What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
181
Reaction score
1,368
Time online
3d 8h 51m
Points
188
Age
23
سکه
1,111
  • #61
پس از مدتی با نزدیک شدمان به بدنه‌یِ دیوار پوشیده شده از پوست و لکه‌های کهنه‌یِ خون که فانوس داخل آن پنهان شده بود در میانِ جنگ و جدال‌هایمان اورکاس به کمک پنجه‌های دستش به چهره چوبی‌ام چنگ انداخت سپس در حالی که فریاد‌زنان چشمانم را باز و بسته می‌کردم و سعی داشتم درد چهره‌ام را نادیده بگیرم سعی کرد به کمک دستانِ مشت شده‌اش به شکمم ضربه بزند و مرا از خود و فانوس دور نگه دارد اما در آخرین لحظات و پیش از آن که دست مشت شده‌اش به شکمم برخورد کند به کمک تبرم حملاتش را دفع کردم، با کمک ریشه‌های تیغ‌مانند دستم مچ پایش را گرفتم و با بلند کردنش به هوا او را با صدایی مهیب شبیه به صدای خرد شدن سنگ محکم زمین زدم.
به محض این اتفاق دستبند از لای انگشتانِ دستانش زمین افتاد و روی ماسه‌های نرم و سنگ‌های کوچک و بزرگ غلتید.
هم‌زمان با زمین خوردنش در حالی که قصد داشتم خودم را به فانوس نزدیک کنم بلند و با صدایی طلبکارانه فریاد زدم:
- کافیه! اون فانوس مالِ منه!
خواستم به سمتش بروم اما پیش از آن که قدمی بردارم اورکاس به سرعت نیم‌خیز شد، لگد محکمی به سینه‌ام کوبید و مرا چند قدم عقب راند.
دردِ تیزی در قفسه‌یِ چوبی‌یِ سینه‌ام که داخل لباس مشکی‌رنگم پنهان شده بود ایجاد شد و خشمم را بیشتر کرد.
با وجود درد و سوزشی که سینه‌یِ در حال ترمیم و چوبی‌ام را می‌آزرد تقلایم را بالا بردم و در حالی که سعی داشتم دردِ سینه‌ام را فراموش کنم دوان‌دوان تلاش کردم به فانوس نزدیک شوم و اورکاس را از سر راهم بردارم.
اطرافِ اتاقی که داخلش بودم پر از سایه‌های در حال جنبش بود طوری که انگار دیوار‌ها نفس می‌کشیدند و فانوس زیر آن پوست‌های خشک شده هم‌چنان نورِ سبز‌آبی و فسفر‌مانندش را به محیط اطرافم می‌تاباند.
اورکاس در حالی که سعی داشت مانع رسیدنِ من به فانوس شود و ضربات تبرم را خنثی کند با لحن تندی به من ناسزا گفت و در حالی که چشمانِ کرم‌زده و خونینش از حسادت و نفرت می‌درخشید بلند فریاد زد:
- تو واقعاً فکر کردی می‌تونی گذشته‌‌یِ نکبت‌وارت رو تغییر بدی؟!
تِر‌تِر‌کنان خندید و با لحن تحقیر‌آمیزی خطاب به من گفت:
- کسایی که زمانی می‌شناختیشون و در ظاهر برات احترام قائل بودن ازت متنفر بودن! به ویژه مادر احمقت! همشون مثل اون جادوگر می‌خواستن از خونت برای رسیدن به اهداف و خواسته‌هاشون استفاده کنن!
حرف‌هایش مثل تیغی زهر‌آگین ذهنم را به آتش کشید و خشمم را دو‌چندان کرد.
جیغ‌ها و ناله‌های آرخِنیا در پشت سرم همراه با شدید‌تر و بدتر شدن حرف‌های توهین‌آمیزِ اورکاس در جلوی چشمانم اعصابم را بدتر کرد.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 4) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom