خندهدار بود؛ گویا حقیقت، به آینهای میمانست که از آسمان به زمین افتاده و هزار تکه شده است. حال، هرکدام تکهای از آینه را برداشتند و خود را در آن مینگریستند؛ با این تصور که تمام این حقیقت هزار تکه، تنها در نزد خودشان است!
ذهن معاملهگر دومینیکا، میدانست که باید بجنگد؛ هرچند که از جنگیدن خسته شده باشد، چارهای نداشت تا پایان این قصه را به خوشی رقم بزند. به نظر میرسید که یک فرصت طلایی برای یک اتحاد تاریک دیگر برایشان پیش آمده باشد؛ یک موقعیت برد-برد!
افشای یک نام گمشده در ازای تمام جزئیات پروندهی جاسوسی روستوک، مقرون به صرفه بود. با حال و هوایی که میگل داشت، حتماً از چنین پیشنهادی استقبال میکرد؛ امّا... .
با شنیدن صدای نازک کریسانتا که انگار در انتهای راهروی مقابلش ایستاده بود، ابرویش را بالا انداخت و به آرامی، خودش را عقب کشید. پشت یکی از پاراوانهای ژاپنی داخل راهرو که طرح جواهرنشان شکوفههای سرخ گیلاس بر روی آن خودنمایی میکرد، پنهان شد و گوشش را تیز کرد.
- من با میگل کاری ندارم، البته فعلا؛ امّا هیچ تضمینی وجود نداره که اون دختره برامون دردسر نشه، مارچِلّو! از اون قیافهی شکاک و مغرورش، حالم به هم میخوره!
مردی که چهرهاش به خاطر زاویهی نگاه دومینیکا، قابل تشخیص نبود، دستش را داخل جیب شلوار اتوکشیدهاش فرو برد و ل*ب زد:
- اسپنسر داره به پایان امپراتوریش نزدیک میشه! این رو باید به دُن کارلو گزارش بدیم؟
- دیوونه شدی؟! اول باید از شر دختره خلاص بشیم؛ بعد به ایتن فکر میکنیم. اون عفریتهی روسی کجاست؟
- اون عوضی مغرور دستور داده که کمتر از نیم ساعت دیگه به سمت کانتینرها حرکت کنیم و دختره رو هم با خودمون ببریم.
کریسانتا، سرش را تکان داد و با لبخند مرموزی گفت:
- ایتن تا قبل از طلوع آفتاب برنمیگرده؛ این یه خوششانسی بزرگه، مرد!
- نه تا وقتی که سانچز اینجا باشه.
مکثی کرد و در حالی که ل*بهایش را میمکید، هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اگه بخواد دردسر درست کنه، کارش رو تموم میکنیم.
- امشب انجامش میدیم. الآن بهتره که از اینجا بری، نباید کسی ببینتت.
دومینیکا، ل*بهایش را به دندان گرفت و با قدمهای نامتعادلی، به عقب برگشت. با بیحواسی، به گلدان بزرگ چینی کنار پایش برخورد کرد و صدای تلوتلو خوردن گلدان، به هوا برخاست.
- اون صدای چی بود؟
بیمعطلی، گلدان را رها کرد و به طرف اتاق میگل، دوید. در آن لحظه، هیچ راه دیگری برای فرار از مخمصه، به ذهنش نمیرسید. قبل از آن که در آستانهی راهرو و میدان دید آن دو نفر قرار بگیرد، از پلههای کم ارتفاع روبهروی اتاق میگل پایین آمد. به سرعت، درب را باز کرد و خودش را به داخل اتاق انداخت. سرش را به درب یخزده چسباند و با کلافگی، نفسش را به بیرون فرستاد. پس از چند ثانیه، نگاهش را حول فضای به هم ریختهی اتاق چرخاند و بر روی قامت نیمه برهنهی میگل که در کنار کمد لباسهایش ایستاده بود، ثابت ماند.
- تو که تازه اینجا بو... دومینیکا؟ تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
ناخودآگاه، دستش را بر روی گونهی ملتهبش گذاشت و نگاهش را از او دزدید. مطمئناً فرصتی برای درخواست اجازه جهت ورود مجدد به اتاق را نداشت.
- رنگم... .
با یادآوری حرفهای کریسانتا و آن مرد ناشناس، با تردید از درب اتاق فاصله گرفت و به طرف میگل، قدم برداشت. در تقلا برای متمرکز کردن حواسش، دستانش را مشت کرد و نگاهش را بالا کشید.
- اون زن... کریستینا؟ هوف! نمیدونم. اون میخواد یه کاری کنه.
میگل، اخم ظریفی بر روی پیشانیاش نشاند و گفت:
- از چی حرف میزنی؟
- خودم شنیدم؛ توی راهروی بالایی عمارت داشت با یه نفر حرف میزد.
- چه حرفی؟
دومینیکا، روی زانوهایش خم شد و چنگی به پیراهن مشکی رنگ زیر پایش زد. سپس، کمرش را صاف کرد و پیراهن را به سینهی ستبر پسر کوبید. با صدایی که از فرط هیجان میلرزید، ادامه داد:
- لعنت بهت! گفته بودم که اینجا، جایی برای من نیست. تو، من رو توی بد دردسری انداختی میگل.
میگل، پیراهن را از دستش گرفت و به گوشهی نامعلومی از اتاق، پرتاب کرد. فاصلهی بینشان را با یک قدم کوتاه درهم شکست و دستهایش را روی بازوهای نحیف دختر، گذاشت.
- آروم باش... .
دومینیکا، خودش را عقب کشید و زیر چشمی به درب بستهی اتاق نگاه کرد.
- چطور آروم باشم؟! من به اندازهی کافی دردسرهای تو رو تحمل کردم! حالا من رو آوردی وسط میدون جنگی که مال من نیست؟
پوزخندی زد و خیره به چشمهای سردرگم میگل، اضافه کرد:
- تک به تک اعضای این خانوادهی اوباش در تلاشن که همدیگه رو سلاخی کنن! این وسط، تو من رو هم به کشتن میدی... .
میگل، فشار انگشتانش را بر روی بازوی دومینیکا بیشتر کرد، تکانی به او داد و با جدیت ل*ب زد:
- محض رضای خدا هم که شده به خودت بیا... .
دومینیکا با عصبانیت، خودش را از حصار دستان او بیرون کشید و قدمی به عقب برداشت. پوزخندی زد و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- من خودمم، عوضی! تو، من رو کشوندی اینجا و بین این همه وحشی، بیدفاع گذاشتی. حداقل میتونستید یه اسلحه بهم بدید تا از خودم دفاع کنم.
- ایتن قانونهای خودش رو دار... .
- قانون، قانون، قانون! برام مهم نیست که اون رفیق حرومزادهات چه اسمی روی کث*افتکاریهاش گذاشته!
نفس عمیقی کشید و دستهایش را لای موهای پریشانش فرو برد. با صدای آرامتری ل*ب زد:
- باید از اینجا بریم. اونها تو رو هم زنده نمیذارن.
میگل، گرهی ابروهایش را محکمتر کرد و به چهرهی مضطرب دختر خیره شد. از لابهلای حرفهای بیسر و ته او چیزی به جز هراس، نمیفهمید. از زبان کریسانتا چه چیزی شنیده بود که تا این حد، از آن واهمه داشت؟ مرگ؟ بعید میدانست که از این یکی بترسد! به هرحال، زمان زیادی تا حرکت کاروان باقی نمانده بود و باید سعی میکرد تا او را آرام کند.
- هی، نیک! نمیدونم چی باعث شده که اینقدر به هم بریزی؛ اما طبق قولی که بهت دادم، تو رو برمیگردونم خونه، باشه؟ فقط یکم دیگه صبر کن.
- خونه؟ هه! از کجا معلوم که خودت هم توی تیم اونها نباشی؟ یهویی یادت افتاد که باید دنبال قاتل بابات بگردی؟ فکر کردی من احمقم؟!
- دینکا، اگه میخواستم بهت آسیبی برسونم، خیلی فرصتهای بهتر از این رو داشتم... .
- همیشه همین رو میگی!
- ولی تو خودت اومدی اینجا، دومینیکا.
دومینیکا، صدایش را بالا برد و بدون فکر جواب داد:
- اشتباه کردم، نه تو و نه اون خانوادهی آشغالم، ارزش هیچکدوم از اینها رو نداشتید!
برای چند ثانیهی کوتاه، سکوت زجرآوری بینشان حاکم شد و به جز صدای نفسهای کشدار دختر، چیزی به گوش نمیرسید. حالا لابد خسته شده بود، میگل به او حق میداد؛ رفتن و نرسیدن، آدم را خسته میکند! با این وجود، نمیتوانست حرفهایش را نادیده بگیرد و سرزنشش نکند. تا همین چند لحظهی پیش، از اهمیت دادنهایش به او گفته بود و حال، جواب ناخوشایندش را میشنید.
همزمان با رها شدن گلولهای در فضای تاریک محوطه، رشتهی اتصال نگاهش را با دخترک سرکش مقابلش پاره کرد و به پنجره خیره شد. بدون مکث، پیراهنی از داخل کمد برداشت و در حالی که دکمههایش را میبست، به طرف کنسول کنار تخت رفت. اسلحهای از داخل کشو برداشت و با صدای گرفتهای، گفت:
- با ایتن حرف میزنم، زودتر از اینجا میبرمت.
- اون، اینجا نیست!
سرجایش ایستاد و با نگاه سردی به چهرهی عبوس دومینیکا خیره شد. گویا ساعتها در اتاق ماندن، او را از تمام اخبار اطرافش عقب انداخته بود. حالا یک دلیل واضح برای متزلزل شدن دیوارهای نظم این عمارت، وجود داشت. گمان نمیکرد که محبوبیت ایتن تا حدی افت کرده باشد که زیر دستانش در نبود او، دست به کودتا بزنند. هرچند که این چیزها در این نوع زندگی، به وفور اتفاق میافتاد اما ایتن، به خوبی توانسته بود ظاهر حکومت دور از پایتخت مافیاییاش را حفظ کند. دُن، باید به او افتخار میکرد!
نفس عمیقی کشید و از دومینیکا روی گرفت. زمانی برای سرزنش کردن رفتار و گفتارش نداشت؛ او برای امشب، بیشتر از کوپنش حرف زده بود. با همهی اینها، یک چیز را نمیتوانست بفهمد؛ او، از جانب کریس احساس خطر میکرد؟ کریسانتا، شیفته و شیدای همیشگی ایتن، چگونه میتوانست نقشهی قتل او را در زیر این سقف بکشد؟ از رفتار تند دومینیکا معلوم بود که حرفهایش، بیشباهت به حقیقت نیست؛ اما درمورد ایتن... آیا ممکن بود که از این شیطنتهای احمقانه که بوی خون میدهند، مطلع باشد؟ چنین چیزی در بین دو دوست بسیار قدیمی که از گذشته، رشتهی رازهای یکدیگر را بافتهاند، به طور قطع باطل بود.
به طرف درب اتاق قدم برداشت و به آرامی آن را باز کرد. صدای همهمه از سالنهای پایینی عمارت، به گوش میرسید. الآن، وقت یک اقدام هوشمندانه برای دور کردن همکار نمکنشناسش از این قشقرق کوچک بود یا میبایست به اوضاع دم و دستگاه رفیق دیرینهاش، سر و سامان میداد؟ اولویتی برای هیچکدام قائل نبود!
حال، باید خودش را سرزنش میکرد که چرا تلفن همراه موقتش را در اتاق ایتن جا گذاشته و دیگر نمیتواند بدون عبور از هیاهوی سرسرای اصلی، با او تماس بگیرد.
ل*بهایش را گزید، به دومینیکا اشاره کرد و بیسر و صدا، از اتاق بیرون رفت. فقط کافی بود تا قبل از حرکت کاروان، خودش را به آن برساند و بعد از این که از رفتن دومینیکا مطمئن شد، به این قبرستان سلطنتی برگردد و سر از کار جانشینان دُن کارلو، در بیاورد.
ذهن معاملهگر دومینیکا، میدانست که باید بجنگد؛ هرچند که از جنگیدن خسته شده باشد، چارهای نداشت تا پایان این قصه را به خوشی رقم بزند. به نظر میرسید که یک فرصت طلایی برای یک اتحاد تاریک دیگر برایشان پیش آمده باشد؛ یک موقعیت برد-برد!
افشای یک نام گمشده در ازای تمام جزئیات پروندهی جاسوسی روستوک، مقرون به صرفه بود. با حال و هوایی که میگل داشت، حتماً از چنین پیشنهادی استقبال میکرد؛ امّا... .
با شنیدن صدای نازک کریسانتا که انگار در انتهای راهروی مقابلش ایستاده بود، ابرویش را بالا انداخت و به آرامی، خودش را عقب کشید. پشت یکی از پاراوانهای ژاپنی داخل راهرو که طرح جواهرنشان شکوفههای سرخ گیلاس بر روی آن خودنمایی میکرد، پنهان شد و گوشش را تیز کرد.
- من با میگل کاری ندارم، البته فعلا؛ امّا هیچ تضمینی وجود نداره که اون دختره برامون دردسر نشه، مارچِلّو! از اون قیافهی شکاک و مغرورش، حالم به هم میخوره!
مردی که چهرهاش به خاطر زاویهی نگاه دومینیکا، قابل تشخیص نبود، دستش را داخل جیب شلوار اتوکشیدهاش فرو برد و ل*ب زد:
- اسپنسر داره به پایان امپراتوریش نزدیک میشه! این رو باید به دُن کارلو گزارش بدیم؟
- دیوونه شدی؟! اول باید از شر دختره خلاص بشیم؛ بعد به ایتن فکر میکنیم. اون عفریتهی روسی کجاست؟
- اون عوضی مغرور دستور داده که کمتر از نیم ساعت دیگه به سمت کانتینرها حرکت کنیم و دختره رو هم با خودمون ببریم.
کریسانتا، سرش را تکان داد و با لبخند مرموزی گفت:
- ایتن تا قبل از طلوع آفتاب برنمیگرده؛ این یه خوششانسی بزرگه، مرد!
- نه تا وقتی که سانچز اینجا باشه.
مکثی کرد و در حالی که ل*بهایش را میمکید، هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اگه بخواد دردسر درست کنه، کارش رو تموم میکنیم.
- امشب انجامش میدیم. الآن بهتره که از اینجا بری، نباید کسی ببینتت.
دومینیکا، ل*بهایش را به دندان گرفت و با قدمهای نامتعادلی، به عقب برگشت. با بیحواسی، به گلدان بزرگ چینی کنار پایش برخورد کرد و صدای تلوتلو خوردن گلدان، به هوا برخاست.
- اون صدای چی بود؟
بیمعطلی، گلدان را رها کرد و به طرف اتاق میگل، دوید. در آن لحظه، هیچ راه دیگری برای فرار از مخمصه، به ذهنش نمیرسید. قبل از آن که در آستانهی راهرو و میدان دید آن دو نفر قرار بگیرد، از پلههای کم ارتفاع روبهروی اتاق میگل پایین آمد. به سرعت، درب را باز کرد و خودش را به داخل اتاق انداخت. سرش را به درب یخزده چسباند و با کلافگی، نفسش را به بیرون فرستاد. پس از چند ثانیه، نگاهش را حول فضای به هم ریختهی اتاق چرخاند و بر روی قامت نیمه برهنهی میگل که در کنار کمد لباسهایش ایستاده بود، ثابت ماند.
- تو که تازه اینجا بو... دومینیکا؟ تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
ناخودآگاه، دستش را بر روی گونهی ملتهبش گذاشت و نگاهش را از او دزدید. مطمئناً فرصتی برای درخواست اجازه جهت ورود مجدد به اتاق را نداشت.
- رنگم... .
با یادآوری حرفهای کریسانتا و آن مرد ناشناس، با تردید از درب اتاق فاصله گرفت و به طرف میگل، قدم برداشت. در تقلا برای متمرکز کردن حواسش، دستانش را مشت کرد و نگاهش را بالا کشید.
- اون زن... کریستینا؟ هوف! نمیدونم. اون میخواد یه کاری کنه.
میگل، اخم ظریفی بر روی پیشانیاش نشاند و گفت:
- از چی حرف میزنی؟
- خودم شنیدم؛ توی راهروی بالایی عمارت داشت با یه نفر حرف میزد.
- چه حرفی؟
دومینیکا، روی زانوهایش خم شد و چنگی به پیراهن مشکی رنگ زیر پایش زد. سپس، کمرش را صاف کرد و پیراهن را به سینهی ستبر پسر کوبید. با صدایی که از فرط هیجان میلرزید، ادامه داد:
- لعنت بهت! گفته بودم که اینجا، جایی برای من نیست. تو، من رو توی بد دردسری انداختی میگل.
میگل، پیراهن را از دستش گرفت و به گوشهی نامعلومی از اتاق، پرتاب کرد. فاصلهی بینشان را با یک قدم کوتاه درهم شکست و دستهایش را روی بازوهای نحیف دختر، گذاشت.
- آروم باش... .
دومینیکا، خودش را عقب کشید و زیر چشمی به درب بستهی اتاق نگاه کرد.
- چطور آروم باشم؟! من به اندازهی کافی دردسرهای تو رو تحمل کردم! حالا من رو آوردی وسط میدون جنگی که مال من نیست؟
پوزخندی زد و خیره به چشمهای سردرگم میگل، اضافه کرد:
- تک به تک اعضای این خانوادهی اوباش در تلاشن که همدیگه رو سلاخی کنن! این وسط، تو من رو هم به کشتن میدی... .
میگل، فشار انگشتانش را بر روی بازوی دومینیکا بیشتر کرد، تکانی به او داد و با جدیت ل*ب زد:
- محض رضای خدا هم که شده به خودت بیا... .
دومینیکا با عصبانیت، خودش را از حصار دستان او بیرون کشید و قدمی به عقب برداشت. پوزخندی زد و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- من خودمم، عوضی! تو، من رو کشوندی اینجا و بین این همه وحشی، بیدفاع گذاشتی. حداقل میتونستید یه اسلحه بهم بدید تا از خودم دفاع کنم.
- ایتن قانونهای خودش رو دار... .
- قانون، قانون، قانون! برام مهم نیست که اون رفیق حرومزادهات چه اسمی روی کث*افتکاریهاش گذاشته!
نفس عمیقی کشید و دستهایش را لای موهای پریشانش فرو برد. با صدای آرامتری ل*ب زد:
- باید از اینجا بریم. اونها تو رو هم زنده نمیذارن.
میگل، گرهی ابروهایش را محکمتر کرد و به چهرهی مضطرب دختر خیره شد. از لابهلای حرفهای بیسر و ته او چیزی به جز هراس، نمیفهمید. از زبان کریسانتا چه چیزی شنیده بود که تا این حد، از آن واهمه داشت؟ مرگ؟ بعید میدانست که از این یکی بترسد! به هرحال، زمان زیادی تا حرکت کاروان باقی نمانده بود و باید سعی میکرد تا او را آرام کند.
- هی، نیک! نمیدونم چی باعث شده که اینقدر به هم بریزی؛ اما طبق قولی که بهت دادم، تو رو برمیگردونم خونه، باشه؟ فقط یکم دیگه صبر کن.
- خونه؟ هه! از کجا معلوم که خودت هم توی تیم اونها نباشی؟ یهویی یادت افتاد که باید دنبال قاتل بابات بگردی؟ فکر کردی من احمقم؟!
- دینکا، اگه میخواستم بهت آسیبی برسونم، خیلی فرصتهای بهتر از این رو داشتم... .
- همیشه همین رو میگی!
- ولی تو خودت اومدی اینجا، دومینیکا.
دومینیکا، صدایش را بالا برد و بدون فکر جواب داد:
- اشتباه کردم، نه تو و نه اون خانوادهی آشغالم، ارزش هیچکدوم از اینها رو نداشتید!
برای چند ثانیهی کوتاه، سکوت زجرآوری بینشان حاکم شد و به جز صدای نفسهای کشدار دختر، چیزی به گوش نمیرسید. حالا لابد خسته شده بود، میگل به او حق میداد؛ رفتن و نرسیدن، آدم را خسته میکند! با این وجود، نمیتوانست حرفهایش را نادیده بگیرد و سرزنشش نکند. تا همین چند لحظهی پیش، از اهمیت دادنهایش به او گفته بود و حال، جواب ناخوشایندش را میشنید.
همزمان با رها شدن گلولهای در فضای تاریک محوطه، رشتهی اتصال نگاهش را با دخترک سرکش مقابلش پاره کرد و به پنجره خیره شد. بدون مکث، پیراهنی از داخل کمد برداشت و در حالی که دکمههایش را میبست، به طرف کنسول کنار تخت رفت. اسلحهای از داخل کشو برداشت و با صدای گرفتهای، گفت:
- با ایتن حرف میزنم، زودتر از اینجا میبرمت.
- اون، اینجا نیست!
سرجایش ایستاد و با نگاه سردی به چهرهی عبوس دومینیکا خیره شد. گویا ساعتها در اتاق ماندن، او را از تمام اخبار اطرافش عقب انداخته بود. حالا یک دلیل واضح برای متزلزل شدن دیوارهای نظم این عمارت، وجود داشت. گمان نمیکرد که محبوبیت ایتن تا حدی افت کرده باشد که زیر دستانش در نبود او، دست به کودتا بزنند. هرچند که این چیزها در این نوع زندگی، به وفور اتفاق میافتاد اما ایتن، به خوبی توانسته بود ظاهر حکومت دور از پایتخت مافیاییاش را حفظ کند. دُن، باید به او افتخار میکرد!
نفس عمیقی کشید و از دومینیکا روی گرفت. زمانی برای سرزنش کردن رفتار و گفتارش نداشت؛ او برای امشب، بیشتر از کوپنش حرف زده بود. با همهی اینها، یک چیز را نمیتوانست بفهمد؛ او، از جانب کریس احساس خطر میکرد؟ کریسانتا، شیفته و شیدای همیشگی ایتن، چگونه میتوانست نقشهی قتل او را در زیر این سقف بکشد؟ از رفتار تند دومینیکا معلوم بود که حرفهایش، بیشباهت به حقیقت نیست؛ اما درمورد ایتن... آیا ممکن بود که از این شیطنتهای احمقانه که بوی خون میدهند، مطلع باشد؟ چنین چیزی در بین دو دوست بسیار قدیمی که از گذشته، رشتهی رازهای یکدیگر را بافتهاند، به طور قطع باطل بود.
به طرف درب اتاق قدم برداشت و به آرامی آن را باز کرد. صدای همهمه از سالنهای پایینی عمارت، به گوش میرسید. الآن، وقت یک اقدام هوشمندانه برای دور کردن همکار نمکنشناسش از این قشقرق کوچک بود یا میبایست به اوضاع دم و دستگاه رفیق دیرینهاش، سر و سامان میداد؟ اولویتی برای هیچکدام قائل نبود!
حال، باید خودش را سرزنش میکرد که چرا تلفن همراه موقتش را در اتاق ایتن جا گذاشته و دیگر نمیتواند بدون عبور از هیاهوی سرسرای اصلی، با او تماس بگیرد.
ل*بهایش را گزید، به دومینیکا اشاره کرد و بیسر و صدا، از اتاق بیرون رفت. فقط کافی بود تا قبل از حرکت کاروان، خودش را به آن برساند و بعد از این که از رفتن دومینیکا مطمئن شد، به این قبرستان سلطنتی برگردد و سر از کار جانشینان دُن کارلو، در بیاورد.
آخرین ویرایش: