به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
دومینیکا، به مسیر رفتن او خیره مانده بود. نام خودش را می‌گذاشت میزبان؟! حتی به خودش زحمت نداد تا در ابراز خوش‌حالی از اولین دیدارشان، مبالغه به خرج دهد! اگر هرکدام از آن دو احمق نفرت‌انگیز جویای حالش می‌شدند که البته، از شعور نداشته‌شان بعید بود، می‌دانست چه جوابی بدهد:« البته، آره، عالیم! ولی احساس می‌کنم که دارم نصف میشم! » این را هم می‌توانست به گردن میگل و بد سفر بودنش بیندازد! او بود که شب گذشته را به گند کشیده و حال با تمام وقاحت ذاتی‌اش، دم از دوستی و همکاری بی‌نظیرشان می‌زد! واقعا که از این همه جسارت، خستگی به تن آدم می‌ماند. از کی تا به حال چنین جایگاهی را به دست آورده بود؟ در کنار میگل فقط می‌توانست یک حقه‌باز دورو باشد؛ درست مانند خودش. اصلا مگر یک خائن به این چیزها اهمیت می‌دهد؟ اوه، بله! کدام وطن‌پرستی با یک تبهکار ایتالیایی روی هم می‌ریزد؟! خدا می‌دانست که در ازای چنین رفاقت متحیرکننده‌ای، چه اطلاعاتی را در اختیار آن مردک ونیزی گذاشته بود. ناخودآگاه، انگشت اشاره‌‌اش را بالا آورد و به طرف میگل برگشت.
- هی تو!
میگل، نگاه منتظرش را به او دوخت و سرش را تکان داد. این آغاز یک توبیخ نظامی بود؟ البته که از قبل، انتظارش را داشت. مگر می‌شود کسی که استاد نق زدن به جان این و آن است، از چنین رویدادی چشم‌پوشی کند؟ هر چه که باشد، آن‌ها پا در خانه‌ی افعی گذاشته‌اند؛ مطمئن بود که در نظر دومینیکا، همین کار را کرده‌اند!
- این‌جا چه خبره؟
- فکر کردم که با « داری چه غلطی می‌کنی » شروعش می‌کنی!
دومینیکا، پوزخندی زد و چشم‌هایش را ریز کرد. دستش را روی هوا تکان داد و با اشاره به اطرافش، گفت:
- خودت رو چند فروختی بهشون؟
- منظورت چیه؟
با عصبانیت، دندان قروچه‌ای کرد و یک قدم به طرف میگل برداشت.
- تا قبل از این فکر می‌کردم یه حرو**‌ی عوضی هستی که کث*افت‌های اطرافش رو پاک می‌کنه؛ حالا خودت تبدیل شدی به یکی از همون آشغال‌ها!
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و به چهره‌‌ی عبوس دختر، خیره شد. گونه‌های استخوانی‌اش سرخ شده بود و شعله‌های خشم، در چشمان خون‌آلودش زبانه می‌کشید.
- این یه بازجوییه؟
دومینیکا سینه به سینه‌ی او ایستاد، قری به گردنش داد و صدایش را بالا برد.
- من رو آوردی توی خونه‌ی مافیا؟ تو دیگه چجور بی‌شرفی هستی!
- تو بگو خانم میهن‌پرست، راه دیگه‌ای برای فرار از این مخمصه سراغ داری؟
کف دستش را روی سینه‌ی ستبر میگل گذاشت و او را به عقب هل داد.
- پای این قضیه رو وسط نکش؛ تو خیلی وقته که با این لعنتی‌ها سر و کار داری. به خاطر همین اون شب از اومدنشون به مهمونی دی ژلدرود خبر داشتی، نه؟
میگل، بدون آن که قدم از قدم بردارد، پوزخندی زد و چشم‌هایش را پر حدقه چرخاند.
- چرا دست از قرقره کردن این اراجیف برنمی‌داری؟ بس کن دومینیکا، محض رضای خدا بس کن! کدوم مملکت؟ کدوم مسئولیت و وظیفه؟
نفس عمیقی کشید و انگشت اشاره‌اش را مقابل صورت دومینیکا چرخاند. پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- تنها وظیفه‌ و هدف من، کنار زدن همون آشغال‌هاییه که حرفشون رو زدی و برای این کار، باید خودت هم آشغال باشی!
- هه! اسم خودت رو هم گذاشتی محافظ ممکلت؟!
شانه‌هایش را بالا انداخت و با بی‌قیدی گفت:
- پدرت هم چنین اسمی روی خودش گذاشته بود؟
سرش پایین آورد و خیره به مردمک لرزان دومینیکا، اضافه کرد:
- چرا اون رو از قبر نمی‌کشی بیرون تا توبیخش کنی؟ می‌دونی، کارهای من به تو ربطی نداره! محافظ مملکت؟ نه، من ترجیح میدم که فقط از خودم محافظت کنم؛ کاری که اون مرتیکه عرضه نداشت انجامش بده تا نذاره چنین خزعبلاتی رو توی مغز دخترش فرو کنن!
دومینیکا، در واکنشی پیش‌بینی نشده و ناخودآگاه، دستش را بالا آورد و با تمام بغض و کینه‌ای که در سینه‌اش جاری شده بود، سیلی محکمی به صورت او زد.
- خفه شو!
صدای فریادش در بین ستون‌های مرمرین سالن، طنین انداخت. گردن میگل بر اثر ضربه‌‌ی دست او، به یک طرف چرخید و گونه‌اش، گلگون شد. با دیدن رد انگشتانش بر روی صورت پسر، قدمی به عقب برداشت و از او فاصله گرفت. سکوت مرگباری در بینشان حاکم شده بود که گویا هیچ‌کدام، قصد شکستنش را نداشتند. جسارت زیادی به خرج داده بود؛ آن هم در جایی که هیچ ریسمانی وجود نداشت تا به آن چنگ بزند و از خشم احتمالی میگل، در امان باشد. چه کسی می‌خواست در این‌ قبرستان، از او حمایت کند؟
میگل، نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. دست‌هایش را مشت کرد و در تلاش بود تا بر جوشش خون در رگ‌هایش، غلبه کند. آیا کسی می‌توانست بفهمد که چقدر در کنترل خودش بی‌همتاست؟ محض خاطر خدا هم که شده، می‌بایست میل شدیدش به درگیری با او را سرکوب می‌کرد؛ اول، به سبب آن که ایتن درباره‌ی دردسرهای احتمالی به او هشدار داده بود و دوم، احترام و تعلق خاطری که نسبت به این زن داشت، نمی‌گذاشت تا با خیال راحت، سلاخی‌اش کند! لابد از موانع راهش خبر داشت که این‌چنین بی‌پروا با او برخورد می‌کرد؛ هرچند که به عقیده‌ی خودش، آن چیزی که حد ندارد، خریت اوست!
پس از چند ثانیه، به آرامی پلک‌هایش را باز کرد و به دومینیکا خیره شد. خریت و زیبایی؛ یک ترکیب افسانه‌ای! اخم‌هایش را درهم کشید و از میان دندان‌های کلید شده‌اش، ل*ب زد:
- قول میدم دفعه‌ی بعدی که حد خودت رو فراموش کردی، مطمئن بشم که مرگ دردناکی رو تجربه می‌کنی!
انگشتش را بالا آورد و تکه‌ای از موهای روی پیشانی دختر را کنار زد. در همین حال، خیره به چشمان خشمگین او، پوزخندی زد و ادامه داد:
- قول‌هام رو جدی بگیر چون من به کسی قول نمی‌دم.
دستش را بر روی موهای دومینیکا مشت کرد و در حالی که ل*ب‌هایش را می‌جوید، از کنار او رد شد. قبل از آن که به پلکان مارپیچ میان سالن برسد، با صدای دختر که نامش را می‌خواند، از حرکت ایستاد. دومینیکا، بدون آن که چشم از روبه‌رو و جسد آویزان پشت پنجره بردارد، مکثی کرد و گفت:
- این رو باید دیشب بهت می‌دادم.
تنها جوابی که دریافت کرد، صدای پوزخند و پاشنه‌های کفش میگل بود که خبر دور شدنش را می‌دادند. حال دومینیکا در تنهایی، حالتی از یک تیمارستان را درون خودش احساس می‌کرد. دلش، در شرف ترکیدن بود؛ بی‌گناه و در عین حال خطاکار! گویا درون یک قفس دست و پا می‌زد.
با تمام این احوالات، قادر نبود تا از این حقیقت روی برگرداند که مانند چشم‌هایش، به میگل برای نجات از این مخمصه، اعتماد دارد اما همه‌چیز به ناگهان خراب می‌شود؛ مانند یک ساختمان نیمه کاره، مانند یک عمارت مجلل که بر روی لجن بنا شده باشد! آهی کشید و نگاهی به سالن پر از تجملات اطرافش کرد. او، صدای خراب شدن را*ب*طه‌ی نه چندان زیبایشان را می‌شنید.
 
امضا : HADIS

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
در تخت خواب، به چپ و راست می‌غلتید و تنها، بی‌خوابی با او بیدار بود. کمی پس از رفتن میگل، آن مرد قد کوتاه که لوکا صدایش می‌زدند، از راه رسید و او را به یکی از اتاق‌های مهمان در طبقه‌ی دوم، دعوت کرد؛ اتاقی با کاغذ دیواری برجسته‌ی طلایی، آینه‌ای تمام قد در روبه‌روی تخت، کمدهای ویکتوریایی و یک قالیچه‌‌ی دستباف ایرانی. به راحتی می‌توانست حدس بزند که این، نمی‌تواند بهترین اتاق این عمارت باشد و شاید هم نسبت به دیگر اتاق‌ها، خرج کمتری را بر روی دست صاحب‌خانه گذاشته است. به هرحال، همین که می‌توانست از پشت پنجره‌ی کوچک کنار تخت، منظره‌ی ستاره‌خیز آسمان را تماشا کند، جای شکر داشت.
قوانین منع ورود و خروج پس از نیمه شب، او را در این محبس کوچک، گیر انداخته بود؛ این هم یکی دیگر از آن اداهای احمقانه‌‌ی مافیایی‌ها و دار و دسته‌ی مضحکشان است. این‌طور که معلوم است، این مردک تبهکار ایتالیایی خود را پیرو سنت‌های کلاسیک می‌دانست و فکر می‌کرد با پادشاهان رومی، نسبت خانوادگی دارد! در این دوره و زمانه، تنها چیزی که می‌توانست بر آن سلطنت کند، کوهی از جنازه‌های متعفن و مقدار زیادی اسکناس تا نخورده است؛ البته، همین هم برای سجده کردن نیمی از مردم در مقابلش، کافیست. اصلاً از او خوشش نمی‌آمد؛ در نظرش، میگل با تمام بازی‌های روانی مسخره‌اش، انتخاب بهتری برای تحمل کردن بود!
روی تخت نشست و نیم نگاهی به بیرون پنجره انداخت. او حتما بر روی یک تخت نرم خوابیده و نسبت به دعوای سر شبشان، بی‌تفاوت بود. طبق شناختی که از میگل داشت، خودش را بیشتر از یک ساعت درگیر مسائل این‌چنینی نمی‌کرد. شاید هم با دوست نازنینش، مشغول خوردن نوشیدنی باشد و به ریش نداشته‌‌ی او، بخندد. در هر صورت، به تازگی از آن دلقک سیرک رکب خورده بود و همین، ثابت می‌کرد که یک عروسک خیمه‌شب‌بازی در دستان اوست؛ برای اثبات این حرف، کافی بود تا از خودش بپرسد که در این خانه چه غلطی می‌کند؟!
ملحفه‌ را کنار زد و پاهای برهنه‌اش را بر روی سرامیک‌های سرد کف اتاق گذاشت. نفس عمیقی کشید و به شمعدان‌‌های نقره‌‌ که بر روی میز قرار داشتند، خیره شد. آن‌ها که خیال سوء قصد به جانش را نداشتند؟ اگر هم کارش به آن‌جا بکشد، می‌تواند قبل از آن که جسدش را در پشت پنجره حلق‌آویز کنند، دست‌کم پنج نفر را با همین شمعدان عتیقه به پیشواز مرگ بفرستد!
از جایش برخاست و دستی به پیراهنش کشید؛ یک چئونگسام¹ سرخ رنگ با آویزهای طلایی بر روی برش سینه‌ که دیدنش در میان لباس‌های درون کمد، تعجب‌آور بود. به هر حال، دومینیکا آن را به پیراهن‌های گیپور و حریر ساحلی، ترجیح می‌داد.
بدون پوشیدن کفش‌هایش، به طرف درب اتاق رفت و آن را به آرامی باز کرد. راهروی طبقه‌ی دوم، به واسطه‌ی دیوارکوب‌های سرخ، نورانی بود و تا حدودی، حس خیابان‌های شانگهای را برای او تازه می‌کرد؛ البته، تنها تصویری که از آن‌جا در ذهن دارد، متعلق به خاطراتی است که شی برایش تعریف کرده بود.
از اتاق بیرون آمد و نگاهی به اطرافش انداخت. در حوالی ساعت دو بامداد، به جز پرتره‌های بی‌روحی که سرتاسر راهرو را دربرگرفته بودند، هیچ‌کس متوجه‌ی حضورش نمی‌شد؛ آن‌جا، خالی از محافظان ایتن بود.
با قدم‌های آهسته، مقصد نامعلومی را در پیش گرفت و خیره به مجسمه‌ی طلایی یک زن در انتهای راهرو، به جلو قدم برداشت. مسیر راهرو در آن نقطه، به دو انشعاب مخالف با یکدیگر تقسیم میشد که هرکدام به دو سالن مجزای دیگر، راه داشتند؛ شاید یک کتابخانه و یا سالن ورزشی.
روبه‌روی مجسمه، از حرکت ایستاد و به مسیر سمت چپش نگاه کرد. انتهایش مشخص نبود و در چند قدمی‌اش، به یک پیچ تند می‌رسید. نور دیوارکوب‌های این راهرو، طلایی بودند و بر روی دیوارهایش، چیزی به جز یک سردیس گوزن، وجود نداشت.
شانه‌ای بالا انداخت و به طرف راهروی سمت راست چرخید که برخورد ناگهانی‌اش با یک جسم سخت، تعادلش را برهم زد. قبل از آن که زمین بخورد، دستش را بر روی دیوار گرفت و قدمی به عقب برداشت.
- ما مطمئن می‌شیم که تمام مهمان‌ها از ساعت خاموشی، اطلاع داشته باشن.
لحن ایتن همانند نگاهش، بسیار سرد و خالی از احساس بود. از بین تمام احتمالاتی که در حین خروج از اتاق، مدنظر داشت، این بدترین رخدادی بود که می‌توانست اتفاق بیفتد؛ باید حدسش را می‌زد که صاحب‌خانه، عادت به شبگردی دارد.
- م‍...من... من... .
نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را مشت کرد. باید خونسرد باشد و رفتار همیشگی‌اش را در پیش بگیرد. من‌من کردن، برای دخترهای نوجوانی طبیعی است که بدون اجازه‌ی پدر و مادرشان، در ویلای اجاره‌ای دوست پسر مخفی خود مانده‌اند! پس از مکث کوتاهی، با صدای رساتری گفت:

- من نمی‌تونستم بخوابم؛ فکر کردم که شاید بتونم یه جا برای قدم زدن پیدا کنم. واقعا متاسفم.
ایتن، ابرویی بالا انداخت و سرش را تکان داد. اشاره‌ای به پشت سر او کرد و ل*ب زد:
- شما روس‌ها به بی‌احترامی و قانون‌شکنی معروف هستین... .
دومینیکا، بدون حرف در کنار او به راه افتاد و هردو، وارد راهروی طلایی شدند.
- اما من تحمل چنین چیزهایی رو در زیر سقف خودم ندارم.
دومینیکا، از حرکت ایستاد و با صدای آرامی، گفت:
- باز هم میگم که مت‍... .
- این‌جا برای یک بار خطا کسی رو مجازات نمی‌کنیم؛ خصوصاً اگر مهمان ما باشه. علاوه بر این، تو از یه پوئن مثبت دیگه هم برخورداری... .
ایتن، به طرف او چرخید و دست‌هایش را در پشت کمرش، به هم قفل کرد.
- دوست و همکارِ برادرم!
نگاهی به سرتاپای دومینیکا انداخت و دومرتبه، به راهش ادامه داد. سکوت دختر، نمی‌توانست ناشی از خجالت یا ترس باشد؛ او، چشمان بی‌پروا و گستاخی داشت.
در همان حال که پیچ راهرو را رد کرده و در بین سردیس‌های حیوانات قدم می‌زدند، لبانش را تر کرد و پرسید:
- اهل تجارت هستی؟!
دومینیکا، سرش را بلند کرد و به نیم‌رخ جدی او خیره شد. می‌خواست او را هم بخرد؟ فقط در ازای یک شب اقامت در هتل ترانسیوانیا؟! اخم‌هایش را درهم کشید و نگاهش را به روبه‌رو دوخت.
- نه.
- همکاری و بودنت در کنار میگل، هر لحظه برام عجیب‌تر میشه.
- منظ... .
- اون از معامله کردن لذت می‌بره؛ اما ظاهراً تو زیاد با این موضوع راحت نیستی.
پوزخندزنان، موهایش را از روی شانه‌اش کنار زد و با طعنه پرسید:
- معامله یا جاسوسی؟
- من برای افسرهای درستکار احترام زیادی قائلم؛ اکثرشون ایده‌های خوبی برای پیشبرد اهداف سیاسی دارن اما خب، نمی‌تونن زیاد دوام بیارن.
ایتن، نفس عمیقی کشید و با مکث کوتاهی، ادامه داد:
- برای رسیدن به اهداف بزرگ‌تر، باید دست از قدیس بودن برداشت.
این، مشابه همان حرفی‌ست که میگل، درمورد نخاله‌های دور و برشان زده بود. تعجبی هم نداشت، ایتن او را به عنوان برادرش خطاب می‌کرد؛ بدیهی بود که یک خط فکری را دنبال کنند.
- من قدیس نیستم.
- البته که نیستی؛ وگرنه یه راهبه توی مدرسه‌‌ی کاتولیک از آب در می‌اومدی، نه یه افسر از یتیم‌خونه‌ی نظامی!
- برای اولین شب، اطلاعات زیادی داری.
تک‌خنده‌ای کرد و سرش را تکان داد.
- اطلاعات، قدرته و همون‌طور که می‌بینی، من عاشق قدرتم!
- پس چطوره افسر اطلاعاتی بودن رو امتحان کنی؟ درست مثل رفیقت!
- همین حالا هم یکی از خودتون هستم؛ با این تفاوت که به هیچ دولتی باج نمی‌دم.
- و پدرخوانده‌تون؟
ایتن، روبه‌روی درب بزرگی که در انتهای سالن طلایی قرار داشت، ایستاد و گره‌ی دستانش را از هم باز کرد. دومینیکا، اصلا متوجه‌ی به پایان رسیدن مسیر کوتاهشان نشده بود.
- یه خانواده‌ی قدرتمند، وابسته به وفاداری اعضای خودشه.
- باج دادن یا وفاداری؟
ایتن، به چشمان خاکستری دومینیکا خیره شد و با اشاره به درب، گفت:
- چطوره از همکارت بپرسی؟

۱. لباس سنتی کشور چین
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
دختر جوان با تردید نهفته در چشمانش، به درب چوبی نگاه کرد و جواب داد:
- فکر می‌کنم که باید به تخت خوابم برگردم.
لبانش را با لبخندی مصنوعی، آراست و افزود:
- از هم‌صحبتی با شما لذت بردم آقا؛ شب... .
ایتن، دستی به هلال ابرویش کشید و در میان حرفش پرید.
- به این زودی خسته شدی؟ اما من کوتاه‌ترین راه رو برای رسیدن به خواسته‌ات انتخاب کردم.
- نمی‌دونم درمورد چی حرف می‌زنید.
مجددا، انگشت‌هایش را در پشت کمرش به هم گره زد و گفت:
- اگه خودت می‌خواستی اتاقش رو پیدا کنی، باید بیشتر از این‌ها قدم می‌زدی.
قبل از آن که اجازه‌ی حرف دیگری را به دومینیکا بدهد، از کنارش رد شد.
- شب خوش.
دومینیکا، با ابروهایی که از فرط تعجب بالا پریده بودند، به رفتن او خیره شد. به راستی گمان می‌کرد که برای دیدن میگل از اتاقش بیرون آمده است؟ سردسته‌ی دیوانه‌ها!
نگاهی به دستگیره‌های طلایی‌ مقابلش انداخت و نفسش را با صدا از پره‌های بینی‌اش به بیرون فرستاد. بدش نمی‌آمد که در خواب شبانه‌ی آن عوضی، اختلال ایجاد کند؛ انصاف نبود که او از ترس جان و سنگینی افکارش، در راهروهای این خانه قدم بزند و میگل، بالشتی از پر قو را در آغوش بگیرد!
با لبخند مرموزی بر روی لبش، قدمی به جلو برداشت و اهرم را کشید. درب با صدای کمی، به راحتی باز شد و توانست از آن عبور کند. برخلاف تصورش، یک نمازخانه‌‌ی نسبتا کوچک در پشت درب قرار داشت. ورود به آن‌جا، درست مانند بازگشت به گذشته بود. در مقایسه با کلیساهای بزرگی که به ندرت در آن‌ها پا می‌گذاشت، بسیار ساده و کوچک‌تر به نظر می‌رسید. دیوارها و کف سالن، از جنس سنگ مرمر سفید، سرد و مرطوب بودند؛ همچنین، مجسمه‌ای سنگی از مریم مقدس در محراب بالای سالن، به چشم می‌خورد و یک میز و دو ردیف نیمکت، در میانه‌ی نمازخانه قرار داشت.
با دیدن مجسمه، ناخودآگاه دو انگشتش را به هم چسباند و روی پیشانی‌اش گذاشت؛ سپس، صلیبی بر روی سینه کشید و قدمی به جلو برداشت. در اولین نگاه، متوجه‌ی میگل که روبه‌روی مجسمه بر روی زانو‌هایش نشسته و ظاهراً مشغول خواندن دعا بود، شد. چه شوخی خنده‌داری! این هم یکی دیگر از اداهای عجیب و غریبش بود؟ شرط می‌بست که حتی خدا هم به کارهای این پسر می‌خندد.
به آرامی، روی نزدیک‌ترین نیمکت نشست و به میگل چشم دوخت. مانند ایتن، سرتاپا سیاه پوشیده و موهایش را شانه زده بود؛ لابد این هم یکی دیگر از قوانین احمقانه‌شان است، یک‌جور آراستگی اجباری!
دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشت و به جلو نیم‌خیز شد. بدون چشم برداشتن از میگل که توجهی به حضورش نداشت، ل*ب زد:
- تو انجیل می‌خونی؛ بدون این که حتی چهره‌‌ی آدم‌هایی رو که امروز کشتی، به خاطر داشته باشی!
با دیدن سکوت او، پوزخندی زد و به نیمکت تکیه داد. نگاهی به مجسمه‌ی مقابلشان کرد و پا روی پا انداخت.
- راستش رو بخوای، به حماقتت حسودیم میشه!
دستش را بالا آورد و با اشاره به نقش صلیبی که بر روی دیوار آویخته شده بود، ادامه داد:
- به این که هنوز فکر می‌کنی اون صدات رو می‌شنوه، حسودیم میشه!
میگل، چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. پس از یک مکث کوتاه، انجیل کوچک درون دستش را بست و از جایش برخاست. صلیبی بر روی سینه‌اش کشید و زمزمه کرد:
- پدر، پسر، روح‌القدس. آمین.
به طرف دومینیکا که با لبخند تمسخرآمیزی به او زل زده بود، برگشت. چشمانش را در حدقه چرخاند و انجیل را روی میز گذاشت.
- تو عادت داری برای هرچیزی سرزنشم کنی، نه؟
- نه، فقط شبیه آدم‌های مذهبی نی‍... .
- برای خودم نبود؛ به هرحال یکی باید برای اون مرده‌ها دعا کنه!
دومینیکا، پوزخندی زد و دستش را بر روی پشتی نیمکت، تکیه داد.
- قاتل دل‌رحم! می‌ترسی روحشون بیاد سراغت؟!
میگل بدون حرف، با فاصله‌ی یک نیمکت از او، نشست و دست‌هایش را بر روی سینه‌اش، گره کرد. دومینیکا، به طرفش چرخید و سرش را به دستی که بر روی نیمکت گذاشته بود، تکیه داد. خیره به نیم‌رخ جدی پسر، زمزمه کرد:
- ازم عصبانی‌ای؟
- ترسیدی که عصبانی باشم و شبانه، بکشمت؟
- یه حقیقت تلخ؛ من نمی‌تونم تو رو پیش‌بینی کنم!
- فعلا توی لیست من نیستی.
ابروهایش را بالا انداخت و سکوت کرد. باید از شنیدن کلمه‌ی « فعلا » احساس خطر می‌کرد اما در حال حاضر، چیزی وجود نداشت که او را بترساند؛ گویا وقتی در کنار میگل بود، اعتماد به نفسش سر به فلک می‌کشید! پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، لبانش را تر کرد و گفت:
- ازت معذرت‌ نمی‌خوام.
- من هم منتظرش نیستم.
- منتظر طناب دار چی؟!
میگل، پوزخندی زد و بدون نگاه کردن به او، سرش را به طرفین تکان داد. دومینیکا، تکیه‌اش را از نیمکت گرفت و به روبه‌رو خیره شد.
- وقتی که بچه بودم، از شنیدن کلمه‌ی « خیانت » وحشت داشتم. همیشه منتظر بودم که اون در لعنتی باز بشه و اون حرو**‌ها بیان سراغم؛ البته یه روز این اتفاق افتاد... .
خندید و غوطه‌ور در خاطراتش، ادامه داد:
- یه روز روی اون تخت لعنتی که از صدای جیرجیر کردنش نمی‌تونستم بخوابم، نشسته بودم و انجیل می‌خوندم؛ همیشه فکر می‌کردم خدا می‌تونه من رو از اون آشغال‌دونی نجات بده. « و عیسی گفت: او، تو را در زير بال‌های خود خواهد گرفت و از تو مراقبت خواهد كرد. وعده‌های امين او، برای تو چون سلاح و سپر می‌باشد. از بلاهای شب نخواهی ترسيد و از حملات ناگهانی روز بيم نخواهی داشت. وبايی كه در تاريكی می‌خزد تو را نخواهد ترساند و طاعونی كه در روشنايی كشتار می‌كند، تو را نخواهد هراساند. »
لبخندش را خورد، پلک‌هایش را روی هم فشرد و انگشتانش را درهم گره زد.
- توی یه چشم به هم زدن، اتاق پر شد از افسرهایی که به خون خائنین تشنه بودن. همیشه اون‌ها رو در هیبت فرشته‌‌ی مرگ، می‌دیدم. حتی وقتی رفتن سراغ کاترین، نمی‌تونستم از ترس نفس بکشم. از موهای بلند و خوشگلش گرفتن و اون رو کشون‌کشون تا بیرون اتاق بردن. سه روز بعد، جسدش رو که به ستون وسط محوطه میخ شده بود، دیدم. نمی‌تونستم باور کنم اون چشم‌های سبز زیبا، متعلق به یه خائن باشه؛ ولی بود.
سرش را چرخاند و به تیله‌های آبی رنگی که به او خیره شده بودند، نگاه کرد.
- به چشم‌های تو هم نمیاد.
میگل، اخم‌هایش را درهم کشید و تمام اجزای صورت رنگ‌پریده‌ی دختر را از نظر گذراند. چه چیزهایی در گوشش خوانده بودند که تا این حد از این موضوع واهمه داشت؟ ظاهرا، همه چیز ریشه در کودکی‌‌اش داشت. آن‌ها، در تمام سی سال اخیر از همین اهرم فشار برای به دست آوردن وفاداری مطلق دومینیکا و اطاعتش از فرامین جنایتکارانه، استفاده کرده بودند؛ درست مانند تمام نیروهای تعلیم‌دیده در یتیم‌خانه.
پس تکلیف روح سلطه‌جو و سرکش او چه میشد؟ از همان زمانی که نگاهش به چشمان بی‌پروای او افتاد، می‌دانست که با چطور زنی طرف شده است! ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و پس از کمی درنگ، زمزمه کرد:
- چرا فکر می‌کنی دارم خیانت می‌کنم؟
- اگه بفهمن که چه کارهایی می‌کنی، به جرم خیانت می‌کشنت. اصلا شاید همین حالا هم می‌دونن که می‌خوان از شرت خلاص بشن.
با کلافگی، دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:
- این موضوع ربطی به اون نداره.
تکانی به خودش داد‌ و به دومینیکا نزدیک‌تر شد. با تکیه بر نیمکت، ابرویی بالا انداخت و افزود:
- هرچیزی که خلاف میل سازمان باشه خیانت محسوب نمی‌شه. هزار مدل راه وجود داره که به هدف مأموریتت برسی؛ من فقط کوتاه‌ترین و مطمئن‌ترین راه رو انتخاب می‌کنم.
- با رفاقت با تبهکارها؟!
- دشمنِ دشمن من، دوست منه! من باید مطمئن بشم که جونم رو سر یه مشت چرندیات تئوری از دست نمی‌دم! نمی‌فهممت دینکا؛ چطور آدمی مثل تو، با رسیدن به هدف از طریق هر راهی مشکل داره؟ تو خودت هم پیرو این قاعده‌ای!
- چطور می‌تونی بهشون اعتماد کنی؟
- تو چطور بهم اعتماد کردی؟
دومینیکا، از او روی برگرداند و پوزخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند.
- بهت اعتماد ندارم.
- همین حالا هم کنار منی؛ شرط می‌بندم که به حرف‌هام هم فکر کردی.
در جواب او، حرفی نزد و دستانش را بر روی پایش، مشت کرد. میگل، از جایش بلند شد و با تسلط بیشتری، به چهره‌‌ی درهم رفته‌ی او، چشم دوخت.
- بعضی چیزها ارزش یک‌بار ریسک کردن رو دارن.
- همون چیزها ممکنه توی همون بار اول به کشتنت بدن!
دستش را بر روی ردیف جلویی نیمکت‌ها ستون کرد و جواب داد:
- مگه از مرگ می‌ترسی؟ به هر حال یه روز می‌میری... .
- نمی‌خوام بالای چوبه‌ی دار باشه!
- توی اجبار و وحشت همیشگی چطور؟
دومینیکا، چشم چرخاند و به چهره‌ی مصمم او، زل زد. قبل از آن که نظاره‌گر رفتنش از سالن نمازخانه باشد، بار دیگر صدایش را شنید.
- بهش فکر کن، دومینیکا.
تا خروجش از نمازخانه، به او خیره ماند. کلمات « اجبار » و « وحشت » در مقابل چشمانش رنگ گرفتند و او را به سیاه‌چاله‌ای از افکار منفی، هل دادند. حالا، یک سوال دیگر هم به کلاف سردرگم ذهنش اضافه شده بود؛ چرا باید در اجبار زندگی می‌کرد؟!
 
  • حق
واکنش‌ها[ی پسندها]: Flare

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
این که همه چیز طبق روال همیشگی‌اش پیش می‌رفت، خود یک فاجعه بزرگ محسوب میشد. خب، آدم همیشه می‌داند که جاهای دیگری هم هست ولی از جایش تکان نمی‌خورد و در همان حالی که هست، می‌مانَد.
دومینیکا، به صندلی فلزی‌اش تکیه زده بود و از بالای ایوان، به محوطه‌‌ی خصوصی عمارت نگاه می‌کرد. در همین حال پا روی پا انداخت، جام بلورین درون دستش را بالا آورد و جرعه‌ای از نوشیدنی‌ را مزه کرد؛ طعم دلنشین کابرنه¹ دقیقا همان چیزی بود که می‌توانست او را در این لحظات آرام کند.
خیره به معرکه‌‌ای که میگل در کنار استخر و سایه‌بان‌های ساحلی به راه انداخته بود، پوزخندی زد و انگشتش را بر روی لبه‌ی جام نوشیدنی‌اش، کشید. صدای قهقهه‌هایش، گوش فلک را کر می‌کرد! او از آن دسته آدم‌هایی بود که معتقدند گاهی وقت‌ها باید دیوانه شد و ادای دیوانه‌ها را درآورد! با همین قاعده بود که می‌توانست به راحتی از لحظاتش لذت ببرد و وانمود کند که برای هیچ رنج و عذابی، اشک نمی‌ریزد!
برخلاف او، دومینیکا فکر می‌کرد که بعضی وقت‌ها، قادر به ترک کردن این زندگی در چند صدم ثانیه است؛ خصوصا در این شرایط که نقش یک انسان بی‌ریشه و بدون دلبستگی را بازی می‌کند و چیزی برای از دست دادن ندارد!
در همین حین، میگل روی یکی از تخت‌های کنار استخر نشست و کمرش را خم کرد. دستش را داخل آب فرو برد و با لبخند دندان‌نمایی، به ایتن که مشغول مطالعه‌ی یکی از مجله‌های سیاسی‌اش بود، زل زد. دومینیکا به راحتی می‌توانست برق چشمان آبی رنگ او را در پشت عینک دودی‌، تصور کند. مانند پسربچه‌های خردسال، مشتش را پر آب کرد و آن را روی سر و صورت ایتن پاشید. به محض از جا پریدن ایتن، نیشخندی زد و دست خیسش را لای موهایش که بر روی پیشانی‌ ریخته بود، فرو برد. فرصت تماشای چنین مناظر ساده‌ و بی‌دغدغه‌ای در زندگی دومینیکا، به ندرت پیش می‌آمد؛ بنابراین، خیره شدن به اطوار بچگانه‌‌ی آن پسر، به لذت شمارش ستارگان کویر می‌مانست؛ لعنتی، حتی خدا هم طرف او بود!
پوف کلافه‌ای کشید و بی‌توجه به صدای جر و بحث آن دو و بادیگاردی که روبه‌روی ایوان ایستاده بود و او را تحت نظر داشت، سرش را به صندلی تکیه داد، به آسمان نیلگون و تکه‌های پراکنده‌ی ابرها خیره شد و دستش را مشت کرد. آیا می‌توانست از میگل بخواهد که مابقی مدارک سری اعدام پدرش را به او بدهد و یا هرچه که می‌داند، بگوید؟ اما نه، بارها به زبان آورده بود که به او اعتماد ندارد. فقط یک احمق می‌تواند چنین حرفی را بزند و خودش هم باور کند! حالا که پس از سی سال جان کندن، پرنده‌ی شانس بر روی شانه‌اش نشسته بود و یک افسر ارشد با گنجینه‌ای از اطلاعات در کنارش قرار داشت، باز هم این پا و آن پا می‌کرد؛ اگر نامش حماقت نباشد، پس چیست؟!
ل*ب‌هایش را روی هم فشرد و چشمانش را بست:« اما اون یه بازیگر حرفه‌ایه؛ همه رو گول زده و ازشون استفاده کرده. » اصلا باید او را با چه عنوانی صدا می‌زد؟ ستاره‌‌ی محبوب سازمان یا پسرخوانده‌ی مافیا؟! شاید هم هردو؛ او که ظاهراً به هیچ تشکیلاتی، اعتقاد و وفاداری قلبی نداشت:« مگه مهمه؟ تو هیچ‌وقت جزو اون کسایی که ازشون استفاده کرده، نبودی! » و اما یک حقیقت دیگر؛ میگل هرگز قدمی علیه او برنداشته بود، در حالی که می‌توانست به راحتی سرش را زیر آب کند، به طوری که کسی، متوجه‌ی مرگ زودهنگامش نشود!
آهی کشید و شروع به جویدن پوست لبش کرد. عاقلانه‌تر این است که به محض این که از این جهنم ناشناس خلاص شود، به یکاترینبورگ برگردد و راهش را از این مرد هزارچهره، جدا کند! او، روزها آدم می‌کشد و شب‌ها برایشان دعا می‌کند؛ به روی دشمنانش لبخند می‌زند و دوستانش را کنار می‌گذارد؛ ادعای صلح دارد و مهره‌های جنگ را می‌چیند! برای همین کارهای بی‌سر و تهش است که قصد جانش را دارند؛ آخرش که چه؟ یک‌جا کم می‌آورد و در تابوت می‌خوابد!
با شنیدن صدای فریادی از پایین ایوان، بی‌معطلی از جایش پرید و ناخودآگاه، به میله‌های کنار دستش، چنگ زد. اخم‌هایش را درهم کشید و از روی صندلی بلند شد. میگل، با چهره‌ای دردمند بر روی زمین نشسته بود، بازوی زخمی‌اش را می‌فشرد و با غیظ به ایتن نگاه می‌کرد.

۱. یکی از شناخته شده‌ترین گونه‌های انگور برای تولید نوشیدنی.
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
همین، کافی بود تا با غلبه بر میل باطنی‌اش، امواج ناخوانده‌ی نگرانی در وجودش سرازیر شوند. مطمئنا آن مردک ایتالیایی، برای تلافی چکیدن آب از سر و رویش، زخم گلوله‌ی میگل را هدف گرفته بود.
می‌خواست به طرف پله‌ها برود که میگل، لبخند شیطنت‌آمیزی بر روی لبش نشاند و با کمک ایتن، از جایش برخاست؛ گویا هرگز اتفاقی نیفتاده است. دومینیکا از آن فاصله، نمی‌توانست پچ‌پچ‌های در گوشی آن‌ها را بشنود و البته، دیگر علاقه‌ای به شنیدنشان هم نداشت. پوزخندی زد و زیر ل*ب گفت:
- عوضی!
هنوز خودش را برای واکنش ناخودآگاهش، سرزنش نکرده بود که با شنیدن صدای ناشناسی از پشت سرش، برگشت و با تعجب، به دختری که بر روی یکی از صندلی‌های اطراف میز عصرانه می‌نشست، خیره شد.
- غریزه‌ی مردها همینه؛ توی سر و کله‌ی هم می‌زنن و از نگرانی ما زن‌ها غافلن. آخرش هم جنازه‌هاشون رو برامون میارن و ما باید تا ابد، سوگوار قهرمان‌های از دست رفته‌ی زندگیمون باشیم!
خیره به لبخند شیرینی که بر روی ل*ب‌های سرخ دخترک نقش بسته بود، ابروهایش را بالا انداخت و از میله‌های ایوان فاصله گرفت. از ظاهرش نمی‌توانست حدس بزند که در این خانه کار می‌کند یا نه. او با آن کت و دامن سفید جذب و پیراهن قرمزی که یقه‌‌ی کراواتی‌اش را گره زده بود، بسیار جذاب‌تر از یک زیردست به نظر می‌رسید. موهای چتری قهوه‌ای رنگش، بر روی چشمان کشیده‌ی آبی‌اش سایه انداخته بودند و گونه‌های استخوانی‌اش، در زیر نور خورشید می‌درخشید. با همان لبخند کاریزماتیک، اشاره‌ای به یکی از خدمه‌‌هایی که در کنار درب ورودی ایوان ایستاده بود، کرد و گفت:
- لونا؟
سپس، یک جام خالی از روی میز برداشت و به طرف همان دختر جوان که همراه با بطری نوشیدنی به سمتش می‌آمد، گرفت.
- برای خانم رو هم پر کن.
دومینیکا، دستش را بر روی جام نیم‌خورده‌اش گذاشت و ل*ب زد:
- ممنونم، لازم نیست.
دختر سرش را تکان داد و با اشاره‌ی دست، لونا را مرخص کرد. خیره به چشم‌های پر از تردید دومینیکا، گوشه‌ی لبش را بالا برد و هم‌زمان با نشان دادن صندلی مقابلش، گفت:
- خواهش می‌کنم بشین.
دومینیکا، نیم نگاهی به میگل و ایتن که در حال قدم زدن در کنار استخر بودند، انداخت و روی صندلی نشست. دختر، رد نگاهش را دنبال کرد و ابرویش را بالا برد.
- دوست پسرته؟
دومینیکا، چشمان متعجبش را چرخاند و بلافاصله جواب داد:
- نه، معلومه که نه!
او در جوابش، خندید و سرش را تکان داد.
- پس باهاش دشمنی داری!
پاهای خوش‌تراشش را روی هم انداخت و در حالی که جام نوشیدنی‌اش را نزدیک لبش می‌کرد، ادامه داد:
- یه زن فقط در دو حالت نگاهش رو از یه مرد برنمی‌داره؛ یا دوسش داره و یا نقشه‌ی قتلش رو می‌کشه!
دومینیکا، پوزخندی زد و چشم‌هایش را ریز کرد.
- به نظر می‌رسه که شما علاقه‌ی زیادی به آنالیز جنسیتی افراد دارید.
دختر، دومرتبه خندید و نوشیدنی‌ را سر کشید.
- فقط وقایع اطرافم رو با دقت زیر نظر می‌گیرم.
قبل از آن که منتظر واکنشی از طرف دومینیکا باشد، جام خالی‌اش را روی میز مقابلش گذاشت و گفت:
- اوه، بی‌ادبی من رو ببخش! هیچ‌وقت میزبان خوبی نبودم.
دستش را به سمت دومینیکا دراز کرد و با لحن صمیمانه‌ای ادامه داد:
- کریسانتا ماتارِلّا.
با اکراه، دستش را درون انگشت‌های ظریف کریسانتا گذاشت و ل*ب زد:
- دومینیکا بوردیوژا.
- از دیدنت خوش‌حالم؛ ما این‌جا میزبان افسرهای زیادی نیستیم.
چشمکی زد و با صدای آرامی افزود:
- اون‌ها از ما متنفرن!
دومینیکا نگاه سردی به او انداخت و رویش را برگرداند. باید به او می‌فهماند که خودش هم جزو همان دسته‌ از افسران است؟
- دلیلش واضحه.
- همون ماجرای همیشگی؟ شکار و شکارچی! بستگی داره که بخواید کدومش باشید.
سگرمه‌هایش را درهم فرو برد و فشار انگشتانش را بر روی جام نوشیدنی، بیشتر کرد.
- این رو به عنوان یه تهدید در نظر بگیرم؟
کریسانتا، تک خنده‌ای کرد و موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار زد.
- نه، البته که نه!
به چشم‌های او که از بی‌خوابی سرخ شده بودند، اشاره کرد و ادامه داد:
- من متوجه‌ی نگرانیت میشم؛ اما باید بدونی که توی اجتماع شکارچی‌ها، هیچ مشکلی پیش نمیاد!
دومینیکا، پوزخندزنان از جا برخاست و بالای سر دختر ایستاد.
- من گرگ‌هایی رو دیدم که یک‌ شبه هم رو دریدن!
کریسانتا، پس از پر کردن مجدد جامش، آن را بالا گرفت و همراه با لبخند مرموزی، گفت:
- به سلامتی گرگ‌های درنده!
دومینیکا، ل*ب‌هایش را با با اکراه از هم باز کرد و جام بلورین را به گیلاس درون دست او، کوبید. بدون حرف، جرعه‌ای از محتویات سرخ‌ رنگ درون جام را نوشید و پس از مکث کوتاهی، ل*ب زد:
- عذر می‌خوام.
بدون آن که منتظر پاسخی از جانب کریسانتا باشد، از او فاصله گرفت و به طرف پله‌های کناری ایوان که تا میانه‌ی محوطه امتداد داشتند، رفت. هنوز نیمی از پله‌های مرمری را طی نکرده بود که با صدای دختر، از حرکت ایستاد و به طرف او برگشت.
- سر میز شام می‌بینمت؛ توی تالار غربی!
لبخند نصفه و نیمه‌ای زد و برای تایید حرف کریسانتا، جامش را بالا برد؛ فقط همین را کم داشت! چرا این کابوس تمام نمی‌شد؟ می‌توانست قسم بخورد که هیچ رغبتی برای دیدن آن میز شام کذایی ندارد.
نفسش را با کلافگی به بیرون فوت کرد و با چهره‌ای درهم رفته، رویش را برگرداند. هنوز قدمی برنداشته بود که قامت میگل، در مقابلش نمایان شد و قبل از آن که بتواند خودش را عقب بکشد، به او برخورد کرد. باقی‌مانده‌‌ی نوشیدنی‌اش، بر روی پیراهن سفید میگل ریخت و جام خالی از دستانش رها شد. خیره به تکه‌های خرد شده‌ی شیشه‌‌ در زیر پایشان، دندان‌هایش را روی هم سایید و با نگاه غضبناکی، به چهره‌‌ی بی‌تفاوت میگل زل زد. هیچ‌وقت نمی‌خواست دست از این کارهایش بردارد!
- تو... .
میگل، نگاهی به پیراهنش انداخت و در میان حرفش پرید:
- اگه می‌خواستی من رو بدون لباس ببینی، فقط کافی بود بهم بگی!
چشمان دومینیکا با شنیدن این حرف، گرد شدند و ل*ب‌هایش بدون آن که صدایی از میانشان خارج شود، باز و بسته شدند. به نظر می‌آمد که ضربه‌‌ی ایتن، به سرش برخورد کرده باشد!
پس از چند ثانیه‌ای کوتاه، دستش را روی سینه‌ی خیس میگل گذاشت و او را به عقب هل داد.
- تا همین حالا هم چیزی رو از دست ندادم!
میگل، به چهره‌‌ی عصبی دختر خندید و می‌خواست حرفی بزند که با صدای کریسانتا، رویش را برگرداند و به بالای پله‌ها، چشم دوخت.
- کریس!
کریسانتا، با لوندی ذاتی‌اش که در تمام حرکاتش به چشم می‌آمد، چند پله را طی کرد و در مقابل میگل ایستاد. با سخاوتمندی، لبخندی بر روی ل*ب‌های گوشتی‌اش نشاند و گفت:
- از آخرین باری که دیدمت، جذاب‌تر شدی!
میگل بی‌توجه به دومینیکا، دستش را دور شانه‌‌ی کریسانتا حلقه کرد و او را به خودش چسباند.
- می‌بینم که اون چشم‌های لعنتیت شفا پیدا کرده، دختر!
کریس، خندید و ضربه‌‌ی آرامی به گونه‌ی میگل زد و او را مجبور به چرخاندن سرش کرد.
- باید زودتر از این‌ها پیدات میشد.
- نمی‌تونستم وانمود کنم که دلم برات تنگ شده!
- آره، مثل این که واقعا خودتی؛ یه عوضی شارلاتان!
دومینیکا، پوزخندی به قهقهه‌های آن‌ها زد و دست‌هایش را بر روی سینه‌اش گره کرد. از قرار معلوم، تعداد دوستان ولگرد او، بیشتر از آن بود که به این زودی‌ها تمام شوند!
چیزی که بیشتر از همه به شعله‌ور شدن خشم درونش دامن می‌زد، بی‌توجهی میگل نسبت به حضورش در آن‌جا بود. آن احمق لعنتی، هر لحظه نفرت‌انگیزتر از قبل میشد! با بی‌خیالی، مشغول صحبت حول محور جدیدترین پورشه‌ای که در پارکینگ زیرزمینی عمارت قرار داشت، بودند و طوری وانمود می‌کردند که گویا دومینیکا، هرگز در آن‌جا نبوده است!
دیگر علاقه‌ای به ماندن در آن‌جا نداشت و ترجیح می‌داد تا فرارسیدن نیمه شب، در همان دخمه‌ی سلطنتی‌اش بماند و چشمش به هیچ‌کدام از این آدم‌ها، نیفتد. بی‌سر و صدا، قدمی به عقب برداشت و می‌خواست از آن‌ها دور شود که با حلقه شدن انگشتان پسر دور مچ دستش، از حرکت ایستاد. با تعجب سرش را چرخاند و به او خیره شد. میگل، بدون آن که چشم از کریسانتا بردارد، دست او را فشرد و مانع از تکان خوردنش شد. برای شنیدن حرف‌های بی‌سر و تهشان، نیاز به یک جفت گوش اضافی دیگر داشت؟! احمقانه بود.
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
کریسانتا نیم نگاهی به دستان قفل شده‌ی آن دو انداخت و از میگل فاصله گرفت. دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید و گفت:
- تا کی این‌جا می‌مونی؟
- چه جوابی بدم که ناراحتت کنه؟
- بگو که برای همیشه این‌جایی!
میگل، خندید و نگاهش را از پوزخند تلخی که بر روی ل*ب‌های دومینیکا نقش بسته بود، گرفت. دستش را رها کرد و رو به کریسانتا گفت:
- یک هفته شاید هم بیش‍... .
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و می‌خواست حرفی بزند که صدای زنگ تلفن کریس، مانع از به اتمام رسیدن جمله‌ی میگل شد. کریسانتا با نگاه به صفحه‌‌ی گوشی، ابروهایش را بالا انداخت و دستش را بالا آورد.
- می‌‌بینمت، اف‌.جی.ناین!
بدون آن که منتظر جوابی از سمت میگل باشد، از پله‌ها بالا رفت و دکمه‌‌ی اتصال تماس را لمس کرد. به محض دور شدن او، دومینیکا با صدایی که سعی در کنترل کردن آن داشت، غرید:
- قضیه‌ی این یه هفته چیه؟!
میگل، به طرف او برگشت و دستش را درون جیب شلوار مشکی رنگش فرو برد.
- باید با هم حرف بزنیم.
دومینیکا، لبخند تمسخرآمیزی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و دستانش را بر روی سینه گره زد.
- واقعا؟ فکر کردم کلا بی‌خیال این قسمتش شدی.
- نمی‌‌فهمم چرا این‌قدر عصبانی‌ای.
چشمانش را ریز کرد و با برداشتن یک قدم کوتاه، سینه به سینه‌ی میگل ایستاد.
- نمی‌فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟!
میگل، نفسش را روی صورت درهم او رها کرد و ل*ب زد:
- بدتر از این رو هم تحمل کردی، کاراکال.
- چی می‌تونه بدتر از تحمل تو باشه، میگل؟
- نمی‌دونم، شاید تحمل اون پسره که زیر آوار سفارت ولت... .
دومینیکا، رویش را از او برگرداند و دستی به موهای شلاقی‌اش کشید‌. علاوه بر این که علت این مقایسه را از جانب میگل نمی‌فهمید، باور داشت که لاورنتی، تنها کسی است که دلش نمی‌خواست در این موقعیت به او فکر کند.
- دارم پشیمون میشم از این که نجاتت دادم.
- لازمه مدام یادآوری... .
- آره! لازمه مدام یادت بندازم که اگه من نبودم، حتی فرصت این رو نداشتی که به خاطر این که همه‌چیز رو درموردم فهمیدی، سرزنشم کنی!
میگل نفس عمیقی کشید و دستش را لای موهای نم‌دارش فرو برد.
- این بازی رو خودت شروع کردی.
- اگه تو هم جای من بودی، همین کار رو می‌کردی.
- لازمه مرور کنیم که اگه تو جای من بودی، چی کار می‌کردی؟!
ابرویش را بالا انداخت و با مکث کوتاهی، ادامه داد:
- نیازی به این همه غرولند نیست، تو امشب از این‌جا میری؛ اما لطفاً مطمئن بشو که دفعه‌ی بعد دیگه جلوی راه من سبز نمیشی، حتی برای نجاتم!
دومینیکا، به چهره‌ی جدی و عبوس او چشم دوخت و زمزمه‌وار گفت:
- تو نمی‌خوای برگردی؟
- نه.
پوزخندی زد و ابروهایش را بالا انداخت. این هم یک کلک دیگر بود؟ به هیچ‌وجه دوست نداشت که در آن کانتینرهای ناشناس، تنها بماند.
- انتظار داری که به این دار و دسته‌ی اوباش اعتماد کنم؟
میگل، ناخودآگاه کف دستش را بر روی پیشانی دختر گذاشت و گفت:
- نمی‌دونم این تب داغ شک و شبهه، کِی می‌خواد از سر تو بپره.
دومینیکا، خودش را عقب کشید و به نرده‌های جواهرنشان کنار پلکان، تکیه داد. گرمای دستان میگل به قدری بود که گویا از میان انگشتانش، خورشید طلوع کرده است و سرمای درونش را ذوب می‌کند.
- طوری حرف می‌زنی که انگار با یه مشت شهروند مطیع قانون، اومدیم پیک‌نیک! این‌ها مافیا هستن، هرکاری ازشون برمیاد.
- نکنه ازشون می‌ترسی، نیکیتا؟
چشمانش را در حدقه چرخاند و گوشه‌ی لبش را بالا کشید.
- شاید تعدادشون یکم زیاد باشه اما همین حالا هم می‌تونم نصفشون رو به درک بفرستم.
میگل، سرش را تکان داد و قدمی به او نزدیک‌تر شد. دستانش را بر روی نرده‌های پشت سر دومینیکا ستون کرد و در مقابل صورت او، قرار گرفت.
- می‌دونم. دیدم که چطور آدم می‌کشی؛ با این حال... .
نگاهش را پایین کشید و خیره به ل*ب‌های مرطوب دومینیکا، افزود:
- طرف حساب تو، منم. ما تیم خوبی بودیم، مگه نه؟!
دومینیکا، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و گفت:
- باید توی بوداپست می‌موندیم، سانچز.
- هوم؛ اون‌جا یکم واقعی‌تر بودی.
نفس عمیقی کشید و به چشم‌های براق میگل، خیره شد. پس از چند ثانیه، دستانش را روی سینه‌ی ستبر او گذاشت و به عقب، هلش داد. کمرش را صاف کرد و همراه با خنده، ل*ب زد:
- داری رد گم می‌کنی!
میگل، هردو دستش را بالا برد، قدمی به عقب برداشت و سرش را کج کرد.
- دستم رو خوندی.
سپس، به نرده‌های سمت دیگر پلکان تکیه داد و با جدیت گفت:
- باید کسی رو که پشت نقشه‌‌ی ترورمه، پیدا کنم.
دومینیکا، شانه‌ای بالا انداخت و خیره به کاج مرتفعی که در بالای سرشان قرار داشت، ل*ب زد:
- خیلی‌ها دلشون می‌خواد که زودتر بمیری؛ در واقع منفورتر از چیزی هستی که فکر می‌کنی.
با نگرفتن جوابی از سمت میگل، نگاهش را چرخاند و پرسید:
- چی شده که این موضوع برات مهم شده؟ توی بوداپست که اهمیتی بهش ندادی؛ و حتی قبل‌تر از اون.
- این یکی توی سازمان نفوذ کرده.
نیشخندی زد و با نوک کفشش، بر روی زمین ضرب گرفت.
- یه حریف قَدَر، هوم؟ نگران به نظر میای کاپیتان.
- نگران؟ من توی این بازی‌ها بزرگ شدم، دینکا.
- خب؟ فکر می‌کنی چرا دنبالته؟
قبل از این که به میگل اجازه‌‌ی پاسخ دادن بدهد، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و ادامه داد:
- اگه گندکاری‌هات لو رفته بود، خیلی بیشتر از یه مزدور چینی و عملیات از پیش شکست خورده، گیرت می‌اومد.
- برای تو چه فرقی می‌کنه؟ می‌تونی با خیال راحت برگردی.
- و تو هم با خیال راحت این‌جا قایم بشی!
میگل، بی‌اراده شروع به خندیدن کرد و چشم از او برداشت. در حالی که به بادیگاردهایی که بر روی ایوان ایستاده بودند، نگاه می‌کرد، جواب داد:
- این‌جا کارها سریع‌تر پیش میره.
سرش را چرخاند و دومرتبه، چشمان خاکستری دومینیکا را زیر نظر گرفت. قبل از آن که تکیه‌اش را از نرده بردارد، تک ابرویی بالا انداخت و افزود:
- این‌جا خبری از تشریفات قانونی دولت نیست؛ با قوانین خیلی ساده‌تر، میشه به هدف رسید.
- باید حدس می‌زدم که اون پسره نشسته زیر پات!
می‌خواست حرفی بزند که با شنیدن صدای یک فریاد ناشناس، سرش را چرخاند و به مردی که چهره‌اش را پوشانده بودند و دو بادیگارد، جسم زخمی‌اش را روی زمین می‌کشیدند، خیره شد. لبخند مرموزی روی ل*ب نشاند و با اشاره به آن مرد، زمزمه کرد:
- چی بهت گفتم؟
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
دومینیکا بدون آن که حرفی بزند، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و در سکوت، به تقلاهای بی‌سرانجام مرد، چشم دوخت. با آن هیکل ریزنقش، به راحتی نمی‌توانست از زیر دستان تنومند بادیگاردها، قسر در برود.
میگل، از پله‌ها پایین رفت و با چند قدم بلند، خودش را به ایتن که بر روی صندلی کنار استخر نشسته بود، رساند. دومینیکا، به آرامی او را دنبال کرد و در نزدیکی‌اش، ایستاد. بدش نمی‌آمد که چنین معرکه‌ای را تماشا کند. بادیگاردها، مرد را تا مقابل پای ایتن بر روی زمین کشیدند و سپس، رها کردند.
- موضوع چیه؟
ایتن بی‌توجه به سوالی که میگل پرسید، دستش را روی هوا تکان داد و گفت:
- فرناندو؟
بادیگاردی که در سمت چپشان ایستاده بود و قد نسبتاً کوتاهی داشت، بدون ملایمت، پوشش روی سر مرد ناشناس را برداشت و روی زمین انداخت. چهره‌‌ی خونین مرد، از پشت موهای بلند و به هم ریخته‌اش، قابل تشخیص نبود؛ تنها چیزی که به چشمشان می‌آمد، مقدار زیادی خونابه و رد زخم بر روی گونه‌های متورم و ته‌ریش بلندش بود. در همین حال، فرناندو لگدی نثار پهلوی او کرد و گفت:
- از دیشب داره این اطراف پرسه می‌زنه. قبل از این که بگیریمش، خیلی گرد و خاک کرد!
بادیگاردی که در سمت راست آن مرد ایستاده بود، موهایش را چنگ زد و سرش را بالا گرفت. با این کار، پلک‌های مرد از درد بسته شد و فریاد دیگری کشید. بادیگارد بی‌توجه به او، اخم‌هایش را درهم کشید و رو به ایتن گفت:
- اون، روسه... .
پاکتی از جیب کتش بیرون کشید و به طرف ایتن گرفت. پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- تنها چیزی که همراهش بود.
ایتن، نگاهش را از روی چهره‌‌ی مرد برداشت و درب پاکت را باز کرد. با دیدن محتویات داخلش، ابرویی بالا انداخت و آن را به طرف میگل که بالای سرش ایستاده بود، گرفت.
- یه بلیط ویژه؟ به نظر میاد که این مردک، آدم خوش‌شانسیه!
میگل پاکت را از لای انگشتان او بیرون کشید و با نگاه به بلیط پرواز درون دستش، گره‌ای به پیشانی‌‌اش انداخت.
- مُهر دولتی داره.
ایتن، نیشخندی زد و به پشتی صندلی‌اش، تکیه داد.
- اگه تو هم یکی از این‌ها رو داشتی، الآن این‌جا نبودی.
میگل با بی‌تفاوتی، پاکت را روی میزِ کنار ایتن رها کرد و به چهره‌‌ی مرد خیره شد. یقین داشت که نام او را قبلا شنیده است؛ ویکتور فرادکوف، واقعا نامش همین بود؟
ایتن، نیم نگاهی به ژست متفکر میگل انداخت و در حالی که انگشت اشاره‌اش را حول صورتش می‌چرخاند، رو به فرناندو گفت:
- صورتش رو نمی‌بینم.
فرناندو، سرش را تکان داد و یقه‌ی ویکتور را چنگ زد. او را تا لبه‌ی استخر کشاند و به یک‌باره، سرش را زیر آب فرو کرد.
- کافیه.
ویکتور، به محض بالا آمدن سرش، دست از تقلا برداشت و قبل از آن که موهایش توسط فرناندو کشیده شود، دهانش را برای بلعیدن اکسیژن، باز کرد. میگل با دیدن چهره‌‌ی او، پوزخندی زد و دستش را بر روی تاج صندلی ایتن، تکیه داد.
- منشی یکی از ژنرال‌های سازمانه.
دومینیکا با شنیدن این حرف، ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب، به نیم‌رخ میگل خیره شد؛ همین خوش‌شانسی‌هایش، او را پرمدعا کرده بود! چرا باید از بین این همه آدم، یک افسر سازمان را برایش شکار کنند؟
ایتن، خودش را جلو کشید و با لبخند مرموزی، به ویکتور زل زد؛ همیشه از این بازجویی‌های کوچک، لذت می‌برد.
- تو هم اومدی تعطیلات؟
ویکتور، نگاه بی‌رمقش را به او دوخت و بدون حرف، خونابه‌های درون دهانش را به بیرون تف کرد. خودش هم خوب می‌دانست که دیگر به آخر خط رسیده است و کسی نمی‌تواند او را در این وضعیت، حمایت کند. میگل را از ابتدای ورودش به این مأموریت می‌شناخت؛ قبل از آن هم، نقل‌ قول‌های بسیاری را از او شنیده و با علم بر خطری که هر لحظه امکان داشت گریبانش را بگیرد، وارد این عملیات شده بود. به هر حال، اگر سر و کله‌ی آن زن ناشناس پیدا نمی‌شد، فاصله‌ای تا دریافت دستمزد هنگفتش، نداشت؛ تنها چیزی که از او می‌دانست، این بود که او هم مانند خودش، یک افسر تازه‌کار است.
چشم گرداند و به افرادی که اطرافش را گرفته بودند، نگاه کرد. به جز میگل و همان زنی که خودش را سپر بلای او کرده بود، بقیه را نمی‌شناخت؛ پیش از آن که بتواند هویتشان را بفهمد و به شخص ناشناسی که مافوقش به حساب می‌آمد، گزارش بدهد، به دام افتاده بود.
میگل، به طرفش قدم برداشت و بی‌توجه به اطرافش، در مقابل ویکتور زانو زد. انگشت شستش را زیر چانه‌ی او گذاشت و پرسید:
- تو نامه‌ی اعزام رو برام آوردی؛ یادت میاد؟
ویکتور، سرش را تکان داد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- می‌خوای بدونی که از کجا آوردمش؟
پوزخندی زد و در حالی که تلاش می‌کرد تا شجاع و جسور به نظر برسد، سرش را بالا گرفت و ادامه داد:
- هیچ‌وقت نمی‌تونی بفهمی، کاپیتان.
میگل لبخند کمرنگی بر روی ل*ب‌هایش نشاند، عینک دودی‌اش را از روی چشمانش، برداشت و خیره به اجزای زخم‌آلود چهره‌‌ی ویکتور، چانه‌اش را رها کرد.
- تحت تأثیر وفاداریت قرار گرفتم.
از جایش بلند شد و فرناندو را مخاطب قرار داد.
- گوشیش کجاست؟
- چیزی همراهش نبود.
سرش را چرخاند و به ایتن نگاه کرد. به خوبی می‌دانست که او، به هیچ عنوان دوست ندارد که کسی به جز خودش، برای افرادش دستور صادر کند. فقط یک نگاه کافی بود تا ایتن، تمام کارهای لازم را انجام دهد و به این ترتیب، ساز و کار موفقی با هم داشتند.
ایتن، از جایش برخاست و خودش را به میگل رساند. فک خوش‌تراش ویکتور را در دست گرفت و فشار محکمی به آن وارد کرد. بدون اهمیت دادن به صدای خرد شدن دندان‌هایش، رو به فرناندو گفت:
- نه‌ تنها تلفنش، بلکه تمام چیزهایی که نوک انگشتش رو به اون‌ها زده، می‌خوام.
فرناندو، سرش را تکان داد و از آن‌ها فاصله گرفت. پس از رفتن او، ایتن با صدای ناله‌ی خفیف ویکتور، نگاهش را پایین کشید و به محض دیدن خون جاری شده در گوشه‌ی ل*ب‌های ترک‌ خورده‌اش، لبخند زد.
- گرسنه که نیستی؟
ویکتور می‌خواست دهانش را باز کند که انگشتان ایتن بر روی لبانش نشست و مانع از فاصله گرفتن آن‌ها شد.
- نه نه نه! این می‌تونه خیلی دلخورم بکنه؛ واقعا از چیزی که برات سرو کردیم، راضی نیستی؟!
او برخلاف لحن خونسردش، نگاهِ وهم‌انگیزی داشت که هرکسی را مجبور به اطاعت می‌کرد. ویکتور در شرف مرگ غم‌انگیزش، از این قاعده مستثنی نبود و نمی‌‌خواست با هیاهوی بیجا، درد بیشتری را به جان بخرد. در زیر نگاه سنگین میگل و ایتن، چشمانش را بست و تکه‌های ریز دندان‌های خرد شده و خون جاری از زخم درون دهانش را قورت داد. حالا که فکرش را می‌کرد، هیچ‌چیز ارزشِ گیر افتادن در این مخمصه را نداشت؛ حتی یک میلیون دلار پول نقد!
ایتن، نگاه پیروزمندانه‌ای به او انداخت و زیر چشمی، به میگل خیره شد.
- خودت می‌خوای... .
میگل، نفس عمیقی کشید و رویش را برگرداند. در حالی که از آن‌ها فاصله می‌گرفت، به میان حرف او پرید و گفت:
- فایده‌ای نداره، اون چیزی نمی‌دونه.
ایتن، اخم‌هایش را درهم کشید, روی پاشنه‌ی پایش چرخید و دوست قدیمی‌اش را مخاطب قرار داد.
- نمی‌دونستم به علم غیب دست پیدا کردی.
میگل، در جایش ایستاد و ل*ب‌هایش را داخل دهانش فرو برد. پس از مکث کوتاهی، سرش را چرخاند و گفت:
- اون یه مهره‌ی سوخته‌ست، رفیق.
به ویکتور که با درماندگی بر روی زمین نشسته بود و به او زل زده بود، اشاره کرد و اضافه کرد:
- اونی که این لاشخور رو اجیر کرده، می‌خواسته ما پیداش کنیم که این‌جا فرستادتش؛ وگرنه به این راحتی جلوی پات زانو نمی‌زد، پسر!
- و ژنرال مافوقش؟
- اون مرده؛ قبل از این که بیام این‌جا، ترورش کردن. این حرو** از ترس تعدیل نیرو، با یه مشت وعده و وعید گول خورده و خودش رو به چنین حال و روزی انداخته!
ایتن، ابروهایش را بالا انداخت و قدمی به طرف او برداشت.
- خیلی مطمئن به نظر میای، امیدوارم پشیمون نشی.
با سکوت میگل، رو به بادیگارد دیگری که ویکتور را به بند کشیده بود، کرد و گفت:
- آنتونیو؟
با انزجار، به ویکتور چشم دوخت و با صدای آرام‌تری ادامه داد:
- یه مهمونی کوچیک ترتیب بده؛ می‌خوام زیباترین کفش‌های عمارت، نصیب مهمون ناخونده‌مون بشه!
آنتونیو، سرش را به نشانه‌‌ی اطاعت خم کرد و به سرعت، از آن‌جا دور شد. طولی نکشید که به همراه دو نفر دیگر، برگشت و کفش‌های فلزی نسبتا بزرگی را در مقابل ویکتور قرار داد. بی ‌معطلی، او را به کمک یکدیگر از روی زمین بلند کردند و پاهای برهنه‌اش را درون کفش‌ها، جای دادند.
- این‌... این چیه؟ دارید چه غلطی می‌کنید؟!
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
خودش هم می‌دانست که عجز نهفته در کلماتش، آخرین چیزی است که می‌تواند دل افراد حاضر در محوطه را به درد بیاورد؛ هرکدام از آن‌ها به نوعی در شکنجه دادن اطرافیان خود، نابغه بودند.
بادیگارد‌ها با خونسردی، تقلای او را نادیده گرفتند و به آرامی، مخزنی پر از دوغاب سیمان را در قالب‌های کفش، خالی کردند؛ تا پایان شب، یکی از محبوب‌ترین خاطرات ایتن از دوران حضورش در تگزاس، تداعی میشد.
میگل، از صورت رنگ‌پریده‌ی ویکتور چشم برداشت و در سکوت، به طرف پلکان مرمری عمارت، قدم برداشت. بی‌توجه به ایتن که نامش را صدا زد، از پله‌ها بالا رفت و وارد ساختمان شد. تماشای سرگرمی‌های وحشیانه‌ی دوست قدیمی‌اش، دردی را از او دوا نمی‌کرد. اگر به جای او بود، ویکتور را با یک گلوله از پای درمی‌آورد و مرگش را به تعویق نمی‌انداخت. برخلاف ایتن که مانند یک گربه‌‌ی سیر، قبل از کشتن موشی که تصادفاً شکار کرده، با آن بازی می‌کند، علاقه‌ای به کلنجار رفتن با زندانی‌های بی‌عرضه‌ای که به راحتی به دام می‌افتادند، نداشت؛ فی‌الواقع، تا جایی که می‌توانست از قتل‌های تفریحی، دوری می‌کرد و عقیده داشت که می‌تواند با جایگزین‌های بهتری، یک اسم و رسم خوفناک برای خودش بسازد.
ایتن، از پلکان خالی چشم برداشت و نیم نگاهی به پاهای ویکتور که در سیمان نیمه خشک فرو رفته بودند، انداخت. پس از مکث کوتاهی، به عادت همیشگی‌اش دستی در هوا تکان داد و مسیر بازگشت به عمارت را در پیش گرفت. در حالی که کلمات نامعلومی را زیر ل*ب زمزمه می‌کرد، تنه‌ای به دومینیکا زد و به سرعت از پله‌ها بالا رفت.
پس از رفتن او، تنها دومینیکا بود که می‌توانست مابقی شکنجه‌‌ی افسر نگون‌بخت را تماشا کند که البته، علاقه‌ای هم به آن نداشت. اگر از قبل او را می‌شناخت، مطمئناً برای سرانجام غم‌انگیزش متأسف میشد و یا برای اعمالِ تخفیف در روند بازجویی مرگبارش، دخالت می‌کرد امّا در حال حاضر، ادعای شناخت هیچ‌کدام از آدم‌های اطرافش، به جز میگل را نداشت و نمی‌خواست که داشته باشد!
چند دقیقه‌ی قبل، یک ناامیدی بی‌انتها در چشمان میگل می‌درخشید که قادر به پنهان کردنش در پشت نقابِ خونسردش، نبود و دومینیکا به وضوح می‌توانست آن را ببیند. حالا که قید بازگشت به روسیه را زده بود، ایتن به هر ریسمانی چنگ می‌زد که تا او را در حیطه‌ی تسلط خود نگه دارد؛ تکّه‌تکّه کردن یک افسر خرده‌پا، کمترین خرجی است که می‌تواند برای رسیدن به خواسته‌اش، بکند.
نفس عمیقی کشید و به آسمان نیمه‌ابری بالای سرش، نگاه کرد. خورشید، بی‌رمق‌تر از همیشه می‌تابید و در حصار ابرهای متراکم، مدفون شده بود. باد سوزناک عصرگاهی، نوید یک شب طوفانی را می‌داد؛ در ماه فوریه، پیش‌بینی هوا کار چندان سختی نبود.
با قدم‌های استوار، پلکان را پشت سر گذاشت و وارد عمارت شد. ورودی طبقه‌ی دوم، با وجود یک راهروی نیمه تاریک و قفسه‌های چوبی سفارشی که از کف زمین تا سقف راهرو ردیف شده بودند، بیشتر شبیه به کتابخانه‌های قرن هجدهم بود تا یک مسیر ساده برای رسیدن به اتاق‌های نشیمن عمارت.
در بین هرکدام از قفسه‌های کتاب، یک شمعدان دیواری نقره و پنجره‌های رنگی قرار داشت که آن‌ها را از یکدیگر، جدا می‌کرد. شاید در دهه‌ی بیست سالگی‌اش، قدم زدن در بین میلیون‌ها کتاب با اندازه و رنگ‌های مختلف را به هرچیز دیگری ترجیح می‌داد اما زمان، اولویت‌های آدمی را تغییر می‌دهد و حال، تنها می‌توانست از نظم خاصی که در چیدمان قفسه‌های کتاب برقرار بود، تعریف و تمجید کند. حتی به یاد نمی‌آورد که آخرین کتابی که خوانده است، چه نامی داشت؛ بعید می‌دانست که خود ایتن هم تمام این کتاب‌ها را خوانده باشد!
پس از عبور از کلکسیون ارزشمند صاحبخانه، درب منبت‌کاری شده‌ی انتهای راهرو را باز کرد و هالِ کوچکی که در بالای راه‌پله‌ی میان طبقات قرار داشت، در مقابلش نمایان شد. بی‌توجه به بازتاب صدای قدم‌هایش بر روی سرامیک‌های براق کف سالن، از پله‌های کناره‌ی دیوار پایین رفت و خودش را به سرسرای اصلی رساند. نگاهی به اطرافش انداخت و قبل از آن که قدم دیگری بردارد، با شنیدن صدای گنگ و نامفهومی در پشت سرش، از حرکت ایستاد. به طرف درب بزرگی که در ضلع جنوبی سالن قرار داشت، چرخید و در سکوت به سمت آن رفت. یقین داشت که منشأ صدا در پشت درب قرار دارد. به محض آن که در کنار چهارچوب‌های فلزی قرار گرفت، صدای ایتن در گوشش پیچید.
- عجول‌تر از چیزی هستی که انتظار داشتم؛ فکر می‌کنی این‌جوری خیلی باحال به نظر میای؟!
دومینیکا، گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و از لای دربِ نیمه‌ باز، سرکی به داخل اتاق کشید. ایتن، بر روی یک کاناپه‌ی چرم مشکی رنگ نشسته و با پایش، روی زمین ضرب گرفته بود. دومینیکا بدون آن که چهره‌اش را ببیند، می‌توانست میزان کلافگی‌اش را حدس بزند. در طرف دیگر اتاق، میگل در حالی که از روی میز مقابلش یک بطری نوشیدنی برمی‌داشت، گفت:
- تو، این جماعت رو نمی‌شناسی، تِنی.
- تو هم به اندازه‌ی کافی عمرت رو حروم شناختنشون کردی.
پیک نوشیدنی‌اش را بالا برد، از میز فاصله گرفت و جواب داد:
- چرا فکر می‌کنی اون، تنها دلیلم برای انتخاب این شغله؟
ایتن، پوزخندی زد و با برداشتن تکیه‌اش از پشتی کاناپه، به جلو متمایل شد.
- تو دلیل اصلی رو بین کث*افت‌کاری‌های دیگه‌ت گم کردی!
در کسری از ثانیه، چهره‌ی میگل درهم شد و رنگ نگاهش تغییر کرد. لیوان بلورین را در میان انگشتانش فشرد و دندان‌هایش را به هم سایید.
- کاتولیک‌تر از پاپ شدی!
- همین حالاهم گندش دراومده؛ بیشتر از ارزش این ماجرا، خودت رو وقفش کردی، میگل.
پوزخندی زد و نوشیدنی قرمز درون دستش را سر کشید.
- یکی بهم گفته که اگه گندکاری‌هام لو رفته بود، خیلی بیشتر از یه مزدور چینی و عملیات از پیش شکست خورده، گیرم می‌اومد!
ایتن، نگاهی به سرتاپایش انداخت و اخم‌هایش را درهم فرو برد.
- می‌خوای تا آخرش پیش بری؟
میگل، چشمانش را در حدقه چرخاند و زمزمه کرد:
- دردسرهایی که برای خانواده‌ می‌کشم.
- قبلا می‌گفتی که به این کلمه اعتقادی نداری.
- هنوز هم به چیزهایی که از هم پاشیدن، اعتقاد ندارم.
- فقط یه احتماله که... .
دو مرتبه به طرف میز نوشیدنی رفت و لیوان درون دستش را روی آن کوبید.
- ازش مطمئنم!
نفس عمیقی کشید و با صدای آرام‌تری، ادامه داد:
- مطمئنم که یکی از همون عوضی‌ها این جهنم رو برام ساخته.
ایتن، ابرویش را بالا انداخت و انگشتانش را درهم گره زد.
- هیچ مدرکی برای اثبات حرف‌هات نداری.
میگل، چشمانش را بست و انگشتانش را دور لیوان روی میز، حلقه کرد. ل*ب‌هایش را به هم فشرد و غرید:
- روزی که اون مدرک لعنتی رو پیدا کنم، حتی خدا هم دیگه نمی‌تونه نجاتشون بده!
- اگه می‌خواست پیدا بشه، تا حالا میشد. دنبال چی هستی؟ عدالت برای پدرت؟ حتی جنازه‌اش هم پوسیده!
از جایش بلند شد و در حالی که به طرف پنجره‌ی اتاق قدم برمی‌داشت، ادامه داد:
- چرا نمی‌خوای فکر کنی که شاید اون با میل خودش، برات چیزی باقی نذاشته؟ توی همه‌ی این سال‌ها امیدوار بودم که یک‌بار به فکرش بیفتی.
میگل، چشمان سرخ شده از خشمش را به او دوخت و دستش را مشت کرد. ایتن، تنها کسی بود که همه‌چیز را درمورد او می‌دانست و در عین حال، از هیچ‌چیز سر در نمی‌آورد! باید گفت که بیشترین دغدغه‌‌ی معاونِ مافیا، سر و سامان دادن به اتّحاد تاریکی که باهم داشتند، بود. از زمانی که یادش می‌آمد، نقش یک خبرچین بالقوه را برای ونیزی‌ها ایفا می‌کرد و در ازای آن، پله‌های پیشرفت را در بدنه‌ی سازمان، یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت. نفوذ، تنها واژه‌ای بود که می‌توانست عمق فاجعه‌ی زندگی تک‌تکشان را توصیف کند. زیر سایه‌ی مردمی که از بیماری حماقت رنج می‌بردند و گمان می‌کردند که افسران دولتی پشتیبان خوبی برای آن‌ها هستند، می‌توانست تا چندین نسل بعد از خودش را در ثروت کلان مافیایی، غرق کند! ایتن می‌خواست که تا ابد، در همین شرایط دست و پا بزنند ولیکن اهداف او برای ماندن در این باتلاق، شخصی‌تر از این چیزها بود.
- یادم نمیاد که پدرم برای پیوستن به مافیا، بهم وصیتی کرده باشه.
ایتن، چشم از آسمان نیمه تاریک پشت پنجره گرفت و ل*ب زد:
- اگه زنده بود، اجازه نمی‌داد که پا توی راهی بذاری که خودش رو به کشتن داد.
قبل از آن که میگل به طرف درب خروجی اتاق قدم بردارد، دستانش را روی سینه گره کرد و ادامه داد:
- خودت هم خوب می‌دونی که حتی اگه یه روز به خواسته‌هات برسی، دیگه نمی‌تونی مثل یه آدم عادی زندگی کنی؛ دست‌هات بوی خون میده، میگل. باید با آدم‌هایی باشی که به این عطر عادت دارن!
میگل بدون آن که جوابی بدهد، به طرف درب رفت و قبل از آن که دومینیکا بتواند خودش را عقب بکشد، آن را باز کرد.
دومینیکا، ل*ب گزید و قدمی به عقب برداشت. چشمانش را روی اجزای صورت عبوس پسر چرخاند و از روی شانه‌اش، به چهره‌‌ی متعجب ایتن نگاه کرد. هنوز در ذهنش به دنبال پیدا کردن یک جمله‌ی مناسب می‌گشت که میگل، کنارش زد و به سرعت از آن‌جا دور شد.
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
خبر جدید، این که همه‌چیز به طرز خفه‌کننده‌ای، پوچ و بیهوده به نظر می‌رسید؛ انتظاری هم نداشت که در آخرین ساعت‌های اقامتش در عمارت شیاطین، اوضاع تغییر کند. بعد از آن رسوایی احمقانه و شام غریبانه، ترجیح می‌داد تا در اتاق بماند و نسبت به سر و صداهای اطرافش، بی‌اعتنا باشد؛ دیگر مهم نبود که آن بیرون، سر می‌بُرند یا ارواح مردگانشان را احضار می‌کنند!
سر میز شام به جز او و کریسانتا، آن دخترک پرمدعا، هیچ‌کس دیگری حاضر به پاره‌پاره کردن بوقلمون بریان، نشده بود؛ به نظر می‌رسید که برادران گریمزبی¹ کارهای مهم‌تری به جز جر و بحث بچگانه و صرف شام خانوادگی، دارند!
دومینیکا، در تمام مدتی که نگاهش را به بشقاب سرامیکی مقابلش دوخته بود، به جواب‌هایی فکر می‌کرد که می‌توانست در پاسخ طعنه‌ی ایتن بعد از رفتن میگل، به او بدهد « هی تو! باز هم دنبال یه جا برای قدم زدن می‌گردی؟! » به خوبی می‌دانست که باید تا رسیدن به خانه، زبانش را در دهانش نگه دارد؛ پس به یک لبخند آزاردهنده اکتفا کرده و به سرعت آن‌جا را ترک کرده بود.
نفس عمیقی کشید و سرش را بر روی بالشت، جابه‌جا کرد. با نگاه به ساعت رومیزی کنارش، پوزخندی زد و به سقف اتاق خیره شد « دنبال چی هستی؟ عدالت برای پدرت؟ حتی جنازه‌اش هم پوسیده! » آن چیزی که به راحتی میشد از حرف‌هایشان فهمید، تعلق خاطری بود که میگل، نسبت به پدرش داشت؛ گویا ایتن باور داشت که آن پسر، فقط محض خاطر عدالت‌خواهی پدرش است که خودش را درگیر چنین سبک زندگی‌ چندش‌آوری کرده؛ امّا برای چه؟
حالا که فکرش را می‌کرد، هیچ‌ اطلاعات واضحی درمورد پیشینه‌ی خانوادگی میگل، نداشت. نه تنها درموردش کنجکاو نشده بود، بلکه گمان نمی‌کرد که چنین مسائلی برای او مهم باشد. واقعا در پشت تمام خیانت‌ها، قتل‌ها، دروغ‌ها، کلاهبرداری‌ها و هزاران فعل وحشیانه‌‌ی دیگر، این کلمه را قایم کرده است؟ خانواده؟ در زندگی دومینیکا، اجبار جای این واژه را پر می‌کرد. درد کدام یک بیشتر بود؟ بدون شک، خودش!
حالا که به تنهایی راهی خانه میشد، باید آخرین تلاشش را می‌کرد. نمی‌دانست که باز هم می‌تواند فرصت دیدار با میگل را پیدا کند یا نه؛ به هر حال راز پرونده‌ی پدرش، در زیر زبان پسر جای گرفته و از آن‌جایی که دسترسی به اطلاعات محرمانه برای او غیرممکن بود، پس حرف‌های زیادی برای گفتن با مجری جمع‌آوری همان اطلاعات، داشت‌؛ آن‌ها تا همین‌جا هم خیلی حرف زده بودند، مگر نه؟!
فقط ده دقیقه زمان برد تا خودش را قانع کند که بدون فکر، از میان عبور و مرور محافظان عمارت رد شود و در پشت درب اتاق پسر، بایستد. از کسی نشنیده بود که میگل، دستور اکید برای تنها ماندن داده باشد، پس به آرامی تقه‌ای به درب زد و منتظر ایستاد. ادب حکم می‌کرد که این‌گونه رفتار کند اما در بین آن‌ها، دیگر چنین مسائلی کمرنگ شده بودند؛ حداقل پس از اتفاق بعدازظهر.
نشنیدن هیچ پاسخی از جانب صاحب اتاق، او را وا داشت که دستگیره‌ی هلالی درب را پایین بکشد و به آرامی، وارد اتاق شود. فضای نسبتا تاریک مقابلش، اجازه‌ی پیشروی بیشتر را به او نداد. از میگل بعید است که برای یک بحث ساده، ماتم بگیرد و خودش را در تاریکی اتاق، حبس کند؛ یقیناً برای سر و سامان دادن به افکار پراکنده‌اش، به تاریکی پناه آورده بود.
بی‌سر و صدا، قدمی به جلو برداشت و درب اتاق را بست. طوفان بیرون، شروع شده و درختان کاج مقابل پنجره‌ی اتاق را طوری خم کرده بود که گویا چوب‌ کبریت‌ هستند!
به محض آن که چشمش به تاریکی نسبی داخل اتاق عادت کرد، هیبت تیره‌‌ای از میگل را که بر روی یک کاناپه با پارچه‌ی پیچازی نشسته بود، دید. در کنارش، یک شومینه‌ی سنگی بسیار بزرگ قرار داشت که گذر زمان و دوده‌های آتش، آن را به رنگ سیاه در آورده و آن‌قدر بزرگ بود که می‌توانست در داخلش بنشیند! با این حال، به واسطه‌ی خاموش بودن شومینه، سرمای نامحسوسی در داخل اتاق می‌‌لولید. با چند قدم کوتاه، خودش را به بالای سر میگل رساند. نور ملایم فانوس‌‌های پشت پنجره، بر روی صورتش افتاده و نفس‌های منظمش، خبر از خواب عمیقی که در آن فرو رفته بود، می‌داد.
دومینیکا، چشم از پلک‌های بسته‌ی او گرفت و به اطرافش نگاه کرد. درب‌های کمد لباس باز مانده و نیمی از پیراهن‌ها بر روی زمین سرازیر شده بودند. چند بطری نوشیدنی خالی بر روی میز کنار کاناپه قرار داشتند و روتختی‌های مچاله در گوشه‌ای از اتاق، خودنمایی می‌کردند؛ مطمئنا برای به هم ریختن اتاقش، زمان زیادی را صرف کرده بود!
دومرتبه، به چهره‌‌ی غرق در خواب میگل، چشم دوخت. میان ابروهای کمانی‌اش، گره‌ی ظریفی افتاده بود و ل*ب‌هایش، حالتی از یک لبخند واژگون را تداعی می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌تواند در مدت طولانی، ماسکی که بر چهره دارد را به نمایش بگذارد؛ او در حال حاضر، فقط یک پسربچه‌ی مغموم و عصبانی بود.
دومینیکا، نگاهش را پایین کشید و با دیدن کاغذ کوچکی که در میان انگشتان کشیده‌ی پسر جا گرفته بود، ابروهایش را بالا انداخت. محض خاطر کنجکاوی هم که شده، باید چیزی را که میگل قبل از خواب به آن خیره شده بود، می‌دید.
با احتیاط روی پاهایش نشست و در کنار دست او، زانو زد. گوشه‌ی کاغذ تاخورده را در میان دو انگشتش گرفت و به آرامی، آن را از حصار انگشتان میگل، بیرون کشید. هنوز به موفقیت کامل نرسیده بود که با باز شدن پلک‌های میگل و عقب کشیدن دستش، از جا پرید و از او فاصله گرفت.
میگل، سرش را از پشتی کاناپه برداشت و چشمان خواب‌آلودش را به او دوخت. اخم غلیظی بر روی پیشانی‌اش نشاند و یا صدای دورگه‌ای ل*ب زد:
- این‌جا چی کار می‌کنی؟
دومینیکا، گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و پس از مکث کوتاهی، گفت:
- من... خب، اومده بودم تا ازت خداحافظی کنم.
در مقابل نگاه خیره‌ی میگل، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- یکی دو ساعت دیگه باید برم.
میگل، دستی به صورتش کشید و هم‌زمان با مالیدن چشم‌هایش، زمزمه کرد:
- مطمئناً خودم هم همراهت می‌اومدم.
- امّا سر میز شام هم نیومدی؛ فکر کردم شاید... .
از جایش برخاست، به طرف آباژور کنار تخت رفت و با روشن کردن آن، تاریکیِ درون اتاق را درهم شکست.
- حوصله‌ی وراجی‌های کریس و قیافه‌ی حق به جانب ایتن رو نداشتم.
- اون هم برای شام نیومده بود.
ابرویش را بالا انداخت و در حالی که کاغذ درون دستش را روی کنسول می‌گذاشت، گفت:
- حتما سرگرمی جالب‌تری داشته.
دومینیکا، از روی زمین بلند شد و دستی به موهای پریشانش کشید. میگل به طور غیر مستقیم به او فهمانده بود که حوصله‌اش را ندارد و باید از آن‌جا برود؛ امّا چه اهمیتی داشت؟ همیشه می‌توان چیزهای مشمئزکننده را نادیده گرفت. در همان حال، لبانش را تر کرد و با لحن آرامی پرسید:
- تو... حالت خوبه؟
- چرا باید بد باشم؟
میگل، اشاره‌‌ای به شیشه‌‌های نوشیدنی روی میز کرد و ادامه داد:
- دارم از تعطیلات اجباریم لذّت می‌برم و البته، اوه خدای من! کلی کار ریخته روی سرم که باید انجام بدم.
- چرا سعی نکردی از اون افسر اطلاعات بگی‍... .
- تو هم می‌خوای بگی که خیلی عجولم؟
می‌خواست با یک طعنه‌ی کوچک، به دختر جوان بفهماند که حضورش را در پشت درب اتاق ایتن فراموش نکرده و نسبت به جاسوسی‌هایش احساس خوبی ندارد. دومینیکا، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و سرش را به طرفین تکان داد. از قبل خودش را برای توبیخ‌های زیرپوستی او درمورد اتفاق عصر، آماده کرده بود؛ هرچند که انتظار واکنش بدتری را داشت اما میگل، ارزش زیادی برای این موضوع قائل نشده بود، نه بیشتر از ایتن!
نفس عمیقی کشید و روی تشک تخت نشست. خیره به چشم‌های بی‌روح پسر مقابلش، ل*ب زد:
- من سرزنشت نمی‌کنم.
میگل تک ابرویی بالا انداخت و به کنسول کنار تخت، تکیه داد.
- مطمئنم که همین‌طوره.
- نمی‌تونم به خاطر راهی که خودم هم در پیش گرفتم، سرزنشت کنم.
دومینیکا در برابر نگاه پر از پرسش او، انگشت‌هایش را درهم قفل کرد و ادامه داد:
- همش برای خانواده‌ات بوده، مگه نه؟
میگل پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند. از احساس همدردی و ترّحمی که در چشمان خاکستری او موج می‌زد، بیزار بود.
- خودت رو با من مقایسه نکن.
دومینیکا، سرش را تکان داد و از جا بلند شد. سینه به سینه‌ی او ایستاد و با لجاجت گفت:
- این کار رو نمی‌کنم.
نگاهش را پایین کشید و به کاغذ تاخورده‌ی روی کنسول، خیره شد. قبل از آن که اجازه‌ی واکنشی به میگل بدهد، کاغذ را برداشت و بازش کرد؛ یک تصویر نیم‌سوخته و قدیمی از سه سرباز با یونیفرم‌های شوروی سابق که در کنار یک جیپ نظامی، ایستاده بودند. با دیدن دو چهره‌ی آشنای داخل عکس، ابروهایش را درهم فرو برد و انگشت شستش را بر روی صورت سرباز سمت چپ، کشید.
- این پدرته؟
میگل، تکیه‌اش را از میز گرفت، نگاهی به عکس انداخت و هوم کوتاهی از گلویش خارج شد.
- شبیهش نیستی.
- دلم می‌خواست که باشم.
دومینیکا، نگاهش را از آن مرد گرفت و به چهره‌ی سرباز دوم خیره شد. به واسطه‌ی سوختن گوشه‌ی عکس، چهره‌‌ی سرباز سوم که قد بلندتری نسبت به بقیه داشت، قابل تشخیص نبود. مطمئن بود که آن‌ها را می‌شناسد؛ اما به یاد نداشت که چگونه. این تصویر آشنا را در کجا دیده بود؟ باید به یاد می‌آورد.

۱. اشاره به فیلم « گریمزبی » محصول ۲۰۱۶ آمریکا
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
نگاهی به سرتاسر راهروی خالی مقابلش انداخت و بی‌سر و صدا، به طرف انتهای آن قدم برداشت. انگشتان یخ‌زده‌اش را بر روی دستگیره‌‌ی درب اتاق گذاشت و کلید را چرخاند. پنج روز از انتقال سیستم اداری سازمان به این ساختمان جدید، می‌گذشت و بسیاری از اتاق‌ها، چیدمان درستی نداشتند.
نگاهش را از جعبه‌هایی که دورتادور اتاق را پوشانده بودند، گرفت و به طرف میز شیشه‌ای کنار پنجره رفت. علی‌رغم وسواس بسیاری که صاحب اتاق نسبت به وسایلش داشت، برای پیدا کردن پرونده‌های محرمانه‌ی بایگانی به جعبه‌های روی میز سرک کشید. همان‌طور که انتظارش را داشت، چیزی به جز اوراق باطله گیرش نیامد.
نفسش را با کلافگی بیرون داد و دستی به موهای لَختش کشید. نیم نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و ل*ب‌هایش را به دندان گرفت. فقط سی دقیقه تا راه‌اندازی مجدد دوربین‌های داخل اتاق و راهرو زمان داشت؛ با این حال، نمی‌دانست از کجا و کدام جعبه، شروع به تجسس کند.
بدون تعلل، روی زانویش نشست و جعبه‌ی زیر پایش را باز کرد. به جز چند لوح تقدیر، یک بیسیم واکی تاکی، کاغذهای کاربن و چند پاکت مهر و موم شده، چیزی درون جعبه به چشم نمی‌خورد. یکی از قاب‌های تقدیرنامه را برداشت، آن را مقابل صورتش گرفت و پوزخندی زد.
- خدا می‌دونه که به خاطر گرفتن تو، چند نفر کشته شدن!
قبل از آن که قاب را به داخل جعبه برگرداند، چشمش به عکس کوچکی که گویا در زیر تقدیرنامه‌ی درون دستش پنهان شده بود، افتاد. اخم ظریفی روی پیشانی‌اش نشاند، عکس را برداشت و با دقت به آن خیره شد. یونیفرم‌های نظامی، بازوبندهای ارتش سرخ، یک جیپ قدیمی زوار در رفته و چهره‌های خندان سه سرباز روس؛ این یک عکس یادگاری از درون پادگان ارتش بود؟
- دومینیکا؟!
***
- دومینیکا؟
صدای میگل، او را از خاطراتش بیرون کشید و توجهش را جلب کرد. چشم از پرتره‌ی سوخته‌ی زیر انگشتانش که قابل تشخیص نبود، گرفت و به صورت درهم رفته‌ی پسر، نگاه کرد.
- ببخشید، حواسم نبود.
- به چی زل زدی؟
دو مرتبه، سرش را چرخاند و به دو چهره‌ی آشنای درون عکس چشم دوخت.
- هی‍... هیچی. چرا این عکس رو نگه داشتی؟ مطمئناً عکس‌های بهتری از پدرت... .
میگل، عکس را از میان انگشتانش بیرون کشید و درون دستش گرفت. به آرامی، صورت خندان پدرش را لمس کرد و ل*ب زد:
- این رو از توی شومینه‌ی اتاقش پیدا کردم؛ روزی که خودش رو کشت، یا بهتره بگم کشتنش!
دومینیکا، انگشتانش را درهم گره زد و زمزمه‌وار گفت:
- واقعا متأسفم.
میگل، گوشه‌ی چشمی به او انداخت و سرش را تکان داد. دومینیکا در نگاه مرد مقابلش، دردی را احساس می‌کرد که در اعماق قلبش لانه کرده و مانند سنگ‌ریزه‌ای در کفش، آزارش می‌داد؛ علاقه‌ی او به پدرش، از تمام حرکات و حرف‌هایش، مشخص بود.
- چرا فکر می‌کنی که به قتل رسیده؟
- پا‌پا افسرده و مریض بود امّا هیچ‌وقت من رو به خواست خودش تنها نمی‌ذاشت؛ مطمئنم.
- چرا باید یه آدم مریض و افسرده رو بکشن؟
میگل، اخم‌ غلیظی بر روی پیشانی‌اش نشاند و از کنارش رد شد.
- مجبورش کردن خودش رو بکشه؛ اگه می‌خواست به خاطر اون هر*زه‌ی لعنتی این کار رو کنه، زودتر انجامش می‌داد!
به طرف دومینیکا برگشت و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت، ادامه داد:
- حتماً چیزی رو می‌دونسته که به نفعشون نبوده. اصلاً چرا تمام اسنادش رو سوزونده؟ چون... .
دومینیکا، با صدای آرامی که به سختی قابل شنیدن بود، به میان حرفش پرید و گفت:
- چون می‌دونسته که میان سراغش!
- درسته، همون‌طور که سراغ دوستش رفتن.
با گیجی، به ل*ب‌های میگل چشم دوخت و پرسید:
- دوستش؟
- دوست صمیمی پاپا؛ چند سال قبل از مرگ پدرم، خودش و خانواده‌اش رو توی ملک شخصیشون، به رگبار بستن.
ابروهایش را بالا انداخت و سکوت کرد. این یک تراژدی غم‌انگیز به حساب می‌آمد که نظیرش را در بسیاری از وقایع اطرافش دیده بود اما نمی‌دانست که چرا اکنون با شنیدنش، بدون آن که بخواهد، لرزی به جانش افتاد که قادر به درک کردنش نبود. نفس عمیقی کشید و خیره به عکس درون دست میگل، ل*ب زد:
- پس حالا، همه‌‌ی اون آدم‌ها مردن؟
میگل، عکس را پایین آورد و نگاهی به آن انداخت. دستی به گوشه‌ی سوخته‌اش کشید و گفت:
- نمی‌دونم. برخلاف تمام تقلاهایی که کردم، هیچ‌وقت نتونستم بفهمم که نفر سوم کیه؛ شاید هم که مرده باشه.
این، واقعیت نداشت! دومینیکا به خوبی نفر سوم را می‌شناخت و می‌دانست که هنوز هم نفس می‌کشد؛ ولی آیا او، چیزی از ماجرای مرگ پدر میگل می‌دانست؟ در آن عکس، بسیار باهم صمیمی به نظر می‌رسیدند. این یک خوش‌شانسی محض بود یا... .
میگل، آه غلیظی کشید و روی تخت نشست. بدون آن که منتظر جوابی از سمت دومینیکا باشد، عکس را داخل جیبش گذاشت و ل*ب زد:
- یه راز بین سه نفر، فقط در یه صورت راز می‌مونه که دوتاشون بمیرن!
- منظورت چیه؟
- اصلاً حس خوبی به این آدم ندارم. هیچ‌وقت نتونستم از بین تمام کسایی که با پدرم در ارتباط بودن، پیداش کنم.
دومینیکا، تکّه‌ای از موهای بلوندش را دور انگشتش پیچید و گفت:
- همون‌طور که گفتی، شاید اون هم مرده باشه.
- نمی‌دونم؛ اما اگر زنده باشه... هوف! چرا دارم این‌ها رو بهت میگم؟
تک ابرویی بالا انداخت و با یک قدم بلند، روبه‌روی میگل ایستاد و از بالا، به چشمان پف‌ کرده‌اش خیره شد.
- تو به خاطر همین اومدی توی این کار؟
مکث کوتاهی کرد و در حالی که با انگشت اشاره‌اش، موهای روی پیشانی میگل را کنار می‌زد، ادامه داد:
- به خاطر پدرت؛ کسی که مرده؟
- می‌دونم مرده! فكر می‌كنی نمی‌دونم؟ امّا هنوز هم دوسش دارم. هه! يعنی تا يكی می‌ميره، ديگه نبايد بهش فکر کنی؟ حتی اگه اونی كه مرده هزار برابر بهتر از اين زنده‌های دور و برت باشه؟!
با شنیدن لحن تند او، دستش روی هوا خشک شد و به چهره‌‌ی غضبناکش، زل زد. چشم‌هایش را ریز کرد و با تردید پرسید:
- با یه عکس نصفه و نیمه می‌خوای چی کار کنی؟ تو دیوونه‌ای!
در جوابش، هوم کوتاهی از گلوی میگل خارج شد و خودش را عقب کشید.
- می‌دونی، حق با اون مافیایی روان‌پریشه! من هدف اصلیم رو بین لجن و کث*افت این زندگی، گم کردم.
- و حالا چرا دوباره به فکرش افتادی؟
میگل، ل*ب‌هایش را به داخل دهانش کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- با دیدن تو، خودم رو به یاد آوردم؛ وقتی که تازه وارد سیستم اطلاعاتی سازمان شده بودم، تمام تلاشم رو می‌کردم تا علت مرگ پدرم رو بفهمم؛ درست مثل تو!
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و در کنار او، روی تخت نشست.
- من علتش رو می‌دونم.
- امّا می‌خوای بفهمی که چرا توی بازجویی آخرش، به قتل زن و بچه‌اش اعتراف کرده؛ به خاطر همین هم این‌جایی.
- می‌بینی که بودنم کنار تو، فایده‌ای برام نداشته.
میگل، به تلخی خندید و دست‌هایش را ستون بدنش کرد. خیره به نیم‌رخ جدی او، نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌دونی چرا ازت خوشم میاد؟
دومینیکا پوزخندی زد، به طرفش برگشت و به تبعیت از او، دستش را به تشک تخت تکیه داد.
- این یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیته؛ دونستن دلیلش، چیزی رو عوض نمی‌کنه!
این‌بار میگل با وسواس کمتری در بروز شخصیت همیشگی‌اش، خندید و چین‌ و چروک‌های ظریف گوشه‌ی چشمش را به رخ کشید.
- شاید حق با تو باشه؛ امّا من به تو اهمیّت میدم، چون که زخم‌هات شبیه زخم‌های منه!
در مقابل چشم‌های بی‌پروای پسر، از جا بلند شد و قدمی به عقب برداشت. اهمیت دادن؟ شاید بعد از تجربه‌ی تلخی که با لاورنتی داشت، وحشتناک‌ترین کار ممکن همین بود، اهمیت دادن! این، دقیقاً همان چیزی است که زابکوف او را از آن، منع کرده و اعتقادی به آن نداشت؛ یک نقطه ضعف، یک اعتماد شکننده، یک تعلق خاطر بیهوده! پرده برداشتن از رازهای گذشته، این‌قدرها هم ارزش داشت؟ برایش قابل کتمان نبود که اگر در همان لحظه، کسی قصد جان پسر مقابلش را می‌کرد، بر علیه او اسلحه می‌کشید، بدون آن که به پیامدهای بعدی‌اش فکر کند!
حالا با گفتن تنها یک اسم، می‌توانست دوباره نقش یک ناجی را برای او بازی کند؛ یک اسم که روزی، اسطوره‌‌اش بود و هنوز هم سایه‌‌ی او را بر روی زندگی‌اش، حس می‌کرد. چه اهمیّتی داشت؟ اگر خوش‌شانس باشد تا چند روز دیگر، به خانه برمی‌گردد و راه دیگری برای پاسخ دادن به سوالات ذهنش، پیدا می‌کند؛ میگل، هرگز بدون موذی‌گری‌های بی‌حد و مرزش، این کار را نکرده بود!
دست‌هایش را به آرامی مشت کرد و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد، گفت:
- مطمئن شدم که حالت خوبه؛ باید برم دیگه. بهتره برای رفتن آماده بشم، چیزی تا حرکت نمونده.
میگل، سرش را تکان داد و با جدیّت جواب داد:
- یکم استراحت کن، دینکا. وقتش که بشه، خودم میام سراغت!
بدون آن که جوابی بدهد، از او روی برگرداند و از اتاقش خارج شد. به محض آن که درب اتاق را بست، به دیوار کنارش تکیه داد و پلک‌هایش را بر روی هم فشرد. پس از درنگ کوتاهی، چشمانش را باز کرد و زمزمه کرد:
- زخم؟
پوزخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند، تکیه‌اش را از دیوار برداشت و راه اتاقش را در پیش گرفت. زخم!
 
  • بغض
واکنش‌ها[ی پسندها]: Flare
بالا