به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

انگیزشی *تختت را مرتب کن*کارهای کوچکی که شاید زندگیتان و حتی دنیا را متحول کند.(ویلیام اچ.مکریون)"مترجم:صدف حکیمی زاده" تایپیست : • mahban •

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
چند دقیقه ی بعد، دریانورد مسئول پذیرش، به آرامی، در راهرو به سمت من آمد و به دفتر ناوسروان هوت هدایتم کرد. داگ هوت هم مصداق نیروهای سیل بود: قدبلند و عضلانی. موهای موج دار قهوه ای رنگ داشت و با اونیفورم خاکی رنگ نیروی دریایی بسیار رسمی و جذاب به نظر میرسید.

روی صندلی مقابل میز هوت نشستم و درباره ی دوره ی آموزشی سیل و شرایط لازم برای شرکت در دوره صحبت کردیم. درباره ی تجربیاتش از ویتنام و زندگی در تیم ها (در صورتی که دوره ی آموزش را با موفقیت پشت سر بگذارم) برایم گفت. از گوشه ی چشمم، هنوز میتوانستم مرد لاغراندام با لباس غیرنظامی را ببینم که همچنان به عکس های روی دیوار خیره شده
بود. حتماً او هم مثل من منتظر بود تا ناوسروان هوت را ببیند، به این امید که بیشتر درباره ی آموزش سیل یاد بگیرد.

من که مطمئن بودم قویتر و آماده تر از مرد دیگری هستم که با خودش فکر کرده است میتواند سختی های دوره ی آموزشی را پشت سر بگذارد، حس خوبی به خودم پیدا کردم. وسط گفت و گویمان، ناوسروان هوت ناگهان صحبتش را قطع کرد. سرش را بالا برد و با صدای بلند مردی را که در راهرو ایستاده بود صدا زد. وقتی هوت با دستش او را دعوت کرد که وارد دفترش شود، از جایم بلند شدم. مرد لاغراندام را صمیمانه در آغوش گرفت و گفت: «بیل(۲۲ ،(این تامی نوریس(۲۳ (است. تامی آخرین عضو سیل بود که به خاطر رشادت هایش در جنگ ویتنام مدال افتخار گرفت».

نوریس لبخند زد. به نظر میرسید از این معرفی خجالت زده شده است. من هم لبخند زدم. با او دست دادم و به خودم
خندیدم. این مرد به ظاهر نحیف، با آن موهای پرپشت که شک داشتم بتواند دوره ی آموزشی را با موفقیت پشت سر بگذارد، ناوسروان تام نوریس بود. تام نوریس در جنگ ویتنام خدمت کرده بود. او چند شب متوالی در دل صفوف دشمن نفوذ کرده بود تا دو تن از اسرای نیروی هوایی را نجات دهد. این همان تام نوریسی بود که در مأموریت دیگری نیروهای شمال ویتنام به صورتش تیر زده بودند و رهایش کرده بودند تا بمیرد. مهناوی مایک تورنتون(۲۴ (نجاتش داده بود و بعدها به خاطر این عمل شجاعانه مدال افتخار دریافت کرده بود.ً در تیم تام نوریس مردی بود که برای بهبودی از جراحتش جنگیده بود و بعدا اول نجات گروگانان FBI پذیرفته شده بود. این مرد آرام، تودار و متواضع یکی از سرسخت ترین اعضای تاریخ بلند تیم های سیل بود.

در سال ۱۹۶۹ ،نزدیک بود تامی نوریس از آموزش سیل اخراج شود. به او گفته بودند بیش از اندازه ریزاندام، لاغر و ضعیف است. اما نوریس هم مثل همکلاسی ام ثابت کرده بود که همه ی آنها اشتباه میکنند و یک بار دیگر نشان داده بود که سایز کفش های غواصی مهم نیست، بزرگی دل مهم است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
فصل چهارم:زندگی عادلانه نیست - ادامه دهید!

اگر میخواهید دنیا را متحول کنید...مجازات بیسکویت شکری را فراموش کنید و پیش بروید.

از بالای تپه ی شنی دویدم و بدون اینکه مکث کنم به طرف دیگر رفتم. با سرعت هر چه تمامتر به سمت اقیانوس آرام رفتم. در حالی که تمام تجهیزات سبز رنگ را به تن داشتم، با کلاه لبه کوتاه و پوتین های جنگیام، با سر، در دل موج هایی که به ساحل کورونادوی کالیفرنیا میکوبیدند، شیرجه
زدم.

وقتی کاملاًخیس از زیر آب بالا آمدم، استاد سیل را دیدم که بالای تپه ایستاده بود. در حالی که دست به سینه ایستاده بود و نگاه نافذش مه صبحگاهی را میشکافت، فریاد زد: «میدانی باید چه کار کنی آقای مک(۲۵.«!( بله، میدانستم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
در حالی که وانمود میکردم مشتاق هستم، با بلندترین صدای ممکن، فریاد زدم «هویا» و با صورت، خودم را روی شنهای نرم انداختم. به همه طرف چرخیدم تا مطمئن شوم که همه جای اونیفورمم شنی شده است.

بعد نشستم، دستم را در زمین فرو بردم و شنها را به هوا پاشیدم تا شن همه جای بدنم را بگیرد. حتماً در مرحله ای از آموزش صبحگاهی مان، «یکی از قوانین آموزش سیل را زیر پا گذاشته بودم». مجازاتم این بود که در دریا شیرجه بزنم، روی شن ها بغلتم و خودم را «بیسکویت شکری» کنم.

در کل آموزشهای سیل، هیچ چیز ناراحت کننده تر از مجازات بیسکویت
شکری نیست. خیلی از مجازات ها دردناکتر و طاقت فرسا تر بودند، اما بیسکویت شکری صبر و اراده را واقعاً به چالش میکشید. نه فقط به این خاطر که باید کل آن روز را در حالی که شن دور گردن، زیر ب*غل و بین پاهایت بود میگذراندی، بلکه به این خاطر که مجازات بیسکویت شکری مستبدانه اعمال میشد.

هیچ دلیل و توجیه منطقی نداشت. استاد هر وقت هوس میکرد، این مجازات را میداد. پذیرش این امر برای بسیاری از سربازان آموزشی سیل سخت بود. کسانی که سعی میکردند، بهترین باشند انتظار داشتند به خاطر عملکرد چشمگیرشان تشویق شوند. گاهی تشویق میشدند و گاهی هم نمیشدند. گاهی تنها چیزی که در نتیجه ی آن همه تلاش نصیبشان میشد، بدن خیس و شنی بود. وقتی حس کردم به قدر کافی شن روی خودم ریخته ام، به سمت استادم دویدم و دوباره فریاد زدم «هویا» و خبردار ایستادم.

ناوسروان فیلیپ ال
مارتین(۲۶ (که دوستانش او را موکی(۲۷ (صدا میکردند، خوب نگاهم کرد تا مطمئن شود به حد استاندارد یک بیسکویت شکری تمام عیار رسیده ام. آن
زمان، من به قدری با او صمیمی نبودم که به اسم کوچک صدایش بزنم. موکی مارتین، نمونه ی بارز یک مرد قورباغه ای بود. او که متولد و بزرگ شده ی هاوایی بود، از دید من، از تمام معیارهایی که تلاش میکردم در مقام افسر سیل داشته باشم، برخوردار بود.

از کهنه سربازان باتجربه ی جنگ ویتنام بود و در استفاده از تک تک سلاح های موجود در انبارهای نیروی دریایی تخصص داشت. یکی از بهترین چتربازان تیم ها بود و از آنجا که بومی هاوایی بود، به قدری در شنا مهارت داشت که شاید هیچکس نمیتوانست با او رقابت کند.

مارتین با حالتی بسیار آرام، اما سؤالی گفت: «آقای مک، اصلاً میدانی چرا امروز صبح بیسکویت شکری شدی؟».
با وظیفه شناسی گفتم: «خیر، استاد مارتین».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
«آقای مک، دلیلش این است که زندگی منصفانه نیست و هر چه زودتر این را یاد بگیری، بهتر است».


***
یک سال بعد، به قدری با ناوسروان مارتین صمیمی شدم که به اسم کوچک یکدیگر را صدا میکردیم. دوره ی آموزشی پایه ی سیل را تمام کرده بودم. او از مرکز آموزش به تیم یازده انهدام زیر آب کورونادو اعزام شده بود. هر چه بیشتر موکی را شناختم، احترامم به او بیشتر شد. علاوه بر اینکه در عملیات نیروهای سیل شگفت انگیز بود، ورزشکار فوق العاده‌ای هم بود. اوایل دهه ی ۱۹۸۰ ،جزو برترین های مسابقات ورزشی سه گانه بود.

توانایی بالایی در شنای آزاد در اقیانوس داشت. عضلات ساق ها و ران هایش قوی بود و به راحتی شناهای طولانی را انجام میداد، اما بالاترین توانایی را در دوچرخه سواری داشت. انگار برای این به دنیا آمده بود که دوچرخه سواری کند. هر روز صبح سوار دوچرخه اش میشد و حدود ۵۰ کیلومتر در کورونادو سیلور استرند(۲۸ (دوچرخه سواری میکرد. آنجا یک مسیر دوچرخه سواری هموار به موازات اقیانوس آرام بود .

این مسیر از شهر کورونادو به شهر ایمپریال بیچ (۲۹(میرفت. یک طرف مسیر اقیانوس بود و طرف دیگر خلیج. یکی از زیباترین بخشهای سواحل کالیفرنیا بود. یک روز صبح زود، موکی در حال تمرین دوچرخه سواری در سیلور استرند بود. سرش پایین بود و سریع پدال میزد. اصلاً دوچرخه ای را که از روبه رو میآمد، ندید. دو دوچرخه، با سرعت تقریبی ۴۰ کیلومتر در ساعت، از روبه رو با هم
برخورد کردند. دوچرخه ها از شدت برخورد خم شدند، دو دوچرخه سوار محکم به هم خوردند و هر دو با صورت روی مسیر آسفالت افتادند.

سوار اول روی زمین غلتید، خاک بدنش را تکاند و به سختی روی پاهایش ایستاد. ضربه ی بدی خورده بود، اما حالش خوب بود. اما موکی در همان حالت روی شکم افتاده بود و نمیتوانست تکان بخورد. امدادگران بعد از چند دقیقه رسیدند، موکی را روی تخت ثابت نگه داشتند و به بیمارستان منتقل کردند. ابتدا امید میرفت که موقتاً فلج شده باشد. اما، با گذشت چند روز، ماه و سال، موکی دیگر هرگز نتوانست پاهایش را حرکت دهد. این تصادف باعث شد از کمر به پایین فلج شود و دستانش را هم فقط تا حدی میتوانست تکان دهد.

سی و پنج سال است که موکی روی ویلچر است. در تمام این سالها، حتی یک بار هم ندیده ام که از بدشانسی در زندگی شکایت کند. حتی یک بار هم نشنیده ام بگوید: «چرا من؟». حتی یک بار هم ذرهای احساس ترحم به خود نداشته است.

در واقع بعد از این تصادف، موکی نقاش بسیار موفقی شد. پدر دختری زیبا
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
شد. بنیانگذار مسابقات سه گانه ی سوپر فراگ(۳۰ (شد که هر سال در کورونادو برگزار میشود و هنوز هم نظارت آن را به عهده دارد.

اینکه نیرویی خارجی را به خاطر بخت بدتان مقصر بدانید و دست از تلاش بردارید، چون معتقد هستید که سرنوشت علیه شما است، کار آسانی است.
خیلی راحت میتوان فکر کرد جایی که در آن بزرگ شدهایم، رفتار والدینمان با ما، یا دانشگاهی که در آن تحصیل کرده ایم آینده مان را رقم میزنند. اما این کاملاً به دور از حقیقت است. هم هویت مردم عادی و هم
زنان و مردان برجسته ای مثل هلن کلر(۳۱ ،(نلسون ماندلا(۳۲ ،(استفن هاکینگ(۳۳ ،(ملاله یوسفزی(۳۴ (و موکی مارتین بنا به چگونگی برخوردشان با بی عدالتی های زندگی تعریف میشود.

گاهی هر قدر هم تلاش کنی، هر قدر هم توانمند باشی، باز هم آخرش
بیسکویت شکری میشوی. شکایت نکن. نگو بدشانسی. قامتت را صاف کن، به آینده امیدوار باش و ادامه بده!



فصل پنجم:

شکست، انسان را قویتر میکند. اگر میخواهید دنیا را متحول کنید...از سیرک نترسید
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
ساحل جزیره ی کورونادو پرموج بود. به پهلو شنا میکردیم تا به ساحل بازگردیم و موج های کوچک با کف سفید به صورتمان سیلی میزد.

طبق معمول، من و رفیق شنایم در تقلا بودیم که خودمان را به بقیه ی همکلاسی هایمان برسانیم. استادان سوار بر قایق ایمنی سرمان فریاد
میزدند که سرعتمان را بیشتر کنیم، اما به نظر میرسید که هر چه بیشتر تلاش میکنیم، بیشتر از بقیه عقب می‌افتیم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
آن روز، رفیق شنایم(۳۵ (ناوبان دوم مارک توماس(۳۶ (بود. مارک هم مثل من از سپاه آموزش افسران احتیاط اعزام شده بود. از مؤسسه ی نظامی ویرجینیا فارغ التحصیل شده بود و یکی از بهترین دونده های دوی استقامت کلاس بود.

در دوره ی آموزشی سیل، رفیق شنا کسی بود که میتوانستی به او اتکا کنی. زمان غواصی، هر کسی را به رفیق شنایش می بستند. برای شناهای طولانی، همراه با رفیق شنا در یک تیم شنا میکردی. رفیق شنا در درس خواندن کمکت میکرد، به تو انگیزه میداد و در کل آموزش صمیمی ترین دوستت بود.

اگر یکی از رفیق های شنا در رویدادی موفق نمیشد، عواقبش متوجه هر دو نفر بود. استادان با این روش، روی اهمیت همکاری تیمی تأکید میکردند. وقتی شنا تمام شد و به ساحل رسیدیم، یکی از استادان در انتظارمان بود. فریاد زد: «بخوابید!». این فرمان به این معنا بود که آماده ی حرکت شنا شویم: پشت صاف، دست ها باز و کشیده و سر بالا. «اسم خودتان را گذاشته اید افسر؟».

این سؤال جوابی نداشت. هر دویمان
میدانستیم که ادامه خواهد داد. «افسران تیم های سیل جلودار شنا هستند، نه نفرات آخر. افسران مایه ی شرم همکلاسی هایشان نمیشوند». استاد دور ما راه میرفت و در همین حال با پاهایش شن به صورتمان میپاشید. «آقایان، فکر نمیکنم شما با موفقیت این دوره را پشت سر بگذارید. فکر نمیکنم قابلیت این را داشته باشید که افسر سیل شوید». از جیب پشتیاش دفترچه ی کوچک سیاهی بیرون کشید، با انزجار نگاهمان کرد و چیزی در دفترش نوشت.

«شما دو نفر وارد لیست سیرک شدید». با تأسف سرش را تکان داد. «اگر یک هفته ی دیگر دوام بیاورید شانس آورده اید». سیرک. من و مارک از چنین نتیجه ای فراری بودیم. هر روز بعدازظهر، در پایان آموزش، سیرک برگزار میشد. سیرک به معنی دو ساعت تمرین اضافی ورزش های سوئدی، همراه با آزار و اذیت بیوقفه ی کهنه سرابازن سیل بود که میخواستند فقط افراد قوی در آموزش بمانند.

اگر آن روز در هر یک از رویدادها عملکرد پایینتر از استاندارد داشتیم، چه در ورزش های سوئدی،
میدان موانع، دوی زماندار یا شنا، اسممان وارد لیست میشد. این یعنی از دید استادان شکست خورده بودیم.
دلیل ترس زیاد دانشجویان از سیرک فقط درد بیشتر نبود، بلکه این فکر بود که یک روز بعد از سیرک، به خاطر ورزش اضافی، خیلی خسته خواهند بود و باز هم موفق نخواهند شد به حد استاندارد برسند. و یک سیرک دیگر در انتظارشان خواهد بود و این روند هر روز تکرار میشد.

روز به روز بدتر میشد، چرخه ی شکستی بود که باعث میشد بسیاری از افراد آموزش را
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
رها کنند. وقتی تمرین آن روز دانشجویان دیگر تمام شد، من و مارک و چند نفر دیگر در محل دستگاه آسفالت خردکن جمع شدیم تا یک جلسه ی دیگر ورزش های سوئدی را شروع کنیم.

چون آن روز جزو آخرین نفرات شنا بودیم، استادان، سیرک را مخصوص ما ترتیب داده بودند. تمرین فلاتر کیک، به دفعات خیلی زیاد. هدف از تمرین فلاتر
کیک قوی و سفت شدن عضلات شکم و رانها است تا به این ترتیب بتوانید در شناهای طولانی در اقیانوس توانایی بیشتری پیدا کنید. هدف دیگرش این
است که تمام انرژی ات را بگیرد. برای انجام این تمرین، باید به پشت بخوابید، پاهایتان را مستقیم به جلو بکشید و دستانتان را پشت سرتان بگذارید. در حالی که استاد شمارش میکرد، باید به نوبت با پاهایمان رو به بالا لگد میزدیم. در کل تمرین، حق نداشتیم زانوها را خم کنیم. خم کردن زانو از دید مردان قورباغه ای نشانه ی ضعف بود.

سیرک یک مجازات بود. صدها تمرین فلاتر کیک، شنا، بارفیکس،درازنشست
و تمرین های هشت گانه ی بدنسازی. وقتی خورشید غروب کرد، من و مارک از خستگی نمیتوانستیم حرکت کنیم. شکست بهای سنگینی داشت. روز بعد باید باز هم تمرینهای ورزشهای سوئدی را انجام میدادیم، باز هم میدویدیم، میدان موانع، باز هم شنا و متأسفانه دوباره سیرک.

باز هم درازنشست، شنا و تعداد بسیار بیشتری فلاتر کیک. اما با ادامه ی سیرک، اتفاق جالبی افتاد. شنایمان بهتر شد. من و مارک از گروه جلو افتادیم. سیرک، که ابتدا مجازاتی برای شکستمان بود، باعث شده بود قویتر و سریعتر شویم و اعتماد به نفسمان هنگام شنا در اقیانوس بیشتر شود. دانشجویان دیگر که فقط گاهی شکست میخوردند نمیتوانستند درد این
مجازات را تحمل کنند و تسلیم میشدند، اما من و مارک عزممان را جزم کرده بودیم که اجازه ندهیم سیرک شکستمان دهد.

در پایان دوره ی آموزشی، آخرین شنا در اقیانوس انجام شد. ۸ کیلومتر به دور از ساحل جزیره ی سن کلمنت(۳۷ (شنا کردیم. برای فارغ التحصیلی از دوره ی
آموزشی سیل، باید در مدت زمان تعیین شده، شنا را کامل میکردیم. از روی اسکله، در اقیانوس شیرجه زدیم. آب خیلی سرد بود. پانزده تیم دو
نفره ی شنا وارد آب شدند و سفر طولانیشان به سمت بیرون خلیج کوچک، دور شبه جزیره و روی بستر جلبک ها را شروع کردند. بعد از دو ساعت، تیم ها به قدری از هم فاصله گرفته بودند که نمیشد بفهمیم چقدر جلو یا عقب هستیم.

چهار ساعت بعد از شنا، من و مارک توماس که کرخت، خسته و در آستانه ی هیپوترمی بودیم، به ساحل رسیدیم. استادمان، آنجا، ل*ب آب، منتظر بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
فریاد زد: «بخوابید».
دست و پاهایم به قدری سرد بود که نمیتوانستم شنها را زیر انگشتان دست و پایم حس کنم. سرم را به زور کشیده بودم تا بدنم را صاف نگه دارم و فقط پوتین های استاد را میدیدم که دور من و مارک راه میرفت.

«یک بار دیگر شما دو نفر مایه ی شرم کلاستان شدید». بعد یک جفت پوتین دیگر جلوی چشمانم آمد و باز یکی دیگر. حالا چندین استاد دور ما ایستاده بودند. «کاری کردید که همه ی اعضای تیمتان بد جلوه کنند». مکث کرد. «بلند
شوید آقایان!». وقتی من و مارک روی پاهایمان ایستادیم و دوروبرمان را نگاه کردیم، ناگهان متوجه شدیم که تیم ما اول شده است.

استاد لبخندزنان گفت: «بله، همه شان را خجالت زده کردید. تیم دوم حتی آنقدر نزدیک نشده اند که بتوانیم آنها را ببینیم.». من و مارک برگشتیم و به اقیانوس نگاه کردیم. واقعاً هیچکس دیده نمیشد. «کارتان عالی بود، آقایان. به نظر میرسد آن همه درد و عذاب اضافی نتیجه داد».

استاد مکث کرد، بعد یک قدم جلو آمد و با ما دست داد. «باعث افتخارم است که وقتی به تیم ها ملحق میشوید، در کنار شما خدمت کنم». موفق شدیم. این شنای طولانی آخرین رویداد سخت دوره ی آموزشی بود. چند روز بعد، من و مارک فارغ التحصیل شدیم.

مارک دوران حرفه ای بسیار موفقی در تیم های سیل داشت. هنوز هم با هم صمیمی هستیم. زندگی سیرک های زیادی دارد. باید بهای شکست هایتان را بپردازید. اما اگر پشتکار داشته باشید، اگر بگذارید این شکست ها به شما درس بدهند و قوی ترتان کنند، آمادگی رویارویی با سخت ترین لحظات زندگی را خواهید
داشت.

***
جولای ۱۹۸۳ یکی از این لحظات دشوار بود. در حالی که مقابل افسر فرمانده ایستاده بودم، فکر میکردم حرفه ی من در سیل به پایان رسیده است. به خاطر اینکه سعی کرده بودم نحوه ی سازماندهی، آموزش و انجام مأموریت های ناو گروهم را تغییر دهم، از ناو گروه سیلم اخراج شده بودم.

آن زمان، افسران و سربازان فوق العاده ای در سازمان خدمت میکردند، بعضی از حرفه ای ترین جنگجویانی که تا به حال دیده ام. اما ریشه ی بخش عمده ی این فرهنگ هنوز در عصر جنگ ویتنام بود و من فکر میکردم وقت تغییر رسیده است. قرار بود که بفهمم تغییر اصلاًآسان نیست، خصوصاً برای کسی که مسئولیت آن را به عهده گرفته است.

خوشبختانه، با اینکه اخراج شده بودم، افسر فرمانده ام به من اجازه داد بهً تیم سیل دیگری منتقل شوم، اما اعتبارم در مقام افسر سیل، شدیدا لطمه
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
خورده بود. هر جا که میرفتم، افسران و سربازان دیگر میدانستند که من شکست خورده ام و هر روز زمزمه ها و اتفاقات کوچکی وجود داشت که به من یادآوری میکرد شاید لیاقت بودن در بین نیروهای سیل را ندارم.

در آن مقطع، دو گزینه داشتم: نیروی دریایی را ترک کنم و زندگی غیرنظامی را در پیش بگیرم، که از دید «گزارش تناسب افسران» اخیرم تصمیمی منطقی به نظر میرسید، یا اینکه این تجربه ی سخت را پشت سر بگذارم و به دیگران و خودم اثبات کنم که افسر سیل خوبی هستم.

گزینه ی دوم را انتخاب
کردم. مدت کوتاهی بعد از اخراج شدن، فرصت دیگری به من داده شد تا در مقام افسر مسئول جوخه ی سیل به مأموریت خارج از کشور اعزام شوم. در مأموریت خارجی، بیشتر اوقات در محله ای دورافتاده تنها بودیم. از این فرصت استفاده کردم تا ثابت کنم که هنوز توانایی رهبری را دارم. وقتی در مقر کوچکی با ۱۲ سرباز سیل زندگی میکنید، جایی نیست که در آن پنهان
شوید. میفهمند که آیا موقع ورزش صبحگاهی صد در صد توانتان را
گذاشته اید یا نه. اگر در صف پرش از هواپیما نفر اول و در صف غذا نفر آخر باشید، متوجه میشوند.

وقتی سلاحتان را تمیز میکنید، بیسیمتان را چک میکنید، اطلاعات را مطالعه میکنید و گزارش مأموریتتان را تهیه میکنید، شما را زیر نظر دارند. اگر تمام شب را کار کنید و برای آموزش روز بعد آماده شوید، متوجه میشوند. بعد از گذشت چند ماه از استقرار در خارج از کشور، شکست قبلی ام انگیزه ای شد برای تلاش بیشتر، پشتکار بیشتر و عملکرد بهتر از تمام اعضای دیگر جوخه. گاهی بهترین نبودم، اما همیشه بیشترین تلاشم را میکردم.

با گذشت زمان، دوباره احترام دیگران را به دست آوردم. سالها بعد، برای فرماندهی تیم خودم در سیل انتخاب شدم. در نهایت، فرماندهی کل نیروهای
سیل سواحل غربی به من محول شد. سال ۲۰۰۳ ،در جنگ عراق و افغانستان شرکت کردم. حالا که به درجه ی دریاداری رسیده بودم و نیروها را در منطقه ی جنگی رهبری میکردم، هر تصمیمی که میگرفتم عواقبی در پی داشت. طی چند سال بعد، بارها مرتکب اشتباه شدم. اما در ازای هر شکست، هر اشتباه، صدها موفقیت کسب کردم:

نجات گروگان ها، جلوگیری از انفجار بمبها، گرفتن دزدان دریایی، کشتن تروریستها و نجات جان تعداد بی شماری از افراد. فهمیدم که شکست های گذشته ام مرا قویتر کرده اند و به من آموخته اند که هیچکس از اشتباه مصون نیست.

رهبران حقیقی باید از شکست های خود درس بگیرند، از این درسها برای انگیزه گرفتن بهره ببرند و از اینکه دوباره تلاش کنند یا تصمیم سخت بعدی را بگیرند ترسی نداشته باشند.
 
بالا