به خوبی میدانست که حق با جیمز است و پدرش توانایی دارد به راحتی او را دور بیندازد و به نسبتهای خونی، کمترین اهمیت را ندهد؛ اما در این زمان تردید جایز نبود؛ باید ماریا را نجات میداد. آرام به سمت درب چوبی اتاق قدم برداشت. دستش را روی دستگیره گذاشت و قبل از پایین آوردن آن، نفسی گرفت و گفت:
- اگه نامزدت اهمیتی برات نداره، بهترین دوست من برام مهمه.
درب را باز کرد و از اتاق خارج شد. مسیر سمت راست را انتخاب کرد. دامن طلاییاش را در مشت گرفت و از پلهها به پایین دوید.
جیمز که نمیخواست خواهرش را نیز از دست دهد، از جایش برخواست و درب اتاق را باز کرد. با دیوار قرمز روبهرویش مواجه شد. بدون آن که فکر کند، به سمت چپ پیچید و پلهها را دوتا یکی طی کرد. چشمش به کلارایی افتاد که دامنش را در دست گرفته و از طرف مقابل به سمت خروجی میدود. تنها یک راه به ذهنش رسید.
- نذارین از قصر خارج شه!
نگهبانی که جلوی دروازه ایستاده بود تعظیم کرد.
- امر امر شماست سرورم.
کلارا که شرایط را کاملاً به ضرر خود دید، بدون آن که بیش از این وقت را تلف کند، به سمت خروجی پا تند کرد.
نگهبان بیچاره که درون دو راهی قرار گرفته بود و نمیتوانست حرف هیچکدام را زمین بیندازد، با بیچارگی گفت:
- بانوی من خواهش میکنم.
دلش نمیخواست این کار را انجام بدهد؛ اما چارهای نداشت. در این لحظه، هیچ چیز برایش مهمتر از ماریا نبود. وردی زیر ل*ب خواند که قدرت را سراسر وجودش حس کرد. با نیرویش محافظان را اشاره گرفت و هر یک از محافظها را به گوشهای پرتاب کرد.
جیمز با چشمان گرد شده به صحنهی مقابلش خیره شد. به راستی کلارا جادو داشت؟
***
«چند ساعت قبل»
نیروی عجیبی او را به سمت آن شیء عجیبالخلقه میکشاند. روی تختش نشست و سنگ را در دست گرفت و به رنگ تیرهاش خیره شد. احساس میکرد ربطی به گم شدن ماریا دارد.
هرچه به آن خیره شد هیچ چیزی نفهمید.
- تو چی هستی؟!
جلوی چشمانش سنگ عجیب به دود سپیدی مبدل شد و با سرعت به سمت مغزش رفت.
برای لحظهای احساس کرد دنیا دور سرش میچرخد. بدنش آن شیء را جذب کرده بود و حالا معلوم نیست او را به کجا آورده است. دوباره در آن دنیای سپید بود؛ اما طولی نکشید که در هوا معلق شد و همه چیز سرعت گرفت. تمام اتفاقاتی که دیده و ندیده، تجربه کرده و نکرده، انسانهایی که میشناخت و نمیشناختشان به سرعت از جلوی چشمانش میگذشتند. ناگهان در یک مکان ثابت شد؛ درون یک غار کاملاً تاریک بود. چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد تا به تاریکی عادت کند.
با حس لزجی روی پاهایش، به کرم سیاهی که از روی پایش رد شد نگاه کرد. میخواست جیغ بکشد؛ اما حسی بهش میگفت تنها سکوت است که امنیتش در اینجا را تضمین میکند.
مشعلهای روی دیوار غار، به نوبت روشن میشدند. دمی عمیق وارد ریهاش کرد و به آرامی قدم برداشت. به وضوح صدای قلبش را میشنید که دیوانهوار، میکوبید. گرم نبود؛ اما عرق میریخت.
غار مرموز، به یک زندان ختم شد. با چیزی که دید، نتوانست جلوی جیغ زدنش را بگیرد؛ اما چیزی که عجیب بود، این است که هیچکس متوجهی او نشد؛ گویا به روح مبدل شده.
یک پسر که هیچ چیزی راجع به آن نمیدانست و هویتش مشخص نبود، گلوی ماریا را فشار میداد و تهدیدش میکرد.
لحظهای بعد خودش را داخل همان دنیای سفید یافت. چرخی در اطراف زد و به دنبال راه خروج گشت؛ اما حتی یک درب برای خروج نیافت.
با خودش فکر کرد شاید همه چیز تقصیر همان ترول سبز رنگ است. تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند.
- اینجا کجاست؟ چرا من رو به اینجا آوردی؟
اما هیچ صدایی به جز پژواک صدای خودش شنیده نمیشد. صدای ظریف دخترانهای در گوشش پیچید.
- روت حساب میکنم!
با تردید پرسید:
- تو کی هستی؟!
بدون این که جوابی بشنود، به اتاق خودش بازگشت. اگر این تصاویر واقعیت داشته باشند، باید به جیمز نیز خبر بدهد.
***
- معذرت میخوام؛ ولی نمیتونم وقت رو تلف کنم.
دردی وصفناپذیر وجودش را در بر گرفت. احساس میکرد استخوانهایش درحال آتش گرفتن هستند و دلیلش را نمیدانست.
بدون توجه به این درد نابود کننده، به سمت اسطبل پا تند کرد.
جلوی کاترینا اسب ماریا که درحال بیقراری کردن بود، ایستاد و یالهای سفپیدش را نوازش کرد.
- تو هم نگران صاحبتی نه؟ کمکم کن که نجاتش بدیم.
اسب آرامتر شد. کلارا لبخندی زد و تشکر کرد.
نمیدانست چگونه باید سوار اسب به این بلندی بشود. چشمش به چهار پایهی کوچیکی که در گوشهای پرت شده بود، افتاد. لبخندی مهمان ل*بهایش شد و چهار پایه را آورد و کنار کاترینا گذاشت.
- اگه نامزدت اهمیتی برات نداره، بهترین دوست من برام مهمه.
درب را باز کرد و از اتاق خارج شد. مسیر سمت راست را انتخاب کرد. دامن طلاییاش را در مشت گرفت و از پلهها به پایین دوید.
جیمز که نمیخواست خواهرش را نیز از دست دهد، از جایش برخواست و درب اتاق را باز کرد. با دیوار قرمز روبهرویش مواجه شد. بدون آن که فکر کند، به سمت چپ پیچید و پلهها را دوتا یکی طی کرد. چشمش به کلارایی افتاد که دامنش را در دست گرفته و از طرف مقابل به سمت خروجی میدود. تنها یک راه به ذهنش رسید.
- نذارین از قصر خارج شه!
نگهبانی که جلوی دروازه ایستاده بود تعظیم کرد.
- امر امر شماست سرورم.
کلارا که شرایط را کاملاً به ضرر خود دید، بدون آن که بیش از این وقت را تلف کند، به سمت خروجی پا تند کرد.
نگهبان بیچاره که درون دو راهی قرار گرفته بود و نمیتوانست حرف هیچکدام را زمین بیندازد، با بیچارگی گفت:
- بانوی من خواهش میکنم.
دلش نمیخواست این کار را انجام بدهد؛ اما چارهای نداشت. در این لحظه، هیچ چیز برایش مهمتر از ماریا نبود. وردی زیر ل*ب خواند که قدرت را سراسر وجودش حس کرد. با نیرویش محافظان را اشاره گرفت و هر یک از محافظها را به گوشهای پرتاب کرد.
جیمز با چشمان گرد شده به صحنهی مقابلش خیره شد. به راستی کلارا جادو داشت؟
***
«چند ساعت قبل»
نیروی عجیبی او را به سمت آن شیء عجیبالخلقه میکشاند. روی تختش نشست و سنگ را در دست گرفت و به رنگ تیرهاش خیره شد. احساس میکرد ربطی به گم شدن ماریا دارد.
هرچه به آن خیره شد هیچ چیزی نفهمید.
- تو چی هستی؟!
جلوی چشمانش سنگ عجیب به دود سپیدی مبدل شد و با سرعت به سمت مغزش رفت.
برای لحظهای احساس کرد دنیا دور سرش میچرخد. بدنش آن شیء را جذب کرده بود و حالا معلوم نیست او را به کجا آورده است. دوباره در آن دنیای سپید بود؛ اما طولی نکشید که در هوا معلق شد و همه چیز سرعت گرفت. تمام اتفاقاتی که دیده و ندیده، تجربه کرده و نکرده، انسانهایی که میشناخت و نمیشناختشان به سرعت از جلوی چشمانش میگذشتند. ناگهان در یک مکان ثابت شد؛ درون یک غار کاملاً تاریک بود. چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد تا به تاریکی عادت کند.
با حس لزجی روی پاهایش، به کرم سیاهی که از روی پایش رد شد نگاه کرد. میخواست جیغ بکشد؛ اما حسی بهش میگفت تنها سکوت است که امنیتش در اینجا را تضمین میکند.
مشعلهای روی دیوار غار، به نوبت روشن میشدند. دمی عمیق وارد ریهاش کرد و به آرامی قدم برداشت. به وضوح صدای قلبش را میشنید که دیوانهوار، میکوبید. گرم نبود؛ اما عرق میریخت.
غار مرموز، به یک زندان ختم شد. با چیزی که دید، نتوانست جلوی جیغ زدنش را بگیرد؛ اما چیزی که عجیب بود، این است که هیچکس متوجهی او نشد؛ گویا به روح مبدل شده.
یک پسر که هیچ چیزی راجع به آن نمیدانست و هویتش مشخص نبود، گلوی ماریا را فشار میداد و تهدیدش میکرد.
لحظهای بعد خودش را داخل همان دنیای سفید یافت. چرخی در اطراف زد و به دنبال راه خروج گشت؛ اما حتی یک درب برای خروج نیافت.
با خودش فکر کرد شاید همه چیز تقصیر همان ترول سبز رنگ است. تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند.
- اینجا کجاست؟ چرا من رو به اینجا آوردی؟
اما هیچ صدایی به جز پژواک صدای خودش شنیده نمیشد. صدای ظریف دخترانهای در گوشش پیچید.
- روت حساب میکنم!
با تردید پرسید:
- تو کی هستی؟!
بدون این که جوابی بشنود، به اتاق خودش بازگشت. اگر این تصاویر واقعیت داشته باشند، باید به جیمز نیز خبر بدهد.
***
- معذرت میخوام؛ ولی نمیتونم وقت رو تلف کنم.
دردی وصفناپذیر وجودش را در بر گرفت. احساس میکرد استخوانهایش درحال آتش گرفتن هستند و دلیلش را نمیدانست.
بدون توجه به این درد نابود کننده، به سمت اسطبل پا تند کرد.
جلوی کاترینا اسب ماریا که درحال بیقراری کردن بود، ایستاد و یالهای سفپیدش را نوازش کرد.
- تو هم نگران صاحبتی نه؟ کمکم کن که نجاتش بدیم.
اسب آرامتر شد. کلارا لبخندی زد و تشکر کرد.
نمیدانست چگونه باید سوار اسب به این بلندی بشود. چشمش به چهار پایهی کوچیکی که در گوشهای پرت شده بود، افتاد. لبخندی مهمان ل*بهایش شد و چهار پایه را آورد و کنار کاترینا گذاشت.
آخرین ویرایش: