تا جایی که میتوانست، بر روی پنجهی پایش بلند شد تا بتواند از میان نردههای مارپیچِ پارتیشنی که روبهرویشان قرار داشت، صاحب صدا را ببیند. تصور نمیکرد که به این سرعت، کسی به استقبالش بیاید اما طولی نکشید که قامت کشیدهی یک زن، وارد سالن شد و در مقابلشان ایستاد. ظرافت اندام او با وجود بلوز کلاسیک زیتونی رنگ و دامن پلیسهی کوتاهی که به تن داشت، بسیار تماشایی بود. به نظر نمیرسید که سن و سال زیادی داشته باشد و همین امر، توجیه خوبی بود تا کسی نتواند از زمان صرف شده برای حالت دادن به موهای مشکی بلندش، خرده بگیرد؛ گویا ساعتها برای پیچیدن آنها در لابهلای روبانهای سفید، وقت گذاشته بود.
دومینیکا، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایههای دودی آن زن چشم بردارد که او، زبانش را به تلخی چرخاند و رو به میخائیل گفت:
- پس بالاخره کار خودت رو کردی.
سپس، نگاه سردی به دومینیکا انداخت و کمان ابروهایش را درهم کشید. میخائیل، قدمی به جلو برداشت با صدای آرامی، زمزمه کرد:
- حداقل میتونی ظاهرت رو حفظ کنی، الکس.
پوزخند تلخ الکساندرا، از چشمان سردرگم دومینیکا دور نماند و احساسات معذبکنندهاش را بیش از پیش تحریک نمود. او میبایست همان کسی باشد که شمشیر از رو بسته و به هیچ عنوان حاضر نبود تا نقش یک مادرخواندهی مهربان را بازی کند. با این حال، محض خاطر چاپلوسی هم شده، ل*بهایش را تر کرد و به رسم ادب، کمی سرش را پایین آورد. پس از مکث کوتاهی، لبخند کودکانهای بر روی ل*بهای کبود شده از سرمایش نشاند و گفت:
- روز بخیر خانم زابکوف؛ اسم من دومی.... .
الکساندرا بیتوجه به او، به طرف مبلمان سلطنتی میان سالن رفت و در حالی که بر روی نزدیکترین مبل به ورودی خانه مینشست، صدایش را بالا برد:
- من وقتی برای سر و کله زدن با بچههای یتیمی که محتاج صدقهی امثال تو هستن، ندارم میخائیل! تو هم اگه میخوای این جونور کوچیک رو توی خونهی من نگه داری، بهتره بدونی که ساکت نمیمونم.
- الکساندرا!
فریاد میخائیل، به قدری بلند بود که دومینیکا ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و بزاق دهانش را به سختی قورت داد. وحشتی که او از صداهای بلند داشت، از کابوسهای دوران بچگیاش سرچشمه میگرفت و هنوز نتوانسته بود که با آن، کنار بیاید.
این بار، الکساندرا با آرامشی که حکم بنزین روی آتش را داشت، پا روی پا انداخت و کتاب قطوری را از روی میز کنار دستش برداشت.
- اهمیتی به کارهای احمقانهای که میکنی نمیدم، میخائیل. من نمیتونم قبول کنم که یکی مثل اون توی این خونه حضور داشته باشه.
- من هم نمیتونم اجازه بدم که بیشتر از این توی اون خراب شده بمونه.
- و تو فکر میکنی که برام مهمه؟ اینجا که خیریه نیست!
- مثل این که فراموش کردی ما مدیون... .
کتاب درون دستش را محکم بست و با نگاه خشمگینش، به طرف شوهری که او را یک احمق و سادهلوح تمام عیار میدانست، برگشت.
- تا کی میخوای به این حماقتت ادامه بدی؟
دومینیکا، نمیتوانست از مکالمهی میان آن دو نفر سر در بیاورد و دلش میخواست تا هر چه زودتر از آنجا بیرون برود. احساس تلخ بیکسی، بر روی قلب کوچکش سنگینی میکرد و دیوارهای عمارت به قدری زمخت به نظر میرسیدند که انگار هیچ نوری توان عبور از آجرهایشان را ندارد؛ دیگر هیچکدام از آن زیباییهای نفسگیر، به چشمش نمیآمد.
میخائیل با چند قدم بلند، هیکل تنومندش را تکان داد و بالای سر همسر جوانش، ایستاد. نمیتوانست بیشتر از این به نمایشی که الکساندرا راه انداخته بود، ادامه بدهد زیرا میدانست که پس از آن، توان مقابله با وجدانش را ندارد؛ چیزی که در نظر بانوی سنگدل رومانوفی، خندهدار و بسیار احمقانه بود!
- بعداً هم میتونیم درموردش حرف بزنیم.
- قبلاً هم این کار رو کردیم.
سرش را چرخاند و به چهرهی رنگپریدهی دخترک، نگاه کرد؛ او نباید شاهد چنین مجادلهای باشد. دیگر در مقابل امر و نهیهای زن، کلافه و درمانده شده بود؛ به هرحال، او خودش را رئیس میدانست و برخلاف ظاهر شیرین و دلربایش، کارهای زیادی از دستش برمیآمد. حالا که برخلاف میلش به مسکو منتقل شده بودند، به راحتی میتوانست خودش را در حصار اقوام و پشتیبانهای نامرئی الکساندرا ببیند؛ کسانی که قدرتشان، نظام کمونیست را سر به نیست کرده بود.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شدهاش را از هم باز کرد. نمیتوانست به قدری مهربان باشد تا حال دومینیکا، با دیدن لبخندش بهتر شود اما باید کاری میکرد تا او را با ماتروشکا¹ در این خانه اشتباه نگیرند!
- اون امروز اینجا میمون.. .
هنوز حرفش تمام نشده بود که الکساندرا، به تندی از جایش بلند شد و میخواست حرفی بزند که صدای کوبیده شدن درب اصلی خانه، مجالی به عرض اندامهای پر سر و صدای او نداد.
نگاه هردو، به طرف درب چرخید و دومینیکا در این بین، به جان ل*بهایش افتاد. این خانه با تمام زرق و برقهایش، هر لحظه عجیب و ترسناکتر میشد.
تنها چند ثانیه پس از بلند شدن صدا، چهارچوب درب مزین به قامت پسربچهای شد که چهرهاش با وجود رد خون جاری از سرش، دیگر قابل تشخیص نبود و قطرات سرخ، از موهای نمناکش بر روی پارکتهای بلوطی زیر پایش، میچکید.
- یا مریم مقدس!
الکساندرا با دیدن تنها پسرش در آن وضعیت، از ادامه دادن بحث با میخائیل سر باز زد و به طرف ورودی خانه، دوید. هنوز قدم دوم را برنداشته بود که پسر، دستش را بالا آورد و با کجخلقی، گفت:
- نزدیک من نیا! دلم نمیخواد دستت بهم بخوره.
الکساندرا، ناباورانه در جایش ایستاد و با صدای تحلیل رفتهای، ل*ب زد:
- تو... چت شده؟
پسر، شانهای بالا انداخت و از پاسخ دادن به سوال او، طفره رفت.
- توی مدرسه دعوا کردی؟ ولی فقط چند روزه که اونجایی.
- باید کار خسته کنندهای باشه مامان؛ این که مدام تظاهر کنی که نگرانمی!
الکساندرا قدمی به جلو برداشت، دستانش را برای لمس کردن صورت پسر، جلو آورد و گفت:
- چطور میتونم نگرانت نباشم؟ تو پسر منی م... .
- خوب شد که یادآوریش کردی.
پسر بدون آن که منتظر جوابی از طرف مادرش باشد، کولهاش را روی زمین رها کرد. سپس، به سمت پلکان منتهی به طبقهی دوم قدم برداشت و میخواست از آن بالا برود که میخائیل، با همان لحن خشک همیشگیاش فریاد زد:
- هی تو! باز چه غلطی کردی؟
پسرک با شنیدن صدای او، از حرکت ایستاد و پس از مکث کوتاهی، به طرفش چرخید. درست در زمانی که دومینیکا با دقت مشغول برانداز کردن قد و قامتش بود، نگاهی به او انداخت و چشمانش را ریز کرد. در همان حال، سگرمههایش را درهم کشید و از میان دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- باید به تو هم جواب پس بدم؟
پوزخندزنان، چشم از دخترک گرفت و بیپروا، به چهرهی عبوس میخائیل زل زد. در برابر نگاه خشمگین مرد، با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد:
- پاپا؟!
دومینیکا، ناخودآگاه ل*بهایش را به دندان کشید و با تردید، به میخائیل نگاه کرد. چطور پسری اجازه داشت که با پدرش اینگونه حرف بزند؟ شاید هم بهتر بود بگوید جرأت! هرچند که او، فرق زیادی با خودش داشت؛ او پسر یک ژنرال بود.
با این حال، ظاهراً وضع این خانواده وحشتناکتر از چیزی بود که نشان میدادند. بوی نفرت آن پسر، جلوتر از خودش وارد خانه شده بود و همانقدر سرکش و جدی به نظر میآمد که میخائیل در زمان جوانیاش! البته، اینگونه تصور میکرد.
دومینیکا میدانست که شاهد یک ازدواج ناموفق و شکستخورده است و حالا دلیل ماندن در یتیمخانه، برایش پررنگتر شده بود؛ او نمیتوانست با حضور در میان این جماعت به ظاهر متمدن، نفس بکشد؛ در واقع، جرأتش را هم نداشت.
با صدای جیغ الکساندرا، از جایش پرید و افکارش به سرعت پراکنده شدند. میخائیل، به طرف پسر هجوم برده بود و فاصلهی چندانی با او نداشت؛ اما صورت سرخ و رگهای برجستهی پیشانیاش هم تغییر چندانی در حالت آن پسر ایجاد نکرده بودند. همچنان، بیتفاوتی در چشمانش موج میزد؛ چشمانی که شباهت زیادی با مادرش داشت.
- دست از سرش بردار!
چیزی تا پاره شدن پیراهن نظامی میخائیل در چنگ همسرش، نمانده بود. الکساندرا، این بار رو به پسرش فریاد زد:
- برو توی اتاقت.
- داشتم همین کار رو میکردم.
میخائیل، پس از رفتن او که در خونسردی عمیقی به سر میبرد، خودش را از حصار دستان زن رها کرد و غرید:
- تو باعث شدی که اینقدر عوضی بشه!
الکساندرا سینه به سینهاش ایستاد، چنگی به موهایش زد و صدایش را بالا برد:
- کی به کی میگه عوضی؟ دلم میخواد که فقط برای یک ثانیه دهنت رو ببندی!
نگاهی به دومینیکا انداخت و همزمان با برداشتن گلدان چینی کنار دستش، جیغ زد:
- اون عفریتهی شوم رو از اینجا ببر بیرون!
بیتوجه به میخائیل، گلدان را به طرف دختر پرتاب کرد و نفسنفسزنان، از پلهها بالا رفت. دومینیکا، در آخرین تلاشش برای کنار رفتن از مسیر گلدان، بر روی زمین افتاد و درد وحشتناکی درون زانوهایش، پیچید و صدای برخورد گلدان به دیوار و شکسته شدنش، در گوشهایش طنین انداخت. بیاراده، قطرهی سرکش اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش، شروع به لرزیدن کرد. حالا میدانست جهنمتر از یتیمخانه هم وجود دارد!
۱. عروسک تو در توی ساخت کشور روسیه
دومینیکا، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایههای دودی آن زن چشم بردارد که او، زبانش را به تلخی چرخاند و رو به میخائیل گفت:
- پس بالاخره کار خودت رو کردی.
سپس، نگاه سردی به دومینیکا انداخت و کمان ابروهایش را درهم کشید. میخائیل، قدمی به جلو برداشت با صدای آرامی، زمزمه کرد:
- حداقل میتونی ظاهرت رو حفظ کنی، الکس.
پوزخند تلخ الکساندرا، از چشمان سردرگم دومینیکا دور نماند و احساسات معذبکنندهاش را بیش از پیش تحریک نمود. او میبایست همان کسی باشد که شمشیر از رو بسته و به هیچ عنوان حاضر نبود تا نقش یک مادرخواندهی مهربان را بازی کند. با این حال، محض خاطر چاپلوسی هم شده، ل*بهایش را تر کرد و به رسم ادب، کمی سرش را پایین آورد. پس از مکث کوتاهی، لبخند کودکانهای بر روی ل*بهای کبود شده از سرمایش نشاند و گفت:
- روز بخیر خانم زابکوف؛ اسم من دومی.... .
الکساندرا بیتوجه به او، به طرف مبلمان سلطنتی میان سالن رفت و در حالی که بر روی نزدیکترین مبل به ورودی خانه مینشست، صدایش را بالا برد:
- من وقتی برای سر و کله زدن با بچههای یتیمی که محتاج صدقهی امثال تو هستن، ندارم میخائیل! تو هم اگه میخوای این جونور کوچیک رو توی خونهی من نگه داری، بهتره بدونی که ساکت نمیمونم.
- الکساندرا!
فریاد میخائیل، به قدری بلند بود که دومینیکا ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و بزاق دهانش را به سختی قورت داد. وحشتی که او از صداهای بلند داشت، از کابوسهای دوران بچگیاش سرچشمه میگرفت و هنوز نتوانسته بود که با آن، کنار بیاید.
این بار، الکساندرا با آرامشی که حکم بنزین روی آتش را داشت، پا روی پا انداخت و کتاب قطوری را از روی میز کنار دستش برداشت.
- اهمیتی به کارهای احمقانهای که میکنی نمیدم، میخائیل. من نمیتونم قبول کنم که یکی مثل اون توی این خونه حضور داشته باشه.
- من هم نمیتونم اجازه بدم که بیشتر از این توی اون خراب شده بمونه.
- و تو فکر میکنی که برام مهمه؟ اینجا که خیریه نیست!
- مثل این که فراموش کردی ما مدیون... .
کتاب درون دستش را محکم بست و با نگاه خشمگینش، به طرف شوهری که او را یک احمق و سادهلوح تمام عیار میدانست، برگشت.
- تا کی میخوای به این حماقتت ادامه بدی؟
دومینیکا، نمیتوانست از مکالمهی میان آن دو نفر سر در بیاورد و دلش میخواست تا هر چه زودتر از آنجا بیرون برود. احساس تلخ بیکسی، بر روی قلب کوچکش سنگینی میکرد و دیوارهای عمارت به قدری زمخت به نظر میرسیدند که انگار هیچ نوری توان عبور از آجرهایشان را ندارد؛ دیگر هیچکدام از آن زیباییهای نفسگیر، به چشمش نمیآمد.
میخائیل با چند قدم بلند، هیکل تنومندش را تکان داد و بالای سر همسر جوانش، ایستاد. نمیتوانست بیشتر از این به نمایشی که الکساندرا راه انداخته بود، ادامه بدهد زیرا میدانست که پس از آن، توان مقابله با وجدانش را ندارد؛ چیزی که در نظر بانوی سنگدل رومانوفی، خندهدار و بسیار احمقانه بود!
- بعداً هم میتونیم درموردش حرف بزنیم.
- قبلاً هم این کار رو کردیم.
سرش را چرخاند و به چهرهی رنگپریدهی دخترک، نگاه کرد؛ او نباید شاهد چنین مجادلهای باشد. دیگر در مقابل امر و نهیهای زن، کلافه و درمانده شده بود؛ به هرحال، او خودش را رئیس میدانست و برخلاف ظاهر شیرین و دلربایش، کارهای زیادی از دستش برمیآمد. حالا که برخلاف میلش به مسکو منتقل شده بودند، به راحتی میتوانست خودش را در حصار اقوام و پشتیبانهای نامرئی الکساندرا ببیند؛ کسانی که قدرتشان، نظام کمونیست را سر به نیست کرده بود.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شدهاش را از هم باز کرد. نمیتوانست به قدری مهربان باشد تا حال دومینیکا، با دیدن لبخندش بهتر شود اما باید کاری میکرد تا او را با ماتروشکا¹ در این خانه اشتباه نگیرند!
- اون امروز اینجا میمون.. .
هنوز حرفش تمام نشده بود که الکساندرا، به تندی از جایش بلند شد و میخواست حرفی بزند که صدای کوبیده شدن درب اصلی خانه، مجالی به عرض اندامهای پر سر و صدای او نداد.
نگاه هردو، به طرف درب چرخید و دومینیکا در این بین، به جان ل*بهایش افتاد. این خانه با تمام زرق و برقهایش، هر لحظه عجیب و ترسناکتر میشد.
تنها چند ثانیه پس از بلند شدن صدا، چهارچوب درب مزین به قامت پسربچهای شد که چهرهاش با وجود رد خون جاری از سرش، دیگر قابل تشخیص نبود و قطرات سرخ، از موهای نمناکش بر روی پارکتهای بلوطی زیر پایش، میچکید.
- یا مریم مقدس!
الکساندرا با دیدن تنها پسرش در آن وضعیت، از ادامه دادن بحث با میخائیل سر باز زد و به طرف ورودی خانه، دوید. هنوز قدم دوم را برنداشته بود که پسر، دستش را بالا آورد و با کجخلقی، گفت:
- نزدیک من نیا! دلم نمیخواد دستت بهم بخوره.
الکساندرا، ناباورانه در جایش ایستاد و با صدای تحلیل رفتهای، ل*ب زد:
- تو... چت شده؟
پسر، شانهای بالا انداخت و از پاسخ دادن به سوال او، طفره رفت.
- توی مدرسه دعوا کردی؟ ولی فقط چند روزه که اونجایی.
- باید کار خسته کنندهای باشه مامان؛ این که مدام تظاهر کنی که نگرانمی!
الکساندرا قدمی به جلو برداشت، دستانش را برای لمس کردن صورت پسر، جلو آورد و گفت:
- چطور میتونم نگرانت نباشم؟ تو پسر منی م... .
- خوب شد که یادآوریش کردی.
پسر بدون آن که منتظر جوابی از طرف مادرش باشد، کولهاش را روی زمین رها کرد. سپس، به سمت پلکان منتهی به طبقهی دوم قدم برداشت و میخواست از آن بالا برود که میخائیل، با همان لحن خشک همیشگیاش فریاد زد:
- هی تو! باز چه غلطی کردی؟
پسرک با شنیدن صدای او، از حرکت ایستاد و پس از مکث کوتاهی، به طرفش چرخید. درست در زمانی که دومینیکا با دقت مشغول برانداز کردن قد و قامتش بود، نگاهی به او انداخت و چشمانش را ریز کرد. در همان حال، سگرمههایش را درهم کشید و از میان دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- باید به تو هم جواب پس بدم؟
پوزخندزنان، چشم از دخترک گرفت و بیپروا، به چهرهی عبوس میخائیل زل زد. در برابر نگاه خشمگین مرد، با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد:
- پاپا؟!
دومینیکا، ناخودآگاه ل*بهایش را به دندان کشید و با تردید، به میخائیل نگاه کرد. چطور پسری اجازه داشت که با پدرش اینگونه حرف بزند؟ شاید هم بهتر بود بگوید جرأت! هرچند که او، فرق زیادی با خودش داشت؛ او پسر یک ژنرال بود.
با این حال، ظاهراً وضع این خانواده وحشتناکتر از چیزی بود که نشان میدادند. بوی نفرت آن پسر، جلوتر از خودش وارد خانه شده بود و همانقدر سرکش و جدی به نظر میآمد که میخائیل در زمان جوانیاش! البته، اینگونه تصور میکرد.
دومینیکا میدانست که شاهد یک ازدواج ناموفق و شکستخورده است و حالا دلیل ماندن در یتیمخانه، برایش پررنگتر شده بود؛ او نمیتوانست با حضور در میان این جماعت به ظاهر متمدن، نفس بکشد؛ در واقع، جرأتش را هم نداشت.
با صدای جیغ الکساندرا، از جایش پرید و افکارش به سرعت پراکنده شدند. میخائیل، به طرف پسر هجوم برده بود و فاصلهی چندانی با او نداشت؛ اما صورت سرخ و رگهای برجستهی پیشانیاش هم تغییر چندانی در حالت آن پسر ایجاد نکرده بودند. همچنان، بیتفاوتی در چشمانش موج میزد؛ چشمانی که شباهت زیادی با مادرش داشت.
- دست از سرش بردار!
چیزی تا پاره شدن پیراهن نظامی میخائیل در چنگ همسرش، نمانده بود. الکساندرا، این بار رو به پسرش فریاد زد:
- برو توی اتاقت.
- داشتم همین کار رو میکردم.
میخائیل، پس از رفتن او که در خونسردی عمیقی به سر میبرد، خودش را از حصار دستان زن رها کرد و غرید:
- تو باعث شدی که اینقدر عوضی بشه!
الکساندرا سینه به سینهاش ایستاد، چنگی به موهایش زد و صدایش را بالا برد:
- کی به کی میگه عوضی؟ دلم میخواد که فقط برای یک ثانیه دهنت رو ببندی!
نگاهی به دومینیکا انداخت و همزمان با برداشتن گلدان چینی کنار دستش، جیغ زد:
- اون عفریتهی شوم رو از اینجا ببر بیرون!
بیتوجه به میخائیل، گلدان را به طرف دختر پرتاب کرد و نفسنفسزنان، از پلهها بالا رفت. دومینیکا، در آخرین تلاشش برای کنار رفتن از مسیر گلدان، بر روی زمین افتاد و درد وحشتناکی درون زانوهایش، پیچید و صدای برخورد گلدان به دیوار و شکسته شدنش، در گوشهایش طنین انداخت. بیاراده، قطرهی سرکش اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش، شروع به لرزیدن کرد. حالا میدانست جهنمتر از یتیمخانه هم وجود دارد!
۱. عروسک تو در توی ساخت کشور روسیه
آخرین ویرایش: