در خیابانهای سرد شبتوانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
جفتها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک میگویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ،خداحافظ، صدائی نیست.
در خیابانهای سرد شبتوانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب استدر خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک میگویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ،خداحافظ، صدائی نیست.
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربتتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
در وفای عشق تو مشهور و خوبانم چو شمعیوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مکن به شبِ جشن میروی
شاید به خاکِ مرده ای ارزانی ات کنند