به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
« مالاگا، اسپانیا، ۱۹۸۹ »
انعکاس مهتاب، از میان پرده‌های معلق در نسیم شبانگاهی به داخل خزیده و بر روی سرامیک‌های شفاف کف سالن، پخش شده بود. شعله‌های رقصان شمعدان‌های نقره، گَرد نور را بر سرتاسر دیوارهای سالن، پاشیده بودند و زیبایی تابلوهای رنگ روغن را به رخ می‌کشیدند؛ دیگر چیزی تا تکمیل شدن کلکسیون قطعات هنری ونگوگ، باقی نمانده بود. روی سقف سفید خانه، نقش برجسته‌‌ی یک تاج گل با دایره‌ای صاف در وسط آن به چشم‌ می‌خورد که در گذشته، جایگاه چلچراغی بلورین و گران‌قیمت بود؛ چیزی شبیه به یک میراث و یا سرمایه‌ی خانوادگی!
یک پنجره‌ی تمام قد، دو پرده‌ی سفید حریر و قالیچه‌‌ای بیضی‌شکل از لته‌های بافته شده، اولین چیزهایی بودند که در بدو ورود به سالن اصلی، به چشم می‌آمدند. سلستینو همراه با پیژامه‌ی نخودی رنگش، بر روی مبل کنار پنجره نشسته بود و روزنامه‌‌ی صبح امروز را می‌خواند. از زمانی که به خانه بازگشته بود، مفیدترین کاری که از دستش برمی‌آمد، دنبال کردن وقایع جنگ‌ داخلی بود. دولت شوروی نفس‌های آخرش را می‌کشید و رئیس جمهور ایالات متحده، هفته‌ای یک بیانیه‌ی تبیینی علیه حزب کمونیست صادر می‌کرد. در دیدگاه سیاسی، سرکوب شورش‌های برلین غیرممکن به نظر می‌رسید و اوضاع بلوک شرق از چیزی که فکرش را می‌کردند، وخیم‌تر بود. اعضای کابینه‌ی حزب، به خوبی می‌دانستند که دیگر به آن دیوار شوم امیدی نیست و باید هرچه زودتر، خاک آلمان را ترک کنند.
با صدای پاشنه‌های پرادای سرخ رنگ الکساندرا، چشم از حروف کج و معوج روزنامه گرفت و سرش را چرخاند. خانم خانه، همراه با پیراهن مشکی سنگ‌دوزی‌ شده و گردنبند مروارید صدفی‌اش، در حالی که دست پسر کوچکش را گرفته بود، از پله‌های مارپیچ میانه‌ی سالن پایین می‌آمد. پسرک چهارساله، تمام تمرکزش را روی حفظ کردن تعادلش گذاشته بود و ل*ب‌های نازکش را می‌جوید. به محض آن که از آخرین پله پایین آمد، دستان مادرش را رها کرد و به طرف سلستینو، دوید.
- پاپا!
سلستینو، لبخند عمیقی روی ل*ب نشاند و روزنامه را کنار گذاشت. از جایش برخاست و به منظور در آغوش کشیدن پسرش، زانو زد. الکساندرا، دستی به نیم‌تاج زرین روی موهای مشکی رنگش کشید و ابروهای نازکش را بالا انداخت.
- میگل! چه قولی به مامان داده بودی؟
پسرک، قبل از جا گرفتن در میان بازوهای پدر، سرش را چرخاند و با تردید، به مادرش خیره شد. انگشتان کوچکش را به هم گره زد و سرش را پایین انداخت. با شیطنت، نگاهش را بالا آورد و گفت:
- متاسفم ماما.
الکساندرا، لبخند محوی زد و به آن‌ها نزدیک شد. سلستینو، در حالی که او را با چشمانی مملو از عشق برانداز می‌کرد، پسرش را در آغوش گرفت و کمرش را صاف کرد. انگشتان ظریف خانم را در دست گرفت و با احتیاط بوسید. سپس، دستی به موهای شانه زده‌ی میگل کشید و گفت:
- هرروز زیباتر از دیروز میشی، عزیزم.
الکساندرا، چشمان درشت آبی رنگش را به او دوخت و به واسطه‌ی لبخند شیرینش، دندان‌های صدفی‌اش را به رخ کشید. زیبایی و وقار سلطنتی، از تمام حرکاتش پیدا بود و همین رفتارهای مبادی آدابش، او را نسبت به زنان دیگر شهر متمایز می‌کرد. امشب هم مانند بیشتر مواقع، موهایش را بالا بسته بود و آرایش محوی بر روی صورتش داشت. او همیشه پیرو مد کلاسیک بود و وسواس بسیاری برای انتخاب آرایش و لباسش به خرج می‌داد؛ به اعتقاد خودش، باید سنت‌های خانوادگی‌اش را حفظ می‌نمود و مانند یک بانوی رومانوف، در مجالس ظاهر میشد. در این بین، تمام حواسش را معطوف پسر کوچکش می‌کرد تا مطمئن شود که او هم مانند خودش، پایبند به رسوم و قوانین بار بیاید؛ هرچند که برخلاف چهره‌اش، اغلب رفتارهایش به سلستینو رفته بود؛ همان‌قدر رویاپرداز، سنت‌شکن و شوخ‌طبع!
میگل آن‌قدر غیرقابل پیش‌بینی بود که الکساندرا در اعماق قلبش، از شرکت در مهمانی خیریه خانم شهردار و بردن پسرش به همراه خود، واهمه داشت. حتی با این که در آن کت و شلوار مانگو، شبیه به دولتمردان کوچک شده بود، باز هم شیطنت و شرارت از چشمان درشتش می‌بارید.
سلستینو، بیشتر از هرکسی به نگرانی‌های همسرش، واقف بود اما برای قوت قلب دادن به او، لبخندی زد و گفت:
- مثل همیشه از پس همه چیز برمیای.
میگل را روی زمین گذاشت و با جدیت، انگشتانش را روی شقیقه‌اش گذاشت و ادامه داد:
- مراقب مادرت باش، مرد کوچک!
پسرک به تبعیت از پدرش، پاهایش را جفت کرد و دستش را بالا آورد.
- چشم پدر.
الکساندرا، پشت چشمی برایشان نازک کرد و دست میگل را گرفت. به هیچ عنوان دلش نمی‌خواست که پسرش هم مانند شوهرش، یک نظامی متعصب از آب در بیاید اما انگار تمام مردهای این دوره و زمانه از بدو تولد، برای ورود به دنیای سیاست سر و دست می‌شکستند.
- باید بریم دیگه؛ تا دیروقت بیدار نمون سل، باشه؟
سلستینو، سرش را تکان داد و پلک‌هایش را روی هم گذاشت. قبل از آن که چیزی بگوید، صدای فرانچسکو، راننده‌‌ی شخصی همسرش که در چهارچوب درب ورودی ایستاده بود، بلند شد.
- خانم، دیر شد.
الکساندرا، نفس عمیقی کشید و شنل حریرش را روی شانه‌هایش، مرتب کرد. پس از خداحافظی با شوهرش، به آرامی از خانه بیرون رفت و سوار بر کادیلاک سفید رنگی که مخصوص مهمانان شهردار بود، از مقابل چشمان سلستینو دور شد.
سلستینو پس از بدرقه‌ی خانواده‌اش، نگاهی به خیابان ساکت و چراغانی‌های به جا مانده از جشن کریسمس انداخت و پس از مکث کوتاهی، به داخل خانه رفت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که با صدای تقه‌های متوالی‌ای که به درب اصلی می‌خورد، از حرکت ایستاد و از راهی که رفته بود، برگشت. احتمالا الکساندرا از شدت بی‌حواسی چیز مهمی را جا گذاشته بود؛ به هر حال او با تمام زیبایی‌‌اش، بی‌عیب و نقص هم نبود و گاهی فراموشکار میشد.
دستگیره‌ی طلایی رنگ را پایین کشید و می‌خواست حرفی بزند که با دیدن فردی که پشت درب ایستاده بود، ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب، به او چشم دوخت. رامون را به خوبی می‌شناخت؛ او، تنها پسر مسیو مورتل، پیشکار فرانسوی‌ تبار خوزه بود. یک ماهی میشد که از رفیقش خبر نداشت و حدس می‌زد که طبق آخرین صحبت‌هایی که باهم داشتند، برای مدتی مخفی شده است اما دیدن این پسر در جلوی خانه‌اش با آن احوال پریشان، نگران کننده بود. رامون، با چهره‌ای رنگ پریده و زخم بزرگی که روی پیشانی‌اش داشت، دستش را بالا آورد و گفت:
- س‍...سلام.
سلستینو، اخم‌هایش را درهم کشید و نگاهی به سرتاپای او انداخت. خوزه هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد که خدمتکارانش تا این حد، شلخته و نامرتب باشند.
رامون، بدون آن که اجازه‌ی حرف زدن به او بدهد، نگاهی به اطرافش انداخت و پاکت مچاله شده‌ای را به طرفش گرفت.
- آقای دل پره ته اصرار داشتن که هرچه سریع‌تر این رو به دستتون برسونم.
نفس عمیقی کشید و بدون در نظر گرفتن احتمالات پس از شنیدن اخبار ناگوار، ل*ب زد:
- خواهش می‌کنم آقا! باید از این‌جا برید.
سلستینو، دستش را روی شانه‌های لرزان رامون گذاشت و گفت:
- چی شده؟ آروم باش پسر.
- اون‌ها به عمارت حمله کردن و همه‌ رو کشتن. باید فرار کنید قربان؛ ارباب گفتن که باید فرار کنید!
دستش با کرختی از روی شانه‌ی پسر سر خورد و با ناباوری به پاکت مقابلش چشم دوخت. نمی‌توانست باور کند که بهترین دوستش در این جنگ و جدال‌های وحشیانه، کشته شده است؛ آخر او، کسی نبود که به این راحتی، تسلیم مرگ شود.
با تردید، پاکت را از دستان زخمی پسر گرفت و قدمی به عقب برداشت. رامون، بی‌توجه به مرد مقابلش که شوکه شده و نفس‌هایش را به سختی بیرون می‌داد، یقه‌ی کت چرک‌مورش را بالا کشید و به سرعت، از آن‌جا دور شد؛ گویا می‌دانست که هرکدامشان، به زودی به سرنوشت خانواده‌‌ی دل پره ته، دچار خواهند شد.
 
امضا : HADIS

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
دومینیکا، تیغه‌ی چاقو‌ را روی شعله‌های سوزان آتش گرفت و زیرچشمی، نگاهی به اطرافش انداخت. پس از یک ساعت رانندگی، حال درون یک کلبه‌ی شکار متروکه در دهکده‌ی راسی¹، مستقر شده و منطقه‌ی نظامی را پشت سر گذاشته بودند.
چند تخته‌ی زوار در رفته، یک اجاق زنگ‌زده، پنج کپسول‌ گاز خالی، یک صندلی چوبی با پایه‌های شکسته و پرده‌ای مندرس از جنس پشم گوسفند، تنها چیزهایی بودند که در فضای نیمه تاریک و بسیار کوچک کلبه، به چشم می‌خوردند.
به محض آن که صدای برخورد قطرات باران به شیشه‌‌ی کثیف و ترک‌خورده‌ی کلبه در غرش مهیب رعد و برق گم شد، سرش را بلند کرد و چاقو را عقب کشید. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را دور بازوی میگل، حلقه کرد. گلوله، گوشت بازویش را شکافته و حفره‌ای خونین بر روی آن ایجاد کرده بود. با دقت، نوک چاقو را داخل زخم برد و بی‌توجه به خون جاری از آن، لبه‌های شکاف را از هم باز کرد.
میگل، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و ل*ب‌هایش را به هم فشرد. دانه‌های درشت عرق، از پیشانی‌اش جاری شده بودند و درد، تا مغز استخوانش راه یافته بود. دستش را روی پایش مشت کرد و نفس عمیقی کشید. دومینیکا با دیدن چهره‌‌ی درهم رفته‌اش، حلقه‌ی انگشتانش را محکم‌تر کرد و گفت:
- اگه می‌خوای گریه کنی، مسخره‌‌ت نمی‌کنم.
میگل، لای پلک‌هایش را باز کرد و نگاهی به چاقوی درون دست دختر که مشغول درآوردن گلوله از داخل زخمش بود، انداخت. در حالی که سعی در کنترل لرزش صدایش داشت، جواب داد:
- نمی‌دونم با این همه سخاوتمندی چی کار کنم.
دومینیکا، اخم ریزی بر روی پیشانی‌اش نشاند و هم‌زمان با بیرون کشیدن گلوله، فشاری به بازوی پسر وارد کرد.
- این یه خراش کوچیک بود، نه؟
چاقو را کنار گذاشت، با نوک انگشتانش گلوله را درآورد و مقابل صورت میگل، گرفت.
- می‌خوای به عنوان یادگاری نگهش داری؟!
- بزرگ‌تر از این رو دور انداختم.
شانه‌هایش را بالا انداخت و گلوله را درون آتش رها کرد. چاقو را از روی زمین برداشت و دو مرتبه، روی شعله گرفت.
- الآن نمی‌تونم بخیه بزنم پس باید بسوزونمش، وگرنه عفونت می‌کنه.
میگل، سرش را تکان داد و ل*ب زد:
- امیدوارم جاش نمونه.
- یکی بود که می‌خواست برای هر جای زخم، یه مدال افتخار بگیره!
همراه با دنبال کردن مسیر دست دومینیکا که چاقو را به او نزدیک می‌کرد، خندید و گفت:
- تا همین حالا هم دیوار اتاقم پر از مدال... .
با احساس سوزش طاقت‌فرسای زخمش، چشمانش را بست و ناخودآگاه، آخ غلیظی از میان لبانش رها شد. دومینیکا، چاقوی داغ را روی زخم فشرد و انگشت شستش را نوازش‌وار بر روی بازوی پسر کشید. پس از چند ثانیه، چاقو را جدا کرد و به زخم متورم زیر دستش چشم دوخت. از بوی سوختن گوشت و خون، گره‌ی ابروهایش را درهم فرو برد و باز هم چاقو را بر روی آتش قرار داد. بعد از چندین مرتبه تکرار فرایند مهر و موم کردن زخم، پارچه‌ی پیراهنی را که در میان راه، از بند رخت یکی از خانه‌های روستا ربوده بود، برداشت و روی زخم گذاشت. هم‌زمان با پاک کردن لخته‌های خون، زبانش را روی ل*ب‌های خشکیده‌اش کشید و گفت:
- بعد از بستن زخمت، ماشین رو برمی‌دارم و میرم به طرف دهکده. باید یه چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ خون زیادی ازت رفته.
- لازم نیست، دینکا. من حالم خوبه. حالا که توی خاک دشمنیم، نباید مشکلی پیش بیاد.
اشاره‌‌ای به لباس‌های دومینیکا کرد و ادامه داد:
- اگه کسی تو رو با این وضع ببینه... .
- سریع برمی‌گردم. به هرحال باید از شر این لباس‌ها و اون لندروور خلاص بشیم.
- بعدا هم میشه به این چیزها فکر کرد.
دومینیکا، پارچه‌‌ی تمیز دیگری برداشت و دور بازوی پسر پیچید.
- مثل پسربچه‌های لجباز نباش، میگل!
- واقعا دلم می‌خواد بدونم که خودت، چند سالته؟!
پوزخندی زد و در حالی که مشغول پانسمان کردن بازوی میگل بود، جواب داد:
- تو که زیر و روی پرونده‌م رو بیرون کشیدی.
- مسائل پیش پا افتاده رو توی ذهنم نگه نمی‌دارم!
پارچه را محکم گره زد و بی‌توجه به صورت او که از درد مچاله شده بود، خندید.
- سی و سه.
میگل، بازویش را از زیر دست دختر بیرون کشید و غرید:
- این لعنتی درد داره، روانی!
آهی کشید و با صدای ضعیف‌تری ادامه داد:
- بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که با یه دختربچه‌ی ده ساله طرفم.
دومینیکا، با بی‌خیالی از جایش بلند شد و تکه‌های پارچه را از روی زمین برداشت. دلیلی برای مخالفت با او وجود نداشت چراکه خودش هم به خوبی می‌دانست که در برابر میگل، هیچ شباهتی به یک جاسوس امنیتی ندارد و البته، حس خاصی هم به این موضوع نداشت. به هر حال، رفتار و گفتار میگل به قدری ساده و قابل فهم بود که برای ایجاد صمیمت، کفایت می‌کرد. خودش هم همین را می‌خواست؛ وگرنه خانه‌ی نقلی‌اش را رها نمی‌کرد تا در یک کلبه‌ی متروکه، محبوس شود.

۱. روستایی واقع در مرز استان کالینینگراد و شمال لهستان
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
کنار پنجره‌ی کلبه ایستاد و پرده‌ی نخ‌نما را کنار زد. محوطه‌‌ی اطرافشان غرق در تاریکی بود و همراه با صدای رگبار شدید باران و غرش آسمان، رعب‌انگیزتر از چند ساعت قبل به نظر می‌رسید. دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و از گوشه‌ی چشم، به میگل نگاه کرد. او، روی یک پتوی نازک نشسته بود و شعله‌های آتش را تماشا می‌کرد. انعکاس طلایی رنگ نور، درون چشمان درشتش جا خوش کرده بود و رنگ‌پریدگی صورتش کمتر به چشم می‌آمد. در حالی که ل*ب‌های گوشتی‌اش را می‌مکید، دستش را زیر گونه‌ی ب*ر*جسته‌اش گذاشت و با نوک انگشتانش، روی صورتش ضرب گرفته بود. شاید برای او، بهترین راه تحمل درد، همین بود که یک گوشه بنشیند، حرف نزند و یا در افکارش غرق شود. دومینیکا گیره‌ی موهایش را باز کرد و هم‌زمان با فاصله گرفتن از پنجره، گفت:
- داری به چی فکر می‌کنی؟
- خیلی چیزها؛ مثلا رفتن از این‌جا.
یکی از تخته‌های گوشه‌ی کلبه را برداشت و فشار مختصری به آن وارد کرد. دو تکه‌ی شکسته‌ی تخته را درون آتش انداخت و کنارش، زانو زد. دست‌هایش را به هم مالید و سپس، در مقابل شعله‌های گرمابخش آتش رفت.
- به نتیجه‌ای هم رسیدی؟
میگل، کمرش را به ستون پشت سرش تکیه داد و بدون چشم برداشتن از منبع نور، گفت:
- باید به ورشو بریم.
دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و دستش را روی هوا تکان داد.
- همین حالا هم بیش از حد از مرز فاصله گرفتیم، پسر!
- دیگه با مرز کاری نداریم؛ یه راه دیگه برای خلاص شدن از این‌جا پیدا می‌کنم.
- خب، اون راه دیگه‌ت چیه؟ باید به من هم... .
- بهم اعتماد داری یا نه؟
پوزخندی زد و سرش را به زیر انداخت. واقعا به او اعتماد داشت؟ البته. نمی‌توانست عملکرد فوق‌العاده‌اش را در زمینه‌ی اتخاذ تصمیم‌های حیاتی نادیده بگیرد و حال برای برگشتن به خانه، باید اما و اگرهایش را کنار می‌گذاشت؛ چراکه به راحتی می‌توانست در کنار جان کندن میگل برای خلاص شدن از این موقعیت، خودش را نجات بدهد. با این وجود، با تردید به چشم‌های خمار و خواب‌آلود او زل زد و گفت:
- رفتن به پایتخت خیلی خطرناکه؛ ممکنه که گیر بیفتیم.
- موقعیت‌های خطرناک زیادی رو رد کردیم، دینکا. مهمونی دی ژلدرود رو یادت میاد؟ فکر می‌کردم به محض دیدن اسلحه‌ی توی دستم، ماشه رو بکشی!
خندید و شانه‌هایش را بالا انداخت. خودش هم نمی‌دانست که آن شب بر چه اساسی قید کشتن این پسر را زده بود.
- تموم کردن مأموریتم، مهم‌تر از کشتن تو بود.
- ولی من می‌تونستم از پشت سر بزنمت.
- خب آره؛ ممکن بود بمیرم اما قبلش، مطمئن می‌شدم که تو و دی ژلدرود هم همراهم بیاید.
میگل، با بی‌حالی خندید و حرفی نزد. این یک اعتماد به نفس کاذب بود که تقریبا تمام افسران سازمان به آن دچار بودند؛ فرقی نمی‌کرد که در چه شرایطی باشند.
در میان صدای سوختن تکه‌های چوب در آتش، سکوت طولانی‌ای در بینشان حکم‌فرما شد. حالا پس از مدت‌ها، وقت آزاد زیادی داشتند؛ هردو می‌دانستند که فراغت از کار باعث می‌شود که آدم‌ها فکر کنند و تفکر، زمینه‌ای را فراهم می‌کند که مردم به شکل بیمارگونه‌ای در خود فرو بروند. زندگی، همین حالا هم به اندازه‌ی کافی غمگین بود و جایی برای تفکر باقی نمی‌گذاشت. یکی به دنبال گذشته‌اش می‌گشت و دیگری، از آن فرار می‌کرد؛ البته، با یک مسیر یکسان!
- تا حالا پشیمون شدی؟
دومینیکا، بدون آن که از سوختن هیزم‌های درون آتش چشم بردارد، این را پرسیده بود. نفس عمیقی کشید و حلقه‌ی دستانش را از دور زانوهایش باز کرد. برای تکمیل کردن سوالش، نگاهش را بالا کشید و ادامه داد:
- از این‌طور زندگی کردن.
میگل، سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- پشیمونی فایده‌ای نداره‌. می‌دونی که از این راه نمی‌شه برگشت، پس چرا بهش فکر کنم؟
دومینیکا، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، زمزمه کرد:
- قبل از خواب به کارهای اشتباهی که کردم فکر می‌کنم... .
چشمانش را باز کرد و صدایش را بالا برد.
- احساس پشیمونی دارم با این که فردا باز هم تکرارشون می‌کنم!
میگل، پوزخندی زد و انگشتانش را درهم فرو برد.
- به هر حال یکی باید ک*ثافت‌کاری‌های اون‌ها رو جمع و جور بکنه.
در جواب، چیزی به جز یک هوم کوتاه نشنید. گویا دختری که در میدان جنگ با بی‌رحمی ماشه را می‌چکاند، یک نقاب سرشار از ملایمت داشت که به صورتش بزند؛ همه‌ی زن‌ها، این حس لطافت تمسخرآمیز را با خود به گور می‌برند، بعضی آشکارا و بعضی دیگر، نهفته!
نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و بی‌مقدمه گفت:
- مادرم از این که توی دستم اسلحه بگیرم، متنفر بود.
دومینیکا، به چشمان پر از تمسخر او خیره شد و تک ابرویی بالا انداخت. میگل حتی در زمانی که غرق در خاطرات گذشته‌اش بود، بسیار بی‌عاطفه و خونسرد به نظر می‌آمد.
- مطمئنم که تمام تلاشش رو کرده که ازش دور بمونی.
زهرخندی زد و در جواب دومینیکا، چشمانش را در حدقه چرخاند. از نظر خودش، تنها تلاش آن زن در زندگی، در راستای نابود کردن تمام رویاهای او و پدرش بود و بس!
برای دور کردن ذهنش از این نفرت زیرپوستی و دیرینه، سرش را کج کرد و پرسید:
- تو چی؟ حتما خانواده‌ت مشکلی با نظامی بودن دخترشون نداشتن.
پاسخ دادن به چنین سوالی برای دومینیکا، همانند بلعیدن تکه‌های زغال گداخته بود. او هیچ خاطره‌ای از جمعی که بتواند اسمش را خانواده بگذارد، نداشت و همیشه از صحبت در این باره، طفره می‌رفت. با این حال، لبخند تلخی روی ل*ب‌هایش نشاند و گفت:
- این هم یه موضوع پیش پا افتاده‌ی دیگه‌ست که فراموش کردی؟ اون‌ها توی حادثه‌‌ی آتش‌سوزی کشته شدن؛ چیزی ازشون یادم نمیاد.
- آتش‌سوزی؟ تو مطمئنی؟
- خب، آره.
میگل، گوشه‌ی ل*بش را بالا داد و نگاه مرموزش را به او دوخت. موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار زد و رک گفت:
- خجالت می‌کشی که بگی بابات رو به عنوان یه خائن مملکت اعدام کردن؟
نفس دومینیکا با شنیدن این حرف، در س*ی*نه‌اش حبس شد و به طوری که انگار یک سطل آب یخ بر روی سرش ریخته باشند، به خودش لرزید. به آن چه که شنیده بود، باور نداشت. زابکوف او را مطمئن کرده بود که هیچ‌کس نمی‌تواند از واقعیت گذشته‌ی او اطلاعاتی به دست بیاورد اما حال، حقیقت به صریح‌ترین شکل ممکن بر صورتش کوبیده شده بود.
دانه‌های عرق بر روی تیغه‌ی کمرش سر خوردند و زبانش قادر به تکلم نبود. دیگر نمی‌توانست تعجب، حیرت و ترسش را کنترل کند. در تمام این مدت، بهترین بازی‌اش را ارائه داده بود تا بدون اطلاع میگل از اهدافش، به او نزدیک شود و حالا، خودش بازیچه شده بود. میگل، با دیدن چهره‌‌ی مات برده‌ی مقابلش، خندید و انگشتش را بالا آورد.
- هی! اون‌جوری نگاهم نکن. واقعا فکر کردی نمی‌دونم چرا اومدی سراغم؟
انگشت شستش را گوشه‌ی ل*بش کشید و ادامه داد:
- البته واقعا تحت تأثیر اون سخنرانی احساسی توی جنگل قرار گرفتم؛ استعداد بی‌نظیری توی گول زدن آدم‌ها داری!
 
  • حرفی ندارم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Flare

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
دومینیکا، به آرامی نفسش را از لابه‌لای لبان خشکیده‌اش به بیرون فرستاد و دستانش را مشت کرد. حقیقت امر این‌چنین بود که او، از مردی که تصور می‌کرد مکانیسم رفتار ساده‌ای دارد، رودست خورده بود و می‌توانست تا پایان عمرش، خود را برای این رسوایی سرزنش کند. حالا، مانند یک احمق به نظر می‌رسید و تمام ادعاهایش، توخالی از آب درآمده بودند. با این حال، باید تمام تلاشش را می‌کرد که بر روی این فضاحت، سرپوش بگذارد؛ پس، لبخند تمسخرآمیزی روی ل*ب‌هایش نشاند و وانمود کرد که احمقانه‌ترین جوک سال را شنیده است! در همین حال، ابروهایش را بالا انداخت و زبانش را بر روی دندان‌های صدفی‌اش کشید.
- داری از چی حرف می‌زنی؟
میگل، با همان لبخند مرموزی که در کنج لبش جا خوش کرده بود، نگاهش را از او گرفت و پوزخند زد. از تلاش دخترک برای حفظ ظاهرش، خوشش می‌آمد. فی‌الواقع، هیچ حد و مرزی برای حاشا کردن وجود نداشت و دومینیکا، به هر ریسمانی چنگ می‌زد تا خودش را استوار و منطقی نشان دهد، در حالی که میگل به خوبی می‌دانست که او، از وسواس کنترل رنج می‌برد، می‌خواهد همه چیز تحت سلطه‌ی خودش باشد و اگر خلاف این موضوع رخ می‌داد، تا سر حد جنون، پریشان میشد!
پس از مکث کوتاهی، دومرتبه به چشمان شفاف دختر نگاه کرد و با اشاره به چهره‌‌ی گر گرفته‌اش، بشکنی زد.
- ازت خوشم میاد؛ جدی میگم.
نفس عمیقی کشید و تکیه‌اش را از ستون گرفت. رو به جلو متمایل شد و ادامه داد:
- با این حال یه سری قوانین شخصی وجود داره که دوست دارم بدونی. من با کسایی که من رو دست‌کم بگیرن و زرنگ بازی دربیارن، مشکل خاصی ندارم؛ خب، اونی که فکر می‌کنه زرنگه، فقط داره فکرش رو می‌کنه! می‌فهمی که چی میگم؟ اما درمورد اون‌هایی که من رو احمق فرض می‌کنن، اوضاع زیاد خوب پیش نمی‌ره؛ خب، چطوره با هم روراست باشیم، هوم؟
- میگ... .
- پس تو هم موافقی؛ به خاطر همینه که ازت خوشم میاد!
دومینیکا، بینی‌اش را بالا کشید و سرش را پایین انداخت. خستگی و ناامیدی از سر و رویش می‌بارید اما دیگر نمی‌توانست فشار سرزنش‌های درونی‌ و تمسخر نهفته در لحن و حرکات میگل را تحمل کند. لبانش را با زبان تر کرد و پس از یک درنگ کوتاه، نگاهش را بالا کشید.
- از کجا می‌دونستی؟
میگل، با جدیت سرش را تکان داد و گفت:
- پرونده‌‌ت خیلی پاکه؛ تو یه افسر مورد اطمینانی که هیچ‌وقت باعث ناامیدی سازمان نشده، چون به دری‌ وری‌هایی که میگن اعتقاد داری و هرکاری که ازت بخوان، انجام میدی! یکم مشکوک نیست؟ تعداد آدم‌هایی که با همین خزعبلات فرستادمشون پای محاکمه، از دستم در رفته!
دومینیکا، ابروهایش را درهم کشید و می‌خواست حرفی بزند که با بالا آمدن دست میگل و دعوتش به سکوت، دهانش را بست.
- بهت حق میدم که متعجب باشی، تقریبا تمام مدارکی که تو رو به اون جاسوس اعدامی ربط می‌دادن، از بین رفته؛ حتما مطمئن بودی که هیچ‌کس متوجه‌ی گذشته‌ی والدینت نمی‌شه. راستش رو بخوای، تا قبل از این که بخوای توی اطلاعات تراشه‌هام سرک بکشی، من هم چیزی نمی‌دونستم.
- اون... هوف! اون کاملا اتفاقی بود.
- اما قابل کتمان هم نبود. باید به خاطر این کارت، می‌کشتمت؛ قصدش رو هم داشتم، درست بعد از محاکمه‌ی نظامیت!
پوزخندی زد و در جواب پسر، سکوت کرد. از او برمی‌آمد که قربانی‌هایش را در تخت‌ خواب غافلگیر کند و آب از آب، تکان نخورد. به خیال خودش، زمین را مانند قهرمان‌های کمیک، از نخاله‌هایی که راه می‌رفتند، می‌خوردند و می‌خوابیدند، حرف می‌زدند و برای بقا مانند حیوان‌های وحشی به جان یک یگر می‌افتادند، پاک می‌کرد!
- از همون اول درمورد تشابه اسمی‌ای که با اون مرد داشتی و رفتارهای عجیبت، بیشتر کنجکاو شدم تا بفهمم دنبال چی هستی؛ حتی توی خواب هم نمی‌دیدم که به خاطر من، خودت رو توی چنین جایی گیر بندازی! دلم می‌خواست بدونم چی توی سرته؛ این، از شرکت در مراسم تشییع جنازه‌ت هم سرگرم‌ کننده‌تر بود!
- ظاهرا به چیزی که می‌خواستی رسیدی؛ حالا می‌تونی تمومش کنی.
میگل، به آرامی خندید و کف دستش را بر روی جای خالی کنارش کوبید.
- بس کن، دینکا! ما کلی خاطره‌‌ی احمقانه با هم داریم. شاید اگه من هم جای تو بودم و افسر پرونده‌ی پدرم جلوی راهم سبز میشد، همین کار رو می‌کردم.
دومینیکا، با شک به نگاه خندان او زل زد و زمزمه کرد:
- داری زیاد از حد احساسات به خرج میدی!
- گفتم که؛ ازت خوشم میاد چون این‌قدر احمقی که به جای قدردانی از منطق بی‌نظیرم، داری سرزنشم می‌کنی که چرا گذاشتم زنده بمونی! من شبیه چی هستم برات؟ یه ماشین آدم‌کشی؟
پوف کلافه‌ای کشید و از جایش برخاست. احساس می‌کرد اگر یک دقیقه‌ی دیگر بر روی آن صندلی نامرئی بازجویی بنشیند، حالش به هم می‌خورد. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و لحن جدی‌ای به خود گرفت.
- من به این منطق بی‌نظیری که میگی، عادت ندارم؛ علاوه بر این، بهش اعتقادی هم ندارم.
دستش را پایین آورد و روی کمر نیمه برهنه‌اش گذاشت. شانه‌ای بالا انداخت و افزود:
- اگه این مسئله تا این حد برام مهم نبود، خودم رو توی منجلاب لطف و بخشش کسی مثل تو، قرار نمی‌دادم!
میگل، دست سالمش را ستون بدنش کرد و به آرامی از جایش برخاست. آتش میان کلبه را دور زد و در یک قدمی دختر، ایستاد.
- پس ادبت کجا رفته، دینکا؟ داری دلم رو می‌شکنی!
انگشتانش را دور بازوی نحیف دومینیکا حلقه کرد و خیره در چشمانش، ادامه داد:
- هیچ‌وقت جنازه‌ی اولین و تنها دختری که قلبم رو شکست، پیدا نکردن و هرگز هم پیدا نمی‌کنن!
دومینیکا، خودش را عقب کشید و دست او را با بی‌پروایی، پس زد.
- دست بردار میگل؛ گوش من از این حرف‌ها پره.
- تو گوش شنیدن هیچ حرفی رو نداری. اصلا چه مرگته؟ طوری رفتار می‌کنی که انگار دارم شکنجه‌ت می‌کنم تا ازت اعتراف بگیرم. یه چیزی هم بهت بدهکار شدم، نه؟!
- هه! تا کی می‌خوای این‌جوری باشی؟ این‌قدر باهام بازی نکن. لعنتی! از این که همه چیز رو به سخره می‌گیری متنفرم؛ از این که نمی‌تونم بفهمم داری چه غلطی می‌کنی متنفرم؛ از این که اصلا شک نکردم که داری بهم می‌خندی و فقط وقت خودم رو تلف کردم، متنفرم؛ از اون خانواده‌‌ی لعنتی که هیچی به جز خجالت و بدبختی برام نداشته، متنفرم؛ از این که هرروز منتظرم تا اسلحه‌ت رو به طرف من بگیری، متنفرم؛ از تو و از تمام اتفاقاتی که افتاده متنفرم. می‌فهمی؟ متنفرم!
چشمان کشیده و خمار دختر، سرخ شده بود و صدایش، هر لحظه بالاتر می‌رفت. به خوبی می‌توانست حرکات سینه‌ی او را برای بلعیدن اکسیژن بیشتر، ببیند. کلافگی و عصبانیت، از چهره‌اش نمایان بود و ل*ب‌های کبودش، از شدت این خشم، می‌لرزید. این، چهره‌ی واقعی‌اش بود که در تمام این مدت، زیر نقاب‌های مختلف پنهانش کرده بود؛ یک دختر خشمگین و ناراحت از زندگی!
بدون توجه به درد بازویش و کلماتی که در بینشان معلق بودند، دست‌هایش را بالا آورد و بر روی گونه‌های دومینیکا گذاشت. جریان داغ خون را در زیر انگشتانش، حس می‌کرد؛ همین، برای رهایی از سرمای ناشی از خونریزی چند ساعته، کافی بود. قبل از آن که اجازه‌ی عکس‌العملی به دختر مقابلش بدهد، قدمی به جلو برداشت و به لبان مُرده‌ی او، قفل خاموشی زد.
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
حلقه‌ی دستش را مانند ساقه‌ی محکمی از پیچک‌های وحشی، به دور کمر باریک دومینیکا گره زد و تنش را سخت در آغوش گرفت. هر آن‌چه بغض و نفرت در دل داشت، همانند برف در زیر حرارت تابستانی دخترک آب شد و هر لحظه امکان داشت که خودش هم در او ذوب شود، مانند تکه‌ای کره بر روی نان تست!
و اما دومینیکا، تا حد زیادی از حرکت ناگهانی پسر شوکه شده بود. چنان اشتیاقی در حرکات میگل موج می‌زد که گویا بر روی لبانش، شکوفه‌های گیلاس روییده و او می‌خواست همه‌ی آن‌ها را از ریشه بچیند!
دومینیکا به هر نحوی سعی می‌کرد که از گرفتگی و انقباض گردنش جلوگیری کند اما هیچ فایده‌ای نداشت. تنفس به همان مقدار سخت و طاقت‌فرسا بود که جلوی انگشتانش را بگیرد تا لای موهای ابریشمی میگل، پیشروی نکنند. چه فکرهایی می‌کرد! او کم‌کم داشت می‌مرد. پلک‌هایش را روی هم فشرد و پیراهن میگل را چنگ زد. تمام قدرتش را بر روی مچ دستانش متمرکز کرد و او را به عقب هل داد. این کارش، سبب شد تا میگل علی‌رغم میل باطنی‌اش، حصار دستانش را از دور کمرش باز کند و از او فاصله بگیرد.
نفس عمیقی کشید و ناخودآگاه، قدمی به عقب برداشت. ضربان قلبش تند شده بود و پوست نازک لبش گزگز می‌کرد. طعمی مابین شیرینی و تلخی در دهانش جاری شده بود، چیزی مانند یک کنیاک¹ صد ساله‌! آستین لباسش را بالا آورد و در حالی که ل*ب‌هایش را با وسواس آمیخته به حرص پاک می‌کرد، با نگاه شعله‌ور از نفرتش به میگل زل زد. پسر جوان، پوزخندی گوشه‌ی لبش نشاند و قبل از آن که فرصتی برای توبیخ به دومینیکا بدهد، گفت:
- هنوز هم جواب میده.
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد، دایره‌ای نامرئی در هوا رسم کرد و ادامه داد:
- راه خوبی برای ساکت کردن شما زن‌هاست!
دومینیکا، تمام حس انزجار وجودش را در چشمان خاکستری‌اش ریخت و ل*ب زد:
- هر لحظه بیشتر حالم رو به هم می‌زنی!
- علاوه بر این، ازم متنفر هم هستی.
میگل، شانه‌‌ای بالا انداخت و با اشاره به ل*ب‌هایش، چشمکی نثار چهره‌ی درهم دخترک کرد.
- اما اون‌قدر هم بد نبود که، بود؟!
با دیدن سکوت دومینیکا در جوابش، نفس عمیقی کشید و آن را با کلافگی به بیرون فرستاد.
- بی‌خیال واقعا! توی بوداپست این‌قدر بهم سخت نمی‌گرف... .
دومینیکا، دستش را بالا آورد و به میان حرفش پرید.
- تمومش کن. الآن دیگه مجبور نیستم نقش بازی کنم تا بهم اطلاعات بدی.
- نمی‌تونم باور کنم که امیدوار بودی نقشه‌ت جواب بده.
پوزخندی زد و در حالی که از او فاصله می‌گرفت، جواب داد:
- پس حرف دیگه‌ای باقی نمونده. اتفاقی رو که توی پایگاه برات افتاد، به عنوان یه تسویه حساب در نظر بگیر.
از میگل روی برگرداند و به طرف خروجی کلبه، قدم برداشت.
- فکر نمی‌کردم به این راحتی میدون رو خالی کنی.
بی‌توجه به او، در آستانه‌ی درب قرار گرفت و دستش را روی میله‌ی فلزی دستگیره‌اش گذاشت. اگرچه هیچ راه حل دیگری برای پیدا کردن سرنخی از پرونده‌ی پدرش، نداشت اما فرار از این موقعیت را برای خودش، الزامی می‌دانست. در هر حال، پس از سر و سامان دادن به افکارش در نقطه‌ای دور از این پسر، یک راه مناسب پیدا می‌کرد و به تحقیقاتش ادامه می‌داد؛ این تنها مأموریتی بود که باید تا قبل از برگشتن به یکاترینبورگ، تمامش می‌کرد.
- اصلا چرا پیگیر این داستانی؟ می‌خوای اون‌‌ها رو از توی گور بیرون بکشی تا حق فرزندیت رو ادا کنی؟!
با بیرون آمدن آخرین کلمه از دهان میگل، سرجایش ایستاد و دستش را روی دستگیره‌ی فلزی، مشت کرد. هنوز حرفش را تفسیر نکرده بود که دومرتبه، صدای پسر در گوشش طنین انداخت.
- قرار نیست زندگیت با این چرت و پرت‌ها تغییر کنه.
نفس عمیقی کشید و بدون آن که به طرف او برگردد، گفت:
- به عنوان کسی که یازده سال از زندگیش رو در کنار خانواده‌ش بوده، نمی‌تونی درکم کنی.
- با این حساب، من خیلی سخت‌تر از تو با نبودنشون کنار اومدم. تو اصلا تصوری از چهره‌شون داری؟ می‌تونم تصویر هرکسی رو بذارم جلوت و تو هرگز نفهمی که اون‌ها پدر و مادرت نیستن!
سرش را چرخاند و با اخم‌هایی که هر لحظه بیشتر درهم فرو می‌رفتند، پرسید:
- منظورت چیه؟
- اصلا تا حالا بهش فکر کردی که اون بچه‌ای که به جای تو کنار جسد النا بوردیوژا پیدا شد، کیه؟
دومینیکا، بارها به این مسئله فکر کرده بود اما هربار به این نتیجه می‌رسید که کلنجار رفتن با این علامت سوال احمقانه، فقط عذاب وجدان نداشته‌اش را تحریک می‌کند.
- این چیزی نیست که دنبالش می‌گردم.
میگل، پوزخند تلخی زد و با صدای آرام و دو رگه‌ای، گفت:
- همین حالا هم یه آدم مرده به حساب میای؛ چطور می‌تونی دنبال چیزی بگردی؟!
تنها چیزی که دومینیکا می‌توانست از حرف‌هایش بفهمد، تلاش بی‌وفقه‌اش برای ادامه دادن به این مکالمه و به چالش کشیدن افکار خودش بود تا بیشتر از همیشه در باتلاق سردرگمی فرو برود. در همین لحظه، مقاومتش برای کنترل کردن خشم درونی‌اش، درهم شکست و صدای فریادش در میان رعد و برقی که قلب آسمان را شکافت، گم شد.
- خفه شو میگل، خفه شو! من نمردم.
میگل، با خونسردی نگاهی به سرتاپای دختر انداخت و جواب داد:
- اما داری با هویت یه آدم مرده زندگی می‌کنی.
قبل از آن که به دومینیکا اجازه‌ی واکنش پر سر و صدای دیگری را بدهد، گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و افزود:
- خودم پرونده‌ای که دنبالشی رو تحویل بخش محرمانه‌ی سازمان دادم؛ حالا می‌دونی احمقانه‌ترین قسمت ماجرا کجاست؟ تو انگار هیچ وقت توی این دنیا نبودی! کسی که به عنوان پدر ازش یاد می‌کنی، علاوه بر این که گذشته‌ی مزخرفی داشته، یه مهره‌‌ی سوخته بوده که حتی هنوز هم نتونستیم همه‌ی اطلاعاتی رو که از تجهیزات نظامیمون به آمریکایی‌ها فروخته، دسته‌بندی کنیم. به خیالت شاید اهل خطر کردن باشی اما هربار که خودت رو به این خانواده‌‌ی مزخرف می‌چسبونی، یه قدم به مرگ نزدیک‌تر میشی؛ یه مرگ بی‌فایده و مسخره! اصلا چی باعث شده که فکر کنی تو، دختر چنین روانی‌ای هستی که حتی به زن و بچه‌ی خودش هم رحم نکرده، هان؟! بگو دومینیکا، بهم بگو چطور این‌قدر احمقی؟
- هرچقدر هم که آدم مزخرفی بوده، باز هم پد... .
- روی چه حسابی اون رو پدر خودت می‌دونی؟ به خاطر گزارش‌های دی‌ان‌ای اجسادی که ضمیمه‌ی پروندش شده یا عکس خانوادگی‌ خاطره‌انگیزتون که توی پیک‌نیک باهم انداختید؟!
دومینیکا، سردرگم از طعنه‌ی کلام او، شانه‌اش را بالا انداخت و هم‌زمان با چرخاندن چشمانش حول دیوارهای زغالی کلبه، نجوا کرد:
- به حرف‌های تو اعتماد ندارم؛ جعل کردن این چیزها که کاری نداره.
- هه! تو اونی هستی که تمام این مدت نقش بازی کرده، نه من. اصلا تو فکر کردی چه شخصیت مهمی هستی که به خاطر نجات جونت، اسناد نظامی رو دستکاری کنن؟! تو یه گنجشک ساده‌ای که هروقت که لازم باشه، ازت استفاده می‌کنن. به قول اون شعارهای بیخودتون، جسم و روح همتون متعلق به چهارتا خوک سیاستمداره که اون بالا نشستن و راه به راه بهت مدال افتخار میدن تا سرت رو بکنی زیر برف‌های سیبری! فکر نکن برای کسی اهمیت داری. نه الآن و نه زمانی که بردنت به یتیم‌خونه تا ازت یه برده‌ی مطیع بسازن، برای هیچ‌کس مهم نبودی!
میگل، در عین جدیت و بی‌رحمی، با خونسردی جملاتش را به صورت او کوبیده بود و حال، با چشم‌های خالی از هر ترحمی، نگاهش می‌کرد. دومینیکا نمی‌توانست با حجم تضادهایی که در ذهنش غوطه‌ور بودند، کنار بیاید. می‌دانست که باید یک واکنش معقول نسبت به شنیده‌هایش بدهد اما هیچ‌چیز وجود نداشت که بتواند او را وادار کند تا مانند مرده‌ای متحرک، در مقابل پسر نایستد و تحقیرهایش را نشنود. با تمام وجودش، می‌خواست که بر روی ادله‌ی میگل درباره‌ی خانواده‌اش، یک خط قرمز باطل بکشد ولی منطق، چیزی بود که از حرف‌های او حمایت می‌کرد و در تناسب با میل خودش، قرار نداشت.
دیگر قادر به تحمل کردن جو سنگین داخل کلبه نبود و از سر و کله زدن با میگل، مستأصل شده بود. نمی‌توانست او را به خاطر برهم ریختن افکارش مقصر بداند و از طرفی، چشم دیدنش را هم نداشت. نیازش به تنها بودن، حتی اگر برای مدت کوتاهی باشد، چنان لازم و ضروری بود که می‌توانست برای رسیدن به آن، هرکسی را بکشد و جسدش را مثله کند، علی‌الخصوص اگر آن شخص، میگل باشد! با این حال، نمی‌توانست نطق زهرآلود او را بی‌پاسخ بگذارد و چشم‌هایش را بر روی کارها و حرف‌هایی که مزاجش سازگار نیست، ببندد. میگل، از نظر سبک زندگی چندان با او تفاوت نداشت که حالا به خودش مغرور شود!
به سختی، افکار زهرآلودی که به جان مغزش افتاده بودند را کنار زد و دومرتبه به طرف درب رفت. قبل از بیرون رفتن از کلبه، ل*ب‌های خشکیده‌اش را از هم باز کرد و گفت:
- تو برای کی مهم بودی که حالا این‌جایی، میگل سانچز؟

۱. گونه‌ای از نوشیدنی‌ که در تاکستان‌های انگور شهر کنیاک در کشور فرانسه فرآوری می‌شود.
 
  • دلم شکست
واکنش‌ها[ی پسندها]: Flare

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
هوای بارانی شب گذشته، به هوای دم‌کرده‌‌ای همراه با باد شدید، تغییر یافته بود. دومینیکا آرزو می‌کرد که ای کاش می‌توانست ژاکت ضخیم‌تری از سمساری روستا پیدا کند و بپوشد؛ به قدری بر روی فرار از زیر نگاه‌های مچ‌گیرانه‌‌ی مرد فروشنده تمرکز کرده بود که حتی به یاد نداشت که آیا به غیر از این پلیور سرخابی که در تنش زار می‌زد، جنس به درد بخور دیگری دیده است یا نه؟ البته، پس از آن بگومگو‌ی احمقانه، به هیچ چیز دیگری توجه نداشت و فکرش مشغول بود.
بوی رنگ بدنه‌ی ماشین، حتی با بالا بودن پنجره‌های مات لندروور، بینی‌اش را آزار می‌داد. شاید تنها کار مفید میگل پس از خارج شدنش از کلبه، پیدا کردن یک گاراژ محلی و تعمیر ماشین تا قبل از طلوع آفتاب بود تا بتواند آن‌ها را بدون دردسر، به ورشو برساند. تا رسیدن به مقصد، راهی چهار و نیم ساعته در پیش داشتند که یک سوم از آن را طی کرده بودند، بدون آن که کلمه‌ای در بینشان رد و بدل شود!
دومینیکا، علاقه‌ای به شنیدن دوباره‌‌ی یک مشت اراجیف نداشت؛ اگرچه به محض پیدا کردن ثبات فکری، باید به تحلیل تک تک آن حرف‌ها، می‌پرداخت. البته که آن‌قدرها هم به اراجیف بودن آن‌ها، باور نداشت؛ به هر حال، او می‌دانست که میگل با تمام گزافه‌گویی‌های همیشگی‌اش، در حین جدیت، با مخاطبش صادق است و دومینیکا نمی‌توانست هیچ مدرکی دال بر کذب بودن گفته‌هایش، رو کند.
دستی به موهایی که پشت سرش جمع کرده بود، کشید‌. به واسطه‌ی باد تندی که از پنجره‌ی راننده به درون ماشین راه پیدا کرده بود، تارهای نامرتب و طلایی رنگ موهایش، به هر طرفی پراکنده شده بودند و گاهی درون چشم‌هایش فرو می‌رفتند.
نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به میگل انداخت. او، در حالی که یک دستش را به لبه‌ی پنجره تکیه داده بود و با دست زخمی‌اش، فرمان را می‌فشرد، جاده‌ی نسبتا سرسبز و خلوت مقابلش را نگاه می‌کرد. قابل حدس بود که مانند همیشه، از یک جاده‌ی فرعی برای رسیدن به مقصد استفاده می‌کند و در تقلا است تا با کمترین جلب توجه، کارهایش را پیش ببرد. در تکمیل استایل اسپرتش، موهایش را زیر کلاه بیسبال پنهان کرده بود و یک گرمکن مشکی رنگ و ساده به تن داشت؛ دومینیکا آن‌ها را در ازای یک لنگه از گوشواره‌های میخی‌اش در حراج فصلی خریده بود که در نوع خودش، یک بی‌عقلی تمام عیار به حساب می‌آمد! باید در اولین فرصت، میگل را مجبور می‌کرد تا غرامت آن جفت گوشواره‌ی تک نگین را بپردازد؛ هرچه که باشد، بسیار پایین‌تر از قیمت واقعی خودشان به فروش رسیده بودند.
سرش را به صندلی تکیه داد و پلک‌هایش را با نوک انگشت، فشرد. فکر کردن به گذشته و ابهامات احمقانه‌ای که پس از صحبت با میگل در ذهنش نقش بسته، سبب پیدایش درد طاقت‌فرسایی در گیجگاه و پیشانی‌اش شده بود. آیا واقعا ممکن بود که او در تمام این مدت، با هویت یک آدم مرده زندگی کرده باشد؟ آیا تمام حرف‌هایی که زابکوف به عنوان قیم قانونی‌اش به خوردش داده، یک دروغ شاخدار بود؟ حتی از جواب دادن به این سوالات، واهمه داشت. در هر صورت، آینده‌ی سختی را در مقابل خودش می‌دید؛ چراکه علاوه بر شکست خوردن در باور و اعتمادش نسبت به فردی که او را بزرگ کرده، با یک هویت گمشده‌تر از حال و روز امروزش، طرف میشد.
به محض باز کردن پلک‌هایش، هاله‌ای از یک ترافیک نه چندان سنگین از ماشین‌های درون جاده را مشاهده کرد. هرچه که به آن منطقه نزدیک‌تر می‌شدند، نوارهای زرد ایست بازرسی و مأمورهای پلیسی که مشغول تجسس در اتومبیل‌های رهگذر بودند، بیشتر به چشم می‌آمدند. ناخودآگاه، رویش را برگرداند و با نگاهی آمیخته به نگرانی، چهره‌‌ی درهم رفته‌‌ی میگل را زیر نظر گرفت. پلیس، حتما به دنبال آن‌ها بود و حالا بدون اسلحه‌هایشان، دیگر فرقی با یک شهروند معمولی نداشتند؛ اگر درگیری‌‌ای پیش می‌آمد، اوضاع سخت‌تر میشد.
با ایستادن ماشین در انتهای صف بازرسی، ل*ب‌های ترک‌ خورده‌اش را به دندان گرفت و ل*ب زد:
- می‌خوای چی کار کنی؟
میگل، بدون چشم برداشتن از منظره‌ی مقابلش، در حالی که بر روی فرمان ضرب گرفته بود، جواب داد:
- برای برگشتن خیلی دیره؛ نمی‌خوام جلب توجه کنم.
دومینیکا، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و دو مرتبه به چند مأمور پلیسی که همراه با کلاشینکف‌هایشان در اطراف صف گشت می‌زدند، چشم دوخت. گره‌ی سختی به پیشانی‌اش انداخت و قلنج انگشتانش را شکست. از زبان لهستانی، چیزی نمی‌دانست و از همه بدتر، هیچ پاسپورتی به همراه نداشت تا خودش را به جای یک توریست جا بزند؛ بعید می‌دانست که میگل، وضع بهتری داشته باشد.
میگل، با اشاره‌ی مأمور روبه‌رویشان، نیم نگاهی به دستان گره خورده‌‌ی دومینیکا بر روی پایش انداخت و پیش از فشردن پدال گاز، زمزمه کرد:
- ساکت و خونسرد بمون.
دومینیکا به محض قرار گرفتن لندروور در جایگاه اول صف، به پنج ماشین‌ پلیسی که در مقابل سازه‌ی اسکان موقت نیروهای بازرسی توقف کرده بودند، زل زد. دو مأمور پلیس، در امتداد نوارهای زرد رنگ مقابلشان، ایستاده و به پلاک ماشین نگاه می‌کردند. در همین حین، مردی حدودا پنجاه ساله و میان‌سال، به سمتشان آمد و در کنار پنجره‌ی راننده قرار گرفت. کم‌ مو بود و ل*ب‌های باریک و بدون لبخندی داشت. در آن یونیفرم آبی تیره، بسیار جدی و با ابهت به نظر می‌رسید. زبانش را بر روی ل*ب‌هایش کشید و نگاهی به فضای درون ماشین، انداخت. سپس، به چشم‌های خالی از احساس میگل خیره شد و پرسید:
- از کجا میاید؟
بلافاصله صدای میگل در حالی که کلمات لهستانی از دهانش خارج می‌شدند، بلند شد.
- راسی. می‌خوایم تا قبل از تاریک شدن هوا، به ورشو برسیم.
مرد، تک ابرویی بالا انداخت و دستش را بر روی لبه‌ی پنجره گذاشت.
- برای چی به ورشو می‌ری*د؟
- ملاقات با اقوام همسرم؛ اون به تازگی مادربزرگش رو از دست داده.
دومینیکا، هیچ‌چیزی از مکالمه‌ی بین آن دونفر نمی‌فهمید و فقط در برابر نگاه خیره‌ی مأمور پلیس، سعی داشت تا مانند یک زن روستایی به نظر برسد.
- این ماشین رو از کجا آوردی؟ مال خودته؟
میگل، خندید و دستی بر روی لبه‌ی کلاهش کشید.
- حتی اگه تا دیروقت توی نجاری کار کنم، از پس خریدن چنین چیزی برنمیام!
مرد، سرش را چرخاند و به بدنه‌ی لندروور چشم دوخت. تقریبا هیچ آثاری از خراشیدگی و رد گلوله، بر روی آن نمانده بود.
- پس حالا دست تو چی کار می‌کنه؟
- برای یکی از دوستان نزدیکمه. اون یه سرهنگ بازنشسته‌ی اداره‌ی پلیسه، ماتئوش رلیگا؛ امیدوارم اسمش رو شنیده باشید.
مرد، با اشاره به چند مأمور دیگر، یادداشتی بر روی دفترچه‌‌ی درون دستش نوشت و گفت:
- بسیار خب؛ ما باید شماره‌‌ی ماشین رو چک کنیم.
- مشکلی نیست.
مأمور، سرش را تکان داد و دفترچه را درون جیب یونیفرمش گذاشت. نگاهی به چهره‌‌ی دومینیکا که به او خیره شده بود، انداخت و گفت:
- می‌تونم کارت شناساییتون رو ببینم؟
میگل، لبخند محوی بر روی ل*ب نشاند و به طرف داشبورد ماشین، خم شد. پس از باز کردن آن و کمی جست‌و‌جو، اخم‌هایش را درهم کشید و ل*ب زد:
- پناه بر خدا! مطمئنم که همین‌جا گذاشتمشون.
دومینیکا، ل*ب‌هایش را روی هم فشرد و از نگاه زمخت و بی‌احساس مأمور پلیس، چشم برداشت. به راحتی می‌توانست بفهمد که میگل، به دنبال کارت‌های شناسایی‌ای است که هرگز نداشته‌اند!
میگل پس از چند ثانیه، کمرش را صاف کرد و با لحن گرفته‌ای گفت:
- فکر می‌کنم که باید برای برداشتن کیف مدارکم، به خونه برگردم. اوه، چه بدبیاری بزرگی!
مرد، پوزخندی زد و با اشاره به بیرون ماشین، صدایش را بالا برد.
- لطفا از ماشین پیاده بشید، همین الآن!
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
میگل به نیت این که بخت یارش باشد، سرش را چرخاند و به دومینیکا چشم دوخت. پلک‌هایش را به آرامی بست و به فاصله‌ی چند ثانیه‌‌ی کوتاه، آن‌ها را از هم باز کرد. هنوز از او روی نگرفته بود که دو مرتبه، صدای افسر پلیس به هوا برخاست و تقاضایش را با لحن جدی‌تری تکرار کرد؛ این‌ بار، همراه با بالا آوردن اسلحه‌اش.
دومینیکا، قبل از تمام شدن جمله‌ی او، دستش را روی دهانش گذاشت و به جلو خم شد. در همین حال، چنگی به شکمش زد و شروع به عق‌ زدن کرد. طولی نکشید که توجه مأمور، به او جلب شد و چشم از میگل برداشت.
- خانم، مشکلی پیش... .
میگل، به آرامی دستش را روی دنده‌ی اتوماتیک گذاشت و قبل از پایین کشیدن آن، با لحن نگرانی پرسید:
- عزیزم، تو حالت خوبه؟ بذار ببینمت.
دومینیکا، دست لرزانش را بالا آورد، سرفه‌ی غلیظی کرد و سرش را به طرفین تکان داد. با نهایت دقت در اجرای بازی‌اش، نفسش را در سینه حبس کرده بود و رنگ صورتش، رو به کبودی می‌رفت. میگل، بدون آن که اجازه‌ی واکنشی را به مأمور پلیس بدهد، پایش را روی پدال گاز گذاشت و ماشین، مانند یک گلوله‌ی آتشین، از جا کنده شد. به سرعت، فرمان را چرخاند و بی‌توجه به افسرانی که راهش را سد کرده بودند، از نوارهای زرد رنگ عبور کرد. به محض پشت سر گذاشتن ایست بازرسی، صدای فریاد مأمور پلیس و سپس، برخورد چند گلوله به بدنه‌ی ماشین، درهم آمیخته شد. نیم نگاهی به تصویر نقش بسته در آینه‌ی ب*غل لندروور کرد و فرمان را در زیر انگشتانش فشرد. دومینیکا، صدایش را صاف کرد و به صندلی‌اش تکیه داد؛ نمایش کوچکش به پایان رسیده بود.
- کارت خوب بود.
نفس عمیقی کشید و در جواب پسر، سکوت کرد. هنوز از چنگ پلیس نگریخته بودند که بخواهد با خیال آسوده به تحسین‌های آبکی میگل، گوش کند.
سرعت ماشین هر لحظه بیشتر میشد و صدای آژیر، خبر از تعقیب شدنشان توسط نیروهای پلیس را می‌داد. هردو با وسواس بسیار، به پنج ماشین‌ مشکی رنگ پلیس که از آینه‌های ب*غل نمایان بودند، چشم دوختند. به اعتقاد دومینیکا، بدون داشتن سلاح به راحتی نمی‌توانستند از شر یک مشت سگ شکاری خلاص شوند و باید با احتیاط عمل می‌کردند اما برای میگل، داشتن یک فرمان روغن‌کاری شده و جاده‌ای هموار کافی بود تا کار را یکسره کند. با تسلط کامل، از بین اندک ماشین‌هایی که در جاده قرار داشتند، لایی کشید و آن‌ها را یکی پس از دیگری، پشت سر گذاشت. با رسیدن به تندترین پیچ جاده، دستش را روی ترمز دستی ماشین قرار داد و آن را خلاص کرد. هم‌زمان، پدال گاز و ترمز را تا انتها فشرد و به محض زاویه گرفتن ماشین برای تیک آف و بلند شدن گرد و خاک، به آرامی ترمز را رها کرد.
دومینیکا بی‌توجه به صدای جیغ لاستیک‌ها، سرش را چرخاند و به ماشین‌های پلیسی که در فاصله‌ی نه چندان دوری به دنبالشان می‌آمدند، نگاه کرد.
- باید یه تیربار رو نگه می‌داشتیم‌.
میگل، نیم نگاهی به او انداخت و با صاف کردن فرمان زیر دستانش، گفت:
- می‌خوای یه سوژه‌ی داغ دیگه برای روزنامه‌های لهستانی جور بشه؟ تیراندازی در بزرگراه مرزی؛ هی دینکا! به دوربین لبخند بزن.
دومینیکا، پوزخندی زد و رویش را برگرداند.
- چرنده! وقتی دستگیر شدی، حتما توی راه زندان به دوربین لبخند بزن.
- یه جای خواب مجانی و غذای نسبتا گرم؛ چرا که نه؟ تو باشی لبخند نمی‌زنی؟!
قبل از آن که اجازه‌ی ادامه دادن مکالمه را به دومینیکا بدهد، دومرتبه ترمز دستی را خلاص کرد و پایش را روی پدال گذاشت. صدای گوش‌خراش کشیده شدن لاستیک ماشین بر روی کف آسفالت، به هوا برخاست و ماشین‌های پلیس قبل از آن که بتوانند عکس‌العملی نشان دهند، با سرعت بسیار زیادی از کنارشان عبور کردند. بدون اهمیت دادن به برخورد دو ماشین‌‌ با گاردریل حاشیه‌ی جاده که در اثر عدم کنترل سرعت و ترمز ناگهانی رخ داده بود، دستش را به پشت صندلی دومینیکا تکیه داد و در حالی که رویش را به طرف شیشه‌‌ی پشت لندروور برمی‌گرداند، پا روی پدال گاز گذاشت و دنده عقب گرفت.
- محکم بشین.
با چرخاندن فرمان، دنده را جابه‌جا کرد و در خلاف جهت ماشین‌های پلیس به راه افتاد. دومینیکا، با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- داری برمی‌گردی به ایست بازرسی؟
- اون‌قدرها هم طول نمی‌کشه.
از آینه‌ی وسط، نیم نگاهی به سه ماشین پلیس که به تازگی دور زده و عملیات تعقیب را از سر گرفته بودند، انداخت و پنجره‌اش را پایین داد. پس از سه دقیقه، باز هم پیچ تند جاده که در پس آن، تپه‌ی نسبتا مرتفعی وجود داشت، نمایان شد. این بار بدون کم کردن سرعتش، پیچ را دور زد و در لبه‌ی جاده‌ از حرکت ایستاد. چند ثانیه بعد، به محض رؤیت اولین ماشین، پدال گاز را فشرد و پیش از عبور آن از پیچ جاده، با نهایت قدرت به بدنه‌‌اش کوبید. طولی نکشید که ماشین پلیس از مسیر اصلی جاده منحرف شد و پس از برخورد با یکی دیگر از اتومبیل‌های همکار، به طرف سینه‌ی سنگلاخی تپه، روانه شد.
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
دومینیکا، در حالی که دستش را بر اثر ضربه‌‌ی شدید تصادف بر روی داشبورد ستون کرده بود، در جایش جا‌به‌جا شد و به دودی که از کاپوت ماشین روبه‌رویش به هوا برخاسته بود، چشم دوخت. سپس، نگاهی به چهره‌ی خون‌آلود دو افسر پلیس انداخت و ل*ب زد:
- مثلا می‌خواستی خیلی شلوغش نکنی.
میگل، پوزخندی زد و در حین آن که دنده عقب می‌گرفت تا دوباره در مسیر اصلی قرار بگیرد، جواب داد:
- اوپس! گاهی از دستم در میره.
سرش را از پنجره بیرون برد و با دیدن آخرین ماشین پلیس که از دور به سمتشان می‌آمد، اخم‌هایش را درهم کشید و زمزمه کرد:
- نمی‌تونم این همه مسئولیت‌پذیری رو تحمل کنم.
دستش را روی دستگیره‌ی درب ماشین گذاشت و رو به دومینیکا کرد.
- بیا جای من؛ می‌دونی که باید چی کار کنی؟
دومینیکا، چشمانش را ریز کرد و با مکث کوتاهی، سرش را تکان داد. پس از پیاده شدن میگل، خودش را روی صندلی او کشید، پایش را روی پدال گاز گذاشت که ماشین، با غرش بلندی، از جا کنده شد.
میگل، به طرف دو ماشین پلیسی که کنار جاده متوقف شده و سرنشینان آن‌ها بر اثر تصادف صدمه دیده بودند، رفت. نگاهی به لندروور مچاله شده که از او فاصله می‌گرفت، انداخت و درب راننده‌‌ی ماشین را باز کرد. بدون نگاه کردن به صورت خونین افسر پلیس، دستش را بر روی کمربند او کشید و اسلحه‌اش را بیرون آورد. پس از چک کردن خشاب آن، نفسش را به بیرون فرستاد و از آن‌ها فاصله گرفت. کلت کمری را زیر گرمکن مشکی رنگش پنهان کرد و در لبه‌ی جاده ایستاد.
با این که آخرین تیم تعقیب، به دنبال دومینیکا رفته بود اما به خوبی می‌دانست که پلیس، نیروهای بیشتری را برای دستگیری آن‌ها خواهد فرستاد. باید قبل از آن که سر و صداهای این تعقیب و گریز به شهرهای اطراف درز پیدا کند، از آن‌جا دور می‌شدند.
با نمایان‌ شدن یک آئودی قرمز رنگ در انتهای جاده، لبخند کمرنگی بر روی لبش نشاند و دستش را بلند کرد. سرنشینان ماشین، یک زوج سالمند اهل اُلشتین¹ بودند که با دیدن میگل و ماشین‌های پلیس، از حرکت ایستادند. خودش را با چند قدم کوتاه، به ماشین رساند و با لبخند کم‌جانی گفت:
- سلام. ممکنه بهم کمک کنید؟
خانمی که در صندلی راننده نشسته بود، با نگرانی دستی به موهای سپیدش کشید و با لهجه‌ی غلیظ لهستانی پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
- یه تصادف وحشتناک داشتیم!
زن، نگاهی به همسرش که با دقت به ماشین‌های پلیس خیره شده بود، انداخت و او را صدا زد:
- آندژی.
آندژی، یقه‌ی پلیور سبز رنگش را بالا کشید و با چشم‌های سرد و عسلی‌‌اش، به چهره‌‌ی میگل زل زد.
- تو یه افسر پلیس هستی؟
- ب...بله آقا.
آندژی، اشاره‌ای به ماشین‌های پلیس کرد و گفت:
- چرا از بیسیم ماشین برای درخواست کمک استفاده نکردی؟
زن، چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و آستین لباس همسرش را کشید.
- آند... .
پیرمرد، دستش را بالا آورد و با جدیت ل*ب زد:
- نه بئاتا؛ ما نمی‌تونیم هرکسی رو سوار کنیم.
میگل، پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت. پس از مکث کوتاهی، به چشمان پر از شک آندژی چشم دوخت و گفت:
- حق با شماست.
به آرامی دستش را روی اسلحه‌اش گذاشت و ادامه داد:
- من باید این کار رو می‌کردم؛ اما نیازی بهش نداشتم.
اسلحه‌اش را بالا آورد و قبل از هدف گرفتن پیشانی چروکیده‌ی آندژی، زمزمه کرد:
- متاسفم.
بی‌درنگ، گلوله‌ی دیگری به سمت بئاتا شلیک کرد و درب ماشین را گشود. پس از بیرون کشیدن اجساد و رها کردن آن‌ها در کنار جاده، سوار ماشین شد و به سرعت، به راه افتاد.
دومینیکا در پی گریز از پلیس، تنها پنج مایل تا رسیدن به شهر اُلشتین، فاصله داشت اما هنوز خبری از میگل، نبود. دندان‌هایش را به هم سایید و لعنتی زیر ل*ب فرستاد. تمام هفته را در میان دردسرهایی که پس از نجات آن عوضی بر سرش خراب شده بودند، گذرانده بود و نمی‌توانست از این بابت گله کند؛ چراکه خودش با حماقت کامل، این مسیر را انتخاب کرده بود.
ناخنش را روی فرمان کشید و از آینه، به پشت سرش نگاه کرد. آن‌ها همچنان در تعقیبش بودند و در فاصله‌ی نسبتا کمی از او قرار داشتند. هنوز چشم از آینه نگرفته بود که با دیدن یک آئودی قرمز که با شتاب بسیار زیادی به آن‌ها نزدیک میشد، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند. آئودی، درست در کنار ماشین پلیس قرار گرفت و چند ثانیه‌‌ی بعد، صدای رها شدن گلوله در فضای بزرگراه، بلند شد. ناخودآگاه، پایش را از روی پدال گاز برداشت و سرعتش را کم کرد. طولی نکشید که جیغ لاستیک‌‌های ماشین پلیس، در میان آخرین شلیک تیر گم شد و تعادلش را از دست داد. به راحتی از جاده‌ی اصلی منحرف شد و پس از چند دور چرخش، به حالت وارونه در کنار جاده از حرکت ایستاد.
دومینیکا، گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و پایش را بر روی پدال ترمز گذاشت. ماشین را در کنار محوطه‌‌ی جنگلی حاشیه‌ی بزرگراه نگه داشت و دست‌هایش را بر روی فرمان قرار داد. نفس عمیقی کشید و سرش را به دستانش تکیه داد. این بار هم همه چیز به نفع آن‌ها تمام شد.

۱. یکی از شهرهای شمال شرقی لهستان
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
« ورشو، لهستان »
چیزی تا غروب خورشید باقی نمانده بود که در مقابل دروازه‌ی فلزی یک باغ ده هکتاری، از حرکت ایستادند. تابش مستقیم نور بر روی میله‌های خمیده‌‌ی درب، رنگ طلایی آن‌ها را به رخ کشیده و شاخه‌های تیغ‌دار پیچک‌ از داخل باغ، در لابه‌لای گلبرگ‌های فلزی تاج دروازه، پیچ خورده بودند. فضای غریبانه‌ی آن‌جا، آکنده از بوی مطبوع خاک خیس بود و صدای آواز پرندگانی که بر روی افرای سرخ مقابل دروازه‌ی ورودی لانه کرده بودند، به گوش می‌رسید.
با این که در یکی از مناطق مرکز شهر حضور داشتند، اما مسیر منتهی به این خانه کاملا خصوصی بود و هیچ اتومبیل دیگری حق تردد در آن حوالی را نداشت.
پس از چند ثانیه، قامت مردی سیاه‌پوش از پشت میله‌های دروازه نمایان شد و درب‌های ورودی را باز کرد. دومینیکا، از مرد جوان روی برگرداند و به میگل خیره شد.
- برای بار هزارم می‌پرسم؛ این‌جا کجاست؟
میگل، نگاه بی‌تفاوتی به او انداخت و بدون توجه به سوالش، گفت:
- هر اتفاقی هم که افتاد، خونسردی خودت رو حفظ کن. اون از شلوغ‌کاری خوشش نمیاد.
قبل از آن که فرصت پاسخی به دومینیکا بدهد، از ماشین پیاده شد و در مقابل آن مرد ناشناس، ایستاد. دومینیکا، گره‌ی ابروهایش را درهم کشید و قلنج انگشتانش را شکست. به نظر می‌رسید که میگل صاحب این خانه را می‌شناسد اما او نمی‌توانست در کنار بی‌پاسخ ماندن سوالاتش، خونسرد باشد و گارد محافظه‌کارش را پایین بیاورد. به هرحال، با تمام شک و شبهه‌ای که از زمان ورودش به این شهر در سینه داشت، از ماشین پیاده شد و با چند قدم استوار، پشت سر میگل ایستاد.
در همین حین، سر و کله‌ی چند مرد کت و شلوارپوش دیگر که به نظر می‌رسید از محافظان خانه باشند، پیدا شد و هر دو، در حصار آن‌ها محصور شدند.
میگل در کمال خونسردی، دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و رو به مردی که در مقابلش قد علم کرده بود، گفت:
- می‌خوام ببینمش.
مرد، پوزخند سردی بر روی ل*ب‌های گوشتی‌اش نشاند و جواب داد:
- هر چیزی قوانین خاص خودش رو داره!
هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که محافظان، به طرفشان هجوم آوردند. پیش از آن که دومینیکا واکنشی بدهد، میگل از روی شانه‌اش نگاهی به او انداخت و ل*ب زد:
- چی بهت گفتم؟
دومینیکا، با گیجی به او که دست‌هایش را در پشت سرش به هم گره زده و با بی‌خیالی، خودش را تسلیم محافظ کرده بود تا او را بگردد، چشم دوخت. ل*ب‌هایش را به قصد اعتراض از هم گشود که یکی از محافظ‌ها، در حالی که اسلحه‌اش را به طرفش نشانه گرفته بود، دست‌هایش را با خشونت در پشت سرش به هم قفل کرد و شانه‌‌هایش را فشرد.
دندان‌هایش را بر روی هم سایید و از چهره‌‌ی خونسرد میگل، چشم برداشت. این پسر دیگر شورش را درآورده بود! با پای خودش، به جایی آمده که ده‌تا مگسک اسلحه، بر روی پیشانی‌اش زوم شده بود و مانند تبهکاران با هردوی آن‌ها رفتار میشد.
مردی که گویا سردسته‌ی محافظان بود، سرش را با اطمینان تکان داد و به طرف ورودی عمارت، رفت. میگل، قبل از آن که قدمی بردارد، پوزخندی زد و با اشاره‌ی چشمانش به آئودی قرمز رنگ، گفت:
- هی! به جای تو بودم از شر اون خلاص می‌شدم؛ تو که دوست نداری پلیس‌ها مثل مور و ملخ بریزن دم در خونه‌ی اربابت؟!
مرد، نیم نگاهی به میگل و سپس ماشین پشت سرشان کرد و با مکث کوتاهی، سرش را تکان داد. دو محافظ از دسته‌ فاصله گرفتند و بقیه، به همراه آن مرد وارد محوطه‌‌ی خانه شدند.
یک عمارت مجلل با دیوارهای موازی و منظم به سبک معماری باروک در پشت درختان صنوبر میانه‌ی محوطه قرار داشت که در زیر امواج نارنجی رنگ غروب خورشید، می‌درخشید. درب ورودی عمارت به واسطه‌ی پلکانی وسیع از سنگ‌فرش‌های باغ جدا شده بود و چند مجسمه‌‌ی مرمرین از بانوان حریرپوش، در طرفین آن قرار داشت. همه چیز در آن‌جا با دقت و ظرافت خاصی از قرن هجدهم اروپا الهام گرفته شده و با بافت شهری مدرن، هماهنگی نداشت. هال ورودی خانه، به دلیل پنجره‌های بلند و سراسری‌اش، حتی در واپسین لحظات حضور آفتاب در آسمان، روشن بود. مجسمه‌‌ی یک شوالیه‌ی زره‌پوش با شمشیری در دست، بر روی میز قرار داشت؛ میزی بسیار زیبا و منبت‌کاری شده. چوب گردوی آن با چنان ظرافتی تراش خورده بود که دومینیکا آرزو می‌کرد که ای کاش بتواند نقش و نگارش را با انگشتانش لمس کند!
در کودکی، هروقت که تجسمی از خانه‌‌ای که دلش می‌خواست در آن زندگی کند را بر روی کاغذ می‌کشید، چیزی شبیه به همین خانه را نقاشی می‌کرد و اتاق موردعلاقه‌اش، کتابخانه‌ای خصوصی با کتب محبوبش بود که بعدازظهرها، بتواند ساعتی را در آرامش به مطالعه بپردازد.
پس از ورود به سرسرای اصلی خانه، چشمش به قامت بلند مردی افتاد که دستش را بر روی میز کنارش ستون کرده و مشغول تماشای منظره‌ی پنجره‌ی مقابلش بود. همه چیز زیبا و منحصر به فرد به نظر می‌رسید تا این که نگاه دومینیکا، به جسد حلق‌آویز یک پسر نوجوان، در پشت پنجره گره خورد.
در واقع، آن مرد به جسد برهنه چشم دوخته بود، نه باغ سرسبز پشت سرش!
در چند قدمی او، از حرکت ایستادند و با اشاره‌ی دست مردی که در کنار میگل بود، اغلب محافظان قدمی به عقب برداشتند.
- قربان؟
بدون آن که تکانی به هیکل چهارشانه‌اش بدهد، از جعبه‌ی سیگار روی میز، یک نخ برداشت و با اشاره به منظره‌ی چندش‌آور مقابلش، گفت:
- چرا باید وقتی دارم از چنین صحنه‌ای لذت می‌برم، مزاحمم بشی لوکا؟
لهجه‌ی ایتالیایی غلیظ، پیراهن خوش دوخت کورنلیانی¹ و رایحه ادکلن تند بولگاری²؛ هر مردی می‌توانست با این خصوصیات، کاریزماتیک و جذاب به نظر برسد اما در نگاه دومینیکا، این مرد شباهت زیادی به تبهکاران مافیایی داشت تا مدل‌های مجله‌ی مد. چقدر که از آن‌ها متنفر بود!
قبل از آن که لوکا، دهان گشاد و چاک‌خورده‌اش را باز کند، میگل پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- باید مطمئن می‌شدم که امروزت تبدیل به جهنم میشه!
دست مرد با شنیدن صدای میگل، در هوا معلق ماند و سیگار لای انگشتانش، در شرف سر خوردن قرار گرفت. دومینیکا از نیم‌رخ مرد، متوجه‌ی بالا رفتن گوشه‌ی لبانش شد؛ گویا او هم میگل را می‌شناخت.
مرد، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به طرف آن‌ها برگشت. چشمان سبزش را به میگل دوخت و کام عمیقی از سیگارش گرفت. لبخند مرموزی روی ل*ب‌های نازکش نشاند و تک ابرویی بالا انداخت.
- پنجره‌ی من یه جای دیگه برای جنازه‌ی متعفنت داره!
میگل، سرش را پایین انداخت و خندید. اصولا، هیچ تهدیدی را جدی نمی‌گرفت.
مرد، برخلاف انتظار جمعی که در میانه‌ی سالن ایستاده بودند، تکیه‌اش را از میز برداشت و در حالی که دست‌هایش را از هم باز می‌کرد، چند قدم به میگل نزدیک شد.
- میگل، برادرم!
محافظانی که در آن محدوده بودند، خودشان را عقب‌تر کشیدند و میگل را رها کردند. به محض آزاد شدن، با همان لبخند دندان‌نمای روی لبش، یک قدم باقی‌مانده را طی کرد و مرد را در آغوش کشید.
- ایتِن، دوست من!

۱. برند پوشاک مردانه ایتالیایی
۲. برند جواهرسازی و عطر و ادکلن ایتالیایی
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
ایتن، انگشتان کشیده‌اش را به دور او حلقه کرد و ضربه‌‌ی آرامی به کتفش زد. پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، از میگل فاصله گرفت و نگاهش را بر روی اجزای صورت او، چرخاند.
- انتظار نداشتم که این‌جا ببینمت.
- با خودم گفتم که حتما حوصله‌ت توی این قبرستون دور افتاده سر رفته!
میگل، اشاره‌ای به پنجره‌ی پشت سرش کرد و ادامه داد:
- اما در هر صورت یه سرگرمی برای خودت پیدا می‌کنی.
ایتن، خندید و دستی به بازوهای دوست قدیمی‌اش کشید. به محض برخورد انگشتانش به زخم گلوله، آخ غلیظی از دهان میگل خارج شد و اخم‌هایش را درهم فرو برد.
- می‌تونی کم‌ خطرتر از این هم باشی، ایتن.
- من؟ این تویی که همیشه یه جای زخم تازه روی تنت داری، پسر!
میگل، پوزخندی زد و نگاهش را روی دیوارهای پر نقش و نگار سالن، چرخاند.
- توی کار ما، هرجا که بریم، این‌جوری ازمون استقبال می‌کنن.
در همین حین، دومینیکا چشم از آن‌ها گرفت و تکانی به خودش داشت. بازوهایش را از حصار دستان محافظ رها کرد و او را به عقب هل داد. درست در زمانی که با او مانند یک برده‌ی رنگین‌پوست رفتار می‌کردند، آن دو نفر در کمال بی‌شعوری و بی‌ملاحظگی، مشغول خوش و بش بودند؛ تعداد آدم‌های تهوع‌آوری که در طول زندگی‌اش مجبور به تحملشان بود، روز به روز بیشتر میشد. در حال حاضر، در صدر لیست اهداف قتلش، نام میگل و سپس آن رفیق اتوکشیده‌ی ایتالیایی‌اش می‌درخشید!
هنوز گره‌ی اخم‌هایش را باز نکرده بود که همان محافظ منفور، چینی به پیشانی‌اش انداخت و می‌خواست به او نزدیک شود که دستش را بالا آورد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- یک بار دیگه بهم دست بزن تا با انگشت‌های کریحت، گردن‌بند درست کنم!
با صدای او، توجه ایتن و میگل به سمت دیگر سالن، جلب شد. دخترک، دستش را به کمرش زده بود و با نگاه خشمگینش، به محافظ بی‌چاره نگاه می‌کرد. میگل، لبخند محوی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و با چند قدم کوتاه، در کنار دومینیکا ایستاد. شانه‌اش را گرفت و او را به طرف ایتن چرخاند.
- اوه، متاسفم واقعا! باید به هم معرفیتون می‌کردم.
ایتن، دستش را روی هوا تکان داد. با اشاره‌ی او، محافظی که چند لحظه‌ی قبل به مرگ تهدید شده بود، از دومینیکا فاصله گرفت و سرش را پایین انداخت. دومینیکا، پوزخندی به رفتار مطیعانه‌ی پسر که در نظرش بیشتر احمقانه بود تا محترمانه، زد و نگاهش را به چشمان مغرور ایتن دوخت. در اولین نگاه، می‌توانست حدس بزند که او، مرد جاه‌طلب و باهوشی است که از ضعف اطرافیانش و حساب بردنشان از خودش، لذت می‌برد. ایتن، بدون تغییر حالت در چهره‌اش، موهای هایلایت شده‌اش را کنار زد و رو به میگل گفت:
- همیشه توی مهارت‌های اجتماعی و آداب معاشرت، بی‌عرضه بودی!
میگل، کلاه بیسبالش را از روی سرش برداشت و در حالی که آن را روی نوک انگشتش می‌چرخاند، جواب داد:
- می‌تونم ازت دعوت کنم که دهنت رو ببندی، دوست من!
به دومینیکا اشاره کرد و افزود:
- دومینیکا، همکار و دوست عزیزم!
کلمات آخر جمله‌اش را با لحن تمسخرآمیزی به زبان آورد و زیر چشمی، به پوزخند کنج لبان دومینیکا، خیره شد. قبل از آن که دومینیکا بخواهد حرفی بزند، ایتن ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- همکار و دوست عزیز؟!
چشم‌هایش را ریز کرد و با لهجه‌ی غلیظش، دومینیکا را مخاطب قرار داد.
- سینیوریتا، داشتن چنین عناوینی از طرف سانچز باید بسیار خوشایند باشه؛ این‌طور نیست؟
- هرکسی ممکنه در طول زندگی با تعداد زیادی لقب بی‌پایه و اساس شناخته بشه!
ناخودآگاه، از جواب دندان‌شکن دختر و اخم‌های میگل که هر لحظه بیشتر درهم کشیده می‌شدند، خندید و سرش را تکان داد.
- اوضاع خیلی هم خوب به نظر نمیاد، دوست من.
میگل، چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- حس شوخ‌طبعیش رو دوست دارم. به هر حال، اون جونم رو نجات داده.
ایتن، پوزخندی زد و به طرف میز روبه‌روی پنجره قدم برداشت. سیگار دیگری از داخل جعبه بیرون کشید و آن را بر روی لبانش گذاشت. دستش را روی هوا تکان داد و با یک اشاره، تمام افراد حاضر در سالن را مرخص کرد.
- اون‌ها هنوز دنبالتن؟
- یه مدت خبری ازشون نبو... .
پس از روشن کردن سیگار، فندکش را روی میز انداخت و با جدیت، به میگل خیره شد. کام عمیقی از سیگارش گرفت و گفت:
- باید زودتر از این‌ها جدیشون می‌گرفتی.
- توی کار من از این اتفاقات زیاد میفته.
- پس باید یه سری به این کار بزنم؛ ظاهراً خیلی هیجان‌انگیزتر از زندگی خودمه. ژنرال‌های روسی برای تفریح، سر افسرهای ارشدشون رو زیر آب می‌کنن؛ وسوسه‌‌کننده نیست؟!
- آدم‌های زیادی هستن که از من متنفر باشن.
به میز تکیه داد و در حالی که سیگار را بین دو انگشتش می‌تکاند، به میان حرف میگل پرید.
- بهت گفته بودم که دست از اون سیرک مسخره برداری، میگل. جای تو کنار ماست، توی خانواده‌ی وِنِتو¹!
میگل، نفسش عمیقی کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- بی‌خیال! الآن به کمکت احتیاج دارم، مرد.
ایتن، باقی‌مانده‌‌ی سیگارش را درون جاسیگاری خاموش کرد و تکیه‌اش را از روی میز برداشت. دومرتبه، در مقابل میگل و دومینیکا ایستاد و دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد. پس از مکث کوتاهی، چشم از نگاه سردرگم دومینیکا برداشت و به میگل خیره شد. ترجیح می‌داد حضور یک غریبه را نادیده بگیرد.
- از همون اول هم می‌دونستم که فقط برای دیدنم نیومدی.
- تو که این‌قدر احساساتی نبودی.
پوزخندی زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت. سرش را کج کرد و چشمان سردش را به ل*ب‌های میگل دوخت.
- مشکل چیه؟
میگل، نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و جواب داد:
- باید برگردیم روسیه.
- شاید بهتر بود که اصلا از روسیه خارج نمی‌شدی!
- دفعه‌ی بعدی به پیشنهادت فکر می‌کنم! حالا باید ب‍.... .
- می‌دونی که به خاطر اپیدمی جدید، تمام مرزها کنترل میشه.
- اما تو خوب می‌دونی که چی کار کنی.
ایتن، نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. اگر هرکسی به جای میگل بود، به سرعت از شرش خلاص میشد و خودش را به دردسر نمی‌انداخت؛ اما حال، یکی از نزدیک‌ترین دوستانش، در مقابلش ایستاده بود. علاوه بر آن، میگل یک مهره‌‌ی اطلاعاتی مهم برای خانواده‌اش محسوب میشد که را*ب*طه‌شان را با مافیای روس، تضمین می‌کرد؛ این اعجوبه‌ی سیاست‌های خارجه، از همان زمانی که یکدیگر را در مهمانی شام سیسیلی ملاقات کردند، تبدیل به یکی از آدم‌های محبوب دُن کارلو شده بود. دستی به ته‌ریش مرتبش کشید و ل*ب زد:
- فقط یک راه وجود داره؛ کانتینر داروهای قاچاق! این روزها بیشتر از محموله‌های اسلحه، خریدار داره.
مکثی کرد و با صدای بلندتری ادامه داد:
- آخرین محموله دیشب ارسال شد. محموله‌‌ی بعدی نیمه شب فردا حرکت می‌کنه. می‌تونی تا اون‌موقع همین‌جا بمونی.
میگل، لبخند پهنی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و قدمی به ایتن نزدیک شد که در همین لحظه‌، صدای تلفن همراه او، به هوا برخاست. ایتن، گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید و خیره به صفحه‌‌ی آن، دستش را برای دور نگه داشتن میگل، بالا آورد. قبل از اتصال تماس، انگشتش را با جدیت تکان داد و گفت:
- این‌جا راحت باش؛ فقط... دردسر درست نکن!

۱. خانواده‌ی جنایات سازمان یافته وابسته به مافیای سیسیل
 
بالا