What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
98
Reaction score
500
Time online
1d 21m
Points
38
Age
23
سکه
481
  • #31
این آوای لرزان و بغض‌آلود، متعلق به دختری بود که در عنفوان جوانی پر از شوق و عشق، تمام زیبایی‌ها را در وجود مردی دید که خودخواهانه، به هوای پیشرفت شیفته‌ی جاه و زرق و برق آن‌ور آب شد. قطره‌های ریز اشک، همچون خیزآب آتش، قلب مرد را تبدیل به شوره‌زاری می‌کرد که با سیل هم شعله‌های غم و حسرتش خاموش نمی‌گشت. آن خواسته‌ و هدف‌هایی که علاقه و تعهد را با آن تاخت زد، حال به کارش می‌آمد؟
- دردت چی بود؟ مگه ندار بودی؟ گفتی به خاطر هدفت نمی‌تونی اینجا بمونی، خب پس... .
سکسکه‌اش گرفت، هق‌هقش به هوا برخاست. شهریار با حالی خراب شقیقه‌اش را فشرد، سرش داغ کرده‌ بود و مدام نبض می‌زد. گذشته نمی‌خواست او را رها کند و مثل سایه مدام دنبالش بود که انتقام روزهای تباه شده را بگیرد.
- بهم بگو دانشجوی کارگردانی، جاش باید توی این خرابه باشه؟ آره؟
چهره درهم کشید. خودش را ب*غل گرفت و قدم زد. فین‌فین‌های دخترک آزارش می‌داد. چرا سراغ بدبختی مثل او آمد که سگ محلش نمی‌گذاشت؟ نمی‌دانست از سرمای اتاقک بود یا تب درونش که می‌لرزید! کاش همان روز اول خود را گم و گور می‌کرد. تمام این سال‌ها پای فرار داشت، حافظه‌اش را با غل و زنجیر درون قفسی انداخت تا فراموش کند روزی چه کسی بود و می‌خواست کی شود. اکنون آن همه تقلا بازنده‌ای بیش نبود که در مقابل حقیقت سر خم می‌آورد. در انبوه کشمکش فکری‌اش، ناگاه کاپشنش از پشت کشیده شد، تعادلش را به زور حفظ کرد. مجال واکنشی نبود، نمی‌توانست در برابر ضرباتی که به سینه و بازویش فرود می‌آمد، از خود دفاع کند. نگاهش میخ چشمان سیاهی بود که موجی از کینه‌ درونش می‌غلتید.
- باید جواب بدی. می‌دونی چی کشیدم؟ می‌دونی بعد دو ماه بی‌خبری وقتی نامزدی رو به‌هم زدی چقدر از بقیه گوشه و کنایه خوردم؟ می‌فهمی این‌ها رو اصلاً؟
ستاره با ناراحتی به این صحنه‌ها می‌نگریست. دوستش باید غصه‌اش را خالی می‌کرد تا دردش کمی تسکین می‌یافت. شهریار با حسرت به صورت محبوب قدیمی‌اش خیره شد. نزدیکش بود و چقدر از هم دور بودند! خاطرش به گذشته‌ها پر کشید، به آن روزی که برای اولین بار دخترک را با لباس دبیرستانی در خانه‌شان دید. مقنعه‌‌اش روی شانه‌اش افتاده‌ بود و موهای کوتاه فرفری‌اش را با یک کش ساده بسته‌ بود. یادش هست در آن لحظه، نه خجالت کشید و نه سرخ و سفید شد؛ یک لبخند گل و گشاد بر ل*ب نشاند و با شیطنت دخترانه‌ای سلام داد. ناگهان به خود آمد دید در دام دو تیله سیاه شرقی گیر افتاده که شب و روز از آن رهایی نداشت.‌ مشت‌های بی‌جان نیلوفر به بی‌نبضی افتاد و کنار تنش آویزان ماند. با خود فکر می‌کرد این‌طوری لااقل خالی می‌شود، اما چنین حسی در وجودش نبود؛ انگار بیشتر خودش عذاب می‌کشید‌. در جایش تلو خورد. ل*ب بالایش لرزید.
- بد کردی، بد.
قدم‌های مرد برای ماندن به التماس افتادند. کاش می‌توانست محکم در آغوشش بکشد، فقط یک‌بار و آن‌وقت اگر می‌مرد هم شکایتی از دنیا نداشت.
- ببخش، ببخش من رو.
با این جمله‌ی کوتاه زیر لبی‌اش، از کوره در رفت. فاصله را با به چنگ گرفتن یقه‌‌ی پاره‌ی کاپشنش تمام کرد و محکم تکانش داد.
- چی رو ببخشم؟ می‌تونی من رو به عقب برگردونی؟ می‌دونی محسن هنوز هم خودش رو مقصر زندگیم می‌دونه؟ میگه اشتباه کردم که دست رفیق و خواهرم رو توی دست هم گذاشتم.
به گریه افتاد. صورت مرد مقابلش کبود و رگ‌های گردن و پیشانی‌اش چنان متورم شده‌ بودند که گویا می‌خواستند از سینه بدرند. چه می‌گفت؟ از فرط عذاب‌وجدان یک لحظه هم آرامش نداشت، اصلاً همین‌ها باعث شدند که به این مواد کوفتی پناه بیاورد. روز‌به‌روز بدنش خالی می‌کرد، کی شیره جانش را می‌گرفت خدا می‌دانست. ستاره از جا برخاست، قمقمه آبش را از درون کوله بیرون کشید و به طرف نیلوفر گرفت‌.
- یه‌کم از این بخور. می خوای حالت بد بشه؟
سینه‌‌ی دخترک به خس‌خس افتاد، در همان حال قمقه را از دستش گرفت و چند جرعه از آب خنک را وارد گلوی سوزانش کرد. شهریار نگاه برگرفت و مشتش را کنار پایش فشرد. غده‌ی قدیمی، به تار و پود سینه‌اش گره خورده‌ بود و قصد جدایی نداشت؛ می‌خواست بترکد و به این بیماری زجرآور پایان دهد. مهم نبود عاقبت چه نصیبش میشد، او محتاج گوش شنوایی بود که بی‌قضاوت حرف‌هایش را بشنود. شاید خواسته‌ی زیاده از حدی بود، اما باید شانسش را امتحان می‌کرد.
- گفتی چرا دانشجوی کارگردانی معتاد شده؟
نیلوفر چیزی نگفت و فقط آرام گریست. ستاره تند به طرفش برگشت و اخم کرد.
- بهتر نیست درباره‌اش بعداً حرف بزنید؟ حالش اصلاً خوب نیست.
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom