***
« مالاگا، اسپانیا، ۱۹۸۹ »
انعکاس مهتاب، از میان پردههای معلق در نسیم شبانگاهی به داخل خزیده و بر روی سرامیکهای شفاف کف سالن، پخش شده بود. شعلههای رقصان شمعدانهای نقره، گَرد نور را بر سرتاسر دیوارهای سالن، پاشیده بودند و زیبایی تابلوهای رنگ روغن را به رخ میکشیدند؛ دیگر چیزی تا تکمیل شدن کلکسیون قطعات هنری ونگوگ، باقی نمانده بود. روی سقف سفید خانه، نقش برجستهی یک تاج گل با دایرهای صاف در وسط آن به چشم میخورد که در گذشته، جایگاه چلچراغی بلورین و گرانقیمت بود؛ چیزی شبیه به یک میراث و یا سرمایهی خانوادگی!
یک پنجرهی تمام قد، دو پردهی سفید حریر و قالیچهای بیضیشکل از لتههای بافته شده، اولین چیزهایی بودند که در بدو ورود به سالن اصلی، به چشم میآمدند. سلستینو همراه با پیژامهی نخودی رنگش، بر روی مبل کنار پنجره نشسته بود و روزنامهی صبح امروز را میخواند. از زمانی که به خانه بازگشته بود، مفیدترین کاری که از دستش برمیآمد، دنبال کردن وقایع جنگ داخلی بود. دولت شوروی نفسهای آخرش را میکشید و رئیس جمهور ایالات متحده، هفتهای یک بیانیهی تبیینی علیه حزب کمونیست صادر میکرد. در دیدگاه سیاسی، سرکوب شورشهای برلین غیرممکن به نظر میرسید و اوضاع بلوک شرق از چیزی که فکرش را میکردند، وخیمتر بود. اعضای کابینهی حزب، به خوبی میدانستند که دیگر به آن دیوار شوم امیدی نیست و باید هرچه زودتر، خاک آلمان را ترک کنند.
با صدای پاشنههای پرادای سرخ رنگ الکساندرا، چشم از حروف کج و معوج روزنامه گرفت و سرش را چرخاند. خانم خانه، همراه با پیراهن مشکی سنگدوزی شده و گردنبند مروارید صدفیاش، در حالی که دست پسر کوچکش را گرفته بود، از پلههای مارپیچ میانهی سالن پایین میآمد. پسرک چهارساله، تمام تمرکزش را روی حفظ کردن تعادلش گذاشته بود و ل*بهای نازکش را میجوید. به محض آن که از آخرین پله پایین آمد، دستان مادرش را رها کرد و به طرف سلستینو، دوید.
- پاپا!
سلستینو، لبخند عمیقی روی ل*ب نشاند و روزنامه را کنار گذاشت. از جایش برخاست و به منظور در آغوش کشیدن پسرش، زانو زد. الکساندرا، دستی به نیمتاج زرین روی موهای مشکی رنگش کشید و ابروهای نازکش را بالا انداخت.
- میگل! چه قولی به مامان داده بودی؟
پسرک، قبل از جا گرفتن در میان بازوهای پدر، سرش را چرخاند و با تردید، به مادرش خیره شد. انگشتان کوچکش را به هم گره زد و سرش را پایین انداخت. با شیطنت، نگاهش را بالا آورد و گفت:
- متاسفم ماما.
الکساندرا، لبخند محوی زد و به آنها نزدیک شد. سلستینو، در حالی که او را با چشمانی مملو از عشق برانداز میکرد، پسرش را در آغوش گرفت و کمرش را صاف کرد. انگشتان ظریف خانم را در دست گرفت و با احتیاط بوسید. سپس، دستی به موهای شانه زدهی میگل کشید و گفت:
- هرروز زیباتر از دیروز میشی، عزیزم.
الکساندرا، چشمان درشت آبی رنگش را به او دوخت و به واسطهی لبخند شیرینش، دندانهای صدفیاش را به رخ کشید. زیبایی و وقار سلطنتی، از تمام حرکاتش پیدا بود و همین رفتارهای مبادی آدابش، او را نسبت به زنان دیگر شهر متمایز میکرد. امشب هم مانند بیشتر مواقع، موهایش را بالا بسته بود و آرایش محوی بر روی صورتش داشت. او همیشه پیرو مد کلاسیک بود و وسواس بسیاری برای انتخاب آرایش و لباسش به خرج میداد؛ به اعتقاد خودش، باید سنتهای خانوادگیاش را حفظ مینمود و مانند یک بانوی رومانوف، در مجالس ظاهر میشد. در این بین، تمام حواسش را معطوف پسر کوچکش میکرد تا مطمئن شود که او هم مانند خودش، پایبند به رسوم و قوانین بار بیاید؛ هرچند که برخلاف چهرهاش، اغلب رفتارهایش به سلستینو رفته بود؛ همانقدر رویاپرداز، سنتشکن و شوخطبع!
میگل آنقدر غیرقابل پیشبینی بود که الکساندرا در اعماق قلبش، از شرکت در مهمانی خیریه خانم شهردار و بردن پسرش به همراه خود، واهمه داشت. حتی با این که در آن کت و شلوار مانگو، شبیه به دولتمردان کوچک شده بود، باز هم شیطنت و شرارت از چشمان درشتش میبارید.
سلستینو، بیشتر از هرکسی به نگرانیهای همسرش، واقف بود اما برای قوت قلب دادن به او، لبخندی زد و گفت:
- مثل همیشه از پس همه چیز برمیای.
میگل را روی زمین گذاشت و با جدیت، انگشتانش را روی شقیقهاش گذاشت و ادامه داد:
- مراقب مادرت باش، مرد کوچک!
پسرک به تبعیت از پدرش، پاهایش را جفت کرد و دستش را بالا آورد.
- چشم پدر.
الکساندرا، پشت چشمی برایشان نازک کرد و دست میگل را گرفت. به هیچ عنوان دلش نمیخواست که پسرش هم مانند شوهرش، یک نظامی متعصب از آب در بیاید اما انگار تمام مردهای این دوره و زمانه از بدو تولد، برای ورود به دنیای سیاست سر و دست میشکستند.
- باید بریم دیگه؛ تا دیروقت بیدار نمون سل، باشه؟
سلستینو، سرش را تکان داد و پلکهایش را روی هم گذاشت. قبل از آن که چیزی بگوید، صدای فرانچسکو، رانندهی شخصی همسرش که در چهارچوب درب ورودی ایستاده بود، بلند شد.
- خانم، دیر شد.
الکساندرا، نفس عمیقی کشید و شنل حریرش را روی شانههایش، مرتب کرد. پس از خداحافظی با شوهرش، به آرامی از خانه بیرون رفت و سوار بر کادیلاک سفید رنگی که مخصوص مهمانان شهردار بود، از مقابل چشمان سلستینو دور شد.
سلستینو پس از بدرقهی خانوادهاش، نگاهی به خیابان ساکت و چراغانیهای به جا مانده از جشن کریسمس انداخت و پس از مکث کوتاهی، به داخل خانه رفت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که با صدای تقههای متوالیای که به درب اصلی میخورد، از حرکت ایستاد و از راهی که رفته بود، برگشت. احتمالا الکساندرا از شدت بیحواسی چیز مهمی را جا گذاشته بود؛ به هر حال او با تمام زیباییاش، بیعیب و نقص هم نبود و گاهی فراموشکار میشد.
دستگیرهی طلایی رنگ را پایین کشید و میخواست حرفی بزند که با دیدن فردی که پشت درب ایستاده بود، ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب، به او چشم دوخت. رامون را به خوبی میشناخت؛ او، تنها پسر مسیو مورتل، پیشکار فرانسوی تبار خوزه بود. یک ماهی میشد که از رفیقش خبر نداشت و حدس میزد که طبق آخرین صحبتهایی که باهم داشتند، برای مدتی مخفی شده است اما دیدن این پسر در جلوی خانهاش با آن احوال پریشان، نگران کننده بود. رامون، با چهرهای رنگ پریده و زخم بزرگی که روی پیشانیاش داشت، دستش را بالا آورد و گفت:
- س...سلام.
سلستینو، اخمهایش را درهم کشید و نگاهی به سرتاپای او انداخت. خوزه هیچگاه اجازه نمیداد که خدمتکارانش تا این حد، شلخته و نامرتب باشند.
رامون، بدون آن که اجازهی حرف زدن به او بدهد، نگاهی به اطرافش انداخت و پاکت مچاله شدهای را به طرفش گرفت.
- آقای دل پره ته اصرار داشتن که هرچه سریعتر این رو به دستتون برسونم.
نفس عمیقی کشید و بدون در نظر گرفتن احتمالات پس از شنیدن اخبار ناگوار، ل*ب زد:
- خواهش میکنم آقا! باید از اینجا برید.
سلستینو، دستش را روی شانههای لرزان رامون گذاشت و گفت:
- چی شده؟ آروم باش پسر.
- اونها به عمارت حمله کردن و همه رو کشتن. باید فرار کنید قربان؛ ارباب گفتن که باید فرار کنید!
دستش با کرختی از روی شانهی پسر سر خورد و با ناباوری به پاکت مقابلش چشم دوخت. نمیتوانست باور کند که بهترین دوستش در این جنگ و جدالهای وحشیانه، کشته شده است؛ آخر او، کسی نبود که به این راحتی، تسلیم مرگ شود.
با تردید، پاکت را از دستان زخمی پسر گرفت و قدمی به عقب برداشت. رامون، بیتوجه به مرد مقابلش که شوکه شده و نفسهایش را به سختی بیرون میداد، یقهی کت چرکمورش را بالا کشید و به سرعت، از آنجا دور شد؛ گویا میدانست که هرکدامشان، به زودی به سرنوشت خانوادهی دل پره ته، دچار خواهند شد.
« مالاگا، اسپانیا، ۱۹۸۹ »
انعکاس مهتاب، از میان پردههای معلق در نسیم شبانگاهی به داخل خزیده و بر روی سرامیکهای شفاف کف سالن، پخش شده بود. شعلههای رقصان شمعدانهای نقره، گَرد نور را بر سرتاسر دیوارهای سالن، پاشیده بودند و زیبایی تابلوهای رنگ روغن را به رخ میکشیدند؛ دیگر چیزی تا تکمیل شدن کلکسیون قطعات هنری ونگوگ، باقی نمانده بود. روی سقف سفید خانه، نقش برجستهی یک تاج گل با دایرهای صاف در وسط آن به چشم میخورد که در گذشته، جایگاه چلچراغی بلورین و گرانقیمت بود؛ چیزی شبیه به یک میراث و یا سرمایهی خانوادگی!
یک پنجرهی تمام قد، دو پردهی سفید حریر و قالیچهای بیضیشکل از لتههای بافته شده، اولین چیزهایی بودند که در بدو ورود به سالن اصلی، به چشم میآمدند. سلستینو همراه با پیژامهی نخودی رنگش، بر روی مبل کنار پنجره نشسته بود و روزنامهی صبح امروز را میخواند. از زمانی که به خانه بازگشته بود، مفیدترین کاری که از دستش برمیآمد، دنبال کردن وقایع جنگ داخلی بود. دولت شوروی نفسهای آخرش را میکشید و رئیس جمهور ایالات متحده، هفتهای یک بیانیهی تبیینی علیه حزب کمونیست صادر میکرد. در دیدگاه سیاسی، سرکوب شورشهای برلین غیرممکن به نظر میرسید و اوضاع بلوک شرق از چیزی که فکرش را میکردند، وخیمتر بود. اعضای کابینهی حزب، به خوبی میدانستند که دیگر به آن دیوار شوم امیدی نیست و باید هرچه زودتر، خاک آلمان را ترک کنند.
با صدای پاشنههای پرادای سرخ رنگ الکساندرا، چشم از حروف کج و معوج روزنامه گرفت و سرش را چرخاند. خانم خانه، همراه با پیراهن مشکی سنگدوزی شده و گردنبند مروارید صدفیاش، در حالی که دست پسر کوچکش را گرفته بود، از پلههای مارپیچ میانهی سالن پایین میآمد. پسرک چهارساله، تمام تمرکزش را روی حفظ کردن تعادلش گذاشته بود و ل*بهای نازکش را میجوید. به محض آن که از آخرین پله پایین آمد، دستان مادرش را رها کرد و به طرف سلستینو، دوید.
- پاپا!
سلستینو، لبخند عمیقی روی ل*ب نشاند و روزنامه را کنار گذاشت. از جایش برخاست و به منظور در آغوش کشیدن پسرش، زانو زد. الکساندرا، دستی به نیمتاج زرین روی موهای مشکی رنگش کشید و ابروهای نازکش را بالا انداخت.
- میگل! چه قولی به مامان داده بودی؟
پسرک، قبل از جا گرفتن در میان بازوهای پدر، سرش را چرخاند و با تردید، به مادرش خیره شد. انگشتان کوچکش را به هم گره زد و سرش را پایین انداخت. با شیطنت، نگاهش را بالا آورد و گفت:
- متاسفم ماما.
الکساندرا، لبخند محوی زد و به آنها نزدیک شد. سلستینو، در حالی که او را با چشمانی مملو از عشق برانداز میکرد، پسرش را در آغوش گرفت و کمرش را صاف کرد. انگشتان ظریف خانم را در دست گرفت و با احتیاط بوسید. سپس، دستی به موهای شانه زدهی میگل کشید و گفت:
- هرروز زیباتر از دیروز میشی، عزیزم.
الکساندرا، چشمان درشت آبی رنگش را به او دوخت و به واسطهی لبخند شیرینش، دندانهای صدفیاش را به رخ کشید. زیبایی و وقار سلطنتی، از تمام حرکاتش پیدا بود و همین رفتارهای مبادی آدابش، او را نسبت به زنان دیگر شهر متمایز میکرد. امشب هم مانند بیشتر مواقع، موهایش را بالا بسته بود و آرایش محوی بر روی صورتش داشت. او همیشه پیرو مد کلاسیک بود و وسواس بسیاری برای انتخاب آرایش و لباسش به خرج میداد؛ به اعتقاد خودش، باید سنتهای خانوادگیاش را حفظ مینمود و مانند یک بانوی رومانوف، در مجالس ظاهر میشد. در این بین، تمام حواسش را معطوف پسر کوچکش میکرد تا مطمئن شود که او هم مانند خودش، پایبند به رسوم و قوانین بار بیاید؛ هرچند که برخلاف چهرهاش، اغلب رفتارهایش به سلستینو رفته بود؛ همانقدر رویاپرداز، سنتشکن و شوخطبع!
میگل آنقدر غیرقابل پیشبینی بود که الکساندرا در اعماق قلبش، از شرکت در مهمانی خیریه خانم شهردار و بردن پسرش به همراه خود، واهمه داشت. حتی با این که در آن کت و شلوار مانگو، شبیه به دولتمردان کوچک شده بود، باز هم شیطنت و شرارت از چشمان درشتش میبارید.
سلستینو، بیشتر از هرکسی به نگرانیهای همسرش، واقف بود اما برای قوت قلب دادن به او، لبخندی زد و گفت:
- مثل همیشه از پس همه چیز برمیای.
میگل را روی زمین گذاشت و با جدیت، انگشتانش را روی شقیقهاش گذاشت و ادامه داد:
- مراقب مادرت باش، مرد کوچک!
پسرک به تبعیت از پدرش، پاهایش را جفت کرد و دستش را بالا آورد.
- چشم پدر.
الکساندرا، پشت چشمی برایشان نازک کرد و دست میگل را گرفت. به هیچ عنوان دلش نمیخواست که پسرش هم مانند شوهرش، یک نظامی متعصب از آب در بیاید اما انگار تمام مردهای این دوره و زمانه از بدو تولد، برای ورود به دنیای سیاست سر و دست میشکستند.
- باید بریم دیگه؛ تا دیروقت بیدار نمون سل، باشه؟
سلستینو، سرش را تکان داد و پلکهایش را روی هم گذاشت. قبل از آن که چیزی بگوید، صدای فرانچسکو، رانندهی شخصی همسرش که در چهارچوب درب ورودی ایستاده بود، بلند شد.
- خانم، دیر شد.
الکساندرا، نفس عمیقی کشید و شنل حریرش را روی شانههایش، مرتب کرد. پس از خداحافظی با شوهرش، به آرامی از خانه بیرون رفت و سوار بر کادیلاک سفید رنگی که مخصوص مهمانان شهردار بود، از مقابل چشمان سلستینو دور شد.
سلستینو پس از بدرقهی خانوادهاش، نگاهی به خیابان ساکت و چراغانیهای به جا مانده از جشن کریسمس انداخت و پس از مکث کوتاهی، به داخل خانه رفت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که با صدای تقههای متوالیای که به درب اصلی میخورد، از حرکت ایستاد و از راهی که رفته بود، برگشت. احتمالا الکساندرا از شدت بیحواسی چیز مهمی را جا گذاشته بود؛ به هر حال او با تمام زیباییاش، بیعیب و نقص هم نبود و گاهی فراموشکار میشد.
دستگیرهی طلایی رنگ را پایین کشید و میخواست حرفی بزند که با دیدن فردی که پشت درب ایستاده بود، ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب، به او چشم دوخت. رامون را به خوبی میشناخت؛ او، تنها پسر مسیو مورتل، پیشکار فرانسوی تبار خوزه بود. یک ماهی میشد که از رفیقش خبر نداشت و حدس میزد که طبق آخرین صحبتهایی که باهم داشتند، برای مدتی مخفی شده است اما دیدن این پسر در جلوی خانهاش با آن احوال پریشان، نگران کننده بود. رامون، با چهرهای رنگ پریده و زخم بزرگی که روی پیشانیاش داشت، دستش را بالا آورد و گفت:
- س...سلام.
سلستینو، اخمهایش را درهم کشید و نگاهی به سرتاپای او انداخت. خوزه هیچگاه اجازه نمیداد که خدمتکارانش تا این حد، شلخته و نامرتب باشند.
رامون، بدون آن که اجازهی حرف زدن به او بدهد، نگاهی به اطرافش انداخت و پاکت مچاله شدهای را به طرفش گرفت.
- آقای دل پره ته اصرار داشتن که هرچه سریعتر این رو به دستتون برسونم.
نفس عمیقی کشید و بدون در نظر گرفتن احتمالات پس از شنیدن اخبار ناگوار، ل*ب زد:
- خواهش میکنم آقا! باید از اینجا برید.
سلستینو، دستش را روی شانههای لرزان رامون گذاشت و گفت:
- چی شده؟ آروم باش پسر.
- اونها به عمارت حمله کردن و همه رو کشتن. باید فرار کنید قربان؛ ارباب گفتن که باید فرار کنید!
دستش با کرختی از روی شانهی پسر سر خورد و با ناباوری به پاکت مقابلش چشم دوخت. نمیتوانست باور کند که بهترین دوستش در این جنگ و جدالهای وحشیانه، کشته شده است؛ آخر او، کسی نبود که به این راحتی، تسلیم مرگ شود.
با تردید، پاکت را از دستان زخمی پسر گرفت و قدمی به عقب برداشت. رامون، بیتوجه به مرد مقابلش که شوکه شده و نفسهایش را به سختی بیرون میداد، یقهی کت چرکمورش را بالا کشید و به سرعت، از آنجا دور شد؛ گویا میدانست که هرکدامشان، به زودی به سرنوشت خانوادهی دل پره ته، دچار خواهند شد.