What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
169
Reaction score
1,313
Time online
3d 6h 46m
Points
188
Age
23
سکه
1,051
  • #41
***
خشم عطشم را برای کشتن موجودات اسکلت‌مانند بیشتر و بیشتر می‌کرد و زخم و خراش‌های کوچک و بزرگی که توسط آن‌ها بر روی اعضای بدنم ایجاد شده بودند به سختی ترمیم میشد.
هر از گاهی سعی می‌کردم با حفظ و رعایت فاصله‌ام در برابر حملات تیر‌های استخوان‌شکل موجودات اسکلت‌مانند عقب‌نشینی کنم اما در حین این کار مدام پا‌ها و دست‌‌های چوبی و ترک‌خورده‌ام از شدت زخم‌هایی که میانه درگیری ایجاد می‌شدند بلند جیغ می‌کشیدند.
هیولای غول‌پیکر مشت محکمی به زمین زیر پایم کوبید و با صدایی که ترکیبی از خوش‌حالی و نفرت در آن موج می‌زد بلند و مغرورانه فریاد کشید:
- تو دیگه اون شاهدختی که می‌شناختم نیستی، می‌خوایی بدونی چرا؟ چون چیزی به پایان زندگی نکبت‌بارت باقی نمونده.
محکم‌تر از قبل به زمین مشت می‌کوبد و با همان لحن مغرورانه ادامه می‌دهد:
- همون‌جایی دفنت می‌کنم که با کمک خواهر خود‌خواهت مادر احمقت رو دفن کردم!
به سمتم دوباره یورش برد اما مثل دفعات قبل با جاخالی به موقعم حمله‌اش را دفع و خشمگینانه به درگیری با موجودات اسکلت‌مانند که از همه طرف مرا در محاصره گرفته بودند ادامه دادم.
در حین مبارزه‌ام سرم را کنار کشیدم تا حمله مرگبار تیر استخوانی که از سمت یکی از آن‌ها به طرف چشم چپم شلیک شده بود را دفع کنم.
تیر استخوانی با سرعت از کنار چهره خیس و چوبی‌ام عبور کرد و با اختلاف کمی از کنار بازوی بزرگ هیولایی که موجودات اسکلت‌مانند را هدایت و احضار کرده بود رد شد.
هیولا بی‌اراده و بر خلاف میلش غرش تند و بلندی سر داد، بدنش به مانند دفعات قبل کمی کوچک و نگاه خشم‌آلودش روی من قفل شد. خراش محو و ضعیفی روی بازویش ایجاد شده بود و مایعی سیاه‌رنگ با کندی از لای زخم خراش ایجاد شده قطره‌قطره و کوتاه خارج میشد.
شاید می‌توانستم به جای کوبیدنش به دیوار‌ها با استفاده از مزدورانش او را به زانو درآورم. سریع دست به کار شدم و در حین درگیری سعی کردم طوری روبه‌روی تیر‌های استخوانی و موجودات اسکلت‌مانند قرار بگیرم که با عبور تیر‌هایشان از کنارم مستقیم به آن هیولا برخورد کنند. چندین و چند‌بار این کار را انجام دادم. تیر‌ها گاهی اوقات به هدف می‌خوردند و گاهی اوقات هم با عبور از کنار بدن هیولا و برخورد به دیوار‌های غار از بین می‌رفتند‌.
***
با کند و ضعیف شدن هیولا سریع از فرصت استفاده کردم، با جاخالی دادن و دفع حملات تیر‌های استخوانی به هر بدبختی که بود خودم را به هیولای مقابلم نزدیک کردم و با بالا بردن تیغه‌یِ تبرم پا‌هایش را نشانه گرفتم اما پیش از آن که بتوانم به او آسیبی وارد کنم یکی از آن موجودات اسکلت‌مانند سریع خودش را میان من و آن هیولا انداخت و مانع این اتفاق شد.
نخست صدای خُرد شدن استخوان سینه سپس صدایی ضعیف را از طرف آن موجود شنیدم که خطاب به دیگر هم‌نوعانش بی‌توجه به دردی که می‌کشید با لحن دستوری فریاد می‌زد:
- از اوراکِسِ... بزرگ... حفا...ظت کنین! از اوراکِس... .
با کشیده شدن سپس خروج تیغه‌یِ تبرم از داخل سینه‌اش به سرعت بدنش فرو پاشید و صدای هیولا‌مانند و تیزش در گوش‌هایم خفه شد. نا‌باورانه با چهره‌یِ متعجب و اخم‌آلودم جسد در حال خرد و نابود شدنش را که داشت به شن و ماسه تبدیل میشد رصد کردم. نمی‌توانستم چنین چیزی را باور کنم، آن موجود دهان و زبانی نداشت اما می‌توانست به آسانی صحبت کند؟! چگونه چنین چیزی ممکن بود؟! وقتی به خود آمدم متوجه شدم که همگی آن موجودات با سرعت و طبق دستوری که شنیده بودند محاصره مرا رها کرده بودند و با حالتی گارد‌گرفته و تدافعی جلوی من و پشت به سر هیولایی که اوراکس خطاب شد و بدنش به خاطر از بین رفتن آن موجود اسکلت‌مانند کمی داشت کوچک می‌شد ایستاده بودند، با حالتی تهدید‌آمیز به من زل می‌زدند و پشت سر هم فریاد می‌کشیدند:
- از اوراکس حفاظت کنید! از اوراکس حفاظت کنید!
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
169
Reaction score
1,313
Time online
3d 6h 46m
Points
188
Age
23
سکه
1,051
  • #42
دندان‌قروچه رفتم و با نشان دادن تبرم به شکلی تهدید‌آمیز در حالی که به خود گارد گرفته بودم چند قدم به آن‌ها و اوراکس که کمی بی‌حال و ضعیف به نظر می‌رسید نزدیک شدم. به ناگاه موجودات اسکلت‌مانند مقابلم مثل موریانه‌های گرسنه در حالی که سخنشان را مدام و پشت سر هم تکرار می‌کردند بی‌رحمانه با پرتاب کردن تیر‌های استخوانی به طرفم حمله‌ور شدند.
با حرکات سریعی حملات تیر‌های استخوانی را دفع کردم، کمی خودم را عقب کشیدم و با حالتی گارد گرفته تبرم را در هوا چرخاندم.
عده‌ای را با ضربات تند اما کوتاهِ تبرم عقب راندم و سعی کردم با عبور از بین‌شان راهی باز کنم تا خودم را به اوراکس نزدیک کنم اما تلاش‌هایم اغلب به نتیجه‌یِ دلخواهی نمی‌رسید‌ چون گاهی اوقات توسط آن‌ها محاصره میشدم و به ناچار مجبور بودم با عقب کشیدن خودم از نزدیک شدن به اوراکس خودداری کنم.
نمی‌دانم چرا این موجودات انقدر حاضر هستند برای این هیولای وحشی و دیوانه فداکاری کنند. شاید دست خودشان نیست و به اجبار آن هیولا یا چیزی غیر‌ارادی وادارشان می‌کند دست به چنین کاری بزنند. شاید هم زندگی‌شان به ادامه حیات رئیس قاتلشان وابسته است و در صورت از بین رفتنش آن‌ها هم ممکن است به پایان خود برسند.
ناگهان یکی از آن‌ها نوکِ تیغ‌های شمشیر‌مانندش را در ساقِ چوبی و درخت‌مانندِ پای راستم فرو کرد. بی‌اراده با ضربه تبرم دست چپش را محکم از وسط قطع و با ضربات بی‌امانِ مشت چوبی و گره‌کرده‌ام او را از خودم تا جایی که می‌توانستم دور کردم.
هم‌زمان با این کار جیغ‌ها و فریاد‌های گوش‌خراش و هیولا‌مانندی سر‌ دادم اما نه به خاطر دردِ ساقِ پایم بلکه از روی خشم شدیدی که تا عمق ذهنم نفوذ کرده بود دست به چنین کاری زدم. در حین تلاش برای حفظ تعادلم موجودی که به ساقِ پایم آسیب زده بود با سرعت و در حین پرتاب کردن تیر‌های استخوانی خودش را به من نزدیک کرد تا این بار به سر یا گلویم آسیب برساند اما با یک جاخالی به موقع حمله‌اش را دفع کردم و با تیغه‌یِ تیزِ تبرم سینه، سپس گلویِ استخوانی‌اش را شکافتم و در حالی که اعضای بدنش در هوا پراکنده و به شن و ماسه تبدیل می‌شدند او را هم مثل هم‌نوع دیگرش که خودش را فدای رئیسش اورکاس کرده بود از بین می‌برم.
به محض این اتفاق تعادلم را از شدت دردی که ساقِ چوبی‌ پایم را می‌آزرد از دست دادم، نیم‌خیز روی زانو‌هایم زمین افتادم و بی‌توجه به برخورد تیر‌های استخوانی و فریاد‌های اورکاس که به خاطر از بین رفتن یکی دیگر از مزدورانش قدش در حالِ کوتاه شدن بود دستم را جلوی صورت چوبی‌ام گرفتم و سعی کردم از زمین بلند شوم. موجودات اسکلت‌مانند از همه طرف دوباره مرا محاصره کرده بودند و بدون هیچ استراحتی مدام به سمتم تیر پرتاب می‌کردند. سعی کردم خودم را از حلقه محاصره رها کنم اما بی‌فایده بود. تیغ‌های بلند و شمشیر‌مانندشان با سرعت هوا را می‌شکافت، از کنار سر و گردنم عبور می‌کرد و مانع از آن می‌شد که بتوانم حرکت تهاجمی از خودم نشان بدهم. تیر‌های استخوانی به جز سر و صورتم توان چندانی در آسیب زدن به دیگر نقاط بدنم نداشتند. شاید زخم‌های کوچک و بزرگ و گاهی اوقات هم خراش‌های عمیقی روی جای‌جای بدنم به وجود می‌آوردند اما به حدی قوی نبودند که مرا به طور کامل از پای دربیاورند. هر بار که خراشی روی بدنم ایجاد میشد هر چند به کندی اما پس از مدتی به سرعت ترمیم می‌گشت. با این وجود نمی‌توانستم روی ترمیم شدن زخم‌های بدنم آن هم برای همیشه و در چنین شرایطی حساب باز کنم. ممکن بود توانایی این کار را از دست بدهم و به لحظات پایانی زندگی کوتاهم نزدیک شوم‌. باید سریع برای رهایی از محاصره این موجودات کاری می‌کردم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
169
Reaction score
1,313
Time online
3d 6h 46m
Points
188
Age
23
سکه
1,051
  • #43
پس دست به کار شدم و تقلا‌کنان با تحمل درد تیر‌های استخوانی که مدام به جای‌جای بدن چوبی‌ام برخورد می‌کردند به زحمت از روی زانو‌هایم بلند شدم.
به ناگاه تعدادی از موجودات اسکلت‌مانند وحشیانه به سمتم نزدیک شدند و سرعت حملات تیغ‌های استخوانی‌ بلند و تیزی که از کتف‌هایشان بیرون زده بود را بیشتر و شدیدتر کردند.
به کمک تبر و با جاخالی دادن سعی کردم حملاتشان را دفع و از دفاع به حمله تغییر موضع بدهم اما تلاشم بی‌فایده به نظر می‌رسید.
به یکباره در میانه درگیری‌هایم تمامی موجودات اسکلت‌مانند همراه با رئیسشان اورکاس به طور هم‌زمان و وحشیانه به طرفم هجوم بردند و بر سرم ریختند.
بدن نیمه‌جانم را توان دادم و فریاد‌زنان با ضربات بی‌امان تبرم تلاش کردم از محاصره‌شان خارج شوم.
ناگهان مشت محکم اورکاس به بازوی چپم برخورد کرد، تعادلم را از دست دادم و با بلند شدنم به هوا محکم به دیوار و تکه‌‌سنگ‌های ترک‌برداشته سمت راستم پرتاب شدم.
لحظه‌ای کوتاه صدای برخورد کتف چوبی‌ام را به بدنه سنگ‌ها شنیدم سپس خودم را افتاده بر روی زمین مشاهده کردم.
به زحمت از جایم نیم‌خیز بلند شدم، کلاه مشکی‌رنگم را از روی زمین برداشتم، آن را روی سرم گذاشتم و بی‌اراده مقداری از آب سرد و سفید‌‌رنگی که داخل بدنم به مانند خون جریان داشت را از داخل دهانم بیرون ریختم. سپس با برداشتن تبرم لنگ‌لنگان از کف زمین فاصله گرفتم.
اخم‌هایم را به چشمان خونینم نزدیک کردم و نگاه تندی به اورکاس انداختم. او در حالی که مغرورانه پشت سر موجودات اسکلت‌مانندش مخفی شده بود بلند و قهقهه‌زنان فریاد زد:
- بیشتر از این‌ها ازت انتظار داشتم شاهدخت، نه انگار اون‌قدرها هم که فکر می‌کردم به اندازه مادرِ احمقت قوی نیستی.
خشمی آتشین بدن چوبی‌ام را آزار داد، دندان‌هایم را محکم روی هم فشردم و با صدایی که نفرت از آن می‌جوشید فریاد زدم:
- چون شاید مثل یه ترسو پشت بقیه پنهون نمیشم!
به محض شنیدن سخنم نعره بلندی سر داد، محکم به زمین مشت کوبید و طلبکارانه فریاد زد:
- چی گفتی؟
با نیشخند تلخی پاسخ دادم:
- فکر می‌کنم خاندانت شجاع‌تر از تو بوده باشن، آخه اون‌ها مثل بزدل‌ها پشت سربازاشون قایم نمی‌شدن و بقیه رو برای حفظ جونشون جلو نمینداختن!
رگه‌های خشم چشمان سرخش را در بر گرفت، به محض پایان حرفم نعره‌زنان فریاد کشید:
- خفه شو! لاشه گستاخ! اصلاً به چه جرئتی... .
وسط حرفش پریدم:
- من خاندانت را نمی‌شناختم، هیچ‌کدومشون رو هم به یاد نمیارم اما اگرم به دست مادرم کشته شدن حد‌اقل شرافتمندانه جون دادن، نه مثل تو که انقدر بی‌شرف و بزدلی!
به ناگاه کنترل خشمش را از دست داد و در حالی که دستان غول‌پیکرش از شدت عصبانیت و نفرت می‌لرزید محکم به زمین مشت کوبید و خطاب به مزدورانش نعره زد:
- اون جونور کثیف رو بکشید!
موجودات اسکلت‌مانند سریع به خود گارد گرفتند تا با حمله به سمتم کارم را یک‌سره کنند، من نیز هم‌زمان با آن‌ها بی‌توجه به زخم‌های بدنم به خود گارد گرفتم و ناله‌کنان تبر را به حالت تهدید‌آمیزی به آن‌ها نشان دادم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
169
Reaction score
1,313
Time online
3d 6h 46m
Points
188
Age
23
سکه
1,051
  • #44
***
دیگر قدرت چندانی در بدن چوبی‌ام باقی نمانده بود، توانم اندک‌اندک تحلیل می‌رفت و نفس‌هایم به شماره افتاده بودند.
موجودات اسکلت‌مانند از هر طرف در حین پرتاب تیر‌های استخوانی‌شان به سمتم یورش می‌‌بردند و حلقه محاصره را برایم تنگ و تنگ‌تر می‌کردند.
یکی از پشت به دنده‌هایم چنگ زد، دیگری تیغه‌های تیز و نیزه‌مانندش را به شانه‌ام کوبید و عده‌ا‌ی دیگر تیر‌های استخوانی به سمتم پرتاب کردند.
به ناگاه در حین تلاش‌هایم برای دفع حملات‌شان زمین خوردم و تبر در چند قدمی‌ام زمین افتاد، خون سفید‌رنگ غلیظی که دیگر ربطی به انسانیتم نداشت و شبیه به آب سرد بود از لای بعضی از خراش‌ها و زخم‌های بدنم بیرون می‌ریخت و بی‌اراده مرا وادار می‌کرد تا از سر خشم و نفرت بلند فریاد بکشم.
البته نه فریادی به زبان یک انسان بلکه به زبان و صدای خش‌دارِ درختان مرده.
ناگهان فریاد‌های غار پاسخم را داد و وقتی به خودم آندم متوجه شدم که ریشه‌های سیاه هیولا‌گونه‌ای که انگار به من تعلق داشتند از لای آستین لباس سیاه‌رنگم به بیرون فرو‌ریختند و دوتا از موجودات اسکلت‌مانندی که بالای سرم قرار داشتند را با صدای غرشِ مهیبی خرد و نابود کردند.
متعجبانه استخوان‌های تکه‌تکه شده‌ای را می‌دیدم که در حین تبدیل شدن به شن و ماسه مثل باران تگرگ روی سنگ‌ها و محیط اطرافم می‌تکیدند.
با ناپدید شدن ریشه‌های تیغ‌مانندی که آن دو موجود اسکلت‌مانند را از پا درآورده بودند سینه‌خیز و به زحمت به تبرم نزدیک شدم تا آن را در دست بگیرم اما اورکاس ناله‌کنان و با توقفِ کوچک شدنِ بدنش پای غول‌پیکرش را روی آن گذاشت و با نعره کوتاهی از مزدورانش خواست حملاتشان را به سمتم متوقف کنند.
با لرزش، سپس بلند شدن سرم و افتادن نگاه آمیخته از خشم و خون به چهره تاریکش که زیر کلاه‌خود کورینیتی‌ پنهان شده بود صدای تمسخر‌آمیزش را شنیدم که گفت:
- موجود بی‌ارزش! واقعاً با خودت چی فکر کرده بودی که به این‌جا اومدی؟ فکر می‌کردی بهت اجازه میدم فانوس را روشن کنی و با این کار انسان بشی؟!
در حالی که چشمانم تنگ شده بودند متعجبانه با صدای هیولا‌مانندم گفتم:
- چی؟! مگه اون فانوس... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- تو هرگز نمی‌تونی یه انسان بشی، حتی اگه اون فانوس را هم گیر بیاری بازم از کسی مثل من هیولا‌تری!
چشمان سرخش در میانِ تاریکی‌یِ کلاه‌خود شبیه به گودال‌های تاریک پر از کرم بودند.
اورکاس خنده‌های تمسخر‌آمیز و پیروز‌مندانه‌ای سر داد، سپس با بالا بردن مشت‌های سنگینش و نشانه گرفتن آن‌ها بر روی چهره سرد و چوبی‌ام فریاد زد:
- این‌جا پایانِ ننگینِ تو خواهد بود! شاهدخت فراری!
همزمان با حرف‌هایش مزدوران وحشی‌اش پشت سر هم با صدای بلندی فریاد زدند:
- شاهدخت فراری! شاهدخت فراری! شاهدخت فراری! شاهدخت... .
اورکاس بی‌توجه به صدا‌ها خواست دست‌های مشت شده‌اش را بر روی چهره‌ام فرود آورد که ناگهان نور سبزِ فسفری از عمق غار در محیط اطرافم تابید و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
169
Reaction score
1,313
Time online
3d 6h 46m
Points
188
Age
23
سکه
1,051
  • #45
به محض ساطع شدن نور اورکاس فرود دستان مشت شده‌اش را متوقف کرد، ناباورانه نگاهی به منبع نور انداخت و مضطربانه گفت:
- غیر ممکنه! این... ای... ای... این غیر‌ممکنه! من... .
خواست چیزی بگوید اما زبانش او را یاری نمی‌کرد. برای اولین بار بود که علاوه بر خشم، ترس را در چهره‌ و حالت بدنش مشاهده می‌کردم. نگاهش طوری روی منبع نور فسفری و سبز‌رنگ متمرکز شده بود که انگار کامل فراموش کرده بود من در نزدیکی‌اش حضور دارم. نور سبز فسفری مثل زبان یک مار سمی آرام‌آرام به سوی ما می‌خزید.
شاید اکنون که چندان حواس و تمرکز هیولای مقابلم و مزدورانش بر روی من سنگین نبود باید برای نجات جانم کاری می‌کردم.
بدون اتلاف وقت سریع از فرصت استفاده کردم، تبر را با زور و زحمت زیادی به سرعت از زیر پای غول‌پیکر اورکاس که به خاطر پرت شدن حواسش فشار پایش ضعیف شده بود بیرون کشیدم، با ناله‌ها و فریاد‌های هیولا‌مانندم از زمین بلند شدم، روی پا‌هایم ایستادم و تلو‌تلو‌خوران تبرم را در هوا چرخاندم تا با ضربه محکمی پای اورکاس را نشانه بروم اما باز هم درست در آخرین لحظات یکی از آن موجودات اسکلت‌مانند مزاحم به میانِ من و هیولای مقابلم آمد و با فدا کردن خودش مانع از این اتفاق شد.
با بیرون کشیده شدن تبرم از داخل سینه‌یِ استخوانی موجود اسکلت‌مانند و محو شدن او تلو‌خوران چند قدم عقب رفتم و به زحمت تعادلم را حفظ کردم.
صدای ناله‌ها و فریاد‌های اورکاس به همراه کوچک شدن بدنش مدام در گوش‌هایم تکرار می‌شد.
اورکاس در حین کوچک شدنش از سر خشم خطاب به مزدورانش فریاد زد:
- بکشیدش! اون حروم‌زاده نفرین‌ شده رو بکشید!
به محض پایان سخنش دوباره بارانی بی‌امان از تیر‌های استخوانی به سمتم پرتاب شد.
با برخورد یکی از تیر‌ها به شکم سپس برخورد تیر دیگر به سینه‌ام از سر خشم با صدای هیولا‌مانندم که به صدای باز و بسته شدن ریشه درخت شباهت داشت فریاد بلند و ترسناکی سر دادم و لحظه‌ای کوتاه با افتادن تبر از دستم روی زانو‌هایم نشستم.
یکی از موجودات اسکلت‌مانند دوان‌دوان به سمتم نزدیک شد و با فرو کردن تیغه‌های استخوانی‌اش به داخل گردن صاف و کلفتِ چوبی‌ام مرا وادار کرد تا با صدای هیولا‌مانندم نعره بلندی سر بدهم.
هم‌زمان با او بقیه هم‌نوعانش دوان‌دوان و از همه طرف به سمتم یورش بردند تا کارم را یکسره کنند، پشت سرشان اورکاس را هم می‌دیدم که چهار‌دست و پا به سمتم می‌دوید و زمین زیر پایش را به لرزه می‌انداخت.
به نظر داشتم به پایان راه می‌رسیدم. دیگر توانی در بدنم نبود و... ناگهان انرژی شدیدی را در جایی‌جای بدن چوبی، خیس و خسته‌ام احساس کردم. برای لحظه‌ای درد زخم‌هایم از بین رفتند و قدرتی باور‌نکردنی دست‌ و پا‌هایم را وادار به حرکت کرد.
بی‌اراده و با سرعت از جایم برخاستم، تیغ‌های نیزه‌مانندی که به داخل گردنم فرو رفته بودند را سریع بیرون کشیدم و موجود اسکلت‌مانند مقابلم را به گوشه‌ای پرتاب کردم.
سپس با بالا بردن دست‌های مشت‌شده‌ام تمام نیرویم را جمع کردم و هر دو دست مشت‌شده‌ام را محکم به زمین که دویدن‌های اورکاس آن را به لرزه انداخته بود کوبیدم.
برای لحظه‌ای صدایی تیز به مانند رعد در گوش‌هایم پیچید سپس سکوتی عمیق جای آن را گرفت.
ناگهان دنیا سر جایش ایستاد، زمین زیر پایم با جیغ‌های بلندی شکافته شد و از لای ترک‌ها، شکاف‌های سنگی و شن و ماسه‌های نرم ریشه‌های سیاه‌ خاردار و کلفتی شبیه به شاخه‌های شمشیر‌مانند و خشکِ درختان مرده با سرعتی بالا و باورنکردنی بیرون جهیدند.
هم‌زمان با این اتفاق صدای خِش‌خِش استخوان‌های خرد شده، سپس تبدیل شدن آن‌ها به شن و ماسه موسیقی پیروزی را برایم به صدا درمی‌آورد.
موجودات اسکلت‌مانند یکی پس از دیگری در برابر چشمانم متلاشی و استخوان‌های‌شان زیر فشار ریشه‌هایی که از داخل دست‌های مشت‌شده یا لای آستین‌های لباس و زیر پاچه‌یِ شلوارم به بیرون جهیده بودند مثل شیشه‌های ترک‌خورده خرد می‌شدند‌. در بین آن‌ها اورکاس را دیدم که یکی از ریشه‌ها به داخل بخشی از شکمش فرو رفته بود، بدنش به آرامی کوچک می‌شد‌ و مایع سیاه‌رنگی مثل قیر از لای زخم شکمش به بیرون فوران می‌کرد.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
169
Reaction score
1,313
Time online
3d 6h 46m
Points
188
Age
23
سکه
1,051
  • #46
با این که گمان می‌کردم توانسته‌ام کار او و مزدورانش را یک‌سره کنم اما بر خلاف خواسته‌ام قدرت من هم داشت به اتمام می‌رسید.
پس از مدت کوتاهی ریشه‌ها به سرعت و مثل مار‌هایی که به لانه‌شان بازگردند برگشتند و به بدن چوبی‌ام چسبیدند.
بی‌اراده و نفس‌زنان روی زانو‌هایم زمین خوردم و در حالی که اطرافم را رصد می‌کردم لنگ‌لنگان تلاش کردم دستم را به سمت تبرم که درست در چند قدمی‌ام زمین افتاده بود دراز کنم.
تاریکی شدیدی لبه دیدم را می‌خورد و به سختی می‌توانستم چشمان خسته‌ام را باز نگه دارم.
به ناگاه کنترل بدنم را از دست دادم و با صورت به روی شن و ماسه‌های نرم فرود آمدم.
ناله‌کنان بدنم را به سمتی چرخاندم و ماسه تلخ را از داخل دهان چوبی و زبان جارو‌مانندم بیرون ریختم.
آخرین چیزی که توانستم مشاهده کنم اورکاس بود که لنگ‌لنگان و خشمگین به سمت نور سبز‌رنگ و فسفری می‌خزید‌. چرا به سمت نور می‌رفت؟ شاید... .
بی‌اراده پلک‌های چوبی‌ام روی هم رفتند، دنیای اطرافم خاموش شد و... .
***
بادِ سردی از پنجره‌های بزرگ و شیشه‌ای قصر رد می‌شد و صدایی شبیه به صدای زوزه‌یِ باد در گوش‌هایم می‌پیچید.
نزدیک به مجسمه‌ی مادرم زانو زده بودم و گریه‌کنان در برابر‌ش التماس می‌کردم تا نفرینِ دردناکی که بدان دچار شده بودم را بشکنم.
اما مجسمه‌ بی‌توجه به ناله‌هایم به جای پاسخ در خون گریه می‌کرد.
وسایل، تخت‌ها و صندلی‌ها به همراه میز پذیرایی در حالی که در میانِ زبانه‌های آتشِ سرخ‌رنگی می‌سوختند در دور و اطرافم به شیوه‌ای نا‌مرتب و درب و داغان پخش و پلا شده بودند. انگار شخصی دیوانه از شدت عصبانیت آن‌ها را به اطرافش پرتاب و با ضربات بی‌امانی نابود کرده بود.
بی‌توجه به آن‌ها داشتم هِق‌هِق‌کنان به ناله کردنم ادامه میدادم و اصلاً درکی از اطرافم نداشتم.
قطرات خون روی دست‌هایم می‌چکیدند و پوستم شروع به خشکیدن کرده بود و شدیداً هم می‌سوخت. طوری که انگار به داخل کوره آتش وارد شده باشم سوزش پوست بدنم هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد و ناله‌هایم را بلند‌تر می‌کرد.
چه بلایی داشت به سرم می‌آمد؟ چرا... .
ناگهان صدای شوم و ترسناکِ جادوگر که با خشم و نفرت بالایی ترکیب شده بود از همه‌جا‌ی اتاق در گوش‌هایم شنیده شد:
- دخترکِ احمق! ببین چطوری با مرگ خودت و خاندانت بازی کردی! حالا مرگ با تو بازی می‌کنه!
با پایان یافتن سخنش دستانم را می‌دیدم که آرام‌آرام پوستشان از بین می‌رفت و در میانِ سوختگی شدید تبدیل به چوبِ خشک می‌شد‌. ریشه‌های تیغ‌مانند از زیر ناخن‌هایم بیرون می‌زدند، فریادم را در گلوی خشکیده‌ام می‌شکستند و تبدیل به صدای ترک خوردن درخت می‌شدند. خواستم خواهرم را صدا بزنم اما... .
***
( شاهدخت)
نفس‌زنان و آشفته پلک‌هایم را باز و با چشمانِ هراسان و خونی‌ام اطرافم را رصد کردم. با یافتن خودم در میانه شِن و ماسه‌ها کمی طول کشید تا وقایع چند لحظه‌یِ قبل و رویایی که دیدم را به یاد آورم.
سوالات گنگی ذهنم را آزار می‌دهد، این خواب خاطره‌ای از گذشته‌ام بود یا رویا؟ چرا داشتم از مادرم برای باطل کردن نفرین درخواست کمک می‌کردم؟! آن جادوگر چه کسی بود؟ چه منظوری از آن حرف داشت؟ چرا... .
سردرد مانع از آن شد که بتوانم روی پاسخ به سوالات آشفته ذهنم تمرکز کنم.
سرم را به چپ و راست چرخاندم و دور و برم را رصد کردم.
با مشاهده محیط اطرافم هیچ اثری از بوی گنداب و خاکستر اورکاس و حتی خود او نیافتم. چرا یک‌مرتبه ناپدید شد؟ آخرین بار که به یاد می‌آورم داشت لنگ‌لنگان به سمت نور سبز‌رنگ و فسفری می‌خزید. به زحمت ناله کوتاهی از داخل گلوی چوبی‌ام سر دادم، سپس به کمک دست و پا‌هایم از کف زمین فاصله گرفتم و در حالی که نیم‌خیز شده بودم به رد‌پا‌های نسبتاً بزرگی که با رگه‌های سیاهِ خشک‌شده ترکیب شده بود و به سوی تونلی با دربِ آهنی در غار می‌رفت نگاهی انداختم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
169
Reaction score
1,313
Time online
3d 6h 46m
Points
188
Age
23
سکه
1,051
  • #47
جایی شاید چند قدم دور‌تر نور فسفری سبز‌رنگ همچنان به مانند یک ستاره نورانی می‌درخشید اما با شعله‌ای آبی‌تر.
میزان درخشش آن به گونه‌ای بود که انگار چیزی یا کسی آن را لمس یا تنظیم می‌کرد.
وقتی چشمانم را از نور دزدیدم و به خود آمدم متوجه سوزش نسبتاً ضعیفی در دست‌ها و شکمم شدم. بدنم درد داشت و ریشه‌های تیغ‌داری که در آخرین لحظات با نابود کردن موجودات اسکلت‌مانند و زخمی کردن اورکاس مرا از مرگ حتمی نجات داده بودند به آرامی مثل شاخه‌های جمع شده‌یِ یک درخت در زمستان به درونم خزیده بودند.
در حین لمس کردن آرنج چوبی دستانم و تلاش برای کم کردن سوزش آن‌ها ترک‌ها، بریدگی‌ها و زخم‌های ناشی از تیر‌های استخوانی را می‌دیدم که آرام‌آرام اما با سرعتی باور‌نکردنی در حال ترمیم شدن بودند و در اندک زمانی کوتاه از روی اعضای بدنم محو و یا به طور کامل ناپدید می‌شدند.
برای لحظه‌ای کوتاه تصمیم گرفتم همان‌جا بمانم تا زخم‌های بدنم کمتر شوند اما نمی‌توانستم ریسک کنم.
شاید اورکاس زخمی شده بود اما هنوز جایی در این غار نفس می‌کشید و ممکن بود با ترمیم و بزرگ کردن دوباره بدنش بازگردد و کار نیمه‌تمامش یعنی کشتن من را به سرانجام برساند.
بعد از کشتنش و یافتن آن فانوس هم می‌توانستم استراحت کنم. اورکاس گفت که آن فانوس کلید باطل کردن نفرینی است که بدان دچار شده بودم پس نباید زمان را بیشتر از این هدر می‌دادم. شاید به کمک آن فانوس می‌توانستم بدنم را به حالت انسانی بازگردانم.
نیم‌خیز از جایم بلند شدم، ناله‌کنان کمرم را صاف کردم، تبرم را از روی زمین برداشتم و در حالی که زیر ل*ب قُر می‌زدم کلاه مشکی‌رنگم از زمین خاکی‌رنگ و ماسه‌های نرم برداشتم و با تکاندنش آن را روی سرم قرار دادم.
سپس دستی به لباس مشکی‌رنگم و پارگی‌های آن کشیدم، کمی بررسی‌اش کردم و با انداختن نگاه اخم‌آلودم به رد‌پای اورکاس به سمت مسیری که به تونل و درب آهنی آن ختم می‌شد قدم نهادم‌.
چیزی تا رسیدنم به درب آهنی باقی نمانده بود که ناگهان درخشش چیزی در تاریکی مرا در میانه راه متوقف و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
وقتی محتاطانه به آن نزدیک شدم چیزی شبیه به تاج طلایی‌رنگ را مشاهده کردم، همان تاجی که از آن نگهبان‌ها برای باز کردن درِ مخفی استفاده می‌کردند. تاج درست در نزدیکی‌ام روی شن‌های خشک زمین افتاده بود و بخشی از آن با لکه‌های مایع سیاه‌رنگی خیس شده بود‌.
ناباورانه دستم را به سمت تاج دراز کردم تا آن را بردارم و... .
ناگهان صدایی سرشار از نارضایتی را شنیدم که گفت:
- نه!
هم‌زمان با شنیده شدن صدا سایه‌یِ سیاهِ بزرگی روی تاج و اطرافِ آن پدیدار شد. وقتی به منبع سایه چشم دوختم چهره‌یِ تند و آتشینِ اورکاس را دیدم که با چشمانِ سرخش از زیر کلاه‌خودِ کورینیتی من را رصد می‌کرد.
بدنش با این که کوچک شده بود اما هنوز هم کمی از من بزرگ‌تر و قدش هم بلند‌تر بود. نه تنها بدنش بلکه حتی پا‌ها و بازو‌هایش هم‌چنان بزرگ به نظر می‌رسیدند اما نه در حدی که مثل قبل بتواند با آن‌ها مرا با یورش یا ضربه‌ای محکم لِه کند.
می‌توانستم به آسانی جایِ زخمِ ریشه‌های تیغ‌مانند را بر روی نیمه‌یِ پایینی شکمش مشاهده کنم که از لای آن هم‌چنان خون‌ِ سیاه و قیر‌مانندی هر چند با سرعتی کم به بیرون سرازیر می‌شد.
وقتی با دقت بیشتری او را رصد کردم متوجه شدم که رنگ خون بدنش شبیه به رنگ لکه‌های مایع سیاه‌رنگ بود.
همان مایعی که چند قطره از آن بر روی نیمی از تاج ریخته شده بود. یعنی تاج داخل شکمش بود؟! چطور چنین چیزی ممکن بود؟!
چند قدم به تاج نزدیک شدم تا آن را از زمین بردارم اما حالت رفتارش لحظه‌ای کوتاه مرا از انجام این کار منصرف کرد. نفس‌هایش تند و خشمگین بود و از نگاهش شرارت و وحشی‌گری می‌بارید.
وقتی چشمش به تاج افتاد و به قصد من برای برداشتنش پی برد به مانند آتشفشانی فوران‌کرده بلند نعره کشید سپس سریع و لنگ‌لنگان در حالی که با کفِ دستش جای زخمِ شکمش را گرفته بود وحشیانه به سمت من و تاج یورش برد و پیش از آن که اجازه بدهد من از خودم واکنشی نشان بدهم با ضرب دست مشت‌شده دیگرش مرا به گوشه‌ای هل داد و با برداشتن تاج بلند فریاد زد:
- نمی‌ذارم دستت به اون فانوس برسه! اون فانوس مالِ منه!
در حالی که داشتم از زمین بلند میشدم از شدت خشم پرخاش‌کنان و طلبکارانه فریاد کشیدم:
- من به اون فانوس نیاز دارم، تو نمی‌تونی... .
بی‌توجه به اعتراضم سریع پشت به من کرد، با نعره بلندی درب آهنی مقابلم را که به داخل تونل‌ ختم می‌شد با ضربه محکمی شکافت و در تاریکی‌یِ درون تونل ناپدید شد.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
169
Reaction score
1,313
Time online
3d 6h 46m
Points
188
Age
23
سکه
1,051
  • #48
زیر ل*ب او را به ناسزا بستم، سریع از جایم برخاستم و تبر به دست دوان‌دوان به داخل تونل رفتم.
با ورود به تونل از تعداد زیادی پله زیر‌زمینی یا نردبانِ خاک‌خورده که به طبقات پایین‌تر تونل زیر‌زمینی ختم می‌شدند پایین رفتم و با تعقیب کردن مسیر خون‌ سیاه‌رنگِ اورکاس که کف زمین خاکی‌رنگ را تسخیر کرده بود به تلاشم برای یافتن او ادامه دادم.
***
هر قدمی که بر می‌داشتم درد داشت اما چاره‌ای جز ادامه راه نبود. اورکاس داشت به سمت اتاقی نسبتاً بزرگ که نور فسفر‌مانند سبز‌ و گاهی اوقات آبی‌رنگ از آن ساطع می‌شد می‌گریخت.
جایی که برایم تا حدی آشنا اما تا حد زیادی هم متروک و غریب به نظر می‌آمد.
شاید آن اتاق همان اتاقی بود که در رویایم داخل آن بودم و در برابر مجسمه مادرم التماس می‌کردم مرا از نفرین مرگبار نجات بدهد.
بدنه‌یِ تونل‌ باریک و شدیداً مرطوب به نظر می‌رسید و دیوار‌های اطرافم از هر دو طرف با پوست کنده شده‌ی قربانیان و اعضای سلاخی شده بدنِ زندانیانی که از روی بد‌شانسی سر از این مکانِ دردناک درآورده بودند زیر نوک تیز نیزه‌ها یا تیغ‌های بلندی آویزان یا پوشیده شده بود.
بعضی از اجساد غرق در خون و بعضی هم تازه به نظر می‌رسیدند و دریایی از خون و شکنجه از سر و رویشان می‌چکید.
در حین عبور از کنار آن‌ها صدای زمزمه ترسناک و هیولا‌مانندی را می‌شنیدم که خطاب به من در گوش‌هایم پشت سر هم تکرار می‌شد:
- تبارِ گمشده... تو خودِ منی تبارِ گمشده‌... بیا پیش من تبارِ گمشده... .
این صدای ترسناک به چه کسی تعلق داشت؟ چه کسی با زندانیان چنین رفتار غیر‌انسانی و وحشیانه‌ای داشته؟ به یاد نمی‌آورم هرگز در چنین مکانی حضور داشته باشم اما چرا انقدر این مکان برایم هر چند غریب اما شدیداً هم آشناست؟!
سایه‌یِ تیره‌یِ اجساد روی دیوار‌ها و نور آتشدان‌های کوچکی که به سقف متصل شده بودند تکان می‌خوردند، طوری که انگار همگی زنده بودند.
در بین‌شان یکی از آن‌ها برای لحظاتی کوتاه شبیه به خود من... نه بیشتر شبیه به مادرم بود. تاجی که به تاج ملکه‌های بزرگ و با‌صلابت دربار‌های شاهانه شباهت داشت را روی سرش گذاشته بود و دستش را طوری به سمتم دراز کرده بود که انگار می‌خواست من برای رسیدن به هدف مهمی به او ملحق شوم اما وقتی سرم را به سمتی چرخاندم و دوباره به آن سایه نگریستم هیچ اثری از آن نیافتم.
به جای سایه‌ها فقط بخار‌های سمی سیاه‌رنگی را می‌دیدم که با صدای فِس‌فِسِ جیغ‌مانندی از لای شکاف‌های زمین زیر پایم بیرون می‌زد.
زیر ل*ب با لحن متعجبانه و خشنی گفتم:
- یهو کجا غیبش زد؟!
سعی کردم ردی از سایه‌یِ تیره‌رنگی که شکل‌شمایلش به سایه‌یِ مادرم شبیه بود پیدا کنم اما هر چه اطراف را رصد کردم چیزی جز بخار سمی یا پوستِ جسدِ سلاخی شده نیافتم.
چرا آن سایه‌یِ سیاه یک‌مرتبه ناپدید شد؟ شاید داشتم توهم می‌زدم اما خیلی واقعی و طبیعی به نظر می‌رسید، به حدی که واقعاً گمان کردم شخصی مقابلم ایستاده است. چرا... .
برخورد نور فسفر‌مانند سبز‌رنگ مرا از توجه به افکارم‌ منصرف ساخت. باید فیلاً فانوس را پیدا می‌کردم.
پس نگاهم را خشمگینانه دزدیدم و در حالی که سعی داشتم نسبت به اجساد بی‌تفاوت باشم به مسیرم ادامه دادم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
169
Reaction score
1,313
Time online
3d 6h 46m
Points
188
Age
23
سکه
1,051
  • #49
***
( چند ساعت بعد)
هوا نسبت به چند لحظه پیش سنگین‌تر شده بود و بوی آزار‌دهنده‌ای شبیه به بوی روغن سوخته و گل مرده دماغ چوبی‌ام را آزار می‌داد.
بو به قدری غیر‌قابل تحمل بود که در حین پایین رفتن از پله‌های نردبان‌ها و دنبال کردن رد‌پا‌های اورکاس ناچار بودم دستم را روی دماغم نگه دارم.
با رسیدنم به یک دوراهی سر جایم ایستادم و نگاهی به هر دو مسیر انداختم.
رد‌پا‌هایی که مانند لکه‌های سیاه روی سنگ‌ها می‌درخشیدند به مسیر سمت راستم منتهی می‌شدند، خواستم قدم‌هایم را تند کنم و به مسیری که به سمت راستم منتهی می‌شد بروم اما با برخورد نگاهم به راهِبِ داس به دست با حالتی تردید‌آمیز سر جایم ایستادم و در حالی که تبرم را تهدید‌کنان نشان داده بودم با چشمانی تنگ شده به او نگریستم.
صدای خنده‌های مداومش خشمی غیر قابل تحمل را به من تحمیل می‌کرد و بلند در فضای اطرافم تکرار می‌شد‌.
چند قدم به او نزدیک شدم و بلند فریاد زدم:
- کی هستی؟ چرا... .
ناگهان نعره بلندی سر داد، هم‌زمان با این اتفاق سرگیجه شدیدی گرفتم و در حالی که سعی داشتم تعادلم را حفظ کنم روی زانو‌هایم افتادم. تصاویر محو اما قابل روئیتی مقابل چشمانم رژه رفتند و... .
***
داخل اتاق و پشت درب‌های بسته زندانی شده بودم و اجازه خروج از قصر را نداشتم، دل‌آشوب بالایی در رگ‌هایم جریان داشت و نگرانی‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد.
فریاد‌های زنانه، تند و خشنی که از پشت درب و تالار‌های نزدیک به آن در گوش‌هایم می‌پیچیدند دل‌آشوبم را بدتر کرد:
- کجاست؟ اون لعنتی کجاست؟
از کف زمین فاصله گرفتم و تلو‌تلو‌خوران از روی پا‌های سوخته‌ام که در حال تبدیل شدن به ریشه و شاخه‌یِ پیچ‌ در پیچ چوبِ درخت بودند ایستادم.
به ناگاه درب مقابلم با سرعت باز شد و اندکی بعد چهره رنگ‌پریده و مضطرب مادر و پدرم را دیدم که با خشم غیر‌قابل کنترل ترکیب شده بود.
پشت سر آن‌ها جادوگر پیر همراه با عصای چوبی‌اش ایستاده بود و با چشمانی که شرارت و خطر از آن‌ها موج می‌زدند سرتاپایم را برانداز می‌کرد.
مادرم در حالی که ناباورانه چهره‌ سوخته‌، خونین و نیمه‌چوبی‌ام را رصد می‌کرد با صدایی سرشار از خشم و ناباوری بلند فریاد کشید:
- دخترک احمق! با خودت چیکار کردی؟! مگه بهت نگفتیم که... .
ملتمسانه و بی‌خبر در حالی که سعی دارم بغضم را خفه کنم هق‌هق‌کنان فریاد زدم:
- تقصیر من نیست، تقصیر... من نیست... من کاری نکردم فقط... .
لحن تند و خشن مادرم مرا خفه کرد:
- ساکت شو!
پدرم خواست در دفاع از من چیزی بگوید اما با برخورد نگاه تند مادرم از خواسته‌اش منصرف شد.
مادرم چند قدم به من نزدیک شد، اخم‌هایش را در هم کشید و با لحن جدی گفت:
- تو... تو دختر من نیستی! پیشگو راست می‌گفت! به دنیا اومدن تو شوم و اشتباه بود! باید همون موقع اجازه میدادم تو رو بکشن!
جادوگر پیر که مشاور تاریکش محسوب می‌شد مثل ماری موزی به او نزدیک شد، زبان زخمی‌اش را روی دندان‌های زرد و خرابش کشید و با قرار دادن دستش بر روی شانه مادرم زیر ل*ب با صدای شومش زمزمه کرد:
- حالا که نفرین اثر کرده دیگه کشتنش فایده‌ای نداره ملکه‌ی من! به نظرم بهتره به جای این کار ازش برای باز کردن درِ جهان‌های دیگه استفاده کنیم! این‌طوری می‌تونیم خطر بزرگی که پیش رومون قرار گرفته رو هم خنثی کنیم!
مادرم متفکرانه و بر خلاف میلش به من نگاهی انداخت، برای اولین بار بود که ترس و سرافکندگی از من در چشمانش جاری می‌شد.
پس از مدتی سکوت را شکست و با لحن تردید‌آمیزی که به دودلی شباهت داشت گفت:
- باید بیشتر راجبش فکر کنم.
جادوگر دستی به لباس مشکی‌رنگش که به لباس راهب‌ها شباهت بالایی داشت کشید و نیشخندی تلخ به لبانش نشاند:
- مشکلی نیست ملکه‌یِ من، پس تا زمانی که تصمیم نهایی‌تون رو بگیرید باید دخترتون رو از چشم مردم و خادمان قصر دور نگه داریم، اگه مردم بفهمن چه اتفاقی برای ولیعهد آینده سرزمین‌مون افتاده ممکنه شورش کنن. اون‌وقت حضورش توی قصر می‌تونه برای شما و حتی خودش هم خطرناک باشه!
مادرم مدتی در فکر فرو رفت، سپس بر خلاف خواسته دلش چهره‌ای مصمم به خود گرفت و با لحنی دستورانه و بی‌توجه به نگاه پدرم که مخالفت در چهره‌اش موج می‌زد خطاب به دو نگهبانی که کنارش خبردار ایستاده بودند فریاد زد:
- زندانیش کنین!
با دهانی باز مادرم را رصد کردم و در حالی که خون از چشمانم می‌چکید با صدایی ضعیف که به خواهش و تمنا شباهت داشت پشت سر هم گفتم:
- نه، نه... نه... نه باور کنین من بی‌گناهم، من بی‌گناهم... از میتراندیل بپرسید... از اون بپرسید... اون... .
ناگهان دهانم بر خلاف خواسته‌‌یِ من با اشاره مادرم به طور کامل بسته شد. هر چه به خود فشار آوردم تا کنترل دهانم را بر عهده بگیرم اما تلاش‌هایم به جایی نرسید.
هم‌زمان با بسته شدن دهانم مادرم تشرزنان سرم فریاد زد:
- گناه کثیفت رو به گردن خواهرت ننداز! زود این لعنتی رو از جلوی چشمام دور کنین!
چطور به خودش اجازه می‌داد که این‌گونه مرا قضاوت کند؟! من هیچ نقشی در دچار شدنم به این وضعیت نداشتم.
نگهبان‌ها به محض شنیدن دستور لحظه‌ای سر جایشان ایستادند، سپس با نگاهی متعجب به یک‌دیگر نیزه‌ به دست و برخلاف خواسته‌شان با قدم‌های محکمی به من نزدیک شدند، بازو‌هایم را که آرام‌آرام در حال سوختن بود محکم گرفتند و کشان‌کشان مرا جلوی چشم مادر و پدرم و آن جادوگر دیوانه از اتاق خارج کردند. داخل ذهنم به جادوگر و میتراندیل بد و بیراه گفتم و... .
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom