تابلو را دقیقا جلوی در، جایی بین دو راه پله که به طبقههای بالا میرسید قرار داده بودند. صدای بچهها از طبقهی بالا به گوش میرسید و در این پایین، جز چند گلدان، تابلوی کمند و یک در که تابلوی بالای آن نشان میداد که متعلق به مدیریت است، وجود نداشت.
- جای خوبی نصب شده؟
اسحاق پشت سر کمند ایستاد و چون، یک سر و گردن از او بلندتر بود، از بالای سر کمند میتوانست تابلو را ببیند.
کمند از این نزدیکی، تپش قلب گرفت و حین اینکه در دل به پاهایش میگفت کمی به سمت جلو بروند، ل*ب زد:
- آره، خوبه!
با تمام توانی که برایش باقی مانده بود، کمی به سمت جلو رفت و سپس گفت:
- اون پسره، امیر؛ میدونین کجاست؟
- به احتمال زیاد توی کتابخونه، میخوای ببینیش؟
کمند بر روی پاشنهی پا چرخید. دلش که میخواست؛ اما اگر میخواست او را ببیند مجبور بود دقایق بیشتری را کنار اسحاق سپری کند و این مساوی بود با منفجر شدن قلبش بر اثر تپش زیاد! برای همین، گفت:
- نه، نمیخوام فکر کنه که دارم بهش ترحم میکنم.
سپس نگاهی به دیوارهای کرم رنگ انداخت و ادامه داد:
- ممنون از اینکه، اینجا رو به من نشون دادین!
اسحاق سرش را کمی به سمت چپ متمایل کرد و گفت:
- خواهش میکنم!
نگاه کمند، به چشمهای او کشیده شد. حتی چشمهایش هم لبخند میزدند! بعد از سه پلک کوتاه، کمند سریع نگاهش را از او گرفت و حین اینکه به سمت درب گام برمیداشت، گفت:
- شما که نگفتین چه کاری با من داشتین؛ به هرحال خوشحال شدم دیدمتون، خدانگهدار!
سپس دستگیرهی در را به دست گرفت و آن را به سمت پایین کشید.
- چیزی که میخواستم بگم رو، به زمان دیگهای موکول کردم. منم خوشحال شدم که با شما به اینجا اومدم، خدانگهدار!
کمند لبخند کوتاهی بر ل*ب نشاند و با تمام سرعتی که میتوانست، گام برداشت و از پرورشگاه بیرون آمد. حین اینکه در کیفش به دنبال گوشیاش میگشت تا اسنپ بگیرد و به فروشگاه برود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یه بار مفرد خطاب میکنه، یه بار جمع! خدایا تکلیف بندهات رو با خودش مشخص کن!
بعد از پیدا کردن گوشی، نگاهش را به اطراف خیابان دوخت که خلوتیِ آن، به مزاجش خوش میآمد، سپس اسنپ گرفت و منتظر ایستاد تا بیاید. ذهنش پی حرفها، نگاه و لبخند اسحاق میچرخید.
- چهارخونه هم بهش میاومد!
بعد از اتمام جملهاش، سریع دستش را بر روی دهانش گذاشت و با مکث، به پشت سرش نگاه کرد تا مبادا اسحاق آنجا ایستاده و سخنان گزاف او را شنیده باشد!
راضی از ندیدن او، گوشهی لبش را بالا داد و بعد از برداشتن دستش از روی دهانش، گفت:
- خاک تو سرت که همش بلند فکر میکنی!
- جای خوبی نصب شده؟
اسحاق پشت سر کمند ایستاد و چون، یک سر و گردن از او بلندتر بود، از بالای سر کمند میتوانست تابلو را ببیند.
کمند از این نزدیکی، تپش قلب گرفت و حین اینکه در دل به پاهایش میگفت کمی به سمت جلو بروند، ل*ب زد:
- آره، خوبه!
با تمام توانی که برایش باقی مانده بود، کمی به سمت جلو رفت و سپس گفت:
- اون پسره، امیر؛ میدونین کجاست؟
- به احتمال زیاد توی کتابخونه، میخوای ببینیش؟
کمند بر روی پاشنهی پا چرخید. دلش که میخواست؛ اما اگر میخواست او را ببیند مجبور بود دقایق بیشتری را کنار اسحاق سپری کند و این مساوی بود با منفجر شدن قلبش بر اثر تپش زیاد! برای همین، گفت:
- نه، نمیخوام فکر کنه که دارم بهش ترحم میکنم.
سپس نگاهی به دیوارهای کرم رنگ انداخت و ادامه داد:
- ممنون از اینکه، اینجا رو به من نشون دادین!
اسحاق سرش را کمی به سمت چپ متمایل کرد و گفت:
- خواهش میکنم!
نگاه کمند، به چشمهای او کشیده شد. حتی چشمهایش هم لبخند میزدند! بعد از سه پلک کوتاه، کمند سریع نگاهش را از او گرفت و حین اینکه به سمت درب گام برمیداشت، گفت:
- شما که نگفتین چه کاری با من داشتین؛ به هرحال خوشحال شدم دیدمتون، خدانگهدار!
سپس دستگیرهی در را به دست گرفت و آن را به سمت پایین کشید.
- چیزی که میخواستم بگم رو، به زمان دیگهای موکول کردم. منم خوشحال شدم که با شما به اینجا اومدم، خدانگهدار!
کمند لبخند کوتاهی بر ل*ب نشاند و با تمام سرعتی که میتوانست، گام برداشت و از پرورشگاه بیرون آمد. حین اینکه در کیفش به دنبال گوشیاش میگشت تا اسنپ بگیرد و به فروشگاه برود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یه بار مفرد خطاب میکنه، یه بار جمع! خدایا تکلیف بندهات رو با خودش مشخص کن!
بعد از پیدا کردن گوشی، نگاهش را به اطراف خیابان دوخت که خلوتیِ آن، به مزاجش خوش میآمد، سپس اسنپ گرفت و منتظر ایستاد تا بیاید. ذهنش پی حرفها، نگاه و لبخند اسحاق میچرخید.
- چهارخونه هم بهش میاومد!
بعد از اتمام جملهاش، سریع دستش را بر روی دهانش گذاشت و با مکث، به پشت سرش نگاه کرد تا مبادا اسحاق آنجا ایستاده و سخنان گزاف او را شنیده باشد!
راضی از ندیدن او، گوشهی لبش را بالا داد و بعد از برداشتن دستش از روی دهانش، گفت:
- خاک تو سرت که همش بلند فکر میکنی!