ل*ب برجک ۹ متری ایستاده بودم. طناب نایلونی ضخیم را گرفتم. یک سر طناب به برجک وصل بود و سر دیگر به تیری که در فاصله ی ۳۰ متری روی زمین بود.
نصف میدان موانع را گذرانده و رکورد سرعت خودم را زده بودم. در حالی که پاهایم را دور بالای خط گره کرده بودم و طناب را محکم چسبیده بودم، به آرامی از روی سکو پایین آمدم. بدنم زیر طناب آویزان بود. با حرکتی کرم مانند و آرام، پایین خزیدم تا به انتها رسیدم. وقتی به پایان رسیدم، طناب را رها کردم، روی شن نرم افتادم و به طرف مانع بعدی دویدم.
دانشجویان دیگر کلاس با فریاد تشویقم میکردند، اما صدای استاد سیل را شنیدم که داشت دقایق را می شمرد. زمان زیادی را روی طناب نجات از دست داده بودم. تکنیکی که برای پایین آمدن به کار بردم بیش از حد کند بود، اما نتوانستم خودم را راضی کنم که با سر از طناب پایین بلغزم. اگر با سر و با استایل کماندویی پایین میآمدم، سرعتم بسیار بیشتر بود، اما ریسکش هم بسیار بالاتر بود. در این حالت، در مقایسه با وقتی از پایین طناب آویزان هستید، سخت تر میتوانید خودتان را بالای طناب نگه دارید و اگر بیافتید و آسیب ببینید از کلاس حذف میشوید.
با زمان بسیار بالا و ناامیدکننده ای، از خط پایان رد شدم. وقتی خم شده بودم و نفس نفس میزدم، یکی از کهنه سربازان جنگ ویتنام که موهای جوگندمی و
پوتین های واکس زده و اونیفورم سبز رنگ کاملاً آهارخورده داشت، کنارم ایستاد و خم شد.
با لحنی که بیشک تحقیرآمیز بود گفت: «آقای مک، کی میخواهی این را بفهمی که، تا وقتی ریسک نکنی، میدان موانع هر دفعه شکستت میدهد؟». یک هفته بعد، با ترسم جنگیدم، بالای طناب رفتم و با سر از طناب نجات پایین لغزیدم. وقتی با بهترین زمانی که پیش از آن داشتم از خط پایان گذشتم، کهنه سرباز جنگ ویتنام را دیدم که به نشانه ی تأیید سرش را تکان داد. این درس ساده ای برای غلبه بر اضطراب ها و ایمان به توانایی های خود در به
انجام رساندن کار بود.
این درس، در سالهای بعد، خیلی به دردم خورد.
***
سال ۲۰۰۴ در عراق بودم. صدای کسی که آن طرف خط بود آرام بود، اما حس اضطرار انکارناپذیری داشت. محل سه گروگانی که مدتی بود دنبالشان
میگشتیم مشخص شده بود. تروریست های القاعده آنها را در محوطه ای محصور در حومه ی بغداد، زندانی کرده بودند. متأسفانه اطلاعات نشان میداد که تروریست ها قرار است به زودی آنها را به مکان دیگری منتقل
کنند و ما باید زود وارد عمل میشدیم.
سرهنگ دوم ارتش که مسئول مأموریت نجات بود به من اطلاع داد که مجبورند حمله ی خطرناکی در روز بکنند. تنها راه برای موفقیت در مأموریت این بود که سه هلیکوپتر شاهین سیاه نیروهای حمله را وسط محوطه ی