و تو آمین، « بانوی غمهای عمیق زندگیام »
شب از مهریر زمستان و آواز پریشانی من، غمگین است و به بهانهی یقین شکستن جانِ تو در پس آرزوهای مرده، در شکوه از دست رفته از اینجا رخت بسته است.
به خود گفتم دیگر بار از نوع شروع میکنم و با تو سخن میگویم، نامت را به زبان میآورم و دستانت را میگیرم،
« اما باز هم هیچ، دیگر چیزی نیست . »
خیال و وهم مرا در بر گرفته و گویا خواب سنگینی بر من چیره شده است.
من با احساس شکافت پذری از آلودگی ذات خود دور میشوم و به سمت چهرههای یخزدهی در تاریکی غمبار خیالپردازی عشق در افقهای دور دست میروم.
شب از مهریر زمستان و آواز پریشانی من، غمگین است و به بهانهی یقین شکستن جانِ تو در پس آرزوهای مرده، در شکوه از دست رفته از اینجا رخت بسته است.
به خود گفتم دیگر بار از نوع شروع میکنم و با تو سخن میگویم، نامت را به زبان میآورم و دستانت را میگیرم،
« اما باز هم هیچ، دیگر چیزی نیست . »
خیال و وهم مرا در بر گرفته و گویا خواب سنگینی بر من چیره شده است.
من با احساس شکافت پذری از آلودگی ذات خود دور میشوم و به سمت چهرههای یخزدهی در تاریکی غمبار خیالپردازی عشق در افقهای دور دست میروم.