What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #41
مکثی کرد.
- ولی دیگه واقعاً دارم کلافه می‌شم. بدون هیچ سرنخی داریم فقط دور خودمون می‌چرخیم. توی سابقه‌ی عروس و داماد هیچ چیز مشکوکی نیست. توی تماس‌های تلفنیشون، حتی توی گوشی‌های همراهشون هیچ چیز مشکوکی نیست. هیچ سرنخ، ردپا، نشونه و کوفت و زهرماری‌ام توی محل قتل نیست. هیچکس‌ هم شب عروسی هیچ رفتار مشکوکی ندیده. انقدر همه چیز پاک و بدون سرنخه که دارم کلافه می‌شم. مگه می‌شه آخه آدم هیچ ردی از خودش به جا نذاره؟
رهام متفکر سر تکان داد و گفت:
- آره، و این نشون می‌ده با یه پرونده جدی روبه‌رو هستیم. درسته هیچکس و هیچ چیز مشکوک نیست اما یه چیز هست.
جاوید سوالی به رهام زل زد که رهام ادامه داد:
- پناه سالاری، توی تمام بازجویی‌ها ازش اسم بردن و همه می‌گفتن شب عروسی به طرز عجیب و مشکوکی کلافه بوده.
جاوید رو به روی رهام نشست و با اخم گفت:
- ولی اون گفت که... .
رهام میان حرفایش پرید:
- تو باور کردی؟
جاوید ساکت به رهام زل زد. نه، باور نکرده بود. رهام درست می‌گفت. آن دختر زیادی مشکوک بود و خود هم این را می‌دانست. با ساکت شدن جاوید، رهام به جلو خم شد و آرنج هایش را روی زانویش گذاشت.
- باید این دختر رو زیر نظر بگیریم.
جاوید سری تکان داد و گفت:
- باشه، یه نفر رو می‌ذارم حواسش بهش باشه.
رهام به تایید سری تکان داد و چیزی نگفت.

***

با رسیدن به محل مورد نظر، ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و حیاط بزرگ بیمارستان را طی کرد. با ورود به بیمارستان نفس عمیقی کشید و به سمت پذیرش رفت. روبه پرستاری که موهای صورتی رنگش را کج ریخته بود و ل*ب پروتز شده‌اش بیشتر از بقیه‌ی عضوهای صورتش در چشم می‌آمد گفت:
- سلام، وقتتون بخیر. می‌خواستم دکتر شاهرخ حکمت رو ببینم.
پرستار نگاهی به پناه انداخت و با صدایی که شبیه جیغ بود گفت:
- دکتر چی هستن؟
پناه جواب داد:
- جراحی عمومی.
پرستار سری تکان داد و گفت:
- وقت قبلی داشتین؟
پناه حرصی جواب داد:
- نه.
برای ادامه‌ی حرفش کمی مردد بود اما در آخر ادامه داد:
- همسرشون هستم. باید ببینمشون، وقتشون آزاده؟
 
Last edited by a moderator:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #42
پرستار با چشم‌های گرد شده به پناه زل زد و گفت:
- اجازه بدین باهاشون تماس بگیرم.
پناه پوفی کشید و سری تکان داد. پرستار با شاهرخ تماس گرفت و گفت:
- دکتر... یه نفر هستن... .
حرفش را ادامه نداد و روبه پناه گفت:
- اسمتون؟
- پناه سالاری.
پرستار ادامه داد:
- یه نفر به اسم پناه سالاری اینجان و خودشون رو همسرتون معرفی کردند. بفرستمشون داخل؟
با چیزی که شاهرخ گفت، پرستار چشمی گفت و گوشی را قطع کرد. روبه پناه گفت:
- تا حالا ندیده بودمتون خانوم حکمت. نمی‌دونستم دکتر شاهرخ زن دارند. اتاقشون طبقه‌ی دوم دست چپه.
پناه از اینکه پرستار او را با فامیلی شاهرخ صدا زده بود اخمی کرد و بی حرف سری تکان داد. به سمت اتاق شاهرخ حرکت کرد.
با رسیدن به اتاق، نفس عمیقی کشید و دستانش را که از استرس سرد شده بودند درون جیب‌هایش فرو برد. با یکی از دست‌هایش تقه‌ای به در زد و با شنیدن صدای شاهرخ وارد شد.
در اتاق را بست. صورتش را بالا آورد و با شاهرخ پوزخند به ل*ب که لباس فرم دکتر را به تن داشت مواجه شد. اخم غلیظی کرد و به سمت شاهرخ رفت. روبه رویش ایستاد و ل*ب زد:
- مشخصه منتظرم بودی.
شاهرخ به صندلی تکیه داد و با همان پوزخند جواب داد:
- خیلی وقته منتظرم. مطمئن بودم اولین نفر به من شک می‌کنی.
پناه تیز به شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ به جلو خم شد و دستانش را روی میز گذاشت.
- خبر مرگ خواهرت و پرهام مثل بمب پیچیده. انتظار نداری که خبر نداشته باشم از بهترین دوستم؟
پناه کف دستانش را روی میز گذاشت و با خشم به شاهرخ زل زد:
- پرهام بهترین دوستت بود و حتی به عروسیش هم نیومدی؟ بهترین دوستت بود که هیچ ارتباطی باهاش نداشتی؟ بهترین دوستته که اینطور خونسرد از مرگش حرف می‌زنی؟
شاهرخ خونسرد جواب داد:
- هیچکدوم از اینا به تو مربوط نیست.
با خشم ادامه داد:
- مگه قرار نشد ازم فاصله بگیری و پا رو دمم نزاری؟ مگه ما طلاق نگرفتیم؟ پس چرا هنوز خودت رو همسر من معرفی می‌کنی؟
پناه غرید:
- من هیچکاری با تو ندارم.
- پس اینجا چه غلطی می‌کنی؟ هان؟ نکنه فکر می‌کنی من اون خواهرت و شوهرش رو کشتم؟ مگه من قاتلم؟
 
