What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #31
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_29
لوکان ناگهان قدمی بلند برداشت و آدلارد را با همان بی‌ملاحظگی همیشگی‌اش کنار زد؛ نه از روی بی‌احترامی، که از سر عجله‌ برای نجات فضا از خشکی و سرما.
نگاهی به آسمان ابری انداخت؛ قطره‌های باران یکی‌یکی به زمین برخورد می‌کردند و هوا، بوی شب گرفته بود. با صدایی بلند، بی‌آن که خشم آزراء را جدی بگیرد، گفت:
- آزراء! میشه لطفاً در رو باز کنی؟ داریم خیس می‌شیم، احتمالاً تا چند دقیقه دیگه همه‌مون سرما می‌خوریم.
مکثی کرد، بعد با همان لحن شوخ و آشنا ادامه داد:
- فقط بذار بیایم تو، قول میدم شیش‌تایی آدلارد رو بزنیم تا دلت خنک بشه، خوبه؟
آدلارد بی‌اختیار لبخند زد. گرمایی نامحسوس درون نگاهش نشست و خنده‌ی دسته‌جمعیه بقیه، چون موجی کوتاه اما آرام، در فضا پخش شد. حتی آزراء هم برای لحظه‌ای نرم شد؛ انگار لبانش از آن انجماد همیشگی فاصله گرفتند و تکیه‌اش را بی‌صدا از درب برداشت.
اما همین که قفل درب چرخید و با صدایی آرام گشوده شد، درست هنگامی که چشمش در چشم آن جمع افتاد، چشمانی که آمیخته‌ای از نگرانی و محبت بودند، همه چیز فرو ریخت.
دلش پیچید. نه از خشم، نه از ترس، که از دردی آشنا و عمیق. همان‌جا، بی‌هشدار، تپش سنگینی در سینه‌اش لرزید و گلویش پر شد از گرمایی تلخ. بی‌درنگ دستش را به دهان برد، اما دیر شده بود.
قدم‌هایش شتاب‌زده به سوی آشپزخانه رفتند، اما ردّ قطرات خون بالا آمده، پیش از او بر زمین افتاده بودند. سرخ، غلیظ و ته مایه‌ای از رنگ طلایی. روی سرامیک‌های سرد و براق خانه‌ی نقلی‌اش، لکه‌هایی از چیزی بیش از یک بیماری به‌جا مانده بود؛ انگار زخم گذشته به جای پوست، از درونش در حال خون‌ریزی بود.
همین که قطره‌های خون روی سرامیک سرد و سپید نقش بستند، گویی زمان میان تپش‌های قلب همه‌شان مکث غریبی کرد. صدای چکیدن خون، همچون ناقوسی خاموش، در گوششان طنین انداخت.
همگی به داخل خانه هجوم بردند. آدلارد یک قدم به جلو برداشت، تمام توانش تحلیل رفته بود و نای صدا زدن آزراء را نداشت، اما پیش از آن که کس دیگری حرکتی بکند، کالدر بازویش را گرفت و قدم‌های بقیه را هم متوقف کرد.
صدایش آرام اما محکم بود، لایه‌ای از صلابت همیشگی‌اش در آن جریان داشت.
- صبر کنید.
نگاه سرد و برنده‌اش روی همه‌شان لغزید.
- درست نیست همه با هم بریزید توی آشپزخونه، همین‌جا بمونید تا من برم ببینم چی شده.
سپس، بی‌آن که منتظر تأیید کسی بماند، گام برداشت و آهسته به سمت آشپزخانه رفت؛ چنان ساکت و محتاط که انگار پا در محدوده‌ی حریمی ممنوع می‌گذاشت. هر نفسش را نگه می‌داشت تا مبادا با صدای قدم‌هایش چیزی را بشکند؛ شاید اعتمادِ شکسته‌ای را، شاید غروری ترک‌خورده، یا حتی تکه‌ای از وجود دختری که این‌گونه در سکوت خون بالا می‌آورد.
آدلارد دیگر تاب نیاورد. بی‌توجه به حرف کالدر، همان‌طور که نگران نگاهش را به زمین دوخته بود، آرام‌آرام قدم برداشت و وارد آشپزخانه شد. بوی تند خون، با بوی فلز و اضطراب در هم پیچیده بود و زخم نادیده‌ای را درون سینه‌اش می‌سوزاند.
کالدر، با نگاه نگران و بی‌پرده‌اش، رو به آدلارد چرخید.
- نمی‌فهمم... اون شب اتفاق دیگه‌ای هم افتاده که به ما نگفته باشی؟ چون این مقدار خون‌ریزی داخلی اصلاً طبیعی نیست. رنگ خونش... هر بار داره طلایی‌تر میشه. مطمئنم یه چیز خاصی پشتشه! بیماری خاصی نداره؟ چیزی که خودش هم خبر نداشته باشه؟
آدلارد، با دلی که سنگینی می‌کرد، ل*ب فرو بست و چیزی نگفت. فقط نگاهش را به آزراء دوخت، که پشت سینک خم شده بود، موهایش آشفته بر شانه‌اش ریخته و رد خون، مانند رشته‌هایی سرخ، هنوز گوشه‌ی لبش را آغشته داشت.
آزراء نفس‌نفس‌زنان، دستی به دهان شست‌وشو داده‌اش کشید. گلویش می‌سوخت و تک‌تک سلول‌های بدنش از درون فریاد می‌کشیدند، اما لحن صدایش، آرام و سرد، مثل آبی راکد، سکوت را شکست:
- تا الان که نداشتم... .
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #32
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_30
***
چشمانش به مه نشسته بودند؛ نه از اشک، که از دردی پنهان و جان‌فرسا. همانند شیشه‌ای بخار گرفته که حتی نور از آن عبور نمی‌کرد، تصویرهای جهان کج و مواج در نگاهش می‌رقصیدند. تپشی بی‌وقفه در شقیقه‌اش می‌کوبید و سوزشی پیوسته از عمق گلو تا ته معده‌اش می‌سوخت؛ همچون زبانه‌های آتشی قدیمی که حالا سر برآورده‌اند.
صدای کالدر، آرام و شمرده، درست کنار گوشش جان گرفت؛ با لحن دلسوزانه و مضطرب، اما بی‌اغراق و بی‌پرده.
- از کی شروع شد؟ خون بالا آوردنت رو میگم.
آزراء نگاه خسته‌اش را بالا کشید، انگار پلک‌هایش هزاران هزار تُن وزن داشتند. چشمانش را به چشمان کالدر دوخت و با صدایی که تکه‌تکه از عمق زخمش جدا می‌شد، زمزمه کرد:
- از، دیروز.
سکوتی غلیظ میانشان نشست. نه از جنس آرامش، بلکه شبیه لحظه‌ای پیش از وقوع زلزله، جایی که همه چیز انگار برای فروپاشی مهیاست.
کالدر، بی‌آن که تردید کند، از صندلی برخاست. نگاهی گذرا به آدلارد انداخت، سپس به سوی آن چهار مردی که پشت درب ایستاده بودند، برگشت. صدایش را بالا برد؛ محکم و دقیق تا هر پنج نفرشان بشنوند:
- بدنش داره خون خودش رو تعویض می‌کنه. رنگ خونش از قرمز به طلایی تغییر پیدا کرده. این فقط یه معنا می‌تونه داشته باشه.
چشم‌های آدلارد در جا بی‌حرکت ماندند؛ بی‌آن که پلک بزند، بی‌آن که حتی جرأت کند نفس بکشد. ذهنش یک جمله را تکرار می‌کرد.
«نباید کسی می‌فهمید... هیچ‌کس.»
نفس‌ها در سینه‌ها حبس شدند. سکوت، همانند پرده‌های ضخیم بر صحنه افتاد، تا این که رووان، آرام به دیوار پشت سرش تکیه داد، دست به سینه شد و با لبخندی مرموز که به خوبی تلخی و تحسین را در خود داشت، گفت:
- اون یه ققنوسه... ولی نه فقط یه ققنوس.
مکث کرد، بعد با لحنی شمرده و آرام، انگار که واژه‌ها را از لابه‌لای حقیقتی هزارساله بیرون می‌کشید، ادامه داد:
- اون یه ققنوس ویژه‌ست.
***
بدنش در میان پتوها پنهان شده بود؛ آن‌چنان آرام که طوفانی که در جانش گذشته بود، حالا به کمک آرام‌بخش کالدر به خوابی موقت بدل شده. انگشت‌هایش، اگرچه رنگ پریده و بسیار نحیف، اما لبه‌ی پتوی خاکستری‌اش را مانند بچه گربه‌ای چنگ زده بودند، انگار هنوز نمی‌خواست به آسانی تسلیم شود.
آدلارد، ساکت بر صندلی کنارش نشسته بود. چانه خودش را در دستانش گرفته و به خط چشم‌های بسته‌اش نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی میان مراقبت، احساس گناه، و شیفتگی نفس می‌کشید. هیچ چیز نمی‌گفت، هیچ حرکتی نمی‌کرد؛ فقط نشسته بود و تماشایش می‌کرد.
صدای شیطنت آمیز لوکان فضا را برید:
- خب... ما دیگه مزاحم نمیشیم، کلید ماشینت رو بده. معلومه امشب قراره مهمون بمونی.
آدلارد نگاهش را از آزراء برداشت، کلید را از جیبش بیرون آورد و بی‌کلام در هوا تکان داد. لوکان با خنده‌ی شیطنت‌آمیزتری چشمکی به بقیه زد.
- واقعاً می‌مونی؟ اون هم تنهایی؟خوش به حالت پسر.
رووان بازویش را دور گردن لوکان انداخت و با همان لحن آمیخته با شوخی‌های همیشگی‌اش گفت:
- نکنه تو هم دوست داری بمونی؟ می‌خوای از آزراء مراقبت کنی یا منتظر شکار یک سکانس رمانتیکی؟
لوکان خندید و شرمگین کمی از او فاصله گرفت:
- من که ترجیح میدم فقط تعریفش رو از خود آدلارد بشنوم، نمی‌خوام همچین صحنه‌ای ببینم.
دارین آرام ضربه‌ای به شانه‌ی آدلارد که در حال خندیدن بود، زد، با نگاهی که نه تمسخر در آن بود و نه جدیت بیش از حد؛ فقط نوعی دعوت بی‌کلام برای سبک‌تر کردن بار روی دوش آدلارد:
- قانعش کن بیاد توی تیم‌مون. من مطمئنم از اون جمع خشک و رسمی خسته‌ست. لوکان و رووان هم که می‌تونن با مزه‌پرونی‌هاشون سرگرمش کنن.
کیلن، که تا آن لحظه ساکت مانده بود، از دیوار جدا شد. قدم‌هایش نرم و بی‌صدا، اما عمیق بودند. پیش از خروج از خانه ایستاد، نیم‌نگاهی به آدلارد انداخت و با لبخند دلسوزانه‌ای گفت:
- مراقبش باش، آدلارد... مردها فقط یک بار واقعاً عاشق میشن. بقیه زن‌ها رو فقط با ویژگی‌های اون یکی مقایسه می‌کنن، شاید فکر کنن از زندگی با یکی دیگه راضی میشن، اما هرگز این‌طور نیست.
در سکوتی که در پی آمد، همه برای لحظه‌ای ساکت ماندند. انگار جمله‌ی کیلن، همچون سنگی در دل رود افتاده بود. آدلارد سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد؛ آرام، اما محکم.
همه قدم برداشتند و از خانه خارج شدند و کالدر درب را به آرامی بست. خانه در سکوت فرو رفت. تنها صدای نرم نفس‌های بریده‌ی آزراء در هوا می‌پیچید.
آدلارد پتو را کمی بیشتر روی شانه‌هایش کشید و خودش برای لحظه‌ای ایستاد، خیره به صورتِ رنگ پریده‌اش، به ل*ب‌هایی که آرام باز و بسته می‌شدند با نفس‌های بی‌رمقش.
خم شد... نه زیاد، فقط آن‌قدر که عطرِ حضورش میان تاریکی پیچید. شاید تنها چند سانتی‌متر مانده بود. شاید فقط یک پلک برهم زدن تا تسلی‌ای بی‌کلام.
اما در همان دم، چیزی در وجودش عقب کشید؛ چیزی شبیه احترام، شبیه مرز، شبیه حُرمتِ زخمی‌ترین زنی که می‌شناخت.
آرام عقب رفت. روی تخت آزراء، در کنارش دراز کشید، با فاصله‌ای به‌اندازه. دست‌هایش را روی شکمش گذاشت و به سقف نگریست. فکرها در سرش می‌چرخیدند، واژه‌هایی نگفته، رازهایی ناتمام. چشم‌هایش را بست و در دل شب، تنها یک چیز را تکرار کرد:
«گاهی عشق.... یعنی نخواستنِ آن‌چه که تمام قلبت می‌طلبد.»
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #33
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_31
***
در سکوتی لطیف که میان تار و پود اتاق تنیده بود، خمیازه‌ای کش‌دار از ل*ب‌های نیمه بازش به بیرون خزید؛ شبیه نسیمی گمشده در شاخه‌های خواب‌زده‌ی درختی که هنوز از شب گذشته دل نکنده است. دست‌هایش را همان‌طور که گربه‌ای کوچک در آغوش گرمای آفتاب کش می‌آورد، به بالا برد و اندکی قوس نرم در تنش افتاد؛ حرکتی کودکانه، بی‌دفاع و بر حسب عادت.
پلک‌هایش هنوز سنگین بودند. با نوک انگشتانی خواب گرفته، به نرمی گوشه‌ی چشم‌هایش را مالید؛ انگار بخواهد سایه‌ی رؤیایی خاموش را از شعاع دیدگانش کنار بزند.
نوری کم جان از لابه‌لای پرده‌های مشکی، همچون غبار طلایی سحر، خود را به درون اتاق رسانده و عقربه‌ی بلند ساعت، بی‌حرکت روی عدد ۷ نشسته بود؛ گویی زمان، در برابر آن خلأ آرام و ساکت، دلش نیامده بود حرکت کند.
لحاف را با حرکتی مردد پس زد و تنش را بیرون کشید، آهسته و بی‌صدا، مثل کسی که می‌خواهد خاطره‌ی خوابی شیرین را نخراشد. هنوز چیزی از خواب در بندبند وجودش موج میزد، اما برخاست و ایستاد؛ با آن حالت خاصی که آدمی در میانه‌ی فراموشی و واقعیت دارد.
به سمت کشوی میز کنار تخت خم شد؛ جایی که همیشه گوشی‌اش را می‌گذاشت. اما این بار خالی بود. اخمی باریک میان ابروانش دوید و نگاهش، همانند موجی ناآرام، اتاق را پیمود. به دنبال نشانی، دلیلی و یا چیزی.
اما چیزی پیش از دیدن، او را دید. چیزی پیش از صدا در جانش پژواک انداخت. احساس حضوری سنگین. بی‌کلام و دقیقاً پشت سرش.
بی‌هیچ درنگی، اسلحه‌ای را از کناره‌ی تخت برداشت و چرخید؛ اما چیزی که دید، هیچ ربطی به تهدید نداشت.
آدلارد بود. روی تخت او، درست آن جا که خودش لحظاتی پیش بیدار شده بود. آرام گرفته و با دستانی قفل شده روی شکمش، چشمانی بسته و صورتی بی‌دفاع و آسوده خاطر رو به سقف خوابیده بود. گویی شب را آن جا گذرانده. کنار او. بی‌سروصدا و بی‌اجازه.
نفس آزراء میان گلو گیر کرد. لحظه‌ای فقط نگاهش کرد، ناباور، مبهوت و بعد، کلامی پایین و نیم خشم از ل*ب‌هایش گریخت؛ با لحنی میان حیرت و تشر.
- وای خدای من... نگو که دیشب این جا بودی!
درست همان لحظه‌ای که واژه‌ها از دهان آزراء رها شدند و میان هوای آفتابی اتاق معلق ماندند، آدلارد ناگهان چشمانش را گشود. بی‌هیچ پیش‌زمینه‌ای. گویی خواب، پوستی نازک بود که فقط منتظر یک لرزش صدا بود تا پاره شود.
چشم‌هایش برای چند ثانیه بی‌قرار میان نور و سایه پلک زدند؛ چندبار پیاپی، آرام اما دقیق، مثل مردی که پیش از پرسیدن، جهان را دوباره تنظیم می‌کند. سپس بی‌شتاب، از حالتی نیمه خواب به نشستن درآمد. کمرش را صاف کرد، پاهایش را بر لبه‌ی تخت آویخت و بی‌آن که لبخند بزند یا توضیحی بدهد، مستقیم به آزراء نگریست.
نگاهش سنگین نبود، اما خالی هم نبود. چیزی در لابه‌لای آن سکوت کوتاه جریان داشت که آزراء نتوانست به درستی معنا کند. «خستگی، تمرکز، و شاید کمی... اه اصلاً ولش کن.»
صدایش که بالاخره در هوای ساکن جاری شد، خشک بود، بدون تزئین، اما نه خشن. تنها سؤالی ساده، بی‌واسطه و بی‌حاشیه.
- مشکلش چیه؟
آزراء، بی‌آن که چشم از او بردارد، نفس عمیقی کشید؛ سپس با حرکتی سنجیده و آرام، کلت درون دستش را روی سطح چوبی میز گذاشت. صدای خشک برخورد فلز با چوب، سکوت میان آن دو را شکافت؛ مانند خطی بر صفحه‌ای خالی.
بی‌حرف به سوی کمد رفت. درب را گشود، و از میان بافتی از پارچه‌ها، حوله‌ی تن‌پوش سفید رنگی بیرون کشید. چند وسیله‌ی دیگر، یکی‌یکی به دستانش افزوده شد؛ بی‌هیچ شتابی، بی‌آن که نگاهش از فکر عقب بماند.
در حالی که وسایل را جمع می‌کرد، صدایش برخاست؛ با لحنی که گرما نداشت، سرد و خشن... واقعی، برهنه از احساس، درست مثل حقیقت.
- مشکلش چیه؟ خوشم نمیاد کنارم بخوابی... به هر دلیلی، آدلارد کلاین.
چشمانش لحظه‌ای میان وسایل و قامت آدلارد رفت و برگشت کرد، اما لبخند نزد و متوقف نشد.
- اصلاً برای چی این جایی؟ چون کلی خون بالا آوردم؟ چون فکر کردی کمک لازم دارم؟ چون قهرمانی؟
همه چیز را در آغوش گرفت، انگار فقط این تکه‌های ساده و بی‌جان بودند که هنوز تحت اختیارش هستند. بعد، با همان حال خسته، کمی ایستاد، سر چرخاند و نگاهش را در صورت آدلارد کوبید؛ بی‌تنفر، اما گارد گرفته.
- برای همه چیز ممنونم... و قطعاً جبران می‌کنم، اما چیزی در مورد تو تغییر نمی‌کنه.
قدم برداشت؛ سنگین و با طنین. به سوی درب حمام در راهرو رفت. پرده‌ای نازک از نور روی موهایش افتاده بود و صدای پایش، آهنگی خفیف و قاطع با خود داشت. پیش از آن که از درب عبور کند، بی‌آن که پشت سرش را ببیند، صدایش آرام و تهدیدآمیز در فضای بینشان ماند.
- قبل از این که از حموم بیام بیرون، برو. ازم فاصله بگیر... درست مثل گذشته. از این که پاتو گذاشتی توی محدوده‌ی خصوصیم، اصلاً خوشم نمیاد.
و در سکوتی کوتاه، درب پشت سرش بسته شد؛ مثل نقطه گذاری بر جمله‌ای که کسی هنوز آماده‌ی شنیدنش نیست.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #34
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_32
آدلارد، انگار چیزی میان قفسه‌ی سینه‌اش درهم پیچیده باشد، دستانش را در میان موهای آشفته‌اش فرو برد. انگشتانش با حرکتی عصبی میان تارهای تیره فرو نشستند و بی‌هدف گره خوردند؛ همچون کسی که بخواهد افکارش را از تاریکی بیرون بکشد، اما تنها رشته‌های بی‌سرانجام نصیبش شود.
نفسش را با فشار بیرون داد. چند بار پلک زد، سنگین و محکم، با حالتی درمانده؛ اما در چشمانش برق عجیبی بود، چیزی میان خشم، فکر و لجاجتی خاموش.
با کف دستانش را چند بار محکم بر پیشانی‌اش کوبید. گویی با خودش می‌جنگید. گویی ذهنش را مجبور می‌کرد برخیزد، راهی نشانش دهد، ایده‌ای، روزنه‌ای... هرچه که باشد، و درست همان لحظه اتفاق افتاد.
چیزی در نگاهش تغییر کرد؛ لبخندی باریک، ناگهانی و مرموز... انگار کلیدی نامرئی در قفل ذهنش چرخیده باشد.
بی‌درنگ ایستاد. قامت بلندش چون سایه‌ای خاموش از زمین برخاست و بی‌صدا، بی‌هیچ تردیدی، به سمت درب حمام گام برداشت. قدم‌هایش نرم و خونسرد بودند، اما پشت آن آرامش، نیتی سرکش پنهان شده بود. لبخندش حالا دیگر کامل‌تر شده بود؛ لبخندی که شباهتی به پیروزی نداشت، اما بوی سماجت می‌داد. آدلارد، از آن دست مردهمایی نبود که با اخراج شدن، میدان را ترک کنند.
آدلارد در سکوت، نگاهی به راهروی خلوت انداخت؛ نگاهش سرشار از تصمیمی بود که ناگهانی، اما در عمق خستگی و کلافگی به ذهنش رسیده بود. چند قدم آرام برداشت، روبه‌روی درب حمام ایستاد و بی‌درنگ، دستگیره را بالا کشید و قفل را چرخاند. صدای خشک قفل، انگار مهر ساکتی بود بر شروع گفت‌وگویی که دیگر راه فرار نداشت.
بخار گرم، از لای درزهای درب به بیرون می‌خزید و به پوست صورتش برخورد می‌کرد و صدای دوش که پشت دیوار، هم‌چنان آرام و بی‌وقفه می‌بارید. نفس عمیقی کشید، دستش را به چهارچوب درب تکیه داد و صدایش را بالا برد؛ نه فریاد، نه ناله... فقط کلمه‌هایی که راه خودشان را از دل کلاف ذهنش پیدا کرده بودند.
- تو حرفت رو زدی، با خشونت همیشگی توی لحن تیز لعنتیت که میشه ازش به عنوان خنجر استفاده کرد.
سکوت کوتاهی کرد. از لای درب، قطره‌هایی از بخار روی پیراهن گران قیمتش نشستند، اما او تکان نخورد. پلک زد، کلمات بعدی‌اش را شمرده و محکم ادا کرد.
- اما حالا نوبت منه. باید به حرفم گوش بدی آزراء.
لحظه‌ای مکث کرد. لحنش پایین آمد، اما قدرتش باقی ماند؛ صدایی که دیگر تماشاگر نبود، بلکه می‌خواست از دیوار رد شود. پیشانی‌اش را آرام به چهارچوب درب تکیه داد. نفسش کوتاه، اما کلماتش شمرده و زخمی بیرون می‌آمدند، شبیه خرده شیشه‌هایی که در گلویش گیر کرده باشند.
- تا حالا به خودت نگاه کردی، آزراء؟ این‌قدر دور خودت دیوار کشیدی، این‌قدر به غرورت چسبیدی که حتی نمی‌فهمی تنهایی. غیر از نیلی، آندریاس، ساموئل... چند نفر دیگه رو واقعاً می‌تونی اسم ببری؟ ها؟... شرط می‌بندم نمی‌تونی.
لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست. لحنش شکسته بود، اما هنوز آغشته به اندوهی صبور.
- تهش شدی یه توله ببر کوچولو که توی گله‌ی دو تا گرگ آلفا گم شده. اون‌قدر تنها، اون‌قدر بی‌پناه... که حتی صدای نفس کشیدن خودت رو هم نمی‌شنوی.
ناگهان، فریادی تیز از دل بخار حمام برخاست. صدایی که گویی سال‌ها در گلو مانده بود و حالا با تمام رنجش آزاد می‌شد.
- مگه چاره‌ای هم داشتم؟ وقتی به خودم اومدم، دیدم از جنس اونا نیستم! ولی با همه‌ی اینا، فکر کردم می‌تونم بهشون اعتماد کنم... اما احمق بودم.
نفس آزراء در میان هق‌هقی خفه، بلعیده شد، اما با این که سعی می‌کرد لرزش کلماتش را پنهان کند، اندوهی عمیق در تک‌تک حروفش جریان داشت:
- هیچ تضمینی نیست... هیچی... که تو هم مثل اونا نباشی.
چند دقیقه، فقط چند دقیقه، هیچ چیز گفته نشد. فقط سکوت بود و صدای آب که پیوسته بر سطوح سرد حمام می‌بارید. بخار، درز درب را گرفته بود، اما چیزی از سنگینی فضا کم نمی‌کرد. آدلارد پیشانی‌اش را از قاب درب کند، نگاهش را به پایین دوخت و صدایش، وقتی دوباره از میان ل*ب‌هایش گذشت، نه رنگ گلایه داشت، نه خشم. فقط اعتراف بود؛ تلخ و آرام.
- تو همه چیز رو پس می‌زنی چون از تکرار می‌ترسی، مگه نه؟ از این که یه بار به آدما اعتماد کردی و به جای آغوش، خنجر خوردی... بعدش چی؟ می‌خوای با این بی‌اعتمادی تا کجا پیش بری؟ می‌تونی این‌طوری زندگی کنی؟
نفس کشید. عمیق، انگار بخواهد چیزی را که سال‌هاست توی گلویش گیر کرده، ببلعد. اما آزراء، هنوز با همان دیوار همیشگی‌اش، با صدایی که خراش داشت، سخن می‌گفت:
- آدم‌ها... از لیوانی که شکسته آب نمی‌خورن، آدلارد.
- چون لیوان شکسته، دیگه نمی‌خوای آب بخوری؟ برای همیشه؟
لحنش هنوز آرام بود، اما درد زیرش موج میزد. کلماتش به نرمی ضربه می‌زدند؛ نه برای متلاشی کردن، برای رسیدن. رسیدن به آن بخش پنهان آزراء که پشت یخ‌ها نفس می‌کشید. مطمئن بود دخترکی بی‌پناه و درد کشیده پشت آن یخ‌هاست.
- هیچ وقت فکر نکردی شاید یه نفر بخواد اون لیوان رو برداره و درستش کنه... حتی اگه نتونه، اما بخواد بمونه و تلاش کنه!
آزراء بی‌صدا نفس کشید. بخار روی آینه روبه‌رو، تصویرش را بلعیده بود. صدایش دیگر بلند نبود، نه سرد و نه عصبانی. فقط خسته.
- چرا باید همچین چیزی رو بخوای؟
سکوت افتاد. آن نوع سکوت که انگار به حرفی اجازه‌ی تولد نمی‌داد. آدلارد کمی خم شد، کف دستش را روی سینه‌اش فشرد. آن جا که نفس، انگار سخت‌تر می‌گذشت و بعد، صدایش آمد. ضعیف‌تر. اما هنوز هم حقگو.
- نمی‌دونم، فقط می‌دونم که می‌خوام، با تمام وجودم می‌خوام.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #35
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_33
***
بخار گرم حمام هنوز بر روی پوستش می‌رقصید، همچون پرده‌های لطیف و نادیدنی که با هر نفس از تن جدا می‌شد. موهایش، خیس و بی‌قرار، قطره‌هایی ریز را بر شانه‌های لخت و سپیدش سر می‌دادند.
حوله‌ی سفید را دور کمرش پیچید و با حرکتی آرام، گره‌ی کمربند را بست؛ انگار با بستن آن، می‌خواست اندکی از امنیتِ فراموش شده را بازگرداند.
پاهای برهنه‌اش با سردی کف‌پوش خانه آشنا بودند. صدای قطره‌های آب که از نوک موهای پر پشتش چکه می‌کردند، سکوت خانه را خط‌خطی می‌کرد. گام برداشت، آرام و نرم، با احتیاطی که از درونش می‌جوشید، نه از ترس، بلکه از حسی گنگ، برای حضوری که فکر می‌کرد آن‌جاست.
چشم‌هایش، بی‌آن که سرش را بچرخاند، از گوشه‌ی نگاه گذشتند. پلک‌ها به کناری لغزیدند و نگاهش، زیر چشمی و پنهان، تمام اتاق را دید زد. اما نه صدایی بود، نه حرکتی، نه آن قامت بلند و ساکت که همیشه در یک گوشه پناه می‌گرفت. سکوت، پررنگ‌تر از همیشه، بر فضا چیره شده بود.
سرش را چرخاند. آشپزخانه را نگاه کرد. نور خاکستری و سردی که از پنجره‌ی مات به داخل خزیده بود، ظرف‌ها را نوازش می‌کرد. صندلی‌ها دست‌نخورده بودند. فنجانی روی میز نبود. بوی قهوه در هوا نچرخیده بود. هیچ ردی از خود به جای نگذاشته بود.
- آدلارد؟
صدایش کرد، آهسته، مثل نامی که بخواهد در تاریکی زمزمه شود و ناپدید گردد؛ اما هیچ جوابی نیامد. فقط پژواک نامش در دل خانه پیچید، بی‌آن که به گوش کسی برسد.
حس عجیبی بر قفسه‌ی سینه‌اش نشست. غیبت او را در اشیاء می‌دید؛ درون ساکتی خانه. «چه بی‌خبر!»
با گامی بی‌رمق به سمت اتاق برگشت. درب کمد را باز کرد که بوی پارچه و چوب آشنا به مشامش خورد. دست برد، لباس‌ها را یکی‌یکی کنار زد.
پلک زد و نگاهش از پنجره گذشت. آن طلایی خیره‌ کننده‌ی صبح، حالا جای خودش را به پرده‌ای خاکستری داده بود. ابرها با سماجت آسمان را بلعیده بودند و خورشید، مثل کودکی ترسیده، پشتشان پنهان شده بود.
آزراء با نگاهی دوباره به پنجره، ل*ب‌هایش را بی‌صدا بر روی هم فشرد. آن موج خفیفِ لرزش شیشه‌ها، بازی شوم ابرها در دل آسمان و بویی که درون هوا تاب می‌خورد، همه یک چیز را زمزمه می‌کردند: باران خواهد بارید.
دوباره دست برد. انگشتانش آرام و بی‌صدا میان پارچه‌ها لغزیدند. لباس‌ها مجدد را یکی پس از دیگری کنار زد، با حوصله، انگار هر پارچه تکه‌ای از گذشته‌ای گمشده باشد، و بالاخره آن رنگ، مثل شعله‌ای خاموش در دل مه، پیدایش شد.
لباس آبی فیروزه‌ای، آویخته میان انبوهی از رنگ‌های خنثی. آرام بیرون کشیدش، مثل بیرون آوردن خاطره‌ای از ته ذهن.
لباسی بلند و ضخیم، با یقه‌ی دلبری و آستین‌هایی که پایین‌تر از مچ می‌رسید. جنسش از پشم بود، اما نه آن پشم لغزنده‌ی مصنوعی؛ چیزی لطیف‌تر، آرام‌تر، مثل نوازش آب بر پوست.
بر لبه‌ی یقه و کت کوتاه وصله شده به لباس، دوخت‌های ریز نقره‌ای به چشم می‌خوردند، مثل رگه‌هایی از نور ماه بر سطح دریا. ساده، اما نافذ. دامن مواج چند تکه‌اش نیز با طرح قطرات پاشیده شده‌ی آب آراسته شده بود.
لباس را مقابل خودش گرفت. آرام، با مکثی در چشمان. امروز می‌خواست دیده شود؛ از دل این رنگ، این نرمی، این سکوتِ دوخته شده با نخ‌های باران خورده.
سریع لباس را بر تن کرد. پارچه‌ی پشمی، نرم روی پوستش نشست و آستین‌ها با هر حرکت، مثل موجی آرام دور دستانش تاب می‌خوردند.
هنوز کمربند لباس را گره نزده بود که خواست از اتاق بیرون برود، اما نگاهش به جایی گیر کرد؛ به میز کنار تخت.
چیزی روی سطح چوبی، با تضادی غریب در دل آن سکون، چشمش را گرفت؛ یک برگه اما ناآشنا و بی‌تردید، پیش از این آن جا نبود.
قدم‌هایش کند شد. چیزی مثل حس کنجکاوی او را به عقب کشید. نزدیک‌تر رفت و برگه را با انگشتان کشیده‌اش برداشت. کاغذ اندکی گرم بود... انگار همین چند دقیقه‌ی پیش لمس شده باشد.
نگاه تیز و جست‌وجوگرش روی خطوط جوهر سیاه نشست. نوشته، شتاب‌زده نبود؛ اما صبورانه هم نبود، فقط صادقانه بود و با هر کلمه، انگار نبضش کمی آرام‌تر میزد. ذهن راوی‌اش شروع به خواندن کرد:

«نمی‌خواستم حریم خصوصیت رو بشکنم، فقط... فقط می‌خواستم کنارت باشم.
دارین گفت که باید قانعت کنم به تیم ما ملحق بشی. فکر می‌کنه از اون جمع رسمی و قدرت‌طلب خسته شدی و لوکان و رووان با شوخی‌هاشون می‌تونن بخندوننت.
راستش... منم همین فکر رو می‌کنم.
اگه قبول کنی در کنار ما باشی، قول میدم... .»​

لحظه‌ای مکث کرد.
انگار قلبش باید به واژه‌ها می‌رسید، نه فقط ذهنش. کاغذ را آرام میان انگشتانش نگه داشت و جمله آخر را بلند خواند:
- هیچ وقت نذاریم دوباره تنها بمونی.
 
Last edited:

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #36
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_34
***
در سکوت از تاکسی پیاده شد. هنوز کفش‌هایش زمین را لمس نکرده بودند که نسیمی سرد لای موهای نم کشیده‌اش دوید.
بی‌آن که نگاهی به راننده بیندازد، دستش را به سمت کیف کوچک چرمی که دور کمرش بسته بود، برد.
زیپش را کشید؛ صدای نرمی در سکوت ظهر پیچید. اسکناسی مرتب و تاخورده بیرون کشید، همان‌طور که هنوز نگاهش جایی دور در خیابانِ خیسِ پیش رو گره خورده بود، اسکناس را آرام به دست راننده داد.
راننده تشکر زیر لبی کرد و آزراء، بی‌آن که منتظر واکنش دیگری بماند، با قدم‌هایی صامت از ماشین فاصله گرفت.
دلش، مثل آسمان بالای سرش، سنگین بود و خیابان، پر از نشانه‌هایی که انگار به او می‌گفتند هنوز چیزی ناتمام مانده.
هیچ ماشینی اجازه نداشت به حریم امن دو عمارت در انتهای منطقه خلوت نزدیک شود. نه به آن خانه‌ی سرد و باشکوهی که نام آندریاس را یدک می‌کشید، و نه به عمارت کناری‌اش که در سکوت و اقتدار، به ساموئل تعلق داشت.
این جا، هر وجب از سنگ‌فرش، با اجازه‌ی مستقیم صاحبانش قابل عبور بود و نگهبانان، همانند سایه‌های وفادار، تنها با اشاره‌ای از آن دو، قفل‌ها را می‌گشودند.
آزراء ناچار بود به دلایل امنیتی دو خیابان باران خورده را، با گام‌هایی مصمم و بی‌صدا، پیاده طی کند.
باران نم‌نم می‌بارید و قطره‌ها آرام و پیوسته صورتش را می‌بوسیدند. زمستان انگار در همان خیابان گم شده بود، لابه‌لای بوی خاک خیس و بادی که گاه لای موهایش را به بازی می‌گرفت.
نمی‌دانست دقیقاً چقدر گذشته؛ شاید نیم ساعت، شاید هم چهل و پنج دقیقه، اما بالاخره، عمارت آندریاس، با آن شیشه‌های بلند و دیوارهای خاموش، پیش رویش پدیدار شد؛ همچون قصر یخی در دل مه.
لوگان، آرام و بی‌کلام، درب سنگین ورودی را گشود. تنها سلامی زمزمه‌وار، پر از احترام در چشمانش نشست؛ بی‌آن که چیزی بپرسد، بی‌آن که بخواهد چیزی بداند، و آزراء، بدون لحظه‌ای مکث، از کنارش عبور کرد و وارد خانه شد.
از میان محوطه‌ی خیس و ساکت عبور کرد؛ بوی باران هنوز در هوا بود و درخت ساکورا حتی بدون شکوفه هم زیبا جلوه می‌کرد.
هنگامی که درب عمارت را گشود و پایش را به داخل گذاشت، صدای شادی‌آور و شتاب‌زده ای سکوت سرد خانه را شکست.
نیلی بود. با ذوقی آمیخته به آسودگی، با شوری که در چشمانش موج میزد، خودش را به آزراء رساند؛ انگار تمام اضطراب‌های گذشته در یک لحظه به شادی مبدل شده باشند.
- آزراء! می‌دونستم آدلارد موفق میشه، نمی‌دونی پدرت چقدر نگرانته.
اما آزراء نه چشم‌هایش برق میزد و نه ل*ب‌هایش حتی ذره‌ای برای پاسخ دادن تکان خوردند. تنها اخم‌هایی بود که روی پیشانی‌اش تلخ و گره‌خورده نشسته بودند؛ سنگین و بی‌رحم.
نگاهی کوتاه، بی‌روح، تنها برای تمام کردن گفتگو به او انداخت و سپس، بی‌هیچ واژه‌ای، سر برگرداند و از کنار نیلی عبور کرد. نه دلش برای دلسوزی‌ احمقانه‌اش تنگ شده بود، نه نیازی به توضیح می‌دید. فقط آمده بود دنبال چیزی که برای خودش بود؛ گوشی‌اش! نیامده بود که بماند اما این را به نیلی نگفت.
کف مرمری پله‌ها زیر پاشنه کفشش صدا می‌دادند؛ نه بلند، نه واضح، اما آن‌قدر که انگار هر پله فریادی خاموش از خاطرات باشد. وقتی به طبقه‌ی بالا رسید و درب اتاقش را گشود، بوی گل سرخ، مثل بخار گرم خاطره، در صورتش نشست.
قدم به درون گذاشت. نگاهش روی دیوارهای اتاق می‌لغزید، روی آن پرده‌های مخملی مشکی که با حاشیه‌های قرمز در تاریکی اتاق بازی می‌کردند. نور کمرنگ روز از پشت پنجره‌های بزرگ، به زور راهش را به درون می‌کشید و بر سطح میز، تخت، و قاب عکس‌های روی دیوار افتاده بود.
چشم‌هایش بر همه چیز مکث کردند. همه‌ چیز همان جا بود. درست سر جای خودش؛ اما انگار هیچ چیز دیگر به او تعلق نداشت. لبه‌ی تخت ایستاد. دستش را به ستون چوبی آن گرفت.
- همه چیز تغییر کرده، اما هدفم برای آینده چیه؟ واقعاً می‌خوام از این‌جا برم؟
حتی رنگ‌های قرمز و مشکی مورد علاقه‌اش هم نتوانسته بودند اندوهی را که در سینه‌اش زبانه می‌کشید خاموش کنند. دیگر نه قرمز، رنگ جسارت بود و نه مشکی، رنگ قدرت. هر دو حالا فقط تیره بودند... خفه کننده و بی‌جان.
نگاهش از گوشه‌های اتاق جمع شد و روی زمین افتاد. دلش برای این اتاق، برای این امنیت دروغین، برای این گذشته‌ی آشفته، نباید تنگ می‌شد. فقط آمده بود گوشی‌اش را بردارد و برود. بی‌سروصدا، بی‌تعلق، بی‌احساس.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #37
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_35
***
درب را بی‌صدا پشت سر خود بست. صدای بسته شدنش مثل نقطه‌ی پایان جمله‌ای ناتمام در گوشش طنین انداخت.
گامی برنداشته بود که نگاهش روی چیزی در پایین پله‌ها گیر کرد، کسی ایستاده بود. آندریاس.
درست در امتداد راه پله، جایی که نور غبار گرفته‌ی لوسترها در مه باران‌آلود پنجره‌ها گم می‌شد، قامت آشنایش نمایان بود؛ ساکن، بی‌حرکت، با دست‌هایی که در کنار بدنش مشت شده بودند و صورتی که ته‌مانده‌ی تسلطش را هم از دست داده بود.
ابروهایش درهم، فَکَش منقبض و درون چشمانش دو تکه ابر تیره‌ی پرتنش که آذرخش سکوت را در خود نگه داشته بودند، بود.
آزراء ایستاد، نه از ترس و نه از شوک؛ بلکه از وزن سنگینی که نگاه پدرخوانده‌اش بر جانش انداخت؛ نگاهی نه مثل همیشه محکم و مطمئن، بلکه پریشان، غم‌زده، و شاید درمانده.
دلش نلرزید. این بار نه! نه وقتی که در اعماق خودش چیزی مُرده بود. نه وقتی که آندریاس، با تمام هیبتش، حالا فقط مردی بود در پایین پله‌ها، گیر کرده میان اشتباهات گذشته‌اش و زنی که دیگر دختر او نیست.
گام‌هایش را محکم و بی‌درنگ برداشت؛ هر قدمش، ضربه‌ای بود بر کف زمین و بر قلب آن مردی که در انتهای راهرو ایستاده.
نه نگاهش لرزید، نه شانه‌هایش خم شد. تمام تنش آتش بود، آتشی که قرار نبود دیگر بسوزاند، بلکه می‌خواست بسازد، حقیقت را از خاکستر خودش.
از کنار آندریاس عبور کرد. همان‌قدر سرد، همان‌قدر بی‌مکث، همان‌قدر که باید زخم گلوله را نادیده گرفت تا از عفونت جان فرد را بگیرد.
و شاید اگر صدای آن مرد نمی‌لرزید، اگر کلماتش بوی اندوه نمی‌دادند، او حتی نمی‌ایستاد.
- نیلی گفت، می‌مونی.
آزراء ایستاد. نه به نشانه تردید، بلکه به احترام زخمی که هنوز درونش شعله می‌کشید. اما نچرخید. پشت به او ماند، مثل پرده‌های فرو افتاده میان گذشته و اکنون.
صدایش، وقتی بیرون می‌آمد، نه می‌لرزید، نه اندوه داشت. بلکه تیز بود، صریح و بی‌رحم.
- نیلی از جانب خودش حرف زده!
اشک، بدون اجازه از غرور مردانه‌اش، بر گونه‌ی آندریاس سُر خورد.
نه از جنس ضعف، بلکه از جنسی که فقط پدرانِ شکست خورده در برابر فرزندان زخمی‌شان می‌فهمند.
قدم برداشت، نه با اقتدار همیشگی‌اش، بلکه با لرزشی که در عمق استخوان‌هایش می‌پیچید.
روبه‌روی آزراء ایستاد. نگاهش پُر از عجز بود، صدایش سرشار از ناتوانی.
- آزراء! اگه التماست کنم چی؟ من رو می‌بخشی؟
آزراء بی‌هیچ مکثی قدمی به عقب برداشت و نگاهی نثارش کرد که گویی می‌توانست با آن، روح آدمی را تکه‌تکه کند. نگاهی پر از تنفر، یخ‌زده و آتشین، درست مثل خنجری که منتظر فرصتی برای دریدن باشد.
- بی‌خود جلوی من گریه نکن! من رو نمی‌تونی این‌طوری متقاعد کنی.
لحنش آتش بود و بُرنده. چشمانش برای لحظه‌ای از خشم برق زدند و بعد، صدایش را بلندتر کرد، با ته‌مایه‌ای از تهدید، با زخمی که هنوز می‌سوخت:
- این تلاشت رو باید زمانی می‌کردی که داداش جونت بهت گفته بود همه چیز درمورد زندگی خودم رو از خودم مخفی کنی! اون هم چندین بار.
قدم برداشت، به او نزدیک‌تر شد، نفس‌هایش داغ بود و قلبش شعله‌ور.
- اونی که باید متقاعدش می‌کردی، اون بود! نه من. نه حالا. نه این‌قدر دیر... .
درست همان لحظه، صدای لولاهای درب چوبی در فریاد تنش‌آلود آزراء پیچید و ساموئل... همچون سایه‌ای از خونسردی و کنایه، بی‌هیچ عجله‌ای، قدم در قاب نگاهشان گذاشت.
قد بلندش در چهارچوب درب ایستاد، دستی در جیب شلوار، نگاهی آرام و لبخندی محو که معلوم نبود بیشتر به طعنه نزدیک است یا صمیمیت.
- همیشه همین‌قدر آتیشی میشی عزیزم.
واژه‌ی «عزیزم» را آن‌قدر صمیمی بر زبان آورد که در هوا پیچید، مثل عطری سنگین که به جان فضا می‌نشست؛ اما آن آرامش ظاهری هم نتوانست بار انفجار خشم را در حضور آزراء خنثی کند. او حتی برنگشت تا نگاهش کند.
فقط ل*ب‌هایش، بی‌حرکت، از خشم لرزیدند. شعله‌های نگاهش هنوز به آندریاس دوخته شده بود، اما حالا در عمق آن شعله، جرقه‌ای دیگر شکل گرفت؛ جرقه‌ای از جنس نفرتی تازه‌تر.
ساموئل، با گامی آرام و حساب شده، چند قدم به آن‌ها نزدیک شد. همچنان با همان صدای نرم، اما ریشه‌دار گفت:
- همیشه مهار کردن آتیش خشمت خیلی سخته، اما همینه که تو رو فوق‌العاده کرده.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #38
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_36
با کنار رفتن ساموئل از مقابل درب، قامت آدلارد نیز نمایان گشت. کت و شلواری تیره به تن داشت، موهایش اندکی خیس بود، گویی باران بیرون فرصت خشک ماندن به او نداده باشد.
چشمانش مثل همیشه سرد و خنثی نبودند، بلکه چیزی از اضطرابِ پنهان را با خود حمل می‌کردند؛ اضطرابی که فقط آزراء آن را حس کرد، چون تنها کسی بود که با نگاه او آشنا بود.
ساموئل، با همان لبخند کنترل شده‌اش، چند قدم به درون نشیمن برداشت، دستی به پشتی یکی از مبل‌های سفید کشید و با لحنی که هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد از کنترلش خارج شود، گفت:
- لطفاً بشینید.
صدایش نه یک پیشنهاد، که دستوری پنهان بود؛ آرام، اما نافذ. سپس مکثی کرد و چشمانش را از آزراء به آدلارد دوخت و ادامه داد:
- امشب فرصت خوبیه تا درباره‌ی همه اتفاق‌هایی که رخ داده صحبت کنیم. حتی آدلارد هم باید باشه.
صدای واژه‌ها در سکوت خانه طنین انداخت. خانه‌ای که با تمام وسعت و شکوهش، حالا زیر این سقف، شبیه میدان جنگی خاموش شده بود.
آزراء هنوز ایستاده بود، تنش کشیده و محکم، و سایه‌های نپذیرفتن روی صورتش سنگینی می‌کردند؛ اما نگاهش، برای لحظه‌ای کوتاه، مجدد به چشمان آدلارد افتاد و فقط خودش فهمید چه طوفانی میان آن نگاه رد و بدل می‌شد. «جمع رسمی و قدرت‌طلب؟ درست حدس زدی، ازشون خسته شدم آدلارد. اینا بهم اجازه نمی‌دادن هیچ دوستی داشته باشم؛ اما از این به بعد اختیارم فقط دست خودمه.»
ساموئل هم‌زمان با نشستن خودش، دستش را به شانه‌ی آندریاس گرفت و آرام اما با حرکتی که جایی برای مخالفت باقی نمی‌گذاشت او را وادار به نشستن کرد.
آندریاس بی‌هیچ حرفی روی صندلی فرو رفت؛ گویی به ته یک دره، در درون خودش سقوط کرده باشد.
آزراء باز هم ایستاده ماند. نه به نشانه‌ی احترام، نه به خاطر تعارف، بلکه به خاطر زخمی که با هر لحظه ماندن، بیشتر دهان باز می‌کرد.
نگاهش، حالا از ساموئل به آندریاس، و از آن دو به نیلی چرخید. در چشم‌هایش دیگر اثری از تردید نبود؛ فقط شعله بود، خشم و دل‌مُردگی. با لحنی گزنده، بی‌رحمانه و بی‌نیاز از تأیید گفت:
- چرا باید وقتمو هدر بدم؟
ساموئل، بدون آن که ذره‌ای از آرامش نمایشی‌اش را ببازد، ابرو بالا انداخت. لبخندش کمرنگ شد، اما طعنه‌اش همان‌قدر بُرنده باقی ماند.
- صحبت کردن با خانواده‌ت وقت هدر دادنه؟
همان لحظه، چیزی در درون آزراء شکست. اما نه از درد، بلکه از انکارهای پیاپی آن‌ها. او دیگر دختری نبود که به دنبال جایگاهی میان این جمع بگردد. او حالا ققنوسی بود که از خاکستر خودش برخاسته؛ زخمی، اما بلند بالا.
دستش را از عصبانیت محکم به رانش کوبید، صدای برخورد گوشت و استخوان به بدن، مثل رعد در سکوت طنین انداخت. نگاهش، با صلابتی دردآلود در چشمان ساموئل نشست.
- هاه! خانواده؟ از کدوم خانواده داری حرف می‌زنی؟
نفسش از خشم می‌لرزید، اما کلماتش قدرت خود را از دست نمی‌دادند.
- خانواده از هم سوءاستفاده نمی‌کنن، هم دیگه رو مهره‌ی بازی نمی‌بینن، دروغ نمیگن اونم با لبخند. خانواده آدمو پشت درهای بسته دفن نمی‌کنه تا مبادا بیدار بشه!
سکوتی تلخ، چون مهِ شب‌زده‌ای در اتاق پاشید. آدلارد هنوز حرفی نزده بود. فقط نفس‌های عمیقش نشان می‌داد چقدر با خودش در جنگ است.
ساموئل، برای لحظه‌ای، نگاهش را به آدلارد دوخت؛ نگاهی پر از معنا، شاید برای هشدار، شاید برای کنترل.
اما آزراء دیگر منتظر هیچ کنترلی نبود. درونش، فرمانی به آتش سپرده شده بود؛ آتشی که قرار نبود خاموش شود تا حقیقت بسوزد، تا همه چیز عیان شود.
ساموئل، برای نخستین بار، شرمسار به نظر رسید. سرش را به زیر انداخت، صدایش پایین‌تر آمد؛ دیگر از آن غرور تلخ همیشگی خبری نبود. فقط صداقتِ خسته‌ای در صدایش باقی مانده بود.
- قبول دارم، اشتباهاتی داشتیم.
مکث کرد، نفس عمیقی کشید و سپس ادامه داد:
- توجیه‌شون نمی‌کنم، هرگز! سوءاستفاده‌ای در کار نبود، سخت‌گیری‌هام به دلایلی بود که شاید بدونی. هیچ کدوم از این رازها و یا حقیقت‌ها، علاقه‌ی من و آندریاس رو نسبت به تو کم نکرد؛ اما تو، با یه اشتباه، نمیگم کوچیک؛ شاید خیلی بزرگ، داری ما رو می‌ندازی توی سطل زباله؟ آره آزراء؟ آره؟
کلماتش مثل ضربه‌هایی نرم ولی سمی، آرام‌آرام در قلب آزراء نشستند. نه آن‌قدر بلند که فریاد باشند و نه آن‌قدر آرام که نادیده گرفته شوند.
آزراء بی‌حرکت ماند. انگار در یک لحظه، زمان را گم کرده بود. مثل ساعتی که عقربه‌اش مردد مانده باشد میان جلو رفتن و ایستادن؛ نه تیک میزد و نه تاک.
چشمانش مات شدند. نگاهش دیگر در هیچ چیز تمرکز نداشت، جز صدایی درون خودش که مثل پیچک، دور مغزش تنیده بود.
در ذهنش، طوفانی شکل گرفت. صدای خودش را می‌شنید. صدای شک، تردید، عصیان، درد:
«داره چی میگه؟... دروغه... نه، نه نیست... چرا هست. داره گولت میزنه... نه! داره درست میگه. من دارم خانواده‌مو می‌ندازم دور... ولی اونا خانواده‌ی واقعی تو نیستن. اونا ازت سوءاستفاده کردن... اون می‌خواست بعد اون من رئیس کل باشم، به هرحال داره میگه پشیمونه. قبول داره اشتباه کرده... اما عذرخواهی نکرده. هنوزم رازهاشو نگفته. تو چی از پدر و مادرت می‌دونی؟ با این که ادعا می‌کنن رفیقشون بودن، چی ازشون گفتن؟... هیچی. هیچی بهم نگفتن.»
لحظه‌ای پلک زد. انگار از درون خودش بیرون آمده باشد. چشم‌هایش دوباره جان گرفتند، اما این بار با نوری متفاوت؛ نوری که از تصمیم زاده شده بود، نه از خشم.
ل*ب‌هایش آرام تکان خوردند. نه برای جواب دادن به ساموئل، بلکه برای اعلام حکمی درونی.
«خیلی خب. می‌دونم چی کار باید بکنم.»
و آتش، آرام‌آرام از پشت نگاهش زبانه کشید.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #39
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_37
آزراء، بی‌آن که اخم‌هایش باز شود، لبخندی نصفه نیمه و شیطنت‌آلود گوشه‌ی لبش نشاند؛ لبخندی که بیشتر به طعنه می‌مانست تا رضایت.
بی‌شتاب، اما مقتدر، قدمی به سمت مبل تک نفره برداشت؛ همان‌جا که درست زیر نور موضعی کوچک بود، نوری که سایه‌ها را در عمق چشمانش عمیق‌تر نشان می‌داد.
با حالتی که گویی در حال تماشای یک تئاتر تراژدیک است، آرام نشست. دستانش را روی سینه‌اش گره زد، پا روی پا انداخت، و بی‌حس‌ترین تُن ممکن را انتخاب کرد و کلمات را بر زبان آورد.
- خیلی خب، بگو.
ساموئل با نگاه زیرکانه‌ای که ته‌مانده‌ای از رضایت در آن پنهان شده بود، نگاهش را به سمت قاب درب چرخاند؛ آن‌جا که آدلارد، همچون سایه‌ای از صبوری، در چهارچوب ایستاده بود و انگار نفس نمی‌کشید.
- دخترمون هم راضی شد بشینه، تو هم بیا.
آدلارد بی‌هیچ کلامی، با گام‌هایی حساب شده، نه عجول و نه مردد، به سمت مبل کناری آزراء رفت. در حالی که نگاهش به زمین دوخته بود، نشست. با آن سکوتی که بیشتر از هر فریادی در اتاق طنین داشت.
ساموئل نفس بلندی کشید، نگاهی میان آزرای شعله‌ور، آدلارد مضطرب، و آندریاسی که حالا همانند ابر پاییزی، آرام و بی‌وقفه می‌گریست، انداخت.
آهسته دستش را دراز کرد، یک برگ دستمال کاغذی از جعبه‌ی روبه‌رویش بیرون کشید و بدون آن که چیزی بگوید، آن را در سکوت به آندریاس داد، سپس آرام به پشتی مبل تکیه داد. گویی می‌خواست به کلماتش تکیه بدهد.
نگاهش را به آدلارد دوخت، با بی‌رحمی خاص کسانی که خود را صاحب پاسخ می‌دانند، نه پرسش. صدایش نرم بود اما ته‌مایه‌ای از موشکافی در آن می‌درخشید.
- اول صحبت‌مون رو با یه سوال از آدلارد شروع می‌کنم. چرا اون ویدیو رو به آزراء نشون دادی؟ دنبال چه منفعتی بودی؟
اما پاسخ هرگز مجال زاده شدن نیافت. آزراء مانند آتشی که ناگهان از خاکستر شعله بکشد، به جلو خیز برداشت. دستان گره خورده‌اش را از سینه‌اش گشود، قامتش را به لبه‌ی صندلی کشاند و صدایش، با تیزی یک تیغ و داغی یک زخم رقابت می‌کرد.
- قرار نیست اون رو به خاطر لطفی که بهم کرده بازخواست کنی!
نگاهش در نگاه ساموئل دوخته شد، همان‌قدر قاطع و همان‌قدر بی‌پرده.
- روشن شد؟ یا لازم داری برات روشن‌ترش کنم؟
آن لحظه، چیزی درون ساموئل لرزید. نه از جنس ترس، نه از جنس تعجب؛ بلکه از جنس آن وحشتی که انسان وقتی نوک برج بلندی می‌ایستد تجربه می‌کند؛ برجی که روزی خودش ساخته، اما حالا می‌تواند جانش را بگیرد.
برای نخستین بار، آن دخترک آتشین مزاج، همان که روزگاری رام و خاموش زیر دست نقشه‌هایشان قد می‌کشید، حالا چون سپری برافراشته میان چیزی که می‌خواهد و چیزی که نمی‌خواهد می‌ایستد، و ساموئل فهمید، این گارد ممکن است دیگر هیچ وقت فرو نریزد.
دختری که ساخته بودند، حالا در برابر خودشان قد علم می‌کرد.
نفس عمیقی کشید، انگار بخواهد تمام سنگینی آن اتاق و تمام آن چشم‌ها را در یک دم فرو دهد.
در همان لحظه، صدای ظریف قدم‌هایی در سکوت نشست. نیلی با سینی‌ای در دست، آرام نزدیک شد. چهار لیوان ساقه‌دار، یخ‌زده و دل‌فریب، با مایع روشنی به رنگ سرخ مایل به صورتی، در بستر فلزی سینی آرام گرفته بودند.
نیلی با لبخندی خفیف، سینی را روی میز شیشه‌ای نشیمن گذاشت و گفت:
- آیس‌واین اسپریتزر... اما بدون الکل.
نگاهش میان حاضران چرخید و صدایش همچون نسیمی مهربان در فضا پخش شد.
- اگه چیز دیگه‌ای خواستید، لطفاً صدام کنید.
هنوز نچرخیده بود که صدای ساموئل، آرام اما قاطع، در میان فضا جا باز کرد.
- نیلی، تو هم بشین.
نمی‌دانست از لحنش فرمان می‌بارد یا خواهش. برای لحظه‌ی کوتاهی مکث کرد، سپس با اندکی تردید، در حالی که دستش را به چین‌های لباسش می‌گرفت، کنار آدلارد نشست؛ نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور، انگار جایش را میان مرز آتش و یخ انتخاب کرده باشد.
 

Lunika✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
54
Reaction score
249
Time online
16h 52m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
267
  • #40
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_38
آدلارد نگاه کوتاهی به سینی انداخت. شیشه‌های باریکِ درخشان، با مایعی خنک و شفاف، در دل یخ‌های بلوری می‌درخشیدند؛ مثل آرامشی لغزنده، که تنها نقش پوششی برای چیزی پنهان بود.
ل*ب‌هایش به نرمی جمع شدند. دستی دراز کرد و یکی از لیوان‌ها را برداشت. یخ‌ها درون مایع جابه‌جا شدند، صدای خفیفشان چون صدای ترک برداشتن سکوت بود.
اما پیش از آن که ل*ب‌هایش حتی با قطره‌ای تماس پیدا کنند، صدایی خشک، بی‌درنگ و برنده هوا را شکافت.
- نخورش!
همه چیز در همان لحظه، یک باره ایستاد.
- از کجا معلوم مسموم نباشه؟
یک اخطار بود. تیز، سرد، و بی‌نقاب. آدلارد همان‌طور، لیوان در دست، مکث کرد. ساموئل به آرامی چشمانش را بست، گویی درد را از درون پلک‌هایش به بیرون می‌فشرد.
نیلی، کمی خم شد. از پشت سر آدلارد به آزراء خیره ماند. اخمی میان ابروهایش نشست، چیزی میان پرسش و ناباوری.
آدلارد آهسته سخن گفت، صدایش لطیف و بی‌آزار بود، انگار با لحنی صمیمی تلاش می‌کرد تیرگی را نرم کند.
- ولی، خیلی تشنمه.
آزراء، بی‌کلام، لیوان را با یک حرکت آرام اما محکم از میان انگشتان او بیرون کشید و آن را روی میز کوبید، نه آن‌قدر خشن که تهدید باشد، نه آن‌قدر ملایم که گذشت باشد، فقط محکم.
- خودم برات آب میارم.
قد علم کرد. راه افتاد، بی‌آن که منتظر پاسخ شود. قدم‌هایش، صاف و بی‌تعظیم بودند. نه سنگین و نه تند، اما با اقتدار. از آن قدم‌هایی که صدایشان، بیشتر از نفس‌های آدم‌ها، حقیقت را لو می‌دهد.
نه از خشم بود، نه از رنج. از جنسی عمیق‌تر. چیزی ریشه‌دار. شاید غریزه، شاید خاطره‌ای مبهم که هنوز جای زخم دارد.
در همان لحظه که از میان نگاه‌ها عبور می‌کرد، صدای نیلی، به ناگاه و با کمی لرزش، بلند شد:
- چرا باید مسمومش کنم؟ این‌طوری میگی... بهم برمی‌خوره!
آزراء نایستاد. حتی سر هم نچرخاند. فقط در همان حال که دور میشد، پاسخی داد.
- به نظرت برام اهمیتی داره؟
آدلارد به نقطه‌ای خیره ماند بود که آزراء در آن ناپدید شد. نه آن که دنبال رد پایش باشد، نه آن که منتظر بازگشتش؛ فقط نگاه می‌کرد، به سکوتی که جای خالی او را مثل زخم، باز نگه داشته بود.
اما صدای ساموئل، با همان خشکی و خشم کنترل شده‌ای که همیشه پشت نقاب آرامش پنهان می‌کرد، این سکوت را شکست.
- اگه همه چیز عین قبل درست نشه... تو رو هم همراهش اخراج می‌کنم، آدلارد کلاین!
دست‌هایش را از روی شقیقه‌اش برداشت. حرکتی عصبی و دقیق، مثل کسی که درد را در مشت خودش زندانی کرده باشد. دست‌ها روی ران‌هایش فرود آمدند، سنگین و بی‌انعطاف.
- خوبه بهت تأکید کرده بودم، چیزی نفهمه!
آدلارد ساکت ماند. انگار چند ثانیه طول کشید تا نفسش از میان سینه‌ی منقبضش راهی پیدا کند. بعد آه سنگینی کشید، و بازوانش را با حرکتی آرام روی سینه‌اش گره زد؛ نه برای دفاع، نه برای غرور. برای این که خودش را نگه دارد.
با صدایی که سعی می‌کرد خشم را پنهان کند، گفت:
- این حق طبیعیه آزراءست که بدونه چیه.
سکوتی کوتاه، مثل مهلتی ناخواسته.
- نکنه شما واقعاً قصد دارید هیچ وقت بهش نگید؟
کلماتش، خشک و بی‌پرده بودند، مثل تیغی که در غلاف نمی‌ماند؛ اما پشت هر واژه، دردی گره خورده بود که فقط کسی مثل او می‌توانست حسش کند: دردِ رها شدن، دردِ نخواستن از سمت خانواده‌ای که جز آن‌ها فرد دیگری نداشت.
 

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom