جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
131
پسندها
1,018
زمان آنلاین بودن
2d 18h 45m
امتیازها
188
سن
23
سکه
859
  • #31
چندین بار خواسته‌ام را پشت سر هم تکرار کردم اما جز سکوت و چهره نیمه‌جانِ پیرمردِ مقابلم که به مرده‌‌یِ بی‌روحی شباهت داشت چیزی توجه‌ام را به خود جلب نمی‌کرد.
ناگهان سکوت اطرافم با داد و فریاد‌ها و هیاهویِ زندانیان دیگری که از داخل سلول‌های‌ِشان حرف‌های پیرمرد را شنیده بودند ناپدید شد و خشم و نفرتم را بیشتر کرد.
با چرخش سر و افتادن نگاهم به دیگر سلول‌ها خواستم از شدت خشم بقیه زندانیانی که در حال داد و فریاد و ناسزا‌گویی به من و مادرم بودند را تهدید به مرگ کنم اما به ناگاه صدایِ ترسناکی که از سمت پیرمردِ وحشی ساطع می‌شد توجه‌ام را به خود جلب و مرا از انجامِ این کار منصرف کرد.
با برخورد نگاهم به او سایه‌های سیاه‌رنگی را می‌دیدم که به آرامی از لای دهان و زخم‌های عمیقِ جسد بی‌جانش به بیرون سرازیر می‌شدند و فریاد‌‌زنان خود را به شکل خاصی در می‌آوردند.
در حین این اتفاق پیرمرد عاجزانه فریاد کمک سر می‌داد و دست و پا‌زنان طوری که انگار در حال جان دادن باشد با صدایی آمیخته به خواهش و درخواست سرفه‌زنان فریاد می‌زد:
- نه، نه... نه، نه بهم رحم کنین مرگ‌‌‌آورِ بزرگ! بهم رحم‌ کنین! من می‌تونم جلوشو بگیرم... فقط... یه فرصت بهم بد...ید... یه فرصتِ دوباره تا... .
هر بار که خواهش می‌کرد درد و ضجه‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شد، نفسش را به سختی بیرون میداد و صدایش آرام‌آرام در حال محو شدن بود.
با لحن تردید‌آمیزی گفتم:
- هِی حالت خوبه؟ چرا داری... .
سریع و بی‌‌اراده به هوا بلند شد و با برخورد به سقف تاریک محکم مقابلم زمین افتاد.
حسی مرا وادار کرد تا از دربِ سلولِ مقابلم تا جایی که می‌توانستم فاصله بگیرم و تبر را به قصد درگیری لایِ کَفِ دستانِ چوبی‌یِ مشت‌شده‌ام محکم کنم.
پس از گذشت مدت کوتاهی سایه‌های سیاه‌رنگ با خروجِ کامل از بدن خونینِ پیرمرد به خود شکل گرفتند و چهره شوم و نِکبَتِ راهِبِ داس به دست مقابل چشمانِ خونی‌ام جولان دادند.
دندان‌های خونین، بلند و تیزش بیشتر از هر زمان از لایِ فَک‌هایش بیرون زده بودند و نیش‌هایش تا بناگوش باز شده بودند.
خنده‌های آزار دهنده‌اش هر لحظه‌ آتش نفرتم را از او فوران می‌کردند.
بلند و با صدایی که سعی داشتم در آن تهدید موج بزند خطاب به او فریاد زدم:
- کی هستی؟ چی از جونم می‌خوایی؟!
بی‌توجه به سوالم چهره‌ تاریکش را به سمتی از دالان غار که در دو طرفش تعدادی کوره آتش و دریچه‌ چوبی سلول قرار داشت چرخاند، سپس با انداختن نگاهش روی چهره اخم‌آلودم برای لحظه‌ای کوتاه چشمان سرخ و خونینش را از لای نقاب مشکی‌رنگش به من نشان داد.
خنده‌کنان با سرعت باور‌نکردنی‌اش به سمتی که اشاره کرده بود حرکت کرد و در تاریکی ناپدید شد.
متعجبانه و با نفرت شدیدی زیر ل*ب گفتم:
- چه هدفی از این کار‌هاش داره؟!
وقتی سرم را به سمت سلولی که پیرمرد داخل آن بود چرخاندم متوجه شدم که جز چند تکه گوشت، پای قطع شده و لکه‌های کهنه خون دیگر اثری از آن پیرمرد وحشی و نیمه‌جان وجود نداشت.
انگار خروج راهب از بدنش روح و جانش را از این دنیا پاک و او را به کام مرگی ابدی و دردناک کشانده بود.
چرا راهب او را این چنین بی‌رحمانه سلاخی کرد؟! مرگ‌آورِ بزرگ؟! اولین بار است که چنین نامی را می‌شنوم، انقدر این نام برایم غریب و نا‌آشناست که حتی نمی‌توانم آن را در ذهنم تعریف کنم.
بی‌خیال از اتفاقی که برای آن پیرمرد افتاده بود نفسم را محکم بیرون دادم و با چرخاندن سرم به مسیری که راهب به آن اشاره و به طرفش حرکت کرده بود نگاهی انداختم.
محتاطانه از کنار بقیه سلول‌های زندان غار عبور کردم و خودم را به کنارِ دریچه‌ها و کوره‌های آتشین رساندم.
خبری از داد و فریاد نبود، انگار مرگ پیرمردِ وحشی بقیه‌یِ زندانیان را از ترسِ دچار شدن به سرنوشتی مانند سرنوشتِ او وادار به سکوت کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
131
پسندها
1,018
زمان آنلاین بودن
2d 18h 45m
امتیازها
188
سن
23
سکه
859
  • #32
بی‌توجه به سکوت مرگبارِ محیط اطرافم دریچه‌ها و کوره‌های آتشین را بررسی کردم و به نقطه‌ای که آن راهب داس به دست در تاریکی ناپدید شد نگاهی انداختم.
برخورد نگاهم به کوره‌ها باعث شد برای لحظه‌ای کوتاه تصاویر محو و روح‌مانندی از چند نگهبان نیزه‌به‌دست را مشاهده کنم.
یکی از آن‌ها که به نظر فرمانده گروه محسوب می‌شد با سرعت دست‌بند طلایی‌رنگ و اشرافی نسبتاً بزرگی که چهره شیری غرنده روی بدنه‌اش هک شده بود را از داخل جعبه‌ای بیرون آورد و برای لحظه‌ای کوتاه داخل کوره آتشین نگه داشت.
هم‌زمان با این کار دربِ مخفی کوچکی که داخل بخشی از دیوارِ غار پنهان شده بود پدیدار و باز شد. نگهبانی که درب را باز کرده بود دستبند را از کوره آتشین دور و آن را داخل جعبه مخصوصی پنهان کرد. سپس با قدم‌های تند و محکمی همراه بقیه به طرف دربِ راهِ مخفی رفت. در حین رفتن به سمت درب با لحن دستوری به بقیه گفت:
- حواستون باشه زیاد بهش نزدیک نشین! از زمانی که وِرد‌ها ناپدید شدن بدجور وحشی شده!
تصاویر کمی آشنا اما برایم گنگ بود و نمی‌توانستم درکی از چرایی حرف‌های آن نگهبان داشته باشم.
شاید این تصاویر بخشی از خاطرات پنهان گذشته‌ام بوده‌اند که در این زندان به فراموشی سپرده شده بودند.
خواستم به آن‌ها نزدیک شوم تا با دقتی بیشتر بتوانم بررسی‌ِشان کنم اما پیش از آن که قدمی بر‌دارم تصاویر به سرعت ناپدید و دیواری که دربِ مخفی داخلش پنهان شده بود مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
دیوار مقابلم درست همان نقطه‌ای بود که راهب به سمتش حرکت کرد و در تاریکی ناپدید شد. به احتمال باید داخل آن راه مخفی باشد.
آرام‌آرام به دیوار نزدیک شدم، آن را بررسی و با ضربات کوتاه دست مشت‌شده‌ام سعی کردم دربِ راهِ مخفی را پیدا و باز کنم اما تلاش‌هایم بی‌فایده بود.
سرم را چرخاندم و کوره‌های آتشین را بررسی کردم.
نگهبان‌ها با قرار دادن دستبند طلایی مخصوص به روی آتش کوره درب مخفی را باز کرده بودند پس شاید من هم باید با استفاده از آن‌ دستبند و کوره‌ها این کار را انجام می‌دادم اما چگونه؟ چطور باید دستبند را برای این کار پیدا می‌کردم؟ فکر نکنم بدون دستبند اشرافی مخصوص بشود درب را باز کرد. اصلاً آن دستبند متعلق به چه کسی بود؟ چرا... .
ناگهان خنده‌های آزار‌دهنده راهب سپس صدایی شبیه به باز شدن یکی از دریچه‌ها توجه‌ام را به خود جلب کرد.
برخورد نگاهم به تیغه‌ آبی‌رنگ تبر که به سمت دریچه آهنی سمت چپم نشانه رفته بود مرا برآن داشت تا محتاطانه و با قدم‌های آرامی به سمت دریچه مورد نظر بروم و با نزدیک کردن کفِ دستِ چوبی‌‌ام به دستگیره کهنه و خاک‌خورده‌اش آن را با صدای قیژ‌قیژ بلندی باز کنم.
به ناگاه به محض اینکه دریچه را تا نیمه باز کردم در میانه تاریکی‌ که در پشت دریچه پنهان شده بود دو چشم سرخ‌رنگ را دیدم که ناباورانه و با حالتی تهدید‌آمیز مرا رصد می‌کردند.
سریع دستگیره را رها کردم، هین کوتاهی کشیدم و چند قدم عقب رفتم، سپس با بالا بردن تبرم به خود گارد گرفتم تا خودم را برای درگیری احتمالی با موجودی که در تاریکی برایم کمین کرده بود آماده کنم اما به محض این کار چشم‌ها به سرعت ناپدید و به جای آن‌ها از داخلِ تاریکی جسد خونینِ مردی نسبتاً بزرگ با بدنی زخمی و پاره‌پاره مقابل دیدگانم ظاهر شد و به سرعت نزدیکِ پایم زمین افتاد.
چشمانش از حدقه درآمده بودند، بخش‌های از گوشت و ماهیچه‌های خونین صورتش نمایان شده بودند و آثار فرو رفتن دندان‌های تیز و پارگی شدید در جای‌جای بدنش به آسانی قابل مشاهده بود.
کلاه‌خود آهنی و زره فولادی نیمه‌شکسته به تن داشت و یک دستش به طور کامل قطع یا شاید هم توسط جانور درنده‌ای بلعیده شده بود.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
131
پسندها
1,018
زمان آنلاین بودن
2d 18h 45m
امتیازها
188
سن
23
سکه
859
  • #33
وقتی با دقت بیشتری جسد را بررسی کردم متوجه شدم که شکل و شمایل آن درست شبیه به یکی از همان نگهبان‌هایی است که تصویر روح‌مانندش را نزدیک به کوره‌های آتشین دیده بودم. همان نگهبانی که با دستبند درب مخفی را باز کرده بود!
خواستم سمتش بروم که ناگهان صدایی زمخت، نیش‌دار و تمسخر‌آمیز را شنیدم که گفت:
- اشتباه کردی که به این‌جا برگشتی، شاهدختِ فراری!
سرم را به سمت صدا چرخاندم و اطرافم را بررسی کردم، صدا از داخل دریچه نیمه‌باز مقابلم ساطع می‌شد و اصلاً به صدای آن راهب شبیه نبود هر‌چند مانند آن ترسناک و زمخت به نظر می‌رسید اما بیشتر به صدای زنی کینه‌جو شباهت داشت تا آن راهبِ وحشی. این صدای نیمه‌آشنا متعلق به چه کسی بود؟
با لحن هیولا‌مانند و تندی فریاد زدم:
- کی هستی؟ خودت رو نشون بده.
به محض پایان حرفم از لای تاریکی چشم‌های سرخ‌رنگ پدیدار شدند، نخست صدای خنده‌ها و خُر‌خُر‌های ترسناک سپس صدای تند و خشنش را شنیدم که با تمسخر شدیدی خطاب به من گفت:
- خب تونستی این همه سال دووم بیاری، شجاعتت رو تحسین می‌کنم شاهدخت اما احمق بودی که تنهایی وارد این‌جا شدی!
در حالی که سعی داشتم ردِ چشم‌های سرخ‌رنگ را دنبال کنم فریاد زدم:
- گفتم کی هستی؟
لحظه‌ای کوتاه سکوت کرد، سپس با همان لحن تمسخر‌آمیز و تندش ادامه داد:
- تو من رو به یاد نمیاری شاهدخت؟ اما من خیلی خب تو رو به یاد میارم. مادر لعنتیت فقط به خاطر این که من از خاندان‌های اصیل بودم کل خونوادم را جلوی چشمم سلاخی و من رو توی این زندان تاریک رها کرد تا مثل یه حیوون روز‌ و شب ضجر بکشم! اون هم فقط به خاطر این که بعد از مرگش یه وقت نتونم برای رسیدن تو به قدرت که اصلاً به خاندان پادشاهی تعلقی نداشتی مانعی ایجاد کنم. همه این‌ها تقصیر توئه شاهدخت! تو و اون مادر لعنتیت عامل بد‌بختی من هستین! شما من رو به این روز انداختین!
ناباورانه و از شدت خشم پاسخ می‌دهم:
- این‌ها همش دروغه! داری دروغ میگی! مادرِ من هم‌‌چین کاری نکرده، اون توسط خواهرم شکنجه و کشته شد، خواهرم کسیه که تو رو به این روز انداخته نه اون، تو باید... .
خُر‌خُر‌کنان وسط حرفم پرید و گفت:
- خواهرت میتراندیِل؟
با تایید سر پاسخ دادم:
- آره، اون بود که... .
با خنده موذیانه‌ای حرفم را قطع کرد و گفت:
- اولش فکر می‌کردم بلوف می‌زنه اما وقتی برای دزدیدن فانوس و اجرای نقشش با تو و مادرت درگیر شد... .
لحظه‌ای مکث کرد، سپس ادامه داد:
- نمی‌تونستم باور کنم که همه حرفاش واقعی بود! بدون کمک اون نمی‌تونستم به جایگاهی که لایقش بودم دست پیدا کنم، جایگاهی که متعلق به خاندانم بود نه خودِ من!
متعجبانه پاسخ دادم:
- فانوس؟ جایگاه؟ تو... تو داری از چی حرف می‌زنی؟ وایسا ببینم مگه تو می‌دونی فانوس کجاست؟
حالت چشمانش به نشانه تمسخر تغییر کردند، چند قدم به من نزدیک شد، قهقهه‌های بلندی سر داد و گفت:
- آره، من تنها کسی هستم که می‌دونم اون فانوس دقیقاً کجاست، اجداد من اون فانوس را به وجود آوردن تا جلوی حرص و طمع کسایی مثل تو و مادرت با‌ایستن اما نمی‌دونستن این کار می‌تونه چه فاجعه‌ای برای نسل‌های بعدشون به وجود بیاره. تو و مادرت تنها دلیلی بودید که باعث می‌شد به جای خودکشی صبر پیشه کنم به این امید که یه روز انتقامم رو ازتون بگیرم. خواهرت وعده داد که تو رو بهم تحویل میده اما نفهمیدم چرا یهو زیر قولش زد. اگه این کار رو نمی‌کرد من زود‌تر می‌تونستم انتقامم رو ازت بگیرم و کمتر این‌جا ضجر بکشم.
خشمگینانه گفتم:
- تو که الان آزادی پس چرا... .
فریاد‌زنان گفت:
- نه آزاد نیستم! مادرت با تلسم خاصی من رو نفرین و تبدیل به یک برده‌ کرد! برده‌ای که به زنجیر کشیده شده و تا وقتی که تو رو نکشه و به عهدش با خدایان زیرین عمل نکنه این تلسم باطل نمیشه و تا ابد توی این مکان به عنوان زندانی باقی می‌مونه!
کنجکاوانه گفتم:
- خدایان زیرین؟! منظورت... .
خُر‌خُر تهدید‌آمیزی سر داد و بلند فریاد کشید:
- دیگه مهم نیست! به جای سوال پرسیدن خودت رو برای مرگ آماده کن شاهدخت! چون امروز روز مهمیه و در این روز مهم تو تاوان کاری که مادرت باهام کرد رو می‌‌پردازی!
صدای تند و تهدید‌آمیز قدم‌های سنگینِ دست و پا‌هایش را می‌شنیدم که به آرامی به من نزدیک می‌شدند، بلند فریاد زدم:
- وایسا! داری اشتباه قضاوت می‌کنی، من یا مادرم هیچ نقشی تو عذاب تو و خاندانت نداشتیم. همش زیر سرِ... .
وسط حرفم پرید و با صدایی آمیخته به خشم و کینه فریاد زد:
- برام مهم نیست شاهدخت، سعی نکن جنایت مادرت رو انکار کنی! خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم، لحظه‌ای که انتقامم رو ازت بگیرم.
 
آخرین ویرایش:

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 9) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین