به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
خنده‌دار بود؛ گویا حقیقت، به آینه‌ای می‌مانست که از آسمان به زمین افتاده و هزار تکه شده است. حال، هرکدام تکه‌ای از آینه را برداشتند و خود را در آن می‌نگریستند؛ با این تصور که تمام این حقیقت هزار تکه، تنها در نزد خودشان است!
ذهن معامله‌گر دومینیکا، می‌دانست که باید بجنگد؛ هرچند که از جنگیدن خسته شده باشد، چاره‌ای نداشت تا پایان این قصه را به خوشی رقم بزند. به نظر می‌رسید که یک فرصت طلایی برای یک اتحاد تاریک دیگر برایشان پیش آمده باشد؛ یک موقعیت برد-برد!
افشای یک نام گمشده در ازای تمام جزئیات پرونده‌ی جاسوسی روستوک، مقرون به صرفه بود. با حال و هوایی که میگل داشت، حتماً از چنین پیشنهادی استقبال می‌کرد؛ امّا... .
با شنیدن صدای نازک کریسانتا که انگار در انتهای راهروی مقابلش ایستاده بود، ابرویش را بالا انداخت و به آرامی، خودش را عقب کشید. پشت یکی از پاراوان‌های ژاپنی داخل راهرو که طرح جواهرنشان شکوفه‌های سرخ گیلاس بر روی آن خودنمایی می‌کرد، پنهان شد و گوشش را تیز کرد.
- من با میگل کاری ندارم، البته فعلا؛ امّا هیچ تضمینی وجود نداره که اون دختره برامون دردسر نشه، مارچِلّو! از اون قیافه‌ی شکاک و مغرورش، حالم به هم می‌خوره!
مردی که چهره‌اش به خاطر زاویه‌‌ی نگاه دومینیکا، قابل تشخیص نبود، دستش را داخل جیب شلوار اتوکشیده‌اش فرو برد و ل*ب زد:
- اسپنسر داره به پایان امپراتوریش نزدیک میشه! این رو باید به دُن کارلو گزارش بدیم؟
- دیوونه شدی؟! اول باید از شر دختره خلاص بشیم؛ بعد به ایتن فکر می‌کنیم. اون عفریته‌ی روسی کجاست؟
- اون عوضی مغرور دستور داده که کمتر از نیم ساعت دیگه به سمت کانتینرها حرکت کنیم و دختره رو هم با خودمون ببریم.
کریسانتا، سرش را تکان داد و با لبخند مرموزی گفت:
- ایتن تا قبل از طلوع آفتاب برنمی‌گرده؛ این یه خوش‌شانسی بزرگه، مرد!
- نه تا وقتی که سانچز این‌جا باشه.
مکثی کرد و در حالی که ل*ب‌هایش را می‌مکید، هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اگه بخواد دردسر درست کنه، کارش رو تموم می‌کنیم.
- امشب انجامش می‌دیم. الآن بهتره که از این‌جا بری، نباید کسی ببینتت.
دومینیکا، ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و با قدم‌های نامتعادلی، به عقب برگشت. با بی‌حواسی، به گلدان بزرگ چینی کنار پایش برخورد کرد و صدای تلوتلو خوردن گلدان، به هوا برخاست.
- اون صدای چی بود؟
بی‌معطلی، گلدان را رها کرد و به طرف اتاق میگل، دوید. در آن لحظه، هیچ راه دیگری برای فرار از مخمصه، به ذهنش نمی‌رسید. قبل از آن که در آستانه‌ی راهرو و میدان دید آن دو نفر قرار بگیرد، از پله‌های کم ارتفاع روبه‌روی اتاق میگل پایین آمد. به سرعت، درب را باز کرد و خودش را به داخل اتاق انداخت. سرش را به درب یخ‌زده چسباند و با کلافگی، نفسش را به بیرون فرستاد. پس از چند ثانیه‌، نگاهش را حول فضای به هم ریخته‌ی اتاق چرخاند و بر روی قامت نیمه برهنه‌ی میگل که در کنار کمد لباس‌هایش ایستاده بود، ثابت ماند.
- تو که تازه این‌جا بو... دومینیکا؟ تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
ناخودآگاه، دستش را بر روی گونه‌ی ملتهبش گذاشت و نگاهش را از او دزدید. مطمئناً فرصتی برای درخواست اجازه‌ جهت ورود مجدد به اتاق را نداشت.
- رنگم... .
با یادآوری حرف‌های کریسانتا و آن مرد ناشناس، با تردید از درب اتاق فاصله گرفت و به طرف میگل، قدم برداشت. در تقلا برای متمرکز کردن حواسش، دستانش را مشت کرد و نگاهش را بالا کشید.
- اون‌ زن... کریستینا؟ هوف! نمی‌دونم. اون می‌خواد یه کاری کنه.
میگل، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و گفت:
- از چی حرف می‌زنی؟
- خودم شنیدم؛ توی راهروی بالایی عمارت داشت با یه نفر حرف می‌زد.
- چه حرفی؟
دومینیکا، روی زانوهایش خم شد و چنگی به پیراهن مشکی رنگ زیر پایش زد. سپس، کمرش را صاف کرد و پیراهن را به سینه‌ی ستبر پسر کوبید. با صدایی که از فرط هیجان می‌لرزید، ادامه داد:
- لعنت بهت! گفته بودم که این‌جا، جایی برای من نیست. تو، من رو توی بد دردسری انداختی میگل.
میگل، پیراهن را از دستش گرفت و به گوشه‌ی نامعلومی از اتاق، پرتاب کرد. فاصله‌ی بینشان را با یک قدم کوتاه درهم شکست و دست‌هایش را روی بازوهای نحیف دختر، گذاشت.
- آروم باش... .
دومینیکا، خودش را عقب کشید و زیر چشمی به درب بسته‌ی اتاق نگاه کرد.
- چطور آروم باشم؟! من به اندازه‌ی کافی دردسرهای تو رو تحمل کردم! حالا من رو آوردی وسط میدون جنگی که مال من نیست؟
پوزخندی زد و خیره به چشم‌های سردرگم میگل، اضافه کرد:
- تک به تک اعضای این خانواده‌ی اوباش در تلاشن که همدیگه رو سلاخی کنن! این وسط، تو من رو هم به کشتن میدی... .
میگل، فشار انگشتانش را بر روی بازوی دومینیکا بیشتر کرد، تکانی به او داد و با جدیت ل*ب زد:
- محض رضای خدا هم که شده به خودت بیا... .
دومینیکا با عصبانیت، خودش را از حصار دستان او بیرون کشید و قدمی به عقب برداشت. پوزخندی زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- من خودمم، عوضی! تو، من رو کشوندی این‌جا و بین این همه وحشی، بی‌دفاع گذاشتی. حداقل می‌تونستید یه اسلحه بهم بدید تا از خودم دفاع کنم.
- ایتن قانون‌های خودش رو دار... .
- قانون، قانون، قانون! برام مهم نیست که اون رفیق حروم‌زاده‌ات چه اسمی روی کث*افت‌کاری‌هاش گذاشته!
نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را لای موهای پریشانش فرو برد. با صدای آرام‌تری ل*ب زد:
- باید از این‌جا بریم. اون‌ها تو رو هم زنده نمی‌ذارن.
میگل، گره‌ی ابروهایش را محکم‌تر کرد و به چهره‌‌ی مضطرب دختر خیره شد. از لابه‌لای حرف‌های بی‌سر و ته او چیزی به جز هراس، نمی‌فهمید. از زبان کریسانتا چه چیزی شنیده بود که تا این حد، از آن واهمه داشت؟ مرگ؟ بعید می‌دانست که از این یکی بترسد! به هرحال، زمان زیادی تا حرکت کاروان باقی نمانده بود و باید سعی می‌کرد تا او را آرام کند.
- هی، نیک! نمی‌دونم چی باعث شده که این‌‌قدر به هم بریزی؛ اما طبق قولی که بهت دادم، تو رو برمی‌گردونم خونه، باشه؟ فقط یکم دیگه صبر کن.
- خونه؟ هه! از کجا معلوم که خودت هم توی تیم اون‌ها نباشی؟ یهویی یادت افتاد که باید دنبال قاتل بابات بگردی؟ فکر کردی من احمقم؟!
- دینکا، اگه می‌خواستم بهت آسیبی برسونم، خیلی فرصت‌های بهتر از این رو داشتم... .
- همیشه همین رو میگی!
- ولی تو خودت اومدی این‌جا، دومینیکا.
دومینیکا، صدایش را بالا برد و بدون فکر جواب داد:
- اشتباه کردم، نه تو و نه اون خانواده‌‌ی آشغالم، ارزش هیچ‌کدوم از این‌ها رو نداشتید!
برای چند ثانیه‌ی کوتاه، سکوت زجرآوری بینشان حاکم شد و به جز صدای نفس‌های کشدار دختر، چیزی به گوش نمی‌رسید. حالا لابد خسته شده بود، میگل به او حق می‌داد؛ رفتن و نرسیدن، آدم را خسته می‌کند! با این وجود، نمی‌توانست حرف‌هایش را نادیده بگیرد و سرزنشش نکند. تا همین چند لحظه‌ی پیش، از اهمیت دادن‌هایش به او گفته بود و حال، جواب ناخوشایندش را می‌شنید.
هم‌زمان با رها شدن گلوله‌ای در فضای تاریک محوطه، رشته‌ی اتصال نگاهش را با دخترک سرکش مقابلش پاره کرد و به پنجره خیره شد. بدون مکث، پیراهنی‌ از داخل کمد برداشت و در حالی که دکمه‌هایش را می‌بست، به طرف کنسول کنار تخت رفت. اسلحه‌ای از داخل کشو برداشت و با صدای گرفته‌ای، گفت:
- با ایتن حرف می‌زنم، زودتر از این‌جا می‌برمت.
- اون، این‌جا نیست!
سرجایش ایستاد و با نگاه سردی به چهره‌‌ی عبوس دومینیکا خیره شد. گویا ساعت‌ها در اتاق ماندن، او را از تمام اخبار اطرافش عقب انداخته بود. حالا یک دلیل واضح برای متزلزل شدن دیوارهای نظم این عمارت، وجود داشت. گمان نمی‌کرد که محبوبیت ایتن تا حدی افت کرده باشد که زیر دستانش در نبود او، دست به کودتا بزنند. هرچند که این چیزها در این نوع زندگی، به وفور اتفاق می‌افتاد اما ایتن، به خوبی توانسته بود ظاهر حکومت دور از پایتخت مافیایی‌اش را حفظ کند. دُن، باید به او افتخار می‌کرد!
نفس عمیقی کشید و از دومینیکا روی گرفت. زمانی برای سرزنش کردن رفتار و گفتارش نداشت؛ او برای امشب، بیشتر از کوپنش حرف زده بود. با همه‌ی این‌ها، یک چیز را نمی‌توانست بفهمد؛ او، از جانب کریس احساس خطر می‌کرد؟ کریسانتا، شیفته و شیدای همیشگی ایتن، چگونه می‌توانست نقشه‌ی قتل او را در زیر این سقف بکشد؟ از رفتار تند دومینیکا معلوم بود که حرف‌هایش، بی‌شباهت به حقیقت نیست؛ اما درمورد ایتن... آیا ممکن بود که از این شیطنت‌های احمقانه که بوی خون می‌دهند، مطلع باشد؟ چنین چیزی در بین دو دوست بسیار قدیمی که از گذشته، رشته‌ی رازهای یکدیگر را بافته‌اند، به طور قطع باطل بود.
به طرف درب اتاق قدم برداشت و به آرامی آن را باز کرد. صدای همهمه از سالن‌های پایینی عمارت، به گوش می‌رسید. الآن، وقت یک اقدام هوشمندانه برای دور کردن همکار نمک‌نشناسش از این قشقرق کوچک بود یا می‌بایست به اوضاع دم و دستگاه رفیق دیرینه‌اش، سر و سامان می‌داد؟ اولویتی برای هیچ‌کدام قائل نبود!
حال، باید خودش را سرزنش می‌کرد که چرا تلفن همراه موقتش را در اتاق‌ ایتن جا گذاشته و دیگر نمی‌تواند بدون عبور از هیاهوی سرسرای اصلی، با او تماس بگیرد.
ل*ب‌هایش را گزید، به دومینیکا اشاره کرد و بی‌سر و صدا، از اتاق بیرون رفت. فقط کافی بود تا قبل از حرکت کاروان، خودش را به آن برساند و بعد از این که از رفتن دومینیکا مطمئن شد، به این قبرستان سلطنتی برگردد و سر از کار جانشینان دُن کارلو، در بیاورد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : HADIS

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
راهروی منتهی به ایوان اصلی، فاصله‌ی چندانی با میدان جنگ در طبقات پایین نداشت؛ فقط از روی خوش‌شانسی بود که تا به حال، به این قسمت عمارت هجوم نیاورده بودند که آن هم به زودی، تحقق پیدا می‌کرد. به قدم‌هایش سرعت بخشید و برای فرار از درگیری‌‌های احتمالی در مسیرهای اصلی عمارت، راه کتابخانه را در پیش گرفت. حق با دومینیکا بود؛ هیچ‌کدام از آن‌ها، سربازان این جنگ نبودند. دلش نمی‌خواست قهرمان این قتل‌عام مافیایی باشد؛ این کاری بود که ایتن می‌بایست انجامش می‌داد اما حال که باید آن روحیه‌ی شیطانی‌اش را برای رهبری نوچه‌هایش به رخ می‌کشید، خبری از او نبود. چرا امشب؟ چرا حالا که نه تنها خودش، بلکه دومینیکا هم نقش مهمان یک روزه را ایفا می‌کرد، باید از عمارت بیرون می‌رفت و این دیوانه‌های تشنه به خون، با هم گلاویز می‌شدند؟ در دیدار بعدی، حتماً ایتن را سرزنش می‌کرد.
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و همراه با دومینیکا، وارد راهروی کتابخانه شد. نفس‌های کشدار دختر را در میان صدای رگبار گلوله‌ها و هیاهوی قطرات باران پشت پنجره، به خوبی می‌شنید. قبل از آن که درب‌های چوبی ایوان را باز کند، به طرف دومینیکا برگشت و گفت:
- تحت هیچ شرایطی از من فاصله نگیر، باشه؟ انتظار ندارم که بدون دردسر بتونیم از این‌جا بیرون بریم.
- بهتر نبود که یه اسلحه هم به من می‌دادی؟
- این باعث میشه که کمتر سرزنشم کنی؟
زیر چشمی به کلت درون دستش نگاه کرد و آن را به طرفش گرفت. دومینیکا، بی‌معطلی اسلحه را از میان انگشتان او بیرون کشید و خشابش را چک کرد.
- ممنون.
- تا وقتی که یه جدیدش رو پیدا کنم، باید هوام رو داشته باشی.
به تکان دادن سرش اکتفا کرد و حرفی نزد. میگل، چاقوی ضامن‌دار کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید و بدون مکث، درب را باز کرد.
هوا چنان تاریک و ظلمانی بود که هیچ ستاره‌ای در آسمان، دیده نمی‌شد؛ گویی یک پرده‌ی سیاه و زمخت بر روی آسمان کشیده‌ باشند! باران ریز و یکنواخت، به صورت کسل‌کننده می‌بارید و بی‌وقفه، بر روی سنگ‌فرش‌های محوطه فرود می‌آمد. با همین اوصاف، هر چند دقیقه یک‌بار غرش رعد و برق قلب آسمان را می‌شکافت و رعب و وحشتی بیهوده، تولید می‌کرد. به محض پایین آمدن از پله‌های ایوان، استخر موّاج میان محوطه در مقابلشان ظاهر شد؛ همان‌جایی که برای آخرین بار، ویکتور را زنده دیده بودند.
میگل، محتاطانه اطرافش را نگریست و در حالی که با عجله به طرف استخر می‌رفت، صدایش را بالا برد.
- باید بریم به طرف پارکینگی که اون طرف ح‍.... .
با برخورد گلوله‌ای که به خطا، به میله‌های پلکان سنگی اصابت کرده بود، سر جایش نشست و خودش را عقب کشید. دومینیکا، بدون تعلل اسلحه‌ی درون دستش را بالا گرفت و به مرد نقاب‌داری که در بالای ایوان ایستاده بود، شلیک کرد. پس از چند ثانیه، مرد پس از برخورد گلوله‌ای در قفسه‌‌ی سینه‌اش، تعادلش را از دست داد و از بالای ایوان، سقوط کرد. میگل هم‌زمان با خروج عده‌ی انگشت‌شماری از مردان نقاب‌دار از ایوان ساختمان، خودش را به بالای سر جنازه رساند، اسلحه و خشاب‌های اضافه‌اش را برداشت و رو به دومینیکا که هم‌چنان مشغول شلیک گلوله بود، فریاد زد:
- دنبالم بیا!
هردو، در حالی که ورودی ساختمان را نشانه گرفته بودند، عقب‌گرد کرده و از پلکان سنگی، دور شدند. با هر قدمی که برمی‌داشتند، تعداد افرادی که بر روی پله‌ها سرازیر می‌شدند، بیشتر میشد. بدون شک یک مسلسل خودکار، بهتر از دو کلت دستی می‌توانست از پس این تعداد از حریف اجباری، بربیاید!
در همین حال، میگل سرش را به طرف گاراژ‌های انتهای محوطه چرخاند و با دیدن مردانی که از پشت سر به آن‌ دو نزدیک می‌شدند، در کنار استخر از حرکت ایستاد.
- چه غلطی می... .
دومینیکا با دنبال کردن رد نگاه او، حرفش را خورد و لعنتی زیر ل*ب فرستاد. حلقه‌ی محاصره، لحظه به لحظه تنگ‌تر میشد و احتمال فرار، به نقطه‌ی صفر می‌رسید.
میگل، شانه به شانه‌ی دخترک، اسلحه‌اش را به طرف گروه مسلح روبه‌رویشان گرفت و دومینیکا به تبعیت از او، همین کار را برای نقاب‌داران پشت سرشان تکرار کرد. پوزخندی زد و بدون آن که چشم از مقابلش بردارد، گفت:
- خب؟ این‌بار چه نقشه‌ای داری؟
- فعلاً هیچی.
- عالی شد!
- میشه انقدر غر نزنی تا بتونم فکر کنم؟!
ابروهایش را بالا انداخت و هم‌زمان با تکان دادن سرش، جواب داد:
- به نفعته که تا قبل از آبکش شدنت این کار رو بکنی.
- از اون‌جایی که اول تو رو خلاص می‌کنن؛ پس وقت بیشتری برای خودم دارم!
دومینیکا، دندان‌هایش را روی هم سایید و حرفی نزد. نگاهش را پایین کشید و به جسد مغروق درون آب، خیره شد. چشم‌های کاملاً باز ویکتور حتی با وجود حلقه‌های ریز آب که به واسطه‌ی قطرات باران ایجاد می‌شدند، به راحتی قابل رؤیت بود. آن‌ها، او را همراه با همان کفش‌های سیمانی، درون استخر انداخته و به احتمال زیاد، خفه شدنش را تماشا کرده‌ بودند. بدون شک، ویکتور در تمام طول زندگی‌اش چنین مرگی را برای خودش پیش‌بینی نکرده بود!
لبش را به دندان کشید و هردو دستش را برای حفظ تعادل اسلحه بالا برد. قطرات آب، از روی تیغه‌ی بینی و موهای چسبناک روی پیشانی‌اش، چکه می‌کرد و تنش به واسطه‌ی باد استخوان‌سوزی که می‌وزید، به لرز نشسته بود. از نظر او، هیچ‌چیز نمی‌توانست ترسناک‌تر از باران‌های بی‌موقع باشد!
پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، قامت سیاه‌پوش کریسانتا در چهارچوب ایوان نمایان شد. با قدم‌های بلند، از پله‌ها پایین آمد و پس از عبور از روی جنازه‌هایی که زمین نمناک زیر پایش را فرش کرده بودند، در فاصله‌ی نه چندان دوری از آن‌ها ایستاد. قطرات خون بر روی صورتش، خودنمایی می‌کردند و مردمک چشمانش، در زیر نور ضعیف چراغ‌ها، برق می‌زد. با اشاره به چند جنازه‌ی پشت سرش، پوزخندی زد و صدایش را بالا برد.
- حیف شد که نمایش این‌جا رو از دست دادم.
میگل، نگاه بی‌تفاوتی به سرتاپایش انداخت و گفت:
- جات واقعاً خالی بود، کریس!
برخلاف پوزخند تمسخرآمیز دومینیکا، ل*ب‌های سرخ کریسانتا از هم فاصله گرفت و دندان‌های صدفی‌اش، نمایان شد.
- می‌تونیم با هم جبرانش کنیم؛ من میزبان بهتری هستم.
میگل، شانه‌ای بالا انداخت و اسلحه‌اش را تکان داد.
- به سگ‌های ولگردت بگو که اگه یه قدم دیگه جلو بیان، تضمین نمی‌کنم که بتونم نقش یه مهمون خوب رو برات ایفا کنم!
بدون چشم برداشتن از چهره‌‌ی خندان کریسانتا، اسلحه‌اش را چرخاند و به مردی که کمی جلوتر از محدوده‌ی محاصره ایستاده بود، شلیک کرد. با نشستن گلوله بر پیشانی مرد و افتادن جسمش بر روی زمین، همگی قدمی به عقب برداشتند و اسلحه‌هایشان را بالا گرفتند. کریسانتا، نگاه خالی از احساسش را به جنازه‌ی مرد دوخت و ل*ب زد:
- لورنزو رو می‌شناختی؟
چشمانش را از او گرفت و خیره به میگل، ادامه داد:
- یه دختر چهار ساله داشت.
- یه پیراهن مشکی گرون براش بخر!
کریسانتا خندید و موهای خیسش را در یک طرف شانه‌اش، رها کرد. انگشت اشاره‌اش را روی هوا تکان داد و با لحن سرخوشانه‌ای، گفت:
- فرق زیادی با ایتن نداری... .
- باید از من بیشتر بترسی.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و هم‌زمان با کج کردن سرش، ادامه داد:
- چون اصلاً با موش‌های کثیف حال نمی‌کنم!
- حالا تو و اون اسباب‌بازی هوس‌انگیزت، زیر دندون‌های این موش گیر افتادید، عزیزم!
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم فرو برد و با چرخاندن سرش، به نیم‌رخ بی‌تفاوت میگل، زل زد. قبل از آن که واکنشی نشان دهد، صدای کریسانتا که این‌بار با زبان ایتالیایی، میگل را مخاطب قرار داده بود، بلند شد. تک به تک کلمات او، هرچند که مفهوم دقیقی برایش نداشت اما حس انزجار را درون وجودش زنده می‌کرد. به راحتی می‌توانست بفهمد که این لکاته‌ی مافیایی، قصد برانگیختن خشمش را دارد.
- اون رو باهات فرستادن تا سرگرمت کنه؟ باید راه تو رو در پیش می‌گرفتم؛ ژنرال‌های روسی برای افسرهای زیر دستشون سخاوت زیادی به خرج میدن، این‌طور نیست؟
میگل، نگاه کوتاهی به انگشتان گره شده‌ی دومینیکا انداخت و با همان لحن بی‌خیال همیشگی‌اش، جواب داد:
- تو فقط می‌تونی یه نوکر خوب برای سگ‌های سیسیلی باشی، همون چیزی که همیشه بودی!
کریسانتا، با همان لبخند حک شده بر روی لبانش، اسلحه‌اش را بالا آورد و میگل را نشانه گرفت.
- تو باید بیشتر از این برای زنده موندن التماس کنی، میگل سانچز!
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
- بذار شانسم رو امتحان کنم.
صدای قهقهه‌اش، به هوا برخاست و در میان درختان باغ مه‌آلود اطرافشان، طنین انداخت. پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، ناگهان ساکت شد و با جدیت، جواب داد:
- فکر می‌کنی با وقت‌کشی کردن می‌تونی از این مخمصه فرار کنی؟
به ساختمان پشت سرش اشاره کرد و با لبخند مرموزی، اضافه کرد:
- هیچ‌کس اون‌جا زنده نمونده که طرف تو باشه.
میگل چشمانش را در حدقه چرخاند، اسلحه را به دست دیگرش داد و پوزخند زد.
- خیلی دلم می‌خواد بدونم که چی باعث شده فکر کنی عرضه‌ی جمع کردن چنین گندکاری‌ای رو داری؟
- هیچ‌وقت به کارهایی که از دستم برمیاد فکر نکردی.
خندید و با تمسخر، ابروهایش را بالا انداخت.
- چه فکری می‌تونستم درمورد یه ساقی ولگرد از کف خیابون‌های میلان بکنم؟
بینی‌اش را بالا کشید، تکانی به اسلحه‌ی درون دستش داد و افزود:
- می‌دونی بزرگ‌ترین خوش‌شانسی زندگیت چیه؟ این که اون روز ایتن به جای من، تو رو از زیر دست و پای ندرانگتا¹ بیرون کشید. تو متعلق به هیچ‌کدوم از قوانین دُن نبودی؛ باید زودتر از این‌ها حذف می‌شدی!
کریسانتا، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- برای کشتنت یه گلوله هم کافیه.
- ترجیح میدم که اون گلوله از خشاب یکی مثل خودم شلیک بشه!
نفس عمیقی کشید و ل*ب‌هایش را به داخل دهانش فرو برد. به مارچلو که در سمت چپش ایستاده بود، اشاره کرد و گفت:
- دختره رو بکشید، این عوضی رو زنده می‌خوام.
مارچلو، سرش را تکان داد و قدمی به جلو برداشت. قبل از آن که قدم دوم را بردارد، صدای شلیک گلوله از پشت سرشان به گوش رسید. طولی نکشید که محوطه‌ی اطراف، توسط تعدادی از افراد ناشناس قُرُق شد و در میان حلقه‌ی محاصره‌‌ی دوم، قامت کوتاه لوکا، پیشکار عمارت ظاهر گشت. کریسانتا با دیدن او، موضعش را تغییر داد و فریاد زد:
- تو الآن باید توی یوزِفوف² باشی!
لوکا، نگاه خونسردی به جمعیت مقابلش انداخت و ل*ب‌هایش را از هم گشود:
- رئیس می‌خواست که از حرکت محموله‌‌ی جدیدش مطمئن بشه امّا... .
اشاره‌ای به ساختمان پشت سرش کرد و ادامه داد:
- انگار این‌جا خبرهای جالب‌تری وجود داره.
مارچلو، اسلحه‌اش را به طرف لوکا گرفت و گفت:
- می‌خوای باور کنم که حضورت اتفاقیه؟ اون افعی هفت سر، مخصوصاً تو رو فرستاده.
- متأسفانه رئیس از اتفاقات این‌جا بی‌خبره، البته فعلاً! امّا من اون‌قدرها هم تعجب نکردم؛ تو هیچ‌وقت به سهم خودت قانع نبودی، مارچ!
کریسانتا، پوزخندی زد و می‌خواست حرفی بزند که لوکا، گردن کشید و خیره به گارد شکننده‌‌ی میگل و دومینیکا، گفت:
- اون‌ها قراره نقش گروگان‌های ارزشمندت رو بازی کنن؟
در میان مکالمه‌ی بی‌سر و ته آن‌ها، میگل نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و با تکان دادن نامحسوس سرش، به او علامت داد. تا همین حالا هم وقت زیادی را از دست داده بودند.
چند ثانیه بعد، ماشه‌اش را کشید و مارچلو را به عنوان یک طعمه‌ برای برهم زدن حواس اطرافیانشان، بر روی زمین انداخت. شلیک گلوله‌های بعدی توسط دومینیکا، آغازگر یک آشوب تازه در میان قطرات باران بود. طولی نکشید که درگیری بین افراد کریسانتا و لوکا که در تعداد برابری می‌کردند، بالا گرفت و آب استخر، با خون اجسادی که یکی پس از دیگری به داخل آن می‌افتادند، رنگین شد. در همین حین، دومینیکا خشاب خالی‌اش را روی زمین انداخت و رو به میگل فریاد زد:
- دیگه تیر ندارم.
میگل، سرش را تکان داد و هم‌زمان با شلیک یکی از آخرین گلوله‌هایش، قدمی به عقب برداشت. ابرویش را بالا انداخت و با اشاره‌ به گاراژ‌های محصور در بین درختان نارون انتهای محوطه، گفت:
- حواسم بهت هست.
دومینیکا بدون فوت وقت، به طرف مسیر نیمه تاریک مقابلش دوید و میگل، به تبعیت از او، حصار اجساد روی زمین را کنار زد. به واسطه‌ی صدای گوش‌خراش تیراندازی، فریادهای کریسانتا و لوکا، قابل فهم نبود. در این میان، تنها دو راه وجود داشت، فرار و مرگ! انتخاب ایده‌آل هردوی آن‌ها مشخص بود.
دومینیکا به محض آن که به اولین درخت پشت حصار رسید، در زیر سایه‌ی آن پناه گرفت و نفس عمیقی کشید. صدای کوبش قلبش را به وضوح می‌شنید. اگرچه از سر و رویش آب می‌چکید امّا دیگر خبری از سرمای ناخوشایند چند دقیقه‌‌ی قبل که مغز استخوانش را می‌سوزاند، نبود. دستش را به تنه‌ی درخت تکیه داد و هم‌زمان با سرفه‌ی کوتاهی، نگاهش را بالا کشید. میگل، در فاصله‌ی نسبتاً کمی از او قرار داشت و با قدم‌های نامتعادل به طرفش می‌آمد. در پشت سر او، هیاهویی نامتقارن از جدال بین خیانت و وفاداری در جریان بود. یقین داشت که اگر چند ثانیه بیشتر در آن معرکه می‌ماندند، به طور قطع طعمه‌ی یکی از آن گلوله‌‌های بی‌هدف معلق در هوا می‌شدند.
هنوز چشم از گرد و غبار مقابلش بر نداشته بود که با خم شدن قامت میگل و افتادن جسمش بر روی زمین، از جایش پرید. تکیه‌اش را از درخت گرفت و سراسیمه، به طرف او رفت.

۱. خانواده‌ای مربوط به جنایات سازمان یافته در منطقه‌ی کالابریا، ایتالیا
۲. شهرستانی نزدیک به ورشو، پایتخت لهستان
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
بدون توجه به خون جاری زیر پایش، در کنار میگل زانو زد و با صدای لرزانی، نامش را زمزمه کرد. به زخم عمیقی که بر روی کتف چپ پسر خودنمایی می‌کرد، چشم دوخت و ل*ب‌هایش را گزید. این، یکی از همان احتمالات غیرقابل تحمل در میان میدان جنگ بود که به آن دچار شده بودند. میگل، پلک‌هایش را روی هم فشرد و با صدای تحلیل‌ رفته‌ای گفت:
- کمک کن بلند بشم؛ این‌جا امن نیست.
دومینیکا با استرس غیر قابل انکاری، دستش را به دور شانه‌های او حلقه کرد و از جا برخاست. صدای نفس‌های خش‌دار میگل، گوشش را آزار می‌داد. به جز او، کسی را در این جهنم نمی‌شناخت که بخواهد طرفش را بگیرد. لنگان لنگان، در میان سایه‌های تیره‌ی درختان فرو رفتند و از تیررس گلوله‌های ایتالیایی‌ دور شدند.
میگل، دستش را بر روی زخم گلوله‌ای که سمت چپ شانه‌اش را شکافته بود، فشار داد و در حالی که با کمک دومینیکا زیر یکی از قدیمی‌ترین درختان نارون می‌نشست، سرفه‌ای خون‌آلود کرد. بی‌توجه به جار و جنجال اطرافش، با درد چشم‌هایش را بست و پیراهن خونینش را چنگ زد. احساس می‌کرد که گلوله، در میان قفسه‌ی سینه‌اش پیچ و تاب می‌خورد!
دومینیکا، خیره به چهره‌‌ی بی‌رمق او، بزاق دهانش را قورت داد و روبه‌رویش، زانو زد. ترجیح می‌داد که لرزش انگشتانش را که برای باز کردن دکمه‌های پیراهنش جلو برده بود، نادیده بگیرد. بینی‌اش را بالا کشید و با صدای آرامی گفت:
- اصلاً نگران نباش؛ خیلی زود از این‌جا می‌ر... .
با حلقه شدن انگشتان خونین میگل به دور مچ دستش، به چشم‌های نیمه باز او زل زد و حرفش را خورد.
- وقت... رو تلف... نکن.
میگل، سرش را با اکراه چرخاند و به ساختمان‌های گنبدی‌شکل گاراژ نگاه کرد. زبانش را بر روی ل*ب‌های ترک‌خورده‌اش کشید و ادامه داد:
- یکی از ماشین‌ها رو بردار و... از این‌جا بر... .
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید، دست او را پس زد و حرفش را قطع کرد.
- این‌جا، با این وضع ولت بکنم و برم؟
میگل، پوزخندی زد و زیر چشمی، به چهره‌‌ی عبوس دختر مقابلش خیره شد.
- نگو که ازت برنمیاد!
دومینیکا بی‌توجه به طعنه‌ی کلامش، آخرین دکمه را باز کرد و نگاهی به زخم گلوله انداخت. اوضاع از آن چیزی که فکرش را می‌کرد، بدتر بود و اگر جلوی خونریزی را نمی‌گرفت، حتماً به مشکل می‌خوردند.
در زیر نگاه خیره‌ی میگل، تکانی به خودش داد و پشت سرش نشست. آستین پیراهنش را پاره کرد و تکه‌های پارچه را روی زخم قرار داد. هم‌زمان با فشار دادن آن، عرق سرد روی پیشانی‌اش را پاک کرد و به نیم‌رخ پسر، زل زد. او با درد بسیاری چشم‌هایش را بسته بود و نفس‌هایش را به سختی کنترل می‌کرد. بی‌آن که تفکری در پشت رفتارش داشته باشد، از دیدن میگل در آن حالت، رنج می‌کشید. می‌ترسید بمیرد و پس از آن، تنها به راهش ادامه بدهد؛ اگرچه مطمئن نبود که این بهانه، تنها حقیقت ماجرا باشد.
- دینکا؟
- حرف نزن، خونریزی داری. محض رضای خدا برای یک‌بار هم که شده، وراجی رو بذار کنار و ساکت بمون!
میگل، لبخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و گفت:
- نمی‌تونم کاری... کنم که با ذات خودم در تضاده!
- وقتی که این غائله تموم بشه، هرچقدر بخوای می‌تونی حرف بزنی.
- تو گوش میدی؟
دومینیکا برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، فشار دستش را از روی زخم برداشت و به آن خیره شد. نفس عمیقی کشید و به آرامی ل*ب زد:
- اوهوم.
ابروهایش را درهم کشید و هم‌زمان با کج کردن سرش، ادامه داد:
- بقیه نمی‌تونن بیشتر از یک ساعت تحملت کنن.
سکوت، جواب دلخواهی بود که از سمت میگل دریافت کرد. اگر بیشتر به ظرافت کلمات نفرت‌انگیزی که در بینشان رد و بدل میشد، نگاه می‌کرد، به راحتی می‌فهمید که میگل، در احمقانه‌ترین مسائل ممکن، بسیار دوست‌داشتنی‌ست؛ در واقع اگر مرد به دنیا آمده بود، دلش می‌خواست که یکی مانند او باشد!
- می‌خوام یه لطفی... در حقت بکنم.
ابروهایش را بالا انداخت و در حالی که آستین دیگرش را پاره‌ می‌کرد، جواب داد:
- این کارها بهت نمیاد.
- آدم‌ها موقع مرگ خیلی بخشنده میشن!
ضربه‌ی آرامی به سر او زد و غرید:
- خفه شو!
میگل، سرفه‌ی دردناکی کرد و پس از پاک کردن خون جاری از گوشه‌ی ل*بش، گفت:
- باید برات یه‌ کاری کنم که... مرده‌ی من، بهتر از زنده‌ی بقیه باشه، مگه نه؟
دومینیکا بدون آن که کنترلی بر روی حرکاتش داشته باشد، چنگی به یقه‌ی پیراهن او زد و با صدایی که از فرط خشم می‌لرزید، فریاد زد:
- اگه قراره این‌جوری بمیری، اصلاً چرا به دنیا اومدی؟!
نفس‌ د*اغ و مرطوبش را بر روی صورت بی‌روح پسر رها کرد و خیره به مردمک‌های کدر چشم‌هایش، ادامه داد:
- دلم می‌خواد فقط یک‌بار دیگه... .
- انگار توی چشم‌هات... پرنده می‌رقصه!
با سردرگمی، اجزای صورت او را از نظر گذراند و فشار دستش را از روی یقه‌اش برداشت. پس از مکث کوتاهی، نیشخندی زد و خودش را عقب کشید.
- هذیون گفتن شروع شد؟
میگل، تک‌خنده‌ی آرامی سر داد و بدون توجه به حرفش، گفت:
- باید هرطور که شده... برگردی خونه؛ می‌فهمی دینکا؟
- من نمی‌تو... .
- می‌خواستم وقتی برگشتی... باهات تماس بگیرم.
ل*ب‌هایش را روی هم فشرد و اخم‌هایش را درهم کشید. خروج قطرات خون از زخمش را به خوبی احساس می‌کرد و تنش، می‌سوخت. خیره به مشت‌های گره شده از شدت دردش، ادامه داد:
- الآن دیگه درموردش مطمئن... نیستم.
- میگل!
- وقتی برگردی، ممکنه فهمیده باشن که... توی کشور نبودی. نباید بذاری... چیزی از اتفاقات این‌جا لو بره واگرنه... توی دردسر میفتی.
انگشتان ظریف دومینیکا را درون دستش گرفت و با صدای خش‌داری، ادامه داد:
- اگه بازجوییت کردن... همه‌چیز رو انکار کن.
- دیوونه شدی؟ من هیچ شاهدی ندارم.
- داری، یه شاهد داری! برو به دفتر روزنامه‌ی نوایا گازیتا... و ونتسل رو پیدا کن، ونتسل مورائو؛ اون عذر موجهیه که خودم برات ساختم.
دومینیکا، دست خون‌آلودش را بر روی شانه‌‌ی زخمی او گذاشت و ل*ب‌هایش را از هم گشود. قبل از آن که صدایی از حنجره‌اش خارج شود، میگل سرش را به آرامی بالا گرفت و چشم‌هایش را بست. در همین حال، زمزمه کرد:
- یه نسخه از پرونده‌ی پدرت... با تمام جزئیات و مدارکی که پیدا کردم توی... لپ‌تاپمه؛ به ونتسل بگو، خودش بهت میگه که کجاست. از قبل بهش درمورد تو... گفتم.
- چ‍... چرا داری این کار رو می‌کنی؟
بی‌رمق، خندید و پلک‌هایش را از هم باز کرد. خیره به چشمان نگران دختر که توسط مژه‌های خیسش احاطه شده بود، جواب داد:
- فکر کنم... ماه‌زده شدم!
دومینیکا بدون هیچ واکنشی و در سکوت، به او نگاه می‌کرد. برای اولین بار، در پشت دیوانگی‌اش، درد عمیقی را درون چشم‌هایش می‌دید. ماه‌زده دیگر چه مرضی بود؟! حتی فکرش را هم نمی‌کرد که میگل، چنین برنامه‌ای را برایش در نظر گرفته باشد. روی چه حسابی آن‌قدر از او حمایت می‌کرد؟ چرا همیشه راهی برای نجاتش پیدا می‌نمود؟
سرش را به طرفین تکان داد و افکارش را پس زد. زمانی برای فکر کردن نبود؛ مانند همیشه، به راحتی نمی‌توانست سر از کارهای این پسر در بیاورد. باید این را برای زمان دیگری نگه می‌داشت، شاید درون کانتینرهای محموله‌ی ایتن و یا در کنار بستر استراحت میگل!
در جایش نیم‌خیز شد و دستش را دور بازوی سالم او، حلقه کرد. نجواکنان، جسم پر از دردش را تکان داد و گفت:
- باید باهام بیای؛ یعنی می‌خوام... می‌خوام که باهام بیای!
میگل با آخرین توان باقی‌مانده‌اش، او را به عقب هل داد و اخم‌هایش را درهم کشید. با ترشرویی، جواب داد:
- حرف حالیت نمی‌شه؟ میگم... باید هرجور شده خودت رو برسونی به محموله!
- چطور تو رو توی این خراب شده ول کنم و برم؟ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟ باید باهام برگردی.
- من... همین حالا هم مردم، دینکا. تو... هیچ‌وقت از راه نرسیدی که نجاتم... بدی!
- من این همه بدبختی نکشیدم که... .
- چیزی رو که به خاطرش اومدی... بهت دادم؛ اگه وقتت رو تلف کنی، از دستش... میدی.
- ولی من به خاطر... .
حرفش را خورد و سرش را پایین انداخت. مدام فراموش می‌کرد که دیگر نیازی به کتمان کردن اهدافش ندارد؛ چرا تا به حال فکرش را نکرده بود که چقدر از این بابت که بدون هیچ تظاهری، می‌تواند در مقابل میگل قرار بگیرد، خوش‌شانس است؟
میگل، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و کمی در جایش جابه‌جا شد. نمی‌فهمید که چرا درست زمانی که دومینیکا باید نق بزند و صح*نه را ترک کند، روبه‌روی او نشسته و با نگرانی، براندازش می‌کند! این دختر در تصوراتش، برای احساسات خودش و دیگران ارزش چندانی قائل نبود؛ حالا شاید در این لحظه، احساس گناه می‌کرد، شاید!
- می‌تونیم هردو از این جهنم نجات پیدا کنیم.
- با این کارهات فقط داری همه‌چی رو خراب می‌کنی.
با غلبه بر ضعف ناشی از خونریزی‌اش، اسلحه‌ی درون دستش را بالا برد و دومینیکا را هدف گرفت.
- یا از جلوی چشم‌هام گورت رو گم می‌کنی و راحتم می‌ذاری، یا همین‌جا... به خاطر تمام دردسرهایی که درست کردی، می‌کشمت و به این داستان لعنتی... یه پایان درست و حسابی میدم!
دومینیکا گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و می‌خواست حرفی بزند که میگل، این‌بار با صدای بلندتری گفت:
- خفه شو و بزن به چاک!
- هه! تو به من شلیک... .
با صدای گلوله‌ای که در چند سانتی‌متری جلوی پایش به زمین اصابت کرده بود، از جا پرید و با ناباوری، به میگل خیره شد.
- بعدی رو خطا نمی‌زنم، دینکا. گمشو!
هردو می‌دانستند که دیگر چیزی برای صحبت کردن باقی نمانده، میگل می‌خواست که این‌طور باشد. تنها چیزی که باقی مانده، رفتن بود!
دومینیکا، دست‌هایش را مشت کرد و قدم دیگری به عقب برداشت. بدون فکر، لبش را گزید و با تردید پرسید:
- این‌جوری، دووم میاری؟
- بلدم که چطور از خودم دفاع کنم.
- از کجا... از کجا بفهمم که حالت خوبه؟
میگل، در تلاش برای حفظ ظاهر خشک و بی‌روحش، پوزخندی زد و گفت:
- خبرها زود می‌پیچه!
دومینیکا برای آخرین بار، با چشمانی غم‌بار به او نگریست. حتی در این حال رقت‌انگیز هم باید نقشه‌هایش را اجرا می‌کرد. باید در برابر او و خودسری‌هایش، چه کاری انجام می‌داد؟ اسلحه را از چنگش درمی‌آورد و یه تنه، او را تا پایگاه مرزی به دوش می‌کشید؟ آن‌وقت نامش را به عنوان یک همراه، همسفر یا همکار وفادار در تاریخ ثبت می‌کردند؛ البته در ادامه‌اش، باید می‌نوشتند که این زن وفادار به احساسات بی‌نام و نشانش، توسط مردی که نجاتش داده بود، کشته شد!
بدون آن که چشم از اسلحه‌ی درون دست میگل بردارد، از او فاصله گرفت، در سایه‌های تیره‌ی پشت سرش فرو رفت و پس از چند ثانیه، از مقابل چشمان پسر، دور شد.
میگل، پس از آن که از رفتن او مطمئن شد، با کرختی اسلحه را پایین آورد و سرش را به تنه‌ی درخت تکیه داد. به صدای تیراندازی‌ای که از فاصله‌ی نه چندان دوری از او منعکس میشد، گوش سپرد و خیره به برگ‌های رقصان بالای سرش، سرفه‌ای کرد. طولی نکشید که صدای ریزش قطرات باران و هیاهوی درون محوطه برایش کمرنگ‌تر شد، اسلحه‌ از میان انگشتانش سر خورد و تاریکی، همه‌جا را فرا گرفت.
 
آخرین ویرایش:
  • بغض
واکنش‌ها[ی پسندها]: Flare

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
***
« سه روز بعد »
شهر بوی مرگ می‌داد؛ بدون آن که خونی بر روی زمینش ریخته شده باشد! این، یک کابوس مشترک بین تمام آدم‌های دنیا بود؛ کابوسی که در عرض یک ماه، جهان را به زانو درآورده و هنوز هم غیرقابل باور است. لاورنتی، ماسکش را پایین کشید و از جایش برخاست. خیره به منظره‌ی خاکستری پشت پنجره، ل*ب زد:
- کی فکرش رو می‌کرد که مسکو تبدیل به جولانگاه ارواح بشه؟
دومینیکا با فاصله‌ی نسبتاً زیادی از او بر روی یک صندلی فلزی نشسته بود و کمبود هوای اطرافش را با نفس‌ کشیدن‌های مکررش، جبران می‌کرد. برخلاف همیشه، در فضای اتاق خبری از رایحه‌ی خوش ادکلن‌های مارک لاورنتی نبود و تنها، بوی ناخوشایند الکل‌های ضدعفونی‌کننده به مشام می‌رسید؛ همان چیزی که همیشه از آن نفرت داشت و به واسطه‌ی آن، از محیط‌های بیمارستانی فراری بود. این حال و هوای رقت‌انگیز، خستگی ۳۴۶ مایل محبوس ماندن در کانتینر دارو تا رسیدن به مینسک¹ و سپس، سفر شش ساعته‌ با قطار درجه سه به مقصد مسکو را دوچندان می‌کرد. حال، همه‌چیز به طرز کسل‌کننده‌ای وحشتناک بود و رغبتی برای گذراندن زندگی در زیر سایه‌‌ی اندوه‌‌های بادآورده‌، نداشت. می‌ترسید در همین حوالی بمیرد و دکترها بگویند که علتش، له شدن قلبش است؛ یک قلب، مایل‌ها دورتر از جسمش! در اصل دلتنگی‌‌ای که در اوج خستگی به سراغ آدم بیاید، دیگر تظاهر نیست، مگر نه؟!
سرش را بالا آورد و به چهره‌‌ی خونسرد لاورنتی نگاه کرد. موهای طلایی رنگش، نسبت به آخرین دیدارشان بلندتر شده بود و تکه‌ای از آن بر روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. لبخند مضحکی بر روی ل*ب‌های نیمه کبودش نشاند و انگشتانش را درهم گره زد.
- این‌جا هم خیلی خلوت شده.
لاورنتی، سری تکان داد و نفس عمیقی کشید. قرنطینه‌‌ی شهری به حدی جدی بود که حتی حوزه‌ی ریاست سازمان هم از ورود غیرضروری کادر زیرمجموعه‌اش، خودداری می‌کرد. با وجود پروتکل‌های سختی که برای پرسنل سازمان در نظر گرفته شده بود، تعداد زیادی از افراد مجموعه به ویروس کرونا مبتلا شده و طعم تلخ مرگ را چشیده بودند.
- اوضاع اصلاً خوب پیش نمی‌ره؛ خیلی‌ها رو از دست دادیم.
- پس چرا نمی‌ری خونه و با یه سریال کسل‌کننده، چرت نمی‌زنی؟
لاورنتی با شنیدن طعنه‌ی کلام او، لبخند محوی زد و به میز کارش، تکیه داد.
- یکی باید مراقب این دور و بر باشه.
- هوم، آفرین! فکر می‌کردم که بعد از چند سال پشت میز نشستن، تبدیل به یه ترسوی خرفت شده باشی.
لبخندش پررنگ‌تر شد و از پشت حفاظ‌ نایلونی میانشان، به نگاه بی‌روح دومینیکا زل زد؛ گویا از چشمان خمارش خون می‌چکید و خستگی‌‌اش را فریاد می‌زد.
- توی این کار و کاسبی نمیشه ترسید؛ واگرنه سرت رو زیر آب می‌کنن!
- خب آره؛ این‌جا با یکی دست میدی، بعدش باید پنج‌تا انگشتت رو بشمری تا ببینی هنوز سرجاش هست یا نه!
- خیلی زود به این‌جا عادت کردی، نترس شدی!
دومینیکا، شانه‌ای بالا انداخت و با انگشتانش بر روی دسته‌ی صندلی، ضرب گرفت. قبل از آن که جوابی به او بدهد، دومرتبه صدای لاورنتی بلند شد.
- اون‌قدر نترس شدی که بیشتر از یک هفته، تلفنت از دسترس خارج میشه و بدون خبر غیبت می‌زنه!
- فکر کنم که گفتی یکم استراحت کنم؛ این‌طور نیست؟
لاورنتی، نفسش را با کلافگی به بیرون فوت کرد و انگشتش را زیر بینی‌اش کشید. پس از مکث کوتاهی، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و پرسید:
- کجا بودی؟
- خو... .
- نه نیکا! چطوره با هم روراست باشیم؟ تو خونه نبودی.
- بازجویی شروع شد؟
دومینیکا، انگشت اشاره‌اش را چرخاند و با اشاره به اطرافشان، ادامه داد:
- توی این اتاق؟ انتظار یه جای ترسناک‌تر رو داشتم!
- همه‌چی به وقتش انجام میشه.
- و تو قراره مسئول پرونده باشی؟
لاورنتی، صندلی‌اش را از پشت میز بیرون کشید و روی آن نشست. بهتر از هرکس دیگری، آدم مقابلش را می‌شناخت و می‌دانست که با پیچ و تاب دادن این بحث، به جایی نخواهند رسید. خودکاری از روی میز برداشت و بی‌مقدمه پرسید:
- اون روز توی اتاقم چی کار می‌کردی؟
دومینیکا، پا روی پا انداخت و با چشم‌های ریز شده به خودکار لای انگشتان پسر، زل زد.
- فراموش کردی؟ دنبال یه راه برای حرف زدن باهات می‌گشتم.
- لابه‌لای اسناد دست‌نویس من؟!
بدون آن که جا بخورد، تک ابرویی بالا انداخت و پوزخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند.
- اسمش رو چی می‌ذاری؟ من که میگم کنجکاوی!
- حتما می‌دونی که مجازات کنجکاوی توی کار افسر مافوقت چیه، درسته؟
- تا جایی که یادم میاد، خودت اطلاعات کارهات رو بهم دادی.
لاورنتی، خودکار را روی میز رها کرد و از میان دندان‌هایش غرید:
- فکر نمی‌کردم اون‌قدر احمق و بی‌فکر باشی که بری اون‌جا... .
- من جایی نرفتم.
دست‌هایش را روی میز کوبید و با صدایی که سعی در کنترلش داشت، پرسید:
- پس کدوم قبرستونی بودی؟!
- توی اظهارنامه هم نوشتم؛ خونه‌ی یکی از دوست... .
پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- یه سیاه‌پوست برزیلی، هان؟!
- خب، باید یه جوری خودم رو سرگرم کنم یا نه؟
- فکر می‌کنی شهادت دادن یه جوجه خبرنگار برات کافیه؟
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و با جدیت جواب داد:
- مشکلتون چیه قربان؟ دنبال علت غیبت هستید؟ اصلا میشه اسمش رو غیبت گذاشت؟ خودتون من رو از مأموریت حذف کردید و به خونه فرستادید.
نفس عمیقی کشید و با لحن پر از اطمینانی، اضافه کرد:
- من توی این یک هفته مثل یه شهروند عادی زندگی کردم. درضمن، هرکسی ممکنه بدشانسی بیاره و موبایلش رو بندازه توی رودخونه!
- پس این داستانته؟
تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد و چشمانش را در حدقه چرخاند. در ذهن خودش، انکار نمی‌کرد که اتفاقی که برای هردویشان، میگل و خودش افتاد، خنده‌دار است؛ اما ارزش تعریف کردن برای کسی را ندارد چراکه همه آن‌قدر باهوش نیستند که بتوانند به اتفاقات، از نقطه نظر مناسبش نگاه کنند. فقط می‌دانست که اگر باز هم به عقب برمی‌گشت، این کار را تکرار می‌کرد؛ شاید با یک بهانه‌ی بهتر!
- همه‌چیز خیلی ساده‌تر از چیزیه که به نظر می‌رسه. یه آدم معمولی توی روزهای تعطیلاتش چه کارهایی انجام میده؟ ورزش، خرید، سینما، ماهیگیری؟ آره خب؛ من با آخری راحت‌ترم. واقعا خوش‌حالم که قبل از وخیم‌تر شدن اوضاع قرنطینه، از حضورم توی مسکو لذت بردم!
لاورنتی، نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای به او انداخت و گوشه‌ی لبش را بالا برد.
- مدت زیادی نیست که به این‌جا اومدی؛ چطور توی این زمان کم با این پسره آشنا شدی؟ نیکایی که من می‌شناختم... .
- دیگه دلم نمی‌خواد اطرافم رو به خاطر یک نفر خالی نگه دارم. با وِنی توی کانون خبرنگاری نوایا گازیتا آشنا شدم، هر چهارشنبه اون‌جا برنامه داره. می‌تونید اسم من رو توی لیست بازدیدکننده‌های برنامه‌‌ی هفته‌ی اخیرش پیدا کنی.
- وِنی؟ هه! قبلا به این چیزها علاقه نداشتید.
- آدم‌ها عوض میشن.
- به نظر میاد که می‌خوای بگی تمام هفته رو با این دوست جدیدت گذروندی؛ بدون این که به اعلان‌های سازمان اهمیت بدی!
قبل از آن که به دومینیکا اجازه‌ی حرف زدن بدهد، از جایش برخاست و پس از برداشتن یک پوشه‌ی کوچک از روی میز، به طرف او رفت. پرده‌ی پلاستیکی را کنار زد و بالای سرش ایستاد. دستش را داخل جیب شلوار یونیفرمش فرو برد و گفت:
- از بین تمام افسرهای پایین‌رده، فقط تو بودی که از موضوع کالینینگراد باخبر بودی.
- فاش کردن اون عملیات مسخره هیچ نفعی برای من نداره، از چی نگرانی؟
- فکر می‌کنی اگه نگران بودم، اصلا درموردش بهت می‌گفتم؟
- خب؟ پس حالا چه مشکلی پیش اومده؟
پوشه را درون آغوش دومینیکا انداخت و پوزخندزنان، به آن اشاره کرد.
- چطوره یه نگاه به اسم‌های داخلش بندازی؟
دومینیکا با تعجب ساختگی، تای ابرویش را بالا داد و پوشه رو باز کرد. نگاهی به اولین برگه‌ی درون دستش انداخت و ل*ب زد:
- واقعاً همشون مردن؟
لاورنتی خم شد و بی‌توجه به حرف او، انگشتش را روی یکی از اسم‌های انتهای لیست گذاشت و گفت:
- این‌جا.
دومینیکا نگاهش را پایین کشید و با دیدن یک نام آشنا، ناخودآگاه ل*ب‌هایش را داخل دهانش فرو برد. سوال‌هایی وجود داشت که از ترس شنیدن جواب، هرگز نمی‌پرسید. از همان لحظه‌‌ای که از او جدا شد، احساس تلخی داشت؛ گویا یک تکه از ذهنش را همان‌جا گم کرده بود.
- اف‌.جی.ناین برات آشنا نیست؟
زبانش را بر روی ل*ب‌هایش کشید و سرش را بلند کرد. پلک‌های سنگینش را از هم فاصله داد و با صدای آرامی، زمزمه کرد:
- آر... .
لاورنتی با زهرخندی بر روی لبش، به میان حرفش پرید و گفت:
- باهم توی بوداپست بودید.
دومینیکا، نفس عمیقی کشید و با مکث، جواب داد:
- اون موضوع تموم... .
- به نظر نمیاد که از دیدن اسمش تعجب کرده باشی! شاید اون‌قدری به هم نزدیک هستید که از جزئیات کارهاش باخبرت کنه.
- منظورت چیه؟
- اون کجاست؟
- من از کجا باید بدونم؟
لاورنتی دندان‌هایش را بر روی هم سایید و دستانش را به کمرش زد. دیگر از انکارهای متوالی دختر خسته شده بود.
- بس کن، نیک! بگو چقدر تحت تأثیرش قرار گرفتی که حاضر شدی تا کالینینگراد بری؟
دومینیکا، ‌اخم‌هایش را درهم کشید و از جایش بلند شد. سینه به سینه‌ی او ایستاد و پوشه‌ی درون دستش را روی صندلی خالی پرت کرد.
- دیگه داری مزخرف میگی!
- فکر می‌کنی من احمقم؟ آره؟!
- لا... .
- بوداپست، دادگاه نظامی، کلوپ زیرزمینی، پیست موتورسواری؛ بازم بگم؟!
با ناباوری به چهره‌‌ی برافروخته‌ی مقابلش نگاه کرد و قدمی به عقب برداشت. دست‌هایش را مشت کرد و زمزمه‌وار پرسید:
- تو من رو تعقیب می‌کنی؟!
لاورنتی، انگشتانش را بر روی پلک‌هایش گذاشت و مشغول مالیدن چشمانش شد. در همان حال، با صدای آرام‌تری ل*ب زد:
- نیکا، نیکا، نیکا! برام مهم نیست با کی هستی؛ ولی تا جایی که دردسری درست... .
- من اون‌جا نبودم! هیچ مدرکی برای اثبات این اراجیف نداری؛ می‌خوای بگی چون با یه افسر دیگه نوشیدنی خوردم و مسابقه‌ی بوکس تماشا کردم پس حتما به خاطرش از جون خودم هم گذشتم؟
دومینیکا، سرفه‌ی کوتاهی کرد و با صدای خش‌داری افزود:
- از چی باید تعجب کنم؟ این اولین بار نیست که از تو و این سازمان چنین چیزهایی می‌بینم. برای ما چه فرقی داره که بقیه چطور می‌میرن؟ فقط وظیفه مهمه. امیدوارم واسه میگل هم همین‌طور بوده باشه؛ درست همون موقعی که فهمیده باید به خاطر وظیفه بمیره!

۱. پایتخت کشور بلاروس
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
از پوزخند تمسخرآمیزی که بر روی ل*ب‌های پار*تنر سابقش نقش بسته بود، نفرت داشت. خودش هم به کلماتی که از دهانش بیرون آمده بودند، اعتقادی نداشت اما می‌دانست که در یک جنگ اشتباه، می‌بایست سلاح درست را انتخاب کند؛ این را در خانه‌ی مافیا و در کنار میگل آموخته بود.
با تقه‌ای که به درب اتاق خورد، دستی بر روی یقه‌ی پیراهنش کشید و به طرف آن برگشت. لاورنتی با چند قدم بلند، در پشت میز کارش جای گرفت و صدا زد:
- بیا.
بلافاصله، مردی با یونیفرم افسران بخش تحقیقات وارد اتاق شد و احترام نظامی گذاشت.
- عصر بخیر قربان.
- انجامش دادی؟
مرد، نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و ماسک روی صورتش را جابه‌جا کرد. سپس، سرش را تکان داد و گفت:
- همون‌طور که خواسته بودید با پایگاه مرزی کالینینگراد مکاتبه کردیم.
برگه‌ی درون دستش را بالا گرفت و پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- اسم مورد نظرتون داخل لیست افراد حاضر در منطقه نبود؛ اما... .
- اما چی؟
مرد، نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را به هم قلاب کرد. اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و ل*ب زد:
- در اولین نیمه شب بعد از حادثه‌‌ی پایگاه نفتی لهستانی‌ها، یک گزارش کوتاه دریافت کردیم که از حضور یک زن در پشت حصارهای مرزی خبر می‌داد. به نظر می‌رسه که خودش رو به عنوان یکی از افسران سازمان امنیت ملی معرفی کرده و درخواست عبور از مرز رو داشته.
لاورنتی، زیر چشمی به چهره‌‌ی عبوس دومینیکا نگاه کرد و انگشتانش را به هم گره زد. ابرویی بالا انداخت و با اشاره به افسر مقابلش، گفت:
- اون افسر کی بوده؟
- قربان، متاسفانه اطلاعات بیشتری نداریم... .
اخم‌هایش را درهم کشید و هم‌زمان با کوبیدن مشتش بر روی میز، فریاد زد:
- یعنی چی که اطلاعات نداریم؟
مرد، ل*ب‌هایش را گزید و با صدای مرتعشی جواب داد:
- هفته‌ی گذشته ژنرال مسئول پایگاه بعد از ابتلا به کرونا، کشته شد و خبر رسید که اغلب سربازهای کمپ هم به ویروس آلوده شدن. قبل از اعزام سرپرست جدید، مردم روستاهای اطراف از شایعات پخش شده احساس خطر کردن و برای جلوگیری از گسترش آلودگی، تمام پایگاه رو آتش زدن. متأسفانه نیروی کافی برای مقابله با اون‌ها در منطقه وجود نداشت و کاروان نیروهای کمکی هم دیر به اون‌جا رسید. تمام گزارشات و دوربین‌های پایگاه سوخته، قربان.
لاورنتی، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، تکرار کرد:
- سوخته، قربان!
چشم‌هایش را گشود و دستش را در هوا تکان داد. مرد، بدون تعلل پایش را روی زمین کوبید و درب اتاق را باز کرد. پس از رفتن او، لاورنتی نگاهی به سرتاپای دومینیکا انداخت و خنده‌ی هیستریکی سر داد.
- شنیدی چی گفت؟ همه‌چیز رو سوزوندن.
دومینیکا، ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و به رگ‌های متورم گردن پسر، خیره شد. به طور کل، آن شب را از یاد برده بود؛ اما حالا همه‌چیز بر طبق خواسته‌ی خودش پیش می‌رفت، بدون آن که شکافی در نقشه‌اش ایجاد شود. چه کسی می‌توانست حدس بزند که آن دیوارهای لعنتی که بین او و وطنش فاصله انداخته بودند، توسط چند دهاتی وحشت‌زده سرنگون شوند؟ آیا همه‌چیز اتفاقی بود یا...نه! هیچ‌چیز نمی‌توانست در آن حوالی بدون منطق رخ بدهد. جای سوال داشت که مردم، چگونه از اتفاقات داخل پایگاه باخبر شده‌اند؟ به جز افسران نظامی، کسی از مرگ ژنرال مطلع نبود تا خبرش را پخش کند و مطمئناً هیچ‌کدام از سربازان مرزی دست به چنین حماقتی نمی‌زدند؛ پس چه کسی... .
« - باید مسئول این خراب شده رو ببینیم تا بتونیم رد بشیم.
- اون مرده؛ به ویروس مبتلا شده بود. اولین روزی که به این‌جا اومدیم، مراسم ترحیم رو برگزار کردن.
- خب... خب می‌تونیم تا اعزام فرمانده‌ی جدید صبر کنیم.
- حتما دستور قرنطینه از مسکو صادر شده؛ وگرنه این‌‌جوری بهت سخت نمی‌گرفتن، خانم اف.اس.بی! »
پژواک صدای درون ذهنش، در میان قهقهه‌های لاورنتی گم شد و ناخودآگاه، لبخند کمرنگی بر روی لبانش نشست. برای میگل که کار سختی نبود تا از قلب ورشو، در مرز کالینینگراد آتش به پا کند، بود؟ نگاهش را بالا کشید، خیره به مردی که در مقابلش نشسته بود و خطاب به مردی که درون ذهنش قرار داشت، زمزمه کرد:
- دیوونه‌‌ی نابغه!
حال، از اعتماد به نفسی که در رگ‌هایش می‌جوشید، لذت می‌برد. این، همان برگ برنده‌ای بود که باعث میشد تا مغرورانه سرش را بالا بگیرد و با صدای رسایی بگوید:
- حق با تو بود، اوضاع اصلاً خوب پیش نمی‌ره.
لاورنتی، او را با نگاه غضبناکش هدف گرفت و با طعنه جواب داد:
- برای تو که این‌طور نیست، نیک.
دومینیکا خندید و با لوندی، چشمانش را در حدقه چرخاند. لحن حق به جانبی به خودش گرفت و دستش را در هوا تکان داد.
- محض رضای خدا! لابد می‌خوای بگی که اون زن هم من بودم، هوم؟
حفاظ نایلونی را کنار زد و روبه‌روی لاورنتی ایستاد. کمرش را خم کرد و هر دو دستش را بر روی میز قرار داد. لبخندزنان، به چشمان عسلی او زل زد و ادامه داد:
- هیچ‌وقت نمی‌ذارم که انگشت اتهامت رو به طرفم بگیری!
لاورنتی، خودش را جلو کشید و بدون آن که چشم از نگاه وحشی او بردارد، در چند سانتی‌متری صورتش متوقف شد.
- توی قسر در رفتن از مخمصه ماهر شدی... .
دومینیکا، پوزخندی زد و کمرش را صاف کرد.
- استاد خوبی داشتم.
قدمی به عقب برداشت و با جدیت ادامه داد:
- یه سری مدارک مثل پرداخت‌های بانکی هفته‌ی گذشته و قبض اجاره‌ی ماشینم رو ضمیمه‌ی گزارشم کردم. در اولین فرصت درخواست تحویل سیم‌کارت امن برای ارتباط با سازمان رو هم می‌نویسم.
لاورنتی، به صندلی‌اش تکیه داد و با نوک چکمه‌اش بر روی زمین ضرب گرفت.
- می‌دونی نیکا، تو باهوش نیستی، فقط خیلی خوش‌شانسی.
انگشت اشاره‌اش را روی هوا چرخاند و اضافه کرد:
- حالا که همه‌چیز به هم ریخته‌ست، فعلاً کسی به گندکاری‌های تو توجه نمی‌کنه. اجازه میدم که مثل یه احمق از این بُرد کوچیکت ذوق کنی اما فراموش نکن که حواسم بهت هست!
- امر دیگه‌ای هست قربان؟
سرتاپای دومینیکا را برانداز کرد و خیره به نگاه خالی از احساسش، ل*ب زد:
- می‌تونی بری.
با رفتن او، سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را بست. چند نفس عمیق کشید و ناخن‌هایش را درون چرم نازک دسته‌های صندلی، فرو کرد. خیلی دلش می‌خواست که به خانه برگشته و درون وان آب یخ، به خواب برود اما باید برای سخنرانی مراسم یادبود قربانیان کرونا، آماده میشد.
برخلاف او، تمام جسم و جان دومینیکا آماج حس و حال تازه‌ای بود که منشأ آن را می‌دانست. حتی دیگر نمی‌توانست در کالبد همیشه عبوس و سختگیر خودش بماند و نسبت به آخرین‌ جمله‌ی تحقیرآمیز لاورنتی، بدبین باشد.
از پله‌ها پایین آمد و نیم نگاهی به قاب عکس‌هایی که بر روی یک میز بزرگ در گوشه‌ای از سالن اصلی جا گرفته بودند، انداخت. بسیاری از آن چهره‌ها را می‌شناخت؛ از جمله ژنرال مدودف، مافوق جدیدش. می‌دانست که باید از مرگ دردناکش، متأثر باشد اما با وجود قاب‌ عکس‌های متعلق به ناتالیا، ویکتور و یا دنیس که همگی در انفجار برج‌های نفتی دست داشتند، نمی‌توانست جلوی پوزخند زدنش را بگیرد. بدون آن که کنترلی بر روی افکارش داشته باشد، همه‌ی آن‌ها را مقصر می‌دانست. اگر باعث مرگ میگل می‌شدند چه؟ اگر کمی دیرتر به آن میدان جنگ رسیده بود... دلش نمی‌خواست که به این چیزها فکر کند. همین حالا هم به دروغ، بر روی میز یادبود قربانیان کرونا قرار گرفته بودند. یعنی به همین راحتی بر روی مرگ چندین افسر سرپوش گذاشته‌اند؟
از تصور آن که بر روی یکی از میزهای سالن یادبود سازمان گ‌.ئو، عکس میگل را قرار داده باشند، اخم‌هایش درهم فرو رفت. در این سه روز، هیچ خبری از او نداشت و این امر، حالش را به هم می‌زد. آیا همین که می‌دانست دیگر کسی در این حوالی شبیه به او نیست، همه‌چیز را ترسناک‌تر نمی‌کرد؟!
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
با قدم‌های بلند، از ساختمان اصلی بیرون رفت و بی‌توجه به مأموران اندکی که برای چک کردن دمای بدن متقاضیان ورود به سازمان در مقابل درب اصلی صف کشیده بودند، از محوطه دور شد. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و ماسکش را بر روی تیغه‌ی بینی‌اش محکم‌تر کرد. در شلوغ‌ترین ساعت روز، هیچ اثری از تردد مردم در خیابان نیکولاسکایا به چشم نمی‌خورد؛ در یک کلام، همه‌چیز برای آن که دنیا را در پیش چشمانش سیاه و سفید ببیند، مهیا بود.
هیچ میل و رغبتی برای آن که به عقب برگردد و پشت سرش را نگاه کند، نداشت؛ بنابراین به سرعت قدم‌هایش افزود و از میدانی که روزگاری به جوش و خروشش مشهور بود، دور شد. آخر چطور می‌شود که در عرض چند روز، همه‌چیز تغییر کند؟ آدم‌هایی که می‌شناخت، به سرمای گورستان تبعید شده بودند و خودش، در شهری که برای جا گرفتن در آن به هر آب و آتشی زده بود، غریبانه می‌گشت. این شهر دیگر عادی شده بود؛ و عادی شدن، شکل دیگری از مرگ است. گویا دنیا در جای دیگری قرار داشت؛ جایی در بین درختان نارون! به راستی که چیزهایی که در قلب پنهان می‌شوند، می‌توانند صاحب بطن را زنده‌زنده ببلعند؛ مگر نه؟
نفس عمیقی کشید، سرش را به زیر انداخت و دست‌هایش را درون جیب کتش فرو برد. تا آپارتمانش راه زیادی باقی مانده بود؛ هرچند که مطمئن نبود که مقصدش، آن‌جا باشد. چیزی در خانه وجود نداشت که سرش را گرم کند؛ همیشه از یک گوشه نشستن، بیزار بود اما در این شرایط، تنها چیزی که سازمان از او می‌خواست، همین بود. چه بهتر! حالا می‌تواند راحت‌تر از هرزمان دیگری، به حال و روز خودش بخندد و تکه‌های پازل گمشده‌اش را پیدا کند.
در افکارش غوطه‌ور بود که با صدای جیغ لاستیک‌های ماشینی در نزدیکی‌اش، از جایش پرید. سرش را بالا آورد و با دیدن یک مک‌لارن پی.وان مشکی رنگ، ابروهایش را بالا انداخت. چنین ماشین‌هایی را فقط می‌توانست در پارکینگ سرمایه‌داران بریتانیایی پیدا کند. در روزهای عادی، هیچ‌کدام از مردم حاضر نمی‌شدند حتی به جهت پز دادن سطح اجتماعی خود، چنین اتومبیل گران‌قیمتی را به خیابان بیاورند.
با پایین آمدن شیشه‌‌ی دودی ماشین، نیم‌رخ آشنای راننده نمایان شد. ونتسل، عینک دودی‌اش را از روی چشمانش برداشت و نگاه گذرایی به سرتاپای دومینیکا انداخت. هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کرد که یک خبرنگار روزنامه بتواند با چنین دبدبه و کبکبه‌ای زندگی کند؛ مگر آن که پای یک شغل دوم ناگفته در میان باشد!
- سوار شو.
بی‌توجه به لحن بسیار جدی ونتسل که از بدو آشنایی، با آن سر و کار داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید:
- از کجا می‌دونستی که این‌جا... .
- نزدیک محل کارت منتظرت بودم؛ گفتم شاید نخوای او‌ن‌جا کسی ما رو با هم ببینه.
دومینیکا سرش را تکان داد و نزدیک‌تر رفت. درب ماشین را باز کرد و بدون حرف، سوار شد. بوی عطر لالیک را حتی از پشت ماسک، حس می‌کرد. به نظر می‌رسید که این پسر، یک زندگی اعیانی دارد؛ چرا تمام دوستان میگل، چنین خصوصیتی را داشتند؟
زبانش را روی لبان خشک شده‌اش کشید و ماسکش را برداشت. ونتسل، بدون نگاه کردن به او، پایش را روی پدال گاز گذاشت و دو مرتبه، عینک دودی‌اش را به چشم زد. هنوز به انتهای تقاطع نرسیده بودند که دومینیکا، خیره به منظره‌ی تکراری پشت پنجره، ل*ب زد:
- اون رو برام آوردی؟
***
« هجده ساعت قبل »
نگاهی به تابلوی شیشه‌ای بالای سرش انداخت و نوشته‌ی روی آن را زیر ل*ب، خواند:
- نوایا گازیتا.
نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و بی‌معطلی، وارد ساختمان شد. پس از عبور از پله‌های ورودی، سالن نسبتاً بزرگی در مقابلش قرار گرفت. همه‌چیز در آن‌جا به شیشه و کریستال‌های تراش‌خورده، مزین شده بود. گلدان‌‌های دیفن‌باخیا، در سرتاسر مسیر منتهی به میز منشی دفتر به چشم می‌خوردند. به جز یک کتاب‌خانه‌‌ی دیواری در پشت سر منشی، یک دست کاناپه‌ی سفید رنگ در کنار درب‌های شیشه‌ای، چند عدد بیلبورد تبلیغاتی و آباژورهای سقفی مینیمال چیز دیگری در سالن وجود نداشت؛ این چیدمان، سادگی و ظرافت را به خوبی القا می‌کرد.
با چند قدم کوتاه، در فاصله‌ای چند متری از منشی ایستاد. این روزها پا به هرجایی که می‌گذاشت، در پشت حفاظ‌های پلاستیکی و شیشه‌ای قرار می‌گرفت. دختر جوان، سرش را بالا آورد و چشمان درشت مشکی رنگش را به او دوخت. صدایش را صاف کرد و گفت:
- می‌تونم کمکتون کنم؟
چروک‌های ظریف گوشه‌ی چشمانش، لبخند تصنعی زیر ماسکش را لو می‌داد؛ گویا به لبخند زدن عادت کرده بود.
دومینیکا، بزاق دهانش را قورت داد و با صدایی که از شدت خشکی گلویش، دورگه شده بود، جواب داد:
- یه قرار ملاقات با آقای مورائو داشتم.
منشی، سرش را تکان داد و درحالی که به مانیتور روبه‌رویش خیره شده بود، پرسید:
- اسمتون؟
- کات‍... دومینیکا بوردیوژا.
نگاه مشکوکی به چهره‌‌ی درهم دومینیکا انداخت و پس از مکث کوتاهی، توجهش را از روی او برداشت.
- طبقه‌ی چهارم، اتاق ۴۵۷.
قبل از آن که دومینیکا قدمی به طرف آسانسور سمت راست سالن بردارد، دو مرتبه صدا زد:
- عذر می‌خوام، آسانسور خرابه. از پله‌ها استفاده کنید.
دومینیکا، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و نفسش را به آرامی، فوت کرد. سپس، چشمانش را از هم گشود و لحن محترمانه‌ای به خودش گرفت.
- ممنونم خانم.
به سرعت، راهش را به طرف پلکان نیم‌دایره‌ای میانه‌ی سالن کج کرد و از آن، بالا رفت. جای تعجب داشت که دفتر یک روزنامه‌ی نسبتاً مشهور، حتی یک آسانسور سالم ندارد!
رمقی برای غر زدن به جان زمین و زمان نداشت. از آن گذشته، اگر چیزی لایق انزجار و گلایه باشد، محفظه‌ی تنگ کانتینر و بعد از آن، صندلی شکسته‌‌ی قطار بلاروسی است!
با ورود به طبقه‌ی چهارم، چشمانش را حول راهرو و سالن سرتاسر شیشه‌ای مقابلش گرداند. هنوز هم تعداد زیادی از قفسه‌های مابین میزهای وسط سالن، پر از اوراق مربوط به دست‌نویس خبرنگاران بود. با وجود به‌هم‌ریختگی غیرقابل تحمل دفتر، به راحتی میشد فهمید که کابوس قرنطینه به این‌جا هم سرایت کرده و به جز مرد مسنی که مشغول جابه‌جایی یک کارتن پر از کاغذ بود، شخص دیگری در سالن دیده نمی‌شد.
دومینیکا، بی‌سر و صدا به طرف راهرو قدم برداشت و پس از چند دقیقه‌‌ی کوتاه، در مقابل اتاقی با شماره‌ی ۴۵۷ ایستاد. دستی به موهای طلایی رنگش کشید و تقه‌‌ی آرامی به درب زد.
- بیا.
بی‌معطلی، درب اتاق را باز کرد و وارد شد. در اولین نگاه، برج‌های کاغذی حاصل از اوراق تازه چاپ شده که بر روی میز تلنبار شده بودند، توجهش را جلب کرد. این اتاق، از سالن اصلی هم شلوغ‌تر بود.
- جیم، بهت گفتم که امروز وقت‌ ند... .
ونتسل به محض بالا آوردن سرش، جمله‌اش را نیمه کاره رها کرد و به دومینیکا چشم دوخت.
- سلام، من... .
ناخودآگاه، اخم‌هایش را درهم کشید و چشم‌هایش را ریز کرد. از روی صندلی‌اش بلند شد و بی‌توجه به صدای قژقژ آن، گفت:
- می‌شناسم.
دومینیکا، ابرویی بالا انداخت و با دقت، به اجزای صورت مرد مقابلش خیره شد. از نگاه نافذ مشکی رنگش، حس خوبی نمی‌گرفت. نسبت به چیزی که تصورش را کرده بود، چهره‌‌ی سخت‌تری داشت و مهم‌تر از همه، به هیچ عنوان نمی‌توانست حدس بزند که او، یک سیاه‌پوست دورگه است.
ونتسل در زیر نگاه ریزبینانه‌ی او، میزکارش را دور زد و به طرف تنها کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق رفت. انبوه کاغذهای روی آن را کنار زد و با اشاره به دومینیکا، گفت:
- لطفاً بشین.
سپس، تلفن همراهش را از درون جیب شلوار کتانش درآورد و پرسید:
- قهوه؟
- نه، ممنونم.
ابروهایش را بالا انداخت و خیره به دومینیکا که با تردید به کاناپه چشم دوخته بود، تلفنش را روی میز کنار دستش، رها کرد.
 
آخرین ویرایش:

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
دومینیکا، با اکراه بر روی کاناپه نشست، پا روی پا انداخت و زمزمه‌وار گفت:
- به نظر سرت شلوغه... .
با نگاهش، به جعبه‌های پر از کاغذ کنار پای ونتسل اشاره کرد و جمله‌اش را تکمیل نمود.
- پس بهتره خیلی وقت هم رو نگیریم.
پره‌های زمخت بینی ونتسل به واسطه‌ی بازدم عمیقش، باز و بسته شدند. درحالی که دستانش را بر روی سینه‌اش گره می‌زد، هیکل تنومندش را به میز تکیه داد و پرسید:
- خب؟
دومینیکا، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و با جدیت به چشمان تیره‌ی او، خیره شد.
- لپ‌تاپ می‍گ‍... .
- کی برگشتی؟
از سوال ناگهانی او، جا خورد و چشمانش را ریز کرد. پس از مکث کوتاهی، با گیجی سرش را تکان داد و ل*ب زد:
- یک ساعتی میشه.
ونتسل، دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعت مچی دیجیتالش انداخت.
- برام جالبه که توی این یک ساعت تونستی مطمئن بشی که خطری از سمت سازمانت تهدیدت نمی‌کنه و این‌جا اومدنت صرفاً به خاطر لپ‌تاپه.
دومینیکا، پوزخندی زد و کمی در جایش جابه‌جا شد. یک زبان تیز، نگاه خونسرد و لحن حق به جانب؛ دقیقا همان چیزی که انتظارش را داشت. اغلب خبرنگارها به این صفات مزخرف خود می‌نازند!
- می‌دونم که چطور با موضوعات اضطراری کنار بیام.
ونتسل، چشمانش را در حدقه چرخاند و بدون حرف، به طرف کشوی میزش، قدم برداشت. در سکوت، پاکت کاغذی کوچکی را از داخل آن برداشت و سپس، خودکاری از جیب ژاکتش بیرون کشید. هم‌زمان با یادداشت شماره‌ی تلفنش بر روی پاکت، رو به دومینیکا گفت:
- برام مهم نیست که چطور از پسش برمیای؛ من فقط کاری که ازم خواسته شده رو انجام میدم.
با چند قدم کوتاه، بالای سر دومینیکا ایستاد و پاکت را به طرفش گرفت.
- سناریویی رو که داخلش گذاشتم، خوب حفظ کن. علاوه بر اون، چندتا فرم تاریخ‌دار از اجاره‌ی ماشین و گردش یه حساب بانکی به اسم خودت هم داخل پاکت هست که کارت رو راحت‌تر می‌کنه.
دومینیکا، لبانش را تر کرد و پاکت را از دست او گرفت. به آرامی، آن را باز کرد و محتویاتش را بیرون کشید. با دیدن مدارک جعلی درون دستش، پوزخند صداداری زد و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- واقعا فکر کردی که راحت میشه سر سازمان رو کلاه گذاشت؟
ونتسل، شانه‌اش را بالا انداخت و قدمی به عقب برداشت. دومرتبه به میز تکیه داد و دست‌هایش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
- اون، تو رو فرستاده پیش من؛ باید بدونی که میگل، فقط با حرفه‌ای‌ها کار می‌کنه!
دومینیکا، ابرویش را بالا انداخت و هم‌زمان با مهر و موم کردن مجدد پاکت، ل*ب زد:
- به نظر که خوب می‌شناسیش.
- بحث هفده سال رفاقته!
نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد. دیگر می‌دانست که میگل، در هر قشری از جامعه، دوستان خاص خودش را دارد. شاید همین موضوع باعث میشد که همیشه یک سر و گردن از همکارانش بالاتر باشد.
- تو واقعا یه خبرنگاری؟
- می‌بینی که!
- باور می‌کنم.
از جایش بلند شد و پاکت را داخل جیب کتش گذاشت. به رسم احترام، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و زمزمه کرد:
- ممنونم.
قبل از آن که به ونتسل اجازه‌ی پاسخ دادن بدهد، نگاه خاکستری‌اش را حول اتاق چرخاند و گفت:
- فکر نمی‌کنم که لپ‌تاپ این‌جا باشه... .
سپس، به چشمان براق ونتسل زل زد و ادامه داد:
- درسته؟
- هوم؛ این‌جا فقط یه دفترکار ساده‌ست.
ونتسل، تکیه‌اش را از روی میز برداشت و به کت دومینیکا و پاکتی که درون جیبش قرار داشت، اشاره کرد.
- شماره تلفنم رو برات نوشتم؛ وقتی کارت تموم شد، همدیگه رو دوباره می‌بینیم.
گوشه‌ی لبش را بالا برد و با لحن سرشار از اطمینان، ادامه داد:
- اوضاع سازمان به خاطر کرونا به‌هم ریخته. راحت‌تر از همیشه می‌تونی خودت رو جمع‌وجور کنی؛ پس قرار نیست خیلی طول بکشه.
دومینیکا، موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار زد و با بی‌تفاوتی یقه‌ی کتش را بالا کشید.
- به عنوان یه خبرنگار، زیاد از حدت اطلاعات داری!
- اطلاعت، قدرته! این چیزیه که زندگی در کنار یه افسر سازمانی، بهت یاد میده!
***
- اون رو برام آوردی؟
ونتسل، با انگشتانش بر روی فرمان ماشین ضرب گرفت و اخم‌هایش را درهم کشید. گویا این لحن طلبکارانه، میراث اجدادی این قماش آدم‌کش بود.
- نه.
همین یک کلمه کافی بود تا دومینیکا، با عصبانیت رویش را برگرداند و نگاه سنگینش را به او بدوزد.
- هی! قرارمون این نبود.
- من می‌دونم که قرارمون چی بود؛ موضوع اینه که اصلاً نمیشه لپ‌تاپ رو از خونه خارج کرد.
- هه! لابد تا از خونه بیاد بیرون، احساس غریبی می‌کنه و از دلتنگی منفجر میشه!
- دقیقا!
ونتسل، نگاهی به چشمان برافروخته‌ی دومینیکا انداخت و در ادامه‌ی حرفش، گفت:
- میگل یه مدار امنیتی سطح بالا روی اغلب وسایلش کار گذاشته که مسافت محدودی براش تعریف شده؛ نمیشه به این راحتی‌ها دورش زد! حالا اگه اون لپ‌تاپ رو بیشتر از ۵۰۰ متر از لوکیشن اصلیش حرکت بدیم، منفجر میشه.
دومینیکا، با ناباوری ل*ب‌هایش را باز و بسته کرد و پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، قهقهه‌‌اش به هوا برخاست.
- خدای من! اون... اون روانی! لعنت بهت مرد!
- این کار برای ساختن یه محیط امن لازمه. خودت که باید بهتر به این چیزها مسلط باشی.
قطره اشک جاری از گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و با لحنی توأم با خنده، گفت:
- احساس می‌کنم که این، ایده‌‌ی تو بوده.
ونتسل، نگاه چپی به او انداخت و جواب داد:
- نه، نبود.
دومینیکا پس از پاک کردن چشمانش، خودش را جمع‌وجور کرد و کش موی نازکی از درون جیبش بیرون کشید. در حالی که موهای طلایی رنگش را بالا می‌بست، پرسید:
- خب، پس الآن داریم میریم به خونه‌ی امن کاپیتان؟
ونتسل به تکان دادن سرش اکتفا کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد. دومینیکا، با لبخند مرموزی که کنج لبانش نقش بسته بود، به صندلی‌اش تکیه داد و به جاده‌ی خلوت روبه‌رویش، خیره شد. البته که برای دیدن خانه‌ی میگل، کنجکاو بود اما گزینه‌های زیادی برای حدس زدن وجود نداشت؛ شاید یک آپارتمان کوچک در حومه‌ی شهر با عتیقه‌های به قول خودش، کمیاب!
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
تمام مسیر باقی‌مانده تا خارج از مرکز شهر، در سکوت سپری شد. ونتسل از آن دسته آدم‌هایی نبود که حرف‌های زیادی برای گفتن داشته باشد و بلعکس معتقد بود که ساکت ماندن، امن‌تر است؛ البته که برای دومینیکا، چنین چیزی مانند آن بود که خداوند یک نگاه دوباره به او انداخته باشد. هنوز وقتی چشمانش را می‌بست، وراجی‌های بی‌پایان میگل را می‌شنید؛ او می‌توانست در آن واحد، هزاران کلمه‌ی بیگانه را با یکدیگر آشتی دهد و حتی ساعت‌ها درمورد رنگ پیراهن مردی که از او ساعت پرسیده، حرف بزند!
ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد. از این وضعیت راضی نبود؛ چرا تمام افکارش بدون آن که بخواهد، به او ختم میشد؟ این، احمقانه است؛ این عذاب وجدان بادآورده، احمقانه است! می‌دانست که نباید خودش را سرزنش کند اما چه اهمیتی داشت؟ برای گرفتن یک خبر موثق از حال او، تمام وجودش گوش به زنگ بود.
قبل از ورود به آخرین تقاطع منتهی به ساحل سنگی رودخانه‌ی موسکوآ، گلویش را صاف کرد و ونتسل را مخاطب قرار داد.
- دورتر از چیزیه که فکر می‌کردم.
ونتسل، ل*ب‌های گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و پس از مکث کوتاهی، جواب داد:
- از مرکز شهر خیلی فاصله داره؛ چون میگل تا جایی که می‌تونست از روبه‌رو شدن با مردم، فرار می‌کرد.
- شوخیت گرفته؟ اون پسره عاشق شلوغیه! من که فکر می‌کنم فقط به خاطر قیمت ارزون‌ترش باشه.
پوزخندی زد و هم‌زمان با چرخاندن فرمان زیر دستش، گفت:
- من بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌شناسمش.
دومینیکا، چشم‌هایش را ریز کرد و با دقت، به چهره‌‌ی او خیره شد.
- می‌دونی، واقعاً جای سواله که یه خبرنگار چطوری با یه... .
- هم‌دانشگاهی بودیم.
- خب، آدم‌های زیادی نیستن که به کالج نظامی علاقه‌مند باشن.
ونتسل، شانه‌ای بالا انداخت و به ساختمان منحنی شکلی که در انتهای جاده‌ی مقابلش قد علم کرده بود، چشم دوخت. از قبل خودش را برای شنیدن این سوالات، آماده کرده بود؛ به خوبی با روحیه‌ی پردازشگر و محتاط این جماعت جاسوس آشنایی داشت و می‌دانست که این‌بار، باید از نقش مصاحبه‌گر خود بیرون بیاید.
- ما توی کالج هنرهای نمایشی مسکو با هم آشنا شدیم.
قبل از آن که اجازه‌ی پرسیدن سوال دیگری را به دخترک بدهد، گوشه‌ی چشمش را مالید و ادامه داد:
- میگل بعد از استعفا از نیروهای ویژه، اصرار داشت که توی یه رشته‌ی جدید درس بخونه.
- هنرهای نمایشی؟ من فکر می‌کردم که اون... .
- اگر اشتباه نکنم، بازیگری یکی از کارآمدترین مهارت‌های شماست؛ درسته؟
دومینیکا، طرح کمرنگی از لبخند را بر روی لبانش نشاند و انگشتانش را درهم گره زد. نگاهش را به امواج لطیف نور خورشید که در لابه‌لای ابرهای شکننده می‌رقصیدند، دوخت و زمزمه کرد:
- به هرحال، را*ب*طه‌ی عجیبیه.
ونتسل، در مقابل دروازه‌ی پر نقش و نگار انتهای جاده توقف کرد و در حالی که تلفن همراهش را از درون جیبش بیرون می‌آورد، جواب داد:
- می‌دونی لازمه‌ی دوام یه را*ب*طه‌ی عجیب چیه خانم؟
دومینیکا با چشمان جست‌‌وجوگرش، آجر به آجر ساختمان ناموزون مقابلش را زیر نظر گرفت. از ظاهر امر مشخص بود که حدس‌هایش، آن‌قدرها هم دقیق از آب در نیامده‌اند. در این خیابان بیست متری، فقط یک خانه وجود داشت که آن هم با نمای کرتین وال و زوایای نود درجه‌ای خود، توجه هر بیننده‌ای را به خودش جلب می‌کرد.
ونتسل پس از لمس دکمه‌ی عبور روی صفحه موبایلش و باز شدن دروازه‌ی ورودی، پایش را روی پدال گاز فشرد و نگاهی به نیم‌رخ دومینیکا، انداخت. تلفنش را درون جیبش قرار داد و در سکوت، وارد محوطه‌‌ی خانه‌ شد.
سنگ‌فرش‌های مربعی شکل، تا ورودی پارکینگ زیرزمینی امتداد داشتند و چند درختچه‌‌ی سرخ رنگ فوتونیا، در طرفین مسیر به چشم می‌خوردند. بر خلاف طبع گرم صاحب‌خانه، همه‌چیز در سادگی فرو رفته و خبری از شلوغ‌کاری‌های داخل محوطه‌، مجسمه‌های پرتره هنری، آبنما‌های غول‌پیکر یا درختان کمیاب استوایی نبود؛ هرچند که رایحه‌ی اسکناس‌های تا نخورده، مشام هرکسی را در بدو ورود، قلقلک می‌داد.
دومینیکا، پیش از آن که وارد تونل زیرزمینی منتهی به پارکینگ خانه شوند، ابرویی بالا انداخت و ل*ب زد:
- لازمه‌ی دوام یه را*ب*طه‌ی عجیب؟
با ورود به تونل نیمه‌تاریک، صفحات نوری روی سقف، یکی پس از دیگری روشن شدند و چشم‌اندازی مدرن از طرح‌های گرافیکی روی دیوارهای بتنی را به رخ کشیدند.
هم‌زمان با رسیدن به انتهای پارکینگ و توقف ماشین در بین اتومبیل‌های رنگارنگ دیگری که در گوشه و کنار سالن اطرافشان پارک شده بودند، ادامه داد:
- حداقل یکی از طرفین را*ب*طه باید مشکل روانی داشته باشه!
ونتسل، پوزخندزنان از ماشین پیاده شد و دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد. به خوبی می‌توانست برق حیرت را از چشمان خوش‌ حالت دخترک بخواند. دومینیکا، به واسطه‌ی تحیّر ناشی از حضور در یک فضای جدید و غیرقابل حدس، با کم‌ترین سرعت ممکن از ماشین پیاده شد و به اتومبیل‌های اطرافش زل زد.
با وجود آن که از طرفداران پر و پا قرص مسابقات فرمول یک بود و هرازچندگاهی همراه با شِی به پیست رالی می‌رفت اما دیدن چند ماشین لوکس در کنارهم، برایش تازگی داشت.
ناخودآگاه، به سمت فورد موستانگ سرخ رنگی که در نزدیکی‌اش قرار داشت، قدم برداشت و بر روی کاپوت براقش، دست کشید. نگاهش را چرخاند و به سمت راستش، خیره شد. یک تویوتای سوپرا با رنگ کمیاب نارنجی، در آن قسمت پارکینگ خودنمایی می‌کرد و بار زیبایی سالن را یک‌تنه، به دوش می‌کشید.
- این‌ها همشون برای... .
ونتسل، دستش را از درون جیبش بیرون آورد و در حالی که به طرف آسانسور شیشه‌ای میانه‌ی سالن می‌رفت، به موتور کاوازاکی گوشه‌ی پارکینگ اشاره کرد و گفت:
- نهایتاً بتونه سوار اون یکی بشه!
سپس، مقابل درب آسانسور ایستاد و نگاه منتظرش را به دومینیکا دوخت. چند ثانیه بعد، هردو وارد آسانسور شدند و در کنارهم ایستادند. پس از بسته شدن درب‌های شیشه‌ای، نور ضعیف سرخ رنگی از دوربین گوشه‌ی اتاقک ساطع شد و پس از چند ثانیه، یک صفحه‌‌ی مربعی شکل مجازی، بر روی درب مقابل ونتسل نمایان گشت.
دومینیکا، تمام حرکات او را با دقت می‌پایید و همه‌چیز برایش تعجب‌آور بود. مگر وارد ساختمان وزارت‌خانه شده بودند که نیاز به تایید هویت بیومتریک داشتند؟! هرچند که به نظر می‌رسید که میگل، یک نسخه از تمام اسناد دولتی و محرمانه‌‌ی سازمان را که در جمع‌آوری آن‌ها دخیل بوده، در این خانه نگه داشته است. حق هم داشت؛ اگر دومینیکا هم جای او بود، همین کار را می‌کرد. چنین گنجینه‌ای می‌توانست صاحبش را از گردانه‌ی خون‌خواری ژنرال‌های سازمان و رئیس‌جمهور، دور نگه دارد.
 

HADIS

مدیر بازنشسته
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-14
نوشته‌ها
288
مدال‌ها
7
سکه
1,327
پس از قرار گرفتن دستان زمخت ونتسل بر روی صفحه، چراغ چشمک‌زن بالای سرشان سبز شد و آسانسور شروع به حرکت کرد. دومینیکا، چشم از حروف روی صفحه نمایش شیشه‌ای مقابلش گرفت و زمزمه‌وار گفت:
- یه سور به فیلم‌های هالیوودی زدید!
گلویش را صاف کرد و با صدای بلندتری، پرسید:
- تو هم این‌جا زندگی می‌کنی؟
ونتسل، نگاه مختصری نثارش کرد و سرش را تکان داد. هم‌زمان با باز شدن درب‌های آسانسور، قدمی رو به جلو برداشت و جواب داد:
- درست‌تر اینه که بگم فقط من این‌جا زندگی می‌کنم. هم‌خونه‌ی من یه ولگرد جهانیه! به ندرت میشه این‌‌طرف‌ها پیداش کرد.
پیش از آن که دومینیکا بتواند جوابی به او بدهد، از آسانسور خارج شد و با اشاره به سالن مقابلشان، افزود:
- خب؛ به اِلدورادو¹ خوش اومدی!
دومینیکا، خیره به آکواریوم پلکانی روبه‌رویش، به همراه ونتسل از پله‌های سرامیکی مقابل آسانسور پایین آمد و زمزمه کرد:
- اِل‍...اِلدورا...دو؟
ونتسل، ژاکتش را روی یکی از کاناپه‌های چرم مقابل آکواریوم، رها کرد و دستی به موهای کم‌پشتش کشید.
- یه چیزی تو مایه‌های آتلانتیس! بگو ببینم، میگل درمورد این چیزها باهات حرف نزده؟ عجیبه، آخه اون خوره‌ی این‌جور داستان‌هاست!
دومینیکا، خیره به گلدان‌های غول‌پیکر کنار آکواریوم، با صدای خش‌داری جواب داد:
- خب، ما زیاد فرصت نمی‌کردیم که درمورد هرچیزی غیر از کار و موقعیتی که داشتیم، حرف بزنیم.
ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد، در کنار یکی از گلدان‌های سرامیکی ایستاد و به برگ‌های نوک‌تیزی که در میانشان، میوه‌های مرواریدی کوچکی جا گرفته بودند، زل زد. رنگ مشکی براق مرواریدها در میان پنج کاسبرگ ستاره‌ای، نظر هر بیننده‌ای را به خودش جلب می‌کرد؛ گویا حتی گیاهان این خانه هم از قوانین هندسه پیروی می‌کردند.
- اگه من به جای تو بودم، نزدیک اون نمی‌شدم.
با گیجی، سرش را چرخاند و به ونتسل چشم دوخت. او با یک ژست مغرورانه، به طرف دومینیکا آمد و شانه به شانه‌اش ایستاد. پوزخندی بر روی لبش نشاند و در ادامه‌ی حرفش گفت:
- بلادونا، آتروپا بلادونا. بهش توت شیطان هم میگن. توی پونزده ثانیه، یه آدم بالغ رو از پا در میاره.
دومینیکا، تک ابرویی بالا انداخت و با لحنی آمیخته به حیرت، پرسید:
- چرا همچین چیزی رو این‌جا گذاشتید؟ اون هم نه فقط یکی... .
- واقعا زیبا نیستن؟
ونتسل در برابر نگاه متعجب دختر، تک‌خنده‌ی مردانه‌ای سر داد و از گلدان‌های زهرآلود، فاصله گرفت. شانه‌ای بالا انداخت و افزود:
- این محبوب‌ترین شیوه‌ی قتل برای همکارته، خانم جوان. حتی نمی‌تونی تصور کنی که چند نفر رو با همین توت‌های سمی، از جلوی راهش برداشته!
دومینیکا، گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و با انزجار، از آن‌جا فاصله گرفت.
- زهر؟ فکر می‌کردم که ترجیح میده رو در رو مبارزه کنه!
- برای چند درصد آدم‌ها مهمه که روش کار چطوریه؟ اغلب مردم فقط به نتیجه اهمیت میدن.
بی‌توجه به ونتسل، از کنارش رد شد و بر روی نزدیک‌ترین کاناپه، نشست. حق با او بود؛ خودش هم از همین قانون نانوشته پیروی می‌کرد، انجام کار به هر شکل و قیمتی!
نگاهش را حول سالن نسبتاً بزرگ خانه انداخت و بر روی تابلوی پرتره‌ی مینیمال روبه‌رویش، دقیق شد. تابلو، در واقع یک اتود سینماتیک از نیم‌رخ میگل را نشان می‌داد که در آن، چشم‌هایش را بسته و سرش را رو به بالا گرفته بود. ناخودآگاه، گوشه‌ی لبانش بالا رفت و طرح یک خنده‌‌ی بی‌صدا، بر روی صورتش نقش بست:« تو باید هنرپیشه می‌شدی، پسر! »
مابقی دکور خانه، به رقص ساده‌ای از رنگ‌های مشکی، خاکستری و سفید می‌مانست که جلوه‌ی مدرنی به فضا بخشیده بودند. آشپزخانه، توسط یک کانتر جزیره‌ای از مبلمان مشکی میان سالن جدا شده بود و دو حلقه‌ی نورانی فرو رفته درهم، به عنوان لوستر در بالای کانتر، خودنمایی می‌کرد. بر خلاف تصورش، همه‌چیز در یک طیف رنگی قرار داشت و حتی تمام کتاب‌هایی که درون قفسه‌های لوزی شکل دیوار شرقی سالن جای گرفته بودند هم از این قانون پیروی می‌کردند.
هرچند که یقین داشت این خانه با روحیات ونتسل به عنوان ساکن دائمی‌اش تطابق پیدا کرده اما باز هم عجیب بود؛ چگونه میگل می‌توانست در این سادگی و یک‌رنگی، حتی برای چند روز کوتاه دوام بیاورد؟ چنین چیزی با شخصیتش در تضاد بود. دومینیکا باور داشت که حتی نگاه کردن به آن پسر، می‌تواند آفتاب سوزان مدیترانه را در ذهن هرکسی تداعی کند. رفتار او گرم و صمیمی بود؛ و درست مانند لقبش، سرخ!²
با اشاره به پرتره‌‌ی مقابلش، رو به ونتسل که به طرف آشپزخانه قدم برمی‌داشت و طعم یک فنجان اسپرسوی داغ را در ذهنش مرور می‌کرد، گفت:
- اون‌جا به اندازه‌ی دوتا تابلو جا داره.
ونتسل، هم‌زمان با باز کردن درب یکی از کابینت‌های نئوکلاسیک آشپزخانه، شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- این چیزها زیاد برای من مهم نیست. گذشته از اون، من یه عکس کوچیک‌تر به میگل دادم که هروقت دلتنگم شد، نگاهش کنه!
دومینیکا، خندید و آرنجش را به کوسن روی پایش، تکیه داد.
- پس تو هم هروقت دلت تنگ بشه، به این عکس زل می‌زنی؟ اوه، چه رمانتیک!
ونتسل، پودر قهوه را داخل مخزن دستگاه قهوه‌ساز ریخت و گوشه‌ی لبش را بالا برد.
- نیازی به اون عکس نیست؛ همه‌چیز توی این خونه یادآور اون دیوونه‌ست!
- دیگه داره اشکم درمیاد!
- به من اعتماد کن؛ اگه تو هم مجبور بودی که شبانه روز مراقب باشی تا یه وقت خط و خراشی روی وسایل این خونه نیفته، مدام از صاحبشون یاد می‌کردی! خیلی هم عاشقانه نیست.
- یعنی میگی که همه‌‌ی چیزهایی که این‌جاست، برای تو نیست؟
- البته که نیست! درمورد حقوق یه دفتر روزنامه چه فکری کردی دخترجان؟!
- و حتی اون ماشین‌ها... .
نگاهش را بالا آورد و دستانش را بر روی سنگ صیقلی کانتر، ستون کرد. تک ابرویی بالا انداخت و در میان حرف دومینیکا پرید.
- مثل این که واقعا چیزی ازش نمی‌دونی.
- خب... شاید اون‌قدری زمان نگذشته که تا این حد با هم صمیمی بشیم.
- واقعاً؟ ولی من فکر نمی‌کنم که میگل اجازه بده کسی که باهاش صمیمی نیست، پا توی قلمروی شاهانه‌اش بذاره!
دومینیکا، لبانش را با زبان تر کرد و حرفی نزد. نمی‌شد اسمش را صمیمت گذاشت، میشد؟ شاید یک حس تعلق خاطر پس از انجام چندین کار مشترک اجباری و البته، گذراندن یکی دو شب با یکدیگر بود که باعث شد میگل، تصمیم به این امر بگیرد. قلمروی شاهانه؟! کدام مأموری در سازمان می‌توانست بدون تکیه بر ثروت دولت، چنین جایی را برای خودش فراهم کند؟ آه، البته! به کل فراموش کرده بود که او، درواقع یک پلیس فا*سد است!

۱. شهر گمشده‌ی افسانه‌ای
۲. اشاره به نام رُخو که در زبان اسپانیایی به معنای سرخ است.
 
  • نخوندم، ندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Flare
بالا