به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 100.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
80
سکه
500
فصل پانزدهم
ریوند پس از آن‌که پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت. زیرا تنها ماندن نیل‌رام مسئولیت سنگینی برای او همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز بود و داشت به پرقرمز نگاه می‌کرد. ریوند در آن‌طرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دست‌هایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. گفت:
- برای امروز می‌خواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی.
نیل‌رام خیره به پر قرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به ریوند داد. مغرور گفت:
- نمی‌تونم توی خونه بمونم. پس چاره چیه؟
ریوند پوفی کرد، از رفتارهای آن دختر کلافه میشد. از جایش برخاست و گفت:
- امروز باید برای گزارش تحقیقاتم به سرای جادوگران بروم. باید همراهم بیایی.
نیل‌رام کاملا آرام، انگار که برایش ذره‌ای اهمیت ندارد شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- برام مهم نیست.
ریوند این‌بار دیگر اخم روی صورتش نشست. داشت به سختی آن دخترک کله‌شق را تحمل می‌کرد. همچنان هر دو به یکدیگر خیره بودند تا آن‌که بالاخره ریوند کلافه دستی بر صورتش کشید و گفت:
- نمی‌خواهی آماده شوی؟ این‌چنین قرار است بیایی؟
نیل‌رام همان‌طور که تظاهر می‌کرد برایش مهم نیست، به خودش نگاهی انداخت و حق به جانب گفت:
- مگه چمه؟
ریوند نفس عمیقی کشید، تو می‌توانی ریوند! لطفا تحمل کن. چشم‌هایش را بست و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد. سپس به حرف آمد:
- سرای جادوگران مکانی مهم و با اهمیت در پارسه است. تمام جادوگران از سراسر پارسه برای گزارش به آن‌جا می‌آیند. نمی‌توانی بدون لباس رسمی پارسه به آن‌جا وارد شوی.
چشم گشود و به نیل‌رام خیره شد. نیل‌رام مصمم‌تر از قبل به سیاهیه چشم‌های ریوند خیره ماند و در کمال پررویی گفت:
- خب؟
ریوند ل*ب گزید، چرا آن دخترک آن‌قدر نفهم بود؟
- باید لباس‌های اینجا را بپوشی.
نیل‌رام متمسخر به صندلی تکیه داد و مصمم‌تر از قبل گفت:
- هرگز!
ریوند بیشتر اخم کرد آن‌قدر که چروکی میان ابروان و پیشانی‌اش نشست، ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و خشمگین گفت:
- بنابراین نمی‌توانی بیایی!
نیل‌رام دست‌هایش را از هم باز کرد و کنایه‌آمیز گفت:
- بهتر منم نمی‌خواستم بیام، تو گفتی باید بیای!
ریوند این‌بار دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خشمگین از روی صندلی برخاست و آن را به عقب هل داد. نفس‌های پی‌در‌پی کشید و خودش را آرام کرد. در نهایت، روی از نیل‌رام گرفت و خطاب به پر قرمز زمزمه کرد:
- به سرا برو و بگو برای گزارش می‌آیم. یک نفر نیز همراهم است.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
80
سکه
500
پر قرمز گیج شد، مگر نیل‌رام نگفت نمی‌آید؟ اما سرش را تکان داد و پر زد تا خبر را برساند و مجوز ورود را دریافت کند. ریوند با رفتن پر قرمز، جدی به طرف نیل‌رام بازگشت. دهانش باز بود تا چیزی بگوید و مسخره کند اما با دیدن حالت ریوند سکوت کرد. ریوند مصمم به طرف نیل‌رام قدم برداشت. نیل‌رام با دقت رفتارش را زیر نظر گرفت. می‌خواست چه کند؟ ریوند کنار نیل‌رام ایستاد و بدون هیچ هشدار قبلی دستش را روی شانه‌ی نیل‌رام نهاد. خیره در نگاه عسلی دخترک سرتق، بشکنی در هوا زد که در یک ثانیه لباسی که بالا در اتاق معلق بود، پوشیده در تن نیل‌رام نمایان گشت. نیل‌رام بهت‌زده از جایش برخاست و دست ریوند را به سمت دیگری پرتاب کرد. بخاطر تغییر بدون اجازه‌ی لباس‌هایش جیغ بسیار بلندی کشید و با حرص گفت:
- با چه حقی به خودت اجازه دادی لباسم رو عوض کنی؟ این یه تجاوزه!
ریوند به طرف در عمارت راه افتاد و دست‌هایش را در جیب شلوار رسمی‌اش فرو برد. ترکیب شلوار راسته با کت مشکی سفیدش واقعا زیبا بود و خیلی خوب در تنش نشسته بود. خون‌سرد پاسخ داد:
- نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی، بنابراین باید همراه من باشی و طبق قانون هر مکانی که می‌روم رفتار کنی.
در را گشود و با لبخندی که کنج لبش جاخوش کرده بود، خیره در نگاه عصبانی و آتش گرفته‌ی نیل‌رام گفت:
- لباس پارسه به تو نمی‌آید! جدی می‌گویم. به محض آن‌که بازگشتیم لطفا آن را بیرون بیاور.
سپس رویش را برگرداند تا برود که صدای جیغ و داد نیل‌رام خنده‌ی عمیق‌تری در کنج لبش کاشت. از بیرون آوردن حرص نیل‌رام داشت نهایت لذت را می‌برد. نیل‌رام خشمگین لگدی به میز غذاخوری زد و خطاب به در که ریوند از آن رفته بود، فریاد کشید:
- من پام رو از این خونه‌ی کوفتیت بیرون نمی‌ذارم. حالا ببینم می‌خوای چه غلطی بک...
نیرویی عجیب و نرم نیل‌رام را در برگرفت و آن را به سمت در هل داد. تقلاهای نیل‌رام هیچ فایده‌ای برای ایستادن و ماندنش در خانه نداشت، تا آن‌که از در عمارت بیرون انداخته شد و در پشت سرش محکم بسته شد. ریوند گوشه‌ای از حیاط، به دیوار تکیه داد بود و می‌خندید. دست به سینه با تمسخر گفت:
- جادوی عمارت می‌داند که تو نمی‌توانی تنها در آن بمانی.
سپس به طرف نیل‌رام آمد و رو‌به‌رویش ایستاد. سرش را به سمت صورتش خم کرد، رخ‌در‌رخ یکدیگر، آن‌قدر نزدیک بودند که رُخم نفس‌هایشان به صورت‌ همدیگر می‌خورد. ریوند با صدای آرامی که تمسخر در آن موج میزد زمزمه کرد:
- لج‌بازی‌ات به درد عمه‌ات می‌خورد.
سپس بشکنی زد و در لحظه آن‌پیما کردند.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
80
سکه
500
فصل شانزدهم
روبه‌روی یک عمارت بسیار عظیم که شاید پنجاه طبقه داشت، ظاهر شدند. ریوند خودش را از نزدیکی نیل‌رام عقب کشید و خونسرد به عمارت نگاه گرد. نیل‌رام آب دهانش را از استرس قورت داد و کمی بعد سرش را بالا گرفت. سعی کرد از دیدن آن عمارت شوکه نشود اما نتوانست. از ریوند چند قدم دیگر فاصله گرفت و سعی کرد خودش را عادی نشان بدهد. البته که ریوند هم نگاهی به او کرد و بی‌توجه به وی به سمت در عمارت رفت. با رسیدن به ورودی عمارت که تنها یک طاق بزرگ بود و هیچ در و قفلی نداشت، دستش را روی سنگ طاق نهاد و با احترام و لبخند گفت:
- درود بر روح جادوی پارسه. ریوند بلخی از شوش، برای گزارش تحقیقات روی جواهرات آمده‌ام. همراهم مهربانو نیل‌رام سبحانی از ایران آینده است.
نیل‌رام با شنیدن فامیلی‌اش از زبان ریوند شوکه شد. با بهت جلو آمد و بی‌توجه به گاردی که نسبت به آن پسر داشت گفت:
- فامیلی من رو از کجا می‌دونی؟
طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامش‌بخش به گوش رسید:
- ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی.
ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت:
- مدت بسیاری از حضورم در اینجا می‌گذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟
صدای ملایم و آرامش‌بخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش می‌رسد.
- بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمده‌ای. حالم خوب است.
نیل‌رام که مدام سرش را می‌چرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد.
- دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازی‌اش هستم. نیل‌رام، دختری جالب با افکاری جالب‌تر. خوش آمده‌ای.
نیل‌رام کمی ترسید، ناخواسته به ریوند نزدیک‌تر شد، آن‌قدری که لحظه‌ای به شانه‌اش برخورد کرد. نگران ل*ب زد:
- این کیه؟ توهم زدم؟ این صدای روی چی داره پخش میشه؟ من... من...
ریوند صرفه‌ای کرد و مصمم خیره به طاق پاسخ داد:
- او روح جادو است. نه مرد و نه زن، نامی ندارد و نعمتی از سوی خداوند است.
روح، باری دیگر به حرف آمد:
- می‌توانی مرا هرچه می‌خواهی صدا بزنی. افکارت را می‌بینم، تفکر جالبی در مورد پارسه داری.
نیل‌رام به خود لرزید و سریع به بازوی ریوند چنگ زد، وحشت‌زده گفت:
- این طلسمه آره؟ چون اذیتت کردم من رو اوردی اینجا؟ می‌خوای طلسمم کنی؟ ریوند خیلی بی‌جنبه‌ای، باور کن...
صدای جادو قهقه‌ای سر داد که در کل محیط پیچید. ریوند نیز سعی کرد محترماه رفتار کند اما نتوانست زیاد خنده‌اش را کنترل کند. صدا باری دیگر به حرف آمد. ترکیبی از صدای زن و مرد بود.
- طلسم را قبول داری، اما جادو را نه، برایم بسیار جالب است.
ریوند سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد اما نیل‌رام هنوز هم می‌ترسید. نمی‌توانست درک کند که صدا از کجاست تا آن‌که ریوند تکانی به خود داد و بازویش را نامحسوس از چنگ انگشتان نیل‌رام بیرون کشید. آگاهانه گفت:
- صدا از طاق است. این طاق روح جادو است.
نیل‌رام بهت‌زده به طاق خیر ماند، یک طاق باستانی همچون طاق‌های نیمه خراب تخت جمشید در شیراز است. چطور ممکن بود از آن صدا بیرون بیاید؟ ساده و بدون هیچ زینتی اما سنگی که از آن ساخته شده بود... مرمریت اصل سبز و سفید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
80
سکه
500
صدای جادو خندان گفت:
- ریوند، پارسه را بیشتر برایش معرفی کن. مشتاق هستم بدانم پس از آن‌که پارسه را بیشتر شناخت چگونه فکر می‌کند.
ریوند سرش را محترمانه تکان داد که جلویشان نوری شروع به درخشیدن کرد. درخشید و چرخید تا بزرگ شد. نیل‌رام خودش را پشت ریوند قایم کرد و مستاصل ل*ب زد:
- الان منفجر میشه!
ریوند هم تعجب کرده بود اما در سکوت به نور خیره ماند تا آن‌که اندکی بعد جغدی از هیچ پدیدار شد. جغدی بزرگ و زیبا که چشم‌های بسیار گیرایی داشت. دقت بالایی را به ارث برده بود، هوش و زکاوت. صدا به گوش رسید:
- هدیه‌ای برای دیدار اول‌مان است. برای آشوزوشت‌ات عنوانی انتخاب کن نیل‌رام. دختر ایران‌زمین.
نیل‌رام با حیرت از پشت ریوند بیرون آمد و آن جغد را نگریست. جفدی زیبا که در هوا معلق بود و به نیل‌رام نگاه می‌کرد. چشم‌هایش، آن جغد... چشم‌هایش گیرایی خاصی داشتند آن‌قدر که نیل‌رام ناخواسته قدمی به سمتش برداشت. دو شاخ پردار نیز بالای چشم‌هایش خودنمایی می‌کردند که اخم جالبی را در صورتش ایجاد کرده بودند. او نژاد شیربوف از جغدان بومی ایران بود.
نیل‌رام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را می‌جوید گفت:
- هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اون وقت بهم هدیه میدی؟
صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت:
- هرچیزی اولش سخت است. می‌دانی که چه می‌گویم؟!
نیل‌رام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشم‌هایش گرد شده بودند و نمی‌دانست چه واکنشی نشان بدهد. آن‌قدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند.
- رنگ سفید‌طلایی‌اش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شده است نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه می‌دهد.
نیل‌رام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد، پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شده بود. غالب پرهایش رنگ سفید بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبه‌های هر پر کار شده بود که انگار کسی دقیق آن‌ها را جاگذاری کرده است. انگار ساعت‌ها وقت صرف آن شده است. اما چشم‌هایش... چشم‌هایش نیل‌رام را شدیدا به خود جذب کرده بود.
آب دهانش را به سختی قورت داد و محصور به جغد، زمزمه کرد:
- چشم‌هاش انگار دشتی بی‌انتها از کویر خشک و خالیه.
صدای جادو انگار که لبخند بر ل*ب داشت، با مهربانی خاصی گفت:
- بی‌کران عنوان زیبایی‌ست که برازنده‌ی این آشوزوشت است.
نیل‌رام به سختی نگاه از آشوزوشت گرفت و به طاق داد. سرش را آهسته بالا و پایین کرد. بله بی‌کران. عنوانی زیبا و لایق برای آن موجود جادویی بود. جغد با تایید شدن اسمش، بال زد و با صدای به شدت تیز و دلهره‌آوری به سمت نیل‌رام پر زد. نیل‌رام جیغ کشید و از ترس عقب رفت اما ریوند سریع مچ دستش را گرفت و آن را بالا آورد، جغد با مهارت بسیار بر روی دست صاحب جدیدش نشست، بدون ‌آن‌که ذره‌ای دستش را زخم کند. نیل‌رام ترسیده بود و مدام خودش را عقب می‌کشید اما جغد آن‌قدری بزرگ بود که با نشستن روی دستش تنها ده سانت با صورتش فاصله داشت.
ریوند دستی بر روی سر جغد کشید، بی‌کران چشم‌هایش را از لذت نوازش خمار کرد. لبخند ریوند با صدایش پیوند خورد:
- بی‌کران، آشوزوشتی باهوش و زیبا است.
نیل‌رام اندکی که گذشت، وقتی دید آشوزوشت قرار نیست چشم‌هایش را از حدقه بیرون بیاورد، یا او را بخورد، صاف ایستاد. هرچند هنوز سرش را دورتر از جغد نگه داشته بود. جغد با آرامش به دختری که اکنون به دستور جادو صاحبش بود، نگاه می‌کرد. انگار می‌فهمید از این پس باید تا پای جانش از این دختر اطاعت کند.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
80
سکه
500
فصل هفدهم
ریوند رفت تا گزارش بدهد و در آن مدت، نیل‌رام سعی کرد در حیاط عمرات سرای جادوگران با آشوزوشتی که روی دستش نشسته بود کنار بیاید. اما زیاد تاثیری نداشت. صدای جادو هم پس از رفتن ریوند دیگر در نیامده یا به گوش نرسیده بود. انگار سعی داشت فقط بیننده باشد! انگار لذت می‌برد که می‌دید آن دختر با وحشت سعی داشت جغد را از روی دستش پایین بیاورد.
نیل‌رام کلافه و خسته روی یک صندلی سنگی نشست که به زیبایی توسط جادو طرحی از یک سیمرغ به آن داده شده بود. با خشم خطاب به جفد گفت:
- انگار دارم با مرغ حرف می‌زنم!
جغد بدون توجه به نیل‌رام سرش را چرخاند و به دور دست خیره شد. نیل‌رام پوفی کرد و خشمگین روی از جغد گرفت. نگاهش را به عمارت زیبای جلوی رویش داد. پنجاه طبقه با جادو ساخته شده بود. بدون شک همین‌طور بود. زیرا محال است آن عمارت بزرگ، با آن طراحی مربع مربع تودرتو همچون هزارتو، گاهی تو پر و گاهی تو خالی، منطقی در سازه‌های واقعی داشته باشد و پایدار بماند! چطور ممکن بود مربعی خالی در مربعی تو پر قرار بگیرد و دورش را درخت محاصره کند؟ با یک طوفانی فرو می‌ریخت. خب جادو هر کاری می‌کند. می‌شود گفت اگر واقعی باشد.
مردی از دوردست، از پشت عمارت دیده شد و به این سمت آمد. نیل‌رام ابرو بالا انداخت، آقا ریوند تشریف‌فرما شدند. با رسیدن ریوند، خندان، البته بیشتر تمسخر بود که در صورتش فریاد میزد. خطاب به نیل‌رام گفت:
- با آشوزشت‌ات چه می‌کنی؟
نیل‌رام صورتش را کج‌و‌کوله کرد و با کنایه پاسخ داد:
- خیلی باهم خوب کنار اومدیم. نمی‌بینی؟
بعد نگاهی نامطمئن به جغد انداخت که همچنان در سکوت، پف کرده بود و کاری نمی‌کرد. ریوند سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و به راه افتاد. به سمت طاق قدم برداشت و بلند گفت:
- بهتر است راه بازگشت را پیاده برویم.
نیل‌رام خشمگین برخاست و با صدایی بسیار بلند که قطعا برای جغدش ناخوش‌آیند بود گفت:
- دستم داره میشکنه، این خیلی سنگینه یه کاری بکن. می‌خوای تا اون خونه‌ی کوفتیت که معلوم نیست چقدر راهه پیاده بیام؟ جدی هستی؟
ریوند سوت‌زنان دور شد و ذره‌ای به جیغ‌جیغ های نیل‌رام اهمیت نداد. نیل‌رام ناچار فحشی به ریوند داد که احساس کرد جادو خندید و از زیر طاق گذشت. همان‌طور که می‌رفت، زمزمه‌ای به گوشش رسید. می‌دانم... .
در راه بازگشت به خانه، ریوند چند جایی توقف داشت که نیل‌رام همچون مورچه‌ی دانه‌کش با آن جفد سنگین دنبالش می‌رفت. در چند کوچه بعد از عمارت سرای جادوگران، به یک خانه‌ی زیبا رسیدند که در نمای عمارتش، ترکیبی از رنگ صورتی و چوب کار شده بود. عمارتی کج که اگر در دنیای واقعی بود حتما می‌افتاد و بر سر صاحبانش آوار میشد.
اما اینجا خواب بود دیگر. جادو؟ خب شاید هم جادو بود. به هر حال، ریوند برای ارائه‌ی سنگ‌های جدیدی به آن‌جا رفته بود. همان‌طور که ریوند با پیرمرد سنگ‌تراش در حال بحث کردن در مورد ارزش سنگ آمیتیس جدیدش بود، نیل‌رام نگاهی به دام‌های آن پیرمرد که در کنار خانه‌اش، در یک مزرعه‌ی نسبتا بزرگ می‌چرخیدند نگاه کرد. لبخندزنان با خود زمزمه کرد:
- دلم یهو کباب خواست. حتی بوش هم انگار دارم می‌فهمم...
در اعماق افکارش تصور کرد که دارد کباب بره با سالاد شیرازی می‌خورد، زیرا صبح هم زیاد صبحانه نخورده بود و اکنون در ظهر، گرسنته بود. یکهو جغد به هوا پرید، نیل‌رام از واکنش ناگهانی جغد شوکه شد و خواست به ریوند خبر دهد که جغد در کمال حیرت، به یک گوسفند در مزرعه حمله‌ور شد. با شجاعت تمام یک گوسفند بره را با چنگال‌هایش گرفت و با قدرت بسیار، آن حیوان را با اولین ضربه‌ی نوکش کشت. نیل‌رام بهت‌زده و حیران به کارش نگاه کرد، چی باعث شد این کار را بکند؟ تا الان که انگار هیچی نمی‌فهمید و نجیب بود!
صدای جیغ نیل‌رام ریوند را به طرف او کشید. دوان‌دوان آمد و تا خواست بپرسد چه شده، صحنه‌ی پیش‌رو را دید. گوسفندانی رم کرد با قوچی در مرکز مزرعه که خونین مرده بود و آشوزوشتی بر رویش نشسته بود. و آن آشوزوشت بی‌کران بود.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
80
سکه
500
ریوند ل*ب گزید و صدای صاحب مرزعه که عصبانی بود، به گوش رسید:
- بره‌ی بزرگ و عزیزم را کشت! آن آشوزوشت برای کیست؟ باید جواب پس بدهد!
ریوند صرفه‌ای کرد و به نیل‌رام نگاه انداخت، دخترک از ترس نمی‌دانست چه بگوید. ریوند سرش را بالا گرفت و پیرمرد را به طرف دیگری هدایت کرد. خب انگار سعی داشت به آن مرد توضیح دهد یا هر چیز دیگری، نمی‌دانم. نیل‌رام نگران رویش را سمت جغد برگرداند و آهسته گفت:
- احمق خر، چیکار کردی؟ دیوونه شدی؟ جنی شدی یهو؟
-‌ به او چه دستوری دادی؟
صدای آرام ریوند که از پشت سرش به گوش رسید، نیل‌رام را در جای خود چرخاند. نیل‌رام سریع چرخید و مضطرب گفت:
- هیچی به جون خودم، من چیزی بهش نگفتم یهو واکنش نشون داد!
ریوند خیره به آن آشوزوشت بزرگ و خطرناک، زمزمه کرد:
- فکر می‌کردی، فکری که به گوسفند، گوشت یا هر چیز دیگری ربط داشته است، که دلت خواسته است آن گوسفند بمیرد. و آن حیوان... بره را کشت زیرا تو فکرش را به او دستور داده‌ای.
نیل‌رام شوکه به ریوند خیره ماند، بله. او در فکر غذا و کباب بود! به لکنت افتاد. چیزی نداشت که بگوید. تنها بهت‌زده سرش را به زمین انداخت. ریوند اخمو دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و به طرف جاده‌ی اصلی رفت.
- بهتر است زودتر به عمارت بازگردیم. لطفا تا بازگشت، افکارت را کنترل کن!
نیل‌رام به راه افتاد و بی‌کران را صدا زد. در کمال تعجب بی‌کران حرفش را گوش داد و دنبالش آمد و باز روی دستش نشست. نیل‌رام که عضله‌های دستش درد گرفته بودند، کج‌کج راه می‌رفت تا بتواند وزن زیاد آن حیوان را تحمل کند.
همان‌طور که راه می‌رفتند، نیل‌رام از سر کنجکاوی پرسید:
- این حجابی که زن هاتون دارن، از سر اجباره؟ روسری و شال‌هایی که دارن. شنل هاشون، اون لباس‌های بلند، اینا تحت‌نظر کیه؟
ریوند گیج به نیل‌رام نگاهی انداخت، داشت چه چرت و پرتی می‌گفت؟ به جلو نگاه کرد و با اخم پاسخ داد:
- ما همگی بندگان خداوند یگانه هستیم، بهر چه باید در پوشش و کارهای شخصی افراد، دخالت کنیم؟ ما که هستیم که همدیگر را امر و نهی کنیم؟ حرف‌هایت اصلا جالب نیستند.
نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ خب تفکر جالبی داشت، پس سوال دیگری به ذهنش رسید. همان‌طور که سعی داشت کمرش را مقاوم نشان دهد، که مثلا درد نمی‌کند پرسید:
- دین مردمتون چیه؟ دین خودت چیه اصلا؟
ریوند از حرکت ایستاد، نفس عمیقی کشید، باید آرام باشد. تو می‌توانی ریوند. زمزمه کرد:
- ما طبعیت‌پرست هستیم. البته که پرستش تنها برای خداوند یگانه است. ما او و آفریده‌های عظیمش را می‌پرستیم. طبیعت نعمتی از جانب اوست، جادو نعمتی از جانب اوست. طبیعت، نماد وجودیت خداوند پارسه است.
نیل‌رام سردرگم از پاسخ‌های جدید ریوند، این‌بار دیگر ساکت شد و سعی کرد تا رسیدن به عمارت که تنها چند کوچه‌ی دیگر باقی‌مانده بود، دوام بیاورد. البته که خیلی سعی کرد حالا که می‌داند جغد به هرچه فکر کند انجام می‌دهد، به کندن سر ریوند و تکه‌تکه کردنش فکر نکند، البته که بدش هم نمی‌آمد!
 
آخرین ویرایش:
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
80
سکه
500
فصل هجدهم

هم‌زمان که نیل‌رام و ریوند به جلوی در عمارت باشکوه و زیبا رسیدند، پناه از اآن‌طرف جاده نزدیک میشد. نیل‌رام با دیدن پناه که داشت با دختری کنارش خوش‌خوشک صحبت می‌کرد و انگار از زمان و مکان رها بود، از حرکت ایستاد.
ناخواسته یا خواسته، ابروانش درهم گره خوردند و چینی بر میان پیشانی‌اش افتاد. چشم‌هایش را ریز کرد، پناه داشت در مورد چه صحبت می‌کرد که آن‌قدر با آن دختر راحت بود و قهقه میزد؟ آن‌قدری فکرش درگیر پناه و آن دخترک جدید شد که یادش رفت بی‌کران به آن سنگی روی دستش است و تا چندی پیش داشت از سنگینی آن می‌نالید.
ریوند متوجه‌ی فضولی نیل‌رام و نگاه خیره‌اش به پناه بود اما در سکوت به سمت در عمارت رفت. با ریتم به در عمارت کوبید، دوبار و سه‌بار؛ و بعد در با جادوی عمارت باز شد. بدون آن‌که بچرخد و نیل‌رام را بررسی کند وارد عمارت شد و مستقیم به پشت میزش رفت. خب کارهای زیادی داشت که باید انجام می‌داد، مثلا جبران خسارت آن پیرمرد بیچاره که بره‌اش توسط بی‌کران کشته شده بود و اکنون علنا بی‌استفاده محصوب میشد.
پشت میزش نشست و سرش را تا جایی که راه داشت بر روی صفحه‌های کتاب‌ها و پوستین‌های چرمی خم کرد. در آن‌طرف در، نیل‌رام دست به سینه منتظر ماند تا پناه نزدیک‌تر بیاید. هنگامی که پناه و دوست جدیدش رسیدند، نیل‌رام را اخم‌آلود با آن چشم‌های مشکوکش دیدند.
پناه لحظه‌ای با دیدن یک جغد زیبا روی دست نیل‌رام تعجب کرد، به خصوص که آن جغد نگاه ترسناکی به پناه داشت. انگار هر لحظه ممکن بود پرواز کند و او را بکشد. اما سعی کرد به روی خود نیاورد و قطعا بعدا از ریوند جریان این جغد را می‌پرسید.
پناه رو به نیل‌رام پوزخند زد، به خوبی متوجه شده بود که نیل‌رام داشت از حصادت منفجر میشد. اما به روی خود نیاورد و دستش را پشت کمر دوست جدیدش نهاد، با خوش‌رویی خطاب به نیل‌رام گفت:
- معرفی‌تون می‌کنم، دوستم بوران، بوران این نیل‌رامه، باهم از آینده اومدیم.
نیل‌رام با خشم لبش را گزید، واقعا داشت از حسادت رنگ چهره‌اش به کبودی می‌رفت، با ل*ب‌هایی کبود نگاهی اجمالی به بوران انداخت، دختری با پوست سفید و اندامی لاغر که آن موهای بلوندش زیاد روی صورتش جلوه نداشتند. نگاهش را به لباسش داد، لباسی بلند و شیک به رنگ سبز که یک شنل بلند قرمز به خاظر سرما روی آن پوشیده بود.
نیل‌رام نگاه از آن موهای بلوند و تل طلایی فیروزه‌ای روی موهایش که به زیبایی وصل شده بود، گرفت و به پناه داد. سعی کرد توجهی به جواهرات روی آن تل نکند. با طعنه نگاهش را به چشم‌های پناه دوخت و گفت:
- خوبه نگران بودم نتونی دووم بیاری. می‌بینم دوستم پیدا کردی. هیچی نشده انگار اصلا اتفاقی نیوفتاد برات. انگار نه انگار دیروز داشتی گریه می‌کردی و ما مجبور بودیم آرومت کنیم. حالا آرزو باید اینجا می‌بود و می‌دیدت.
پناه بی‌حوصله مردمک‌هایش را در حدقه‌ی چشم چرخاند، حوصله‌ی چرت و پرت‌گویی‌های نیل‌رام را نداشت، نه الان؛ بعد آن‌همه تمرین و تلاش که انرژی زیادی از او گرفته بود. پس دست بوران را گرفت و همان‌طور که به سمت در عمارت می‌رفت، گفت:
- بیا بوران، غذاهای عمارت ریوند واقعا خوشمزه‌ان. باید حتما امتحانشون کنی.
بوران نگاه معذبش را به نیل‌رام داد و سعی کرد چیزی بگوید. چیزی که این جو را بشکند، پس اشاره‌ای به بی‌کران کرد.
- آشوزوشت زیبایی دارید بانو.
اما پناه بدون توجه به دوست قدیمی‌اش، از کنارش گذشت و بوران را به داخل عمارت برد و نگذاشت نیل‌رام جوابی به بوران بدهد.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
80
سکه
500
نیل‌رام از حرص زیاد، دامن لباسش را در مشت گرفت و آن‌قدر آن را محکم فشرد که به حتم دامن بخت ‌برگشته چروک شد. خب مشخص بود که داشت از عصبانیت منفجر میشد و راه بهتری برای تخلیه‌ی عصبانیتش نداشت. پناه چطور می‌توانست این‌چنین رفتار کند؟ چرا آن‌قدر سریع با اینجا ارتباط گرفته بود؟
دست‌هایش را خشمگین بالا آورد و رفتار پناه را با تکان دادن ناموزون دست‌هایش، تقلید کرد. سپس عصبانی با اخلاقی به شدت مزخرف‌تر از همیشه وارد عمارت شد. در را پشت سرش تا جایی که راه داشت محکم کوبید که صدای بدی در عمارت تولید کرد. ریوند بیچاره که عمیقا در کارش غرق شده بود، با صدای برخورد در از جا پرید و سرش را به سرعت بالا آورد، با دیدن نیل‌رامی که جلوی در ایستاده و خشمگین به بالا رفتن پناه و دختری تازه وارد نگاه می‌کرد، کلافه به صندلی تکیه داد. پفی کرد و شاکی گفت:
- نیل‌رام بانو، این در از جنس چوب است، لطفا با آن مدارا کنید. بلانسبت احتمالا آن را با در طویله اشتباه گرفته‌اید.
نیل‌رام که دلش از دست پناه پر بود، سیم‌های اعصابش بیشتر اتصالی کرد بنابراین چشم غره‌ای به ریوند رفت و با خشم به سمت میز ریوند قدم برداشت، برایم جالب بود که بی‌کران هنوز هم تعادلش را به خوبی روی دست نیل‌رام نگه داشته بود. صدای بلندش که تقریبا همچون فریاد می‌مانست، در گوش‌های ریوند و در کل عمارت اکو شد.
- خونت چیزی از طویله کم نداره، خودتم اسب تباهی هستی که داره جلوی آینه به اندامش می‌نازه.
صدای نیل‌رام هرچه به میز نزدیک‌تر میشد، بیشتر همچون میخ در گوش‌های ریوند فرو می‌رفت. نیل‌رام با صورتی کبود جلوی ریوند ایستاد و خیره در نگاهش منتظر ماند تا یک دعوای درست و حسابی به راه بیاندازد. بلکه اندکی تخلیه شود. اما ریوند باهوش‌تر از این بود که به دام تله‌ی نیل‌رام بیافتد. خب شاید هم از هفت عالم آسوده بود زیرا سرش را کج کرد و گیج‌ پرسید:
- چطور در یک اسطبل آینه وجود دارد؟ مگر اسب ها نیز ظاهر خود را بررسی می‌کنند؟
سرش را بیشتر کج کرد و کاملا جدی منتظر پاسخ نیل‌رام ماند. ناخواسته خنده‌ام گرفت، نیل‌رام شوکه شده بود، واقعا داشت در مورد یک آینه در اسطبل سوال می پرسید؟ دخترک بیچاره دیگر نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان بدهد. پس از حرص زیاد لگد محکمی به میز ریوند کوبید، جیغ زد و فریاد کشید، انگار هر آن ممکن بود از عصبانیت ایست قلبی کند.
ریوند که کاملا متوجه‌ی واکنش طبیعی نیل‌رام نسبت به تغییر وضعیت مکانی و زمانی‌اش بود، نفس عمیقی کشید و مجدد روی صندلی نشست. خب طبیعی بود زیرا افراد زیادی را دیده بود. البته محدود افرادی این‌چنین ماست و قیمه قاطی می‌کردند اما حداقل از هر صد نفر سه نفرشان این‌چنین در ده روز اول دیوانه می‌شدند. رویند سرش را مجدد روی کتاب ها خم کرد و تنها زمزمه گویان با آرامش گفت:
- خب، امیدوار هستم بعد از ده روز آرام بگیرید. در غیر آن صورت واقعا تحمل شما سخت است...
نگاهم را به نیل‌رام دادم. حیران است. دهانش باز مانده و به ریوند نگاه می‌کند. خب اولین نفری بود که با انفجار احساساتش در نهایت خونسردی برخود کرد. واقعا هم جای تعجب دارد. هاج و واج همان‌طور که چشم‌هایش قلمبه شده بودند در افکارش به گذشته سفر کرد.
همیشه با انفجار رفتارهای عجیب و غریب افسردگیطاش یک هفته‌ی کامل روند زندگی‌اش بهم می‌ریخت. رفتارش با خانواده آنطقدری تغییر می‌کرد که شدت دعوا ها بیشتر میشد، ناراحتی‌های زیادی پیش می‌آمد و تنها دوست‌هایش نسبتا می‌فهمیدند که چرا او باز دیوانه شده است. اما آن‌ها هم همیشه با او درگیر می‌شدند و گاهی تا مرز قطع روابط دوستی پیش می‌رفتند.
ولی... ریوند اولین نفر بود.
کسی که اصلا اهمیت نداد؛ بلکه درک کرد... .
 
امضا : سادات.82

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
80
سکه
500
فصل نونزدهم

سه ساعت بعد، نیل‌رام با چشم‌هایی قرمز و پف کرده که حاصل سه ساعت گریه و شیون و جنون بود، روی مبل جلوی میز ریوند نشسته بود و داشت به ریوند بیخیالی نگاه می‌کرد که عمیقا در کارش غرق شده بود و کوچک‌ترین توجهی در این مدت به او نداشت.
خسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد، سرش از درد سنگین شده بود. با دهانی باز نگاه خیره‌اش را به سقف خوش طرح و نقش عمارت داد. جالب نیست؟ گچ‌بری آن هم در این زمان. همان‌طور که نقوش گل و بلبل را تحلیل می‌کرد گاهی هم پلک میزد تا از سوزش چشم‌هایش کم کند.
ده دقیقه‌ی دیگر هم گذشت تا بالاخره ریوند سرش را از روی کتاب‌ها بالا آورد. عینکش را بر روی میز گذاشت و به نیل‌رام نگاه انداخت. بی‌کران خیلی وقت پیش پر زده بود و روی پایه‌ی چوبی پرقرمز نشسته بود. نیل‌رام در خنثی‌ترین حالت ممکن در چهره‌اش، به سقف خیره بود و اگر هر از گاهی پلک نمی‌زد احتمالا ریوند فکر می‌کرد او با چشم باز خوابیده است.
صرفه‌ای مصلحتی کرد تا به خود بیاید. اما نیل‌رام واکنشی نشان نداد. ریوند یک پیام جادویی برا پناه فرستاد تا به پایین بیاید و در حینی که منتظر آمدن او بود، از جایش برخاست. بوران دو ساعت پیش رفته بود، اما نیل‌رام متوجه‌ی او نشد زیرا همچنان داشت وسط سالن جیغ و داد می‌کرد. پناه نیز با دیدن وضعیت اسفناک نیل‌رام سعی کرد مانع این رفتارش شود، نگرانش بود اما ریوند مانع او شد.
به نظر ریوند، باید او با این مشکل رو به رو میشد تا آرام شود. وگرنه همچنان این بدقلقی‌هایش ادامه خواهد داشت. اکنون پس از سه ساعت، به نظر می‌رسید نیل‌رام حتی دیگر نای حرف زدن هم نداشت. چه رسد به دعوا و جیغ و داد.
پناه پرانرژی تپ‌تپ کنان از پله‌ها پایین آمد. استراحت کوتاهی که داشت باعث شده بود انرژی‌اش بیشتر از صبح زود باشد. البته، هیچی بیشتر از یک خواب کوتاه دو الی یک ساعته پس از چندین ساعت تلاش و کوشش جادوییه خسته کننده، لذت بخش نبود.
ریوند با نزدیک شدن پناه، او را به نشستن کنار نیل‌رام دعوت کرد. پناه اول مردد یک نگاه به نیل‌رام و یک نگاه به ریوند انداخت، دست‌هایش را درهم قفل کرد و ل*ب زد:
- میشه یه جای دیگه بشینم؟
ریوند اما لبخند بر صورتش پاشید و دستش را به کنار نیل‌رام دراز کرد. با این رفتارش به او اطمینان داد که نگران نباشد و فقط بنشیند. پناه در نهایت دل به دریا زد و در کنار نیل‌رام جای گرفت. هر دو منتظر به نیل‌رام خیره شدند، انتظار داشتند او واکنش نشان بدهد، حالا هر نوع واکنشی، شاید از آن مدل بدی که باعث شد کوزه‌ی سفالی سنگین و بزرگ ریوند که کنار سالن برای زینت بود، بشکند و خرد شود و نیل‌رام به پایش هم نباشد. اما نیل‌رام خنثی همچنان نگاهش به سقف بود.
ریوند نفس عمیقی کشید و با لبخند به میزش تیکه داد. جلوی میز ایستاده بود و میان آن دو نفر، درست رو به رویشان بود. با کنجکاوی خطاب به پناه پرسید:
- پناه، امروز چه کاری انجام داده‌ای؟
پناه با ذوق خودش را جلوتر کشید و دامن لباس مخملی قرمزش را مرتب کرد.
- اول جادوی خاک رو امتحان کردم، بعد آب و فلز اما آتش رو بهتر از همه تونستم کنترل کنم. وای ریوند واقعا حس خیلی خوبی داشت.
ریوند راضی سرش را تکان داد، با انرژیی زیادی نگاه مشتاق پناه را پاسخ داد و ذوق زده گفت:
- پس تو کنترل کننده‌ی عنصر آتش به حساب می‌آیی. واقعا تبریک می‌گویم.
پناه سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد و با حیرت ادامه داد:
- وقتی آتیش رو توی دستم گرفتم واقعا حس عجیبی داشت، اصلا داغ نبود بلکه سرد و ملایم به نظر می‌رسید.
دستش را ذوق زده بالا آورد و با چشم‌های گشاد شده‌اش از سر هیجان گفت:
- این‌طوری بودم که انگار توی یه سریال دارم بازی می‌کنم و جلوه‌های ویژه در لحظه داره اعمال میشه. وای حس خیلی خوبی داشت.
قهقه‌ای زد و سرش را از ذوق عقب برد، با صدای بلندتری گفت:
- اینکه دستم نمی‌سوخت از همه جالب‌تر بود. وای کاش آرزو بود و می‌دید!
ریوند با حوصله به حرف‌هایش در مورد احساسش به جادو گوش داد، ذوقی که پناه داشت واقعا باعث خوشحالی بود. اینکه با اینجا کنار آمده بود، خب امید بازگشت بیشتری برایش داشت. در حینی که پناه حرف میزد، نگاهش را به نیل‌رام داد. هنوز هم ساکن بود. پلک میزد و یعنی به هوش بود اما چرا چیزی نمی‌گفت؟ حتی یک حرف کوچک هم کافی بود. یک واکنش... اما مطلقا هیچ‌چیز در صورتش دیده نمیشد.
 
امضا : سادات.82
بالا