What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #31
جاوید کنار پناه روی یکی از زانوهایش نشست و با غم و ناراحتی گفت:
- قاتل خواهرت رو پیدا می‌کنیم. مطمئن باش.
پناه چشمان اشکی‌اش را به جاوید دوخت.
- بهم قول بده.
جاوید سر تکان داد و محکم گفت:
- بهت قول می‌دم.
پناه دوباره نگاهش را به خاک سرد داد و چشمانش را روی هم فشرد. جاوید به اطراف نگاه کرد و گفت:
- بهتره دیگه بریم.
پناه تندتند سرش را تکان داد و گفت:
- نه، نه. می‌خوام پیش پونم بمونم. نمی‌تونم زیر این خاک خیس و سرد ولش کنم.
جاوید کلافه دستی میان موهایش کشید و ناچار یکی از بازوهای پناه را گرفت و بلندش کرد.
- پشیمونم نکن از اینکه اوردمت. باید بریم.
پناه درحالی که سعی می‌کرد بازویش را از دستان قدرتمند جاوید جدا کند و نگاهش را به قبر دوخته بود با گریه گفت:
- خواهش می‌کنم. نه، نمیام.
جاوید اخم غلیظی کرد و در حالی که بازوی پناه در دستش بود؛ بدون توجه به جیغ‌هایش اورا به سمت خروجی قبرستان کشید. باران دوباره شدید شده بود و ابرهای سیاه، قطرات خود را تند و کوبنده بر زمین می‌کوبیدند. با خروج از قبرستان، پناه بازویش را از دست جاوید بیرون کشید و داد زد:
- ولم کن. انقد این بازوی لعنتی من رو نگیرید و این ور و اون ور نکشونید.
تمام لباس‌های پناه خیس شده بودند و قطرات باران تند‌تند روی صورتش فرود می آمدند. جاوید که موهای قهوه‌ای رنگش بخاطر بارش باران روی صورتش ریخته بود؛ عصبی به پناه نگاه کرد و درحالی که به ماشین اشاره می‌کرد گفت:
- برو سوار ماشین شو.
پناه هق‌هقی کرد و گفت:
- نمی‌تونم. نمی‌تونم از خواهرم دل بکنم. ای کاش منو به جاش کشته بودن.‌‌ آخ خدا... .
سرش را میان دستانش گرفت و کلافه دور خودش چرخید. با دیدن کامیونی که درحال نزدیک شدن بود از حواس پرتی جاوید استفاده کرد و خودش را روبه روی کامیون انداخت. جاوید با دیدن پناه وسط جاده، داد بلندی زد و به سمتش دوید و با یک حرکت او را از جلوی کامیون به سمت خود کشید. پناه درون حصار دستان قدرتمند جاوید افتاد و هق‌هق هایش دوباره بلند شد.کامیون بوق کشان از کنارشان گذشت و راننده چندین ناسزا نثارشان کرد.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #32
جاوید عصبی هردو بازوی پناه را در دستش گرفت و در صورتش فریاد کشید:
- دِ آخه مگه مغز خر خوردی دختره‌ی احمق؟ با خودکشی کردن می‌خواستی قاتل خواهرت رو پیدا کنی؟ هان؟
پناه بی‌توجه به فریادهای جاوید فقط گریه می‌کرد و حالش هر لحظه بدتر می‌شد. جاوید عصبی او را به سمت ماشین کشاند و درون ماشین انداخت. ماشین را دور زد و برای خالی کردن حرصش درحالی که با کف دست محکم بر کاپوت ماشین می‌کوبید سوار شد. ماشین را به حرکت درآورد و درحالی که نگاهش به جاده بود با خشم و صدایی بلند گفت:
- خیلی احمقی دختر جون. خیلی ضعیفی. با خودکشی می‌خواستی قاتل خواهرت رو پیدا کنی؟
پناه درحالی که سرش را به صندلی تکیه داده بود و صدایش از شدت گریه گرفته بود جواب داد:
- از تو قول گرفتم که پیداش کنی.
جاوید پوزخندی زد.
- با داغدار کردن دوباره‌ی خانوادت فقط وضع رو بدتر می‌کنی. فکر نمی‌کردم انقدر بچه باشی.
پناه هم متقابلاً پوزخندی زد.
- خیلی جالبه که اختیار زندگی خودمم ندارم.
جاوید روبه‌روی فروشگاه بین راهی نگه داشت و با خشم گفت:
- اختیار زندگیت دست خودته؛ اما داغدار کردن خانوادت نه.
بعد از این حرف از ماشین پیاده شد و به سمت فروشگاه رفت. پناه رفتنش را به فروشگاه تماشا کرد و دستش را به سرش گرفت بلکه کمی از دردش کم کند. دلش نمی‌خواست به خانه برود و چشمش به آن افراد به ظاهر خانواده بیفتد. ای کاش جاوید می‌گذاشت این زندگی نحس را تمام کند و برای همیشه از شر این عذاب رها شود. تا آمدن جاوید کلافه اطراف را نگاه می‌کرد و پیشانی اش را ماساژ می‌داد. جاوید سوار ماشین شد و نایلونی را به پناه داد. پناه متعجب به داخل نایلون نگاه کرد و پرسید:
- اینا چیه؟!
جاوید ماشین را به حرکت در آورد و جواب داد:
- یکم خِرت و پرته. مطمئنم از صبح چیزی نخوردی. بخور، حالت خوب می‌شه.
پناه نایلون را گوشه‌ای گذاشت و گفت:
- ممنونم ولی میل ندارم.
جاوید نیم نگاهی به پناه انداخت و با اخم گفت:
- خانوم سالاری، ممکنه راهی بیمارستان بشی. با من و دنیا لجبازی داری با سلامتی خودت که نداری.
پناه ناچار آبمیوه‌ای از پلاستیک برداشت و نی را در درونش فرو کرد. جاوید لبخند کم رنگی زد و گفت:
- کیک هم هست.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #33
پناه آبمیوه‌ی خنک را میان دستانش فشرد و گفت:
- لطفا اصرار نکنید. همین کافیه.
جاوید دیگر چیزی نگفت و به سمت خانه‌ی پدری پناه راند. پناه با دیدن مسیر آشنا متعجب پرسید:
- از کجا بلدین؟!
جاوید بدون آنکه نگاهش کند با لبخند کم‌رنگی جواب داد:
- اینم جزئی از کاره.
پناه سری تکان داد و پرسید:
- معذرت می‌خوام. شما می‌خواستین با من حرف بزنین و سوال داشتین اما من... .
جاوید میان حرف پناه پرید:
- پس قبول داری کارت احمقانه بود؟
پناه به بیرون زل زد و جواب داد:
- لطفا سوالت رو بپرس.
جاوید از اینکه مدام لحن پناه جمع و مفرد می‌شد خنده‌ی بی صدایی کرد و گفت:
- اگر حالتون خوب نیست می‌تونیم بزاریمش برای یه وقت دیگه.
پناه سری به نشانه‌ی نگاه تکان داد و گفت:
- نه خوبم. بپرس.
جاوید نفس عمیقی کشید و گفت:
- تمام خانوادت و همچنین خانواده‌ی پرهام فقط یک جمله رو گفتن؛ اینکه پناه با ازدواج مخالفه. مخالفت قطعا باید دلیلی داشته باشه؛ درست می‌گم؟
پناه پوزخندی زد و سری تکان داد:
- اره خب، غیر من کی می‌تونه پونه رو کشته باشه؟ من حسودم. چشم دیدن خوشبختی خواهرم رو نداشتم. اره من... .
جاوید میان حرف پناه پرید و عصبی با صدای تقریبا بلندی گفت:
- هیچکس نگفت تو پونه رو کشتی. همه فقط می‌گن تو مخالف بودی. دلیلش رو بگو.
پناه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به جاوید داد. چه می‌گفت؟ می‌توانست شاهرخ را لو دهد؟ قطعا که نه نمی‌توانست. همانطور که در بازجویی مخفی کرده بود اینبار هم باید مخفی می‌کرد.
- خب، پرهام رفیق همسر سابق من بود. همسر سابق من دست به زن داشت و بد دهن بود. فکر می‌کردم شاید رفیقش هم مثل خودشه.
جاوید درحالی که روبه‌روی خانه‌ی پناه نگه می‌داشت یه تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
- مطمئنی دلیلش فقط همین بوده؟
پناه سری تکان داد و گفت:
- بله، دلیل دیگه‌ای نداره.
جاوید با آنکه هنوز قانع نشده بود سر تکان داد و از درون داشبورد کاغذ و خودکاری بیرون آورد. شماره‌ی خود را بر سر کاغذ نوشت و به سمت پناه گرفت.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #34
- این شماره‌ی منه... اگر چیز بیشتری یادتون اومد و یا هر مشکلی داشتین با من تماس بگیرید.
پناه با کمی تردید شماره را گرفت و با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد. جاوید منتظر شد تا پناه وارد خانه شود. پناه زنگ در را فشرد و بعد از مدتی در باز شد. نیم نگاهی به ماشین جاوید انداخت و وارد خانه شد.
با وارد شدن پناه، جاوید پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین را از جا کند. پناه در حیاط را بست و به در تکیه داد. بی‌حوصله تمام حیاط را از نگاه گذراند. حیاط دیگر آن صفا و انرژی سابق را نداشت. گل‌های رز قرمز و سفیدی که پناه و پونه در باغچه کاشته بودند همگی پژمرده شده بودند و دیگر آن رنگ و روی سابق را نداشتند.
پناه لبخند غمگینی زد. به یاد آن زمانی افتاد که خود و پونه بر روی کاشت گل ها دعوا می‌کردند و هردو اصرار داشتند گل مورد علاقه‌ی خود را در تمام باغچه بکارند. آخر سر هم مجبور شدند باغچه را تقسیم کنند و نصف آن را گل رز قرمز و نصف دیگر را گل رز سفید بکارند.
هنوز صدای خنده‌های خود و پونه در گوشش بود و در تمام خانه بوی او را حس می‌کرد. حیاط به هم ریخته بود و چند وسیله در گوشه‌ی حیاط افتاده بود. به ورودی خانه نگاه کرد.
به پاهای خسته‌اش جانی وارد کرد و به سمت ورودی خانه قدم برداشت. دستش را به میله‌های چوبی گرفت و چند پله‌ی کوچک را بالا رفت. با دیدن تعداد زیادی کفش که روبه روی ورودی خانه بودند آه از نهادش بلند شد و چشم‌هایش را روی هم فشرد. عصبی کفش‌هایش را در آورد و وارد خانه شد.
راهرو را طی کرد و به پذیدایی رفت. با دیدن پذیرایی شلوغ و همهمه‌ی زیاد اخم غلیظی کرد و عصبی به مهمان‌ها زل زد. هرکس گوشه‌ای مشغول گفت و گو بود و خبری از افسون و گل خاتون نبود.
با حس دستی بر روی شانه‌اش به سمت صاحب دست برگشت که با اکرم مواجه شد. بغض کرده دستانش را باز کرد و اکرم را در آغوش کشید. اکرم درحالی که اشک‌هایش روی صورتش می‌ریختند کنار گوش پناه گفت:
- خاله دورت بگرده. بمیرم برای دل عذادارت.
پناه هق‌هقی کرد و با صدای گریه‌اش توجه مهمان‌ها به او جلب شد.
اکرم دوباره کنار گوش پناه آرام گفت:
- شرمندتم دخترم. شرمنده‌ی تو و مادرتم که نتونستم بیام مراسم خاکسپاری خواهر زادم. خاک تو سر من.
از پناه جدا شد و با گریه گفت:
- حال گل خاتون بد بود... وضع منم بهتر از اون نبود... طاقت نداشتم ببینم دسته گلمون رو توی قبر می‌زارن.
پناه دستان اکرم را گرفت و بوسه‌ای بر روی آن زد که دستان اکرم به خاطر اشک‌های پناه خیس شد. پناه دوباره اکرم را در آغوش کشید و گفت:
- می‌دونم خاله جان... می‌دونم... خودت رو سرزنش نکن.
اکرم از پناه جدا شد و با انگشت اشک‌های پناه را پاک کرد.
- برو دخترم... برو استراحت کن... چشمات داره از جا در میاد قشنگم... برو یکم بخواب... می‌دونم که خواب به چشمت نمیاد؛ ولی توروخدا یکم استراحت کن.
پناه تنها سری تکان داد و بدون نگاه به مهمان‌ها که همه به او زل زده بودند به سمت اتاقش رفت. پله‌ها را دوتا دوتا طی کرد و وارد اتاقش شد. خودش را روی تخت انداخت و صدای گریه‌هایش را در بالشت خفه کرد.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #35
***

روبه‌روی خانه‌ی پدری‌اش توقف کرد. قبل از اینکه به خانه‌ی خود برود تصمیم داشت سری به خانواده‌اش بزند. از ماشین پیاده شد و آن را قفل کرد. به سمت در فلزی سبز رنگ حرکت کرد و زنگ در را فشرد. به دیوار کنارش تکیه داد و به درخت کنار خانه زل زد. صدایی از پشت آیفون آمد:
- بله.
جاوید خنده‌ای کرد.
- کوری؟ نمیبینی منو؟
امیرعلی خنده‌ی مردانه‌ای کرد و با شیطنت گفت:
- مگه می‌شه کسی این حجم از ابهت و خوشتیپی رو نبینه؟
جاوید کلافه به آیفون زل زد و گفت:
- کم چرت و پرت بگو. باز کن درو قبل از اینکه باز بارون بگیره.
امیرعلی قفل در را زد و در با صدای تیکی باز شد. جاوید در را هل داد و وارد حیاط شد. در خانه را بست و مسیر طولانی حیاط به ورودی را طی کرد. حیاط خانه‌ی پدری‌اش آنقدر بزرگ بود که برای رسیدن به ورودی باید ماشین می‌گرفت. این خانه از پدربزرگش به ارث رسیده بود و قدیمی بود. حوض وسط حیاط که پر از برگ‌های خشک شده و ماهی‌های ریز بود قشنگ ترین بخش حیاط بود که حس آرامش را به جاوید منتقل میکرد.
با رسیدن به ورودی، دو پله‌ی جلوی در را طی کرد و وارد خانه شد. با ورودش اولین بویی که در دماغش پیچید بوی قرمه سبزی‌های همیشگی مادرش بود. لبخند غلیظی زد و به امیرعلی که روی مبل‌های کرم رنگ خانه لم داده بود و تلویزیون نگاه می‌کرد چشم دوخت. امیرعلی با دیدن جاوید از جا بلند شد و با لبخند به سمتش آمد.
- به به، خان داداش گلم. خوش اومدی. چه عجب از این طرف ها؟ جناب سرهنگ دودقیقه مرخصی بهت داده که گذرت به اینجا افتاده؟
جاوید برادرش را در آغوش کشید و گفت:
- چقدر حرف می‌زنی تو پسر! کِی زن می‌گیری از دستت خلاص شیم؟
امیرعلی خنده‌ای کرد و از جاوید جدا شد.
- هر وقت تو زن گرفتی منم می‌گیرم.
جاوید اخم ریزی کرد و با همان لبخند گفت:
- 27 سالته پسر. سن خر پیر رو داری!
امیر علی با چشمانی گرده شده و صدایی تقریبا بلند گفت:
- چی؟ اگر من سن خر پیر رو دارم؛ تو حتماً سن بابابزرگ خر پیر رو داری. ببخشیدها، انگار یادت رفته داری می‌ری تو 35.
جاوید به حرص برادرش خندید و گفت:
- باشه بابا. کُشتی خودت رو. به من چه اصلا؛ زن نگیر.
امیر علی لبخندی زد.
- ایول. همینه. زن می‌خوام واسه سر قبرم؟!
جاوید روی مبل نشست و گفت:
- مامان کجاست؟
امیرعلی خودش را روی مبل، روبه‌روی جاوید انداخت و گفت:
- داره توی اتاق نماز می‌خونه.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #36
جاوید سری تکان داد و از جا بلند شد. به سمت اتاق مادرش رفت و در را آرام باز کرد. ناهید در حالی که چادر گل‌گلی سفید رنگی سرش بود سرش را روی مُهر گذاشته بود و سجده می‌کرد. جاوید با عشق به مادرش نگاه کرد و گوشه‌ای روی زمین نشست تا نماز مادرش تمام شود. ناهید با تمام شدن نمازش سرش را بالا آورد که نگاهش به جاوید لبخند به ل*ب افتاد. لبخندی زد و با چشمانی که برق می‌زد گفت:
- خوبی پسرم؟
جاوید به سمت مادرش آمد و درحالی که بر سرش بوسه‌ای می‌زد گفت:
- قبول باشه مادرم. بله خوبم. شما خوبی؟
ناهید تسبیح به دست، دستانش را به دعا گرفت و گفت:
- الحمدللّه پسرم. مگه می‌شه تورو داشته باشم و خوب نباشم؟
جاوید لبخندی به صورت چروکیده‌ی مادرش پاشید که ناهید ادامه داد:
- مرخصی بهت دادن پسرم؟
جاوید شرمنده سری به نشانه.ی نه تکان داد و گفت:
- شرمندتم مادر. این مدت انقدر کار سرم ریخته بود که تازه فرصت کردم بیام سمتتون.
ناهید اخمی کرد.
- این حرف‌ها چیه؟ همین که داری پا جای پای پدر خدابیامرزت میذاری برام خیلی ارزشمنده.
جاوید بوسه‌ای بر دستان مادرش زد. ناهید درحالی که با عشق به پسرش نگاه می‌کرد گفت:
- پاشو پسرم. پاشو بریم شام بخوریم. به دلم افتاده بود میای گفتم پاشم قرمه سبزی بزارم.
جاوید خنده‌ای کرد.
- قربون اون دلت بشم من ناهید جون.
ناهید خنده‌ای کرد و از جا بلند شد. چادر گل‌گلی‌اش را درآورد و دستی به موهای حنا زده‌اش کشید. جاوید هم از جا بلند شد و همراه مادرش از اتاق خارج شد. امیرعلی درحالی که کلافه اطراف را نگاه می‌کرد با دیدن جاوید و ناهید غرغرکنان گفت:
- کجائید شما؟ مردم از گشنگی.
ناهید پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- از دست این پسر که سیرمونی نداره.
جاوید خنده‌ای کرد.
- دودقیقه دندون رو جیگر بزار پسر.
امیرعلی چپ‌چپ به جاوید نگاه کرد و جاوید با کمک مادرش سفره‌ی کوچک را در آشپرخانه پهن کرد. بعد از چیدن سفره هرسه کنار سفره نشستند و مشغول خوردن شدند. جاوید مدام سربه سر برادر کوچکش می‌گذاشت و امیر علی با حرص جوابش را می‌داد. تمام مدت ناهید با عشق به پسرانش نگاه می‌کرد و در دل خدارا بابت این دو نعمت شکر می‌کرد.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #37
بعد از تمام شدن شام، جاوید و امیرعلی سفره را جمع کردند و جاوید برای اینکه دستان مادرش خسته نشود خودش ظرف‌ها را شست و بماند که چقدر توسط امیر علی هنگامی که پیش بند ستاره‌ای سفید رنگ را به کمر بسته بود مسخره شد.
بعد از شستن ظرف‌ها مشغول درست کردن چای شد و بعد از اینکه آن را در درون لیوان ریخت به همراه نقل و نبات و قند روی میز پذیرایی گذاشت و کنار ناهید و امیرعلی نشست. ناهید درحالی که لیوان کمر باریک شیشه‌ای را که از چای خوش رنگ پر شده بود برمی‌داشت؛ روبه جاوید با لبخندی کم رنگ گفت:
- کارا چطور پیش می‌ره پسرم؟ همه چی روبه راهه؟ ماموریت جدیدی بهت ندادن؟
جاوید آرنج‌هایش را روی زانویش گذاشت و به جلو خم شد. درحالی که به گل‌های قالی زل می‌زد جواب داد:
- ماموریت که نه، اما داریم روی یه پرونده‌ی جدید و عجیب کار می‌کنیم؛ پرونده‌ی قتل.
امیرعلی درحالی که نباتی در دهان می‌انداخت با چشمانی گرد شده گفت:
- کی رو کشتن؟
جاوید به مبل تکیه داد و به برادرش زل زد:
- یه تازه عروس و داماد رو شب عروسی به قتل رسوندن.
ناهید چنگی به صورتش انداخت و با بُهت گفت:
- پناه بر خدا. چرا آخه؟
جاوید به مادرش نگاه کرد.
- ماهم دنبال همین سوالیم. وضع خانواده‌ها خیلی بده. هیچکدوم توی بازجویی اطلاعات درست و درمونی بهمون ندادن.
امیرعلی کمی از چایش را نوشید و گفت:
- هرچی که هست مربوط به خود عروس و داماده.
جاوید متفکر به میز مشکی رنگ دایره‌ای زل زد و گفت:
- خیلی هم نمیشه مطمئن بود که قاتل خصومتی با عروس و داماد داشته. سوال‌های زیادی هست که هنوز بی جواب مونده و وظیفه‌ی منه که جوابشون رو پیدا کنم.
ناهید نگران دست پسرش را گرفت و گفت:
- توروخدا مراقب خودت باش پسرم. خودت رو توی دردسر ننداز. نمی‌خوام تو روهم مثل پدرت از دست بدم.
جاوید با لبخند به بغض مادرش زل زد و او را درآغوش کشید.
- قربون اون بغض توی صدات بشم من. نگران نباش. پسرت تا ابد بیخ ریشته.
ناهید خنده‌ای کرد و امیرعلی با کنایه گفت:
- آره دیگه... کم کم باید دبه ترشی بندازی مادرجان.
ناهید از جاوید جدا شد و روبه امیرعلی تشر زد:
- ولکن این پسر رو، انقد سن و سال و زن نگرفتنش رو به روش نیار. پسرم هروقت عاشق شد با جون و دل خودش می‌ره سر زندگیش. زور که نیست.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #38
جاوید بر سر مادرش بوسه‌ای زد و گفت:
- ای قربون دهنت ناهید جون.
رو به امیرعلی که اخم کرده بود گفت:
- تحویل گرفتی؟
امیرعلی چپ‌چپی به جاوید نگاه کرد و جوابی نداد. جاوید خنده‌ای کرد و زیر ل*ب گفت:
- امان از این پسر.
جاوید کمی دیگر با مادرش حرف زد و او را قانع کرد که نگران چیزی نباشد. نگاهش به ساعت افتاد که 22:20 شب را نشان می‌داد. رو به مادرش و امیر علی کرد و گفت:
- خب دیگه، دیر وقته. منم برم خونه استراحت کنم. فردا باید برم اداره.
ناهید که کمی دپرس شده بود لبخند کم رنگی زد و گفت:
- همینجا استراحت می‌کردی پسرم. صبح می‌رفتی اداره.
می‌دانست جاوید قبول نمی‌کند اما با این حال پیشنهادش را داد. جاوید بوسه‌ای بر دستان مادرش زد و گفت:
- نه مادر جان. بهتره برم خونه. نگران نباش. سعی می‌کنم زود به زود بهتون سر بزنم.
ناهید با لبخندی غمگین سر تکان داد و دیگر اصرار نکرد. جاوید بعد از خداحافظی از ناهید و امیرعلی از خانه خارج شد و به سمت ماشینش رفت. در ماشین را باز کرد و سوار شد. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه‌ی خود حرکت کرد.
با ورود به خانه، بی‌توجه به حیاط ریخت و پاش شده به سمت ورودی خانه رفت. نفس عمیقی کشید و کفش هایش را درون جاکفشی گذاشت. در ورودی را باز کرد و وارد فضای گرم خانه شد. بعد از گذشت از راهروی کوتاه، خودش را روی کاناپه‌ی مشکی رنگ درون پذیرایی انداخت و ساعدش را روی چشمانش قرار داد.
این روز ها کارهایش زیاد شده بود و وقت سرخاراندن هم نداشت. هرچقدر دو دوتا، چهارتا می‌کرد هیچ نمی‌فهمید چرا یک داماد باید شب عروسی‌اش به قتل برسد. هیچ چیز مشکوکی نداشت و سابقه‌اش پاک بود. هیچکس موردی از او ندیده بود و همه او را یک فرد ابرودار و خانواده‌دار معرفی می‌کردند. از آن خانه حتی یک تیکه طلا هم جابه‌جا نشده بود و دزدی‌ای هم در کار نبوده است.
به یاد حرکت پناه سالاری افتاد. ساعدش را از روی چشمانش برداشت و با اخم به گل‌های قالی سفید رنگ زل زد. آیا او واقعا قصد خودکشی داشت؟ جاوید از نگاه آن دختر ناگفته‌های زیادی را می‌خواند. یقین داشت که او چیزی را مخفی می‌کند. باید کمی بیشتر این دختر را زیر نظر می‌گرفت.
کلافه از فکرهای درون مغزش، ازجا بلند شد و به پله‌های پالاز شده را بالا رفت. در اتاق مشکی رنگش را باز کرد و با دیدن اتاق شلوغ و به هم ریخته چشمانش را با حرص روی هم فشار داد. از شلختگی متنفر بود و درگیری این روزهایش اجازه‌ی رسیدن به خانه را به او نمی‌داد. تصمیم گرفت دوشی بگیرد تا خستگی از تنش بیرون رود.
به سمت کمد مشکی رنگ گوشه‌ی اتاق که با تـ*ـخت و میز مشکی رنگ اتاق ست بود رفت و مقداری لباس از آن درآورد. رنگ مشکی را دوست داشت و تمام خانه‌اش ست مشکی و سفید بود. البته که بیشتر از رنگ مشکی استفاده کرده بود و بماند که کلی غر از ناهید شنیده بود. به سمت حمام رفت تا کمی خستگی را از تنش بیرون کند.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #39
***
با صدای در اتاق، نگاهش را به در داد و با صدای گرفته و بی‌حال گفت:
- بفرمائید.
اکرم درحالی که سینی غذا در دستش بود وارد شد و در را با پایش بست. به چشمان غم زده‌ی پناه نگاهی انداخت و با ناراحتی به سمتش آمد. سینی را روی میز کنار تخت گذاشت و درحالی که روی تخت می‌نشست، موهای پناه را نوازش کرد.
- پاشو دخترم. پاشو قربونت برم. چند روزه ل*ب به غذا نزدی. بازم راهی بیمارستان می‌شی دخترم. پاشو چند قاشق غذا بخور.
پناه که از بوی زرشک پلوی روی میز حالت تهوع گرفته بود سرش را درون بالشت فرو کرد و گفت:
- خاله توروخدا اینو ببر بیرون. بوش حالم رو بد می‌کنه.
اکرم اخمی کرد و لحنش را تند کرد.
- هیچ متوجهی این مدت چندبار راهی بیمارستان شدی؟ دخترم داری خودت رو ذره‌ذره آب می‌کنی. اون از مامانت که به زور غذا به خوردش دادم اینم از تو. پاشو دختر.
پناه کلافه و بی حال روی تخت نشست و به زور چند قاشق از دست اکرم خورد. بعد از چند قاشق، دیگر نتوانست و رو به اکرم گفت:
- خاله توروخدا، حالم داره به هم می‌خوره.
اکرم با اخم قاشقی که به سمت دهان پناه گرفته بود را درون ظرف گذاشت و از جا بلند شد.
- یکم بخواب. کاری به مهمون‌ها و سر و صداها نداشته باش. می‌خوای در اتاقتم قفل کن.
پناه تنها سری تکان داد و چیزی نگفت. با خروج اکرم از اتاق، کاغذ روی میز را برداشت و به شماره‌ی جاوید زل زد. جاوید به غیر از شماره، نام خودش را هم زیر کاغذ نوشته بود. " جاوید محتشم". پناه نگاهش را از کاغذ برداشت و اسم را درون گوشی خود ذخیره کرد. شاید یک روز به کارش می آمد.
دوباره روی تخت خوابید و چشم‌هایش را روی هم فشار داد بلکه کمی بتواند بخوابد و از این دنیا دور شود. بعد از گذشت چند دقیقه چشمانش گرم شد و برای چند ساعت از این دنیا و آدم‌هایش دور شد.

***

در اتاق را به آرامی باز کرد. پله‌هارا با بی حالی پایین آمد و نگاهش را به جمعیت کمه درون سالن داد. زندایی هایش و دایی‌هاش به همراه گل خاتون و مادرش در سالن بودند. خبری از جمعیت دیشب نبود اما می‌دانست دیر یا زود سرکله‌اشان پیدا می‌شود.
عماد با دیدن پناه با نگرانی نگاهش کرد و پناه بدون حتی سلامی به سمت آشپزخانه رفت. افسون آهی کشید و با چشمانی پر از اشک به گل‌های قالی زل زد. اکرم که در حال رسیدگی به کارهای آشپزخانه بود با دیدن پناه دست از کار کشید و لبخند بی‌جانی به ل*ب نشاند.
پناه لیوان تمیزی را برداشت و از آب سرد کن مقداری آب درون لیوان ریخت. آب را یک نفس سرکشید و بی توجه به نگاه‌های نگران اکرم از آشپزخانه خارج شد. گل خاتون از پشت عینکش نگاهی به پناه انداخت و با صدایی گرفته درحالی که عصایش را محکم گرفته بود گفت:
- پناه دخترم، بیا اینجا پیش مادرت.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #40
پناه با شنیدن این جمله پوزخندی بر ل*ب نشاند. شب عروسی پونه او یک منحوس بود و الان دخترش شده بود؟ عماد از جا بلند شد و به پناه نزدیک شد. نگران به پناه زل زد و با شرمندگی گفت:
- پناه، می‌دونی که دیشب نمی‌خواستم اونکارو کنم. دست خو... .
پناه میان حرفایش پرید و با پرخاشگری گفت:
- ولی اینکار رو کردی. بی توجه به عذادار بودنم جلوی صد نفر به من سیلی زدی.
پوزخندی بر ل*ب نشاند و ادامه داد:
- چون حرف حق می‌زدم نتونستی تحمل کنی و با سیلی زدن به من خودت رو خالی کردی.
عماد کلافه دستی میان موهایش کشید.
- بسه دیگه، ادامه نده. همه اینجا عذاداریم.
پناه با داد در صورت عماد گفت:
- نه شماها عذادار نیستین. قاتلین.
صدای حامد بلند شد.
- بسه پناه، دیگه تمومش کن.
پناه در حالی که اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش مسابقه گذاشته بودند رو به افسون غم زده کرد و گفت:
- یادته می‌گفتی من نحسم؟ یادته می‌گفتی به زندگی خواهرت حسادت می‌کنی؟ یادته چقدر گفتم نکن؟ یادته؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
- این حرفا باید تا ابد توی ذهنت بمونه. از الان تا آخر عمرت یه آب خوش از گلوت پایین نمی‌ره. با این عذاب دیگه نمی‌تونی زندگی کنی. دیگه رنگ شادی رو نمیبینی و همش‌هم تقصیر خودته.
بعد از این حرف عصبی به سمت خروجی حرکت کرد و بعد از برداشتن پالتویش، سوئیچ ماشین و کفش‌هایش از جا کفشی از خانه خارج شد.
با دیدن آسمان بارانی کلاه پالتویش را روی سرش گذاشت و سوار ماشین شد. ماشین را روشن کرد و شروع به حرکت کرد. نمی‌دانست کجا می‌رود، اما می‌دانست می‌خواهد از آن خانه دور باشد. نفس کشیدن در آن خانه برایش سخت بود.

***

کلافه به رهام خونسرد نگاه کرد و درحالی که بر روی میز می‌کوبید داد زد:
- می‌شه انقدر خونسرد نباشی؟
رهام درحالی که دستش را زیر چانه‌اش قرار داده بود گفت:
- خونسردی جزئی از کارمه. اگه مثل تو انقدر عجول و زودجوش بودم این همه پرونده حل نکرده بودم.
جاوید درحالی که در اتاق قدم می‌زد دستی به گردنش کشید و با اخم گفت:
- می‌بینی که منم با همین عجولی و زودجوشی پرونده‌های زیادی رو حل کردم.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom