• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«دوست خیالی»
همیشه کنارش بود،
حتی وقتی بقیه نبودند.
به او می‌گفت رازهایش را،
اشک می‌ریخت و دوست خیالی‌اش گوش می‌داد.
آن رفیق بی‌نام،
پناه تمام شب‌های ترس‌خورده‌اش شد.
و حالا که بزرگ شده،
فکر می‌کند:
«چرا واقعی‌ها
کمتر از خیالی‌ها می‌فهمند؟»
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«افسردگی»
او هر روز بیدار می‌شد،
اما زندگی نمی‌کرد.
نه خوشحال بود،
نه ناراحت...
فقط بود.
مثل پنجره‌ای که باز است،
اما آفتاب، سال‌هاست نیامده.
کسی حوصله‌اش را نداشت،
چون غم، اگر حرف نزند،
خسته‌کننده می‌شود... .
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«راز خانوادگی»
یک برگ، از صندوق قدیمی افتاد.
خطی لرزان،
با نامی که نباید آن‌جا می‌بود.
سکوت مادر شکست،
اما حرفی نزد.
او فهمید همه‌چیز آن‌طور که نشان می‌دهند نیست.
خانواده‌اش سال‌ها
روی حقیقتی خفته قدم گذاشته بودند.
راستی که دیر آمده باشد،
فرقی با دروغ ندارد... .
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«پله‌ی ناتمام»
به عکس قاب‌شده‌ی روی میز خیره شد.
لبخند مرد هنوز گرم بود،
انگار زمان برای او همان‌جا ایستاده بود، وسط یک آغوش ناتمام.
زن انگشت روی شیشه کشید،
انگار می‌خواست فاصله‌ی میان حال و گذشته را پاک کند.
دلش تنگ بود، نه برای مردی که رفته،
بلکه برای زنی که کنار او بودن را بلد بود.
زن درون عکس، قوی بود،
با چشم‌هایی که هنوز برق زندگی داشتند.
کاش می‌شد خودش را از آن قاب درآورد
و دوباره باور کند که هنوز دیر نشده است... .
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«صدای جامانده»
دلش لک زده بود برای یک سلام ساده.
برای آن لحظه‌ی کوتاه که صدایش را بشنود، بدون توقع، بدون درد.
اما او مدت‌ها بود سکوت را انتخاب کرده بود؛
نه از روی بی‌تفاوتی، که از ترس افتادن دوباره.
هر شب با خیال صدایش می‌خوابید
و هر صبح، با حسرتی بی‌نام بیدار می‌شد.
کسی که رفته بود، هنوز در جای‌جای زندگی‌اش نفس می‌کشید.
ساده بود، اما ترک‌های عمیقی در روحش انداخته بود.
با هر لبخند، یک اشک می‌ریخت.
و با هر «خوبی؟»، یک «دلتنگم» قورت می‌داد.
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«دستی در باد»
می‌دانست باید بگذرد.
که هر زخم، روزی تنها جای یک خراش محو خواهد شد.
اما هنوز، شب‌ها دست روی سینه‌اش می‌گذاشت،
دقیقاً همان‌جایی که آخرین بار گفته بود: «نرو!»
نرفته بود...
جسمش رفته بود، اما سایه‌اش هنوز در اتاق می‌پلکید.
همه چیز یادآور او بود؛
لیوان قهوه، صدای ساعت، حتی نسیم آرام صبحگاهی.
آدم‌ها می‌روند،
اما جای قدم‌هایشان، همیشه روی دل می‌ماند... .
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«فقط باران ماند»
باران می‌بارید،
مثل همیشه وقتی دلش می‌گرفت، آسمان هم گریه می‌کرد.
کنار پنجره نشست و به قطره‌ها نگاه کرد.
هر قطره، یک خاطره بود.
هر چکیدن، یک لبخند گم‌شده.
یادش آمد آن شب که زیر همین باران، دستش را گرفته بود و گفته بود:
«با من بمون.»
اما حالا فقط باران مانده بود و دستانی که خالی‌تر از همیشه بودند.
گاهی، سکوت هوا بلندتر از هر حرفی فریاد می‌زد... .
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«خسته از تکرار»
صبح که بیدار شد، دوباره همه‌چیز همان بود.
دیوارهای خاموش، ساعت بی‌علاقه، آیینه‌ای که دیگر تحویلش نمی‌گرفت. زندگی، به طرز غم‌انگیزی تکراری شده بود.
او دیگر نمی‌ترسید؛ خستگی از ترس هم گذشته بود. تنها دلش می‌خواست یک روز، فقط یک روز، همه‌چیز فرق کند.
مثلاً کسی زنگ بزند و بگوید «دارم میام پیشت.»
یا باران بیاید و بوی خاک خیس بزند زیر بینی‌اش و یادش بیاورد هنوز زنده است.
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«نامه‌ی ناگفته»
تمام کلمات را توی ذهنش هزار بار چرخانده بود، اما هیچ‌کدام به کاغذ نرسیدند.
نامه‌ای که برای او نوشت، فقط در دلش خوانده شد. با بغض، با مکث، با چشم‌هایی که رد اشک را خوب بلد بودند.
نوشت: «دوستت داشتم... هنوز هم دارم، ولی نه اون‌طوری که فکر می‌کنی.»
و نامه، هیچ‌وقت فرستاده نشد. چون می‌دانست، گاهی بعضی حرف‌ها فقط برای ننوشتن‌اند... .
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«آغوش‌های بی‌صدا»
وقتی او را ب*غل می‌کرد، چیزی نمی‌گفت. فقط نگهش می‌داشت.
انگار می‌دانست حرف زدن، این‌جا اضافه است.
او همیشه خسته برمی‌گشت، همیشه شکسته.
و آن آغوش بی‌صدا، تنها چیزی بود که تکه‌هایش را جمع می‌کرد.
شاید عشق همین بود؛
نپرسیدن، نگفتن و فقط ماندن... .
 
Last edited by a moderator:

Who has read this thread (Total: 10) View details

Top Bottom