با رفتن پناه، ریوند نگاهش را از بیکران گرفت و به نیلرام نزدیک شد. خسته از آن همه کار مداوم کنارش روی مبل نشست. ناخواسته خمیازه دیگری کشید و خیره او را کاووش کرد. چهرهاش خنثی بود. نفس میکشید اما آرام، آنقدری که اگر دقت نمیکرد شاید اصلا متوجهی زنده بودنش نمیشد.
ریوند لبش را با زبان خیس کرد و نفس عمیقی کشید. آهسته گفت:
- برای شب آماده شو مهربانو. یک ساعت دیگر؛ وعدهی ما همین جا است.
از روی مبل برخاست و به سمت اتاق خودش در زیر پلکان درست کنار آشپزخانه رفت. در حین دور شدن، ایستاد و نگاه دیگری به نیلرام انداخت. هنوز تکان نخورده بود. لباس صبحی هنوز در بدنش خودنمایی میکرد و حقیقت اینکه ریوند واقعا از آن لباس در آن بدن خوشش میآمد... انکار ناپذیر بود.
فصل بیستم
بر فراز کوهستانهای آمل، هوا سردتر از دیگر مناطق بود. خورشید به تازگی چشم بسته و اکنون تاریکی شب، آسمان بزرگ و پهناور سرزمین پارسه را در آغوش گرفته است. ستارگان چشمک زنان از آن دوردستها به پایین نگاه میکنند. به نظرم آنها از همهچیز با خبر هستند. صدای سکوت باد حس آرامشبخشی را القا میکند. صدای هوهوی جغدان معمولی که تنها حیوانی ساده هستند، از لابهلای کوهستان به گوش میرسد.
یک ساعت بعد از آن گفتوگو میان ریوند و دو دختر میهمانش، آنها درست در کنار یک تخته سنگ بسیار بزرگ که وابسته به کوه صخرهای مورد نظر بود، ظاهر شدند. آنها با آنپیمایی عنصر خاک ریوند، سر از یک روستای متروک، بالاتر از شهر فعلی آمل در آوردند. بله، اینجا قبلا روستا به حساب میآمد و فقط پروردگار میداند چقدر منظرهی زیبایی در هنگام طلوع و غروب خورشید داشته است.
ریوند نفس زنان از فشار زیادی که با حمل دو نفر رویش آمده بود، دستش را از روی خاک برداشت و همانجا روی زمین و شنهای بسیار تیزش، نشست. خستگی امروز دیگر تا جایی که میتوانست به او فشار آورده بود، آنقدری که همچنان پشت سرهم خمیازه میکشید و در آرزوی یک خواب کوتاه بود. بخاطر بیخوابی حتی چشمهایش متورم شده و رو به سُرخی میرفتند.
نیلرام با رسیدن به یک زمین سفت زیر پایش، سریع خودش را از آندو دور کرد و با فاصله ایستاد. بعد از آنکه چندی پلک زد تا تهوعی که بخاطر آنپیمایی به او دست داده بود از بین برود، سرش را بالا آورد تا اطراف را ببیند. قطعا از روی کنجکاوی نبود، بلکه از سر بیکاری بود. هنوز بعد از آن جیغ و داد چیزی نگفته بود اما حداقل حالت صورتش تا حدودی پویاتر از قبل شده بود و خب این جای امیدواری داشت.
پناه نیز پس از صرفههای پیدرپی و آرام گرفتن روده و معدهاش، صاف ایستاد و نگاهی از سر اشتیاق به کوهستان انداخت. تا چشم کار میکرد فقط کوه بود و کوه و آسمان پر ستارهی شب، یک لحظه لرزهای بر اندامش افتاد. این عظمت هرگز خواب نبود. ولی اگر گم میشدند، اگر زخمی میشدند؛ امیدوار بود ریوند راه بازگشت را بلد باشد و البته که سالم بماند. وگرنه به حتم بعدا با دیدن همچین تصاویری به وحشت میافتاد و کابوس میدید.
ریوند لبش را با زبان خیس کرد و نفس عمیقی کشید. آهسته گفت:
- برای شب آماده شو مهربانو. یک ساعت دیگر؛ وعدهی ما همین جا است.
از روی مبل برخاست و به سمت اتاق خودش در زیر پلکان درست کنار آشپزخانه رفت. در حین دور شدن، ایستاد و نگاه دیگری به نیلرام انداخت. هنوز تکان نخورده بود. لباس صبحی هنوز در بدنش خودنمایی میکرد و حقیقت اینکه ریوند واقعا از آن لباس در آن بدن خوشش میآمد... انکار ناپذیر بود.
فصل بیستم
بر فراز کوهستانهای آمل، هوا سردتر از دیگر مناطق بود. خورشید به تازگی چشم بسته و اکنون تاریکی شب، آسمان بزرگ و پهناور سرزمین پارسه را در آغوش گرفته است. ستارگان چشمک زنان از آن دوردستها به پایین نگاه میکنند. به نظرم آنها از همهچیز با خبر هستند. صدای سکوت باد حس آرامشبخشی را القا میکند. صدای هوهوی جغدان معمولی که تنها حیوانی ساده هستند، از لابهلای کوهستان به گوش میرسد.
یک ساعت بعد از آن گفتوگو میان ریوند و دو دختر میهمانش، آنها درست در کنار یک تخته سنگ بسیار بزرگ که وابسته به کوه صخرهای مورد نظر بود، ظاهر شدند. آنها با آنپیمایی عنصر خاک ریوند، سر از یک روستای متروک، بالاتر از شهر فعلی آمل در آوردند. بله، اینجا قبلا روستا به حساب میآمد و فقط پروردگار میداند چقدر منظرهی زیبایی در هنگام طلوع و غروب خورشید داشته است.
ریوند نفس زنان از فشار زیادی که با حمل دو نفر رویش آمده بود، دستش را از روی خاک برداشت و همانجا روی زمین و شنهای بسیار تیزش، نشست. خستگی امروز دیگر تا جایی که میتوانست به او فشار آورده بود، آنقدری که همچنان پشت سرهم خمیازه میکشید و در آرزوی یک خواب کوتاه بود. بخاطر بیخوابی حتی چشمهایش متورم شده و رو به سُرخی میرفتند.
نیلرام با رسیدن به یک زمین سفت زیر پایش، سریع خودش را از آندو دور کرد و با فاصله ایستاد. بعد از آنکه چندی پلک زد تا تهوعی که بخاطر آنپیمایی به او دست داده بود از بین برود، سرش را بالا آورد تا اطراف را ببیند. قطعا از روی کنجکاوی نبود، بلکه از سر بیکاری بود. هنوز بعد از آن جیغ و داد چیزی نگفته بود اما حداقل حالت صورتش تا حدودی پویاتر از قبل شده بود و خب این جای امیدواری داشت.
پناه نیز پس از صرفههای پیدرپی و آرام گرفتن روده و معدهاش، صاف ایستاد و نگاهی از سر اشتیاق به کوهستان انداخت. تا چشم کار میکرد فقط کوه بود و کوه و آسمان پر ستارهی شب، یک لحظه لرزهای بر اندامش افتاد. این عظمت هرگز خواب نبود. ولی اگر گم میشدند، اگر زخمی میشدند؛ امیدوار بود ریوند راه بازگشت را بلد باشد و البته که سالم بماند. وگرنه به حتم بعدا با دیدن همچین تصاویری به وحشت میافتاد و کابوس میدید.