What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #41
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_39
همان لحظه بود که آزراء، در سکوتی مه‌آلود، با لیوانی در دست، از آشپزخانه بازگشت. قدم‌هایش بی‌صدا، اما محکم بود؛ انگار هر گام، دلیلی داشت. بدون آن که نگاهی به کسی بیندازد، آرام روی همان مبل تک نفره نشست و لیوان آب را به سوی آدلارد دراز کرد.
آدلارد کمی نگاهش کرد. لیوان را گرفت و محتویاتش را نوشید. حس کرد میان گرمای ناپایدار دست آزراء، چیزی پنهان بود. «ممکنه دوباره تب کرده باشه؟ نه! حالتش به کسی که تب داره نمی‌خوره. اما دستش گر‌م‌تر از حد معمول بود.»
نیلی، که سکوتش زیر سنگینی فضا خم شده بود، لبخندی غم‌زده زد. سرش را پایین انداخت، گویی می‌خواست خودش را در سایه‌ی خاطرات پنهان کند، اما صدايش، آرام و شکسته، میان اتاق پیچید:
- زمانی که تو یتیم خونه بودیم... این‌قدر بهم وابسته شده بودی که اجازه نمی‌دادی هیچ‌کس جز من کنارت باشه.
مکث کرد، انگار جمله‌اش راه تنفس را بسته باشد. سپس سر بلند کرد. نگاهش، لبالب از اشکی بود که لبه‌ی پلک‌ها ایستاده بود، آماده‌ی شکستن، اما او هنوز سعی می‌کرد حفظش کند؛ غرورِ دختری که دیگر آن کودک نیست.
- دلیل پدرت که من رو همراه تو به خونه‌اش آورد هم... همین بود، آزراء. همین وابستگی. تو اون موقع ۳ سالت بود، با این که منم فقط ۷ سالم بود اما تو فکر می‌کردی من مامانتم.
نگاهش به چشم‌های بی‌احساس و سرد آزراء گره خورد؛ چشم‌هایی که حالا دیگر به هیچ‌کس نمی‌چسبیدند، حتی به گذشته.
- اما حالا نگاه کن، حتی بهم اعتماد نداری.
صدایش لرزید، اما نشکست. ته‌مانده‌ی التماس میان واژه‌هایش موج میزد، اما آزراء فقط نگاه می‌کرد. بی‌کلام و بدون پلک زدن. گویی جمله‌ای در دلش تلنبار شده بود که زبانش هنوز جرأت گفتنش را نداشت. یا شاید... دیگر نداشت.
اما با بی‌حوصلگی نگاهش را میان ساموئل و آندریاس جابه‌جا کرد. سرد و بی‌رحم. لحنش محکم بود، بی‌نرمش و بی‌چک و چانه.
- برای یادآوری گذشته‌ی رقت‌انگیزم این جا ننشستم. بذار کار رو برات آسون کنم ساموئل.
ساموئل، بی‌آن که حتی رمقی به صورتش بیاورد، فقط دستش را آرام بالا آورد. با همان خونسردی همیشگی‌اش، انگشتانش را به نشانه‌ی «ادامه بده، من گوش میدم» تکان داد. چشمانش بی‌حرکت بودند، اما درخشان از چیزی ناپیدا.
آزراء لحظه‌ای سکوت کرد. نه از تردید، که برای محکم‌تر فرود آمدن ضربه. بعد، آرام و بریده گفت:
- تمام حقوقم رو می‌خوام. این همه سال برات کار کردم و الان، تمامش رو یه جا می‌خوام.
چشمانش را بست. دستش را میان دو ابرویش گذاشت و با شست، پیشانی‌اش را ماساژ داد؛ سپس، لبخند ترسناکی روی ل*ب‌هایش نشست. نه از جنس رضایت، نه حتی خشم. چیزی در آن لبخند بود که مثل تیغ کند، آهسته اما دردناک، زیر پوست ساموئل را خراش می‌انداخت.
- و از این به بعد، هر ماه بهم حقوق میدی. بدون تأخیر.
مکثی کرد، صدایش کمی پایین‌تر آمد اما ته‌مایه‌ی تهدید در آن ریشه دوانده بود.
- و مهم‌ترین بخش شرطم برای این که توی سازمانت بمونم... اطلاعاته. هر چی که بخوام، درباره‌ی پدر، مادرم و یا هر چیز دیگه‌ای، کامل. بدون سانسور. بدون چون‌وچرا.
صدای آزراء مثل پتکی در سکوت سنگین اتاق فرود آمد. انگار دیگر نه فقط عضوی از آن ها، که حاکم جدید قواعد بود. کسی که حالا با قدرتش شرط می‌گذارد.
ساموئل زل زده بود به او. در نگاهش سایه‌ای از حیرت پنهان شده بود. نه به‌خاطر خواسته‌ها، بلکه به‌خاطر طرز ادای آن‌ها.
«می‌دونستم اون تیر کار دستم داده. شخصیتش قوی‌تر شده، مثل دفعه قبل از رها شدن نمی‌ترسه، ممکنه به‌خاطر آدلارد باشه؟ شاید، اما اون سوختن و برخواستن از خاکسترش هم بی‌تاثیر نبوده. باید قبل از این که نیروهاش فعال بشن همه چیز رو درست کنم.»
ساموئل لبخندی صمیمیِ ساختگی بر ل*ب نشاند. دستش را به آرامی به سمت آزراء دراز کرد، انگار می‌خواست از شکاف عمیق میانشان پلی بزند.
- قبوله.
آزراء نگاهی کوتاه به دست دراز شده‌ی ساموئل انداخت. نه با تردید، نه با دشمنی؛ فقط خالی از هر حسی، خنثی. سپس، بدون فشردن آن دست، از جایش بلند شد.
- خوبه.
آدلارد هم بی‌درنگ پشت سرش برخاست. سکوت سنگینی میان صداهای مبهم اتاق خزید. دست ساموئل همچنان میان هوا معلق ماند، بی‌پاسخ، مثل توافقی نانوشته که فقط مهر خورده باشد.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #42
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_40
***
قدم‌هایش را تندتر کرد تا فاصله‌ی میانشان را پر کند. کنار آدلارد ایستاد، اما نگاهش را به آسمان دوخت؛ آسمانی که ستاره‌هایش بی‌هراس از ابر و مه، چشمک می‌زدند. با لحنی آرام و کمی خسته روی به آدلارد گفت:
- خوبه که دیگه ابری نیست، فکر کنم زمستون هم از این همه باریدن خسته شده.
آدلارد سر برگرداند و به نیم‌رخ او نگریست. لبخند کمرنگی، شاید بیشتر به نشانه‌ی درک تا خوشی، گوشه‌ی لبش نشست.
- اما هنوزم هوا سرده. تو چرا خونه نموندی؟
آزراء نگاه کوتاهی به او انداخت، سپس دوباره چشم به خیابان‌های پیش‌رو دوخت. صدایش خشک نبود، اما در آن نوعی دل‌زدگی موج میزد.
- اون جا دیگه احساس امنیت نمی‌کنم.
آدلارد سکوت کرد. برای لحظاتی فقط صدای قدم‌هایشان بود و نسیمی سرد که لای تارهای مو می‌دوید. بعد، با نگاهی به روبه‌رو، در همان حال که پا به پای آزراء پیش می‌رفت، آرام گفت:
- هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی معاونمون رو در حال التماس و اشک ریختن ببینم.
حرفش نه طعنه بود، نه دلسوزی؛ بیشتر شبیه به اعترافی بود از جنسی عجیب. انگار هنوز خودش هم از تصویر در ذهنش، خلاص نشده بود.
- منم... تاحالا اون رو این‌قدر ضعیف ندیده بودم.
صدای آزراء آرام و صاف از میان سکوت خیابان بیرون خزید. شبیه جمله‌ای نبود که انتظار پاسخ فوری داشته باشد، بیشتر اعترافی بود که در هوا رها شد.
آدلارد نگاهی به او انداخت، اما هنوز پاسخی پیدا نکرده بود که بوق کش‌دار و آزار دهنده‌ای فضای اطرافشان را شکافت. هر دو با چهره‌های در هم رفته برگشتند.
ماشینی با سرعت و بوق آمد. لوکان، پشت فرمان، با شیطنت پایش را محکم روی ترمز نگه داشت و دستش روی بوق، بی‌هیچ رحمی! رووان هم کنارش با قیافه‌ای که می‌گفت "واقعاً دیوونه‌ای" نشسته بود.
آدلارد عصبی قدم برداشت، دستش را به لبه‌ی کاپوت کوبید و به رووان نعره زد:
- کی گفته ماشین من رو بدی دست این دیوونه؟ می‌دونی چقدر خون ریختم تا این رو بخرم؟!
آزراء خندید. لبخندی کوتاه و بی‌اجبار که بیشتر از چند ثانیه دوام نیاورد. نگاهش را به لوکان دوخت که حالا با چشمانی براق و لبخند گشاد، از پنجره خم شده بود و با شور خاص خودش گفت:
- آزراء! امشب شب نشینی داریم، تو هم باید بیای! باشه؟ اگه نیای، قسم می‌خورم آدلارد رو همین‌جا رها می‌کنم!
آن‌قدر تند و بی‌وقفه گفت که آزراء برای فهم کامل جمله‌اش، چند لحظه مکث کرد. صورتش از تعجب به خنده‌ای بی‌صدا چرخید، و چیزی میان کنج ل*ب‌هایش لرزید، شاید اولین نشانه‌ی رهایی، بعد از آن همه تنش.
با لبخندی که هنوز گوشه‌ی نگاهش جا خوش کرده بود، نیم نگاهی به آدلارد انداخت. صدایش آرام اما شیطنت‌آلود بود:
- این کارو نمی‌کنه، مگه نه؟ بگو که ولت نمی‌کنه!
آدلارد لحظه‌ای مکث کرد. چشمانش از لوکان، که هنوز با همان لبخند مضحک منتظر بود، به خیابان خلوت کشیده شد. هیچ ماشین دیگری در رفت‌وآمد نبود. همه چیز ساکت، مگر صدای خنده‌های سرکوب شده‌ی لوکان پشت شیشه.
با همان حالت خونسرد و بی‌حالت، بدون پلک زدن پاسخ داد:
- چرا. دقیقاً همین کارو می‌کنه.
آزراء کوتاه خندید، از آن خنده‌هایی که نمی‌دانی به خاطر شوخی موقعیت است یا غافلگیری‌اش از پاسخ، سپس نگاهش را میان آن‌ها چرخاند؛ از چشمان خندان لوکان، به لبخند نیمه پنهان آدلارد، و بعد به آرامش ساکن در نگاه رووان. گرمایی مبهم در دلش پیچید. شاید... فقط شاید، اگر قرار بود کسی باشد که بتواند او را از این باتلاقِ تلخِ خیانت بیرون بکشد، همین چند نفر بودند. همین پسرهایی که شانه‌هایشان را، بی‌صدا و بی‌منت، زیر بار دردهایش می‌گذاشتند.
از حق نباید گذشت... آدلارد تمام این مدت در کنارش ایستاده بود. حتی چند لحظه پیش، با آن که تنها یک قدم با اخراج شدن فاصله داشت، باز هم طرفِ آزراء را گرفته بود. بی‌چشم داشت.
و آزراء؟ برای اولین بار بعد از مدت‌ها، دلش می‌خواست انتخاب کند... نه با عقلِ زخمی شده، بلکه با دلی که هنوز می‌تپید.
منتظر سخن دیگری نشد. دمش را با فشار بیرون داد، دستی به موهایش کشید که هنوز بوی سرما را در خود داشتند و قدمی به سمت ماشین برداشت. نگاهش را به آدلارد دوخت، نه برای تأیید، برای این که مطمئن شود همراهش می‌آید، هنوز کنار اوست. درب ماشین را باز کرد، لبخند آرامی گوشه‌ی لبش نشست.
- باشه، میام.
صدای شادیِ ناگهانی لوکان در خیابان پیچید. رووان سرش را پایین انداخت و خندید. آدلارد اما فقط با لبخند نگاهش کرد؛ همان‌طور بی‌صدا، با چشمانی که هزار حرف نگفته داشتند.
آزراء نشست، درب را نبست و برای اولین بار در روزهایی که پشت سر گذاشته بود، لحظه‌ای کوتاه، خودش را در امان احساس کرد، از دنیا و از خودش.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #43
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_41
***
زمان زیادی نگذشته بود که به خانه‌ی آدلارد رسیدند؛ شب، حالا با خیال آسوده بر شانه‌‌های شهر نشسته بود و ستارگان، یکی‌یکی بر تارک آسمان ظاهر می‌شدند؛ گویی می‌خواستند خاطره‌ای فراموش شده را در نگاه بی‌قرار زمین، زنده نگه دارند.
صدای زنگ آسانسور، با پژواکی کوتاه در لابی پیچید و سکوت شب را شکافت. آزراء، آدلارد، رووان و لوکان وارد شدند؛ اما قبل از آن که درب بسته شود، چند جوان دیگر نیز با صدای خنده و قدم‌هایی بی‌ملاحظه، وارد کابین شدند.
پسرکی با کت چرم قهوه‌ای و موهایی پریشان، به محض دیدن آدلارد، لبخندی گستاخانه بر ل*ب نشاند و در حالی که به وضوح، مستی یا هیجانی خاموش در نگاهش می‌درخشید، با لحنی سبک و شیطنت‌آمیز گفت:
- کلاین، این فرشته‌ی زیبا همراه توئه؟ چون من تاحالا توی این ساختمون ندیدمش.
آدلارد بی‌درنگ، مثل گرگی که حضور غریبه‌ای را در قلمرو خود حس کند، اخم‌هایش را در هم کشید. سکوتی کوتاه میانشان افتاد و در آن لحظه، فقط صدای حرکت آسانسور در شیارهای فلزی به گوش می‌رسید.
سپس، بی‌کلام آزراء را کمی به سوی خود کشید؛ حرکتی بی‌نیاز از توضیح، اما پر از معنا. صدایش آرام و سرد بود، آن‌چنان که گویی با لایه‌ای از برف پوشیده شده باشد.
- آره.
پسرک لحظه‌ای جا خورد، اما چهره‌اش را با لبخند نگه داشت. سرش را کمی کج کرد و بی‌آن که دست از بازی‌اش بردارد، به آزراء چشم دوخت‌.
– اسمتون چیه، پرنسس؟
آزراء، آهسته سر برگرداند و با نگاهی که از جنس سنگ و مه بود، به پسر خیره شد. نه خشم در آن موج میزد، نه تحقیر؛ فقط سکوتی چنان عمیق که نفس را در سینه حبس می‌کرد.
آدلارد لحظه‌ای عقب نکشید. فقط صدایش را پایین‌تر آورد و به همان میزان خطرناک‌تر کرد.
- خانم کلاین هستش!
پسرک، برای لحظه‌ای به تته پته افتاد؛ دستی به پشت گردنش کشید و لبخندش را بلعید. آسانسور بالا می‌رفت و فضا میانشان به مرز خفقان نزدیک می‌شد.
آزراء، بدون آن که نگاهش را بشکند، با همان صدای نرم و آرامی که در لایه‌های پنهانش سوز سرمایی عمیق موج میزد، زمزمه کرد:
- لوسیفر هستم! سؤالی نپرس که جوابش رو دوست نداشته باشی.
دینگ... درب آسانسور با صدایی کوتاه باز شد. آدلارد قدمی به بیرون برداشت و آزراء را با دست گذاشتن دور کمرش با خود همراه کرد؛ همان‌طور که در سکوت، رد نگاه پسرک هنوز پشت سرشان سنگینی می‌کرد.
درست پیش از آن که درب آسانسور بسته شود، صدای کشیده شدن ناگهانی پوستی به گوش رسید. لوکان، با چهره‌ای که دیگر شباهتی به شوخی‌های همیشگی‌اش نداشت، جلو رفت، انگشتانش را بی‌ملاحظه دور گونه‌ی پسرک حلقه کرد و با لحنی که در هر هجا، تهدیدی خاموش اما واقعی می‌جوشید، غرید:
- من روی رفیق‌هام خیلی حساسم، بچه. دور و برش نپلک، اگه به زنده بودن علاقه‌مندی.
چشمان لوکان برق می‌زدند؛ نه از خشمِ نمایشی، که از چیزی پنهان‌تر و عمیق‌تر؛ از نوعی تعهد خاموش که در قلب مردان کهنه‌کار جا خوش می‌کرد.
پسرک، با گونه‌ای کشیده و لبخندی که حالا از روی ل*ب‌هایش گریخته بود، فقط توانست سرش را پایین بیندازد و قدمی به عقب بردارد.
آزراء، لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش روی نیم‌رخ سرد و جدی لوکان ماند. انگار برای نخستین بار او را واقعاً می‌دید؛ نه آن لوکان پرشر و شور و همیشه خندان، بلکه مردی با لایه‌ای تاریک‌تر، جدی‌تر و شاید حتی خطرناک‌تر.
پیش از آن که ذهنش بتواند واکنش نشان دهد، صدای ضامن درب به آرامی چرخید. رووان، آرام و بی‌صدا درب ورودی را باز کرد؛ بدون کلام و بدون ذره‌ای عجله.
یکی‌یکی وارد شدند، مثل شبح‌هایی که به خانه‌ی خود بازمی‌گردند. آخرین نفر آزراء بود، که کفش‌هایش در مرز ورود و تردید مکث کردند، اما سرانجام قدم داخل گذاشت.
فضای خانه هنوز گرم بود، اما هوا بوی تنش و انتظار می‌داد. چراغ‌ها نیمه روشن، پرده‌ها نیمه کشیده، و در گوشه‌ی سالن، سه پسر جوان از جای خود برخاستند؛ کالدر، دارین و کیلن.
دارین که همیشه بر لبش ردی از لبخند بود، این بار با اخم، نگاهی کنجکاو و اندکی موذی، با اشاره‌ای رو به آدلارد گفت:
- آزراء باهاتون نیومد؟
اما با دیدن دخترک، ابروهایش بالا پریدند و چانه‌اش را با تحسین بالا گرفت.
– ایول پسر.
آدلارد کتش را درآورد و بی‌صدا بر پشتی صندلی انداخت و در سکوت، نگاهش را برای لحظه‌ای طولانی‌تر از معمول بر آزراء نگه داشت، اما هیچ نگفت.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #44
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_42
***
صدای خنده‌های مقطعی در فضای گرم خانه پیچیده بود؛ نور زرد کم‌رنگ لوسترهای دایره‌ای آویزان شده از سقف روی سطوح چوبی میز ناهارخوری و چهره‌های خسته اما آرامشان افتاده بود و بوی پاستای تازه‌ پخته، هنوز در بینی‌هایشان چرخ میزد.
لوکان، میان ضرب‌آهنگ آرام موسیقی، ناگهان با هیجان خاصی به سمت آزراء خم شد. برق کنجکاوی و شوق در نگاهش شعله می‌کشید.
- بعدش چی گفتی؟ ها؟ تو چی جواب دادی؟
آزراء، که با لذت لقمه‌ی دیگری از پاستای کالدر را می‌جَوید، نگاه کوتاهی به جمع انداخت که منتظر بازگوی ادامه‌ی ماجرا بودند. چشم‌هایش کمی ریز شدند و لبخند بازیگوشانه‌ای روی ل*ب‌هایش خزید. با همان حالت، دستش را بالا آورد و با لحن نمایشی و کمی اغراق شده، ادای خودش را درآورد.
- من گفتم، اگه می‌خواید من تو اون سازمان نکبتی‌تون بمونم، باید هم حقوق بدین، هم اطلاعات. اونم کامل.
لحظه‌ای سکوت افتاد؛ و سپس، ناگهان لوکان از جای خود جهید. صندلی‌اش با صدای خفیفی به عقب رانده شد و خودش با دو دست، با شدتی اغراق‌آمیز برای آزراء کف زد. صدایش، پر از شوقی ناب و تحسینی بی‌واسطه، در فضای خانه پیچید.
- تو واقعاً دختر شجاعی هستی، آزراء. شجاع، سرسخت... و فوق‌العاده قدرتمند!
صداقت در کلماتش چنان بی‌پرده بود که حتی آدلارد هم لحظه‌ای از خوردن پاستا دست کشید؛ تنها با نگاهی آرام و سنگین، نگاهش را به آزراء دوخت.
آزراء، در آن لحظه، لبخند زد؛ لبخندی نه از جنس غرور، که از نوعی پیروزی کوچک و بی‌صدا. گویی بالاخره کسی نه او را به چشم آسیب‌دیده‌ای بی‌پناه، که چون نیرویی زنده و مستقل دیده بود.
لوکان، که هنوز رد هیجان تحسینش بر صورتش نشسته بود، هنگام نشستن روی مبل، بی‌آن که حواسش به نکات پنهان میان آدلارد و آزراء باشد، بی‌اختیار ل*ب گشود؛ جمله‌ای که بیش از آن که رویش فکر شده باشد، ناگهان از دهانش بیرون پرید.
- شاید واسه همینه که آدلارد ازت خوشش... .
اما ضربه‌ای ناگهانی، مانع از تمام شدن جمله‌اش شد. کیلن، که پشت سرش ایستاده بود و فنجان قهوه‌ای نیمه پر در دست داشت، بی‌هیچ اخطار قبلی، کف دستش را با شدتی دقیق و حساب شده، محکم بر ناحیه پس‌سری لوکان کوبید.
- احمق!
صدای ضربه‌ای ناگهانی، بیشتر از خود حرف لوکان توجه همه را جلب کرد.
لوکان با چشمانی گشاد و دهانی نیمه باز، برگشت تا به کیلن نگاه کند، اما چیزی در نگاه آن مرد آرام و همیشه ساکت وجود داشت؛ چیزی شبیه هشدار، شبیه التماسی خاموش برای حفظ چیزی شکننده‌تر از غرور.
آدلارد، دقیقاً در مقابل آزراء، لحظه‌ای مکث کرد. انگار جمله‌ی ناتمام لوکان، چون سنگی به سطح آرام ذهنش پرتاب شده باشد. سرش خم مانده بود، اما نگاهش بی‌اختیار از زیر پلک، سمت آزراء رفت.
دخترک به طرز بامزه‌ای با لپ‌هایی پر از پاستا، با ابروهایی بالا رفته و نگاهش متعجب، بین لوکان و کیلن در رفت‌وآمد بود.
نفسش گرم بود و آرام، اما آدلارد حس می‌کرد اگر ل*ب بگشاید، اگر چیزی بپرسد، دنیا کمی به لرزه خواهد افتاد. پس سکوت کرد. سرش را پایین انداخت، انگار اتفاقی نیفتاده، و بی‌آن که نگاهش را از بشقاب پاستا بگیرد، چنگالش را به آرامی درون لقمه‌‌ی دیگری چرخاند.
هیچ‌کس چیزی نگفت. اما آن جمله‌ی ناتمام، همان‌جا ماند؛ در هوا، میان نگاه‌ها، میان سکوتی که حالا نه از آرامش، که از راز بود. رازهایی که وقتی ل*ب به سخن نمی‌گشایند، سنگین‌تر نفس می‌کشند.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #45
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_43
دارین با خنده‌ای گرم از جای خود برخاست؛ خنده‌ای که گرچه بر ل*ب‌هایش نشسته بود، اما چشم‌هایش چیزی میان اظطراب و اشتیاق را پنهان می‌کردند.
دست‌هایش را با اغراق به هم کوبید، انگار می‌خواست حال و هوای سنگینِ چند ثانیه‌ی گذشته را از اتاق بزداید.
- خب بچه‌ها، من میرم میز خوراکی و بازی رو بچینم. شما هم تا من همه چیز رو آماده می‌کنم شام‌تون رو تموم کنید و بیاید، باشه؟
صدایش با شادمانی خاصی در فضا پیچید و در همان حال که به سمت آشپزخانه می‌رفت، دستی برایشان تکان داد، بی‌آن که منتظر پاسخ بماند.
آزراء، بدون آن که شتابی در حرکتش باشد، لقمه‌ی آخر پاستای کره‌ای را قورت داد. دستمال پارچه‌ای لطیفی را که در کنارش قرار داشت، با دقت میان انگشتان ظریفش گرفت و آن را آرام بر ل*ب‌هایش کشید، انگار نه انگار که در میان جمعی پرانرژی نشسته.
نگاهش را به سمت آدلارد چرخاند و با لحنی که میان خونسردی و کنجکاوی بازی می‌کرد، گفت:
- این بساط تا کی قراره ادامه داشته باشه؟ کل شب رو بازی می‌کنید؟ یا کار دیگه‌ای هم انجام می‌دید؟
آدلارد، با همان خونسردی همیشه‌اش، لیوان شیشه‌ای را برداشت. جرعه‌ای از آب خنک نوشید، بعد بشقابش را به نرمی به سمت جلو هل داد.
– تا دم صبح. بعدش هم همون جا ولو میشیم، یکی روی مبل، یکی روی فرش... یه چرتی می‌زنیم و صبح می‌ریم سرکار!
لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی ل*ب‌هایش نشست؛ چیزی میان خستگی و عادت. لوکان، با هیجانی کودکانه که هیچ‌گاه موفق به پنهان کردنش نمی‌شد، دست آزراء را چنگ زد و محکم او را از جا بلند کرد.
- بازی هم بلدی یا فقط بلدی خوب بکشی؟
آزراء هنوز جره‌ی آخر آب درون لیوان را کامل فرو نداده بود که مجبور شد بایستد و تعادلش را بازیابد. لبخندی روی ل*ب‌هایش نشست اما پیش از آن که چیزی بگوید، صدای تق خفه‌ای در فضا پیچید.
لوکان با صورتی درهم، چرخید و نگاهش را به کیلن دوخت و عصبانیتی ساختگی در صدایش پیچید.
- این بار دیگه چرا زدی؟!
کیلن، با نگاهی خنثی، با اشاره‌ای گذرا، نگاهش را به سمت آدلارد چرخاند.
- چون اذیتش می‌کنی، اونم جلوی کسی که بهتره اذیتش نکنی.
لوکان نگاهی به آدلارد انداخت؛ همان مرد ساکتی که حالا با آرنج به صندلی تکیه داده بود، لیوان نیمه خالی‌اش را در دست داشت، و گرچه مستقیم نگاه نمی‌کرد، اما سایه‌ای از تمرکز روی آزراء از چشمانش می‌بارید. لوکان زیر ل*ب خندید و دست آزراء را رها نمود.
- باشه بابا، حساس نشین... یه ذره شوخی کردن از دستم در رفت.
آزراء اما، با نگاهی پر از تعجب و لبخندی کم‌رنگ، میان نگاه‌هایشان ایستاده بود. هیچ‌کس چیزی نگفته بود، اما خیلی چیزها گفته شده بود.
کیلن و لوکان، پس از رد و بدل کردن آخرین نگاه‌های معنادارشان، با همان شور و سرزندگی همیشگی، از آشپزخانه بیرون رفتند. رد صدای خنده‌ی خفه‌ی لوکان هنوز در هوا موج داشت که آدلارد آرام از جایش برخاست؛ حرکتی بی‌صدا و مسلط، مثل شکارگری که حتی هنگام راه رفتن هم مراقب سایه‌اش است.
نیم نگاهی کوتاه به آزراء انداخت. لبخند مرموز و بازیگوشی، گوشه‌ی لبانش نشست. با همان صدای همیشه خونسرد، قدمی به جلو برداشت و دستش را کمی جلو آورد تا آزراء را به سمت نشیمن هدایت کند.
- بازی هم بلدی... یا فقط توی مأموریت مهارت داری؟
آزراء، چند لحظه با چشمانی تنگ شده نگاهش کرد. انگار دنبال رد نیشی در جمله‌اش می‌گشت، اما چیزی جز بازی با کلمات در نگاه آن مرد نبود؛ یا شاید... کمی کنجکاوی پنهان.
لبخند سرد و سبکی زد. لبخندی که انگار می‌گفت: تو بازی رو بلد نیستی، آدلارد. اما من؟ من با تمام وجود تو بازی کرده‌ام... .
اما آزراء، بی‌آن که بگذارد فضای سکوت، پاسخ را از ل*ب‌هایش برباید، با وقاری در عین طنازی، کنار او قدم برداشت. نگاهی از زیر چشمانش به آدلارد انداخت؛ نگاه یک بازیگر حرفه‌ای، درست پیش از آغاز صحنه‌ای که قرار است نقش اولش را بدرخشد.
- بلد نیستم... اما به نفعته که یادم ندی.
آدلارد لحظه‌ای مکث کرد. صدای قدم‌هایشان روی پارکت‌ها، در هیاهوی خانه به گوش نمی‌رسید. لبخندی موذیانه، درست مثل برق یک خنجر تیز، روی لبانش نشست.
- چرا اون وقت؟
درست همان لحظه، به مبل‌ها رسیدند. آدلارد بی‌هیچ حرف اضافه‌ای نشست و آزراء هم بی‌درنگ کنار او جای گرفت. آرام سر چرخاند، به گونه‌ای که تنها آدلارد صدایش را بشنود.
- چون من به خودم سخت می‌گیرم. توی هر کاری باید بهترین باشم.
جمله‌ی ساده‌ای بود، اما در لحنی که گفت، غرور پنهانی وجود داشت از جنسی آتشین؛ غروری که ته‌مایه‌ی رقابت و چالشی دل‌فریب را در خود جای داده بود.
آدلارد، بدون آن که نگاهش را بدزدد، لحظه‌ای پلک نزد. انگار این جمله، چیزی را درونش قلقلک داده باشد؛ چیزی میان تحسین، رغبت... و خطر.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #46
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_44
نور لامپ‌های شهری، در پس پرده‌های نیمه کشیده خانه، به سختی نفس می‌کشید. دارین با حرکتی آرام، پرده‌ها را تا انتها پایین کشید و نور را در میان تاریکیِ نرم و سنگینی رها کرد که حالا بر فضای اتاق سایه انداخته بود. در گوشه‌ای، لوکان با دستانی که به نشانه‌ی تأمل روی چانه‌اش گره خورده بودند، چون مجسمه‌ای درگیر با حافظه‌ای پیچیده، در سکوت ایستاد.
سپس با مکثی کوتاه و صدایی که خراش خفیفی از خستگی در آن موج میزد، گفت:
- خب شروع کنیم. بازی دو حقیقت و یک دروغ. اولین نفر خودمم.
نگاهش میان جمع چرخید، اما بیشتر از همه بر آدلارد ماند. ل*ب‌هایش خم به نیشخندی کم رنگ دادند که چیزی میان جدیت و بازیگوشی در آن نهفته بود.
- هرکس ببازه، باید به یه سؤال جواب بده. بی‌حاشیه رفتن و بدون دروغ گفتن.
سپس نفسی کشید، عمیق و آرام؛ انگار که نفسش را از لایه‌های کهنه‌ی خاطره بیرون می‌کشید. خودش را به پشتی صندلی سپرد، و در تاریکی ملایم اتاق، صدایش پایین‌تر، اما شفاف‌تر به گوش رسید.
- اولی رو تو حدس بزن، آدلارد. از ارتفاع نمی‌ترسم. هیچ مأموریتی رو خراب نکردم. و یه بار زنده‌زنده دفنم کردن، اما خب، فرشته مرگ سراغم نیومد.
آدلارد، بی‌آن که ذره‌ای عجله در رفتارش باشد، به پشتی مبل تکیه داده بود؛ پاهایش را به راحتی دراز کرده، یکی از دست‌هایش را روی دسته‌ی مبل رها کرده و با دست دیگر، جرعه‌ای از بطری انرژی‌زایش نوشید. صدای قلپ نرم نوشیدنی، در سکوت سنگین خانه طنین انداخت و سپس با آن خونسردی همیشگی و اعتماد به نفس خفه‌ای که خاص خودش بود، نگاهش را به لوکان دوخت.
نیشخند کجی روی لبش نشست. همان نیشخند آرام، اما پر از کنایه‌ای که همیشه می‌توانست با آن، مرز میان شوخی و واقعیت را بلرزاند.
- خیلی ضایع بود. معلومه اولی، تو از ارتفاع می‌ترسی.
جمله‌اش ساده بود، اما تُن صدایش، چیزی میان قطعیت و بازیگوشی در خود داشت. گویی حقیقت را نه با حدس، بلکه از دل خاطره‌ای کهنه بیرون کشیده باشد.
با پاسخی که درست از آب درآمد، نگاه‌های جمع، حالا به سوی آدلارد برگشت. او به سادگی بطری را کنار گذاشت، بدنش را ۶۰ درجه چرخاند و بی‌هیاهو، رو به روی آزراء نشست. فضای اتاق، حالتی نیمه تاریک و گرم داشت؛ پرده‌ها کشیده شده، چراغ‌ها خاموش، و تنها نور لرزان آباژور، سایه‌ها را روی دیوارها می‌رقصاند.
با آن نگاه آرام اما نافذش، خیره‌ی چشمان آزراء شد. صدایش، نرم و مطمئن در هوا پخش شد؛ اما پشت آن، چیزی بازی می‌کرد. شاید تله‌ای بی‌صدا، شاید یک چالش پنهان.
- من تو رو انتخاب می‌کنم.
لحظه‌ای مکث کرد، لبخند محوی روی لبش لغزید، و سپس شمرده گفت:
- من تولدم رو فراموش نمی‌کنم، عاشق نشدم، وسط مأموریت خوابم نبرده.
سکوتی کوتاه، میان کلمات و نگاه‌ها نشست. آزراء، با نگاهی متعجب میان چهره‌های اطرافش چرخید. انگار دنبال نشانه ای می گشت، ردپایی از واکنشی آشکار.
اما نگاهش، درست در میانه‌ی این سردرگمی، به چشم‌های کیلن گره خورد؛ چشمانی خیره، عمیق و بی‌پوشش. گویی چیزی در آن نگاه پنهان مانده بود.
نفسش را آهسته بیرون داد؛ نفس عمیقی که نشانی از تفکر داشت و بعد، بی‌صدا، به فکر فرو رفت.
لبخند مرموزی گوشه‌ی ل*ب‌های آزراء نشست. سرش را اندکی بالا گرفت، نوری مات از آباژور روی گونه‌اش لرزید و انعکاس نگاهش، آمیخته‌ای بود از اعتماد و شوخی. صدایش آرام بود، اما آن‌قدر قاطع که برق شیطنتش در فضا پخش شد.
- احساسم میگه هم تولدت رو فراموش می‌کنی، هم عاشق شدی و هم وسط مأموریت خوابت برده.
سکوت، مانند صدای ناگهانی قطع موسیقی، بر اتاق افتاد. نگاه‌ها یکی‌یکی به او دوخته شد؛ ناباور، پر از حیرت. حتی کیلن، که همیشه خونسردی در چهره‌اش نهادینه بود، با چشمانی گشاد و نیمه بهت‌زده، به آزراء خیره ماند.
آدلارد، کمی جلوتر خزید؛ هیجانِ کودکانه‌ای زیر صدایش می‌لرزید، اما در عین حال، کنجکاویِ مردی که چیز مهمی کشف کرده باشد، در چشمانش برق میزد.
- چطوری این‌قدر دقیق حدس زدی؟ من برات دام گذاشتم!
نگاهش در نگاه او گره خورد؛ جدالی بی‌کلام، پر از حدس‌های نگفته، رازهای پنهان، و شاید شناختی فراتر از آن‌چه که تا حالا کسی باور کرده.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #47
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_45
آزراء بی‌هیچ شتابی تکیه زد، پشتی مبل را چون دیواری امن پشت خود حس کرد و نگاهش را آرام به حلقه‌ی مردان مقابلش دوخت. در چشمانش حالتی نشسته بود که نه غرور بود و نه سادگی؛ چیزی میان تسلط و بی‌نیازی. ل*ب‌هایش آرام و نرم تکان خوردند:
- دام؟ هنوز خیلی مونده تا من رو بشناسی، آدلارد، تلاش برای شکست دادن من؟ این کار بی‌فایده‌ست.
لحنش خنک بود، مثل نسیمی که از میان سنگ‌های مرمر می‌گذرد، و چنان اطمینانی در آن موج میزد که بی‌آن که بلند باشد، فضا را پر کرد.
آدلارد خندید، خنده‌ای آرام اما از ته دل، و با همان حالت ولو شده روی مبل، دوباره در جای قبلی‌اش فرو رفت؛ گویی حضور آزراء برایش هم‌زمان خطرناک و دلنشین بود.
- شگفت‌زده‌م کردی. خیلی خب... حالا نوبت توعه. بزن بریم.
آزراء برای چند لحظه سکوت کرد. نگاهش میان صورت‌های منتظر مکث کوتاهی داشت، بعد بی‌صدا به سمت دارین چرخید.
- تو حدس بزن.
دارین با کنجکاوی ابرو بالا انداخت، خودش را به لبه‌ی مبل رساند و نگاهش را قفل نگاه آزراء کرد.
- توی هشت سالگی آدم کشتم، قلبم رو از سنگ ساختن و وقتی که خیلی‌خیلی ناراحتم، صدام می‌گیره و نمی‌تونم صحبت کنم.
سکوت در اتاق فرو ریخت. دارین نفسش را حبس کرد، و بی‌اختیار دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت و صدا در گلویش شکست.
- وای آزراء، توی هشت سالگی؟ چطور می‌تونن آن‌قدر بی‌رحم باشن. فقط یک دختر بچه بودی!
آزراء لبخند محوی زد، اما در چشم‌هایش غباری از خاطره لرزید. بی‌کلام، خودش را به تکیه‌گاه کنار آدلارد رساند.
- انتخابت اینه؟ فکر می‌کنی دروغ اینه که من توی هشت سالگی آدم کشتم؟
دارین دست‌هایش را پایین آورد و چشم در چشمش دوخت.
- نه، انتخابم دل سنگته، دروغ اونه! دل تو سنگ نیست، تو مهربونی. فقط کمی زخم خوردی!
کالدر آرام روی مبل خزید و دست‌هایش را روی شانه‌های لوکان و رووان گذاشت. صدایش تار و بغض‌دار بود، شبیه کسی که دارد حقیقتی را از سال‌ها قبل از تاریکی بیرون می‌کشد.
- آزراء... ما از یک قماشیم. بچه یتیم‌هایی که هیچ‌کس هیچ وقت ما رو به‌خاطر خودمون نخواستن. همیشه یه «اگر»، یه «به شرط» ته دوست داشتن‌ها بود. برای همین، زخم‌هامون باهامون قد کشیدن... روی پوست، توی استخون، توی مغزمون، قلبمون و تا ته روحمون رفتن.
لوکان سرش را آرام پایین انداخت، گویی جمله‌ای که قصد گفتنش را داشت، سنگینیِ سال‌ها را بر دوش می‌کشید.
سکوتی کوتاه میانشان نشست، اما نه از جنس آرامش، بلکه از جنسی تلخ که خبر از زخمی کهنه می‌داد. سپس لوکان بی‌هیچ پیچیدگی یا اغراقی، زمزمه کرد:
- ما پنج نفر، با تو توی یه یتیم‌خونه بودیم، آزراء، و با چشم‌های خودمون دیدیم، وقتی آندریاس اومد تو و نیلی رو با خودش برد، خیلی کوچولو و ناز بودی!
کالدر دست‌هایش را آرام از شانه‌هایشان برداشت، گویی چیزی سنگین را زمین می‌گذاشت. نگاهش در نگاه آزراء گره خورد، صاف، بی‌پرده.
- وقتی دیدیم تو، اون دختر کوچولوی ناز و خوشگل که باهاش بازی می‌کردیم، با زخم‌هایی از جنس زخم‌های ما، داری توی خودت خونریزی می‌کنی... وقتی دیدیم داری غرق میشی تو دردهایی که ما ازشون جون سالم به در نبردیم... دیگه نمی‌تونستیم بی‌تفاوت رد بشیم. نمی‌تونستیم ولت کنیم به حال خودت.
آزراء چشم از کالدر برنداشت. صدایش توی اتاق پیچیده بود، مثل موجی از صداقت که آمده باشد همه‌ی نقاب‌ها را ببرد. هوای اطراف، سنگین‌تر از همیشه شد. مثل لحظه‌ای پیش از باران.
سکوت میانشان ایستاد؛ نه از جنس ندانستن، بلکه از نوعِ گفتنی‌هایی که هرگز گفته نشده‌اند.
دست‌های آزراء آرام توی هم گره خوردند. نگاهش لغزید روی صورت هر شش مردی که آن‌جا نشسته بودند، آدم‌هایی که در سایه‌ی وظیفه زنده مانده بودند، با زخم‌هایی بی‌نام، با تنهایی که نه برای مهر، بلکه برای بقا دوام آورده بود.
صدای آزراء آرام بود، اما گونه‌اش خیس.
- من همیشه فکر می‌کردم زخم‌هام مخصوص خودمن. که هیچ‌کس نمی‌تونه بفهمه چه دردی می‌کشم.
لحظه‌ای نفس کشید، انگار حرف زدن دردناک‌تر از سکوت بود.
- ولی حالا... شماها زمانی که اصلاً یادم نمیاد کنارم بودین. با زخم‌هایی همجنس، با سکوت‌هایی که من می‌شناسم و راستش... نمی‌دونم از این که تنها نیستم، باید ناراحت بشم یا آروم بگیرم.
آدلارد که تا آن لحظه حتی پلک نزده بود، نگاهش را آرام به آزراء دوخت. سکوتش مثل حفاظی دور خودش و احساساتش کشیده شده بود؛ اما حالا، در آن لحظه‌ی کوتاه، قطره‌ی دیگر اشکی که از چشم آزراء لغزید، حصار او را هم شکست.
زمزمه‌ای نرم، نیمه خنده، نیمه زخمی از ل*ب‌های آزراء بیرون ریخت؛ صدایی میان شوخی و یک حسرت کهنه.
- با منم دوست صمیمی میشین؟
آدلارد لبخند کم‌رنگی زد. خنده‌اش نرم بود، بی‌صداتر از نسیم، اما گرم و واقعی. دستی به سمت رووان دراز کرد و با اشاره‌ای بی‌کلام از او خواست که جعبه‌ی دستمال کاغذی را نزدیک‌تر بیاورد.
رووان بی‌هیچ پرسشی آن را به دستش رساند. آدلارد یک برگ بیرون کشید، آرام و بدون عجله. دستش را جلو آورد و با همان آرامش، آن قطره‌های اشکِ لجوج را که از امتداد گونه‌ی سرخ شده‌اش پایین آمده و درست روی فک زاویه‌دارش معلق مانده بودند، با دقت عجیبی پاک کرد.
- تو قبل از این که بپرسی، توی تیم ما جا شده بودی. ما خیلی وقته کنارت ایستادیم، از چند سال قبل... فقط خودت دیر فهمیدی.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #48
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_46
***
نفس عمیقی از سینه‌اش گذر کرد؛ آرام، سنگین، شبیه دمِ آخر شب‌هایی که سکوت‌شان درون را خالی می‌کند. با وسواسی بی‌کلام، پتو را بالا کشید و با حرکتی نرم، دقیق، مثل نوازشِ نسیمی محتاط، آن را روی تنِ آزراء مرتب کرد؛ طوری که خوابِ ناآرام دخترک از جا نلرزد.
چشمانش برای لحظه‌ای بر چهره‌ی آرام او مکث کرد، آن گونه که کسی نگاه می‌کند به معمایی حل نشده، یا زخمی که بلد نیست چطور باید التیامش داد.
سپس آرام، بی‌صدا، رو به رویش، روی مبل مقابل نشست؛ کنار کیلن که او هم، همانند آدلارد، هنوز از دستان شب خواب را نپذیرفته بود.
ساعت، در سکوتی سنگین، عدد ۳ و ۶ دقیقه‌ی بامداد را فریاد میزد. گویی زمان ایستاده بود؛ اما چیزی در تاریکی، بی‌وقفه می‌تپید.
کیلن، بی‌آن که نگاهش را از امتداد دودِ نقره‌ای که در تاریکی بالا می‌خزید بردارد، سیگار داویدوف¹ نیم سوخته‌اش را با ظرافت در لبه‌ی جاسیگاریِ شیشه‌ای تکاند؛ جاسیگاری‌ای که به شکل برگی ظریف و یخ‌زده تراش خورده بود، همچون تکه‌ای بلور از جنگلی دور و فراموش شده.
سپس، آرام، بی‌مقدمه، با صدایی که بیشتر به فکر بلند ادا شده شبیه بود تا سؤال، گفت:
- می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟
آدلارد، که هم‌چنان تکیه داده بر مبل در تاریکی فرو رفته بود، از سنگینی ناگهانی آن جمله پلک زد. نگاهش را به تندی به سمت کیلن چرخاند. خیره، متعجب، گویی کسی از دل افکار پنهانش چیزی را بیرون کشیده باشد. سکوتی کوتاه، نفس‌گیر، میانشان چرخید. صدای ساعت، همچنان ۳:۰۶ را تکرار می‌کرد.
اما آدلارد چیزی نگفت. فقط نگاهش، بی‌صدا، لغزید سمت آزراءیی که در خوابِ آرامی فرو رفته بود؛ پتو را مانند کودکی در بغلش فشرده و چهره‌اش بی‌دفاع بود. پلک‌هایش لرزشی نداشتند. در خواب بر خلاف بیداری‌اش آتشین نبود.
آرام سرش را پایین انداخت، نفسش آه‌وار بیرون آمد، و زمزمه کنان پاسخ داد:
- نمی‌دونم.
کیلن، بی‌شتاب، پک عمیقی به سیگارش زد، دود را از بینی استخوانی خوش فرمش بیرون داد، و انگار که همه چیز را می‌فهمد، بی‌قضاوت، پرسید:
- مگه دوسش نداری؟
لحظه‌ای مکث کرد. سکوتی که میانشان نشست، شبیه مهی ناپیدا، همه چیز را در خود پیچید. آدلارد نگاهش را از آزراء نگرفت، اما تُن صدایش سنگین‌تر شد؛ چیزی میان سردرگمی و ترس.
- مطمئن نیستم... نمی‌تونم اسمش رو عشق بذارم.
کیلن، با حرکتی آرام، ته‌مانده‌ی آتش سیگار را در شیشه‌ی برگ مانند خاموش کرد. صدای خش‌خش خفیف سوختن، در میان سکوت خانه، لحظه‌ای جا باز کرد. سپس برگشت، نگاهش را به آدلارد دوخت؛ نگاه کسی که نه می‌پرسد، بلکه تلنگر می‌زند.
- به چند تا دختر همچین حسی داری، آدلارد؟
سؤال، ساده بود، بی‌حاشیه، اما در تاریکی ساکت اتاق، درست مثل پرتاب سنگی در دریاچه‌ای یخ‌زده، شکاف انداخت. آدلارد ابرو در هم کشید، ل*ب‌هایش فشرده شدند، و با حالتی تدافعی، دست به سینه نشست؛ گویی خودش را در حصاری از انکار پنهان می‌کرد.
- معلومه چی میگی؟ فکر کردی من چه جور آدمیم؟ تاحالا چند تا دختر دور و بر من دیدی؟
کیلن، آرام و خونسرد، بدون آن که پلک بزند، کف دستش را بر شانه‌ی او گذاشت. نه به قصد آرام کردن، بلکه به نیت بیدار کردن چیزی از اعماق وجودش.
- آزراء اولین دختریه که در کنارت می‌بینم، من همه چیز رو می‌دونم آدلارد... فقط دارم به خودت یادآوری می‌کنم.
آدلارد، لحظه‌ای در سکوت گذراند. خطوط صورتش که تا آن لحظه با تنش گره خورده بودند، کمی نرم‌تر شدند؛ گویی چیزی از پشت دیوارهای انکار ترک برداشته. صدایش پایین‌تر آمد اما همچنان محکم بود.
- چی می‌خوای بگی؟
کیلن، که حالا شبحی از جدیت در چهره‌اش نشسته بود، کمی به جلو متمایل شد. در آن سکوت نیمه شب، در میان سایه‌های لرزان پتو و خواب دیگران، کلماتش همچون لبه‌ی چاقو آرام و بی‌صدا در گوشت تن فرو می‌رفتند.
- تو بین آزراء و سازمان گیر کردی، آدلارد. از هیچ کدوم نمی‌تونی بگذری. درست میگم؟
آدلارد بی‌اختیار نگاهش را پایین انداخت. قفل انگشتانش، که پیشتر چون زره‌ی دفاعی به هم فشرده بودند، یکی‌یکی باز شدند. در دل نگاهش، رگه‌ای از حقیقت به تپش افتاده بود.
- آره... درسته.
سکوتی کوتاه در فضا نشست، شبیه مکثی پیش از سقوط. و کیلن، با لحنی که نه سرزنش داشت، نه دلسوزی، بلکه صرفاً نگاهی بی‌نقاب از واقعیت بود، پرسید:
– خب بذار یه سوال ازت بپرسم... اگه فداکاری کنی، پدرت واقعاً قدرش رو می‌دونه؟ قدر این فداکاری ارزشمند رو می‌دونه؟ بهتر بپرسم اصلاً ارزش فداکاری و لگد کردن دلت رو داره؟
آدلارد هنوز واژه‌ای بر زبان نیاورده بود که کیلن، بی‌آن که چشم از او بردارد، با همان صدای آرام اما بُرنده ادامه داد:
- اگه جواب این سؤال رو نمی‌دونی... به گذشته‌ت برگرد. یه بار... فقط یه بار یادت میاد که پدرت قدر کاری که کردی رو دونسته باشه؟
آدلارد در ابتدا سرش را پایین انداخته بود، انگار نمی‌خواست چشم در چشم کسی شود، یا شاید داشت خودش را جمع می‌کرد برای طوفانی که در راه بود.
اما ناگهان رفتارش تغییر کرد؛ مثل موجی که بی‌هشدار به ساحل می‌کوبد.
بازویش را از زیر دست کیلن بیرون کشید و بلند شد. قدم‌هایش آرام بود، اما تن صدایش نه. کلافه، در هم شکسته، و در عین حال با غروری زخمی زیر کلماتش بسیار‌بسیار آرام زمزمه کرد:
- نمی‌خوام درموردش فکر کنم... بس کن، کیلن!
و پیش از آن‌ که کیلن چیزی بگوید، چرخید و بی‌آن‌ که پشت‌سرش را نگاه کند، به سمت پله‌ها رفت.
آهسته بالا رفت، و فقط چند لحظه بعد، سوتی ناشی از نبود صدا، جای او را در اتاق گرفت.

¹. یک برند لاکچری سیگار در کانادا.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #49
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_47
***
برگه‌ها را یکی‌یکی روی میز منشی جابه‌جا کرد؛ انگار میان خطوط و امضاها دنبال راه نجاتی می‌گشت. اخمش، از پیش هم عمیق‌تر شد، و مثل شیار زخم کهنه‌ای روی پیشانی‌اش نشست. هر ثانیه بیشتر در کلافگی فرو می‌رفت؛ شبیه کسی که نه فقط زمان، که خودش را هم گم کرده باشد.
لحظه‌ای پیش از انفجار عصبانیتش، انگشتانش روی یکی از کاغذها مکث کردند. پیدایش کرده بود.
نفس عمیقی کشید، تمام خشم فروخورده‌اش را همراه همان نفس بیرون داد.
- خیلی خب... این هم از برگه. امضاش می‌کنم. برو پیش مدیر اسناد، آقای براون. امضای اون هم باید پایین برگه باشه.
منشی، آرام و مطیع، پاسخ داد:
- چشم، جناب معاون.
جوهر امضا هنوز روی کاغذ برق میزد که صدای باز شدن درب، همچون خراشی نازک اما عمیق، سکوت سنگین سالن را درید.
سایه‌ای سرد و آشنا از آستانه درب گذشت. رز سیاه بود. پس از ده شبانه‌روز، از مأموریتی دیگر برگشته بود. قدم‌هایش آهسته، سنگین و محکم بودند؛ گویی پاهایش به زمینی که زیر آن‌ها خون می‌چکید، خیانت می‌کردند.
لباس سفید مأموریتش، حالا چیزی میان جامه‌ای مقدس و تکه پارچه‌ای قربانی شده بود؛ گویی بر تنش نه سپیدی، که رگه‌های سرخ نقش بسته‌اند.
اما صورتش... اوضاع صورتش به مراتب وخیم‌تر بود. چهره‌اش بی‌رنگ بود و تنها چیزی که دیده می‌شد سرخی خون بود. خون از گونه‌اش گذشته، به گردن خزیده، و تا سینه شره کرده بود؛ گویی هر قطره‌اش فریادی بی‌صدا از درد، کشمکش، و نبردی تن به تن است.
آندریاس برای لحظه‌ای نتوانست پلک بزند. چشمانش قفل شد به او، و دستانش، هنوز در حالت نیمه تمامِ امضا، روی سطح میز خشکیده بودند.
نفسش برید؛ از ترس، از وحشتی بی‌نام، شبیه دیدن آینده‌ای که نمی‌خواهی اتفاق بیفتد، اما پیش چشمانت ایستاده است. چیزی در درونش شکست. بند دلش، بی‌هیچ آوایی، پاره شد.
خودنویس با صدایی تیز و خفه به سطح زمین برخورد کرد؛ صدایی شبیه شکستن کنترل.
آندریاس از جا بلند شد. صندلی زیر پایش کمی عقب رفت و صدای خش‌دار کشیده شدنش بر زمین، با شتاب قدم‌هایش هم صدا شد.
با گام‌هایی سریع، تقریباً دوید، نه مثل یک مقام رسمی بلند مرتبه، که مثل پدری پس از دیدن فرزند خونی‌اش.
- حالت خوبه؟ چرا این همه خونی هستی؟! چرا این‌قدر جراحت برداشتی؟
صدایش بلند بود و لرزان؛ حاوی ترسی پنهان که خودش هم تا آن لحظه از بودنش بی‌خبر بود.
رز، که تازه به آسانسور رسیده بود، گویی ناگهان از بُعد دیگری بازمی‌گشت. ایستاد و آرام برگشت. نگاهش بی‌احساس بود، سرد و بی‌تاب. اما در پشت آن سکوت، چیزی زنده و آتشین کمین کرده بود.
- چی شده؟ چرا این‌قدر داد و فریاد می‌کنی؟
صدایش نرم بود؛ اما برنده. مثل زخمی تازه که هنوز نفهمیده‌ای کجاست، اما سوزشش را حس می‌کنی.
چشمانش سرخ نبودند؛ اما چیزی در آن‌ها فریاد می‌کشید. گویی هم‌زمان زخمیست و زخم‌زننده و آن که باید این درد را بشنود، تنها یک نفر بود: آندریاس.
اتاق، با تمام وسعتش، ناگهان کوچک شد؛ جایی فقط برای آن دو، و حقیقتی که میانشان معلق مانده بود.
آندریاس با شتاب، دست خونی رز را گرفت، نه برای کمک، بلکه برای اطمینان از این که هنوز زنده است.
خون، گرم و تازه، لابه‌لای انگشتانش خزید و پیراهنش را لکه‌دار کرد. با آستین کت رسمی‌اش شروع کرد به پاک کردن رد خون؛ بی‌اعتنا به این که خودش چقدر رنگ پریده است.
- یه نگاه به خودت بنداز، ببین چقدر صدمه دیدی! چطوری تا این‌جا اومدی؟ درمانگاه نرفتی؟
صدایش خش‌دار و پریشان بود؛ صدای مردی که نمی‌دانست با چه چیزی باید بجنگد: درد، خشم یا ترس؟
اما رز فقط لبخند زد. لبخندی مغرورانه، بی‌پروا، زهرآگین. دستش را آرام اما محکم عقب کشید، به صورت خونینش دستی کشید، و گوشه‌ی ل*ب‌هایش را به تمسخر بالا برد.
- صدمه؟ این خون من نیست. این یعنی مأموریتم خوب پیش رفته.
چشمانش در چشمان او چنگ انداختند. نگاهی که نه توضیح می‌خواست، نه دلجویی. تنها چیزی که می‌طلبید، تأیید بود.
تأیید این که او قوی است. هنوز قدرتمند است و هنوز هم در دل تاریکی این سازمان، قلمرو خودش را فرمان می‌برد.
- اما، این حجم از خون... !
رز با خونسردی پشتش را صاف کرد و درست پیش از ورود به آسانسور، صدایش در فضا طنین انداخت؛ رساتر از تمام دردهای بی‌گفته‌اش.
- حجمش در قبال چیزی که او‌ن‌جا ریختم اصلاً چیزی نیست! من میرم لباس عوض کنم و صورتم رو بشورم. بعد بیا دفتر رئیس. اطلاعات مهمی دارم که باید گزارش کنم.
و رفت. بی‌آن که برگردد. بی‌آن که بگذارد آندریاس حتی یک کلمه‌ی دیگر بپرسد.
او ماند و رد قطره‌های خون که تا آستانه‌ی درب کشیده شده بودند؛ خطی سرخ از خشونت و پیروزی.
آندریاس ایستاده بود. بی‌حرکت، مثل کسی که چیزی در درونش سقوط کرده. سپس، آهی کشید. سنگین و پر از حسرت.
- یکی بیاد این خون‌ها رو پاک کنه!
صدایش خشک بود. اما در آن، چیزی شبیه حیرت ته‌نشین شده بود؛ حیرت و تحسینی تلخ... تحسین زنی که حالا می‌دانست، بازیگر صحنه‌ی قدرت، خودش است.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
82
Reaction score
287
Time online
20h 32m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
407
  • #50
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_48
***
رز دستانش را روی سینه گره زد؛ انگار در برابر طوفانی بی‌صدا، آخرین دیوار دژ خود را بالا می‌کشید. تنش به نرمی به پشتی صندلی چوبی و استوار تکیه داد، اما در آن تکیه، بی‌قراری‌ای نامرئی موج میزد.
میز کنفرانس، دایره‌ای تیره با سطحی به غایت صیقلی، زیر هاله‌ی چراغ‌های مهتابی سقف برق میزد؛ شبیه آینه‌ای تیره که گذشته‌ی تاریکی را در دلش پنهان کرده بود. هوا بوی کاغذ، عطرهای گوناگون و کمی بوی فلز آهن می‌داد؛ بوی اتاق‌هایی که تصمیم‌های مهم در آن‌ها گرفته می‌شود، و اغلب با چیزی کمتر از جنگ به پایان نمی‌رسند.
صدای ساموئل، خشک و شمرده، همان‌طور که به صفحات تبلتش چشم دوخته بود، سکوت را با مهارت برید.
- رز سیاه و آدلیر توی مأموریت قبلیشون موفق شدن به محل آرشیو سری دشمن نفوذ کنن. هرچند نتونستن مدارک رو با خودشون بیارن، اما... .
مکثی کوتاه، مثل فاصلۀ میان دو ضربان قلب، و بعد نگاهی گذرا به رز سیاه انداخت؛ نگاهی که در آن نه دل‌ نگرانی، که حسابگری ساکتی موج میزد.
- اما چون مدت‌هاست روی مهارت‌های ذهنی و حافظه‌ی تصویری رز کار کردیم، همون‌طور که همه در جریان هستید، اون تونست با جزئیاتی دقیق، تمام صفحات و کل محتوای اون دو دفتر رو کلمه به کلمه بازسازی کنه.
کلماتش همچون گلوله‌های سرد و محکم یکی پس از دیگری در فضا فرود می‌آمدند. صدایش نه تند بود و نه تیز، اما در آن انجماد خاصی جریان داشت، سرمایی که پوست را نمی‌برید، بلکه به استخوان نفوذ می‌کرد.
- بر اساس اطلاعاتی که از نوشته‌هاش به دست آوردم، نه تنها گروه دشمن در حال جمع‌آوری خود ققنوس‌هاست، بلکه از طریق اتصال به اون‌ها، دارن دانش و اطلاعات پیچیده‌ای رو ازشون استخراج می‌کنن؛ داده‌هایی که هیچ انسانی، به طور طبیعی، بهش دسترسی نداره. این... نقض آشکار قوانین طبیعته.
برای لحظه‌ای، زمان مکث کرد. گویی اتاق نفسش را در سینه حبس کرده بود. تنها صدای آه مالدین، نفس داغش که میان دندان‌ها گذشت، از سکوت فرار کرد و به سقف کوبیده شد.
نور چراغ‌ها، در انعکاسی موذی، خطی از روشنایی بر گونه‌ی رز انداخته بود. او پلک زد. آرام، اما نگاهش، تیز و هشدار دهنده، از آدلیر عبور کرد؛ نگاهی که می‌گفت: "سکوت، دیگر کافیست."
نور سرد و سفید رنگ از شیشه‌ی بزرگ لامپ به درون اتاق می‌ریخت. صندلی‌ها در این نور، چون سایه‌هایی محتاط در میدان نبرد، خاموش و بی‌جان ایستاده بودند. سکوت مثل شیشه‌ای ضخیم بر فضا کشیده شده بود، بی‌آن که ترک بخورد.
جناب براون، مردی میان‌سال با موهایی قهوه‌ای بسیار روشن، ته‌ریش منظم و عینکی باریک بر بینی، خودکاری را با دقتی وسواس‌گونه از روی سطح میز برداشت. دست‌هایش آرام، اما محکم، چند خط کوتاه و حساب شده بر کاغذ کشیدند؛ مثل کسی که میان خطوط، افکاری ممنوعه را پنهان می‌کند. هنوز نقطه‌ی آخر را ننشانده بود که صدای آندریاس با برشی از صلابت، فضا را شکافت:
- مدیر براون، دقیقاً چند تا ققنوس آموزش دیده داریم؟
براون بی‌آن که چشم از کاغذ بردارد، اندکی تأمل کرد و سپس سرش را بلند کرد، انگار از خوابی بی‌حرف بیدار شده باشد. صدایش آرام بود، اما درون آن، وزنی بی‌انکار وجود داشت.
- دقیقاً شانزده ققنوس در اختیار ما هستند، جناب. اما همه‌شون قدرت‌های فرعی دارند.
مالدین، که خودکار طلایی‌اش را میان انگشتان می‌چرخاند، با لبخندی که مرز میان طعنه و تهدید را درنوردیده بود، رو به جلو خم شد.
- خب، چرا ما این کار رو نمی‌کنیم؟ چرا از ققنوس‌هامون برای یادگیری، ساخت معجون‌ها و توسعه‌ی منابع علمی‌مون استفاده نمی‌کنیم؟ درسته که ققنوس‌های فرعی مثل ققنوس‌های بنیادین کار آمد نیستن اما از هیچی که بهتره.
پیش از آن که کسی پاسخ دهد، صدای ساموئل، آرام، نافذ، بی‌حاشیه و بی‌درنگ، دوباره بلند شد. مثل ناقوس قدرت در کلیسا.
- چون اولاً این کار ممکنه باعث مرگ ققنوس بشه، خودت می‌دونی ققنوس‌ها چقدر کمیاب شدن... و دوماً، این کار بر خلاف قوانین طبیعت و توازن قدرت جهانیه. ما حق نداریم از موجودی زنده، که بخشی از چرخه‌ی تعادل دنیاست، برای منفعت شخصیمون استفاده کنیم.
خودکار براون دوباره به کاغذ بازگشت. حالا آن صدای نوشتنش، نه تنها صدا، که ضربان اتاق بود.
- ققنوس‌ها حافظان قدرت آتش هستند، نه ابزار.
و این بار، صدای ساموئل اندکی سنگین‌تر بود؛ چنان که گویی خودش نیز باری از دانستن به دوش داشت.
- دشمن نمی‌فهمه داره با چی بازی می‌کنه. اگه این مسیر ادامه پیدا کنه... نه فقط ققنوس‌ها، بلکه خود انسان‌ها هم در خطرن. به نظرت چرا آگناریا¹ تا الان برنگشته؟ چون ققنوس‌ها در امان بودن!
سکوتی خفه، چون مهی سنگین، بر فضای جلسه خزید. کسی تکان نخورد. کسی پلک نزد. تنها صدای آه آرام آندریاس، کوتاه و عمیق، در فضا پیچید. همه چیز ایستاده بود؛ حتی زمان. و تنها رز، با چشمانی خیره به لبه‌ی تاریکی، می‌دانست که این سکوت، طلیعه‌ی چیز خطرناک‌تریست.

¹. Agnaria، آگناریا به معنای ملکه آتش است، که به ققنوس بنیانگذار می‌گویند و تمامی ققنوس‌های دیگر تحت فرمان او هستند.
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom