ گونه‌‌یِ چپش ایجاد کردم.
آرخِنیا بی‌توجه به خواسته‌یِ اربابش که می‌خواست آرام باشد از سرِ خشم نعره دردناکی سر داد، سپس با سرعت و بی‌هدف من را به گوشه‌ای پرتاب کرد و با کفِ دستش جیغ‌زنان جایِ زخم‌ها و خراش‌های انگشت‌های دست و چهره‌اش را لمس و بررسی کرد.
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom