What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
88
Reaction score
347
Time online
21h 3m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
437
  • #61
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_59
این بار، رز بدون کوچک‌ترین تردیدی جهش بلندی کرد. پاهایش چون چنگال پرنده‌ای در کمین، روی شانه‌های مردی نشست که نزدیک از بقیه به آدلیر ایستاده بود. از نیروی برخورد، مرد به عقب پرتاب شد و رز، در اوج پرواز، به سمت آدلیر جهید.
فرودش شبیه رقص بود، نه رقص مرگ که چیزی میان رقص باله و رهایی یک پرنده‌ی زخمی. هوا در اطرافش لرزید. نگاه‌ها، حتی آن‌هایی که در میانه‌ی درد و مبارزه بودند، برای لحظه‌ای، از حرکت ایستادند.
آدلیر لبخندی عمیق و بی‌صدا زد؛ لبخندی که نه تمسخر، بلکه نوعی ستایش خاموش در خود داشت. پرچم را به درون کمربندش فرو برد. درست در لحظه‌ای که رز می‌خواست فرود بیاید، دستانش را گرفت. آرام، اما محکم، تا تعادلش را حفظ کند.
- نمی‌دونستم رقص باله هم بلدی.
رز، که هنوز نفسش سر جایش نیامده بود و با حرکتی خشک و جدی سعی داشت دستانش را از چنگ او بیرون بکشد، غرید:
- متأسفانه... من هیچ نوع، رقصی بلد نیستم.
پاسخش هنوز در هوا شناور بود که سایه‌ای از دور، با شتاب و خشونت نزدیک می‌شد. مردی، با چشم‌هایی خون بار و مشت‌هایی بسته. آدلیر نگاهش را از رز برید و صدایش جدی شد.
- عقب بمون!
اما آن مرد به قدری عصبی نبود که عقب بماند. پیش از آن که رز بتواند تصمیم بگیرد چه تکنیکی را اجرا کند، آدلیر او را به عقب کشید. محافظه‌کارانه و بی‌اجازه تنش را سپر کرد. و مرد، در همان لحظه، مشت سنگینش را به جای رز به به صورت آدلیر کوبید.
صدای برخورد، همچون ترک برداشتن یک ستون، در فضا پیچید. آدلیر بی‌اختیار خم شد. خون، به نرمی از ل*ب پاره شده‌اش چکید و بر پوست روشنش لغزید. رز چند قدم عقب رفت و چیزی در نگاهش ترک برداشت.
مکث نکرد. همان لحظه‌ای که مرد خواست دوباره حمله کند، او با خشمی مهارناپذیر یک قدم به جلو آمد. دست مشت شده‌اش را چون صاعقه‌ای مهار نشده بالا آورد و تکنیک زانگ چوان(مشت مستقیم- کونگ فو) را بسیار محکم بر سینه‌اش فرود آورد. مرد، پیش از آن که حتی درد را بفهمد، به زمین افتاد.
و آن گاه... .
سوت پایان.
صدای بلند، کش‌دار، و سنگینی که پایان این نمایش زنده‌ی بقا را اعلام کرد؛ رز اما هنوز ایستاده بود. نفس‌هایش کوتاه و نگاهش هنوز بر آدلیر بود که سعی می‌کرد خون را پاک کند.
نبرد تمام شده بود... اما حس جنگ، هنوز در هوا وجود داشت. صدای مربی، بلند و نافذ، از بالای نرده‌ها در سالن زیر زمینی پیچید.
- هر دو گروه، همین الان بیاید بالا!
رز لحظه‌ای پلک زد. هنوز حرارت نبرد از پوستش بیرون نرفته بود؛ اما آدلیر بی‌صدا ایستاد، با ل*ب خونی و نگاهی که زهر نفرت در آن موج میزد. نگاهش را به زیردستش دوخت؛ مردی که حالا از درد خم شده بود اما هنوز با غرور و جسارت سرپا مانده بود.
خون را به بیرون تف کرد و کلمات را با لحنی سردتر از یخ ادا کرد:
- عوضی... مگه نگفتم عقب بمون؟
مرد، سینه‌اش را با درد گرفت، اما عقب نکشید، شانه‌هایش را بالا انداخت و نگاهش را در چشم آدلیر کوبید.
- اگه قرار باشه توی مأموریت، دل‌باخته‌ی دشمن بشی همه‌ی زحماتمون میره رو هوا.
رز از فاصله‌ای نزدیک همه چیز را شنید. نگاهش یخ بست. قدمی جلوتر رفت، بی‌هیاهو، اما پر از خشم فشرده شده در درون روبه‌روی مرد ایستاد، به قدری نزدیک که نفس‌هایشان در هم گره خورد.
با زمزمه‌ای که طنینش از فریاد هم تیزتر بود، گفت:
- دهنتو ببند.
نگاه رز، مثل لبه‌ی چاقو، زیر پوست مرد خزید. هیچ نیازی به داد نبود. تهدید، در همان دو کلمه موج میزد و سکوت بعدش، خفه کننده‌تر از هر خشمی بود.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
88
Reaction score
347
Time online
21h 3m
Points
63
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
437
  • #62
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_60
سکوت، مثل مه سرد، بر پله‌ها خزیده بود؛ سکوتی که نه از خستگی، که از چیزی عمیق‌تر، از زخمی پنهان در غرورشان تغذیه می‌کرد. تنها صدای ساییده شدن کفش‌ها بر سنگ، خش‌خش نفس‌هایی به شماره افتاده، و گاهی ناله‌هایی بی‌صدا، در فضا شناور بود.
همه، با پیکرهایی سنگین و عضلاتی دردمند، یکی‌یکی بالا رفتند؛ بی‌آن که نگاهی به هم بیندازند، بی‌آن که کلمه‌ای میانشان ردوبدل شود. گویی چیزی در آن نبرد، در آن برخورد نهایی، برای همیشه میانشان ترک برداشته بود.
آن سوی دفتر شیشه‌ای، زیر نور سرد چراغ‌های صنعتی، مبل‌ها مثل سنگرهایی خاموش انتظارشان را می‌کشیدند. بدن‌ها فرود آمدند، اما دل‌ها هنوز در میدان جنگ جا مانده بودند.
مربی، با گام‌هایی سنگین و حساب شده نزدیک شد. قامتش چون سایه‌ای صبور و مقتدر در برابرشان ایستاد، تکیه‌اش را به میز پشت سر داد و دستانش را چون دژ بر لبه‌ی چوبی آن حلقه کرد.
نگاهش، بی‌کلام، از میان چهره‌ها گذشت. گاه مکث می‌کرد، گاه از چشمی به چشم دیگر می‌پرید؛ و همه، بی‌اختیار، کمی در جای خود جابه‌جا شدند، جز رز.
رز، هنوز همان‌طور نشسته بود؛ با صورتی که زخم روی گونه‌اش چون شعله‌ای سرخ در نور می‌درخشید. بانداژها نتوانسته بودند کبودی مچ‌هایش را پنهان کنند. نگاهش، ساکت و یخ‌زده، بر نقطه‌ای نامعلوم قفل شده بود.
آدلیر، کمی به جلو خم شد. چشم‌های خسته‌اش نیمه بسته، اما هشیار، مربی را کاویدند؛ و هنری... همان‌جا، در کنج مبل، با سینه‌ای متورم و دستانی لرزان، درد را با سکوت می‌بلعید.
مربی، بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای، ل*ب باز کرد؛ صدایش نرم بود، اما گرم، نه!
- دخترها... کارتون نسبت به قبل بهتر شده. تکنیک‌ها رو بهتر اجرا می‌کنید و به عنوان تیم پیشرفت داشتید. بابتش تبریک میگم.
سکوت، کوتاه در هوا ماند؛ اما بوی خون، عرق و خشمِ فروخورده هنوز در فضا بود.
مکثی کوتاه، سپس تغییری در لحنش؛ مثل چاقویی که بی‌هشدار لبه‌اش را نشان دهد:
- هنری. چرا به رهبرت حمله کردی؟ دلم می‌خواد دلیل واقعیت رو بدونم.
سینه‌ی هنری، مثل بالشی پر از میخ، بالا و پایین رفت. پلک بست، ل*ب‌هایش لرزیدند، و سپس، در سکوتی که نفس را در سینه حبس می‌کرد، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد. نگاهش، مثل تیغ، مستقیم بر صورت آدلیر نشست.
- چون اون می‌خواست ببازه... به رز. عمداً! همه می‌دونن یه چیزی بینشونه و من ترجیح میدم صدبار زخمی بشم، اما هرگز به خاطر ضعف رهبرم شکست نخورم.
آدلیر، مثل فنری که ناگهان رها شده باشد، سر بلند کرد. اخمش چنان در صورتش ریشه دواند که انگار پوستش را کشیده باشند. آماده بود برخیزد، دهان باز کند و پاسخ بدهد، اما دست مربی بالا رفت. آرام و اما قاطع، و آدلیر، ساکت ماند.
- هنری. به من بگو... اصل اول ما توی مأموریت چیه؟
صدایی بم و خفه، از عمق حنجره‌ی هنری بیرون خزید؛ مثل اعترافی کهنه و فراموش شده.
- اعتماد، به همدیگه.
- درسته. مهم نیست بین آدلیر و رز چی هست یا نیست، که البته اگه باشه، باعث خوشحالی همه‌ی ماست! اما چیزی که مهمه، اینه که تو به رهبرت اعتماد نکردی.
مکثی کرد. نفسش را بیرون داد. صدایش پایین آمد، اما در آن طنین هشدار موج میزد:
- این فقط یه تمرین بود، ولی اگه توی میدون بودیم، نتیجه‌ش یک یا چندین جنازه بود و شاید جنازه‌ی خود تو!
مربی از میز فاصله گرفت، چند قدم برداشت، و صندلی خودش را کشید. درست پیش از آن که بنشیند، آخرین ضربه را زد، بی‌تعارف و بی‌پرده:
- از نظر من، هر دو گروه پیروز شدن، به جز تو، هنری! و حالا، یک ماه شستن دستشویی‌ها پاداشته.
لحظه‌ای بعد، صدای زهرخند خشکی از گوشه‌ای بلند شد؛ آن‌قدر کوتاه و ناگهانی که مشخص نبود از چه کسی‌ست؛ اما هنری چیزی نگفت. فقط نگاهش را به زمین دوخت. نه از سر شرم، نه از پشیمانی؛ بیشتر انگار می‌خواست هیچ‌کس نفهمد پشت آن پلک‌های نیمه افتاده، هنوز آتشی روشن مانده است.
 

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom