به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

انگیزشی *تختت را مرتب کن*کارهای کوچکی که شاید زندگیتان و حتی دنیا را متحول کند.(ویلیام اچ.مکریون)"مترجم:صدف حکیمی زاده" تایپیست : • mahban •

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
با حیرت، متوجه شدم که صدام تختش را مرتب نمیکند. پتویش همیشه پایین تختش مچاله شده بود و به ندرت به نظر میرسید، تمایلی به صاف و مرتب کردنش داشته باشد.

طی ده سال بعد، این افتخار را داشتم که با بعضی از برترین مردان و زنانی که ملت آمریکا تا به حال به خود دیده است همکاری کنم؛ از ژنرال ها گرفته تا سرباز وظیفه ها، دریاسالارها تا ناوی ها، سفرا تا تایپیست ها. آمریکایی هایی که برای جنگ در کشورهای دیگر مستقر شده بودند به میل خود رفته بودند و برای محافظت از این کشور بزرگ فداکاری های زیادی کرده اند.

همه ی آنها درک میکنند که زندگی سخت است و گاهی برای تأثیرگذاری روی نتیجه ی آن روزتان، کار زیادی از دستتان ساخته نیست. در جنگ ها، سربازان کشته میشوند، خانواده هایشان داغ دار میشوند، روزها طولانی اند و لحظات پراضطرابی را پشت سر میگذارید. در جستوجوی چیزی هستید که مایه ی تسکینتان شود، به شما انگیزه دهد روزتان را شروع کنید و بتواند
حس غرور را در این دنیای زشت به ارمغان بیاورد. اما فقط جنگ نیست.

زندگی روزمره هم به همین نظم نیاز دارد. هیچچیز نمیتواند جای قدرت و آسایش ایمان را بگیرد، اما گاهی کاری ساده، مثل مرتب کردن تخت، روحیه تان را بالا میبرد تا بتوانید روزتان را شروع کنید و از پایان درست آن احساس رضایت کنید.

اگر میخواهید زندگیتان و شاید جهان را عوض کنید، اول از مرتب کردن
تختتان شروع کنید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
فصل دوم:نمیتوانید به تنهایی از پس کارهایتان برآیید.


اگر میخواهید دنیا را متحول کنید...کسی را پیدا کنید که در دریا کنارتان پارو بزند.


از همان اوایل دوره ی آموزشی سیل، ارزش کار تیمی و نیاز به تکیه بر فردی دیگر که شما را در انجام وظایف دشوار یاری کند، فهمیدم. برای ما تازه واردها که لقب «بچه قورباغه» داشتیم و امیدوار بودیم در نیروی دریایی
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
به درجه ی «قورباغه» برسیم، از قایق لاستیکی ۳ متری برای آموزش این درس حیاتی استفاده میشد. در اولین فاز آموزش سیل، هر جا که میرفتیم باید این قایق را با خودمان حمل میکردیم. وقتی از سربازخانه بیرون می دویدیم، از بزرگراه عبور
میکردیم و به سالن غذاخوری میرفتیم، قایق را روی سرمان می گذاشتیم.

وقتی از تپه های شنی کورونادو بالا و پایین میرفتیم، قایق را با حالتی خمیده پشتمان حمل میکردیم. بی وقفه پارو میزدیم و قایق را در راستای خط ساحل، از روی امواج خروشان، از شمال به جنوب میبردیم. هفت مرد با هم همکاری میکردند تا قایق لاستیکی را به مقصد نهایی برسانند. اما در این سفرها درس دیگری آموختیم. گاهی یکی از افراد گروه بیمار یا آسیب دیده بود و نمیتوانست ۱۰۰ درصد توانش را برای کار بگذارد. خود من اغلب به خاطر آموزش های سخت روز، بسیار خسته میشدم یا سرما می خوردم. در این روزها، اعضای دیگر تیم جور فرد بیمار را می کشیدند و انرژی بیشتری برای پارو زدن می گذاشتند، عمیق تر زمین را میکندند، بیشتر تلاش میکردند تا کم کاری من را جبران کنند، و بعدها زمانی میرسید که من
این محبتشان را جبران میکردم.

قایق لاستیکی کوچک به ما یاد داد که هیچ مردی به تنهایی از پس این آموزش های سخت برنمی آید. هیچ یک از سربازان سیل نمیتوانند به تنهایی این دوره را به پایان برسانند. زندگی هم همین است. بدون کمک دیگران، نمیتوانید دوره های سخت را پشت سر بگذارید.


***
نیاز به کمک، بیست و پنج سال بعد از این زمان، برایم از همیشه مشهود تر شد؛ وقتی که فرماندهی کل نیروهای سیل سواحل غربی بودم. من فرماندهی نیروی دریایی در کورونادو بودم. چندین سال، سابقه ی رهبری نیروهای سیل در سرتاسر جهان را داشتم و حالا به درجه ی ناخدا یکم رسیده بودم. رفته بودم که یک پرش روتین با چتر نجات انجام دهم که سانحه ی بسیار بدی رخ داد.

سوار هواپیمای 130-C هرکول بودیم و در ارتفاع دوازده هزار پایی پرواز میکردیم تا آماده ی پرش شویم. از پشت هواپیما شاهد روز زیبایی در کالیفرنیا بودیم. آسمان صاف بود. اقیانوس آرام، صاف و بی تلاطم بود و از آن ارتفاع، مرز مکزیک در فاصله ی چند کیلومتری دیده میشد. استاد پرش فریاد زد: «آماده». از لبه ی رمپ میتوانستم زمین را خوب ببینم. استاد پرش در چشمانم نگاه کرد و با لبخندی فریاد زد: «برو، برو، برو!». از هواپیما بیرون پریدم، دستانم را کاملاً باز و پاهایم را کمی پشتم جمع کرده بودم. فشار هوای پروانه ی هواپیما مرا به جلو متمایل کرد تا جایی که بازوهایم در جریان هوا افتاد و افقی شدم. سریع ارتفاع سنجم را نگاهم کردم، مطمئن شدم که در حال چرخیدن نیستم و
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
بعد اطرافم را نگاه کردم تا مطمئن شوم که کسی در فاصله ی نزدیک به من نیست. بیست ثانیه بعد، به ارتفاع کششی ۵۵۰۰ پایی رسیده بودم.

ناگهان پایین را نگاه کردم و دیدم یکی از چتربازان دیگر لغزیده و زیر من آمده است و در مسیر من به سمت زمین قرار گرفته است. بند چتر نجاتش را کشید و دیدم که چتر فرعی اش چتر اصلی را از کوله پشتی اش باز کرد. بلافاصله دستانم را کنار بردم و سرم را به طرف زمین بردم تا سعی کنم از
چتری که در حال باز شدن بود دور شوم. اما دیر شده بود. چترش مثل کیسه هوا جلوی من باز شد و با سرعت حدود ۲۰۰ کیلومتر در ساعت به من برخورد کرد. به کاناپی(۸ (اصلی خوردم، به طرف مخالف پرت
شدم و خارج از کنترل چرخیدم؛ در اثر برخورد هوشیار نبودم. چند ثانیه وارونه در حال چرخش بودم و سعی میکردم چرخشم را متوقف کنم. نمیتوانستم ارتفاع سنجم را ببینم و نمیدانستم چقدر پایین آمده ام.

به طور غریزی بند چترم را کشیدم. چتر فرعی از بسته ی کوچکش در پشت چتر نجات بیرون آمد، اما دور پایم پیچید، در حالی که داشتم به زمین نزدیکتر میشدم. وقتی داشتم سعی میکردم بند را از دور پایم باز کنم، وضعیت بدتر
شد. چتر اصلی تا حدی باز شد، اما دور پای دیگرم پیچید. گردنم را به سمت آسمان کشیدم، میدیدم که پاهایم بین دو رایزر گیر کرده است.

رایزر نوار نایلونی بلندی است که چتر اصلی را به بندهای پشت وصل
میکند. یک رایزر دور پای راستم پیچیده بود و دیگری دور پای چپم. چتر اصلی، کامل از کوله پشتی خارج شده بود، اما به جایی از بدنم گیر کرده بود. در حالی که داشتم تلاش میکردم خودم را نجات دهم، ناگهان حس کردم کاناپی از روی بدنم بلند شد و شروع کرد به باز شدن. در حالی که داشتم به پاهایم نگاه میکردم، میدانستم چه اتفاقی قرار است بیافتد. بعد از چند ثانیه، کاناپی هوا گرفت. دو رایزر، که هر کدام دور یکی از پاهایم پیچیده شده بودند، ناگهان و به شدت از هم جدا شدند و پاهایم را هم با خود کشیدند. نیروی باز شدن رایزرها به پایین تنه ام وارد شد و استخوان های لگنم بلافاصله از هم جدا شد. هزاران ماهیچه ی کوچکی که لگن را به بدن متصل میکنند از مفصل خود جدا شدند.

چنان فریاد کشیدم که صدایم تا مکزیک هم رفت! درد وحشتناکی در کل بدنم حس میکردم؛ دردی که موج آن از پایین به سمت لگنم و از بالا به سمت سرم میرفت. تشنج شدید عضلانی، پشت بالا تنه ام را گرفت و درد را به دست و پاهایم منتقل کرد. در این مرحله، لحظه ای انگار از بدنم خارج شدم و از فریاد خودم آگاه شدم، سعی کردم کنترلش کنم، اما دردم بیش از اندازه شدید بود.

در حالی که هنوز سرم رو به پایین بود و با سرعت بسیار زیادی سقوط میکردم، بدنم را به سمت بندها صاف کردم و کمی از فشاری که روی لگن و
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
پشتم بود کم کردم.
در ارتفاع ۱۵۰۰ پایی بودم. قبل از آنکه چتر عمل کند، بیشتر از ۴۰۰۰ پا سقوط کرده بودم. خبر خوب این بود که کاناپی کامل بالای سرم بود. خبر بد این بود که در اثر باز شدن چتر به این شکل بدنم خرد شده بود.

در فاصله ی ۳ کیلومتری جایی که باید فرود می آمدم، فرود آمدم. بعد از چند دقیقه، کارکنان فرود و آمبولانس رسیدند. مرا به اورژانس مرکز شهر
سندیگو بردند. روز بعد از اتاق عمل بیرون آمدم. این حادثه باعث شده بود لگنم تقریباً ۱۲ سانتیمتر از هم باز شود. عضلات شکمم از استخوان لگن جدا شده بود و عضلات پشت و پاهایم از شوک باز شدن ناگهانی چتر آسیب شدیدی دیده بود. صفحه ی پلاتین بزرگی در لگنم پیچ شد و برای اینکه بتوانم پشتم را صاف نگه دارم پیچ بلندی در کتفم قرار دادند. به نظر میرسید پایان دوران حرفه ای ام رسیده است. برای اینکه بتوانید خدمت مؤثری در نیروهای سیل داشته باشید، باید از لحاظ جسمانی در سلامت کامل باشید. توانبخشی ام چند ماه یا شاید چند سال طول میکشید و بعد نیروی دریایی باید ارزیابی پزشکی انجام میداد تا مشخص شود که آیا شایستگی انجام وظیفه را دارم یا نه.

هفت روز بعد، از بیمارستان مرخص
شدم و دو ماه در خانه بستری بودم. تمام عمرم فکر میکردم شکست ناپذیرم. معتقد بودم که توانایی های ذاتی ورزشی ام مرا از بیشتر موقعیت های خطرناک نجات میدهد. پیش از این سانحه هم درست فکر کرده بودم. در طول دوران حرفه ای ام، بارها در موقعیت هایی با خطر جانی قرار گرفته بودم: تصادم با چتر نجات دیگری در هوا، پایین رفتن خارج از کنترل زیردریایی کوچک، سقوط تقریبی از دکل نفتی به ارتفاع چند صد متر، گیر کردن زیر کشتی در حال غرق شدن، انهدامی که انفجارش زودتر از موقع صورت گرفت و بسیاری سوانح دیگر، سوانحی که در آنها مرگ و زندگی ات در یک لحظه ی سرنوشت ساز تعیین میشود.

هر بار به طریقی توانسته بودم تصمیم درست را بگیرم و هر بار توانایی جسمانی غلبه بر چالشی را که با آن مواجه شده بودم داشتم، اما این بار نه. حالا، روی تخت افتاده بودم و فقط دلم به حال خودم میسوخت. ولی این حس مدت زیادی طول نکشید. همسرم، جرجان(۹ ،(پرستاری از من را به عهده گرفت. زخم هایم را تمیز میکرد، تزریق های روزانه ام را انجام میداد و زیرم لگن میگذاشت. اما مهمترین کاری که میکرد این بود که به من یادآوری میکرد چه کسی هستم. پیش از آن، هرگز در زندگیام تسلیم نشده بودم و او باید مطمئن میشد که این بار هم چنین اتفاقی نخواهد افتاد. اجازه نمیداد به خودم حس ترحم پیدا کنم. این همان نوع عشق سخت گیرانه ای بود که به آن نیاز داشتم و پس از مدتی حالم بهتر شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
دوستانم به دیدنم میآمدند، مدام زنگ میزدند و در هر زمینه ای که میتوانستند کمک میکردند. رئیسم، دریاسالار اریک اولسون(۱۰ ،(به طریقی
توانست راهی پیدا کند که نیروی دریایی ارزیابی پزشکی روی من انجام ندهد تا مشخص شود که آیا قابلیت ادامه به خدمت در نیروهای سیل را دارم یا نه.

فکر میکنم حمایت او حرفه ام را نجات داد.
در مدتی که در تیم های سیل خدمت میکردم، با موانع زیادی روبه رو شدم و هر بار کسی به دادم رسید: کسی که به توانایی های من ایمان داشت، کسی که قابلیت هایی در من میدید که بقیه نمیدیدند، کسی که اعتبار خود را به مخاطره انداخته بود تا من در حرفه ام پیشرفت کنم.

هرگز این افراد را فراموش نخواهم کرد و میدانم که هر موفقیتی در زندگی ام کسب کرده ام حاصل کمک دیگران بوده است. هیچ یک از ما در برابر اتفاقات ناگوار زندگی مصونیت نداریم. زندگی هم مثل قایق لاستیکی کوچکی است که در دورهی آموزشی پایه ی سیل داشتیم؛ برای رسیدن به مقصد، به تیمی از افراد خوب نیاز دارید.

نمیتوانید به تنهایی پارو بزنید. کسی را پیدا کنید که شریک زندگیتان شود. تا جایی که میتوانید دوست پیدا کنید و هرگز فراموش نکنید که موفقیت شما به دیگران بستگی دارد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
فصل سوم:

فقط بزرگی دلتان مهم است .


اگر میخواهید دنیا را متحول کنید...افراد را بر حسب بزرگی دلشان بسنجید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
در حالی که کفش شنای لاستیکی سیاهم زیر بغلم بود و ماسکم در دست دیگرم، به سمت ساحل دویدم. قبل از آنکه در حالت آزاد بایستم، کفش ها را در شن نرم فرو بردم و به یکدیگر تکیه دادم تا به شکل مخروط درآید.

سربازان آموزشی دیگر سمت راست و چپم ایستاده بودند. تیشرت سبز، مایوی خاکیرنگ، بوت نئوپرن و یک جلیقه ی نجات کوچک به تن داشتیم و برای شنای ۳ کیلومتری صبحگاهی مان آماده میشدیم. جلیقه ی نجات کوچک بود و پوشش لاستیکی داشت و فقط وقتی دست هاش را میکشیدیم باد میشد. بین سربازان، استفاده از جلیقه ی نجات مایه ی شرم بود. با این حال، استادان سیل موظف بودند قبل از هر شنا تک تک جلیقه های نجات را بازرسی کنند.

این بازرسی فرصت دیگری به استادان میداد تا بیشتر اذیتمان کنند. آن قسمت از آب کورونادو که باید در آن شنا میکردیم، آن روز، ۵ /۲ متر ارتفاع داشت. موج های سه طبقه با صدایی خروشان خود را به ساحل میکوبیدند، صدایی که ضربان قلب تک تک ما را تندتر میکرد. استاد که آرام در طول صف قدم میزد سراغ سربازی که درست سمت راستم ایستاده بود آمد. درجه ی ناوی داشت و تازه به نیروی دریایی ملحق شده بود. قدش ۱۶۴ سانتیمتر بود. قد استاد سیل که از کهنه سربازان مدال دار جنگ ویتنام بود بالای ۱۸۸ سانتیمتر بود و یک سر و گردن از سرباز بلندتر بود.

استاد، بعد از اینکه جلیقه ی نجات سرباز را بررسی کرد، از بالای شانه ی چپش نگاهی به ساحل پرموج کرد. بعد خم شد و کفش شنای سرباز را برداشت. آنها را نزدیک به صورت سرباز نگه داشت و با صدای آرامی گفت:
«آیا واقعاً میخواهی قورباغه شوی؟». سرباز صاف ایستاد. سرکشی در نگاهش موج میزد. فریاد زد: «بله استاد، میخواهم». استاد، در حالی که کفش های شنا را جلوی صورتش تکان میداد گفت: «جثه ات ریز است. این موج ها از وسط نصفت میکنند». مکث کرد و به اقیانوس خیره شد. «بهتر است همین حالا، قبل از آنکه آسیب ببینی، تسلیم شوی و فکر نیروی دریایی را از سرت بیرون کنی».

حتی از گوشه ی چشمم میتوانستم ببینم که سرباز دندان هایش را با خشم به هم فشار میدهد. گفت: «تسلیم نمیشوم!». این کلمات را با لحن کشداری ادا کرد. استاد خم شد و چیزی در گوشش گفت. به خاطر صدای امواج دریا، نتوانستم حرفش را بشنوم. بعد از آنکه همه ی سربازان بازرسی شدند، استادان به ما فرمان دادند که وارد آب شویم و شنایمان را شروع کردیم. یک ساعت بعد، از قسمت شنا بیرون آمدم و دیدم که آن سرباز در ساحل ایستاده است. جزو اولین نفراتی
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
در طول روز، او را کنار کشیدم و پرسیدم استاد چه چیزی در گوشش زمزمه کرده است .
لبخندی زد و با غرور گفت: «ثابت کن که اشتباه میکنم!». در دوره ی آموزشی سیل، همیشه باید چیزی را ثابت میکردی: اینکه درشت اندام بودن مهم نیست، اینکه رنگ پوست مهم نیست، اینکه پول باعث
پیشرفت نمیشود، اینکه عزم و اراده همیشه مهمتر از استعداد است.

من آنقدر شانس داشتم که این درس را یک سال قبل از شروع دوره ی آموزشی آموختم.


***
سوار اتوبوس شهری بودم. از مرکز شهر سندیگو میگذشتیم. از تصور دیدن مرکز آموزش پایه ی نیروهای سیل در خلیج کورونادو، هیجان زده بودم. آن موقع، افسر دانشجوی سال آخر بودم و دوره ی تابستانی را که بخشی از برنامه ی سپاه آموزش افسران احتیاط(۱۱ (نیروی دریایی بود پشت سر میگذاشتم. فقط یک سال از تحصیلم در کالج باقی مانده بود و اگر همه چیز خوب پیش میرفت، امیدوار بودم که تابستان سال بعد برای آموزش سیل اعزام شوم.

وسط هفته بود. از استاد سپاه آموزش افسران احتیاط اجازه گرفته بودم در برنامه ی آموزشی آن روز، روی یکی از کشتی های بندر شرکت نکنم و به کورونادو بروم. جلوی هتل معروف دلکورونادو، از اتوبوس پیاده شدم و حدود ۵ /۱ کیلومتر راه رفتم تا به ساحل پایگاه آبی- خاکی نیروی دریایی برسم. از کنار چندین ساختمان قدیمی زمان جنگ کره گذشتم که مقر تیم های انهدام زیر آب یازده و دوازده بودند.

بیرون ساختمان آجری بدقواره ی یک طبقه، علامت چوبی بزرگ با تصویر فردی قورباغه(۱۲ (بود؛ جانور سبز بزرگ پردهپایی که در یک دستش تی ان تی بود و در دست دیگرش یک سیگار برگ روشن. اینجا خانه ی مردان قورباغه ای سواحل غربی بود، جنگجویان نترسی که ماسک و کفش غواصی داشتند و نیروهای سابق شان سواحل ایووجیما(۱۳ ،(تاراوا(۱۴،( گوام(۱۵ (و اینچون(۱۶ (را پاکسازی کرده بودند. ضربان قلبم کمی تندتر شد. اینجا دقیقاً همان جایی بود که دلم میخواست یک سال بعد باشم.ِ یک سیل از تیم های انهدام زیر آب که رد شدم، ساختمان بعدی متعلق به تیمِ بود که در آن زمان گروه جدیدی از جنگجویان جنگلی بودند و در جنگ ویتنام به سرسخت ترین مردان ارتش شهرت یافته بودند. یک علامت چوبی بزرگ دیگر سمی، خوک دریایی(۱۷ (را نشان میداد که خنجری در دست داشت و شنلی
ً فهمیدم مردان قورباغه ای و نیروهای سیل روی شانه هایش انداخته بود.

بعدا یکی هستند. همه ی آنها فارغ التحصیل دوره ی آموزشی سیل هستند و در دل، خود را مردان قورباغه ای میدانند. در نهایت، به آخرین ساختمان دولتی در ساحل پایگاه نیروی دریایی رسیدم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
روی نمای بیرونی ساختمان نوشته بودند: آموزش پایه ی انهدام زیر آب سیل. بیرون ورودی اصلی، دو استاد سیل ایستاده بودند و چند دانش آموز دبیرستانی افسری دورشان ایستاده بودند.

دو استاد از دانش آموزان یک سر و گردن بلندتر بودند. ناواستوار دوم، دیک ری(۱۸ ،(۱۹۲ سانتیمتر قد داشت، با
شانه های پهن، کمر باریک، پوست کاملاً آفتابسوخته و سبیل باریک تیره. کاملاً مطابق تصوری بود که از نیروهای سیل داشتم. کنارش مهناوی یکم، جین ونس(۱۹ ،(ایستاده بود. ونس هم که قدش بیشتر از ۱۸۰ سانتیمتر بود، اندامی مانند بازیکنان دفاع پشت خط داشت؛ بازوان قدرتمند و نگاهی مطمئن که به همه هشدار میداد زیاد به او نزدیک نشوند.

دانش آموزان نیروی دریایی به سمت ساختمان هدایت شدند. با ترس، دنبالشان رفتم و جلوی میز پذیرش ایستادم. داستانم را برای دریانورد جوانی که پشت میز نشسته بود، گفتم. دانشجوی افسری سال آخر دانشگاه تگزاس
بودم و مایل بودم در صورت امکان، با کسی درباره ی دوره ی آموزشی سیل صحبت کنم. لحظه ای از پشت میزش بلند شد و رفت. بعد برگشت و به من گفت که یکی از افسران مرحله ی اول آموزش، ناوسروان داگ هوت(۲۰ ،(تا چند دقیقه ی بعد با کمال میل، توضیحات لازم را به من خواهد داد. وقتی منتظر بودم تا مرا به دفتر ناوسروان هوت صدا بزنند، آرام در راهرو قدم میزدم و به عکس های روی دیوار نگاه میکردم.

عکس های سربازان
سیل در ویتنام، افرادی که تا کمر، در باتلاقی در دلتای رود مکونگ(۲۱ ،(فرو رفته و در حال بیرون آمدن از آن بودند، جوخه های استتار کرده ی سیل که در حال بازگشت از مأموریت شبانه بودند، مردانی با سلاح های اتوماتیک و حمایل مهمات که در حال سوار شدن به قایق تندرویی بودند که به سمت جنگل در حرکت بود.

آن طرفتر، مرد دیگری را در راهروی بلند دیدم که به عکس ها نگاه میکرد. لباس غیرنظامی پوشیده بود. لاغر و نحیف بود و موهای پرپشت تیره رنگی داشت که شبیه مدل موی اعضای گروه بیتلز روی گوش هایش ریخته بود. به نظر میرسید با حیرت به جنگجویان شگفت‌انگیز عکس‌ها خیره شده است. با خودم فکر کردم شاید دارد به این فکر میکند که آیا توانایی ملحق شدن به نیروهای سیل را دارد یا نه. شاید به عکس‌ها نگاه میکرد و از خودش میپرسید آیا به قدر کافی سرسخت هست تا بتواند دوره ی آموزشی را تاب بیاورد؟

آیا با آن اندام کوچکش میتواند کوله پشتی سنگین و آن همه مهمات
را حمل کند؟ آیا استادان سیل را که همین چند دقیقه پیش، بیرون در ایستاده بودند ندیده بود؟ آن مردان بسیار درشتاندام که به وضوح، توانایی های لازم برای این کار را دارند؟ ناراحت شدم. با خودم فکر کردم حتماً کسی گمراهش کرده و شاید تشویقش کرده است که زندگی راحت غیرنظامی اش را رها کند و دوره ی آموزشی سیل را امتحان کند.
 
بالا