فصل پانزدهم
ریوند پس از آنکه پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت. زیرا تنها ماندن نیلرام مسئولیت سنگینی برای او همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز بود و داشت به پرقرمز نگاه میکرد. ریوند در آنطرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دستهایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. گفت:
- برای امروز میخواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمیتوانی در عمارت تنها بمانی.
نیلرام خیره به پر قرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به ریوند داد. مغرور گفت:
- نمیتونم توی خونه بمونم. پس چاره چیه؟
ریوند پوفی کرد، از رفتارهای آن دختر کلافه میشد. از جایش برخاست و گفت:
- امروز باید برای گزارش تحقیقاتم به سرای جادوگران بروم. باید همراهم بیایی.
نیلرام کاملا آرام، انگار که برایش ذرهای اهمیت ندارد شانهاش را بالا انداخت و گفت:
- برام مهم نیست.
ریوند اینبار دیگر اخم روی صورتش نشست. داشت به سختی آن دخترک کلهشق را تحمل میکرد. همچنان هر دو به یکدیگر خیره بودند تا آنکه بالاخره ریوند کلافه دستی بر صورتش کشید و گفت:
- نمیخواهی آماده شوی؟ اینچنین قرار است بیایی؟
نیلرام همانطور که تظاهر میکرد برایش مهم نیست، به خودش نگاهی انداخت و حق به جانب گفت:
- مگه چمه؟
ریوند نفس عمیقی کشید، تو میتوانی ریوند! لطفا تحمل کن. چشمهایش را بست و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد. سپس به حرف آمد:
- سرای جادوگران مکانی مهم و با اهمیت در پارسه است. تمام جادوگران از سراسر پارسه برای گزارش به آنجا میآیند. نمیتوانی بدون لباس رسمی پارسه به آنجا وارد شوی.
چشم گشود و به نیلرام خیره شد. نیلرام مصممتر از قبل به سیاهیه چشمهای ریوند خیره ماند و در کمال پررویی گفت:
- خب؟
ریوند ل*ب گزید، چرا آن دخترک آنقدر نفهم بود؟
- باید لباسهای اینجا را بپوشی.
نیلرام متمسخر به صندلی تکیه داد و مصممتر از قبل گفت:
- هرگز!
ریوند بیشتر اخم کرد آنقدر که چروکی میان ابروان و پیشانیاش نشست، ل*بهایش را به دندان گرفت و خشمگین گفت:
- بنابراین نمیتوانی بیایی!
نیلرام دستهایش را از هم باز کرد و کنایهآمیز گفت:
- بهتر منم نمیخواستم بیام، تو گفتی باید بیای!
ریوند اینبار دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خشمگین از روی صندلی برخاست و آن را به عقب هل داد. نفسهای پیدرپی کشید و خودش را آرام کرد. در نهایت، روی از نیلرام گرفت و خطاب به پر قرمز زمزمه کرد:
- به سرا برو و بگو برای گزارش میآیم. یک نفر نیز همراهم است.
ریوند پس از آنکه پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت. زیرا تنها ماندن نیلرام مسئولیت سنگینی برای او همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز بود و داشت به پرقرمز نگاه میکرد. ریوند در آنطرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دستهایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. گفت:
- برای امروز میخواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمیتوانی در عمارت تنها بمانی.
نیلرام خیره به پر قرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به ریوند داد. مغرور گفت:
- نمیتونم توی خونه بمونم. پس چاره چیه؟
ریوند پوفی کرد، از رفتارهای آن دختر کلافه میشد. از جایش برخاست و گفت:
- امروز باید برای گزارش تحقیقاتم به سرای جادوگران بروم. باید همراهم بیایی.
نیلرام کاملا آرام، انگار که برایش ذرهای اهمیت ندارد شانهاش را بالا انداخت و گفت:
- برام مهم نیست.
ریوند اینبار دیگر اخم روی صورتش نشست. داشت به سختی آن دخترک کلهشق را تحمل میکرد. همچنان هر دو به یکدیگر خیره بودند تا آنکه بالاخره ریوند کلافه دستی بر صورتش کشید و گفت:
- نمیخواهی آماده شوی؟ اینچنین قرار است بیایی؟
نیلرام همانطور که تظاهر میکرد برایش مهم نیست، به خودش نگاهی انداخت و حق به جانب گفت:
- مگه چمه؟
ریوند نفس عمیقی کشید، تو میتوانی ریوند! لطفا تحمل کن. چشمهایش را بست و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد. سپس به حرف آمد:
- سرای جادوگران مکانی مهم و با اهمیت در پارسه است. تمام جادوگران از سراسر پارسه برای گزارش به آنجا میآیند. نمیتوانی بدون لباس رسمی پارسه به آنجا وارد شوی.
چشم گشود و به نیلرام خیره شد. نیلرام مصممتر از قبل به سیاهیه چشمهای ریوند خیره ماند و در کمال پررویی گفت:
- خب؟
ریوند ل*ب گزید، چرا آن دخترک آنقدر نفهم بود؟
- باید لباسهای اینجا را بپوشی.
نیلرام متمسخر به صندلی تکیه داد و مصممتر از قبل گفت:
- هرگز!
ریوند بیشتر اخم کرد آنقدر که چروکی میان ابروان و پیشانیاش نشست، ل*بهایش را به دندان گرفت و خشمگین گفت:
- بنابراین نمیتوانی بیایی!
نیلرام دستهایش را از هم باز کرد و کنایهآمیز گفت:
- بهتر منم نمیخواستم بیام، تو گفتی باید بیای!
ریوند اینبار دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خشمگین از روی صندلی برخاست و آن را به عقب هل داد. نفسهای پیدرپی کشید و خودش را آرام کرد. در نهایت، روی از نیلرام گرفت و خطاب به پر قرمز زمزمه کرد:
- به سرا برو و بگو برای گزارش میآیم. یک نفر نیز همراهم است.