Last edited by a moderator:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #43
پناه پوزخندی زد.
- با دادن اون زهرماری دست جوون‌های مردم قاتل نیستی؟
شاهرخ از جا بلند شد. چانه‌ی پناه را محکم در دست گرفت و با خشم در صورتش غرید:
- بهم قول دادی پناه... منم بهت گفتم اگه حس کنم خطر برام محسوب می‌شی، بهت رحم نمی‌کنم.
پناه چانه‌اش را از دست شاهرخ بیرون کشید و با عصبانیت فریاد کشید:
- خودت بودی شک نمی‌کردی؟ خواهر من به قتل رسیده. می‌فهمی؟
شاهرخ میز را دور زد. عصبی روبه‌روی پناه ایستاد و با صدایی بالا رفته گفت:
- صدات رو بیار پایین. اینجا خونه ننه بابات نیست که اینجوری هوار می‌کشی.
در چشمان پر از غضب پناه زل زد و با صدایی تحلیل رفته ادامه داد:
- اومدی به من به اتهام قتل می‌زنی؟ من چطور می‌تونم بهترین دوستم رو بکشم؟ درسته اصلا ارتباطی نداشتیم اما دلیل نمیشه قید این همه سال دوستی رو بزنم.
انگشتش را روبه روی پناه گرفت و تهدیدکنان گفت:
- این موضوع به من هیچ ربطی نداره. بخوای بی‌خودی پای منو وسط بکشی به خدا قسم نه به تو، نه به خانوادت رحم نمی‌کنم.
پناه در حالی که سعی در مهار بغضش داشت با چشمانی اشکی و سرخ شده در چشمان شاهرخ زل زد و با تمام نفرتش غرید:
- اگه فقط و فقط کوچک ترین ربطی به این موضوع داشته باشی؛ چشمام رو می‌بندم و بدون فکر به عاقبتش دهنم رو باز می‌کنم شاهرخ. من سر خواهرم هست و نیستت رو به آتیش می‌کشم. به والله که می‌کشم.
در مقابل چشمان مات و متحیر شاهرخ، عصبی از اتاق خارج شد و تند‌تند پله‌ها را پایین رفت. بی‌توجه به نگاه متعجب پرستارها، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد.
با خروجش، درون ماشین نشست و با جیغ بر روی فرمان کوبید. هق‌هق بلندی سر داد و سرش را روی فرمان گذاشت. آتشی که در دلش بود قابلیت خفه کردنش را داشت. آنقدر پر از زخم و درد بود که دیگر تحمل ادامه دادن نداشت. مگر قلب ضعیف و شکننده‌اش تا چه حد تحمل این کوه عظیم درد را داشت؟
اگر شاهرخ واقعا ربطی به این موضوع نداشت پس قاتل که بود؟ پونه آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسید چه برسد به اینکه دشمنی داشته باشد.
با شناختی که پناه از خواهر خود داشت پس بی‌شک این موضوع به پرهام مربوط می‌شد. ماشین را روشن کرد و به سمت قبرستان، خانه‌ی ابدی خواهرش حرکت کرد. تمام مسیر نگاهش میخ جاده بود و در دلش آشوب به پا بود. آیا می‌توانست به زندگی گذشته برگردد؟ می‌توانست دوباره لبخند بزند؟ می‌توانست زندگی‌اش را از نو بسازد؟
پناه تمام تلاشش را برای جلوگیری از این ازدواج انجام داده بود. اما خانواده‌اش نه، آن‌ها با دستان خود پونه را وارد دهان شیر کردند و هیچکدام به پناه و حرف‌هایش اهمیتی ندادند. ای کاش پونه کمی به خواهر خود اعتماد می‌کرد. ای کاش هیچوقت با پرهام آشنا نمی‌شد. ای کاش پناه هرگز مجبور به ازدواج اجباری با شاهرخ نمی‌شد.
آهی کشید و با رسیدن به قبرستان، ماشین را گوشه‌ای پارک کرد. به سمت قبرستان حرکت کرد. هوا هنوز هم نم‌نم های ریز داشت و آسمان هم مانند پناه بغض بی‌انتهایی داشت. با رسیدن برسر قبر خواهرش کنارش نشست و دستی به خاک خیس کشید. فقط خدا می‌داند پونه هنگام مرگ چه عذابی کشیده است. درحالی که تک‌تک آرزوهایش جلوی چشمانش می‌رقصیدند چشمانش برای همیشه بسته شده بود.
اشک‌های پناه روی صورتش ریختند. خاک را درون مشت‌هایش فشرد و چشمانش را روی هم فشار داد. به یاد حرف‌های خود و پونه افتاد. قبل از اینکه با شاهرخ آشنا شود. قبل از اینکه پرهام وارد زندگی آن‌ها شود. قبل از تمام این اتفاقات نحس!
 
Last edited by a moderator:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #44
***
( فلش بک)
- پناه.
پناه نگاهش را از کتاب فلسفه‌ی جلویش گرفت و کلافه به پونه نگاه کرد.
- چیه؟
پونه درحالی که دراز کشیده بود گوشی را کناری گذاشت و با ذوق روی تخت نشست.
- وای پناه این پسره کیارش هست ها، داداش مهلا، همکلاسیم. همین که هر روز میاد روبه‌روی مدرسه دنبال مهلا.
پناه کمی فکر کرد و با به یاد آوردن پسری موفرفری و لاغر اندام که همیشه تیپ اسپرتی داشت اخمی کرد و جواب داد:
- آهان یادم اومد. خب؟
پونه درحالی که گونه‌های سرخ شده‌اش نشان از خجالتش می‌داد با کمی اِن و مِن گفت:
- ام… خب، امروز بهم پیام داد.
پناه با شنیدن این حرف با چشمانی گرد شده از جا پرید و روبه‌روی پونه روی تـ*ـخت نشست.
- چرا پیام داد؟ چی گفت؟ شمارت رو از کجا آورد؟
پونه خنده‌ای کرد و درحالی که موهای بلندش را میان انگشت پیچ می‌داد گفت:
- اوم... خب شمارم رو از مهلا گرفته... پیام داده که بیشتر آشنا بشیم.
پناه اخمی کرد و با لحن جدی گفت:
- چه غلطا... بده من ببینم پیامش رو.
قبل از اعتراض پونه، گوشی را برداشت و وارد قسمت پیام‌ها شد. پونه اعتراض کرد:
- وای پناه، چرا عصبی می‌شی خب؟
پناه پیام پسرک موفرفری را باز کرد.
«سلام خوبی؟ من کیارشم، برادر مهلا. شمارت رو از مهلا گرفتم. خیلی دوست دارم بیشتر باهم آشنا بشیم. نظرت چیه؟»
پناه اخم غلیظی کرد و روبه پونه‌ای که با ذوق نگاهش می‌کرد گفت:
- دیوونه شدی پونه؟ بابا بفهمه فکر کردی زندت می‌ذاره؟ نمیدونی چقدر رو آبروش حساسه؟
پونه بق کرده سر تکان داد.
- می‌دونم! ولی خب... .
حرفش را ادامه نداد و ناراحت به پناه زل زد. پناه گوشی را گوشه‌ای انداخت. دستان پونه را میان دستانش گرفت و درحالی که در چشمانش زل می‌زد گفت:
- به این پسر اعتماد نکن. این به غیر از تو به صد نفر دیگه‌ام پیام داده. این چیزها برای سن ما هنوز زوده عزیز دلم.
پونه نفس عمیقی کشید و گفت:
- اما... .
پناه میان حرف‌هایش پرید.
- اما و اگر نداریم پونه. بیخیال شو لطفا، حتی اگه بتونی از قفل و زنجیرهای بابا هم فرار کنی بازم بیخودی وقتت رو هدر می‌دی و وابستش می‌شی. عاقل باش خواهر قشنگم.
 
Last edited by a moderator:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #45
پونه لبخندی زد و سری تکان داد.
- باشه... اصلاً جوابش رو نمیدم. قول میدم تو راه مدرسه هم دیگه نگاهش نکنم.
پناه بوسه‌ای بر روی گونه‌ی پونه کاشت.
- آفرین قشنگم.
پونه با همان لبخند پناه را صدا زد:
- پناه.
- جان دلم.
پونه نفس عمیقی کشید و در چشمان خواهرش زل زد.
- خیلی خوشحالم که دارمت. خیلی خوشحالم که هستی. همیشه مواظبمی. کنارمی. تنهام نمی‌زاری. دقیقا مثل اسمت یه پناهی.
پناه، پونه را در آغوش کشید. موهایش را نوازش کرد و گفت:
- قربونت بشم من قلب پناه. معلومه که همیشه مواظبتم، تو شکننده‌ای؛ زود می‌شکنی. اگه مراقبت نباشم هر آت و آشغالی با دلت بازی می‌کنه و دل کوچولوت رو می‌شکنه. ولی تا وقتی من هستم مگه این ممکنه؟
پونه خنده‌ای کرد و خواهرش را بیشتر در آغوش فشرد. در دل خداراشکر می‌کرد بابت داشتن پناه. حتی پدر و مادرش را هم به اندازه‌ی پناه دوست نداشت. پناه برای او یک هدیه بود.

***

(حال)

هق‌هق بلندی کرد و سرش را بر روی زانوهایش گذاشت.
- دلم داره آتیش می‌گیره پونه، چرا مثل همیشه به حرفم گوش ندادی؟ چقدر بهت گفتم نکن؟ دارم دیوونه می‌شم. هیچ کاری از دستم برنمیاد. قاتلت داره آزاد واسه خودش می‌چرخه و من جز گریه هیچ غلطی نمی‌تونم کنم.
به قبر پرهام که کنار پونه بود نگاه کرد.
- همش تقصیر توئه. نباید می‌ذاشتم وارد زندگیمون بشی. من و خواهرم یه گوشه داشتیم زندگیمون رو می‌کردیم واسه چی اومدی گند زدی توش؟
دستانش را به صورتش گرفت و از ته دل زار زد. آنقدری پر بود که محال بود داغ دلش با گریه آرام شود. او قصاص می‌خواست. قصاص قاتلی که آزادانه می‌چرخید و برایش مهم نبود یک عروس و داماد پر از آرزو را پرپر کرده است؛ آن هم به بدترین شکل.
از جا بلند شد و به قبر زل زد. گریه کردن فایده‌ای نداشت. تا وقتی آن قاتل را پیدا نکند قلبش ارام نمی‌گیرید. تا شبی که او را قصاص نکنند نمی‌تواند سر بر روی بالشت بگذارد. باید تلاشش را می‌کرد. حسی در دلش بود که فریاد می‌زد شاهرخ بی‌تقصیر نیست و اوهم در این قضیه دست دارد. اما این فقط گفته‌ی دلش بود. مغزش به او هشدار می‌داد از شاهرخ فاصله بگیرد.
هنوز تهدیدهای شاهرخ در گوشش بود و می‌ترسید از غمی دوباره، از دردسری جدید و آسیب رسیدن به خانواده‌اش. از طرفی هم شاهرخ آنقدر بی‌رحم است که رفیق چندین و چندساله‌ی خود را بکشد؟ اصلا در ذهن نمی‌گنجد. آن‌ها از برادر به یکدیگر نزدیک‌تر بودند.
با شنیدن صدای رعد و برق سرش را بالا آورد و به آسمان تیره‌ی آماده‌ی بارش زل زد. برای بار اخر نگاهی به قبر خواهرش انداخت و گفت:
- پیداش می‌کنم خواهرم، بهت قول می‌دم نمی‌ذارم خونت پایمال بشه! قول می‌دم.
با اینکه اصلا دلش نمی‌خواست، به سمت خروجی قبرستان حرکت کرد. سوار ماشین شد و با سوار شدنش، باران قطرات تند و کوبنده‌ی خود را بر زمین کوبید. ماشین را روشن کرد و به حرکت درآورد. برای رسیدن به قاتل پونه باید ریسک می‌کرد. هرچقدر هم سخت و دشوار باید بر ترس خود غلبه می‌کرد. شاید اگر سکوت خود را کنار می‌گذاشت به قاتل پونه نزدیک‌تر می‌شد.
 
Last edited by a moderator:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #46
تلفن همراه خود را که بر روی داشبورد بود برداشت و وارد مخاطبین گوشی شد. بر روی اسم "سرگرد جاوید محتشم" زل زد و نفس عمیقی کشید. تردید را کنار گذاشت و بر روی اسم ضربه زد. نگاهش را به جاده داد و گوش به بوق‌های تلفن سپرد.

***

با شنیدن صدای تلفن همراهش، چشم از رهام برداشت و به صفحه‌ی گوشی زل زد. شماره ناشناس بود و حتی آشنا هم به نظرش نمی‌آمد. رهام روبه جاوید پرسید:
- کیه؟
جاوید اخمی کرد و بدون جواب به رهام آیکون سبز رنگ را فشرد.
- بله.
صدای خش‌خش و خیابان از پشت خط و جواب ندادن فرد پشت خط باعث تعجبش شد.
- الو.
- ا.. الو، سلام.
با پیچیدن صدای زنانه و آشنایی در گوشش ابرویی بالا انداخت. با همان تعجب جواب داد:
- سلام، بفرمائید.
فرد پشت خط نفس عمیقی کشید که صدایش به گوش جاوید رسید.
- پناه هستم... پناه سالاری.
جاوید اخمی کرد و به رهام متعجب و کنجکاو نگاه کرد. گلویی صاف کرد و گفت:
- بفرمائید، درخدمتم.
- باید باهاتون حرف بزنم.
جاوید به صندلی‌اش تکیه داد و درحالی که در ذهن به دنبال دلیل می‌گشت جواب داد:
- در چه مورد؟
- پشت تلفن نمی‌شه توضیح داد. باید حضوری صحبت کنیم.
جاوید دستی به چانه‌اش کشید و درحالی که با اخم به میز زل زده بود جواب داد:
- باشه، می‌تونین تشریف بیارید اداره.
پناه مکثی کرد و گفت:
- نه... آدرس یه کافه رو می‌فرستم شما تشریف بیارید. مشکلی نیست؟
جاوید مکثی کرد. چرا پناه نمی‌خواست به اداره بیاید؟ دلیل خاصی داشت؟ شاید هم دلیل خاصی نداشت اما باعث تعجب جاوید شد.
- باشه، چه ساعتی؟
- یک ساعت دیگه... می‌تونین بیاین؟
جاوید به ساعتش که 5:30 عصر را نشان می‌داد نگاه کرد و گفت:
- آره می‌تونم.
- باشه... پس خدانگهدار.
جاوید جوابش را داد و گوشی را قطع کرد. به رهام کنجکاو زل زد و گفت:
- پناه سالاری بود.
رهام با همان تعجب گفت:
- خب، چی گفت؟
جاوید به جلو خم شد و دستانش را روی میز گذاشت.
- می‌خواد منو ببینه.
رهام اخمی کرد:
- چرا؟
- گفت باید باهاتون حضوری حرف بزنم.
رهام دستی به چانه کشید و با پوزخند جواب داد:
- بفرما، نگفتم این خانوم یه چیزی رو مخفی می‌کنه؟ مطمئنم می‌خواد در همین مورد حرف بزنه. این دختر یه چیزی می‌دونه.
جاوید نفس عمیقی کشید و بیخیال جواب داد:
- هنوز مشخص نیست. باید ببینم چیکار داره.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #47
***

گوشی و سوئیچ ماشین را درون جیب‌های پالتوی مشکی رنگش قرار داد و با قدم‌هایی خسته و بی‌جان به سمت کافه حرکت کرد. صدای شلپ‌شلپ زمین خیس در زیر بوت‌های مشکی رنگش میان هیاهوی خیابان، کم و ناچیز به گوش می‌رسید. با رسیدن به کافه، در را به آرامی باز کرد و وارد فضای گرم کافه شد.
بوی قهوه اولین چیزی بود که به دماغش خورد و آرامش کوچکی را به وجودش سرازیر کرد. در را به آرامی بست و به فضای کافه نگاه کرد. چندباری را به اینجا آمده بود و عاشق فضای آرامش بخش و ساکتش بود.
دو رنگ زیبای کرم و قهوه‌ای که در دکوراسیون کافه به کار رفته بود نشان دهنده‌ی سلیقه‌ی خوب صاحب کافه بود. اکثرا میزها خالی بود و تنها بر روی دو میز دو زوج جوان نشسته بودند.
به سمت یکی از میزها که دورترین نقطه‌ی کافه بود حرکت کرد و بر روی صندلی کرم رنگه میز نشست. دستانش را روی میز قرار داد و به ساعت کافه نگاه کرد که 5:50 را نشان می‌داد.
چهل دقیقه تا آمدن جاوید مانده بود. سریع آمده بود تا در فضای آرامش بخش کافه کمی فکر کند.
به میز چوبی قهوه‌ای رنگ زل زد و سعی کرد کلماتی که قرار است به سرگرد جاوید بگوید را در ذهنش بچیند.
در ابتدا، اصلا کار درستی کرد که با او قرار گذاشت تا همه چیز را بگوید؟ اگر سرگرد به او کمک نکند و مستقیم به سراغ شاهرخ رود چه؟ نباید بگذارد سرگرد جاوید مستقیم به سراغ شاهرخ برود. ولی سکوت هم نباید کند.
کل خانواده‌ی او، پونه‌ای بود که اکنون زیر خاک است. پس برای چه کسی باید نگران باشد؟ مادرش؟ شاید مادرش خطا‌های زیادی کرده باشد و تمام خاطراتش از مادرش غر و نفرین برای طلاق گرفتنش باشد؛ اما به هرحال مادرش بود. شاید مادرش کسی بود که مدام در زیر گوش پدرش می‌خواند که پناه را رد کنند و زود شوهر دهند؛ اما به هرحال مادرش بود. شاید مادرش روز ازدواجش هیچ توجهی به گریه‌هایش نکرد؛ اما بازهم مادرش بود.
نمی‌توانست او را جزئی از خانواده‌اش نداند و به او بی‌توجه باشد. اما از یک طرف هم نمی‌توانست بیشتر از این سکوت کند.
شاید اصلاً شاهرخ هیچ ربطی به این ماجرا نداشته باشد؛ اما مگر می‌شود؟ اگر شاهرخ واقعا بی‌تقصیر باشد و بی‌خودی خود را در دردسر بی‌‌اندازد چه؟ کلافه نگاهش را از میز گرفت و به اطراف داد.
سیل افکارش بشدت کشنده بودند. متنفر بود از این دوراهی‌ای که یک طرف قاتل خواهرش و طرف دیگر خود و مادرش است. مادری که تنها عضو باقی مانده خانواده‌اش است. شاید با این کار دایی‌هایش را هم در خطر می انداخت.
با شنیدن صدای گوشی‌اش، آن را از جیب پالتو در آورد و به اسم "خاله اکرم" زل زد. دکمه‌ی سبز رنگ را فشرد و گوشی را کنار گوشش نگه داشت.
- بله.
- الو پناه... کجایی خاله جان؟ بی‌خبر کجا گذاشتی رفتی؟
کلافه نفس عمیقی کشید.
- جایی کار دارم خاله جان...کاری داری؟
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #48
صدای اکرم نگران شد.
- کجا کار داری؟ نری یه جا کار دست خودت بدی.
لحن پناه تند شد.
- خاله جان، کارت رو میگی یا قطع کنم؟
این روز ها پناه حتی به خاله‌ای که بیشتر از مادر دوست داشت هم توجهی نمی‌کرد. اکرم با لحنی ناراحت جواب داد:
- باشه... زنگ زدم بگم عمو رحمانت و زن و بچش دارن از تبریز میان تهران و کمتر از یک ساعت دیگه می‌رسن.
چشمان پناه برای لحظه‌ای گرد شد و خون در رگ هایش منجمد شد؛ اما کم‌کم اخم.هایش در هم رفت و با عصبانیت گفت:
- واسه چی دارن میان؟
صدای اکرم متعجب شد.
- واسه چی داره دختر؟! دارن میان وا... .
پناه میان حرفش پرید و با لحنی عصبی غرید:
- بیخود کردن می‌خوان بیان. عمویی که سر قبر برادرش و برادرزادش نیومد الان می‌خواد بیاد چه غلطی بکنه؟
اینبار اکرم هم عصبی شد و لحنش را تند کرد.
- درست صحبت کن دختر... این چه طرز حرف زدنه؟ اون مرد جای پدرته.
پناه پوزخندی زد.
- کدوم پدر؟ این آقای به ظاهر عمو حتی سر قبر برادر خودش نیومد که هیچ، واسه تشیع جنازه‌ی پونه هم نیومد. الان می‌خواد بیاد چیکار؟ بیاد هر و کر به ریشمون بخنده؟
اکرم با تاسف گفت:
- تو عموت رو اینجور شناختی پناه؟ لازمه یادآوری کنم اونی که ارث پدربزرگت رو بالا کشید یه آب هم روش بابای خدابیامرزت بود نه عموت؛ اونوقت تو طلبکاری؟
پناه کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید و جواب داد:
- من کاری به ارث و دعوای چندین و چندساله‌ی عموم و بابام ندارم. اونا همیشه دعوا داشتن. اصلا باشه سر قبر بابام هم حق داشت نیومد. پونه چی؟ من و پونه چه بدی‌ای در حقش کرده بودیم که حتی برای ماهم ارزش قائل نشد؟
اکرم نفس عمیقی کشید و با لحنی عصبی گفت:
- بس کن پناه. یکم به خودت بیا. این بنده خدا هیچ ظلمی به تو نکرده. الان هم واقعا داره لطف می‌کنه که میاد. امشب خونه شلوغه لطفا زود بیا.
پناه بی‌حرف گوشی را قطع کرد و روی میز گذاشت. مطمئن بود اکرم از این کار او دلخور شده است اما انقدری عصبی بود که فعلاً حوصله‌ی فکر کردن به ناراحتی اکرم را نداشت. مدت زیادی بود که عمویش را فراموش کرده بود. شاید هم واقعا بی‌دلیل از او دلخور بود.
آن کسی که به رحمان بد کرده بود رضا، پدر پناه بود و او واقعا حق داشته است قید برادرش را بزند. به یاد اروند افتاد. پسر عمویی که دوسال از او بزرگتر بود و 29 سال را داشت.
در 15 سالگی رویای ازدواج با اروند را داشت و بعد از قطع ارتباط خانواده‌ها، این رویای بچگانه را به کل فراموش کرد. اما آن زمان اروند هم نسبت به پناه بی میل نبود. حتی خبر نداشت که زن گرفته است یا نه. دیگر چه فرقی می‌کرد؟
تمام آن رویاهای کودکی پناه با خاک یکسان شده بود و تنها همدم زندگی‌اش زیر خروار‌خروار خاک سرد و خیس بود.
دیگر اشکی برای گریه نداشت؛ اما دلش خون گریه می‌کرد. چشمانش غم را فریاد می‌زد و خبر نداشت تا کجا باید ادامه دهد. انقدری خسته بود که به مرگ راضی بود و اگر جاوید آن روز جلویش را نمی‌گرفت، دیگر پناهی‌ام وجود نداشت.
 
Last edited:

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #49
- سلام.
با شنیدن صدای آشنایی، سرش را بالا آورد که با جاوید روبه‌رو شد. برعکس تصورش، جاوید اینبار هم بدون لباس فرم پلیس آمده بود و خبری از لباس فرم نبود. از جا بلند شد و درون چشمان قهوه‌ای رنگ جاوید زل زد.
- سلام.
جاوید به صندلی اشاره کرد.
- بفرمائید لطفا.
پناه دوباره بر روی صندلی نشست و جاوید هم در مقابلش قرار گرفت. پناه دستانش را درهم گره زد و به جاوید زل زد. کت و شلوار خاکستری رنگی که بر روی پیراهن سفید به تن داشت حسابی بر هیکل ورزیده و تنومند جاوید نشسته بود؛ به طوری که هرکس او را می‌دید شک میکرد که او یک سرگرد کارکشته و باتجربه است. جاوید یک دستش را به چانه گرفت و با اخم و جدیت به پناه نگاه کرد.
- خب... می‌شنوم خانوم سالاری.
قبل از اینکه پناه حرفی بزند گارسون کافه به میز نزدیک شد و رو به پناه گفت:
- چی میل دارین؟
پناه بدون نگاه به مِنوی کافه گفت:
- قهوه لطفاً.
گارسون سری تکان داد و به سمت جاوید برگشت که جاوید هم همان قهوه را سفارش داد. بعد از دور شدن گارسون، پناه به صندلی تکیه داد و سرد به چهره‌ی جاوید زل زد.
- انتظار داشتم با لباس فرم پلیس ببینمتون.
جاوید درحالی که سر می‌چرخاند و به کافه نگاه می‌کرد گفت:
- فقط نخواستم جلب توجه بشه.
پناه سری تکان داد و همان طور که نگاهش به چهره‌ی جاوید بود گفت:
- نمی‌خوام مقدمه چینی کنم... یه راست میرم سر اصل مطلب.
نگاه کنجکاو و درعین حال جدی جاوید به چشمان رنگ شب پناه دوخته شد. نگاه جدی جاوید باعث خجالت پناه شد و نگاهش را به میز دوخت.
- قبل از شروع حرفام باید بگم بابت دیشب واقعا متأسفم.
ابروهای جاوید به در هم گره خورد.
- خانوم سالاری... هیچ مشکلی با خودکشی حل نمی‌شه... بهتون حق می‌دم. دیشب وضعیت واقعاً بدی داشتین. ولی راهش هیچوقت این نیست.
پناه سری تکان داد و دستانش را که از استرس یخ کرده بود را درون جیب پالتویش قرار داد. جاوید دوباره منتظر به پناه زل زد. پناه خواست دهان باز کند اما با آمدن گارسون، سکوت کرد و به قهوه‌ هایی که بر روی میز گذاشته می‌شد نگاه کرد. با رفتن گارسون، نفس عمیقی کشید و تردید را کنار گذاشت. به بخاری که از قهوه بلند می‌شد زل زد و گفت:
- همیشه توی قفل و زنجیر بودیم... هم من و هم پونه... تعصبات پدرمون که از پدربزرگم به یادگار مونده بود باعث می‌شد حصار بزرگی رو اطراف خودمون تحمل کنیم.
نگاهش را بالا آورد و در چشمان منتظر و کنجکاو جاوید زل زد.
- هیچوقت طعم آزادی درست و حسابی رو نچشیدیم... هیچوقت مسیری به غیر از مدرسه و دانشگاه نرفتیم... حتی یادم نمیاد کی با خواهرم کافه رفته باشم و با دوستامون دورهمی داشته باشیم.
دستانش را دور فنجان داغ حلقه کرد و ادامه داد:
- اگر می‌فهمیدن بی‌خبر ازشون به دیدار دوست و آشنایی رفتیم خون تو خونه به پا می‌شد. البته که با وجود همه‌ی اینا صدای خنده‌های من و پونه کل خونه رو برمی‌داشت.
با فکر به آن روزها لبخند کوچکی بر لبانش نقش بست.
- همیشه شاد بودیم. با وجود سختی‌ها و اجبارها همیشه به هم امید و دلداری می‌دادیم. رویاهامون رو می‌گفتیم و با فکر به اون رویاها شب رو می‌گذروندیم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- با بدبختی اجازه‌ی دانشگاه رفتن رو گرفتم. اونم با کلی شرط و شروط. دانشگاه رفتن و گرفتن مدرک رویای شیرینی بود که با پیشنهاد ازدواج از طرف دوست صمیمی پدرم برای پسرش روی سرم آوار شد.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
214
Time online
21h 16m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #50
جاوید با چشمانی متعجب و ابروهای گره خورده به پناه زل زده بود. پناه با بغضی که سعی در قورت دادنش داشت ادامه داد:
- مخالفت کردم. خودم رو به در و دیوار کوبیدم. جیغ و داد کردم. دست به دامن دایی‌هام شدم. التماس کردم؛ ولی فایده‌ای نداشت.
مکثی کرد، تا بغضی که هرلحظه بزرگ‌تر می‌شد را قورت دهد.
- هیچکس اهمیت نداد. حتی اگه قرار بود ذره‌ای پدرم کوتاه بیاد مادرم امکان نداشت کوتاه بیاد و هربار پدرم رو شیر می‌کرد برای زودتر شوهر دادنم. چون دختر بزرگ بودم و پونه یکسال کوچیک‌تر بود من اول باید ازدواج می‌کردم.
نفس عمیقی کشید. بغضش هر لحظه کشنده‌تر و دردناک‌تر می‌شد.
- روز اولی که شاهرخ رو دیدم؛ بهش گفتم که دوسش ندارم.گفتم هیچ حسی بهت ندارم. اونم گفت که هیچ حسی به من نداره. اصلا حتی من رو خوب نمی‌شناسه؛ اما سعی می‌کنه این زندگی‌رو بسازه و خوشبختم کنه.
جاوید به صندلی تکیه داد و دست به سینه به کوه غم مقابلش زل زد. پناه برای بار هزارم نفس عمیقی کشید. به هیچ عنوان قصد فروریختن اشک‌هایش را نداشت و تا می‌توانست جلویش را می‌گرفت.
- دکتر بودنش حسابی پدر و مادرم رو تحت تاثیر قرار داده بود و به خیال خودشون چه دامادی گرفتن.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- ازدواج کردیم... درواقع می‌شه گفت یه بازی مسخره به اسم ازدواج رو شروع کردیم. حتی یادم نمیاد کی دست شاهرخ رو گرفته باشم. هیچوقت نتونستم دوسش داشته باشم. صداش، حرفاش، حرکاتش همه و همه باعث می‌شد ازش بدم بیاد.
اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود و صدایش لرزان شده بود. می‌دانست همین که پلک بزند اشک‌هایش یکی پس از دیگر جاری می‌شوند.
- اون آرزوی هر دختری بود. ولی من ازش بدم می‌اومد. نمی‌دونم چرا... ولی چشم دیدنش رو نداشتم. اون تلاش می‌کرد تا بهم نزدیک بشه ولی من هربار بیشتر دور می‌شدم. پنج ماه گذشت... بعد از پنج ماه پدرم بر اثر سکته فوت کرد.
دیگر جلوی آن سیل کشنده را نگرفت و مرواریدهای چشمانش بر روی گونه‌هایش جاری شدند. جاوید با دیدن اشک‌های پناه، ناراحت نگاهش را به قهوه‌اش داد. نمی‌دانست چگونه او را آرام کند.
- اون زمان دیگه هیچ مانعی برای جدایی از شاهرخ نداشتم. ولی موندم و ادامه دادم. از پدرم دلخور بودم برای اجبار این ازدواج. ولی حلالش کردم. با خودم گفتم شاید بشه که یکم تلاش کنم.
اشک دیگری که از گوشه‌ی چشمش جاری شد را با پشت دست پاک کرد و نگاهش را به نم‌نم باران که بر روی شیشه‌ی کافه می‌ریخت داد و ادامه داد:
- به خدا قسم توی اجبار هیچوقت خوشبختی نیست. زندگی اون رمان و فیلم‌های عاشقانه نیست. من هربار مردم و زنده شدم ولی نتونستم عاشق شاهرخ بشم. حتی دوسش هم نداشتم.
جاوید دستمالی به سمتش گرفت و با لحن آرامی گفت:
- آروم باش لطفاً... هروقت بهتر شدی ادامه بده.
پناه تشکر آرامی کرد و دستمال را گرفت. اشک‌هایش را پاک کرد و دوباره به میز زل زد.
- هشت ماه از زندگیمون گذشته بود. پدرم فوت کرده بود و من هنوز داشتم به زندگی ادامه می‌دادم. تا اینکه...
نگاهش را بالا آورد و به چشمان جاوید داد. با لحنی پر از استرس ادامه داد:
- توی خونه مواد مخدر و... اسلحه پیدا کردم.
ابروهای جاوید بالا پرید و متعجب به پناه چشم دوخت. پناه ادامه داد:
- با شاهرخ بحثم شد، دعوا کردم. ازش دلیل خواستم و اون در جوابم گفت که این یه کاره و باید بهش عادت کنم. من نمی‌تونستم وارد این کثاوت کاری‌ها بشم. من فقط یه زندگی آروم رو کنار خانوادم می‌خواستم.
مکثی کرد و درحالی که نگاهش به چشمان جدی شده‌ی جاوید بود ادامه داد:
- شاهرخ بیشتر از قبل غیر قابل تحمل شده بود و دیگه پدرم هم نبود که جلوم رو برای طلاق بگیره.
جاوید دهان باز کرد تا چیزی بگوید که پناه دستانش را روبه رویش قرار و گفت:
- خواهش می‌کنم بذارین حرفام تموم بشه.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom