What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
107
Reaction score
383
Time online
22h 17m
Points
73
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
532
  • #71
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_69
لحظه‌ای سکوت، چنان سنگین و یخ‌زده میانشان فرو افتاد که گویی هوا هم جرأت تنفس نداشت. سکوتی که نه از تهی، بلکه از پر بودن بیش از حد، از لبه‌ی شکستنِ رازی خطرناک خبر می‌داد؛ سکوتی شبیه گلوگیر شدن حقیقت، پیش از آن که از حنجره عبور کند.
در سایه‌ی آن نورهای بی‌رمق، دراوین بی‌صدا حرکت کرد. نرم، آرام، و بی‌اعلان، درست چون حضور مرگی که ناگهان کنار زندگی می‌ایستد. فاصله‌اش تا آزراء، کمتر از فاصله‌ی بوی خون تا شامه‌ی کوسه بود؛ و آزراء، پیش از آن که صدایی بشنود یا سایه‌ای ببیند، درونش لرزید... به واسطه‌ی حرارتی که مثل نفسِ آهسته‌ی شکارگری حرفه‌ای، پشت گردنش خزید.
عطرش... نه رایحه‌ای معمول، بلکه مانند روایتی پیچیده از توطئه بود. نت‌های تار و گرم چوب، دود سرد، در فضا چرخیدند. عطری که نمی‌آمد تا اغوا کند، آمده بود تا هشدار دهد؛ هشدار بدهد که او آمده، و هر آن‌چه پیشتر خیال می‌نامیدی، حالا واقعیتی بی‌لبخند است.
آزراء، واکنشی نشان نداد. نه عقب رفت، نه نفسش را حبس کرد. فقط اندکی، آن هم در درون نگاهش، چیزی لرزید؛ چیزی از جنس بیداری یک غرایز کهنه. نه از ترس، که از آمادگی، برای لمس کردنِ حقیقتی که ممکن بود دیر شده باشد.
دراوین، با طمأنینه‌، سرد و بی‌شتاب، بدنش را کمی جلو کشید و خودش را به آزراء چسباند؛ نه با حرص، که با وقار یک فاتحِ بی‌نیاز. سرش را جلو و صدایش را پایین آورد. ل*ب‌هایش کنار گوش او مکث کردند. صدایی بم، سنگین، و عاری از هرگونه بازیِ معمول مردان. صدا، چون زهرِ قدیمی، آرام در رگ‌های جمله تزریق شد:
- بهتره این‌قدر بی‌پروا بیانش نکنی... آدم‌هایی مثل عموی خودت، برای داشتن یه دونه از تو، هر کاری می‌کنن.
واژه‌ها، با دقت ادا شدند؛ نه به قصد ترساندن، بلکه برای بیدار کردن. آزراء پلک نزد. اما ذهنش، لحظه‌ای لغزید.
دراوین اندکی مکث کرد؛ سپس زمزمه‌اش را با گرمایی که به حسگرهای گوش آزراء برخورد می‌کردند، چون سیاهیِ آهسته‌ای که در بند‌بند استخوان نفوذ می‌کند، در گوش آزراء نجوا کرد:
- حتی خاطره‌ها رو می‌دزدن، و هرچیزی که برات اهمیت داره رو... ازت می‌گیرن.
کلماتش، همچون بویی که در لباس می‌مانَد، در تار و پود روح آزراء نفوذ کرد؛ نه واژه‌هایی برای فراموش شدن، بلکه واژه‌هایی برای آغاز کابوس.
در آن لحظه، جهان برای آزراء دیگر همان جهان قبل نبود. نگاهش چون نیزه‌های تیز، از میان شانه‌ی برهنه‌اش به چپ دوید؛ در دل شلوغی، میان انبوه لباس‌های رسمی و چهره‌ها، عمویش را پیدا کرد. درست همان‌جا، زیر نور کدر، سرگرم گفت‌وگویی بی‌اهمیت، خندیدن و نوشیدن و شکم چرانی.
اما حالا، شک در رگ‌های آزراء راه یافته بود، نه چون سوال، بلکه چون آگاهی. با صدایی که سایه‌‌ای از تردید درونش تنیده شده بود، آرام پرسید:
- چه مدرکی داری که این رو اثبات کنه؟
دراوین، بی‌وقفه پاسخ داد؛ نه با کلمات، که با حرکتی دقیق. دستش را آرام روی شکم آزراء گذاشت؛ نرم، اما خطرناک. مثل قفلی که فقط صاحب کلیدش می‌داند کِی و کجا باید چرخانده شود.
سنگینی حضورش بیشتر شد. نه حمله بود، نه نوازش. حرکتش چیزی بود میان اغوا و پیشنهاد؛ از آن دست حرکاتی که زن را در لبه‌ی پرتگاه، میان آگاهی و تردید، نگاه می‌دارد.
آزراء با دو دست به لبه‌ی میز چنگ زد، نه از ضعف، بلکه برای حفظ توازن در برابر سونامی‌ای که ذهنش را درمی‌نوردید.
صدای دراوین بار دیگر، بی‌شتاب، با طنین مرموزی که بوی گذشته می‌داد، در گوشش پیچید:
- مدارک زیادی دارم. اگه بخوای، می‌تونم نشونت بدم. فقط باید مراقب باشی عموت نباید چیزی بفهمه. وگرنه... حتی خاطره‌ی امشبت رو هم ازت می‌گیره، درست مثل تمام خاطره‌هات.
نفس آزراء، میان سینه‌اش گیر کرد. نفس نکشید، حتی پلک هم نزد. زمان از حرکت ایستاد. موسیقی، صداها، تک‌تک واژه‌های بیرونی محو شدند.
فقط صدای او مانده بود، صدای دراوین، بم و ژرف مثل پژواک صدایی که سال‌ها پیش، جایی در لایه‌های تاریک حافظه دفن شده بود، و حالا، در دل یک مهمانی باشکوه، در میان جام‌های بلور و خنده‌های جعلی، آزراء داشت به چیزی گوش می‌داد که شبیه گذشته‌اش بود، اما خودش از آن بی‌خبر مانده.
آن‌چه در ذهنش پیچید، فقط یک هشدار نبود که درب را به روی آتشی باز کند، بلکه یادآوری کرد روزی آتش به اجبار خاموشش کرده‌اند.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
107
Reaction score
383
Time online
22h 17m
Points
73
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
532
  • #72
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_70
در همان هیاهوی معلق میان تهدید، عطر و سکوت، آزراء ناگهان چرخید؛ سریع و بی‌هشدار، با حرکتی که بیشتر غریزی بود تا تصمیمی که گرفته شده باشد؛ اما دراوین از پیش آماده بود. دستش را بی‌شتاب و بدون خشونت، پشت کمر او نگه داشت، نه برای تملک، که برای مهار؛ برای آن که آزراء نتواند فاصله بگیرد و حالا چهره به چهره بودند، نگاه در نگاه.
نفس‌هایشان، گرم، آهسته و بی‌پروا، در صورت هم برخورد می‌کرد که جایی میان خطر و کشش بود. چشمان آزراء همچون دوزخی منجمد می‌درخشیدند، اما در اعماقشان، موجی از آتش بی‌قرار می‌سوخت و دراوین، با آن چشمان سبزِ سرد و خالی از انعطاف، که نه انکار می‌کردند و نه تمنا، فقط حضور داشت. خاموش، بی‌رحم، و آماده برای بازی بعدی. صدای آزراء، آرام بود. اما در ته آن، طنینِ تهدیدِ واقعی می‌لرزید:
- اگه دروغ بگی، شخصاً کاری می‌کنم به خاکستر تبدیل بشی.
هیچ‌کدام پلک نزدند. نگاهشان، همان‌جا در میانه‌ی چیزی که نه کینه بود و نه میل، بلکه تشخیصِ دشمنی هم‌ قد، درهم گره خورد. دو قدرت، دو تهدید و دو جهنم که برای لحظه‌ای، بی‌کلام، همدیگر را شناختند.
دراوین، بی‌آن‌ که نگاهش را بشکند، با همان لبخند مغرورش پاسخ داد:
- می‌دونم چقدر روی صداقت و پنهان‌کاری حساسی.
مکثی کوتاه کرد، جمله‌ی بعدی را آرام‌تر، اما عمیق‌تر ادا کرد:
- من حاضرم حتی هدفم از نزدیک شدن بهت رو هم صادقانه بازگو کنم.
آن‌گاه، بی‌شتاب دستی که هنوز بر کمر آزراء بود را به آرامی عقب کشید، نه با بازی، با حساب؛ با آن نوع رفتاری که از قدرتی می‌آید که نیازی به اثبات ندارد. چند قدم فاصله گرفت و گویا هوا، با نبود او، سردتر شد.
صدایش از میان سکوتی محاسبه شده دوباره برخاست. آرام، شمرده، و رمزآلود:
- عددی که نامت رو کامل می‌کنه رو با انگشت‌های دستت جمع بزن... و در دهمین طلوعِ ماهِ خدای جنگ، به سمت این کد بیا.
از درون کت و شلوار کاملاً مشکی‌اش کاغذی دست‌نویس خارج کرد و روی میز بار گذاشت و بعد با آن کاغذ، گویی کل صحنه را مهر و موم کرده باشد. نه توضیح بیشتر داد و نه فرصتی برای پرسش. فقط ردپایی از یک وعده‌ی سوزان، در لابه‌لای سکوتی که با هیچ واژه‌ای تمام نمیشد.
آزراء برای لحظه‌ای، تنها برای لحظه‌ای، به رفتن دراوین خیره ماند. نه برای تماشای او، که برای سنجیدن چیزی که در ذهنش جا گذاشته بود. بعد، نگاهش آهسته پایین آمد؛ کاغذ را در دست گرفت، همان که مثل یک راز خفته و آغشته به هشدار بود. به آن خیره شد، انگار داشت از روی خطوط نانوشته‌اش آینده‌ای را می‌خواند. سپس پوزخند زد، تمسخرآمیز، خونسرد، و دقیقاً به سبک خودش.
- آدرس یه مکان... به صورت کد دودویی؟ که این‌طور!
سخنش زمزمه‌ای بود در مرز جدی و بی‌اعتنایی. انگار نه ترسی داشت و نه هیجان. فقط بازی‌ای تازه، و این بار با قواعدی که از پیش نوشته نشده بودند.
کاغذ را با حرکت نرم انگشتانش مچاله کرد. بی‌آن که نگاهش را از جایی که دراوین رفته بود بردارد، آن را میان مشت خود پنهان کرد و قدم برداشت. محکم، بی‌شتاب و مستقیم به سوی جایی که پدرش نشسته بود.
کیفش را از روی صندلی برداشت و هم‌زمان با برداشتن گوشی‌اش کاغذ را درون کیف انداخت‌، و سپس با یک حرکت سریع انگشت، پیامی برای آدلیر فرستاد:
«اگه می‌تونی بیا دنبالم! اینم از لوکیشن.»
آندریاس، که حالا دوباره پدر مهربان شده بود، با نگاهی کنجکاو و کمی شوخ‌طبع سرش را به سمت او نزدیک کرد.
- کجا بودی؟ بهت خوش گذشت؟
آزراء بی‌وقفه با لبخندی صمیمی و آرام نگاهش کرد. لبخندی که درست همان‌قدر واقعی بود که باید باشد، نه بیشتر و نه کمتر.
- عالی!
مکثی کوتاه کرد و بعد، بی‌آن که مجال پاسخی بدهد، ادامه داد:
- شما بمونید و لذت ببرید، من امشب با رفیقام شب نشینی دارم... نصف شب برمی‌گردم خونه!
و بدون هیچ توضیح اضافه‌ای، از کنارشان رد شد. چشمانش دیگر نمی‌خندیدند. فقط ل*ب‌ها می‌خندیدند؛ ل*ب‌هایی که حالا مزه‌ی رمز و بازی را چشیده بودند.
آندریاس و ساموئل، هر دو، در سکوت رفتن آزراء را تماشا کردند؛ سکوتی که زیر پوستش تشویش موج میزد. ساموئل تنها کسی بود که عصبی شد. با حرکتی خشمگین، جام نوشیدنی‌اش را روی میز شیشه‌ای گذاشت، صدای برخورد آرام بلور با شیشه، همچون پتکی در میان آن خلوت شبانه پیچید. با لحنی تیز، بریده و عصبانی گفت:
- دخترت رو دو روز ولش کردم واسه خودش رفیق پیدا کرده!
چشم در چشم آندریاس، زمزمه کرد:
- حواست هست از زیر نظرمون خارج شده؟
اما آندریاس آرام، متین و با لبخندی ملایم که بیشتر از مهر، بوی محاسبه می‌داد، رو به مرد شیک پوش کناری‌اش سری خم کرد، انگار نمی‌خواست مهمانشان متوجه درگیری زیرپوستی میانشان شود. سپس، نگاهش را صاف در نگاه ساموئل دوخت و گفت:
- به تو ربطی نداره. اجازه نمیدم بازم آزرده خاطرش کنی!
سکوتی کوتاه، سرد و قاطع میانشان افتاد. بعد، آندریاس جام را برداشت، جرعه‌ای آرام نوشید، و بی‌آن که دیگر توجهی به نگاه اخم‌آلود ساموئل داشته باشد، با خونسردی بحث نیمه تمامش با مهمان را از سر گرفت. انگار که هیچ چیز مهم‌تر از تصویر پدرانه‌ی بی‌نقصی که نمایش می‌داد، وجود نداشت.
 
Last edited:

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
107
Reaction score
383
Time online
22h 17m
Points
73
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
532
  • #73
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_71
***
سکوتی سرد و کش‌دار، درون آپارتمان آدلارد پرسه میزد؛ سکوتی از جنس احتیاط، از جنس چیزی شبیه اعلام خطر پیش از طوفان. نور کم‌رنگ لامپ‌های سقفی، مثل نفس‌های بریده، بر سطح چوبی میز و پوست دست‌های نگران آزراء می‌لرزید.
او با گام‌هایی سریع، بی‌آن که حتی کفش‌هایش را درست دربیاورد، وارد شد؛ بی‌اجازه، بی‌مقدمه، و بی‌آن که حتی نگاهش را به آدلارد بدهد.
- لوکان؟ دارین؟ رووان؟ کالدر؟ کیلن... .
صدایش، به قدر کافی بلند نبود، اما آن‌قدر در لحنش شتاب و اضطراب پیچیده بود که نگاه پسرها را از تلوریون جدا کند و به سمت او بکشاند.
آدلارد که به چهارچوب تکیه زده بود و با حالتی بین نگرانی و دلخوشی نگاهش می‌کرد، آرام گفت:
- وقتی پیام دادی، همهشون رو از گوشه‌گوشه‌ی پرنس روپرت جمع کردم. یه تیم نجات درست‌ و حسابی.
اما آزراء حتی سر برنگرداند. بی‌آن که ذره‌ای از وقار آتشینش کم شود، کنار لوکان روی لبه‌ی مبل راحتی نشست. دستانش را در هم قفل کرد، پلک زد و صدایش این بار صیقل خورده‌تر، اما یخ‌زده در لبه‌ی تهدید به بیرون خزید:
- کدومتون یه مرد خوشتیپ با موهای دو رنگ نقره‌ای و مشکی و چشم‌های سبز زبرجد می‌شناسه؟
سکوتی کوتاه، و بعد مثل یک موج نگرانی برق گرفته، بین شش مرد پخش شد. آدلارد سکوت را شکست؛ اما نه با کلامی نرم، که با اخمی عمیق که شیار انداخت میان ابروانش.
بی‌کلام، با گام‌هایی سنگین، جلو آمد و روبه‌روی آزراء، روی مبل راحتی نشست. پاهایش را باز نگه داشت، آرنج‌هایش را روی زانوها تکیه داد، و با لحنی که طنینِ تلخیِ فروخورده در آن پنهان بود، گفت:
- تو باهاش روبه‌رو شدی؟
آزراء، اندکی سر چرخاند. ابروهایش با تردید بالا رفت و لبخندی خفیف که بیشتر نشانه‌ی سردرگمی بود تا آرامش، گوشه‌ی لبش نشست.
- خب... آره، دیدمش. چطور مگه؟ آدم خطرناکیه؟ یا فقط زیاد دروغ میگه؟
پوزخند آدلارد، به جای پاسخ، تکه‌ای از سکوت را برید و در فضا پاشید. آرام به جلو خم شد. نگاهش مثل تیغه‌ای که در لبه‌ی آتش ورز داده باشند، باریک، بُرنده و عمیق بود.
- آزراء... اون دراوینه! دراوین.
انگار نامش، بار خودش را داشت. وزنی که بر هوا سنگینی کرد و یک باره فضای اتاق را به مرز هشدار رساند.
لوکان، که تا آن لحظه تکیه داده بود، حالا به آرامی جلو آمد. نگاه سریعی به آدلارد انداخت و بعد کف دستش را روی شانه‌ی برهنه‌ی آزراء گذاشت؛ نه محکم، نه نوازش‌گر... فقط به قدرِ هشدار.
- دراوین... پسر مالریکه، و مالریک؟ رئیس سازمان ضد اطلاعاته.
حرفش، مثل قفل محکمی که روی درب ذهن آزراء افتاده باشد، سکوت را شکست. چشمان آزراء برای لحظه‌ای باریک شدند؛ نه از ترس، نه از شوک... بلکه از تقلا برای کنار هم چیدن قطعات یک پازلِ تازه. ذهنش به عقب برگشت؛ به آن نگاه زبرجدی، آن لبخند تمسخرآمیز، و آن کلماتِ دقیقاً حساب شده.
آدلارد، با تُن صدایی که لبه‌ی تیزش را پنهان نمی‌کرد، کمی جلوتر خم شد. چشم‌هایش باریک شده بود، و انگار می‌خواست درون آزراء را ببیند.
- لمست کرد؟... یا بهت نزدیک شد؟ اصلاً چی گفت؟
کیلن، که گوشه‌ی دیوار ایستاده بود و مشتش بی‌قرار می‌جنبید، ناگهان سر بلند کرد و تند به طرف آدلارد برگشت. صدایش بلند نبود، اما آن‌قدر بُرنده بود که بندِ گفتوگو را پاره کند:
- دراوین روی آزراء تمرکز کرده و تو نگران لمسی؟ می‌دونی تمرکز اون یعنی چی آدلارد؟
آدلارد، اخم کرده و صورتش را کمی بالا گرفت، بی‌آن که عقب‌نشینی کند، تکرار کرد:
- می‌خوام یه چیزیو بدونم!
لوکان، سکوتش را شکست. مجدد کمی جلوتر آمد و به آزراء نزدیک‌تر شد، نه برای پرسش، بلکه برای بیرون کشیدن حقیقت. دستش به آرامی روی شانه‌ی آزراء را فشرد و با لحنی که هیچ نشانی از شوخی در آن نبود، گفت:
- اون دوتا رو ولشون کن. همیشه تو لحظه‌هایی که نباید، تبدیل میشن به دو لبه‌ی شمشیر کُند.
نگاهش را مستقیم در چشم آزراء دوخت.
- حالا بهم بگو. اون، تو رو لمس کرد؟
آدلارد و کیلن که تا آن لحظه کل‌کل می‌کردند، درجا ساکت شدند. نفس‌ها در سینه حبس شد. تنها چیزی که در اتاق شنیده می‌شد، ضرب‌آهنگ‌ ظریف تپش قلب آزراء بود.
آزراء نگاهش را از یکی به دیگری چرخاند. بعد به لوکان برگشت. پلک زد، انگار هنوز در آن لحظه‌ی دور ایستاده بود، پشتِ بوی سرد عطر دراوین، پشت آن لمس خنثی و آتشین.
- آره؛ کرد.
لحظه‌ای سکوت همه جا را در بر گرفت و بعد صدای کالدر، خشک و لرزان در خانه پیچید.
- بوس چی؟... اون تو رو بوسید؟
آزراء نفسی کشید. انگار درون سینه‌اش چیزی فشرده می‌شد. مکث کرد و ناگهان نگاهش خیره ماند به نقطه‌ای روی پشت دستش. انگار جای آن تماس هنوز می‌سوخت. بی‌آن که حرفی بزند، دستش را بالا آورد و آرام گفت:
- دستمو. همین الان هم؛ انگار حسش کردم.
صدای کشیده شدن صندلی، و بعد رووان که در سوی دیگر نشسته بود، آرام در کنار آزراء ظاهر شد. دست‌هایش را روی شانه‌های آزراء گذاشت؛ نه برای دلگرمی، نه برای نوازش. برای بازگرداندنش از جادوی نرمی که در ذهنش رسوب کرده بود. صدایش آرام، اما قدرتش در بطن کلمات آشکار بود.
- بوسه‌ش طلسم داشته، آزراء. خواسته اغوات کنه. هر کاری که کرده؛ از سرت بندازش بیرون.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
107
Reaction score
383
Time online
22h 17m
Points
73
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
532
  • #74
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_72
نسیم سرد، آرام و بی‌صدا، از لابه‌لای پنجره‌ی نیمه باز به درون خزیده بود، مثل نجوایی خاموش، مثل شاهدی پنهان. اتاق در هاله‌ای از غبار سرد نیمه شب غرق بود و نور سفید رنگ لوستر، چون فانوسی بی‌رمق، تنها توانسته بود کناره‌های تاریکی را کمی پس بزند.
آزراء، بی‌هیچ مقدمه‌ا‌ی، دستان رووان و لوکان را با حرکتی ناگهانی و خشک از روی شانه‌هایش کنار زد. نه خشونت داشت و نه تردید؛ فقط قاطعیت بود و خشم؛ خشمِ سرد. از آن نوعی که در اعماق یخ می‌زند و تبخیر نمی‌شود.
نگاهش، مثل برفِ تازه ریخته، ساکت بود اما سوزنده، خراش‌دار، بیرحم، و وقتی ل*ب گشود، صدایش آن‌قدر آرام بود که تا لحظه‌ای توهم زمزمه می‌ساخت، اما در واقعیت، برنده‌تر از هر فریادی در فضا پیچید.
- فکر کردین یه دخترک نوجوونم؟ که با یه بوسه‌ی سطحی، یا یه نیم نگاه زیرکانه، کل ذهنم فرو بریزه، آره؟ نه پسرا، من همیشه در رأس توجهم. این چیزا عادیه برام.
با طمأنینه، زیپ کیفش را گشود. صدای خش‌خش فلز در اتاق پخش شد، مثل اشاره‌ای به شروع یک نقشه. انگشتانش، آرام و بی‌شتاب میان برگه‌ها لغزیدند؛ انگار دنبال سلاحی بود میان خاطرات.
وقتی برگ مچاله شده‌ای را بیرون کشید و آن را صاف کرد و بی‌لرزش جلوی نگاهشان گرفت، فضا یک لحظه سنگین‌تر شد.
- یه کد داد بهم. آدرس یه لوکیشن به زبان دودویی. نمی‌تونم این رو توی سیستم سازمان بزنم، ساموئل بی‌شک ردش رو می‌گیره.
مکثی کرد. مکثی که مثل پرتگاه، نگاه‌ها را در خودش کشید. چشمانش یکی‌یکی صورت‌های مردان روبه‌رویش را از نظر گذراند؛ در هر نگاه، لحظه‌ای درنگ کرد.
- شما می‌تونید کمکم کنید؟
آدلارد، بی‌آن که نگاه از چشمانش بدزدد، دست‌هایش را به آرامی در هم قلاب کرد و به پشتی مبل تکیه زد. خطوط چهره‌اش در نیم تاریکی، سایه‌های شک را روی گونه‌های سرخ شده از خشمش، می‌‌نشاند.
نفسش را آهسته بیرون داد. سکوتش، بوی هشدار می‌داد؛ آن گونه که سکوت گرگ، پیش از پریدن می‌دهد.
- ببینم وارث سازمان ضد اطلاعات بودن مفهوم دیگه‌ای برات داره؟ داریم بهت می‌گیم اون یه دشمنه، نه یه آدم معمولی که بخوای بری سر قرارش. اون خطرناکه! اصلاً از مغزت استفاده می‌کنی؟ به خودت نگاه کن ببین دختر کی هستی، و بعد به این که اون پسر کیه فکر کن!
پلک زد. لحظه‌ای چشم از آزراء برداشت و بعد، دوباره در چشمانش غرق شد. لحنش بسیار تاریک‌تر و کوبنده‌تر بود، سخت‌تر. از جایی عمیق در دلش بیرون آمده بود.
آزراء لحظه‌ای مکث کرد. سکوتی کوتاه، درست پیش از طوفان. سپس دستانش را با حرکتی سخت، محکم روی سینه‌اش قفل کرد؛ گویی خودش را در برابر جهان، در برابر شک و در برابر سخنان خشمگینانه آدلارد سپر کرده باشد. صدایش، برخلاف لرزش در انگشتانش، محکم بود. زخمی، اما ایستاده:
- فکر می‌کنی من یه احمقم؟ اون بهم گفت عموم خاطراتم رو دزدیده، گفت مال همه‌‌ی ققنوس‌ها رو می‌دزده و تو نمی‌فهمی چه حسی داره آدلارد، این که یکی بدون اجازه‌ت توی عمق مغزت قدم بزنه. انگار کسی، تمام رازهای تاریکت رو با خودش برده باشه و تو حتی ندونی چی بودن!
نفس کشید، بسیار سنگین. نفس یک کوه که سینه‌اش را گشوده باشد تا آتش آزاد کند.
- شاید من تا حالا ده‌ها بار، صدها بار به چیز مهمی رسیده باشم، شاید چیزی رو فهمیده باشم که می‌تونست مسیر این بازی لعنتی رو عوض کنه ولی اون... .
کلماتش، نیمه کاره افتادند؛ اما خشمی خاموش در ته صدایش باقی ماند. سپس، خودش را جلو کشید. نه با التماس، نه با تردید؛ با قاطعیتی که از درون شکاف‌های ذهنش زاده شده بود. با چشمانی که سرخ نبودند، اما انگار از درون می‌سوختند، مستقیم به آدلارد خیره شد.
- می‌دونم کمک کردن به من خطر داره. می‌دونم اگه ساموئل بو ببره، اگه دراوین حتی یکی از شما رو شناسایی کنه، همه چی می‌ریزه به هم... می‌دونم اون من رو زنده لازم داره اما شماها رو نه، می‌دونم!
صدایش، برای اولین بار نرم شد؛ نه از ضعف، که از وضوح. سرش را پایین انداخت، شانه‌هایش کمی خم شدند و صدایش، آرام‌تر از قبل، به نجوا شبیه شد، اما بی‌دفاع نبود. هنوز پر از انتظار، و هنوز درگیر بود.
- پس بهتره سوالم رو این‌طوری بپرسم.
نگاهش آرام بالا آمد. این بار نه به آدلارد، که به همه‌شان. چشمانش چون آینه، بازتاب تمام تردیدهای آنان را در خود داشت.
- می‌خواید به من کمک کنید، یا نه؟
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
107
Reaction score
383
Time online
22h 17m
Points
73
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
532
  • #75
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_73
آدلارد، با اخمی که دیگر فقط نشانه‌ی مخالفت نبود، بلکه چیزی عمیق‌تر از اضطراب و چیزی پنهان‌تر از خاطره را در خود داشت، بی‌صدا کمی به جلو خم شد. نور موضعی اتاق، خطوط برگه‌ی را بر پوست انگشتانش انداخته بود؛ خط به خط، صفر و یک‌ها در هم پیچیده بودند، همچون رمزی که در تار و پودش نه فقط آدرس، که بخشی از گذشته‌ی آزراء مدفون شده بود.
«01000010010110010100110011001101
11000011000000101101110011001101»
کاغذ را لحظه‌ای در دست نگه داشت. آن را نخواند؛ بلکه حس کرد. همان‌طور که چشمانش بی‌کلام، روی لوکان چرخیدند. سکوت، برای ثانیه‌ای چون پرده‌ای مخملی میانشان آویخت. سپس صدای خش‌دار و آرام آدلارد، با آن لحن خاصی که فقط وقت‌های تصمیم‌های سختی از گلویش بیرون می‌آمد، در فضا شناور شد:
- لپتاپ من رو از روی تختم میاری لوکان؟
لوکان، مثل سایه‌ای از وفاداری و لبخندی گرم در دل سرمای اتاق، از جای برخاست. شانه‌ای بالا انداخت و در همان حال که به سوی پلکان می‌رفت، بی‌آن که لحنش رنگ شوخی را از دست بدهد، گفت:
- دیدی آزراء؟ ما همیشه در کنارتیم. مخصوصاً وقتی پای خطر وسطه.
در آن لحظه، چیزی شبیه گرمایی گمشده از میان دیوارهای سرد گذشته به آزراء رسید. نه مثل التیام، بلکه شبیه به حقیقتی که به آهستگی، در دل درد قد می‌کشد.
لبخند آزراء آرام و بی‌صدا روی لبانش نشست؛ لبخندی از جنس فهم و اطمینان، بعد از آن همه شک، بعد از آن همه تاریکی، حالا برای نخستین بار احساس می‌کرد تنها نیست؛ گویی میان شانه‌های ستبر این گروه، جایی برای تکیه دادن هست. نه امیدی کاذب، بلکه حقیقتی آرام.
صدای کیلن، آرام اما سرشار از جدیتی خاموش، سکوت را شکست:
- آزراء؟
چشم‌های آزراء گویی از جایی دور برگشت؛ از میان خراش‌های حافظه و نگاهش با نگاه او گره خورد. کیلن لحظه‌ای نگاهش را میان او و آدلارد جابه‌جا کرد. سکوتش مثل هوای پیش از طوفان بود، سپس با آن بی‌پیرایگی آشنا، همان صداقت سنگینی که همیشه در وجودش موج میزد، گفت:
- آدلارد امشب یه چیزی رو که ته دلش حس می‌کنه، نمیگه بهت.
چشمان آزراء با ناباوری و مکثی پر از تردید به سوی آدلارد چرخید. اما پیش از آن که واکنشی ببیند، لوکان از راه رسید با لپتاپ آدلارد در دست، چهره‌اش با همان آرامش همیشگی آغشته بود، به لبخندی کم‌رنگ. لپتاپ را روی میز، جلوی دارین گذاشت؛ همان کسی که وقتی حرف از رمز و کد بود، بیشتر از همه در آن کار قدرت داشت.
اما کیلن، بی‌آن که نگاهی به صفحه‌ی لپتاپ یا دست‌های در حال تایپ دارین بیندازد، همچنان ایستاده بود؛ انگار چیزی درون سینه‌اش داشت وزن پیدا می‌کرد.
- من توی گفت‌وگو افتضاحم. بیشتر وقت‌ها فقط گوش میدم تا جلوتر از مرز فهمیدن برم، احساس کنم. اما یه چیزی هست... یه چیزی که باید بدونی. از اعماق دل آدلارد، و همه‌ی ما یه حقیقت هست که خودش نمیگه. ولی تو باید بدونی.
درست در لحظه‌ای که سکوت داشت لبخند آزراء را می‌بلعید، آدلارد سرش را پایین آورد. شانه‌های پهنش خم شدند، دستانش بالا رفتند و صورتش را پوشاندند. صدایی که از پشت انگشتانش عبور کرد، خش‌دار و بی‌حوصله بود؛ اما بار خشم خاموشی در آن موج میزد:
- دهنتو ببند، کیلن!
لبخندی مصلحتی، آرام و بی‌صدا بر لبان آزراء نشست. لبخندی از آن جنس که بیشتر برای شکستن فضاست تا شادی واقعی. لبخندی که نه از دل، که از درک متقابل برمی‌خیزد. نگاهش کوتاه روی آدلارد ماند، بعد آهسته به سمت کیلن برگشت؛ همان کیلنی که حالا گویی هیچ اخطاری از دوست خاموشش دریافت نکرده بود.
صدایش آرام بود، اما واژه‌هایش مثل قطره‌های باران بر سنگ می‌ریختند؛ نرم اما بی‌وقفه.
- می‌دونی؟ بحث خطر برای ما نیست.
نگاهش لحظه‌ای روی آدلارد سُر خورد، بعد برگشت و مستقیم در چشمان آزراء نشست.
- آدلارد شاید هیچ وقت این رو بهت نگه... اما ما، وقتی میگیم یه کاری خطرناکه و نباید انجامش بدی، او‌ن‌جا دیگه نباید ازمون بپرسی که بازم کنارت می‌مونیم یا نه.
کلماتش، نرم‌تر و آهسته‌تر شدند. برای اولین بار، صدای کیلن رنگی دیگر به خود گرفت؛ صدایی که نه فقط صمیمی، که چیزی فراتر از آن بود. شاید غم، شاید دلسوزی و یا چیزی از جنس مسئولیتی سنگین که بی‌صدا بر شانه‌های یک دوست گذاشته شده بود.
- هیچ کدوم از ما نگران خودمون نیستیم، آزراء. نمی‌دونم چرا... واقعاً نمی‌دونم. اما انگار دغدغه‌ی همه‌مون شدی تو! پس وقتی میگیم خطرناکه؛ بدون، داریم نگران تو میشیم. نه خودمون.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
107
Reaction score
383
Time online
22h 17m
Points
73
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
532
  • #76
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_74
آزراء سرش را پایین انداخت؛ صدایش وقتی بالاخره از میان تارهای گلویش بیرون آمد، مردد و خفه بود. انگشتانش به ناامیدی با گل رز مخملی لباسش بازی می‌کردند، گویی اگر سکوت را کمی بیشتر بکشد، بغض درونش آرام می‌گیرد.
- می‌دونی کیلن؟
نفسش را میان جمله‌اش حبس کرد. پلک زد؛ اما قطره‌ی لجوجی که پشت دیوار غرورش چنگ انداخته بود، آرام و بی‌رحم، راه خودش را باز کرد. از گوشه‌ی چشمش لغزید و درست روی لبه‌ی خط فکش ماند؛ معلق، لرزان، اما زنده.
- هیچ وقت بلد نبودم از کسی بخوام بمونه، همیشه یا با تهدید نگهشون داشتم، یا با سکوت از دستشون دادم.
صدایش ترک برداشت. انگار در دل آن اعتراف، تکه‌ای از خودش را بیرون کشیده بود. لرزان اما صادقانه، ادامه داد:
- اما حالا... برای اولین بار نمی‌خوام قوی باشم. فقط می‌خوام... اگه زمین خوردم، هنوز صدای قدم‌هاتون رو به سمتم بشنوم.
لوکان بی‌صدا جلو آمد. چشمان همیشه خندانش حالا مه‌آلود بودند، و پشت عنبیه‌ی خاکستری‌اش برق اشکی پنهان، سنگینی فضا را بیشتر می‌کرد.
بی‌هیچ کلامی، انگشتانش را آرام روی شانه‌ی برهنه‌ی آزراء گذاشت؛ حمایتی بی‌صدا، اما عمیق، انگار تمام حرف‌هایی که گفتنشان از گلو بالا نمی‌آ‌مد، همان‌جا، از نوک انگشتانش عبور می‌کردند.
آدلارد که تا آن لحظه خود را میان سکوت و انکار محبوس کرده بود، بالاخره سرش را بالا آورد. دید که نور لوستر روی مژه‌های بلند آزراء سایه انداخته و در چشمان براقش چیزی موج میزد که نمی‌شد از آن فرار کرد، خمار، عمیق، و به طرز خطرناکی فریبنده. نگاهش در نگاه آزراء گره خورد. بی‌نیاز از محافظت، بی‌نقاب و بی‌سپر. با صدایی که انگار از اعماق جانش بیرون آمده باشد، آرام گفت:
- همیشه در کنارت هستیم. حتی اگه یه روز، بهمون اعتماد نداشته باشی، باز هم ما رو داری.
دستش را جلو آورد. لرز خفیفی میان انگشتانش بود، اما لبخند نیمه‌کجی که گوشه‌ی لبش نشست، گرمایی خاص داشت. انگار زمان ایستاده بود تا آن عهدِ بی‌صدا، رسم شود.
- قسم خونین¹ می‌بندم.
آزراء پلک زد. رد اشک مانده بر گونه‌اش را با شست پاک کرد، لبخندی آرام و لرزان روی لبش نشاند و بدون لحظه‌ای تردید، دست دراز شده‌ی آدلارد را فشرد؛ محکم، مثل اعترافی که سال‌ها در پشت سینه حبس شده بود.
- منم قسم خونین می‌بندم که همیشه در کنارتون باشم.
دارین که تا آن لحظه فقط با سکوت و تمرکز در دلِ کدها غرق بود، ناگهان با خنده‌ای ریز و پیروزمندانه سکوت را شکست. قهقهه‌اش سبک اما سرشار از شور بود، و با بشکنی که زد مثل این بود که اعلان جنگی را رسماً امضا کرده باشد.
- هی! لوکیشن کد رو پیدا کردم، برج دیده‌بانی خلیج کاون!
صدا مثل جرقه‌ای در هوا پیچید. همه سر چرخاندند. آدلارد بی‌درنگ دستش را پس کشید و نفسش را بلند بیرون فرستاد؛ انگار وزن یک تصمیم تازه، روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. با جدیتی که پشت آن اضطرابی پنهان شده بود، نگاهش را به آزراء دوخت:
- آزراء... تو مطمئنی؟ اگه او‌ن‌جا نیروهاش رو مستقر کرده باشه و به محض ورودت بهت حمله کنن چی؟ اگه بگیرنت و با خودشون ببرنت چی؟
آزراء آرام تکیه داد، دستش را روی زانویش گذاشت و آرام، بی‌هیچ تزلزلی لبخند زد. لبخندی از جنس اعتماد، نه فقط به خودش، بلکه به قدرتی که در رگ‌هایش می‌جوشید.
- مطمئنم اون نمی‌خواد شانسشو این‌طوری خراب کنه. من یه ققنوسم آدلارد؛ هیچ‌کس نمی‌تونه من رو جایی که نمی‌خوام، به زور نگهداره!
سکوت کوتاهی بینشان افتاد، اما فقط برای چند لحظه. پسرها بی‌صدا نگاهی میان خود رد و بدل کردند، پر از معنای پنهان و احتمالاتی که فقط خودشان می‌دانستند.
سپس آدلارد دوباره برگشت طرف آزراء. صدایش حالا عمیق‌تر، آرام‌تر و حساب شده‌تر بود:
- خب... نگفت کی باید بری اون‌جا؟
آزراء کمی مکث کرد؛ پلک‌هایش برای لحظه‌ای بسته شدند، گویی میان لایه‌های حافظه‌اش به عقب برگشته باشد، به همان لحظه‌ای که صدا، نگاه یا شاید حس آن جمله را در ذهنش حک کرده بود.
- نه، دقیق نگفت. ولی... گفت، عددی که نامم رو کامل میکنه رو با انگشت‌های دستم جمع بزنم، و در دهمین طلوعِ ماهِ خدای جنگ، به سمت این کد برم.
در لحظه‌ای کوتاه، سکوت سنگینی بر فضا نشست و بعد، رووان مثل فنری از جا پرید. با نارضایتی آشکاری خودش را روی پشتی مبل پرت کرد، دستی به موهایش کشید و با اخم گفت:
- خدای من، بازم رمز؟! این پسره چرا نمی‌تونه یه بار مثل آدمیزاد حرف بزنه؟ بگه فلان روز، فلان ساعت، بیا اون‌جا، تموم شه بره پی کارش!
آزراء بی‌اختیار خندید. خنده‌ای نرم، از ته دل، که پشتش صدای لوکان و دارین هم بلند شد؛ مثل خندیدن کسانی که تلخی را با شوخی می‌پوشانند. بقیه هم فقط لبخندی از سر آشنایی زدند، همان لبخند محجوبی که بین رزمنده‌ها رد و بدل می‌شود وقتی می‌دانند هنوز هزار پرده‌ی نکشیده باقی مانده؛ اما فعلاً همین لحظه، همین خنده، مهم است.

¹. قسم خونین، تعهدی‌ست مقدس؛ عهدی که اگر شکسته شود، تنها یک راه برای پاک کردن ننگش باقی می‌ماند: شکافتن سینه‌ی عهدشکن، و بیرون کشیدن قلبی که جرأت شکستن سوگند را داشت.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
107
Reaction score
383
Time online
22h 17m
Points
73
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
532
  • #77
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_75
پرنس روپرت | 4:24 دقیقه‌ی بامداد

عمارت دراوین، چون کابوس مهندسی شده‌ای از آینده، در دل شب فرو رفته بود و با زوایای تیز و خط‌های شکسته‌اش، بیشتر شبیه تهدیدی معماری بود تا خانه. بنایی که نه برای زیستن، که برای نظارت ساخته شده بود؛ برای سلطه.
سطح مشکی و براق سازه‌ی لوزی شکل بزرگ، زیر باران کم‌رمق شب، مثل بدن مار زخمی می‌درخشید و در دلش نورهایی از جنس نئون‌های یخی می‌دویدند؛ آبی، سرد و دقیق. نورهایی که نه گرما داشتند، نه حیات، فقط هشدار می‌دادند: این‌جا، هیچ چیز منصفانه نیست.
شیشه‌های ترک خورده‌نما، چون پوستِ شکننده‌ی یک مرد یخ‌زده، نور را می‌بلعیدند و با خشمی بی‌صدا بازمی‌تاباندند. خطوط ساختمان، آن‌چنان با نظم و جنون در هم تنیده شده بود که انگار از دل انفجاری هندسی سر برآورده است، انفجاری بی‌احساس، بی‌رحم و البته، بی‌نقص.
خودرویش در جلوی ساختمان ایستاد؛ مشکی، کشیده، با سطحی براق و بدنی که نور را نمی‌گرفت، فقط در خود حل می‌کرد. گویی این خودرو نه وسیله، که سایه‌ی خود دراوین بود؛ بی‌صدا، بی‌احساس، و در حال کمین.
مسیر ورودی، با نوری کم‌رنگ و طلایی، نه دعوت کننده، که مثل رد خون در مه، هر فردی را به درون می‌کشید. پیچ و خم‌هایش چنان طراحی شده و خاموش بودند که انگار هر قدم، تصمیمی برگشت ناپذیر بود.
این‌جا، خانه نبود. این‌جا، سکوت هم قانونی داشت. در مرکز این ساختار، مردی بود که با کم‌ترین واژه‌ها، جهان را تغییر می‌داد.
دراوین، بی‌صدا وارد خانه شد. نه درب صدا داد، نه گام‌هایش؛ فقط سکوتی غلیظ، همراهش خزید توی عمارت. صدای بسته شدن درب، آرام و سنگین، همچون نقطه گذاری آخر جمله‌ بود.
هودی تیره‌اش را، بی‌آن که نگاهی بچرخاند، روی دستان پیشخدمتی انداخت که از پیش، با دست‌هایی به هم چسبیده، ایستاده بود؛ مثل سایه‌ای تعلیم دیده، آماده‌ی دریافت فرمان.
- ماشین رو بذار پارکینگ. من باید بخوابم.
صدایش، مثل بُرش آرام چاقو روی فلز سدیم بود؛ بدون خشم، بی‌نوسان، اما از جنسی که نه درخواست بود، نه حتی دستور؛ بیشتر، اعلام یک واقعیت بود سرد، قطعی، و بی‌نیاز از تکرار.
- امم... قربان من کار با کانسپت لادا رو بلد نیستم!
- کانسپت نیست؛ مازراتیه.
پیش‌خدمت با خیال آسوده اندکی خم شد، با وقاری تمرین شده، انگار سال‌هاست همین لحظه را تکرار می‌کند.
- و قربان... پدرتون اومدن و منتظرتون هستن.
مکث کرد، کوتاه و حساب شده؛ نه آن‌قدر که اضطراب بیاورد، نه آن‌قدر که بی‌اهمیت جلوه کند. تنها چیزی لرزید، خیلی آرام، پشت قرنیه‌ی دراوین؛ مثل رد نور لرزان فانوس بر سطح نفت‌زده‌ی آب.
اما چهره‌اش؟ هنوز همان پیکره‌ی ساکت و درخشان از جنس اقتدار و سایه بود. بی‌کلام، با اشاره‌ای آرام، پیش‌خدمت را مرخص کرد و از راهروی مرمرین گذشت؛ جایی که نوار باریک نور نئون آبی، با خونسردی بیمارگونه‌ای بر لبه‌ی سنگ‌ها می‌دوید.
وقتی به آستانه‌ی نشیمن رسید، ایستاد. پاهایش تکان نخوردند، اما نگاهش لغزید به درون اتاقی که در سکون تاریکش، مردی ایستاده بود. قامتش هنوز بلند، اما سنگینی عصا و انحنای اندک شانه‌ها، می‌گفت که زمان حتی پادشاهان را آرام می‌جود. پشتش به او بود، اما آگاه؛ مثل همیشه.
- مهمونی خوش گذشت، دراوین؟
صدای مرد، شبیه به ورق خوردن آهسته‌ی کتابی خاک گرفته در کتابخانه‌ای متروک بود؛ سنگین، خشک، و پر از واژه‌های ناتمام.
- به ساعت نگاه کردی؟ چهار و نیمه شبه و تازه از راه رسیدی؛ مطمئنم تا این ساعت او‌ن‌جا نبودی!
دراوین هیچ نگفت. فقط بی‌حرکت ایستاد. با دستانی در جیب‌های شلوارش، و نگاهی آرام و بی‌شتاب که از پشت پلک‌ها، مرد مقابلش را می‌درید و باز می‌بست. سکوتی میانشان نشست؛ از آن سکوت‌هایی که بین دو صخره جا خوش می‌کند.
لحظه‌ای گذشت. بعد، بی‌آن که تغییری در حالتش ایجاد شود، صدایش را بیرون داد؛ صدایی که در ظاهر ملایم بود، اما چیزی در بافتش تیز می‌برید.
- وقتی هیچ‌کس منتظرم نیست، چرا باید به ساعت اهمیت بدم؟
در آن واژه‌ها، زخمی قدیمی فاش می‌شد. نه بلند، نه رو، بلکه مثل شیار باریکی در سنگ، که فقط کسی با چشم تمرین دیده می‌بیند؛ و پدرش، چشم تمرین دیده‌ای داشت.
مالریک چرخید. بی‌صدا، اما با وزنی سنگین؛ مثل برگشتن فصل، نه یک انسان. عصایش را کمی محکم‌تر از قبل بر زمین کوبید. صدا، کوتاه بود اما خشک، مثل شکستن استخوانی قدیمی زیر پاشنه‌ی چکمه‌ای سنگین.
- قبلاً درمورد دلیلی که مجبوریم از هم جدا زندگی کنیم بحث کردیم دراوین!
لحنش آرام بود، بی‌فریاد، اما با تشر، در خونسردی‌اش، خط برنده‌ای کشیده شده بود؛ از آن دست لحن‌هایی که اگر درست نشنوی، نمی‌فهمی از کجا ضربه خوردی.
دراوین، با حرکتی خسته و بی‌اعتنا، جلو آمد. گام‌هایش نه کند بود و نه سریع، فقط انگار دیگر هیچ شتابی برای بودن در این خانه نداشت. روی مبل بلند و مجلل نشست؛ مبل سلطنتی‌اش، همان که از کودکی می‌دانست نشستن روی این‌چنین از مبل‌ها یعنی پُست، یعنی قدرت، یعنی تملک بر قدرت. دست راستش را مثل امضایی خاموش، بر دسته‌ی مبل گذاشت. دست دیگرش، بی‌صدا روی پیشانی‌اش نشست، انگشتانش به آن فشار آوردند، انگار چیزی را به عقب می‌راند.
- این موضوع اصلاً اهمیتی برام نداره.
صدایش، آرام اما کوبنده بود. حرف‌ها نمی‌لغزیدند، بلکه فرود می‌آمدند، مثل سنگ‌هایی از فراز کوه.
- منظورم دقیقاً همون چیزی بود که گفتم، پدر.
سرش را بالا آورد. نگاهش را دوخت به چشمان مالریک. در آن چشم‌ها، خستگی نبود؛ فقط اعلان یک جنگ قدیمی بود که هر دوشان سال‌هاست وانمود می‌کنند فراموشش کرده‌اند.
- شانس آوردی اومدم یه چیزی بردارم.
مکثی کوتاه کرد، سپس با نیشخندی بی‌جان و خشکی تلخی در صدایش ادامه داد:
- وگرنه نمیومدم خونه.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
107
Reaction score
383
Time online
22h 17m
Points
73
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
532
  • #78
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_76
مالریک، با وقاری سنگین و خاموش، کنج مبل سلطنتی، رو به روی پسرش نشست. دسته‌ی صیقلی‌اش را با انگشتانی خشک لمس کرد و بی‌صدا نگاهی به نیم‌رخ پسرش انداخت؛ نیم‌رخ سرد و خاموشِ دراوین. لحنش آرام بود، اما زیر پوستِ واژه‌ها، چیزی شبیه اضطراب می‌خزید.
- مأموریت که سایلاس¹ بهت سپرده هنوز تموم نشده؟
دراوین پلک زد، بی‌شتاب؛ نگاهش را از نقطه‌ای نا معلوم برید و روی پدر نشست. تُن صدایش همان بود، بی‌حرارت و بی‌تغییر.
- نه، هنوز خیلی مونده.
سکوتی کوتاه، میان آن‌ها نشست، بعد مالریک آهی کشید؛ آهی که شبیه ناله‌ای خفه، در تار و پود فضا پیچید.
- فکر می‌کنم داره ازت سوء‌استفاده می‌کنه... .
نگاهش پایین افتاد. انگار واژه‌ها را از میان غبار سنگین روی دلش به بیرون می‌کشید.
- تو پسر منی، اما حتی نمی‌دونم وقتی خونه نیستی، کجا میری. نمی‌دونم مشغول چه کاری هستی و حتی نمی‌دونم اون مأموریت لعنتی چیه.
سکوت دراوین، چیزی در خود داشت، نه قهر بود و نه انکار؛ فقط سکوت بود و آن سوی نگاه یخ‌زده‌اش، دنیایی بود که حتی پدرش هم اجازه‌ی ورود به آن را نداشت.
دراوین نفسش را عمیق و سنگین بیرون داد، طوری که انگار می‌خواست چیزی را از اعماق سینه‌اش بیرون بکشد. نگاهش برای لحظه‌ای تیره شد.
- در موردش این‌طور حرف نزن، پدر!
صدایش لبه‌دار بود، اما هنوز کنترل شده.
- درسته که هیچ‌کس از وجودش خبر نداره، اما واقعیت اینه که... اون رئیس توئه، و من مجبورم هر دستوری که میده رو اجرا کنم.
با گفتن سخن پایانی، خواست برخیزد، تنش را به جلو خم کرد اما پیش از آن که بلند شود، دست پدرش روی رانش نشست. لمس مالریک سنگین بود؛ سنگینیِ التماس و یا شاید ترس.
- صبر کن!
صدایش آرام‌تر از قبل بود، نرم‌تر، اما در عمقش دردی شنا می‌کرد. نگاهش در چشمان پسرش گره خورد.
- دلیل اومدن من به این‌جا اون نیست، رز سیاهه. امشب چطور پیش رفت؟
دراوین مکثی کرد. بعد آرام، مثل کسی که خودش را در دل شب رها کند، دوباره بر پشتی مبل لم داد.
- خوب و بی‌نقص. دقیقاً همون‌طوری که می‌خواستم.
مالریک لحظه‌ای نفس در سینه‌اش حبس کرد و منتظر توضیح پسرش ماند.
- خب؟ بهم بگو.
دراوین دست راستش را بالا آورد، انگشتان کشیده‌اش لای تارهای مو فرو رفتند و آن‌ها را از صورتش کنار زدند. حرکتی نرم، اما پرقدرت؛ شبیه پرده برداری از چهره‌ای که چیزی برای پنهان کردن ندارد. نگاهش به نقطه‌ای دور فرو رفت، و تُن صدایش، آهسته و تلخ بود.
- رز سیاه؛ کاملاً برازنده‌شه.
مکث کرد. لبخندی که معلوم نبود تحسین است یا تهدید، بر گوشه‌ی لبش نشست. لحظه‌ای چشمانش باریک شدند.
- خیلی زیباتر و فریبنده‌تر از عکس‌هاشه و بی‌نهایت قدرتمنده.
چشمانی که دیده بود، چیزی را در خود داشتند که نمیشد نادیده گرفت. چیزی خطرناک، اما وسوسه‌انگیز. نفسش را آرام، اما با زخمی عمیق در سینه فرو داد. سرمایی ناپیدا بر شانه‌هایش خزید و سایه‌ای سنگین در چشمانش نشست. صدایش آرام بود؛ آمیخته با لرزی از یادآوری.
- طلسم رو نوشیدم و بعد، بهش نزدیک شدم.
کف دست‌هایش را آرام بالا آورد. نگاهش، بی‌هیاهو روی خطوط انگشتانش می‌لغزید؛ گویی هنوز رد حرارتی ناشناس آن‌جا مانده بود.
ـ در آغوشش گرفتم، فقط برای این که بفهمم... بفهمم اون کریستال² لعنتی، چقد قدرت داره.
لحظه‌ای مکث کرد. چیزی در درونش جابه‌جا شد. آرام، آهسته، سر برداشت. برای نخستین بار، هیجان از پشت ماسک سردش عبور کرد و به پدرش نزدیک شد.
- باورت نمیشه، پدر!
صدایش پایین‌تر آمد، حالا چیزی میان خشوع و وحشت در آن طنین انداخته بود.
- از هر ققنوسی که تاحالا دیده بودم قوی‌تر بود، انگار امواج قدرتش بهم ضربه وارد می‌کرد، دیده نمی‌شد اما احساس، چرا... .
مچ دست پدرش را آرام فشرد. عضلات آرواره‌اش لحظه‌ای لرزیدند. نگاهش لغزید، به سوی فاصله‌ای که میان خود و حقیقت حس می‌کرد.
- حالا می‌فهمم؛ اون این‌طوری روی اطرافیانش اثر می‌ذاره.
در کسری از ثانیه پلک‌هایش آهسته بر هم نشستند و دوباره گشوده شدند، صدایش به زحمت از میان تاریکی نگاهش می‌گذشت.
- موج کریستالش خیلی گسترده‌ست و هر چیزی رو در شعاع چند متری خودش تحت تأثیر قرار میده. انگار اراده‌ت رو ازت می‌گیره.
سکوتی سرد میان او و مالریک که تا آن لحظه فقط شنونده بود، نشست؛ سنگین، بُرنده، و لبریز از چیزی که نه در کلمات، که در نفس‌ها جریان داشت، مثل سایه‌ای که می‌دانست دیر یا زود، روی سرشان خواهد افتاد.

¹. Silas.
². کریستال ققنوس: قدرت فیزیکی هر ققنوس از کریستال درونش سر چشمه می‌گیرد و قدرت کریستال وابسته به قدرت ذهنی، بدنی، روحی ققنوس و همچنین وابسته به نوع ققنوس (بنیادین، فرعی، آگناریا) است و طول موج‌های مختلفی از انرژی ساطع می‌کند، درست مثل طول موج صدا و یا نور که در اثر یک رویداد، بسته به قدرت آن‌ها، شعاعی از اطراف خود را در بر می‌گیرند و اثر می‌گذارند؛ اما با چشم غیر مسلح قابل دیدن نیستند. در نتیجه هرچه کریستال درونی ققنوس که در جناغ سینه آن واقع شده است قوی‌تر باشد، آن ققنوس قدرتمند‌تر است.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
107
Reaction score
383
Time online
22h 17m
Points
73
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
532
  • #79
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_77
مالریک لحظه‌ای ساکت ماند. فکر در چشمانش چرخ میزد و سکوتش نه از تردید، که از سنگین کشفی ناگهانی بود. سپس آهسته، در همان حالتی که نگاهش در جایی دور گره خورده بود، ل*ب به سخن گشود؛ صدایش خش‌دار و عبوس، مثل سنگی که بر صخره‌ای ترک خورده کشیده شود:
- نه... نه، این سطح از قدرت طبیعی نیست. یه چیزی این وسط داره اشتباه جلو میره.
لحظه‌ای بعد، با حرکتی ناگهانی، سرش را بالا آورد. صدای سقوط عصا بر کف مرمرین، مثل ناقوسی در سکوت طنین انداخت. دستانش، محکم روی شانه‌های دراوین نشستند؛ چنگی اضطراب‌آلود که در تضاد با غرور همیشگی‌اش بود.
- مهم نیست راز قدرتش چیه، مهم اینه که در جناح ما نیست.
صدایش پایین آمد، اما لحنش حالا حکم می‌داد، نه خواهش.
- متقاعدش کن بیاد این طرف و اگه نشد... حذفش کن، دراوین.
در سکوتی گذرا، نگاه پدر و پسر درون هم قفل شد. چهره‌ی دراوین، همچون همیشه بی‌حس و ساکت بود، اما در عمق وجودش چیزی لرزید؛ چیزی که مثل موجی گذرا، حتی مجال ظهور کامل نیافت.
کشتن رز؟ نه... حتی یک بار هم به این فکر نکرده بود. هرگز فکر نکرده بود! در ذهنش چیزی فریاد زد، شاید بیشتر برای توجیه: «نه، من فقط زیادی در مجاورت امواج کریستالش بودم. فقط همینه. قطعاً همینه.»
چشمانش آرام گرفتند. نفسش نرم شد و سایه‌ی اندیشه‌های قبلی، با یک پلک زدن محو گشتند. چهره‌اش، خونسردی مرموز همیشگی را بازیافت. سرش را مطمئن و بی‌درنگ تکان داد:
- قطعاً همین کار رو می‌کنم.
مالریک، حالا که اطمینان را در لحن پسرش شنیده بود، نفسی آسوده بیرون داد. لبخند کم‌رنگی، از همان لبخندهایی که بیشتر نقش محافظه کاری داشت تا رضایت، بر ل*ب نشاند. عصایش را از روی زمین برداشت، از نشیمن خارج شد و چند قدم آرام به سوی درب برداشت و درست زمانی که دستگیره را لمس کرد، مکثی کوتاه کرد. پشت به دراوین، بی‌آن که برگردد، گفت:
- حواست باشه، حتی اگه اون فقط یه ققنوس رعد باشه، یعنی در رتبه‌ی دوم سلسله مراتب قدرته¹، پسرم.
سپس بی‌هیچ کلمه‌ی دیگری، بی‌آن که حتی برای لحظه‌ای بازگردد یا مکثی در گام‌هایش بیفتد، از خانه خارج شد. در سکوتی خشک و قطعی، درب را پشت سرش با صدایی سنگین بست؛ صدایی که نه از عصبانیت، که از تصمیمی برگشت ناپذیر حکایت داشت.
***
پرنس روپرت | همان شب؛ 3:23 بامداد

آزراء خسته، پلک‌هایش را با بی‌حوصلگی مالید و خمیازه‌ای بلند و کش‌دار کشید؛ آن‌چنان که گویی تمام تنش، زیر بار خستگی فرو می‌ریخت. چهره‌اش رنگ خواب داشت، آن‌قدر بی‌رمق که انگار هر لحظه ممکن بود پشت پلک‌های نیمه بازش فرو برود.
آدلارد، لحظه‌ای نگاه کوتاهی به او انداخت. اما آن نگاه، کوتاه نماند؛ در ذهنش، واژه‌هایی که از ل*ب‌های او شنیده بود، چون پژواک‌هایی سمج تکرار می‌شدند. «آره، لمسم کرد... دستم رو بوسید... همین الان هم انگار احساسش کردم.» اخمی آهسته میان ابروهایش جا خوش کرده بود، گویی چیزی در درونش قلقلک گرفته، چیزی میان هشیاری و شک.
بی‌کلام، فرمان را به آرامی چرخاند. ماشین، بی‌صدا خیابان باریکی را پیچید و با نرمی خزنده‌وار، به خانه‌ی آندریاس نزدیک‌تر شد؛ خیلی نزدیک. نفسِ آدلارد عمیق‌تر از همیشه در سینه نشست... بر خلاف گذشته چیزی در او آرام نبود.
- چرا اجازه دادی دراوین اون‌قدر بهت نزدیک بشه؟
لحنش نرم نبود؛ مثل یک مرد حسود، مثل کسی که بخواهد مالک چیزی باشد. جمله‌اش از میان دندان‌هایی که ناخودآگاه روی هم فشرده شده بودند، بیرون جهید؛ لجباز، کمی خشن و بیش از حد صادق. برای پس گرفتنش؟ خیلی دیر شده بود.
آزراء، با تعجبی که میان پلک‌های افتاده‌ی خواب‌آلودش موج میزد، به سویش برگشت. سرش را کمی کج کرد و چند بار پلک زد؛ مثل کسی که مطمئن نیست آن‌چه شنیده را درست شنیده باشد. سپس آرام، دوباره نگاهش را به روبه‌رو دوخت.
- داشتم به حرف‌هاش فکر می‌کردم، حواسم نبود داره چیکار می‌کنه. اهمیتی نداره اصلاً!
آدلارد، آخرین خیابان را هم پیچید؛ اما این بار فرمان را تندتر چرخاند، طوری که ماشین کمی به لبه‌ی خیابان نزدیک شد. عضلات فکش از خشم سفت و منقبض شده بودند، با صدایی بم‌تر از همیشه در گلو غرید:
- معلومه که اهمیت داره!

¹. سلسله مراتب قدرت در میان ققنوس‌ها چنین است: در صدر، آگناریا یا همان ققنوس آتش قرار دارد؛ یگانه و بی‌همتا. پس از او، ققنوس‌های بنیادین جای می‌گیرند( رعد، طبیعت و یخ) که هر یک تجلی عنصری ویژه و حیاتی هستند. در پایین‌ترین مرتبه، ققنوس‌های فرعی قرار دارند؛ چون طغیانگران، ذهن‌خوان‌ها، سایه‌نوردان و دیگرانی که قدرتشان از تبار اصلی منشعب شده است.
 

Who has read this thread (Total: 9) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom