به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

انگیزشی *تختت را مرتب کن*کارهای کوچکی که شاید زندگیتان و حتی دنیا را متحول کند.(ویلیام اچ.مکریون)"مترجم:صدف حکیمی زاده" تایپیست : • mahban •

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
سیرک اجتنابناپذیر است.

همه ی ما به جایی میرسیم که وارد لیست سیرک میشویم. از سیرک نترسید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
فصل ششم:

باید جسارت زیادی داشته باشید . اگر میخواهید دنیا را متحول کنید...با سر از روی مانع ُسر بخورید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
ل*ب برجک ۹ متری ایستاده بودم. طناب نایلونی ضخیم را گرفتم. یک سر طناب به برجک وصل بود و سر دیگر به تیری که در فاصله ی ۳۰ متری روی زمین بود.

نصف میدان موانع را گذرانده و رکورد سرعت خودم را زده بودم. در حالی که پاهایم را دور بالای خط گره کرده بودم و طناب را محکم چسبیده بودم، به آرامی از روی سکو پایین آمدم. بدنم زیر طناب آویزان بود. با حرکتی کرم مانند و آرام، پایین خزیدم تا به انتها رسیدم. وقتی به پایان رسیدم، طناب را رها کردم، روی شن نرم افتادم و به طرف مانع بعدی دویدم.

دانشجویان دیگر کلاس با فریاد تشویقم میکردند، اما صدای استاد سیل را شنیدم که داشت دقایق را می شمرد. زمان زیادی را روی طناب نجات از دست داده بودم. تکنیکی که برای پایین آمدن به کار بردم بیش از حد کند بود، اما نتوانستم خودم را راضی کنم که با سر از طناب پایین بلغزم. اگر با سر و با استایل کماندویی پایین میآمدم، سرعتم بسیار بیشتر بود، اما ریسکش هم بسیار بالاتر بود. در این حالت، در مقایسه با وقتی از پایین طناب آویزان هستید، سخت تر میتوانید خودتان را بالای طناب نگه دارید و اگر بیافتید و آسیب ببینید از کلاس حذف میشوید.

با زمان بسیار بالا و ناامیدکننده ای، از خط پایان رد شدم. وقتی خم شده بودم و نفس نفس میزدم، یکی از کهنه سربازان جنگ ویتنام که موهای جوگندمی و
پوتین های واکس زده و اونیفورم سبز رنگ کاملاً آهارخورده داشت، کنارم ایستاد و خم شد.

با لحنی که بیشک تحقیرآمیز بود گفت: «آقای مک، کی میخواهی این را بفهمی که، تا وقتی ریسک نکنی، میدان موانع هر دفعه شکستت میدهد؟». یک هفته بعد، با ترسم جنگیدم، بالای طناب رفتم و با سر از طناب نجات پایین لغزیدم. وقتی با بهترین زمانی که پیش از آن داشتم از خط پایان گذشتم، کهنه سرباز جنگ ویتنام را دیدم که به نشانه ی تأیید سرش را تکان داد. این درس ساده ای برای غلبه بر اضطراب ها و ایمان به توانایی های خود در به
انجام رساندن کار بود.
این درس، در سالهای بعد، خیلی به دردم خورد.
***

سال ۲۰۰۴ در عراق بودم. صدای کسی که آن طرف خط بود آرام بود، اما حس اضطرار انکارناپذیری داشت. محل سه گروگانی که مدتی بود دنبالشان
میگشتیم مشخص شده بود. تروریست های القاعده آنها را در محوطه ای محصور در حومه ی بغداد، زندانی کرده بودند. متأسفانه اطلاعات نشان میداد که تروریست ها قرار است به زودی آنها را به مکان دیگری منتقل
کنند و ما باید زود وارد عمل میشدیم.

سرهنگ دوم ارتش که مسئول مأموریت نجات بود به من اطلاع داد که مجبورند حمله ی خطرناکی در روز بکنند. تنها راه برای موفقیت در مأموریت این بود که سه هلیکوپتر شاهین سیاه نیروهای حمله را وسط محوطه ی
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
کوچک پیاده کنند و این شرایط را بدتر میکرد. درباره ی گزینه های تاکتیکی دیگر بحث کردیم، اما به این نتیجه رسیدیم که حق با سرهنگ دوم است.

همیشه ترجیح بر این بود که مأموریت های نجات را شب ها انجام دهیم؛ وقتی عنصر غافلگیری به نفع ما است. اما در این مورد فرصت زیادی نداشتیم و اگر همان موقع وارد عمل نمیشدیم، گروگان ها را به مکان دیگری منتقل
میکردند و شاید حتی آنها را میکشتند. مأموریت را تأیید کردم. بعد از چند دقیقه، نیروهای نجات سوار سه هلیکوپتر شاهین سیاه شدند و به سمت محوطه راه افتادند. در ارتفاعی بسیار بالاتر از این سه شاهین سیاه، هلیکوپتر دیگری نظارت تصویری را به مقری که من در آن بودم میفرستاد

. در سکوت، نگاه میکردم. سه هلیکوپتر بر فراز
صحرا پرواز میکردند و ارتفاعشان از زمین فقط چند متر بود تا کسی متوجه نزدیک شدنشان نشود. در محوطه ی باز، مردی با سلاح اتوماتیک بود که به ساختمان رفت و آمد میکرد و به نظر میرسید دارد برای ترک محل آماده میشود. پنج دقیقه بعد از حرکت هلیکوپترها گذشت و تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که وقتی نیروهای نجات آخرین کارها را انجام میدادند، به ارتباطات داخلی آنها
گوش دهم.

این اولین باری نبود که روی عملیات نجات گروگان نظارت میکردم و مسلماً آخرین بار هم نبود، اما مشخصاً جسورانه ترین عملیات بود، چون تنها راهمان
برای به دست آوردن عامل غافلگیری فرود داخل محوطه بود. خلبانان واحد هوایی ارتش بهترین خلبانان جهان بودند، اما به هر حال، ریسک مأموریت بالا بود. سه هلیکوپتر که تیغه های گردنده ی آنها بیشتر از ۱۸ متر بود، قرار بود در فضایی فرود بیایند که فقط چند سانتیمتر بینشان فاصله باشد. دیوار آجری، به ارتفاع ۵ /۲ متر، که دور محوطه کشیده شده بود، مأموریت را دشوارتر میکرد. خلبانها، به خاطر وجود این دیوار، باید زاویه ی نزدیک شدنشان به زمین را تا حد زیادی تغییر میدادند. فرود سختی بود و از آن طرف خط، صدای نیروهای نجات را میشنیدم که در حال آماده شدن برای
حمله بودند.

از تصاویر دریافتی، نزدیک شدن هلیکوپترها به مقصد را میدیدم. اولین هلیکوپتر صاف و مستقیم حرکت میکرد و بعد، وقتی از دیوار گذشت، جلویش به سمت بالا متمایل شد و در محوطه ی کوچک فرود آمد. بلافاصله، نیروهای نجات از شاهین سیاه خارج شدند و به ساختمان حمله کردند.
هلیکوپتر دوم، درست پشت دم اولی در فاصله ی چند متری آن فرود آمد. خاک زیادی دور محوطه ی فرود از زمین بلند شد. وقتی هلیکوپتر سوم به محوطه نزدیک شد، ابر بزرگی دور محوطه را گرفته بود و خلبان دید نداشت.

جلوی هلیکوپتر سوم از فاصله ی چند سانتیمتری دیوار رد شد، اما چرخ
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
پشتی به دیوار ۵/ ۲ متری برخورد کرد و آجرهایش به اطراف ریخت. خلبان که میدانست فضایی برای خالی گذاشتن ندارد، هلیکوپتر را به سختی با صدای بلندی روی زمین نشاند، اما هیچ یک از افرادی که داخل آن بودند آسیبی ندیدند.

چند دقیقه بعد، به من گزارش داده شد که همه ی گروگان ها در امان هستند. بعد از سی دقیقه، نیروهای نجات و اسرای آزادشده در راه بازگشت به محلی امن بودند. این ریسک نتیجه ی خوبی داد. ظرف ده سال بعد، متوجه شدم که ریسک پذیری بین نیروهای عملیات ویژه ی
ما معمول است. آنها همیشه محدودیت های خود و ماشین هایشان را به چالش میکشیدند تا موفق شوند. شاید این بزرگترین تفاوت این افراد با بقیه بود. اما بر خلاف آنچه دیگران فکر میکنند، این ریسک معمولاً
حساب شده، فکرشده و کاملاً برنامه ریزی شده است.

حتی اگر مسئولان
عملیات ناگهان تصمیم به ریسک گرفته باشند، از محدودیت های خود آگاه هستند، اما به قدر کافی به خود ایمان دارند که امتحان کنند. همیشه در حرفه ام احترام زیادی برای نیروی هوایی ویژه ی بریتانیا،( ۳۸(SAS مشهور، قائل بوده ام.

شعار نیروی هوایی ویژه این است: «هر کس
جسارت به خرج دهد پیروز است». این شعار به قدری تحسین شده است که حتی چند لحظه قبل از حمله به بنلادن، استوار یکم ما، کریس فریس(۳۹،( آن را برای نیروهای سیل که در حال آماده شدن برای مأموریت بودند بازگو
کرد. از دید من، این شعار فقط مربوط به چگونگی عملکرد نیروهای ویژه ی بریتانیا به به صورت یک واحد نبود، بلکه مربوط به رویکرد همه ی ما در زندگی بود.

زندگی یک کشمکش است و همیشه احتمال شکست هست، اما کسانی که از شکست یا سختی یا شرمندگی میترسند، هرگز نمیتوانند قابلیت های خود را بالفعل کنند. بدون اینکه محدودیت هایتان را به چالش بکشید، گاهی با سر از طناب پایین بلغزید، جسارت به خرج دهید، هرگز نمیفهمید که چه چیزهایی واقعاً در زندگی ممکن هستند.


فصل هفتم:

جلوی زورگوها بایستید
اگر میخواهید دنیا را متحول کنید...از کوسه ها فرار نکنید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
وقتی شنای شبانه ی ۶ کیلومتری مان را شروع کردیم، آب های اطراف
جزیره ی سنکلمنت کف دار و سرد بود. ناوبان دوم، مارک توماس، پابه پای من شنای پهلو میکرد. چیزی نداشتیم جز بالاپوش گشاد غواصی خیس، ماسک و یک جفت کفش غواصی.

به سختی خلاف جریان آبی که ما را به سمت جنوب میراند، دور شبه جزیره ی کوچک شنا میکردیم. در حالی که به سمت اقیانوس پیش میرفتیم، نورهای پایگاه نیروی دریایی که شنایمان را از آنجا شروع کرده بودیم از دیدمان پنهان میشد. بعد از یک ساعت، حدود ۲ کیلومتر از ساحل دور شده بودیم و به نظر میرسید در آب تنها هستیم.

شناگرانی که اطرافمان بودند در تاریکی شب گم شده بودند. چشمان مارک را از پشت شیشه ی ماسکش میدیدم. حتماً حالت چهره اش
بازتاب چهره ی خودم بود. هر دوی ما میدانستیم که آب های سنکلمنت پر از کوسه است. نه هر نوع کوسه ای، کوسه ی سفید که بزرگترین و وحشیترین
آدمخوار اقیانوس است. قبل از شنا، استادان سیل همه ی خطرات احتمالی را که ممکن بود شب ها با آنها مواجه شویم، توضیح دادند.

کوسه های پلنگی، کوسه های ماکو، کوسه های سرچکشی، کوسه های دم دراز از جمله ی این خطرات بودند، اما بیشتر از همه از کوسه ی سفید وحشت داشتیم.

این حس که شب وسط اقیانوس تنها هستی و میدانی که زیر این آبها
موجودی ماقبل تاریخی منتظر است تا با دندان هایش تو را از وسط نصف کند هراس آور است. اما هر دوی ما به قدری آرزوی پیوستن به نیروهای سیل را داشتیم که هیچ چیزی در آن آبها جلویمان را نمیگرفت. اگر لازم بود، حاضر بودیم حتی
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
با کوسه ها بجنگیم. هدفمان، که از دید خودمان شرافتمندانه و اصیل بود، به ما شهامت میداد و شهامت خصوصیتی شگفت آور است. اگر شهامت داشته باشی، هیچکس و هیچ چیز جلودارت نیست. بدون شهامت، دیگران مسیر آینده ات را تعیین میکنند.

بدون شهامت، یارای ایستادن در برابر وسوسه های زندگی را نداری. بدون شهامت، ستمگران و مستبدان بر مردم حاکم میشوند. بدون شهامت، هیچ جامعه ی بزرگی شکوفا نمیشود. بدون
شهامت، زورگویان در دنیا به قدرت میرسند. با شهامت، به هر هدفی میتوانی برسید. با شهامت، میتوانی در برابر پلیدی بایستی و شکستش دهی.

***

صدام حسین، رئیس جمهور سابق عراق، روی لبه ی تخت کهنه ی تاشوی ارتشی نشسته بود و لباس یکسره ی نارنجی رنگ زندانیان را به تن داشت. نیروهای آمریکایی، بیست و چهار ساعت قبل، او را گرفته بودند و حالا زندانی ایالات متحده بود. در را باز کردم تا رهبران حکومتی جدید عراق وارد اتاق شوند. صدام از جایش بلند نشد.

پوزخند میزد و هیچ نشانی از پشیمانی یا اطاعت در رفتارش نمایان نبود. چهار رهبر عراقی، بلافاصله، شروع به فریاد کشیدن سر صدام کردند، اما از فاصله ای دور و امن. صدام، با نگاهی تحقیرآمیز و لبخندی ترسناک، به آنها گفت بنشینند. آنها که هنوز از دیکتاتور سابق وحشت
داشتند، صندلی های تاشو را برداشتند و نشستند. فریادها و سرزنش ها ادامه داشت، اما وقتی دیکتاتور سابق شروع به صحبت کرد، به آرامی فروکش کرد.

حزب بعث، به رهبری صدام حسین، مسئول مرگ هزاران عراقی شیعه و ده ها هزار کرد بود. صدام شخصاً بعضی از ژنرال هایش را که معتقد بود به او وفادار نیستند، اعدام کرده بود.

با اینکه من مطمئن بودم صدام دیگر خطری برای افراد حاضر در اتاق ندارد، رهبران عراقی اینقدر مطمئن نبودند. ترس موجود در چشمانشان انکارناپذیر بود. این مرد، خون خوار بغداد، به مدت چند دهه، کل ملت این کشور را به وحشت انداخته بود. کیش شخصیت او بدترین پیروان را برایش جذب کرده بود. آدمکش هایش افراد بیگناه را میکشتند و هزاران نفر را به فرار از کشور واداشته بودند.

هیچکس در عراق شهامت مقابله با این مرد ستمگر را پیدا نکرده بود. هیچ تردیدی نداشتم که این رهبران جدید، هنوز هم با تمام وجود از کارهایی که صدام قادر است حتی از پشت میله های زندان انجام دهد، وحشت داشتند. اگر هدف از این دیدار این بود که به صدام نشان دهند دیگر قدرتی ندارد، شکست خورده بودند. در همان لحظات کوتاه، صدام توانسته بود رهبران
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
حکومت جدید را به وحشت بیاندازد. مطمئنتر از همیشه به نظر میرسید. بعد از اینکه رهبران عراقی رفتند، به نگهبانان دستور دادم رئیس جمهور سابق را در اتاق کوچکی تنها بگذارند. ملاقاتکننده نداشت و به نگهبانان هم دستور داده شده بود که با صدام صحبت نکنند.

طی ماه بعد، هر روز به آن اتاق کوچک سر میزدم. هر روز هم، صدام از جایش بلند میشد تا به من سلام کند و من، بدون هیچ کلامی، با دست اشاره میکردم که روی تختش بنشیند. پیامم واضح بود. او دیگر اهمیتی نداشت. دیگر نمیتوانست اطرافیانش را به وحشت بیاندازد. دیگر در دل مردمش ترس نمی انداخت. دیگر کاخ پرزرق و برقی نداشت. دیگر خدمه و ژنرالی نداشت. دیگر قدرتی نداشت. تکبر و استبدادی که حکمرانی اش بر پایه ی آن بود به پایان رسیده بود.

سربازان جوان و شجاع آمریکایی در برابر ظلم او ایستادگی کرده بودند و اکنون دیگر برای هیچکس تهدید محسوب نمیشد. سی روز بعد، صدام حسین را به یک واحد مناسب پلیس نظامی منتقل کردم و یک سال بعد عراقیان او را به خاطر جرایمی که علیه ملتش مرتکب شده بود به دار آویختند. زورگوها همه مثل هم هستند؛ چه در حیاط مدرسه باشند، چه در محل کار و
چه با ارعاب، بر کشوری حکمرانی کنند. از ترس و وحشت دیگران تغذیه میکنند. زورگوها از آدمهای ترسو و هراسان قدرت میگیرند. مثل کوسه هایی هستند که وجود ترس را در آب حس میکنند. دور شکار ترسو جمع میشوند تا ببینند آیا در تقلا است یا نه.

میسنجند که آیا قربانی، ضعیف است یا نه. اگر شجاعت ایستادگی را نداشته باشید، به شما حمله میکنند. در زندگی، برای رسیدن به اهداف، برای به پایان رساندن شنای شبانه، باید شجاع باشید. شجاعت درون همه ی ما هست. اگر خوب جستوجو کنید، شجاعت زیادی درونتان خواهید یافت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
فصل هشتم:

در شرایط سخت، بیشتر تلاش کنید . اگر میخواهید دنیا را متحول کنید...در سختترین لحظات، بیشترین تلاشتان را بکنید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
روی زبانه ی ساحلی شنی ایستاده بودم و به صف کشتی های جنگی در آن سوی خلیج نگاه میکردم که در پایگاه نیروی دریایی خیابان سی و دوم لنگر انداخته بودند.

بین کشتی ها و نقطه ی شروع ما، کشتی کوچکی بود که در ساحل سندیگو لنگر انداخته بود و «هدف» آن روز ما بود. طی چند ماه اخیر، آموزش های مربوط به غواصی مبتدی و سطوح پیشرفته تر بدون حباب، با ابزار مدار بسته ی امرسون به کلاس ما آموزش داده شده بود.

آن شب، اوج فاز غواصی بود، که عملاً سختترین بخش از آموزش پایه ی سیل بود. هدف ما این بود که دو هزار متر از نقطه ی شروع به کشتی لنگر انداخته در آن سوی خلیج، زیر آب، شنا کنیم. وقتی زیر کشتی میرسیدیم، باید مین
ناوچسب تمرینی مان را روی تیر ته کشتی میگذاشتیم و بدون شناسایی شدن به ساحل برمیگشتیم. تجهیزات غواصی امرسون به «تجهیزات مرگ» مشهور بود. میگفتند گاهی درست عمل نمیکند و بنا به داستان هایی که بین
سربازان سیل نقل میشد، پیش از آن، چند سرباز آموزشی هنگام استفاده از امرسون جان خود را از دست داده بودند.

شب ها، دید در خلیج سندیگو به قدری بد بود که حتی نمی توانستیم دستانمان را جلوی صورتمان ببینیم. تنها چیزی که در اختیار داشتیم نور شیمیایی کوچک سبزی بود که قطب نما را زیر آب روشن میکرد. بدتر اینکه هوا مه‌آلود شده بود و مه همه ی خلیج را پوشانده بود و تعیین محل هدف با قطب نما را، از همان ابتدای مأموریت، دشوار میکرد. اگر هدف را از دست میدادیم در کانال کشتی ها می افتادیم. وقتی منهدم کننده ی نیروی دریایی دارد به سمت بندر میرود، کانال کشتی ها بدترین جای ممکن است.

استادان به سرعت در مقابل بیست و پنج تیم دو نفره ی غواصانی که برای عملیات شب آماده میشدند، در رفت وآمد بودند. به نظر میرسید آنها هم به اندازه ی خود ما مضطرب هستند. میدانستند که این رویداد آموزشی بالاترین احتمال آسیب دیدن یا مرگ را برای سربازان دارد. مسئول رویداد، که درجه ی مهناوی یکم داشت، همه ی غواصان را دور خود جمع کرد. گفت: «آقایان، امشب، میفهمیم از بین شما، چه کسانی واقعاً میخواهند قورباغه شوند».

برای تأثیرگذاری بیشتر، مکث کرد. «آنجا سرد و
تاریک است. زیر کشتی تاریکتر هم میشود. آنقدر تاریک، که شاید مسیر را پیدا نکنید. آنقدر تاریک که اگر از رفیق شنایتان جدا شوید، ممکن است نتواند شما را پیدا کند». حالا مه غلیظ تر شده بود و حتی همان زبانه ی ساحلی را هم که روی آن ایستاده بودیم نمیدیدیم. «امشب، باید بهترین خودتان باشید. باید ترس ها، تردیدها و خستگی هایتان را کنار بگذارید. هر قدر هم که تاریک شد، باید مأموریت را انجام دهید. این وجه تمایز شما و همه ی آدم های دیگر است». گفته هایش تا سی سال بعد در خاطرم ماند.
 
بالا