What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
76
Reaction score
355
Time online
21h 5m
Points
38
Age
23
سکه
371
  • #21
اکنون فهمید چرا لحن و تن صدای دیروزش به‌ نظرش آشنا آمد. انتظار نداشت چنین چیزی از دهانش خارج شود. نیلوفر با شنیدن این جمله، گویی آتشش زده‌ باشند. لرزیدن تنش از سرما که نه، از رعشه‌ای که به جانش افتاده‌ بود، نشأت می‌گرفت.
- باورم نمیشه! تو... تو... .
بی‌تفاوت نسبت به حال دخترک، از روی زمین نمور بلند شد و خاک شلوار شش‌جیبش را تکاند.
- با... باور ‌کن. بهتره همین الان از ای... اینجا برید.
زبانش در این شرایط الکن شده‌ بود. نیم‌نگاه عصبی تحویل او داد و گفت:
- به خودت زحمت نده خانم... .
آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
- این آدم‌ها با این زندگی خو گرفتن.
دنباله‌روی حرفش، راهش را به سمت ساختمان نیمه‌کاره‌ای که رو‌به‌رویشان قرار داشت، کشید. چند دقیقه نگذشت که یک موتوری از کنارشان رد شد و ب*غل ساختمان توقف کرد. با آن ریش بلند داعشی و زنجیر کلفتی که دور گردنش بود، ناخودآگاه ترسید و کمی عقب رفت. بوی زننده روغن و مخدر زیر بینی‌اش پیچید. سر و وضعش به اراذل می‌خورد! یادش آمد که او را جلوی درب گاراژ دیده‌ بود. مرد، تا نگاهش به آن‌‌دو افتاد، در آغاز چشمان سیاهش از تعجب مثل گردو درشت شد و بعد، کم‌کم لبخند کریهی روی لبش نشست. لاتی‌وار جلو آمد و سوئیچش را بین دستانش چرخاند.
- به‌به، چه حوری‌های زیبایی! خدا شوما رو از آسمون فرستاده واس ما؟
بزاقش به ته گلویش چسبید. نیلوفر انگار در این دنیا نبود. در روز چند بار همچین مردهایی به این محله رفت‌وآمد می‌کردند؟ یک لحظه از این‌که دخترانی به سن او، به سن ندا و نهال چقدر می‌توانند در معرض خطر باشند، وحشت به جانش نشاند. قبل از این‌که مرد نزدیکشان شود، شهریار، با چهره‌ای خسته و مغشوش جلوی درب نیمه‌باز حلبی ایستاد و غرید:
- خوش اشتهایی بسه. لقمه توی گلوت گیر می‌کنه پسر! بیا تا دیر نشده.
مرد پوفی کشید و زیرلب فحشی داد که مو به تنش سیخ شد. آن‌ها در این ساختمان چه‌کار داشتند؟ زودتر از او نیلوفر به خودش آمد و مثل آلو گرفته‌ها تندی برخاست. از بین درزهای باریک و زنگ‌زده‌ی درب، به داخل حیاط سرک کشید. او هم کنارش ایستاد و سعی کرد دید بزند تا شاید چیزی دستگیرش شود. بوی گس سیمان و رطوبت بلوک‌های انباشته‌ی شده‌ی گوشه‌ی حیاط که پوشیده از خزه بودند، حس غریبی به آدم منتقل می‌کرد. چشمش به بسته‌‌ی مشکی درون دست آن مرد غریبه افتاد. دید که شهریار سرخوشانه خندید و آن بسته‌ی کوچک را از دستش گرفت و سریع وارد ساختمان شد. چیزی که می‌دیدند را را باور نمی‌کردند. بدن نیلوفر شل شد، همان‌جا با زانو روی زمین خاکی سقوط کرد و دست بر دهان گرفت. پلک به‌هم باز و بسته کرد و شقیقه‌اش را فشرد. برای چه کاری آمده‌ بودند و چه ماجرایی رخ داد! حال بد نیلو باعث شد زودتر به خانه برگردند. کاش هیچ‌وقت پا در این محله نگذاشته‌ بود، کاش. صدایی در ذهنش گفت: «اگه نمی‌اومدی که سیاهی زیر پوست این شهر رو نمی‌دیدی!»
در راه برگشت، یک لحظه هم گریه‌‌ی نیلوفر قطع نمی‌شد. چیزی نگفت، گذاشت کامل خودش را خالی کند.
- چطور می‌تونه؟ توام دیدی مگه نه؟
عینک طبی‌اش را روی چشمان دردآلودش گذاشت و به سر تکان دادن کفایت کرد. نیلوفر میان بغض و گریه، هیستریک خندید و پشت دستش را گاز گرفت.
- من رو نشناخت واقعاً؟ پس من چرا همون لحظه‌ اول شناختمش؟!
پوفی کشید و سرعتش را کمی آرام‌تر کرد.
- الان موضوع مهم اینه که چرا شهریار از اون محله سر درآورده؟ خانواده‌اش کجان؟
اشک‌هایش را پاک کرد و سری به
تأیید تکان داد.
- آره... آره‌، باید بفهمیم. حداقل باید بدونم چرا چهار سال پیش ترکم کرد!
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
76
Reaction score
355
Time online
21h 5m
Points
38
Age
23
سکه
371
  • #22
چشم از نیم‌رخ گریانش گرفت و به جاده داد. گذشته دوباره سر از ریشه دوانده‌ بود و می‌خواست کامشان را تلخ کند. او که همانند خواهر برای نیلوفر بود، دید که در این چهار سال چه مشقت و سختی کشید تا دوباره خودش را بازیافت. شهریار جوری قلب رفیقش را له کرد و از او گذشت که دیگر قابل ترمیم نبود. آن شب وقتی موضوع را برای مادرش تعریف کرد، در آغاز حسابی داد و قال به راه انداخت که چرا سرخود به همچین جاهایی پا گذاشته و بعد به او گفت که بهتر است پایش را از این قضیه بیرون بکشد، اما او به مادرش اطمینان داد که مشکلی پیش نمی‌آید و کلی کلنجار رفت تا راضی شد. به همراه نیلوفر، این جریان را با برادرش محسن درمیان گذاشتند؛ آخر او مددجو بود و می‌توانست کمک شایانی در این زمینه به آن‌ها کند. طبق حرف‌های او، هسته‌ی اصلی این‌گونه افراد در شمال تهران بود؛ جایی که بچه‌های کم‌‌ سن‌و‌سال، میان تونل اتومبیل‌های گران‌قیمت و خیابان‌های اعیان‌نشین، روی به چنین کارهایی می‌آوردند و نظارت دولت و موسسه‌ها هم هنوز نتوانسته‌ بود این مشکل را ریشه‌کن کند.
***
اتومبیل را کنار پارک شلوغی پارک کرد. هوا کمی گرم‌تر بود و همین موجب میشد کارشان بهتر پیش برود. سه نفری پیاده شدند و به راه افتادند. کمی دورتر، پسرک نوجوانی را پیش‌بند بسته دیدند که پای جدول نشسته‌ بود و داشت کفش‌های مرد کت و شلواری را واکس می‌زد. نزدیک‌تر که شدند، قیافه‌اش واضح‌تر دیده شد. صورت تیره و موهای فرفری سیاهی داشت. از سنگینی نگاهشان، برگشت و عرق پیشانی‌اش را با پشت دست گرفت.
- هیچ‌کدومتون هم که کفش ندارین، سد معبر نکنین لطفاً.
هر سه عین خوک به کتانی‌هایشان چشم دوختند. ستاره زودتر از آن دو به خودش آمد و قدمی پیش گذاشت.
- چند سالته؟
نگاه خشکی تحویلش داد و مشغول تمیز کردن فرچه‌اش شد.
- سن و سالمون رو می‌خوای چیکار خانوم؟
لحن خش‌دارش در اثر بلوغ دورگه درمی‌آمد. نگاهی به قد و قواره ریزنقشش انداخت و بند کوله‌اش را محکم چسبید. محسن کنارش ایستاد و دستش را به سمت پسرک گرفت.
- خوشبختم جوون! خوبه که کمک‌خرج خونواده‌تی. مردی هستی واسه خودت.
پسرک از این تعریف خوشحال شد و به گرمی با مرد دست داد.
- قربون شما! کنار کارم درس هم می‌خونم، وگرنه ننه‌ام که من رو شب خونه راه نمی‌ده.
تازه نگاهش به چند کتاب قطور کنار بساطش افتاد. قدری دلش برایش سوخت. به جای این‌که تمرکزش را سر درس و هدف‌هایش بگذارد، باید چنین کار سختی را هر روز انجام می‌داد. تحسین‌آمیز بود، اما حق این پسر و امثالش نبود؛ آن‌‌ها امیدهای این کشور بودند. با پسرک که اسمش فرشید بود عکس انداختند و به پارکی که در نبش خیابان قرار داشت رفتند. فال‌گیری که لباس محلی بلندی پوشیده‌ بود، توجهش را جلب کرد. با آن جواهرات بدلی آویزان بر گردنش و خال‌کوبی عجیب روی چانه‌اش، شباهت زیادی به جادوگران داشت. رد سوختگی قدیمی هم در سمت چپ گونه‌‌‌اش دیده‌ میشد که رنگ سفیدش میان پوست قهوه‌ای صورت زبرش توی ذوق می‌زد. مدام هم صدای کلفتش را روی سرش می‌انداخت و چون رادیو وِر وِر می‌کرد. بالای بساطش که ایستادند، اخم میان ابروهای کلفت تیغ‌زده‌اش لانه کرد.
- نکنه از اداره میاین؟ ببین آقا، این‌جا محل کسب منه، خرج دو تا بچه رو می‌دم. پس فردا من از نون‌ خوردن بیفتم، تو و این دو تا خانم می‌خواید شکم اون بی‌پدرها رو سیر کنید؟
کمی آن‌طرف‌تر، زن میان‌سالی با شکل و شمایلی عجیب و غریب، از بدو حضورشان در پارک، چهارچشمی خیره‌شان‌ بود. متوجه‌ی نگاهش که شد، به طرز دستپاچه‌ای، دستکش‌های چرمی‌اش را دستش کرد و هدبند تیره‌اش را تا بالای ابرویش پایین آورد. در حین بلند شدن از روی نیمکت، ساک دستی بزرگی با خودش حمل می‌کرد که به‌نظر مشکوک می‌رسید.‌ با صدای نیلوفر، دنباله‌ی نگاهش را از زن که در شلوغی، چون آب در زمین فرو رفت گرفت و به خودش آمد.
- ما از هیچ جایی نیومدیم خانم، نگران نباشید. فقط می‌خوایم اگه اجازه بدین یه عکس ازتون بگیریم.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
76
Reaction score
355
Time online
21h 5m
Points
38
Age
23
سکه
371
  • #23
زن با بدخلقی میل و کاموایش را کناری گذاشت.
- دِ نه دِ! من از شما بهترون رو می‌شناسم؛ خوب بلدین با زرنگی، ما فقیر فقرا رو از راه به‌ در کنین.
زیر لباس گرگی که بر تن داشت، می‌توانست تصویر بره‌ی رام و بی‌آزار کهنه‌ای را در چشمان مشکی غمگینش ببیند. اویی که تا آن لحظه ساکت بود، تبسمی کرد و چند قدمی به جلو برداشت.
- دروغی در کار نیست خانم. شاید حق با شما باشه؛ بیکاری پدر همه رو درآورده. من می‌خوام از شما فال بخرم، قول می‌دم چندبرابرش بهتون پول بدم. در قبالش یه عکس دسته‌جمعی هم با هم میندازیم، چطوره؟
برخلاف انتظارش نقشه‌اش جواب نداد؛ زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود. ندیدشان گرفت و در حالی که یک دستش را به حالت سایه‌بان روی پیشانی‌اش می‌گذاشت، با چشمانش در میان درختان پارک سرک می‌کشید. محسن با سری پایین، جوری که صدایش بالا نرود گفت:
- باید پای پلیس هم در میون باشه. این‌جور آدم‌ها بچه‌ها رو مجبور به چنین کاری می‌کنن.
نمی‌دانست چه بگوید. شاید محسن درست می‌گفت، اما فعلاً ترجیح می‌داد پای مأمورین به این قضیه باز نشود، می‌خواست اول اعتماد این زن را جلب کند. وقتی سماجتشان را دید، پوفی کشید و روی صندلی‌اش که پارچه‌ی گل‌دارش به کهنگی می‌زد، نشست.
- همین دیروز شنفتم یه خانمی اومده‌ بود خونه‌ی آق‌غلوم؛ خدا می‌دونه چی‌شد که شبونه مرد بیچاره شال و کلاه کرد و معلوم نیست کدوم قبرستونی رفته.
کلمات را با لحن گرفته و دورگه‌ای ادا می‌کرد؛ انگار سرما خورده‌ بود. این غلام چه مرد معروفی بود که همه او را می‌شناختند! کنجکاو، بساطش را دور زد و کنارش ایستاد.
- شما اون مرد رو می‌شناسین؟ واسه چی فرار کرده؟
طور بد و عبوسی نگاهش کرد. انگشت شستش را با زبان خیس کرد و سرگرم شمردن پول‌هایش شد.
- قانون میگه خلاف می‌کنه، ولی همین قانون زیر پر و بالش رو نگرفت! دنیایی که خداش بنده‌هاش رو رها کنه، چه توقعی از اون آدم باید داشت؟
با عقیده‌اش موافق نبود. اخمی بر پیشانی‌اش راند. تکه‌ای از کتابی که به تازگی خوانده‌ بود، در ذهنش چون چلچراغی روشت گشت. کلمات را تلگراف‌گونه کنار هم چید.
- خدا آیینه‌ای از درون آدم‌هاست. این‌که توی قلبت عشق و درستی بکاری یعنی خدا توی نظرت همون شکلیه. اگه فکر می‌کنی ازت رو گرفته شاید به این خاطره که خودت رو فراموش کردی.
خودش هم از این نوع سخنرانی‌اش تعجب کرد‌. نگاه پرتحسین نیلوفر و محسن رویش می‌چرخید، اما زن پیش رویش، در آن لحظه مثل دیگ جوشانی بود که معلوم نمی‌کرد کی قرار است فوران کند‌. به سرعت جنبید و انگشتش را سوی محسن نشانه گرفت.
- این آقایی که همراهمونه، کارشون کمک به افراد کم‌بضاعته. ما تا اون‌جا که بتونیم کمکتون می‌کنیم. اجازه بدین یه عکس از شما داشته‌ باشم؛ این‌طوری خیلی‌ از موسسه و ارگان‌ها می‌تونن ببینن هم‌وطنانشون توی سرما و گرما چطوری زندگی می‌کنن. به‌خاطر خودتون، این کار درست نیست.
دیگر تحمل نیاورد، مثل ترقه ترکید.
- خوب لغزخونی می‌کنی! یه عکس بگیرین و فرداش پلیس بیاد بساطم رو به‌هم بریزه، ها؟ دیگه خیابونی نمونده که نرفته‌ باشم! برو تا نفله‌ات نکردم بچه‌ مایه‌دار!
برق چاقوی تیز و کوچکی که از زیر پر شالش بیرون آورد، چشمش را زد و قالب تهی کرد. محسن با این وضع به‌ وجود آمده، میان مجادله آمد.
- چیکار می‌کنی خانم؟ حرف حساب سرت نمی‌شه؟ نکنه تنت می‌خاره؟!
آخ که بدتر روی نقطه‌ضعفش دست گذاشت. در همان حین، دسته‌ای از بچه‌ها دوان‌دوان از پیاده‌رو گذشتند و به این‌سو آمدند. بینشان نهال را تشخیص داد. نفس بند آمده‌اش تپش دوباره‌ای گرفت. انگار دنیا را تقدیمش کرده‌ بودند. لبخندی کم‌جان بر چهره‌‌‌ی زردش نقش بست. زن رمال که کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد، عصبانیت و حرصش را سر بچه‌ها خالی می‌کرد. نهال از دیدنش، ذوق‌زده جیغ کشید و به طرفش دوید. روی چمن‌ها زانو زد و در آغوشش گرفت.
- چطوری خانم خوشگله؟
همهمه‌ی بقیه‌ی بچه‌ها خوابید و با تعجب به آن‌ها خیره شدند. نهال موهای فر و بازش را پشت گوش فرستاد و دندان‌های خرگوشی‌اش را به نمایش گذاشت.
- فکر کردم دیگه نمیای این‌جا.
به دنبال حرفش نگاهش را به نیلوفر و محسن داد و کنجکاو پرسید:
- این‌ها دوست‌هاتن؟
دلش برایش ضعف رفت. پس نهال برای این زن بدقلق کار می‌کرد. با اشاره‌ی او محسن و نیلوفر به سمت اتومبیل رفتند و بعد از چند دقیقه با جعبه‌های بسته‌بندی شده سر رسیدند. همین اول صبح چند بسته لباس و کتاب برای بچه‌ها تهیه کرده‌ بودند. قیافه‌ی آن زنک دیدنی بود. دانه‌دانه کادوها را به همه داد. لبخند‌هایشان یک دنیا می‌ارزید و آن برق چشمان معصومشان، تصویر زیبایی در لنز دوربین به‌ جا می‌گذاشت
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
76
Reaction score
355
Time online
21h 5m
Points
38
Age
23
سکه
371
  • #24
دلش می‌خواست در حد توان به هم‌نوع خودش کمک کند، مردمی که به هر دلیلی بد آورده‌ بودند و در این وضعیت جامعه و گرانی نمی‌توانستند به خوبی گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند؛ علی‌الخصوص بچه‌هایی که خدا می‌دانست زیر فشار فقر چه بلایی سرشان می‌آمد و به چه راه‌هایی کشیده می‌شدند. در بینشان چهره‌های غمگینی را می‌دید. برق ترس در صورتک‌های مظلومشان قلبش را به درد می‌آورد. این بچه‌ها در این شهر درندشت و پر از گرگ ممکن بود هر خطری تهدیدشان کند.
نمی‌فهمید محسن چه چیزی در گوش زن رمال می‌گفت که لحظه‌به‌لحظه سگرمه‌های پرپشت و نامنظمش درهم گره می‌خورد. بوسه‌ای به روی موهای خرمایی دخترک نشاند و سرش را نزدیک گوشش قرار داد.
- غلام فرار کرد؟
از شنیدن این پرسش، چشمان عسلی‌اش با شگفتی درشت شد.
- از کجا فهمیدی؟
- بی‌خیال! زنش هم همراهش رفت؟
- آره، رفته... .
انگار چیزی جلوی حرف زدنش را گرفت که جمله‌اش را نصفه گذاشت، این را از زیرچشمی نگاه کردنش به پسرک نوجوانی که آن‌طرف‌تر، تکیه به تیربرق بتنی، تیز و بز آن‌ها را می‌پایید فهمید. طفلکی آن‌قدر استرس داشت که صدای قورت دادن آب دهانش را شنید.
- ما الان برای خاوربختی کار می‌کنیم تا بیاد.
پس اسم رمال خاوربختی بود. یادش آمد روز اولی که نهال را در پارک دید نام این زن را آورده‌ بود‌. سری به معنای تفهیم تکان داد. پرسیدن سؤال‌های بیشتر از یک دختر خردسال کمکی به او نمی‌کرد. بازتاب فریاد زن، در بوق‌های مکرر اتومبیل‌ها و همهمه‌ی پارک به هوا برخاست.
- شما رو سننه؟ این مادرمرده‌ها واسه من کار می‌کنن، حکم ننه‌شون رو دارم.
تمام حواس بچه‌ها روی کادو می‌پلکید جز نهال که از ترس رخ دادن اتفاقی ناگوار، پشتش پناه گرفت.
- دعوا می‌کنن؟
دخترک را از خودش جدا کرد و لبخند نیم‌بندی زد.
- الان آشتی می‌کنن عزیزم! برو بازی کن خوشگلم!
حرفش را باور کرد که چشمی گفت و به جمع دوستانش پیوست. خاوربختی چنان داد و هوار می‌کرد، کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد سگ گازش گرفته‌ است! یک‌ روند نطق می‌کرد:
- درس واسه از ما بهترونه. کتاب بخونن که آخرش چی بشن؟ یه گداگوله‌‌‌ی افسرده مثل دخترم که با مدرک لیسانسش واسه صنار پول بره خونه‌ی مردم کلفتی کنه؟
مردمی که در اطراف گذر می‌کردند، دور این معرکه حلقه زدند. هر کسی یک چیزی می‌گفت، بعضی‌ها پشت زن درمی‌آمدند و چندی هم تدبیر پیشه می‌گرفتند و در برابر حرف‌های محسن، مبنی بر شغل گدایی و سوء‌استفاده از بقیه، سر به تأیید تکان می‌دادند. متوجه‌ی فرشید شد که در نبود مشتری، سرش را به این سمت برگردانده‌ بود و چشم می‌چرخاند. کتاب در دستش، نخوانده باز بود. به تماشای این بلبشو، روی نیمکت خالی که در نزدیکی‌اش بود، نشست. سرمای فلز زنگ زده را از روی لباسش حس کرد. دوربینش روشن بود، اما دستش به سمت دکمه‌اش نمی‌رفت. در دل می‌گفت حق با کدام یکیشان است؟ به‌نظر هر آدمی دنیا را از زاویه‌ی خودش می‌دید. محسن به‌خاطر شغلش که با مردم سر و کله می‌زد، از دیدن بچه‌های کار خونش به جوش می‌آمد و دلش نمی‌خواست آینده‌شان با بی‌سوادی و فقر و در آخر اعتیاد عجین شود. زن رمال هم زیر چرخه‌ی فلج اقتصاد کم آورده‌ بود و وضعیت زندگی‌اش او را وادار به انجام هر کاری می‌کرد که پول دربیاورد.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
76
Reaction score
355
Time online
21h 5m
Points
38
Age
23
سکه
371
  • #25
کاش مردم تماشاچی به جای عکس و فیلم گرفتن، تکه‌ای از تیغ‌های دورشان را می‌کندند تا جامعه کمتر درد بکشد. چشمش به نیلوفر افتاد که از بین جمعیت بدو‌بدو به سمتش می‌آمد.
- تو اینجایی ستاره؟
نفس‌نفس می‌زد. در سکوت سر تکان داد و حینی که بلند میشد، دوربینش را داخل کوله‌اش جا داد.
- به داداشت بگو بهتره بریم، موندنمون فایده‌ای نداره.
همان لحظه، محسن با چهره‌ای برافروخته و کلافه، بدون این‌که نگاهی به این‌سو بیاندازد، شتابان سمت خیابان حرکت کرد. صلاح بر ماندن ندیدند و مثل جوجه اردک به دنبالش رفتند. همین که سوار اتومبیل شدند، پا روی پدال گاز فشرد و بی‌مجال در خیابان پیچید. مگر می‌توانستی صحبت کنی؟! نیلوفر همیشه می‌گفت که برادرش در این جور مواقع نمی‌تواند خودداری‌اش را حفظ کند. کمی که دور شدند، محسن از آیینه‌ی جلوی اتومبیل، چشم به صورتش دوخت و پوف آرامی کشید.
- به خاطر شما به پلیس زنگ نزدم. گول ظاهر این‌جور آدم‌ها رو نباید خورد.
از پنجره به بیرون خیره شد و پوست خشک‌شده‌ی لبش را با دندان کند.
- اما به‌نظرم شما هم یه‌کم تند رفتین. اون بنده‌خدا هم مثل ما آدمه، آشغال نیست که دور انداخته بشه.
به دنبال حرفش سر برگرداند و اخم‌آلود نظاره‌اش کرد. گویی انتظار شنیدن چنین جمله‌‌ی رک و بی‌پرده‌ای را نداشت. در یک‌آن چهره‌ی سفیدش به سرخی گرایید و ابروهای مرتب قهوه‌ایش، از فرط تعجب تا نزدیک به چین باریک پیشانی‌اش بالا رفت. نیلوفر هم دست کمی از او نداشت. سر پایین انداخت که چند ثانیه بعد، لحن ناباورش، توأمان با ناامیدی در سکوت سنگین حاکم بر فضا پخش شد.
- شما در مورد من همچین فکری دارین؟
دهان باز کرد بگوید این سؤال چه ربطی به بحث دارد که اجازه نداد و در حالی که میدان را دور می‌زد، پوزخندی سر داد.
- گفتم نباید گول این قماش رو خورد. شما ساده‌این، فکر می‌کنین یه دست‌فروش بیچاره‌ست که چند تا فال و دستبند می‌فروشه.
- مگه غیر اینه؟
واکنش تندش موجب گشت سری به افسوس تکان دهد و دست بر صورت صاف و شش‌تیغه‌اش بکشد.
- من هزار جور آدم دیدم، خیلی از این دست‌فروش‌ها مواد و سیگار به بچه‌ها میدن که پخش کنن. شما می‌دونین چه بلایی سر اون بچه میاد؟ تموم حال و آینده‌اش خراب میشه و مسببش اگه منِ شهروند بی‌خیال باشم، یکیش همین زنِ رماله که از این راه پول درمیاره و جوون‌های مردم رو از راه به‌در می‌کنه.
او و نیلوفر، مات و مبهوت به توضیحات او درباره‌ی این‌جور افراد حقه‌باز و خلاف‌کار گوش سپردند. محسن یک‌جا کار داشت و آن‌ها را سر خیابانی پیاده کرد. مرد گنده! به تریش قبایش برخورده‌ بود. حال چه میشد آن‌ها را تا خانه می‌رساند؟ قدم‌هایش روی سنگ‌فرش کشیده می‌شدند. گلویش خشک بود و احساس ضعف می‌کرد.
در حین پیاده‌روی به این فکر می‌کرد که کاش آن بچه‌ها هم بتوانند مثل فرشید در کنار کار درس بخوانند و به تباهی کشیده نشوند‌. حرف‌های محسن او را به این باور رساند که چگونگی برخورد با مشکل تفاوت‌ها را ایجاد می‌کند. امثال زن رمال و غلام از راه خلاف می‌خواستند فقرشان را ازبین ببرند و در آن‌سو پسرک نوجوانی، با نان زحمت و حلال، می‌خواست پیش خانواده‌اش سربلند باشد. چقدر فرق می‌توانست بینشان باشد، چقدر! به پیشنهاد نیلوفر نوشیدنی خنکی خریدند و کمی در پارک استراحت کردند. بعد از رفع تشنگی و کسالت، نیلوفر پا در یک کفش کرد که به آن محله بروند. آن‌قدر گفت و التماس ریخت که در آخر راضی شد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
76
Reaction score
355
Time online
21h 5m
Points
38
Age
23
سکه
371
  • #26
***
زمستان بود، اما هوا رنگ و بوی بهاری به خود داشت. چند شکوفه‌ی ریز و جوان، روی شاخه‌های لُخت و پهن درخت پیری روییده‌‌ بودند که حس نو شدن و طراوت را به آدم می‌بخشید. با مینی‌بوس از خیابان‌های شلوغ گذشتند‌ و به مقصد رسیدند. حاشیه‌‌ی شهر از شدت زباله‌های انباشته، بوی تعفن می‌داد. روی پله‌های ترک‌خورده‌، تنها تِق‌تِق پاشنه‌ی کفش‌هایشان بود که سکوت خوف‌آور فضا را می‌شکست. هر چه که به انتهای کوچه نزدیک می‌شدند، صدای ناله و زجه‌های ضعیفی به گوش می‌رسید. با اضطراب نگاهی به‌ هم انداختند. آب دهانشان به زحمت فرو داده شد. در گوشه و کنار ساختمان‌های مخروب، با فاصله از هم تپه‌های پلاستیکی‌ای قرار داشت. اول فکر کرد شاید مصالح ساختمانی را آن‌جا گذاشته باشند، اما با کنار رفتن پلاستیک و قامت کمانی که تلوتلوخوران از آن بیرون آمد، نفس در سینه‌اش حبس شد. این‌جا چه خبر بود؟ نیلوفر «هین» کشیده‌ای گفت و از حرکت بازماند.
- دا... دارن چیکار می‌کنن؟
گنگ سر تکان داد. بی‌فکر جلو رفت. نیلوفر هم مثل جوجه مرغی دنباله‌رویش قدم برمی‌داشت. زوزه‌های از سر نعشگی و درد خماری، زیر پناهگاه‌های سستشان می‌پیچید. کم مانده‌ بود فرو بریزد و مثل برف روی زمین آب شود. این‌جور آدم‌ها به حدی وضعیتشان رقت‌انگیر بود که از کشیدن در هر مکانی شرم و ابایی نداشتند؛ تا مواد کوفتی به رگ‌هایشان تزریق نمی‌شد آرام نمی‌گرفتند. نیلوفر را دید که با رنگی پریده و مردمک‌های لغزان پیش می‌رفت. گویی داشت سنگ‌کوب می‌کرد. برخلاف انتظارش، پلاستیک سرد و نمناکی را از روی یکی‌شان کنار زد. ثانیه‌ای نگذشت که عقب‌ رفت و دست بر دهان گرفت. با فکر این‌که شاید شهریار را دیده باشد تندی گام برداشت. جوانی لاغر، نشسته بر کیسه‌های سیمان، سعی داشت سرنگ را درون پوست بازویش فرو کند. از دیدنشان آرام سر بالا گرفت و در سکوتی حزن‌آلود نگاهشان کرد. شاید به زور ۲۵ می‌خورد، اما ریش‌ بلندی که نیمی از صورتش را می‌پوشاند و خط‌های روی پیشانی‌اش او را تکیده‌تر نشان می‌داد. دندان به‌هم سابید. دهانش مزه‌ی زهر می‌داد. پلاستیک را پایین آورد. نیلوفر با چشمانی اشک‌بار و نفس‌نفس‌زنان نگاه برگرفت. دیدن این تصاویر، خونش را به جوش آورده‌ بود که از زور غیظ، پلاستیک‌ها را یکی‌یکی از رویشان بالا می‌کشید.
- شهریار کجاست؟ اینه؟ اینه؟
جنون‌وار جیغ می‌کشید و تک‌به‌تک پلاستیک‌ها را برمی‌داشت. هم دوست داشت شهریار را زود ببیند و هم خداخدا می‌کرد بین این تفاله‌های پس‌مانده نباشد. پیرمرد چسبیده به سطل آشغال، حتی قادر نبود فندک را درون انگشتان پینه‌بسته‌اش نگه دارد و لوله‌ی باریک کاغذی بدون آن‌که روشن شود، بین ل*ب‌های بی‌رنگش می‌لرزید. زن و مرد جوانی، آن‌قدر سرشان گرم کشیدن بود که اصلاً متوجه‌ی سوز و سرما نبودند. لحظات می‌گذشت و پرده‌‌ی سیاه از جلوی چشمان ستاره کنار می‌رفت. صدای دعوا می‌آمد. ضربات محکمی به دیوار می‌خورد و آن گریه‌ی تلخ زنانه که به شوهرش التماس می‌کرد گوشواره‌های طلایش را از گوشش درنیاورد، آن‌ها را سرجایشان میخکوب کرد. قدرت جم خوردن نداشتند. مرد فحش‌های رکیکی می‌داد. با زور و قدرتش، وحشیانه زن را به دیوار چسباند و گوشواره‌ها را از زیر موهای پریشانش بیرون کشید. فریاد دردناک زن، به آسمان رفت. شروع به آه و نفرین کرد:
- لعنت بهت جمال! به زمین گرم بخوری! اون یادگاری مادرم بود.
مرد به سرعت هیکل دیلاق و نی‌ قلیانی‌اش را تکان داد و عین قرقی از کنارشان گذشت. زودتر از نیلوفر جنبید و به سمت زن رفت. در آستانه‌ی خانه‌ی بدون دربش، روی زانوهایش افتاده‌ بود و زار‌زار می‌گریست. مقابلش چمباتمه زد و آهسته صدایش کرد:
- خانم! خانم حالتون خوبه؟
از کنار گوشش مایع غلیظ و تیره‌ای روان بود. انگار دوست نداشت کسی او را در این اوضاع ببیند که بعد از درنگی، معذب و خجالت‌زده روسری‌اش را روی موهای فرفری‌اش گذاشت و آن موقع بود که نگاهش به تیله‌های دریایی‌ زیبایش افتاد. روی استخوان برآمده‌ی صورتش، خون‌مردگی خفیفی به چشم می‌خورد و از گوشه‌ی ل*ب‌های درشتش جوی باریک سرخی می‌چکید. طفلک حتی نای حرف زدن هم نداشت و اصوات نامفهومی از دهانش خارج میشد. افیون تا چه حد آدم را بی‌غیرت می‌کرد؟! نیلوفر کنارش ایستاد و دست روی شانه‌اش گذاشت.
- بیا بریم از اینجا ستاره! تو رو خدا بریم!
به خوبی متوجه‌ی ترس در لحنش بود. دوست بی‌چاره‌اش می‌ترسید شهریار هم در قماش این نوع موجودات پست و فرومایه حل شده باشد. با نگاهش از او خواست که بماند، نمی‌توانستند که زن را همین‌طور به امان خدا رها کنند. دونفری از جا بلندش کردند. مثل یک مشت پر کاه سبک بود. درون چهاردیواری که حکم خانه را ایفا می‌کرد پا گذاشتند، شبیه به سوله می‌ماند، با وسیله‌های اوراق و جزئی که بوی نمور و پوسیدگی‌شان، فضای خفه‌ی اتاقک را پر می‌کرد. لیوان آب‌قندی برایش درست کرد و به خوردش داد. زن کمی که حالش جا آمد، به پشتی رنگ و رو رفته‌ی عقبش تکیه داد و نفس جان‌سوزی کشید.
- خدا اجرتون بده. بهتره برین، اینجا برای شما مناسب نیست.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
76
Reaction score
355
Time online
21h 5m
Points
38
Age
23
سکه
371
  • #27
نیلوفر، دستمال مرطوبی که پر از لکه‌های خونی بود را از روی پیشانی زن برداشت و زودتر از او جواب داد:
- نگران ما نباشین. شما حالتون خوبه؟ چرا به پلیس خبر نمی‌دین؟ می‌تونین ازش حقتون رو بگیرین.
لبخند تلخی روی ل*ب‌های خشک زن نشست.
- ماه به ماه گذرش به اینجاها نمی‌خوره؛ بلکه لنگ پول باشه بیاد سراغم. من‌ هم دیگه عادت کردم.
وقتی قصه‌ی زندگی‌اش را برایشان تعریف کرد، آه از نهاد هر دو بلند شد. می‌گفت به خواست خودش با مردی غریبه فرار کرده‌ بود و آبروی خانواده‌اش را برده‌ بود. اکنون بعد از گذشت سال‌ها هم رو ندارد به خاته‌ی پدری‌اش برگردد. کمی که گذشت، در صدایش بغض نشست.
- این هم سرنوشت منه دیگه! شب تا صبح خونه‌ی مردم کار می‌کنم تا خرج زندگی رو بدم... .
مکثی کرد. در نگاه روشنش شوق کم‌رنگی دوید.
- یه دختر دارم هم‌سن و سال شما، می‌خواد مهندسی بخونه. نمی‌ذارم جلوی هر احد و ناسی دست دراز کنه و با لقمه‌ی حروم بزرگ شه.
ستاره تبسمی کرد. پس هنوز هم بودند آدم‌هایی که هویت خود را فراموش نمی‌کردند و زیر بار خفت نمی‌رفتند. به این باور رسید که سختی و ناامنی نمی‌تواند کسی را از درست زندگی کردن بازدارد. همه که مثل غلام و آن زن رمال نبودند! مشخصات شهریار را که به او دادند، شناخت و گفت که بیشتر اوقات در آن ساختمان نیمه‌کاره می‌ماند‌. زمان خداحافظی، او و نیلوفر از زن خواستند بیشتر فکر کند و تا دیر نشده به پدر و مادر پیرش سری بزند. بعد از این همه‌سال مطمئناً دختر و نوه‌شان را با روی باز می‌پذیرفتند. میان راه، نیلوفر از شدت فشار، همین که چند قدم رفتند، کنار تانکر آب زانوهایش تا شد و شروع به عق زدن کرد. سریع به سویش رفت و شانه‌هایش را مالید.
- حالت خوبه؟
چیزی از گلویش بیرون نمی‌آمد. روی خاک‌ها نشست. چانه‌اش می‌لرزید.
- شهریار هم مثل این‌ها شده، مگه نه؟
تبسمی کرد.
- خدا نکنه! فکر نکنم باشه. دوز مواد این‌ها بالاست.
چند بار پی‌در‌پی سر تکان داد، انگار می‌خواست این فرضیه را به زور در ذهنش بقبولاند. از جا برخاستند و به سمت ساختمان گام برداشتند. با هزار مکافات ورق‌های حلبی مقابلشان را کنار زدند تا توانستند به داخل بروند. نیلوفر انگار از آمدن تردید داشت، شاید هم نمی‌دانست چه چیزی انتظارش را می‌کشد که آمادگی رو‌به‌رو شدن با آن را نداشت. دو ماشین قدیمی درب و داغان و یک موتور اسقاطی در لجن‌زار حیاط به چشم می‌خورد. این ساختمان هم مثل مردم این منطقه رها شده‌ بود؛ شاید هم پاتوق یک جمع از افراد خاص بود. از پله‌های نیمه‌کاره‌ی سیمانی بالا رفتند. در راه نیلوفر چند بار سکندر خورد که او نجاتش داد. صدا از کسی نمی‌آمد، فقط قدم‌هایشان سکوت خوف‌آور این خرابه را می‌شکست. هر کدام وارد اتاق‌های جداگانه‌ای شدند. فضای خفه و آلوده‌ی اطراف، نفسش را برید. ماسکش را از جیب درآورد و به دهان زد. تار عنکبوت گوشه‌گوشه‌ی دیوار به چشم می‌خورد. با صدای جیغ بلندی که شنید، قلبش ریخت. هراسان از آن مکان خارج شد و پا تند کرد. چشمانش از نیلوفر وحشت‌زده، روی مردی چرخید که پای بساطش چرت می‌زد. کسی نبود جز شهریار! انتظار دیگری هم نمی‌رفت. اول از همه نزدیک رفیقش شد و شانه‌های لرزانش را فشرد.
- باید قوی باشی خواهر! یادته دیشب بهت چی گفتم؟
نگاهش از روی مرد کنده نمی‌شد. به مِن‌مِن افتاد:
- ن... نکنه مرده؟!
ستاره از او فاصله گرفت و پیش رفت. این خواب از سر نعشگی بود. آرام لبه‌ی پیراهنش را گرفت و تکانش داد.
- هی! بیدار شو، با توأم!
چندین بار تکانش داد تا لای چشمانش را گشود. از نگاهش ترسید و چند قدم عقب رفت. هنوز هوشیاری‌اش را به دست نیاورده‌ بود. نیلوفر تحت‌تأثیر احساسات فوران کرده‌اش، سوی منقل جلوی پایش هجوم برد و لگد محکمی زیرش زد.
- خیلی پستی! خیلی پست!
همین حرکتش، مرد را کامل از بهت خارج کرد. سراسیمه و در عین حال عصبی، با تکیه دادن به دیوار بلوکی خودش را بالا کشید.
- این‌جا چی می‌خواید؟ مگه نگفتم... ‌.
سرفه‌اش آمد، زانوهایش تا شدند. اوضاعش آن‌قدر رقت‌انگیز بود که دلش قدری برایش بسوزد. نزدیکش شد و بالای سرش ایستاد.
- باید با هم حرف بزنیم. چهار سال پیش رفتین و پشت سرتون هم نگاه نکردین. می‌خواید تا آخر عمرتون فرار کنید؟
دندان به هم ساباند. قفسه سینه‌اش از خشم، تندی بالا و پایین میشد. مثل این بود کمرش شکسته باشد. سه کنج دیوار نشست و بازوهایش را خاراند.
- من جوابم رو همون روز بهتون دادم، حرفی نمی‌مونه.
نیلوفر نیشخندی زد و طعنه بر ل*ب راند:
- باور کنم از خجالت نگاهم نمی‌کنی؟!
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
76
Reaction score
355
Time online
21h 5m
Points
38
Age
23
سکه
371
  • #28
شهریار دست بین موهای چرب سیاهش فرو برد. حرفی برای گفتن نداشت. ستاره کنار نیلوفر ایستاد و سعی کرد او را به آرامش دعوت کند.
- به خودت مسلط باش عزیزم! وگرنه هیچی عایدمون نمیشه.
نفس پرحرصی کشید و چیزی نگفت. صدای خفیف چیزی، مثل جویدن کاغذ و جعبه از گوشه و کنار اتاقک می‌آمد. به احتمال، اینجا لانه‌ی موش‌ها هم بود. در این مکان نمور که روی دیوارهایش تکه‌هایی از کپک مشاهده میشد، تنها یک پاره‌ موکت کف زمین پهن بود که چند سوراخ در اثر سوختگی رویش دیده میشد. با اکراه، روی چهارپایه‌ی پلاستیکی که به سختی رنگ آبی آسمانی‌اش پیدا بود، نشست و بند ماسکش را از چانه بیرون کشید. کم‌کم بینی‌اش به بوی مواد عادت پیدا کرد.
- همه‌چیز دست‌به‌دست هم داد که بعد این همه‌سال، اون هم توی چنین جایی با هم رو‌به‌رو بشیم.
شهریار سر بالا گرفت. صدای فین‌فین آرام نیلوفر، سمفونی حزن‌آلودی در این لحظات می‌نواخت. وقتی حال مغبون دوستش را می‌دید، نسبت به مرد مقابلش کینه‌‌اش سر باز می‌کرد و نمی‌توانست جلوی زبانش را بگیرد:
- اگه واسه‌ خاطر عکاسی نبود شاید هیچ‌وقت نمی‌تونستیم ببینمیتون. می‌خواستین تا ابد خودتون رو توی این خرابه مخفی کنین؟ حداقل به این دختر توضیح بدین، چون اون حق داره بدونه چرا و به چه دلیل ترکش کردین.
نیلوفر چند متر آن‌ورتر، روی بلوک سر و ته شده‌ی پشت سرش، وا رفت و آه پردردی از ته گلو کشید. شهریار، در حالی که از گوشه‌ی چشم، رخسار یار قدیمی‌اش را می‌پایید، بی‌حواس مشغول جمع کردن بساطش شد. انگار زبانش را طلسم کرده‌ بودند! یک مثقال کلام از دهانش نمی‌ریخت. می‌خواست حضور آن‌ها را نادیده بگیرد؟! شلوار جین زپرتی که چند جایش آثار پارگی روی آن بود، بر تن داشت. در این هوای زمستانی که سوز و سرما از شیارهای بلوک‌های ساختمان می‌آمد، فقط یک تیشرت زهوار در رفته مشکی پوشیده‌ بود که انگار هرگز رنگ آب به خود ندیده‌ بود. هم‌زمان که برمی‌خاست، پکنیک دود زده را برداشت، کنار لحاف و متکای کهنه‌ی کنج دیوار گذاشت و تکه کارتنی هم سرسری رویش نهاد.
- بهتره برین. توی این محله خیلی‌ها هستند که وضعیتشون از من هم بدتره، برید از اون‌ها عکس بندازید. شاید یه فرجی شد که دست اون بیچاره‌ها رو بگیرند، از ما که گذشت.
ستاره پا روی پا انداخت و دست بر شال ضخیمش کشید. جوری غریبانه برخورد می‌کرد که انگار برای عکس انداختن آمده‌اند و می‌خواست با این حرف‌ها آن‌ها را یک‌جور دک کند.
- حق با شماست، اما باید خودشون هم بخوان، مگه نه؟
انگار منتظر چنین پرسشی بود که دق و دلی چندین ساله‌اش را از سینه خارج کند. کمر تا شده‌اش چرخید‌. صدای خش‌دارش در فضای قندیل بسته‌ی اتاقک پیچید و اکو داد:
- با چه انگیزه‌ای؟ کدوم پول؟ اون‌ها توی نون شبشون هم موندن.
انگشت به سینه‌اش کوبید و زهرخند زد.
- منِ نوعی می‌تونم خرج خودم رو در بیارم، اما خیلی‌ها زن و بچه دارند، خیلی‌ها خواستند ترک کنند و نتونستن؛ زیر قرض و فشار زندگی کمرشون خم شد، زود وا دادن. این‌جا لیسانسه داریم بیکار، جوون‌ داریم که هدف‌هاشون رو زیر خاک گذاشتن و با مواد خودشون رو آروم می‌کنن. پس فردا اگه همین جوون سالم بشه کسی بهش کار میده؟ نه، هزارجور حرف و حدیث پشت سرش هست. کی اعتماد می‌کنه؟ هیچ‌کَس.
 

Who has read this thread (Total: 9) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom