به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
گاه پرسش می توانست بسیار ساده باشد. کودکی می توانست بپرسد: "چرا علف سبز است؟"
بزرگ سال با پس زدن تکانه توضیح کلروفیل، می توانست پرسش دیگری را پیش بکشد که اجازه دهد گفت و شنودی روی دهد - برای نمونه، "همیشه سبز است؟" البته آهنگ آوا از همه مهم تر بود. باید آهنگ گفت و شنود و نه آزمون می بود. باید به هر پاسخی که کودک می داد، خواه منطقی نیمه درک شده یا از سر بوالهوسی فضای مناسبش داده میشد زیرا این سطح عقل و خرد خود کودک در آن لحظه بود.

مسئولیت بزرگ سال این نبود که رنگ علف را مشخص کند، بلکه درگیر کردن کودک برای دیدن این بود که راه های زیادی برای درک یک پرسش وجود دارد گاه علف سبز نبود - بسته به نور و زمان روز حشراتی که در آن زندگی می کردند. می توانست رنگ متفاوتی داشته باشد - از دید آن ها چه رنگی بود؟ کندوکاو هر پرسشی می تواند به هر موضوعی در عالم برسد، اگر در برابر وسوسه دادن "پاسخ درست" ایستادگی شود و به جای آن این توانایی به کودک داده شود تا دنیا را با شروع از ديدگاه خودش با تمامی پیوند های دوسویه و گوناگونی اش ببیند. را*ب*طه مهم ترین چیز بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
گورجیف نشان داد را*ب*طه با کودکان میتواند هم آرمان گرایانه و هم به درد به خور (عملی) باشد. این اصول در کتاب هایش به ویژه ملاقات با مردمان برجسته و سه گانه همه و همه چیز نهفته است. نبوغ ویژه گورجیف از نو پیکره بندی کردن پرسش توانمندی مردمی و آزاد کردن آن از نگاره پردازی دینی بود مردم - ماشین این گنجایش را هم دارد که بر مکانیکی بودن خود چیره و بیدار شود. رشد هماهنگ تمامی بخش ها اندیشه ورزی احساس و تن می تواند هر کس را برای تماس با سرشت واقعی خودش آماده کند.

گورجیف باور داشت که آموزش و پرورش این زمانه که هدفش بیش تر رشد گنجایش اندیشمندی بود. آن دامنه گسترده و ضروری را نداشت که بتواند به کودکان کمک کند تا آزادی درونی خود را رشد دهند. این هدف نیازمند آموزش و پرورش تکمیلی بود - پرورشــی کـه عقل سلیم، وجدان و آرمان های والا را در آماده کردن آن ها برای تبدیل شدن به بزرگ سالانی مسئول نیرو بخشد. رسیدن به چنین نتیجه ای تنها از راه تجربه شخصی رویداد های زندگی واقعی برای کودکان از راه می رسد. گورجیف انگاره های خود را گذشته از نوشتار، از راه نمونه انتقال می داد. شاگردانش شاهد بودند چه گونه تأثیرات و کشاکش های خاصی برای کودکان می آفرید تا بتوانند گنجایش هایی را در خود فرا بخوانند که از وجودشان بی خبر بودند. زمانی که که اشتباهی از کودکان سر میزد چیزی که گریز ناپذیر است، اصل رویارویی با پیامد های کردار هایشان به رشد درونی نیرومند، بنیان وجدان و شهامت، خوراک می رسانید.

هر چیزی که در این کتاب آمده، در واقع روی داده است ـ امــا حافظه گریز پا است دیگرانی که این رویداد ها را زندگی کردند می توانند خاطره متفاوتی از آن ها داشته باشند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
فصل اول

نخستین روز

" لحظات وجد آمیز تماس با طبیعت و ملالت توان فرسا"


احساس می کردم زندگی ام به آخر رسیده است. بیست و پنج سال داشتم و دخترم را به تنهایی در نیویورک بزرگ می کردم هر چیزی که روی آن حساب کرده بودم، فرو پاشیده بود چه چیز می توانست راه خروج از بن بست - آینده ای که به جایی نمی رسید - را نشانم دهد. به دوست نزدیکی از زمان کالج گفتم: "به هندوستان میروم - آموزگاری معنوی در آن جا است که در باره اش خوانده ام."
دوستم به شکلی غیر منتظره گفت: "لازم نیست، هم این جا در نیویورک کسی هست چیزی از کار گورجیف شنیده ای؟" و کتابی به من قرض داد در جست وجوی معجزه آسا اوسپنسکی (آسپنسکی).
یک ماه دیرتر، پس از تلفن های بی پاسخ هر روز تلفن زنگ زد. سرانجام با زن میانسالی با موهای کوتاه قرمز ملاقات کردم. اولین سوتا با آرامش به من نگری است - نه تایید می کرد و نه نفی.
صدای خودم را شنیدم که گفتم: "زندگی ام مانند ماشینی است که در سرازیری می رود - و نمی توانم ترمز را پیدا کنم."
در پاسخ گفت: در کار گورجیف شرایطی که خود را در آن می یابی بهترین جا برای شروع است."
اعتراض کردم: "اما زندگی بسیار سختی دارم."
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
"از دیدگاه کار، زندگی در اصل خنثی است. بردگی ما به خاطر شرایط بیرونی نیست، بلکه به خاطر خواب بودن در زمان بیداری است به خاطر داستان هایی است که خودمان به خودمان می گوییم."
خانم سوتا ساکت شد و من ناگهان ترسیدم، آیا مرا به راه خود می فرستد؟ سپس گفت: "می توانم تو را آماده کنم که با آموزگارم کار کنی."

منظورش مادام دو سالزمن .بود زمانی که گورجیف در 1949 چشم دنیا فرو می بندد، انتقال "کار" را به او نزدیک ترین شاگردش واگذار کرد. مانده بودم که فردی روشن شده به چه می ماند. آیا می توانم چیزی غیر عادی، عجاب آور ببینم؟
سرانجام پس از گذشت یک سال به ملاقات با مادام دوسالزمن دعوت شدم.
دخترم در آن زمان دو سال داشت و از دانشجویی خواسته بودم که با او بماند. اما با نزدیک شدن زمان رفتن، نیامد. با ترس و وحشت از این که ملاقاتی را از دست بدهم که این همه منتظرش بودم با دل هره انتظار می کشیدم. سرانجام زنگ در به صدا درآمد. اما همسایه ام بود یک نقاش که کار مراقبت از دخترم را به او سپردم.

هشت خیابان تا ایستگاه مترو و چهار خیابان تا محل ملاقات را دویدم. درست زمانی رسیدم که داشتند در را می بستند، با وانمود کردن به داشتن آرامش و وقار داخل شدم و نشستم. در آن سوی ما زنی با مو های خاکستری آراسته و چشمانی تیره نشسته بود. در پاسخ به پرسشی شروع به سخن گفتن کرد. اما خیلی ساده نمی توانستم به دلیل تپش شدید قلب و نفس نفس زدنی که می کوشیدم آرام کنم، سخنانش را بشنوم زمانی که دلهره ام فروکش کرد دریافتم که نمی فهمیدم چه می گفت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
هر چند انگلیسی را با اندکی لحجه فرانسه حرف می زد، انگار زبانی بیگانه بود نمی توانستم بفهمم دست از کوشش کشیدم و به آوای سخنش گوش سپردم بدون هیچ هشداری برای یکی دو لحظه و شاید بیش تر خوابم برد.
شرمنده ولی جان گرفته سرانجام بیدار شدم و توانستم بشنوم: "دو جریان در زندگی وجود دارد، یکی که می شناسیم و دیگری که کنارش جریان دارد رودخانه زندگی آگاهانه با هدف و مقصودی متفاوت ما می "توانیم در آن جریان دوم هم باشیم."
در یک لحظه نگاه خیره اش برای مدتی کوتاه متوجه من شد و من همان را می خواستم - داشتن آن نیرو و آرامش ناپیمودنی اش.

در مقام تازه وارد، تنها راه برای کار با مادام دو سالزمن نام نویسی برای یک شنبه ای در مزرعه های فرانکین مکان دور از شهر گروه های نیویورک در مِندهَمِ نیوجرسی بود که هرگاه برای دیدار از پاریس به امریکا می آمد به آن جا می رفت‌.
کار در مزرعه از پگاه صبح شروع میشد و تا تاریکی ادامه داشت.
گفت و شنود ها و مراقبه به تناوب با کار در مزرعه کارهای دستی کارگاه نمايش (تئاتر) و موسیقی دنبال می شد. در حالی که شاگردان قدیمی تر گفت و شنود ها و مطالعات را پیش می بردند. همه در باغبانی مراقبت از جانوران و آماده کردن خوراک به نوبت نقش داشت. هنگام سفر هایش از پاریس به نیویورک، مادام دوسالزمن به مزرعه های فرانکلین می آمد و هر کسی که آن جا بود می توانست پرسش هایی را که داشت از او بپرسد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
به دنبال سفری طولانی با قطار در نخستین یکشنبه، خود را در خانه بزرگی یافتم که در گذشته از املاک بزرگ فرمان دار بود و از میان کوچه باریکی می گذشت که با بته ها و درختان شکل گرفته بود و به قصه های شاه و پریان می مانست. ناگهان یک سگ جرمن شپرد راهم را بست. همان طور که می کوشیدم از کنار او به سختی بگذرم واقی کرد و پرید و مچ پایم را با دهانی کف آلود گرفت. کوشیدم خود را آزاد کنم اما گازش را محکم تر کرد و می غرید. مگر ترس من را بو کشیده بود؟ آیا قصد گلویم را می کرد؟
بقیه کجا بودند؟ من تنها بودم.
سپس از دور مردی سوت زد و سگ پرید و رفت.

تصمیم گرفتم به ایستگاه برگردم و قطار بعدی را به سوی خانه بگیرم. اما تاکسی ای که من را آورده بود ناپدید شده بود. تنها امید برای یافتن کسی این بود که از در کوتاهی که در گذشته ورودی خدمت کاران بود، بگذرم و راهم را کورکورانه از میان تاریکی آشپزخانه پشتی پیدا کنم.
در آن جا دو زن میان سال انگلیسی به شش نفر از ما جویندگان خوش آمد گفتند و به شکلی کمابیش نفوذ ناپذیر ما را تیمی برای "کار دستی" کردند. بسیار رسمی سخن می گفتند و ما را با نام های فامیل و خانم و آقا صدا می کردند. به شکل غریبی اطمینان بخش بود و به این ترتیب با داس و کلاهی در دست، به دنبال تیم خود به سوی باغ های آشپزخانه راه افتادیم. نزد خود گرتی از سبزیجات را پشت در به خیال درآورده بودم، اما چیزی که در برابر ما بود دره ای پست با یک هکتار بته گوجه فرنگی بود به ما رهنمود دادند که رسیده ها را بکنیم و در بشکه ای بریزیم و سپس بته ها را هرس کنیم و جا هایی که لازم است. زیر بته چوب بگذاریم و بکوشیم تا زمان ناهار کار را تمام کنیم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
در مقام شهر نشین نمی دانستم که بته های گوجه فرنگی بوی نعنا می دهند یا میوه آفتاب دیده سرش را در دستانم خم می کند و انگار می پذیرد که کنده شود. لحظات وجد آمیز تماس با طبیعت با ملالت شدید و خستگی فزاینده - زیر گرمای سوزان یکنواختی کار و بالا و پایین رفتن از ردیف های بی پایان، وزن سبد های پر شده که انگار می خواست بازوانم را از مفصل جدا کند - به تناوب پیش می آمد.

دریافتم که هرگاه از رویا بافی یا نگرانی درباره دخترم در خانه دست می کشیدم و توجه خود را درست روی کاری کانون مند می کردم که در دست داشتم گرما را بهتر تاب می آوردم. ناگهان تأثیر برگی یا تیغه نوری من را با شادی کمابیش تاب نیاوردنی پر می کرد. این حال و هوا با همان شتابی که پدید می آمد ناپدید می شد و مهم نبود چه قدر زود به زود به ساعتم نگاه کنم، عقربه ها تکان نمی خوردند انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود و هرگز به ساعت یک نمی رسید.
به شکل غريبى كار فيزيكى تماشای توجه را آسان تر می کرد. چیزی را که بار ها و بار ها دیدم این بود که اندیشه هایم دور می زدند و به چند موضوع همیشگی باز می گشتند، مانند سگی که نگران استخوانی پوسیده است. عواطفم هم به خودداری های آشنا چسبیده بودند. مشاهده شورش تنم که به کار فیزیکی خو نگرفته بود، آسان بود تنش داشت. این عکس های درونی حالتی از وجود بود که گورجیف خواب توصیف می کرد با این حال زمانی که خواب خود را باز می شناختم. به شكل معما آمیزی مرا برای لحظه ای بیدار میت کرد. آیا خود واقعی ای وجود داشت که می توانست ببیند؟ هر چه بیش تر می توانستم این نگاه درونی را تاب آورم انرژی بیش تری تولید می کرد که همه چیز را تغییر
می داد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
به دنبال نور شدید بیرون، به سختی می شد در ناهار خوری کم نور چیزی دید. دور میز هایی نشستیم که به شکل نیم دایره چیده شده بودند. ژان دوسالزمن در میان دو شاگرد قدیمی، دو مرد انگلیسی بلند قامت و لاغر جان پنتلند و كريستوفر فره منتل نشسته بود، آرام نشسته بودند و بی آن که به هیچ کدام از ما بنگرند، اتاق را از نظر می گذراندند مرا به یاد شیر هایی می انداختند که یک بار در پارک بازی فلوریدا دیده بودم و بدون هیچ حرکتی از بالای تپه ای فرمان روایی می کردند. ناهار را در سکوت خوردیم، بشقاب ها زیاد پر نبودند. شاید از سر گرسنگی یا تازگی سبزی هایی که تازه از باغ آورده شده بودند، این حال و هوا را داشتم که انگار برای نخستین بار بود که خوراکی را مزه می کردم.

پس از ناهار وقت پرسش ها بود. مادام دو سالز من از نیاز به توجه فعال سخن می گفت. ما آن را نداریم توجه مان منفعل و بی جان است و با هر چیزی پرت می شود با اشتها ها و آرزو هایمان در حالی که یک تکه شکلات را بالا گرفته بود گفت: "این شکلاتِ جلوی خود را میبینید و نمی دانید که باید آن را بخورید یا چرا نباید آن را بخورید. نیاز به توجه ای دارید که تندتر از خواست تان، تند تر از اندیشه هایتان باشد. توجه ای که آزاد باشد و بتواند شما را با سطح دیگری پیوند زند‌" و یک دستش را بالا برد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
پرسش های بعدی از پی هم آمدند، اما من نمی توانستم چیزی بگویم، جرئت هم نمی کردم.
انگار که زندگی را از ابتدا مانند یک کودک شروع می کنم. باید همه چیز را از روی راه و رسم مزرعه می آموختم. کار های توان فرسایی که می کردیم. هفته به هفته تغییر می کرد و با آموزش جدی خانم های انگلیسی، دیوار ها، زمین ها و سقف ها را می شستیم تا به جرق جرق بیفتند، یاد می گرفتیم، درست اطوکشی کنیم، پشم های گوسفند های مزرعه را بریسیم و گوله کنیم، با نور شمع یا نور طبیعی بفهمیم که نطفه ای در تخم مرغ ها بسته شده یا نشده گره بگیریم، پنیر درست کنیم. در عین حال بکوشیم نسبت به حال و هوای درونی خود آگاه بمانیم. گورجیف به شاگردانش می گفت: "من چیزی هستم که توجه ام است." به ما رهنمود داده می شد که تند کار کنیم و با دقت و در عین حال دل بسته نتیجه نباشیم. کشاکش نه تنها برای کف های تمییز اتاق ها که برای آزادی درونی بود. حتی ساده ترین وظیفه به عنوان کمکی برای به یاد داشتن هدفمان به کار می رفت. باید می کوشیدیم همه کار را به شكلى استثنایی خوب پیش ببریم. بهتر از ایستار های زندگی معمولی - کنشی متوازن کننده میان فراخوان کار درونی و مطالبه های شوخی برندار خانم های انگلیسی.

آماده کردن خوراک تنها به عهده زنان ارشد گذاشته می شد که باید با احترام با آن برخورد می شد. آیا ما می توانستیم حال و هوای کسانی که آن را آماده کرده بودند به شیوه ای مزه کنیم که گفته می شد ژان دوسالزمن می توانست؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,815
مدال‌ها
4
سکه
24,119
فصل دوم

گام بعدی

"تنها نکته مهم این بود که ما
برای خودمان کوشش می کردیم"


تیری چوبی روی یک سنگ گذاشته می شود. هر بار دو پسر، هـر کدام پا روی یک سوی آن می گذارند و به سبک آکروبات باز ها می کوشند آن را متوازن کنند. اما بیش تر می افتند. انگار به عمد آن ها را ناجور با هم جفت می کنند. بلند قد با کوتاه قد، سنگین با سبک. یافتن توازن روی آن سطح ناصاف برایشان ناشدنی است.

اما آیا این اندیشه ورزی ما است که بازدارنده می آفریند؟ بزرگسالی با دقت و توجه نگاه می کند، زیاد چیزی نمی گوید با ریز ریز راه رفتن، رو به جلو یا به عقب، ناگهان جفتی آن دو نقطه در دو سر تیر روی هوا را می یابند. ناشدنی است، اما آن ها این کار را کرده اند. در آن لحظه پسر ها گمان می برند که انگار می توانند پرواز کنند. سپس نوبت جفت دیگری می شد.
 
بالا