What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #21
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_19
***
نور مغرب، با سایه‌های سرخ و سوزان، از کنار پرده‌ها به داخل خزیده بود؛ مثل خونی که از زخم قدیمی دوباره جاری شود. هوا بوی تب می‌داد، بوی عرق سرد، بوی خواب‌های تکه‌تکه، بوی جان‌هایی که لای شعله‌ی کابوس می‌سوزند.
آزراء، در میان پتوهای پیچ خورده و تخت آدلارد که انگار میدان نبردی خاموش بود، تند و سطحی نفس می‌کشید. گونه‌هایش گل انداخته، پیشانی‌اش خیس عرق سرد، ل*ب‌هایش ترک خورده و تب، مثل شعله‌ی پنهان آتشفشانی درونش می‌سوخت، بی‌وقفه و عمیق... از دیشب، از لحظه‌ای که از دل برف بیرون کشیده شد، خاموش نشده بود.
آدلارد، بی‌قرار میان اتاق بالا قدم میزد. هر قدمش روی پارکت سرد، مثل صدای ساعت‌هایی بود که وقت را نمی‌گذرانند، بلکه تکه‌تکه می‌کنند. نگاهش هیچ‌گاه از صورت رنگ پریده‌ی آزراء جدا نمی‌شد. دلش... دلش مثل گرگ زخمی ناله می‌کرد، بی‌صدا، بی‌امید.
- لعنتی... تبش پایین نمیاد، پس اون عوضی کجاست؟!
با حرص پتو را محکم‌تر دور تن آزراء پیچید، انگار می‌خواست تب را با زور از بدنش به بیرون بکشد. همان لحظه که گوشی را با دستان لرزان از جیب درآورد تا شماره‌اش را بگیرد، صدای زنگ خانه بلند شد. واضح، خشک و ناگهانی... مثل تیر خلاصی در سکوت.
آدلارد، برق‌آسا جهید و از پله‌ها پایین پرید. نفس‌نفس‌زنان خودش را به مانیتور ورودی رساند. تصویر مرد جوانی در قاب کوچک ظاهر شد، چهرهای آشنا، مصمم و خیلی نگران. دستش روی دکمه رفت و درب را باز کرد، اما ذهنش هنوز بالای پله‌ها مانده بود، پیش دختری که میان تب و خاموشی گیر کرده بود، و شاید... داشت از دست می‌رفت.
کالدِر¹، با کت بارانی خیس و کیف پزشکی در دست وارد شد؛ اما تنها نبود. پشت سرش لوکان²، رووان³، کِیلن⁴ و داریَن⁵ هم یکی‌یکی وارد شدند، همه با چهره‌هایی جدی و نگران. باران هنوز قطره چکان از یقه‌هایشان می‌چکید، ولی هیچ‌کدام فرصتی برای حرف زدن نخواستند.
- هوا رو دیدی جناب پزشک؟ صبح بهت زنگ زدم تا الان کجا بودی؟
کالدر سریع به سمت پله‌ها رفت و درحالی که به سمت طبقه بالا قدم برمی‌داشت گفت:
- عصر زنگ زدی تازه اون سر شهر بودم آدلارد! ترافیک رو که دیدی درسته؟
لوکان در حالی که درب را پشت سرش می‌بست و پوتین‌های خیسش را در می‌آورد، زیرلب غر زد:
- چطور گذاشتی یه دختر با اون حال و آب و هوا، تنها بره بیرون؟ لعنتی، باید جلوش رو می‌گرفتی. ببینم، اینی که آوردی آزراء‌ست دیگه درسته؟ همونی که همیشه درباره‌ش بهمون میگی.
رووان کیف لپ‌تاپی در دست داشت، به سمت آشپزخانه رفت تا آب و یخ پیدا کند. کیلن در سکوت فقط اطراف را بررسی کرد، دنبال چیزی برای کمک. دارین هم نگاهی به بالا انداخت و همراه آن‌ها به سمت طبقه بالا حرکت کرد.
- نگرانش نباش، الان همگی کنارتیم پسر!
آدلارد در حالی که نفس‌نفس می‌زد، با چشم‌هایی نگران به کالدر نگاه کرد.
- فقط... فقط کمکش کن.
و بعد پشت سرش به راه افتاد. نور نارنجی غروب هنوز از لای پرده‌ها روی آزراء افتاده بود. به محض این‌که نگاه کالدر به آزراء افتاد برق از سرش پرید.
- پسره‌ی احمق تو که این رو کشتی!
سریع پتوها را از روی آزراء کنار زد و پرده‌ها را کشید که اتاق کمی تاریک‌تر شد.
- کدوم احمقی گفته روی کسی که تب شدید داره پتو بندازی آخه؟ درسته نظامی هستی ولی این رو یه بچه پنج ساله هم می‌دونه.
سپس کنار تخت زانو زد، نبضش را گرفت، پیشانی‌اش را لمس کرد. آزراء، افتاده در میان پتوها، بی‌حرکت و تب‌زده، مثل شمعی که در حال آب شدن باشد. کیف را باز کرد و همان‌طور که مشغول درآوردن وسایل معاینه بود، با صدایی که حالا رنگی از نگرانی در آن موج می‌زد گفت:
- تب حدوداً بالای چهل، تنفسش نامنظمه، بدنش بی‌آب شده. باید خنک‌سازی کنیم فوراً، اگه تبش پایین نیاد، ممکنه مغزش واکنش شدیدی نشون بده... یا حتی تشنج کنه!
سپس به کِیلن اشاره کرد:
- رووان رو صدا کن آب و یخ رو بیار با چند تا پارچه. آدلارد، داریَن کمک کنید آستین‌های لباس و شلوارش رو بالا بزنیم. کِیلن، دمای اتاق رو هم تنظیم کن. آدلارد چت شده تو؟ گفتم بیا نگهش‌دار.
در نور نارنجی غروب، که حالا مثل شعله‌ی آخر شمعی محتضر به در و دیوار اتاق می‌چسبید، نگاه پنج مرد روی دختری ثابت ماند که شاید هنوز نمی‌دانست، اما از امروز، برای همه‌شان مهم‌تر از جنگ و مأموریت شده بود.

1. Calder
2. Lucan
3. Rowan
4. Caelan
5. Darian
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #22
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_20
***
همه جا تاریک بود. نه شب، نه سایه… چیزی فراتر از نبودنِ نور. آزراء نمی‌دید. اما صدا… صداها با وضوح بی‌رحمانه‌ای از دل تاریکی می‌آمدند. انگار درون مغزش نجوا می‌شدند، از خاطره‌ای که خودش آن را به یاد نمی‌آورد.
- ژاکلین، ققنوس کوچولوی من… تو برای سوختن ساخته شدی؛ اما نه برای مُردن… نذار خاکسترت دستِ آدم‌هایی باشه که حتی جرأت نگاه کردن به آتیشت رو ندارن.
- کاترینا! زود باش باید بریم. ما کاملاً محاصره شدیم.
- آره باید برید، اون رو بده به من حواسم بهش هست.
- خیلی خب، برای آخرین حرف، باید بگم آتش قوی‌ترین سلاحته عزیزم. قوی‌ترین!
ناگهان عضلاتش به شدت منقبض شدند و از خواب ترسناکش پرید. نفسش گرفت، تنش از شدت تب مثل کوره‌ی مشتعلی می‌سوخت؛ اما در عین این گرمای ویرانگر، جسمش فلج شده بود. نمی‌توانست تکان بخورد. حتی برای باز کردن پلک‌های سنگینش نیز انگار باید با کوه بجنگد.
جز سوت ناشی از سکوت صدای دیگری به گوشش نمی‌رسید؛ اما تاریکی دیگر آن تاریکی نبود که دید. چیزی درونش می‌سوخت، چیزی عمیق و کهنه، مثل رمزی فراموش شده که حالا از دل تب داشت خودش را به یاد می‌آورد.
دست سرد و مردانه‌ای را احساس کرد که انگشتان دست راستش را به نرمی در میان گرفت؛ اما نمی‌توانست واکنشی نشان بدهد. لمسش آرام بود، اما در دل آن ظرافت، اضطراب خاموشی موج می‌زد.
صدایی آشنا، در آن سکوت وهم‌زده‌ی تب‌آلود، با لرزش ملایمی در گوشش پیچید:
– باز تکون خورد، نفس‌نفس می‌زنه، نکنه تشنج کرده؟
آدلارد بود. با همان صدای تهنشین شده در قلبش که از میان یخ و برف، التماس کرده بود نرود؛ اما مردی که پاسخ داد را نمی‌شناخت. صدای تازه‌ای بود؛ ناآشنا، آرام، محکم و حرفه‌ای.
– نه، به احتمال زیاد تب باعث کابوسش شده. و لطفاً دستش رو اون‌قدر فشار نده، سِرُم ممکنه جابه جا بشه.
آدلارد مکثی کرد. صدای بازدمش آمد و بعد انگشتان یخ‌زده‌اش آرام کنار رفتند. آزراء چشمانش را هنوز بسته نگه داشته بود؛ اما اگر می‌خواست هم نمی‌توانست بازشان کند، پس به جای تلاش بیهوده به صداها گوش داد.
آدلارد هنوز نشسته بود، بی‌حرکت. نگاهش روی دست آزراء خشک شده بود، دستی که هنوز گرمای گمشده‌اش را در میان تب می‌جُست. نفس‌هایش سنگین شده بودند، گلوگیر، مثل کسی که درونش چیزی را خفه کرده، چیزی که اگر بترکد، همه چیز را با خودش فرو می‌ریزد. با صدایی که لرزش خشم و ترس را توأم در خود داشت، زمزمه کرد:
– تمومش کن دختر، تو قوی‌تر از یک تب ساده‌ای! فقط کافیه بخوای، می‌دونم قلبت چه‌قدر شکسته ولی خواهش می‌کنم... من تازه پیدات کردم.
صدای قدم‌هایی که به گوش می‌رسید قطع شد. سکوتی کوتاه میان‌شان افتاد و بعد لوکان، کنار تخت ایستاد. دستی به موهای نم‌دار آزراء کشید، بعد همان‌طور که دمای پیشانی‌اش را می‌سنجید، با لحن آرام اما نیش‌داری گفت:
– اگه نمی‌دونستم تو همون آدلاردی، قسم می‌خوردم این صدای التماس یه مرد عاشقه... نه یه مأمور اطلاعاتی.
رووان لبخندی گوشه لبش نشاند. تکیه داده به دیوار، با دست‌های درون جیب، بی‌آن که نگاهش را از آدلارد بردارد، زیرلب گفت:
– آدلارد کلاین و عشق؟ چه ترکیب عجیبی. چرا به ما چیزی نگفتی نامرد پنهان کار؟
کیلن، که روی تخت نشسته بود، دست به چانه شد و آهسته گفت:
– فقط نمی‌فهمم... چرا این؟ این دختر چی داره که تونسته طلسمت رو بشکنه؟
لوکان اما چیزی نگفت. چشم‌های خاکستری‌اش آرام روی صورت آزراء مکث کردند. ابروهایش کمی در هم رفت و بعد با صدایی گرفته پرسید:
– کسی غیر از من این حس رو نداره که چهره‌ش آشناست؟
همه لحظه‌ای ساکت ماندند و بعد، همان‌طور که لوکان صورتش را به او نزدیک‌تر می‌کرد نفسش گرفت. به آرامی، اما با لحنی مطمئن به آدلارد گفت:
– به من بگو که اشتباه می‌کنم... ولی این همون دختریه که توی جلسه‌های امنیتی کنار رئیس سازمان اطلاعات می‌ایسته، بهش میگن رز سیاه مگه نه؟
همه خشک‌شان زد. کیلن زیر ل*ب با ناباوری زمزمه کرد:
– اون؟ رز سیاه؟ شایعه‌ای وجود داره که میگه برادرزاده رئیس سازمان اطلاعاته!
آدلارد سرش را پایین انداخت. صدایش مثل شکستنی پنهان از میان ل*ب‌های خشکش عبور کرد:
- آره خودشه. درواقع... ! آزراءیی که بهتون گفتم؛ همون رز سیاهه.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #23
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_21
***
بویی تلخ و استریل، مثل خاطرهایی از سال‌های مأموریت، در مشامش پیچید. بوی الکل، دارو، و چیزی که میان خواب و بیداری شناور بود. سنگین، نافذ و بی‌رحم.
آزراء، داشت به سخنان اطرافش گوش می‌داد که دنیا برایش تیره گشت و بی‌آن که خواسته باشد پس از گذر زمان، مجدد بیدار شد. نه کامل، نه با وضوح؛ بلکه در مرزی میان درد و تب، جایی که ذهن هنوز درگیر کابوس‌های بی‌صدا بود و تن، سنگین‌تر از سرب.
با تقلا، پلک‌هایش را اندکی گشود. کمی نور زرد خورشید تازه طلوع کرده از بالای پرده‌ها به داخل خزیده بود، اما هوا هنوز مه‌آلود و لرزان در دیدگانش نمود پیدا کرد. نخست، فقط خطوط محو و سایه‌هایی بود؛ اما آرام، تصویر واضح و واضح‌تر شد، مثل نوری که از دل تاریکی به جهان رخنه کند.
طبقه‌ای آرام، سپید و کاملاً ساکت؛ اما نه خالی. پنج مرد جوان، هر یک در نقطه‌ای از فضا، بر صندلی‌هایی با فاصله نشسته و خم‌شده، در خوابی عمیق و شاید بی‌قرار فرو رفته بودند. انگار شب را به نگهبانی در میان مرز مرگ و زندگی گذرانده باشند.
خط چهره‌هایشان برایش ناآشنا بود؛ اما حس حضورشان نه. گویی پیشتر، جایی، در ذهنی گمشده، آن‌ها را دیده باشد.
نفسش سنگین بالا آمد. گلویش خشک و سینه‌اش لبریز از گرما. خواست صدایی از خود درآورد، اما تنها هُرم بی‌صدا از لبانش گریخت. قدرت نداشت، اما چشم داشت. و آن چشم‌ها، آرام چرخیدند تا نگاهش روی چهرهای مکث کند؛ مردی با موهایی تیره، فک بسته و چین اخم‌های آشنایی که حتی در خواب هم کنار نرفته بودند. آدلارد... .
درست همان‌جایی نشسته بود که زمانی که فقط می‌شنید احساس کرد؛ کنارش، در سکوت، با نگاهی که هرگز رهایش نمی‌کرد.
ل*ب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش لرزیدند، اما صدا نیامد. فقط اندیشه‌ای خاموش، مثل زمزمه‌ای خفه در تاریکی، از درونش گذشت.
«من کجا هستم. چی به سرم اومده.»
نگاهش را چرخاند. آرام و با احتیاط. سقف سفید بود، سقفی که هیچ نشانی از خاطره نداشت. دیوارها غریبه بودند و نور، از پنجره‌های نامعلوم، با احتیاط به درون می‌خزید. برای لحظه‌ای کوتاه، نفسی آسوده بیرون داد؛ این‌جا، قطعاً آن‌جا نبود. نه از آن بوی مرگ خبری بود، نه صدای بند و زنجیر. امیدی کوچک، مثل شمعی لرزان در دلش روشن شد. هنوز پیش والترها برنگشته.
آهسته خواست بنشیند، تب عضلاتش را سنگین کرده بود. هنوز چیزی در تنش گرم بود؛ آتشی درونی که معلوم نبود تب است یا بیدار شدن چیزی قدیمی‌تر. دستش را، بی‌هدف، عقب کشید تا تکیه‌گاهی بیابد. اما به لبه‌ی میز کنار تخت خوردند و همان برخورد کوتاه، فاجعه‌ای ناگهانی رقم زد.
آنژیوکت، با تکانی خفیف، جابه‌جا شد و ناگهان، خطی باریک از خون، سرخ و تند، از بازویش جهید. نه قطره چکان، نه آهسته. چون فواره‌های زخمی، با شتاب بیرون پاشید‌. روی کف سفید، پتوی‌های آبی و مشکی، تخت، همه جا را به خون کشید.
برای لحظه‌ای، از وحشت نفس در سینه‌اش حبس شد و ناخودآگاه دست دیگرش را به مرد کنارش کوبید.
کالدر، با حالتی آشفته و بی‌هوا، ناگهان از جا پرید. نگاهش، وحشی و گنگ، مثل سربازی که از میانه‌ی انفجاری در خواب بیدار شده باشد، دیوانه‌وار به اطراف می‌چرخید. صدایش، خراش‌خورده و نگران، فضا را شکافت:
- چی شده؟
همین یک جمله، مثل جرقه‌ای در شب، همه را به حرکت درآورد. چشم‌ها باز شدند و نگاه‌ها به سوی تخت برگشتند؛ پلک‌های آزراء، نیمه‌گشوده، بی‌دفاع و محو، کور سویی از هوشیاری را در خود داشتند. لحظه‌ای کوتاه، سایه‌ای از لبخند روی ل*ب‌هایشان نشست، اما دوام نداشت.
درست همان لحظه، چشم‌ها به دست او دوخته شد... دستی که دیگر دست نبود، بلکه سرآغاز فاجعه‌ای خاموش بود. خون، پرشتاب و بی‌وقفه، از محل آنژیوکت کج شده به بیرون می‌جهید؛ رودی سرخ، گرم و بی‌مهار.
وحشت، همان‌طور که لبخندها را در خود بلعید، در چهره‌ی همه نقش بست.
آدلارد با سرعت، گویی تمام جهان برایش به یک نقطه خلاصه شده باشد، خود را کنار جعبه کمک‌های اولیه رساند و لحظه‌ای درنگ نکرد. از میان بسته‌ی پنبه‌ها، مشتاقانه تکه‌ای جدا کرد و در همان حال، دست راست آزراء را درون مشتش گرفت. پوستش گرم بود... بیش از حد گرم.
و درست همان لحظه، ناله‌ای خفه و ضعیف از ل*ب‌های نیمه‌باز آزراء بیرون خزید؛ صدایی محو، مثل فریادی که در عمق آب خاموش شود.
اما وقتِ مکث نبود. کالدر، که هم‌چنان نگاهش میان وحشت و هوشیاری در نوسان بود، به سرعت خود را جمع‌وجور کرد. تیغ کوچک را برداشت، چسب را برش زد و با پنبه‌ای تازه، جایگزین آن خونریزی ویرانگر کرد. حرکاتش تند بود، اما حساب شده؛ مثل کسی که هزار بار این لحظه را در میدان جنگ تجربه کرده باشد. پنبه‌ی تازه روی زخم قرار گرفت و چسب با فشاری دقیق، مسیر خون را بست.
همه چیز، در سکوتی مرگبار و غلیظ، تنها در چند ثانیه اتفاق افتاد. ثانیه‌هایی که مثل قرن گذشتند.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #24
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_22
آدلارد بی‌معطلی، دستش را به‌آرامی اما محکم روی شانه‌ی آزراء گذاشت و او را به عقب، بر روی بالش‌ها هدایت کرد. نگاهش دقیق بود، پر از نگرانی‌ای که پشت نقاب آرامش پنهان کرده بو‌د. وقتی مطمئن شد که او دوباره دراز کشیده، بی‌آن که نگاهش را از چهره‌ی رنگ پریده‌اش بردارد، روی به کالدر پرسید:
- هنوز تب داره. امکان داره توی حالت طبیعی خودش نباشه؟
اما قبل از آن که کالدر فرصت کند و پاسخی بدهد، صدایی خسته و گرفته اما با همان اقتدار و قدرت همیشگی، سکوت اتاق را شکست.
– کاملاً توی حالت طبیعی خودمم.
صدایش آرام بود، اما وزنش، مثل سیلی‌ای سرد بر صورت همگان نشست. هیچ نشانی از گیجی یا هذیان در آن نبود. فقط حقیقتی مطمئن، که حتی ضعف جسم هم نتوانسته بود از آن کم کند.
کالدر بی‌درنگ خم شد، کف دستش را آرام روی پیشانی آزراء گذاشت. چند ثانیه با تمرکز سکوت کرد، بعد با لحنی سبک اما امیدوار گفت:
- خیلی خوبه. تبش داره پایین میاد، به زودی کاملاً از بین میره.
برای اثبات حرفش، تب‌سنج را از کناری برداشت و مقابل دیدگان‌شان گرفت. عدد روی صفحه، حرفش را تأیید می‌کرد.
آزراء، با چشمان بی‌رمق اما دقیق، نگاهش را میان جمع مردان جوانی که بالای سرش ایستاده بودند چرخاند؛ مردانی که لبخندهایشان میان خستگی، نگرانی و آرامشی مبهم در نوسان بود.
نگاهش روی چهره‌هایشان ثابت نمی‌ماند، گویی در پس آن نگاه مشکی، حافظه‌ای سوراخ‌سوراخ نفس می‌کشید. بالاخره با صدایی آهسته، خسته، و بریده‌بریده زمزمه کرد:
- من؛ کجام؟ شماها... کی، هستید؟
لوکان، با همان لبخند پهن و شیطنت‌آمیز همیشگی‌اش، انگار نه انگار که فضای اطراف هنوز بوی تب و خون می‌داد، شانه‌ای بالا انداخت و با لحنی گرم و خودمانی گفت:
- ما رفیقای آدلارد هستیم. وقتی فهمیدیم توی دردسر افتاده با کالدر اومدیم این‌جا که هر کاری از دستمون برمیاد انجام بدیم که دیدیم، وای یه دختر آورده خونه‌اش!
لبخندش تا بناگوش کشیده شده بود، بی‌توجه به این که چشمان سرد و گیج آزراء هنوز در گذشته‌ای مبهم دست‌وپا می‌زدند.
آزراء چشمانش را باریک کرد. نگاهش میان صورت‌هایی که ادعا می‌کردند دوست هستند سر خورد، اما هیچ چیز در چهره‌شان آشنا نبود. لحنش، آرام و خشک، اما با رگه‌ای از گارد دفاعی بود:
– دوست... که این‌طور.
لحظه‌ای سکوت میان جمع افتاد. لبخند روی صورت لوکان ماسید. کالدر سرفه‌ی کوتاهی کرد، رووان دست به سینه شد، و کیلن اخم درهم کشید.
آدلارد جلوتر آمد، لحنش ملایم اما در تردید بود:
- آآره... اما بهت اطمینان میدم مشکلی وجود نداره.
چشمان آزراء در نگاه آدلارد قفل شد. لحظه‌ای لرزید. چیزی درون او شکست، یا شاید روشن شد.
«داری چی‌ کار می‌کنی؟ نه فقط آدلارد بلکه تک‌تک افراد این‌جا هیچ وظیفه‌ای در قبال تو ندارن آزراء، کوچک‌ترین کاری که می‌تونی بکنی اینه که متشکر باشی.»
لبخندی تحویل آدلارد داد و با صمیمیت گفت:
- خوش به حالت که دوست‌های صمیمی داری.
لوکان، با همان برق همیشگی در نگاهش، نیشش را مجدد تا بناگوش باز کرد. قدمی کوتاه به جلو برداشت، دستی به بازوی رووان زد و لبخندش را با شوخی‌ای کودکانه اما بی‌تعارف همراه کرد:
ـ خب، دوست‌های دوستت دوست‌های تو هم هستن! و از اون‌جایی که ما توی تیم‌مون حتی یه دختر هم نداریم، حضور تو حکم یه معجزه رو داره! ممکنه به جاهای خوبی برسیم.
ل*ب‌های آزراء با لبخند باقی ماندند، اما نگاهش برای لحظه‌ای کوتاه، میان چشمک لوکان و نیم‌لبخند خفیف کالدر سرگردان شد.
دارین با تظاهر به هراس، کمی عقب رفت و درحالی که انگشت اشاره‌اش را به سوی لوکان نشانه گرفته بود، زمزمه‌وار گفت:
ـ لوکان، این حرف آخرت بود. اگر آدلارد بشنوه، ممکنه خودت رو در آخرین صفحات دفترچه‌ی خاطراتمون پیدا کنی.
لوکان، با حالتی اغراق‌آمیز دستانش را بالا گرفت، انگار سربازی در تسلیمِ کامل.
ـ غلط کردم! به روح پاک نداشته‌م قسم که فقط برای حفظ جان بی‌ارزشم این‌جا سکوت می‌کنم! وگرنه خانه همه‌تون خرااب... ‌.
رووان که تا آن لحظه فقط ناظر بود، با همان آرامش همیشگی لبخند زد، اما به یک‌باره بازویش را بالا آورد و ضربه‌ای سبک به پشت گردن لوکان زد:
ـ دیر گفتی، وصیت‌نامه‌ات رو باید همون وقت می‌نوشتی.
صدای خنده، آرام و کنترل‌شده، در فضا پیچید. نه بلند و پر هیاهو، نه بی‌وزن؛ فقط موجی لطیف از صمیمیت در میان سنگینی آن خانه‌ی اسرارآلود.
آدلارد که تا آن لحظه فقط ناظر بازی دوستانه‌ی میان آن‌ها بود و با لبخندی محو به تعامل‌شان چشم دوخته بود، بالاخره سکوتش را شکست.
آرام، دست‌هایش را روی سینه گره زد، کمی به جلو خم شد و با لحنی جدی اما گرم گفت:
ـ خب رفقا، دیشب شام‌مون که دود شد رفت هوا، منم الان رسماً دارم از گشنگی می‌میرم. آزراء هم که به هوش اومده، پس پیشنهاد می‌کنم بریم یه صبحونه‌ی مفصل بخوریم و... .
اما جمله‌اش ناتمام ماند. کلماتش در میانه‌ی راه خشک شدند.
نگاهی به کالدر انداخت و بعد آهسته بالا آمد و مستقیم در عمق نگاه بی‌روح او نشست. ولوم صدایش را پایین‌تر آورد، دیگر نه به جمع، بلکه فقط به او گفت:
- و بعد هر تصمیمی که بگیری قبول می‌کنیم.
نه التماس بود، نه فشار. فقط سکوتی میان دو انسان؛ یکی که از جنگ برگشته بود، و دیگری که نمی‌دانست باید بجنگد یا تسلیم شود.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #25
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_23
***
گرمای بخار از لابه‌لای بشقاب‌ها بالا می‌رفت، عطر شیرین و دودی وافل با شیره‌ی افرا¹، به آرامی در فضا پخش شده بود؛ اما در دل این عطر خانگی، سکوت غریبی موج می‌زد. سکوتی که با چشم‌های منتظر، دست‌هایی که بی‌حرکت کنار فنجان‌ها ایستاده بودند، و ل*ب‌هایی که نمی‌خواستند حرف بزنند، ترکیب عجیبی ساخته بود.
آدلارد، با دقت بیش از اندازه‌ای، مشغول چیدن صبحانه بود. اوتمیل² را در ظرف کوچکی ریخت، رویش چند برش میوه و کمی دارچین پاشید. تورتیِر³ را تکه کرد، لایه‌های پُر ادویه‌اش هنوز بخار داشت. بعد، لیوان آب سیب را در جای مشخصی گذاشت، طوری که انگار با چینش ظرف‌ها سعی دارد چیزی را منظم نگه دارد؛ چیزی که درون خودش و جمع‌شان در حال فروپاشیست.
نگاهش سر خورد به سمت راهروی باریک، تا در نیمه‌باز سرویس بهداشتی. صدای آرام جریان آب هنوز شنیده میشد. با لحنی خفه و به دقت کنترل شده، زمزمه کرد:
- بچه‌ها، هیچی رو لو نمی‌دید. هیچ‌کس هم چیزی نمی‌پرسه. واضحه؟
کلماتش مثل گلوله‌هایی بی‌صدا، اما سنگین، در فضا افتادند.
لوکان که تا آن لحظه مشغول خمیازه کشیدن بود، بی‌آن که سرش را بالا بیاورد، آرام زمزمه کرد:
- متوجه اوضاع هستیم آدلارد؛ اما لطفاً بذار... متوجه میشی که چی میگم؟ لازم نیست این‌قدر تاکتیکی جلو بری.
کالدر، که همیشه صدایش بوی استدلال و کنترل داشت، بی‌درنگ گفت:
- حق با لوکانه! باید احساس راحتی بکنه.
کیلن دست‌ها را روی سینه گره زد. نگاهش از روی بشقاب‌ها گذشت، روی چهره‌ی جدی آدلارد مکث کرد و زمزمه‌وار گفت:
- آدلارد اون رو بهتر از ما می‌شناسه، چرا نذاریم جوری که خودش می‌خواد جلو بره؟ آزراء نه فقط به ما بلکه به خود آدلارد هم اعتماد نداره این رو از نگاهش میشه فهمید.
آدلارد سر بلند کرد. در چشمانش نه هشدار بود، نه خشم؛ فقط تصمیم. محکم و ناگزیر. دارین، پشت میز، آرام‌تر از همه، گفت:
- اگه هرگز بهمون اعتماد نکنه چی؟
آدلارد نفسش را آهسته بیرون داد. صدا داشت، مثل کشیدن آهی از دل زخمی کهنه.
- اون موقع مجبور میشم... .
در همان لحظه، صدای قفل درب آمد. همه بی‌حرکت ماندند. قدم‌هایی آرام، سبک، روی پارکت سرد اتاق طنین انداخت. آزراء، با موهای نیمه خشک و مرتب شده و چهره‌ای بی‌رنگ، وارد شد. پیراهن مشکی رنگش که از آدلارد گرفته بود با آستین‌های کمی بلند، کمی گشاد بود. چشمانش هنوز خسته بودند، انگار از کابوس‌هایی برگشته که به یاد نمی‌آورد، اما اثرشان از چشم‌هایش پاک نشده بود.
آدلارد بی‌صدا به سمت صندلی‌های خالی قدم برداشت. حرکاتش نرم و بی‌ادعا بود، اما در سکوت آن صبحِ غریب، هر صدای کوچکی مثل فریادی می‌پیچید. درست هم‌زمان با آزراء نشست؛ انگار ناخودآگاه هماهنگ شده بودند، بی‌نیاز از کلام.
کاسه‌ی اوتمیل را آرام از جلوی خودش برداشت و مقابل آزراء گذاشت. بخار شیرین دارچین، در فضا پیچید. بعد با حرکتی معمولی، مثل بقیه، تکه‌ای از وافلش را برید و به دهان برد. لقمه‌اش هنوز نیمه‌جویده بود که چشمش، بی‌اختیار، به سوی آزراء سر خورد.
بی‌حرکت نشسته بود. نگاهش روی میز، اما نه دقیقاً به چیزی. نه به اوتمیل، نه به لیوان نوشیدنی. گویی فقط حضور داشت، بی‌آن که واقعاً در آن فضا باشد.
آدلارد لقمه‌اش را آرام قورت داد، اما گلوگیر بود. نگاهش روی دستان آزراء مکث کرد. ظریف، بی‌حرکت و انگار سردتر از آن که بخواهد چیزی بردارد. آرام، بی‌آن که صدا در لحنش بلرزد، پرسید:
- دوست نداری امتحانش کنی؟ اوتمیل خیلی ملایمه، فکر کنم برای معده‌ات خوب باشه.
آزراء کمی پلک زد، مثل کسی که از فاصله‌ای دور به حال برگشته. نگاهش به آدلارد رسید، کوتاه، خنثی، و بعد برگشت به کاسه‌ی بخارآلود اما پاسخی نداد.
آدلارد ل*ب پایینش را از درون به دندان گرفت. نگاهش لحظه‌ای با کالدر تلاقی کرد و ناامید نگاهش را پایین انداخت.
در این سکوت، صدای قاشق‌ها روی بشقاب‌ها، نفس‌نفس زدن آرام، و تیک‌تاک ساعت، گویی بزرگ‌تر از هر فریادی در فضا می‌پیچید.
آزراء، هنوز دست به چیزی نبرده بود و کاسه‌ی بخارآلود را به آرامی عقب کشید. انگشتانش دور لبه‌ی چوبی میز حلقه شد، اما نه برای گرفتن چیزی، که برای مهار کردن لرزش پنهانی. سرش را پایین انداخت، موهای عسلی‌اش جلو آمدند و سایه‌ای روی صورتش انداختند. صدایش، آرام بود. خفه و با لبه‌های تیزِ زخمی کهنه.
- پدرم... یعنی، آندریاس خبری ازم گرفته؟ هیچ پرسیده یک روز کجا گم شدم؟ مُرده‌م یا زنده‌ام؟
سکوت، ناگهانی و بی‌هوا، روی میز فرود آمد. قاشق‌ها متوقف شدند. لیوان‌ها نیمه‌راه ماندند. پسرها بی‌حرکت، نگاه‌شان را به سوی آدلارد دوختند؛ مثل سربازانی که منتظر فرمان آخرند.

1. شیره‌ی افرا؛ از درخت افرا که در مناطق شمالی مثل کانادا، شمال آمریکا و... رشد می‌کند، به دست می‌آید. کانادا بزرگ‌ترین صادر کننده آن در جهان می‌باشد.
2. جو دو سر پخته شده با شیر یا آب، معمولاً با شیره افرا، دارچین و یا میوه خشک سرو می‌شود.
3. پای گوشت سنتی.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #26
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_24
آدلارد اما فقط یک‌لحظه پلک زد. اخم‌هایش به‌نرمی در هم قفل شدند، نه با خشم، که با چیزی شبیه احتیاط… شبیه به درد.
نفسی عمیق کشید. دم را تا آخر فرو داد و بعد بی‌لایه، با لحنی که انگار زور می‌زد خونسرد باشد، گفت:
- اولاً دو روز، دوماً اگه بگم نه، این‌قدر چیزی نمی‌خوری تا بمیری؟ فقط به‌خاطر این که پدرت خبری ازت نگرفته! به‌خاطر همین آنژیوکت رو کج کردی؟ به‌خاطر همین با اون لباس توی برف‌ها خوابیدی؟
چشمانش آرام؛ اما دقیق، در صورت بی‌رنگ آزراء چرخید. صدایش آرام نمی‌ماند. هر کلمه، ضربه‌ای بود به دیواری که آزراء دور خودش کشیده بود.
- که شاید بمونی و شاید بمیری؟ چون یه نفر که باید می‌پرسید، نپرسیده؟
کالدر با لحنی نگران، لیوان قهوه‌اش را کنار زد. نگاهی کوتاه به آدلارد انداخت و بعد گفت:
- آدلارد، بسه. الان نه.
اما آدلارد، انگار اصلاً نشنیده باشد، نگاهش را آرام از کالدر گرفت و در چشمان مشکین‌فام و کشیده آزراء فرو رفت؛ آن‌قدر مستقیم و بی‌پرده که هوا برای لحظه‌ای در میان‌شان یخ زد.
- نه بذار بفهمم، می‌خوای همه‌جوره خودت رو نابود کنی فقط چون بابات، بابات نبوده؟ چون عموت، پشتت نبود؟ چون آدمایی که باید، نبودن؟
کلمات در گلویش سخت می‌چرخیدند، مثل چیزهایی که قرار نبود بلند گفته شوند اما بالاخره ترکیدند.
– باشه، قبول. فقط بهم بگو. بهم بگو که دیگه دلیلی برای نجات دادنت وجود نداره. بگو که نذارم این پسرایی که کل شب بالای سرت کشیک دادن و نفس‌شون رو با ضربان قلب تو تنظیم کردن، بی‌خود وقتشون رو پای تو بذارن. فقط بهم بگو که تمومه. تا بی‌خود علاف نشیم.
صدایش بالا نرفته بود، اما دردش بلندتر از هر فریادی بود. آزراء تکان نخورد. حتی پلک نزد؛ اما یک لرزش کوچک، شاید در کنج ل*ب، شاید در ریشه‌ی نگاهش، شاید در سکوتی که ناگهان سنگین‌تر شد، حاکی از آن بود که چیزی شنیده شده و شاید، از بین رفته.
آزراء نگاهش را از چشم‌های خشمگین آدلارد برید. بی‌آن‌ که کلمه‌ای بگوید، بی‌آن‌که حتی اخم کند، سایه‌ای از سکوت بر صورتش افتاد؛ سکوتی که سنگین‌تر از هر فریادی در فضا فرو ریخت.
خیلی آرام، مثل کسی که دیگر به پاسخ امیدی ندارد، دیدگانش را به اطراف چرخاند. نگاهش بر تک‌تک‌شان لغزید؛ بر چهره‌هایی که پر از سکوت بودند، چهره‌هایی که از دور ایستاده بودند و تماشایش می‌کردند بی‌آن‌ که جرأت کنند جلو بیایند.
و بعد، ناگهانی و خشک، از جای خود بلند شد. صدای برخورد پایه‌های صندلی‌اش با زمین، مثل ضربه‌ای ناگهانی در دل آن فضای نیمه‌گرم پیچید؛ گویی با بلند شدن او، حرارت جمع هم یک‌باره ته کشید.
- دو روز مراقب و کشیک خسته و عصبانیت کرده، اونم از دختری که لیاقت این محبت رو نداره. درست میگم؟
صدایش نه بلند بود و نه لرزان، اما با لبخند کوچکی آن‌قدر آرام و صریح که اشتباه آدلارد را به صورتش بکوبد.
- من فقط پرسیدم اون پیرمرد عوضی هم کاری کرد وقتی این همه دم از پدر بودن میزد یا نه! همین‌.
نفسش را آهسته و عمیق بیرون داد، مثل کسی که باری را از روی شانه‌اش برمی‌دارد، اما نه برای سبک شدن… برای رها کردن. سپس، بی‌آن‌ که به پشت سر نگاه کند، گام برداشت.
گام‌هایش بی‌صدا نبودند. هر قدم، مثل کوبیده شدن طبل وداع در جان جمع بود و همان‌طور که به درب نزدیک می‌شد، برای آخرین بار مکث کوتاهی کرد.
صدایش این‌بار از قبل هم آرام‌تر بود، اما زهرآگین‌تر، درست مثل آخرین نیش زهر قبل از بریدن نفس.
- یه روزی این علافی‌تون رو جبران می‌کنم. و همین‌طور... لباست رو، آقای کلاین.
دستش را روی دستگیره‌ی فلزی گذاشت؛ و با چرخشی بی‌رحمانه، درب را گشود. هوای بیرون، سرد و تیز، به درون هجوم آورد، مثل ضربه‌ای بی‌خبر به صورت همه، و بعد، صدای بسته شدنش، به تلخ‌ترین آوای آن صبح تبدیل گشت.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #27
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_25
صدای بسته شدن درب هنوز در فضا طنین داشت، مثل ضربه‌ی آخر در مراسم خاک‌سپاری. سنگین، خشک و بی‌رحم. هیچ‌کس حرفی نزد. حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود. نگاه‌ها بین هم مبادله می‌شد اما هیچ‌کدام جرأت نداشتند چیزی بگویند… تا این که صدایی از میان سکوت منفجر شد.
کیلن، با حرکتی خشم‌آلود، کف دستش را محکم به ناحیه چشمش کوبید. صدای ضربه، صاف در سکوت فرورفته‌ی سالن پیچید. صندلی‌اش با صدای خشنی عقب رفت و قبل از این که آدلارد حتی فرصت واکنش داشته باشد، یقه‌ی لباسش را از پشت چنگ زد و با قدرت وادارش کرد همراهش از جا بلند شود.
- تا چند دقیقه‌ی دیگه بارون شروع به باریدن می‌کنه.
صدایش از میان دندان‌های فشرده‌اش عبور می‌کرد. نه داد زد و نه فریاد کشید؛ اما آن‌چنان تهدید و خستگی در لحنش موج میزد که انگار یک شبانه روز حرف نزده و حالا تمام دردها را یک جا بالا می‌آورد.
- من حوصله ندارم تا صبح بالای سر یه دختر یخ‌زده و تب کرده کشیک بدم. پس برو. پیداش کن و بیارش.
نگاهش را مستقیم در چشمان آدلارد فرو کرد. بی‌لکنت، بی‌لایه، با تمام عمق جانش. یقه‌اش را رها کرد و عقب رفت. نفس‌هایش تند بود. لوکان سرجایش ایستاد و چیزی نگفت. کالدر دست‌هایش را روی میز مشت کرده بود. رووان به بیرون خیره شده بود، انگار منتظر اولین قطره‌ی باران باشد، و دارین… فقط نگاهش را پایین انداخته بود، ساکت و تلخ.
آدلارد همان‌جا خشکش زده بود؛ اما چشم‌هایش برق خطرناکی گرفتند. نه از خشم، نه از غرور بلکه چیزی میان تصمیم و وحشت، چیزی که فقط وقتی قرار است قلبی را از مرگ بازگردانی در نگاه آدم می‌نشیند.
کالدر که تاب دو دلی و مکث‌های طولانی آدلارد را نداشت، دستان مشت شده‌اش را محکم روی میز کوبید. صدای ضربه، سکوت جمع را برای لحظه‌ای درهم شکست. بعد، بی‌معطلی از جای برخاست؛ صندلی با صدایی تیز عقب رفت و نگاه خشم‌آلود و خسته‌اش صاف در نگاه آدلارد گره خورد.
لحنش دیگر مثل همیشه نبود؛ نه شوخی و نه طعنه. فقط یک فرمان ساده، کوتاه و پر از خشم فروخورده.
- برو دیگه لعنتی!
صدایش خش‌دار شده بود و همان یک جمله کافی بود تا سنگینی تصمیمی که همه انتظارش را داشتند، روی شانه‌های آدلارد بیفتد.
در نهایت، تصمیم را گرفت. بی‌هیچ درنگی از جا پرید، صندلی را واژگون کرد و قدم‌هایش را کوبنده و بی‌مکث به سمت درب برداشت. تنها صدای برخورد کفش‌هایش با زمین، اعلام رفتنش بود.
درب با صدای محکمی باز شد و سرمای مرطوب هوای بیرون به درون خانه خزید. لحظه‌ای بعد، آدلارد در دل آن خاکستری باران خورده ناپدید شد.
رووان با همان خونسردی آشنای همیشگی‌اش از جای برخاست. دستی به پشت گردنش کشید و نفسش را آرام بیرون داد.
- ماشین با من، وسایلتون رو به همراه پالتوی اضافی، چتر و کمی خوراکی بردارین.
صدایش نه عجله داشت و نه اضطراب، اما وزنی در آن بود که بقیه را به سکوت و حرکت واداشت.
***
هوای بیرون سنگین‌تر از چند دقیقه‌ی پیش بود. آسمان، با آن رنگ خاکستریِ سربی، نوید بارانی سرد را می‌داد. آدلارد سریع از درب ویلا بیرون زد و درب را محکم پشت سرش بست. صدای بسته شدن درب، در سکوت حیاط پیچید و با تَرکی که آسمان برداشت، در هم آمیخت. بوی خاک نم خورده در فضا پخش بود و باد سردی که از محوطه می‌گذشت، نوک بینی را نیش می‌زد.
چشم‌های تیزبین آدلارد، فضای حیاط و مسیر خروجی را به سرعت بررسی کرد. ردپاها روی سنگ‌فرش نیمه خیس به جا مانده بودند. پاهایش بی‌درنگ به حرکت درآمدند، بدون فکر، فقط با یک هدف: پیدا کردن آزراء، قبل از آن که این بار به کام مرگ برود‌.
صدای درب بسته شدن هنوز در گوشش می‌پیچید به همراه آخرین جمله‌ای که آزراء چون خنجری پرتاب کرده بود، در ذهنش تکرار می‌شد. «یه روزی علاف شدنتون رو جبران می‌کنم.»
آدلارد از پیادهروها می‌گذشت، گام‌هایش بلند و شتاب‌زده، نگاهش هر گوشه را می‌کاوید. باران با شدت بیشتری بر آسفالت خیابان می‌کوبید و صدای شالاپ شلوپ لاستیک ماشین‌ها در آب، با بوق‌های ممتد و عصبی، فضایی بی‌قرارتر از درون او ساخته بود.
میان جمعیت، ماشین‌ها، سایه‌ها نبود. از لای اتومبیل‌هایی که در ترافیک عصرگاهی گیر افتاده بودند عبور کرد، گاهی مجبور می‌شد دستش را جلو بگیرد تا از پاشیده شدن آب جمع شده به کت و شلوارش جلوگیری کند.
اما نه باران، نه آلودگی خیابان، و نه صدای خفه‌ی شهر، هیچ‌کدام نمی‌توانستند از صدای درون سرش بلندتر باشند.
«چه غلطی کردی! خودت ویدیو رو بهش نشون دادی، خودت خانواده‌ش رو ازش گرفتی... بعد ازش چی می‌خواستی؟ بی‌تفاوت باشه؟ براش اهمیتی نداشته باشه؟»
دندان‌هایش را با فشار روی هم فشرد. انگشتانش مشت شده بودند، طوری که بندهای سفیدشان از خشم و درماندگی می‌درخشیدند.
«چرا پای هر چیزی که به اون مربوطه میاد، تو وسطشی؟ چرا لعنتی؟»
لحظه‌ای ایستاد، درست در میانه‌ی میدان. چشم دوخت به اطراف. پیاده‌روها خلوت‌تر شده بودند، آدم‌ها بیشتر به زیر سقف مغازه‌ها پناه برده بودند، باران تندتر از پیش می‌بارید؛ اما هیچ اثری از آزراء نبود. نه سایه‌ای، نه ردپایی، نه هیچ چیزی.
نفسش بند آمده بود. انگار زمین دهان باز کرده و دختر را بلعیده باشد. دستش را درون موهای خیسش فرو کرد، آن‌ها را از جلوش چشمانش کنار زد ‌و زیر ل*ب زمزمه کرد، بی‌صدا و خفه:
- کجا رفتی آخه؟
دلش می‌خواست تمام شهر را شخم بزند، اسمش را فریاد بزند، ماشین‌ها را کنار بزند و از هر رهگذری بپرسد «یه دختر با چشم‌های مشکیِ‌مشکی و خشمگین ندیدی؟»
اما نمی‌توانست... نمی‌توانست با حقیقتی که ته دلش چنگ می‌انداخت روبه‌رو شود. دیر رسیده بود.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #28
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_26
***
آدلارد، نفس عمیقی کشید؛ آن گونه که انگار می‌خواست تمام تلخی دیروز را از سینه‌اش بیرون براند. دستش را بالا آورد و برای لحظه‌ای، صورت خودش را پوشاند. سرمای هوا در گونه‌هایش رسوخ کرده بود، اما آن‌چه یخ زده بود، در درونش بود.
قدم‌هایش را آرام اما سنگین، بر راه سنگ‌فرش شده محوطه سوق می‌داد. با هر گامی که برمی‌داشت، ذهنش هزار بار به عقب باز می‌گشت، به کوچه‌های بی‌انتهای دیروز، به خیابان‌هایی که بی‌نتیجه در آن‌ها گشت، به امیدی که با هر بار برگشتن، بیشتر فروریخت. آزراء نبود؛ حتی سایه‌ای از او نمانده بود.
رووان و بقیه، زمانی پیدایشان شد که آدلارد دیگر رمقی برای گشتن نداشت. با تصور این که آزراء به خانه آندریاس بازگشته، او را قانع کردند که دیگر کافیست. اما حالا؟ حالا صبحِ روز بعد است و ساموئل احضارش کرده.
چشمانش را بالا گرفت. آسمان، خاکستری و مه‌آلود، بی‌هیچ دل‌رحمی قصد باریدن داشت. تنها چهار روز تا پایان زمستان مانده بود، اما باران‌هایش، گویا تازه به خشم آمده باشند. دستی به کت قهوه‌ای رنگش کشید، آن را روی بازویش جابه‌جا کرد و با ضربه‌ای محکم، سنگی را که در مسیرش افتاده بود به آن سوی محوطه پراند.
چشمش به سازه‌ی بلند و شیشه‌فام سازمان اطلاعات افتاد. چقدر زود رسیده بود. آن‌قدر درون افکارش غرق شده بود که حتی نفهمید سه خیابان و محوطه را چگونه پیمود.
نفسش را آهسته بیرون داد و وارد ساختمان شد. دختری که چند برگ در آغوش داشت، با دیدنش بلا فاصله صاف ایستاد، احترام نظامی گذاشت و با لحنی پرانرژی گفت:
- نیم ساعته که محافظ گفت دارین میاین. راه رو پیاده اومدین؟ محوطه خیلی بزرگه... خسته نشدین؟
آدلارد فقط اخم کرد و نگاهش را از مالدین گذراند.
- معاون کجاست؟
دخترک کمی مکث کرد. برگه‌ها را محکم‌تر به سینه‌اش فشرد و عینکش را بالا زد.
- مگه رئیس کل شما رو احضار نکردن؟ پس... رز سیاه کو؟ قرار نبود با شما بیاد؟
برق در ذهن آدلارد جرقه زد. ساموئل او را تنها نخواسته بود؛ انتظار داشت آزراء هم بیاید؛ اما... مگر آزراء دیروز خانه نرفته؟ اگر خانه نرفته، پس کجاست؟ تمام مدت در خیابان مانده؟
«ازش بعید نیست، این‌قدر یه‌دنده و لجبازه که می‌تونه این کار رو بکنه! اون همین‌طوری هم سرما خورده بود، این دفعه خدا به دادش برسه.»
- رز سیاه هنوز نرسیده؟
- نه، چند روزه که هیچ خبری ازش نداریم. خارج از دسترس ماست. مدیر کل امیدوار بودن همراه شما باشند.
آدلارد سری به نشانه‌ی تشکر تکان داد و به سوی آسانسور رفت. شماره‌ی بیست را فشرد و بعد از بسته شدنش سکوت سرد فلز در فضا پیچ می‌خورد.
به محض باز شدن مجدد درب، صدای دعوایی خفه اما پرتنش، مثل خنجری از فضای طبقه عبور می‌کرد.
- تو همه چی رو به هم ریختی، ساموئل! تو بودی که گفتی بهش نگم پدر و مادرش کی هستن، تو گفتی نگم فرزندخونده منه!
- بس کن آندریاس! این میل تو به کندوکاو در گذشته کی تموم میشه؟ خسته نشدی هر بار نقش فاتحه‌خوان‌ها رو بازی می‌کنی؟
آدلارد گام‌هایش را تند کرد، نفس‌گیر و بی‌وقفه. راهرو را طی کرد و مقابل درب طلایی رسید و تقه‌ای بر سطح صیقلی و براق آن زد. درب بی‌درنگ و بی‌صدا گشوده شد. دو چهره، یکی شعله‌ور از خشم، دیگری خسته و آرام، نمایان گشتند.
ساموئل، دستی در میان موهای خوش‌فرمش کشید و بی‌آن که نگاهش از آدلارد بگریزد، بر صندلی چرمی پشت میزش نشست.
- آدلیر... یه ذره دیر کردی.
آدلارد، اما به جای پاسخ بی‌فکر، فقط نگاهش را به آندریاس دوخت. مردی که حالا میان خشم و شرم، نفس‌نفس میزد و می‌کوشید خودش را از انفجار بعدی حفظ کند.
نگاهش، چند لحظه‌ای بیش از آن‌چه باید، بر چهره‌ی سرخ شده‌ی آندریاس ماند. سپس بی‌صدا آن را ربود، بی‌آن که کلمه‌ای بگوید؛ تنها همان سکوت عمیق و معنا داری که همیشه بیشتر از هر واژه‌ها سخن می‌گفت. قامتش را صاف کرد، نیم‌قدمی به جلو برداشت و با دقت و وقار، سلام نظامی داد. صدایش آهسته، اما شفاف و بی‌لکنت بود؛ مثل برشی مستقیم از تیغه‌ی انضباط.
- عذر می‌خوام قربان. مسیر محوطه رو پیاده طی کردم.
واژه‌ها، گرچه اندک بودند، اما در آن فضای متراکم از تنش، مثل قطراتی از حقیقت درون آتشی خاموش ناشدنی افتادند. ساموئل، بی‌آن که ل*ب از ل*ب باز کند، فقط نگاه نافذش را لحظه‌ای بر آدلارد دوخت، سپس مجدداً بر پشتی صندلی‌اش تکیه زد و دست‌هایش را بر روی هم قلاب کرد.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #29
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_27
ساموئل، با چشمانی که انگار همیشه لایه‌ای از پرده‌ی تحلیل و حساب در پس آن‌ها پنهان بود، ابرو بالا انداخت و بی‌مقدمه پرسید:
- پس آزراء کو؟... باهات نیومد؟
سکوتی کوتاه میان پرسش و پاسخ جای خوش کرد؛ از آن نوع سکوت‌ها که نه از ندانستن می‌آید، نه از ترس، بلکه از تلاقی ناگهانیِ غافلگیری با حس مسئولیتی مبهم. آدلارد، لحظه‌ای مردد ایستاد؛ گویی کلمات، بی‌اجازه‌ی قلبش نمی‌خواستند از گلویش عبور کنند.
با گامی سنگین و در عین حال حساب شده، جلوتر رفت. حالا درست روبه‌روی رئیس کل ایستاده بود؛ قامتش استوار، اما نگاهش آغشته به شرمی نهان، چون مهی نازک بر آینه‌ای بی‌لک.
- رز سیاه؟ قرار بوده با من بیاد این‌جا؟
صدایش آرام، اما دارای ضرب‌آهنگی پنهان بود؛ همان‌قدر از سرِ بی‌خبری، همان‌قدر هم از سرِ تردید. پاسخش نه در دفاع بود، نه در توجیه؛ بلکه صرفاً سؤالی بی‌پرده در برابر حقیقتی که تازه داشت سایه‌اش را به درون اتاق می‌کشید.
ساموئل هنوز سکوت را نشکسته بود که آندریاس با گامی آرام، اما سنگین از خشم فروخورده، جلو آمد. دستش را بر شانه‌ی آدلارد گذاشت؛ فشاری که بیشتر از آن که سرزنش باشد، تلاشی خاموش برای اطمینان بود. صدایش وقتی ل*ب گشود، آرام نبود؛ بلکه خسته و لبه‌دار، آمیخته با حیرت و ناامیدی بود.
- آدلیر ما دیدیمش. تو بودی که آزراء رو از دل برف بیرون کشیدی و با خودت بردی. الان خونه‌ی توعه درسته؟
آدلارد لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش، همان‌طور که سرش آرام پایین می‌افتاد، به نقطه‌ای نامرئی روی زمین دوخته شد؛ جایی میان درد و سکوت.
- راستش، قربان... .
صدایش نه لرزان بود، نه محکم. حالتی بینِ دو قطب؛ مثل کسی که هنوز از آن‌چه اتفاق افتاده، قطعیتی ندارد.
- به محض این که تبش پایین اومد و حالش کمی بهتر شد؛ از خونه‌ی من رفت.
کلمات، آهسته از دهانش رها شدند، مثل اعترافی که نمی‌خواست گفته شود؛ اما وزنش چنان بود که نمی‌شد درون نگاه‌ها نگهش داشت. لحظه‌ای درون اتاق چیزی شبیه سکوت خفقان‌آور شد، سکوتی که نه از نبود صدا، بلکه از حضور سنگین یک غیبت پررنگ‌تر از هر فریادی بود.
ساموئل ابرو در هم کشید و آندریاس، انگار که دستانش سرد شده باشند، آرام از کنار آدلارد عقب کشید. آن‌چه میان‌شان رد و بدل شد، کلمات نبود؛ فقدانی خاموش بود که هیچ‌کدام‌شان برایش آمادگی نداشتند.
آندریاس بی‌آن که نگاهی به کسی بیندازد، خود را روی صندلی کنار دستش رها کرد. صدای برخورد تنِ سنگینش با چرم صندلی، در میان سکوت دفتر پیچید. کف دستانش را روی صورتش کشید، انگار بخواهد چیزی را از چشمانش پاک کند که فقط خودش می‌دید. بعد آرام و بی‌رمق، با صدایی که بیشتر از حنجره‌اش از اعماق دلش بیرون می‌آمد، زمزمه کرد:
- فکر می‌کنم همه‌ چیز تموم شد ساموئل.
نگاهش را آهسته از لابه‌لای انگشتانش بالا آورد و به برادرش دوخت. نیشخندی محو، تلخ و خسته بر لبش نشاند.
- بهت گفتم این بازی، این پنهون‌کاری نتیجه نمیده. گفتم آزراء تحمل هیچ رازی پشت سرش رو نداره. از این که چیزی در مورد خودش وجود داشته باشه و براش نگیم، متنفره. متنفر! ولی تو... .
لحنش اندکی تندتر شد، اما هنوز غم در کلماتش سنگینی می‌کرد.
- تو اون‌طور که باید، این رو جدی نگرفتی.
ساموئل تک خنده‌ای خشک و کوتاه سر داد؛ خنده‌ای از روی تمسخر. در همان حال که قلم نقره‌ای‌اش با سرعت بر کاغذ می‌لغزید و ردی از کلمات رسمی و قاطع به جا می‌گذاشت، بی‌آن که سر بلند کند گفت:
- برادر کوچک‌ترم رو ببخش، آدلیر. اون از وقتی که یادم میاد همیشه منفی باف بود و هست.
آخرین حرف را که زد، نقطه‌ی پایان را محکم بر برگه نشاند. سپس با دقت، مُهر سرد و سنگین سازمان را از گوشه‌ی میز برداشت و با فشاری حساب شده، بر پایین صفحه نشاند؛ صدای فشردن مهر بر کاغذ، مثل ضربه‌ی رسمی یک ناقوس، در فضا پیچید.
بعد، بدون هیچ شتابی از پشت میز برخاست. گام‌هایش آرام اما سنگین بود، درست مانند یک ابر قدرت، یک رئیس کل! کاغذ مُهر خورده را میان انگشتانش گرفت، نگاهی گذرا به آن انداخت و سپس آن را به سوی آدلارد دراز کرد.
- این حکم، دسترسی کامل به تمام دوربین‌های درون شهری و برون شهری رو بهت میده. از هر خیابون، کوچه یا سایه‌ای که لازم دیدی عبور کن. نگاهت رو تیز کن و اون دختر سرکش رو پیدا کن و بیارش خونه آندریاس.
لحظه‌ای مکث کرد، صدایش کمی پایین‌تر و پرمفهوم‌تر شد.
- اما حواست باشه، آدلیر... گلِ رز، فقط زیبا نیست؛ خارهاش برنده‌تر از هر خنجری‌ هستن. فقط کافیه بخواد.
چشمانش لحظه‌ای در چشمان آدلارد قفل شدند؛ نگاهی پر از هشدار و شاید اندکی نگرانی. گویی ساموئل، بیش از آن که نگران پیدا نشدن آزراء باشد، بیم آن داشت که کسی در این راه، زخمی عمیق‌تر از جسم بردارد... زخمی که گاهی تا سال‌ها خون نمی‌دهد، اما عاقبت جان می‌گیرد.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
248
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #30
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_28
***
بخار اندکی روی آینه نشسته بود؛ نه از گرما، که از نفس‌های بریده و ناپایدارش.
آزراء با دو دست لبه‌ی سنگی سینک ظرفشویی را چنگ زده بود. ناخن‌ها و انگشت‌های رنگ پریده‌اش، در برابر سفیدی سنگ، بیش از حد مرده به نظر می‌رسیدند.
نفس‌هایش کوتاه و ناصاف بالا می‌آمد؛ هر دَم، گویی از ته چاهی عمیق و بی‌هوا بیرون کشیده می‌شد و هر بازدم، تنها صدای خفگی بود. سینه‌اش به زحمت بالا و پایین می‌رفت. انگار چیزی درونش، در همان‌جا، درست زیر استخوان جناغ، مثل حیوانی زخمی و رام نشدنی لگد می‌انداخت.
سعی کرد جلویش را بگیرد، اما نمی‌توانست، عوق زد و خون، گرم و مزه‌دار، راه خود را به گلویش یافته و محکم بیرون ریخت، سپس قطره‌ای از گوشه‌ی لبش، آرام چکیده و تا پایین گردنش روانه شد.
با این که روی پا ایستاده بود، زانوهایش می‌لرزیدند. انگار هر لحظه ممکن بود زمین دهان باز کند و او را در خود ببلعد.
نگاهش را بالا کشید. آینه، چهره‌ای را نشان می‌داد که نه تنها شباهتی با او نداشت، که گویی اصلاً انسان نبود. چشمانش سرخ پررنگ، پوستش سرد، و ردی از خون، هنوز هم با سماجت از لبش جاری.
در همان لحظه، سرفه‌ای خش‌دار از عمق وجودش برخاست و او بی‌اختیار، مجدد خون را روی سنگ بالا آورد. صدای ریختن خون روی مرمر، طنین تلخی داشت.
دستانش را محکم‌تر به لبه‌ی سنگ چسباند، انگار تنها مانع سقوطش همین تکه سنگ سرد بود. نفس عمیقی کشید، اما آن‌قدر دردناک بود که چهره‌اش درهم مچاله شد. انگار هوا دیگر برایش کافی نبود.
- چه بلایی سرم اومده، خدای من.
درست همان موقع صدای درب به گوشش رسید. چند ضربه‌ی محکم، قاطع و بی‌اجازه. انگار مشت‌هایی از واقعیت بر پیکر این دنیای آشفته کوبیده شده باشد.
آزراء پلک نزد. فقط به تصویر خودش خیره ماند. نفسش هنوز سنگین و نگاهش هنوز بی‌جان و خمار مانند بود. خون از کنار زاویه فک تا روی گردنش لغزید و یقه‌ی بلوز سفیدش را لکه‌دار کرد.
صدای مجدد کوبیده شدن بر درب، آزار دهنده‌تر از قبل در سکوت خانه پیچید. مثل ضربه‌ای بر طبل که تکانش داد. محکم نفس کشید، اما ریه‌هایش انگار هنوز برای زندگی متقاعد نشده بودند.
با زحمت از لبه‌ی ظرفشویی جدا شد. پاهایش می‌لرزیدند، آن‌طور که نمی‌شد نامش را گام گذاشت، بیشتر شبیه حرکت چیزی بود که دیگر نمی‌خواست بجنبد.
با هر قدمش، درونش تیر می‌کشید و درد، با چنان خشمی استخوان‌هایش را می‌کوبید که بی‌اختیار، زیر ل*ب هزاران نفرین نثار کسی کرد که آن سوی درب ایستاده بود.
پشت به درب ایستاد و کمرش را به آن تکیه داد، انگار همین آهن سرد و ضخیم می‌توانست او را از فروپاشی کامل نجات دهد.
صدایش را بیرون داد؛ بی‌جان، آرام و بی‌رغبت، اما هم‌چنان محکم، مثل آخرین جرقه‌ی غرور باقی مانده برایش.
– کی هستی؟ الان حال مساعدی ندارم، لطفاً برو.
نه خشم درون صدایش بود و نه التماس، فقط واقعیتی خسته. درخواست کسی که دیگر نه توان جنگ دارد، نه حوصله‌ی صلح.
آدلارد دستی به ته ریش کوتاهش کشید. صدایش، آهسته و بم، میان خش‌خش بارانی که بر پنجره می‌کوبید، پیچید. غمی پنهان در تارهای صدایش موج میزد، شبیه کسی که دیر رسیده، اما هنوز امیدوار به فرصت دوباره است.
- می‌دونم... اومدم تا کمکت کنم، و اومدم... عذر بخوام آزراء. به‌خاطر همه چیز.
لحظه‌ای سکوت حکم فرما شد. سکوتی که نه از جنس آرامش، که از نوعی احتیاط متورم از خشم بود. ابروهای آزراء در هم گره خوردند. انگار شنیدن نامش در دهان آدلارد، چیزی تلخ‌تر از درد بود.
نگاهش را به درب دوخت، با دلی که هنوز از خون‌ریزی درونش آرام نگرفته بود و صدایی سرد و یخ‌زده گفت:
- زمان خوبی برای جبران علاف شدنتون نیست. و نگران نباش، من هیچ‌وقت زیر دینم به کسی نمی‌مونم.
سخنانش، نه مثل شمشیر؛ که چون سوزنی در گوشت فرو می‌رفتند؛ آهسته، اما کاری.
 

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom