• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
عماد با چشمانی اشکی به چشمان پناه زل زد و با آرامی و ملایمت گفت:
- گوش کن پناه. الان وقتش نیست. باید قاتل پونه رو پیدا کنیم. باید بریم واسه بازجویی.
پناه به عماد نگاه کرد و درحالی که نفس‌نفس میزد و عقب‌عقب می‌رفت متحیر جیغ کشید:
- مگه خواهر من به قتل رسیده که باید قاتلش رو پیدا کنیم؟! شماها چتون شده؟!
حامد عصبی به سمت پناه آمد و خواست بازوهایش را بگیرد که پناه جیغی کشید و بیشتر عقب رفت.
- به من دست نزن. شماها همتون دروغ‌گویین. می‌خواین من دیگه پونه رو نبینم.
بعد از این حرفش درحالی که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود به سمت خروجی قبرستان دوید. حامد فریاد کشید:
- پناه!
اما پناه بدون توجه، فقط به سمت خروجی می‌دوید. حامد به دنبال پناه دوید و در همان حال رو به عماد داد زد:
- شما برین اداره پلیس؛ من میارمش.
عماد سری تکان داد و حامد به دنبال پناه از قبرستان خارج شد. دیگر وقتش بود که برود. از جا بلند شد و بدون نگاه دیگری به سمت خانواده‌ها، دستانش را درون جیب‌های شلوارش قرار داد و به سمت خروجی قبرستان حرکت کرد. با رسیدن به خروجی، درِ هیوندا سوناتای سفید رنگش را باز کرد و سوار شد. قبل از اینکه ماشین را روشن کند صدای گوشی‌اش در فضای ماشین پیچید. گوشی را که روی صندلی بود برداشت و بعد از نگاه به صفحه‌ی گوشی جواب داد:
- بگو رهام.
صدای عصبی و جدی رهام در گوشش پیچید:
- کجایی تو جاوید؟ مراسم تموم شد؟
عینک دودی‌اش را کناری انداخت و ماشین را روشن کرد. درحالی که یه دستش به فرمان و یه دستش به تلفن بود جواب داد:
- آره، دارن می‌رن واسه بازجویی. به همه بگو حواستون رو خوب جمع کنید که کسی رو از قلم نندازید.
رهام کمی مکث کرد و جواب داد:
- حله، خودتم میای؟
جاوید ماشین را به حرکت درآورد و درحالی که با اخم نگاهش به جاده بود جواب داد:
- آره، دارم میام.
- باشه پسر. می‌بینمت.
جاوید گوشی را قطع کرد و کناری انداخت. نگاهش را به جاده داد. این پرونده به شدت ذهنش را درگیر کرده بود. تقریبا از اکثراً مهمان‌های شب عروسی بازجویی کرده بودند اما چیزی دستگیرشان نشده بود.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
حتی در تماس‌های تلفنی هردو مقتول هم چیز مشکوکی پیدا نشده بود. یک دستش را به پیشانی‌اش گرفت و اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید. باید کمی بیشتر جست و جو می‌کرد. امکان ندارد قاتل هیچ ردی از خود به جا نگذاشته باشد. امیدوار بود که حداقل از بازجویی خانواده‌ها چیزی دستگیرش شود.
به یاد خواهر پونه افتاد. مشخص بود آسیب روحی شدیدی به او وارد شده است و ممکن است نتوانند از او بازجویی کنند. با رسیدن به اداره، ماشین را گوشه‌ی حیاط پارک کرد و به سمت ورودی اداره حرکت کرد. با ورودش دو سرباز جلوی در به او احترام نظامی گذاشتند که برایشان سری تکان داد. وارد اداره شد. اداره شلوغ بود و هرکس گوشه‌ای مشغول کاری بود. به سمت اتاق رهام رفت و تقه‌ای به در زد.
- بفرما.
در را باز کرد و وارد شد. رهام با دیدن جاوید لبخندی زد و درحالی که به صندلی روبه روی میزش اشاره می‌کرد گفت:
- خوش اومدی. بشین ببینم چیکار کردی.
جاوید روی صندلی نشست و کلافه به رهام زل زد.
- تعداد زیاد بود؛ ولی در همون حال هم هیچکس رفتار غیر طبیعی نداشت.
رهام با اخم دست هایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت.
- خب، الان دارن میان واسه بازجویی؟
جاوید سری تکان داد و گفت:
- آره، ولی فکر نکنم بشه از خواهر یکی از مقتول ها بازجویی کرد.
ابروی رهام بالا پرید و متعجب پرسید:
- چطور؟!
جاوید یک پایش را روی دیگری انداخت و با نفس عمیقی گفت:
- وضع روحیش خیلی بده.
رهام اخم کرد.
- خواهر کدوم مقتول؟!
جاوید دستش را که به لبه‌ی صندلی تکیه داده بود به چانه گرفت و گفت:
- پناه سالاری.
رهام نچی کرد و با همان اخم گفت:
- یعنی چی؟ مگه ما به خاطر وضع حالشون بازجویی رو به بعد از مراسم موکول نکردیم؟
جاوید به گل‌های خشک شده‌ی روی میز که درون گلدان مشکی رنگی قرار داشتند زل زد و گفت:
- حالش خیلی بد بود رهام. هروقت که اومد امتحان می‌کنیم.
به رهام زل زد و ادامه داد:
- اگه نشد از بازپرس و سرهنگ درخواست می‌کنیم به یه وقت دیگه موکولش کنن.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
رهام کلافه نگاهش را به پرونده‌های روبه‌رویش داد و جاوید درحالی که نگاهش به صورت تپل رهام بود گفت:
- دختره حتی باور نداشت خواهرش مرده. سر قبر داد و بیداد راه انداخته بود که شما دروغ می‌گین.
رهام با همان اخم جواب داد:
- موقع ی مراسم چیز مشکوکی به چشمت خورد؟
جاوید نچی کرد و گفت:
- نه. اکثراً مهمون‌ها اونایی بودن که ازشون بازجویی کردیم. اونایی هم که هنوز بازجویی نکردیم هیچ رفتار غیر معمولی‌ای نداشتن.
رهام دهن باز کرد چیزی بگوید که تقه‌ای به در خورد. رهام بلند گفت:
- بیا تو.
سربازی وارد شد و درحالی که احترام نظامی می‌گذاشت روبه رهام گفت:
- خانواده.های سالاری و شکیبی تشریف اوردند قربان.
رهام سری تکان داد و از جا بلند شد. عصبی از لباس فرمش که بخاطر اضافه وزن اخیرش تنگ شده بود با قدم‌های محکم به سمت خروجی اتاق رفت؛ اما قبل از خارج شدن جاوید از جا بلند شد و صدایش زد.
- رهام.
رهام ایستاد و سوالی به جاوید نگاه کرد. جاوید به سمتش آمد و کنارش ایستاد.
- تو برو پیش سرهنگ و بازپرس. منم تک‌تک می‌فرستمشون برای بازجویی.
رهام کمی فکر کرد و درآخر گفت:
- باشه. اول پناه سالاری رو بفرست.
جاوید سری تکان داد و از اتاق خارج شد. به سمت خانواده‌ها که روی صندلی نشسته بودند رفت. وضع یکی از دیگری بدتر بود و حال همه آشفته و پریشان بود. مه لقا و بلقیس، افسون را گرفته بودند و علیرضا هم درحالی که حواسش به شبنم بی‌حال و آشفته بود بازوهای همسرش را گرفته بود.
عماد و حامد گوشه‌ای روی صندلی نشسته بودند و کلافه به اطراف نگاه می‌کردند. جاوید نگاهش به پناه افتاد. درحالی که روی صندلی نشسته بود؛ آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشته بود و سرش را میان دستانش قرار داده بود. عصبی یکی از پاهایش را تکان می‌داد و نگاهش را به زمین دوخته بود.
جاوید رو به هردو خانواده سلام بلندی کرد. همه به جز پناه به سمت او برگشتد و جاوید بعد از کمی مکث با تک سرفه‌ای گلویی صاف کرد و گفت:
- من سرگرد جاوید محتشم هستم؛ مسئول این پرونده. اول اینکه تسلیت میگم، غم آخرتون باشه. دوم اینکه ما تموم تلاشمون رو می‌کنیم قاتل این دو جوون رو پیدا کنیم؛ منتها به همکاری شماهم نیاز داریم.
صدای جاوید مانند آهنی بر سر پناه کوبیده می‌شد و هر لحظه حالش بدتر می‌شد. علیرضا روبه جاوید سر تکان داد و گفت:
- ما اماده‌ایم برای بازجویی.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
جاوید متقابلا سری تکان داد و نگاهش را به پناه داد.
- خانوم پناه سالاری. بفرمایید برای بازجویی.
پناه با شنیدن اسمش شتاب زده سرش را بالا اورد و مضطرب به جاوید نگاه کرد. عماد به سمت پناه آمد و درحالی که بازوهایش را می‌گرفت و او را بلند می‌کرد کنار گوشش آرام گفت:
- آروم باش پناه.
جاوید با اخم به پناه زل زد. رفتارهای پناه به غیر از حال بد روحی‌اش شک برانگیز هم بود. عماد پناه را به جلو هل داد و پناه با پاهایی لرزان و نفس‌هایی که به زور بالا می‌آمد؛ به سمت جاوید آمد و مقابلش قرار گرفت. جاوید با دست به اتاقی اشاره کرد و گفت:
- بفرمائید.
پناه نگاهش را بالا آورد و به چشمان قهوه‌ای رنگ جاوید زل زد. حس خشم، ترس، غم و سردرگمی تمام وجودش را گرفته بود و تپش‌های بی‌امان قلبش لحظه‌ای قطع نمیشد. جاوید با اخم به پناه زل زده بود و تمام عکس‌ العمل‌هایش را زیر نظر گرفته بود.
پناه به اتاقی که جاوید به آن اشاره کرده بود نگاه کرد. درحالی که لبه‌ی شالش را میان مشت هایش می‌فشرد جانی به پاهایش وارد کرد و به سمت اتاق قدم برداشت. با ورودش به اتاق چشمش به مرد مسنی که لباس فرم پلیس تنش بود و روی صندلی نشسته بود افتاد. در اتاق تنها دو صندلی و یک آینه‌ی دیواری بزرگ قرار داشت. فضای اتاق تاریک نبود؛ اما وجود دیوارهای خاکستری رنگ، حس بدی را به پناه می‌داد.
درحالی که بغض شدیدی گلویش را فشار می‌داد به سمت آن یک صندلی خالی رفت و روبه‌روی بازپرس نشست. جاوید هم پشت سر پناه وارد شد و در را بست. گوشه‌ای تکیه داد و به پناه زل زد تا تمام حرکاتش را زیر نظر بگیرد. در همین حال رهام و سرهنگ پشت آن آینه‌ی دیواری بزرگ در حال مشاهده‌ی پناه بودند و منتظر شروع مکالمه بودند تا تمام آن را ضبط کنند.
پناه نگاهش را به زمین دوخت بود و لبه‌ی لباسش را میان مشت‌هایش فشار می‌داد؛ به طوری که رنگ دستانش مانند صورتش سفید شده بودند و لرزش لبان بی‌ رنگش هر لحظه بیشتر می‌شد. بازپرس از پشت عینک نگاه تیزی به پناه انداخت. استرس به وضوح در رفتار پناه مشخص بود و لرزش کم دستانش که سعی در پنهان کردنش داشت خبر از اضطراب و استرس را می‌داد. بازپرس دستی به ریش‌های نیمه سفیدش انداخت و درحالی که از پشت عینک به پناه زل زده بود گفت:
- خب دخترم، شروع کن.
با این حرف بازپرس پناه نگاه ترسانش را بالا اورد و به بازپرس چشم دوخت.
- چ... چیو؟!
بازپرس با اخم جواب داد:
- شب حادثه تو کجا بودی؟
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
پناه درحالی که سعی می‌کرد بغضش را قورت دهد با صدایی لرزان گفت:
- من... نمی‌دونم... من... .
بازپرس نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمی آرام تر برخورد کند.
- ببین دخترم، خواهر و شوهر خواهر تو شب عروسیشون به قتل رسیدن. باید به سوالات ما جواب بدی.
پناه نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد و درحالی که چشمانش را می‌بست و روی هم فشار می‌داد به اشک‌هایش اجازه‌ی روان شدن داد. بازپرس دوباره سوالش را تکرار کرد.
- شب حادثه کجا بودی دخترم؟
پناه چشمانش را باز کرد و درحالی سعی می‌کرد جلوی گریه‌اش را بگرد با صدایی ضعیف گفت:
- خونه بودم.
بازپرس سری تکان داد و سوال دیگری پرسید:
- داشتی چیکار می‌کردی؟
پناه به زمین زل زد و با همان بغض جواب داد:
- خواب بودم.
پازپرس سوال دیگری پرسید:
- به کسی مشکوک هستی؟
با این سوالش، پناه شتاب زده سرش را بالا اورد و مات به بازپرس نگاه کرد. جاوید با دیدن عکس و العمل سریع پناه ابروهایش را بالا انداخت و متعجب به او نگاه کرد. بازپرس هم متعجب به پناه نگاه کرد و پرسید:
- چیزی یادت اومد دخترم؟!
لرزش دستان پناه بیشتر شده بود و در ذهنش فقط یک اسم آمده بود. آن اسم هم شاهرخ بود. اما مگر می‌توانست اسم او را به پلیس دهد؟ مگر یادش رفته بود تهدیدهای شاهرخ را؟ از طرفیم مگر می‌شد کسی رفیق چندین و چند ساله‌ی خود را بکشد؟ بازپرس که جوابی از پناه دریافت نکرد با اخم غلیظی دوباره سوالش را تکرار کرد.
- دخترم، به کسی مشکوک هستی؟
نمی‌توانست شاهرخ را لو بدهد. می‌دانست که اگر اینکار را کند شاهرخ را روی زندگی‌اش ویران می‌کند. نمی‌تواست. دیگر طاقت یک غم دیگر را نداشت. درحالی که سعی می‌کرد آرام باشد؛ در چشمان بازپرس زل زد و محکم گفت:
- نه، به کسی مشکوک نیستم.
بازپرس مشکوک به پناه نگاه کرد و با اینکه قانع نشده بود سوال دیگری پرسید:
- رفتار مشکوکی از شوهر خواهرت دیده بودی؟
پناه لبانش را به دندان گرفت تا از ریزش دوباره‌ی اشک‌هایش جلوگیری کند. سری به نشانه‌ی نه تکان داد و چیزی نگفت. بازپرس سوال دیگری پرسید:
- را*ب*طه‌ی خواهرت و پرهام چطوری بود؟
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
با یادآوری را*ب*طه‌ی عاشقانه‌ی خواهرش و پرهام چشمانش پر از اشک شد و با بغض جواب داد:
- خیلی خوب بود. هیچ مشکلی نداشتن.
بازپرس سرش را تکان داد و سوال دیگری پرسید:
- شب عروسی کسی رفتار مشکوکی نداشت؟ اتفاق عجیبی به چشمت نخورد؟
با یادآوری اینکه هیچکس جز خودش رفتار مشکوکی نداشت سری به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت:
- نه.
- شب عروسی رفتار پرهام چطوری بود؟
پناه که از سوال‌های بازپرس کلافه شده بود؛ یک پایش را عصبی شروع به تکان دادن کرد و با همان بغض ماندگار جواب داد:
- دقیقا شبیه یه داماد بود. خوشحال و پرانرژی.
بازپرس سری تکان داد و گفت:
- خِیلِه خب، بازجوییت تمام شد. می‌تونی بری.
بعد از این حرف رو به جاوید گفت:
- یه نفر دیگه رو بفرست.
جاوید سری تکان داد و در اتاق را باز کرد. پناه که حس آزادی گرفته بود از جا بلند شد و سریع از کنار جاوید گذشت و از اتاق خارج شد. خودش را گوشه‌ای روی صندلی انداخت و دستانش را روی صورتش گذاشت. اشک‌هایش یکی پس از دیگری روان می‌شدند و حس می‌کرد قلبش قرار است از جا کنده شود.
هنوز نمی‌توانست مرگ خواهرش را باور کند و دنیا دور سرش می‌چرخید. امکان داشت که این اتفاق مرتبط با شاهرخ باشد؟ از یک طرف شاهرخ نمی‌توانست رفیق چندین و چند ساله‌ی خود را بکشد اما از یک طرف هم... نمی‌دانست. هیچی چیز را نمی‌دانست. اما از یک چیز مطمئن بود. این اتفاق هیچ ربطی به پونه ندارد. پونه هیچ دشمنی نداشت و کار خلافی انجام نداده بود. مطمئن بود که این اتفاق از طرف پرهام رقم خورده است.
تا تمام شدن بازجویی نگاهش میخ زمین بود و صورت خون آلود خواهرش لحظه‌ای از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت. در طول بازجویی مادر پرهام و افسون هرگاه که از اتاق برمیگشتند گریه هایشان دوباره شروع می‌شد و چشمانشان از شدت گریه ورم کرده و سرخ بود. بعد از تمام شدن بازجویی حامد به سمت پناه آمد و بازویش را گرفت. درحالی که او را بلند می‌کرد گفت:
- پاشو، باید بریم خونه.
پناه بازویش را از دست حامد بیرون کشید و با پرخاشگری گفت:
- ولم کن، انقد منو این ور و اون ور نکش. دست از سرم بردار. دیدی؟ شب عروسی مدام توی گوشم می‌خوندی که خاک تو سرت، چشم دیدن خوشبختی خواهرت رو نداری.
به سینه‌های حامد کوبید و در صورتش فریاد کشید:
- به خاطر شماها خواهر من الان زیر خروار‌خروار خاک سرده.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
رو به افسون که توسط مه‌لقا گرفته شده بود و به زمین زل زده بود گفت:
- یادته شب عروسی تو و گل خاتون چقدر گفتین من حسودم و چشم دیدن خوشبختی خواهرم رو ندارم؟
صدایش را بلند تر کرد و گفت:
- الان همین گل خاتون کجاست که نتیجه‌ی رضایتش واسه این ازدواج رو ببینه؟ حتی به خودش زحمت نداد بیاد سر قبر پونه.
عماد با عصبانیت رو به پناه غرید:
- اون پیرزن بیچاره رو چیکار داری؟ ندیدی حال و روزش رو؟ می‌اوردمش که از شدت غم سکته کنه؟
کلافه دستی بین موهایش کشید و ادامه داد:
- اینجا جاش نیست پناه. بیا برو بیرون.
پناه درحالی که با حرص و خشم به عماد زل می‌زد فریاد کشید:
- اتفاقا همینجا جاشه، اگه با این خانواده‌ی نحس وصلت نمی‌کردیم الان خواهر من زنده بود.
شبنم که دیگر صبرش لبریز شده بود از جا پرید و درحالی که پناه را هل می‌داد فریاد کشید:
- چی میگی تو؟ اتفاقا اون خانواده‌ای که نحسه شماها هستین، نه ما. خودت که طلاق گرفته‌ای. خواهرت هم با اون قدم نحسش برادرم رو به کشتن داد.
پناه با بهت خواست چیزی بگوید که در یکی از اتاق‌ها باز شد و سرهنگ درحالی که همراه رهام از اتاق خارج می‌شد با عصبانیت فریاد کشید:
- چه خبره؟اینجا جای دعوای خانوادگی شما نیست. بفرمایید بیرون. بسه هرچی حرمت کردیم.
با دست به بیرون اشاره کرد.
- بفرمایید بیرون. بفرمایید.
جاوید و بازپرس هم از اتاق خارج شدند و حامد درحالی که با عصبانیت به سمت پناه می‌امد و بازوهایش را محکم می‌فشرد؛ او را به سمت خروجی کشید. پناه بی توجه به بقیه جیغ کشید:
- ولم کن، ولم کن. اون شبنم عوضی به کی می‌گه نحس؟ ولم کن دایی.
حامد بی‌توجه به جیغ‌های پناه او را می‌کشید و بقیه هم همگی از اداره خارج شدند. با ورود به حیاط اداره پناه با زور بازوهایش را از دست حامد بیرون کشید و جیغ شدیدی از ته حنجره کشید:
- بهت می‌گم ولم کن.
جاوید و رهام هم پشت سر آن ها از اداره خارح شدند و هردو متعجب به حامد و پناه زل زدند. حامد که دیگر صبرش سر آمده بود؛ درون صورت پناه فریاد کشید:
- دِ ولت کنم کدوم جهنم دره‌ای بری؟ خفه خون بگیر پناه. خفه شو. صدات رو ببر. خستم کردی دیگه.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
به سمند مشکی رنگش اشاره کرد و گفت:
- برو سوار شو.
پناه هق‌هقی کرد و گفت:
- حالم از همتون به هم می‌خوره. من با شماها هیچ جا نمیام.
افسون که تمام مدت ساکت بود بازوهایش را از دستان مه‌لقا بیرون اورد و با چشمانی نیمه باز و بدنی خسته به سمت پناه امد. خواست دست پناه را بگیرد که پناه شتاب زده خود را عقب کشید و جیغ کشید:
- به من دست نزن. حالم ازت به هم می‌خوره. اخه تو مادری؟ با دستای خودت دخترت رو کشتی، چقدر بهت گفتم نزار این ازدواج لعنتی اتفاق بیفته، بهت گفتم نکن. بهت گفتم دلم گواه خوبی نمیده، نکن. گوش نکردی. دخترت رو با دستای خودت کشتی.
افسون چشم‌هایش را بست و با غم روی هم فشار داد. حرف های دخترش مانند خنجری به قلبش ضربه می‌زد و داغ دلش را بیشتر می‌کرد. عماد که حال افسون را دید با صورتی سرخ شده از خشم به سمت پناه آمد و سیلی محکمی بر صورتش کوبید. به طوری که پناه بر روی زمین پرت شد و صدای برخورد دستان عماد به صورت آن دختر همه را شکه کرد.
پناه که دیگر اشکی برای ریختن نداشت و آب از سرش گذشته بود تنها پوزخندی زد و از جا بلند شد. به چشمان عصبی عماد زل زد و در صورتش غرید:
- امیدوارم عذاب وجدانت با سیلی زدن به من ذره ای کم شده باشه. مطمئن باش عذاب وجدان قبول و پافشاری این ازدواج کم‌کم تورو هم می‌کشه.
بعد از این حرف بدون نگاه به فرد دیگری با قدم‌های محکم به سمت خروجی اداره حرکت کرد و از آنجا خارج شد. هیچکس به دنبالش نرفت. می‌دانستند اگر به دنبالش بروند فقط اوضاع را بدتر می‌کنند. جاوید که تا آن موقع متعجب و با اخم به جر و بحث آن‌ها نگاه می‌کرد به سمت ماشینش رفت که رهام بازوهایش را گرفت و متعجب پرسید:
- تو کجا؟!
جاوید بازوهایش را از دست رهام خارج کرد و گفت:
- تو اینجارو داشته باش، زود میام. اینارو هم بفرست برن.
قبل از اینکه رهام چیز دیگری بگوید سریع به سمت ماشینش رفت و سوار شد. ماشین را سریع از جای پارک در آورد و از اداره خارج شد. کمی سرعتش را کم کرد و پیاده‌رو را نگاه کرد تا پناه را پیدا کند.
با دیدن پناه که سریع و محکم قدم برمیداشت، ماشین را با یک حرکت جلوی پایش نگه داشت و به پناهِ متعجب زل زد. در ماشین را باز کرد و پیاده شد. ماشین را دور زد و به سمت پناه آمد. دست به جیب در چشمان رنگ شب پناه که در آن تاریکی تیره‌تر هم شده بود زل زد و گفت:
- سوارشین، هرجا خواستید می‌رسونمتون.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
پناه که متعجب به او نگاه می‌کرد اخمی کرد و گفت:
- ممنونم، لازم نیست. خودم می‌رم.
بعد از این حرف می‌خواست از کنار جاوید بگذرد که مچ دستانش از روی لباس، توسط دستان جاوید اسیر شد.
- باید حرف بزنیم خانوم سالاری.
پناه نگاه تیزی به جاوید انداخت و مچ دستش را از دستان جاوید بیرون کشید.
- دیگه چه حرفی مونده که بزنیم؟ مگه توی اون اداره‌ی لعنتی هرچی خواستین رو نپرسیدین؟
جاوید کلافه دستی میان موهایش کشید و به اطراف نگاه کرد. دوباره نگاهش را به پناه داد و با اخم گفت:
- نخیر. سوالات این پرونده تمومی ندارن.
پناه که باز بغض کرده بود در چشمان جاوید زل زد و گفت:
- می‌شنوم.
جاوید جدی و محکم گفت:
- سوار شو.
می‌خواست مخالفت کند؛ اما بغض گلویش و از طرفی لحن محکم جاوید، مانع شد. عصبی و کلافه در ماشین را باز کرد و سوار شد. جاوید لبخند کم رنگی زد و ماشین را دور زد و سوار شد. ماشین را به حرکت در آورد و به جاده زل زد. بوی عطر تلخ و شدید جاوید که درون ماشین پیچیده بود حال پناه را کمی بد کرد و همین باعث شد دستش را روبه روی دماغش بگیرد. به دلیل تاریک بودن فضای ماشین جاوید چراغ سقفی ماشین را روشن کرد که چشمش به پناه افتاد. متعجب پرسید:
- حالتون خوبه؟!
پناه چند نفس عمیق کشید و سری تکان داد.
- سوالتون رو بپرسید.
جاوید درحالی که یک دستش به فرمان بود و نگاهش به جاده، سری تکان داد و گفت:
- باشه، اول بگین کجا ببرمتون.
پناه که با گوشه‌ی شالش بازی می‌کرد و به بیرون زل زده بود گفت:
- می‌خوام برم پیش پونه.
جاوید اخم ریزی کرد.
- این وقت شب؟
پناه نگاهش را به جاوید داد.
- لطفا.
جاوید نیم نگاهی به پناه انداخت و درحالی که نفس عمیقی می‌کشید سر تکان داد.
- باشه.
جاوید به سمت قبرستان حرکت کرد و پناه هم درحالی که سعی می‌کرد بغضش را قورت دهد به آسمان بارانی زل زد. این بغض حالا‌‌حالا ها قصد رها کردنش را نداشت. شاید هم تا ابد رهایش نکند. سردرگم بود و نمی‌دانست چه اتفاقاتی در انتظارش است.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
سکه
397
زیر چشمی به جاوید نگاه کرد. جاوید درحالی که نگاهش به جاده بود و یک دستش به فرمان، دست دیگرش روی پاهایش بود و ساعت مارک دار زیبایش روی دستانش خودنمایی می‌کرد. سوالی که در ذهنش آمد را پرسید:
- شما چند سالتونه؟
جاوید متعجب به پناه نیم نگاهی انداخت و جواب داد:
- 34 سال. چطور؟!
پناه سرش را شیشه تکیه داد و جواب داد:
- بهتون نمی‌خوره.
جاوید نفس عمیقی کشید.
- همه می‌گن.
پناه درحالی که به قطره‌های باران که روی شیشه می‌ریختند نگاه می‌کرد گفت:
- می‌تونی قاتل خواهرم رو پیدا کنی؟
جاوید بدون نگاه به پناه جواب داد:
- تمام تلاشم رو می‌کنم.
چشمان پناه پر از اشک شدند و با صدایی بغض‌دار گفت:
- اگه پیدا نشد چی؟
جاوید غمگین به پناه نگاه کرد.
- پیداش می‌کنم.
پناه چشمانش را روی هم فشار داد و اشک‌های صورتش را با گوشه‌ی شالش پاک کرد. با رسیدن به قبرستان، پناه سریع در ماشین را باز کرد و پیاده شد. باران کمتر شده بود و قطرات ریزی از آسمان جاری می‌شد. پناه بی‌آنکه از قبرستان تاریک و ترسناک که تنها چند چراغ در آن روشن بود بترسد به سمت قبر خواهرش پرواز کرد و کنارش نشست. خاک خیس را میان مشتانش فشرد. بغض گلویش را آزاد کرد و کم‌کم صدای هق‌هقش بلند شد. جاوید پشت سر پناه ایستاد و ناراحت به او زل زد. پناه هنوز نتوانسته بود غم خود را خالی کند. هنوز نتوانسته بود مرگ تک خواهرش را بپذیرد. درحالی که هق‌هق می‌کرد با پونه حرف زد:
- خواهرم، پونم... کدوم بیشرفی اینکارو باهات کرد؟ آخه تو که آزارت به مورچه هم نمی‌رسید.
هق‌هق بلندی کرد و خاک را بیشتر میان مشتانش فشرد.
- پونه، دیگه به کی بگم دردو دلام رو؟ دیگه به امید کی پا توی اون خونه بزارم؟ دیگه به امید کی لبخند بزنم؟ پونه... آخ خواهرم. بمیرم برای اون لحظه‌ای که هیشکی به دادت نرسید. من هنوز بچت رو ندیدم. هنوز خاله نشدم. آخ پونه... هنوز هیچکدوم از رویاهامون رو به واقعیت تبدیل نکردیم. هنوز با هم پیر نشده بودیم.
جیغی کشید و ادامه داد:
- خدا همتون رو لعنت کنه آشغال‌های بی همه چیز، خدا ازتون نگذره. آخ خواهرم... .
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 3) View details

Top Bottom